- Jun
- 2,132
- 39,752
- مدالها
- 3
رضا به در ماشین تکیه داد
- خواهرمن! فکر من نباش! من راحتم.
- من ناراحتم، بچهبازی من این وضع رو درست کرد، آخه بابا... .
- سارینا! الکی خودت رو ناراحت میکنی، ببین من رو، ناراحت نیستم.
- کاملاً معلومه.
- نگاه کن به من، حق با آقاست.
- آخه... .
رضا دستش را بالا آورد و نگذاشت ادامه دهم و گفت:
- سارینا! شاید من و تو ظاهراً خواهر و برادر نباشیم؛ اما تو همیشه خواهر منی، در خونه من برای تو بازهبازه و گوشم برای دردودل شنیدن آماده، هر وقت مشکلی داشتی به خودم بگو من حاضر حاضرم.
- داداشی! من رو ببخش!
- تو من رو ببخش! این همه سال اذیتت کردم.
- تو هیچوقت من رو اذیت نکردی، خیلی دوستت دارم
رضا چشمکی زد و گفت:
- منم همینطور، خداحافظ آبجی کوچیکه!
رضا ایران را در آغوش گرفت، لبخندی به من زد، سوار ماشینش شد و رفت.
با رفتن رضا، ایران اشکهایش را پاک کرد. دست در گردن ایران انداختم و گفتم:
- ایرانجون! من رو ببخش! رضا بهخاطر من رفت.
ایران هم دستش را از کمرم رد کرد و مرا به خودش چسباند و گفت:
- تقصیر تو نیست، بالاخره باید از این خونه میرفت، ولی فکر نمیکردم اینجوری.
نفسش را بیرون داد، نگاهی به من کرد و گفت:
- بریم تو.
داخل خانه که شدیم، دلخوری از پدر در نگاه ایران موج میزد، اما حتی یک کلمه هم اعتراض نکرد و به آشپزخانه رفت.
رو به روی پدر ایستادم و گفتم:
- بد کردی بابا! بد کردی!
پدر بدون آنکه نگاهم کند، خونسرد گفت:
- من کاری نکردم!
- پس من بودم که رضا رو انداختم بیرون؟
- این اتفاق باید زودتر از اینها میافتاد، من کاری نکردم. مسخرهبازی خودتون باعثش شد.
- آخه چرا اینقدر بدجنساید بابا؟
- من بدجنس نیستم، کار درست رو کردم، رضا هم باید بالاخره میفهمید، جاش اینجا نیست!
- یعنی چی بابا؟ اون برادرمه!
پدر صورتش را برگرداند و مستقیم به چشمهایم نگاه کرد و با لحن محکمی گفت:
- رضا! هرگز برادرت نیست.
- ولی من هرگز اینطوری فکر نمیکنم.
دلخور از پدر جدا شدم و پلهها را بالا رفتم.
- خواهرمن! فکر من نباش! من راحتم.
- من ناراحتم، بچهبازی من این وضع رو درست کرد، آخه بابا... .
- سارینا! الکی خودت رو ناراحت میکنی، ببین من رو، ناراحت نیستم.
- کاملاً معلومه.
- نگاه کن به من، حق با آقاست.
- آخه... .
رضا دستش را بالا آورد و نگذاشت ادامه دهم و گفت:
- سارینا! شاید من و تو ظاهراً خواهر و برادر نباشیم؛ اما تو همیشه خواهر منی، در خونه من برای تو بازهبازه و گوشم برای دردودل شنیدن آماده، هر وقت مشکلی داشتی به خودم بگو من حاضر حاضرم.
- داداشی! من رو ببخش!
- تو من رو ببخش! این همه سال اذیتت کردم.
- تو هیچوقت من رو اذیت نکردی، خیلی دوستت دارم
رضا چشمکی زد و گفت:
- منم همینطور، خداحافظ آبجی کوچیکه!
رضا ایران را در آغوش گرفت، لبخندی به من زد، سوار ماشینش شد و رفت.
با رفتن رضا، ایران اشکهایش را پاک کرد. دست در گردن ایران انداختم و گفتم:
- ایرانجون! من رو ببخش! رضا بهخاطر من رفت.
ایران هم دستش را از کمرم رد کرد و مرا به خودش چسباند و گفت:
- تقصیر تو نیست، بالاخره باید از این خونه میرفت، ولی فکر نمیکردم اینجوری.
نفسش را بیرون داد، نگاهی به من کرد و گفت:
- بریم تو.
داخل خانه که شدیم، دلخوری از پدر در نگاه ایران موج میزد، اما حتی یک کلمه هم اعتراض نکرد و به آشپزخانه رفت.
رو به روی پدر ایستادم و گفتم:
- بد کردی بابا! بد کردی!
پدر بدون آنکه نگاهم کند، خونسرد گفت:
- من کاری نکردم!
- پس من بودم که رضا رو انداختم بیرون؟
- این اتفاق باید زودتر از اینها میافتاد، من کاری نکردم. مسخرهبازی خودتون باعثش شد.
- آخه چرا اینقدر بدجنساید بابا؟
- من بدجنس نیستم، کار درست رو کردم، رضا هم باید بالاخره میفهمید، جاش اینجا نیست!
- یعنی چی بابا؟ اون برادرمه!
پدر صورتش را برگرداند و مستقیم به چشمهایم نگاه کرد و با لحن محکمی گفت:
- رضا! هرگز برادرت نیست.
- ولی من هرگز اینطوری فکر نمیکنم.
دلخور از پدر جدا شدم و پلهها را بالا رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: