جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,311 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
رضا به در ماشین‌ تکیه داد
- خواهرمن! فکر من نباش! من راحتم.
- من ناراحتم، بچه‌بازی من این وضع رو درست کرد، آخه بابا... ‌.
- سارینا! الکی خودت رو ناراحت می‌کنی، ببین من رو، ناراحت نیستم.
- کاملاً معلومه.
- نگاه کن به من، حق با آقاست.
- آخه... ‌.
رضا دستش را بالا آورد و نگذاشت ادامه دهم و گفت:
- سارینا! شاید من و تو ظاهراً خواهر و برادر نباشیم؛ اما تو همیشه خواهر منی، در خونه من برای تو بازه‌بازه و گوشم برای دردودل شنیدن آماده، هر وقت مشکلی داشتی به خودم بگو من حاضر حاضرم.
- داداشی! من رو ببخش!
- تو من رو ببخش! این همه سال اذیتت کردم.
- تو‌ هیچ‌وقت من رو اذیت نکردی، خیلی دوستت دارم
رضا چشمکی زد و گفت:
- منم همین‌طور، خداحافظ آبجی کوچیکه!
رضا ایران را در آغوش گرفت، لبخندی به من زد، سوار ماشینش شد و رفت.
با رفتن رضا، ایران اشک‌هایش را پاک کرد. دست در‌ گردن ایران انداختم و گفتم:
- ایران‌جون! من رو ببخش! رضا به‌خاطر من رفت.
ایران هم دستش را از کمرم رد کرد و‌ مرا به خودش چسباند و گفت:
- تقصیر تو نیست، بالاخره باید از این خونه می‌رفت، ولی فکر نمی‌کردم این‌جوری.
نفسش را بیرون داد، نگاهی به من کرد و گفت:
- بریم تو.
داخل خانه که شدیم، دل‌خوری از پدر در نگاه ایران موج می‌زد، اما حتی یک کلمه هم اعتراض نکرد و به آشپزخانه رفت.
رو به روی پدر ایستادم و گفتم:
- بد کردی بابا! بد کردی!
پدر بدون آن‌که نگاهم کند، خونسرد گفت:
- من کاری نکردم!
- پس من بودم که رضا رو انداختم بیرون؟
- این اتفاق باید زودتر از این‌ها می‌افتاد، من کاری نکردم. مسخره‌بازی خودتون باعثش شد.
- آخه چرا این‌قدر بدجنس‌اید بابا؟
- من بدجنس نیستم، کار درست رو کردم، رضا هم باید بالاخره می‌فهمید، جاش این‌جا نیست!
- یعنی چی بابا؟ اون برادرمه!
پدر صورتش را برگرداند و مستقیم به چشم‌هایم نگاه کرد و با لحن محکمی گفت:
- رضا! هرگز برادرت نیست.
- ولی من هرگز این‌طوری فکر نمی‌کنم.
دل‌خور از پدر جدا شدم‌ و پله‌ها را بالا رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
ساعت پنج‌ونیم با صدای آلارم گوشی بیدار شده و سریع آماده شدم تا به دیدن رضا بروم.
ایران در آشپزخانه مشغول پر کردن فلاسک چای بود، غم از چهره‌اش می‌بارید.
- ایران‌جون! زود آماده شو تا رضا نرفته سرکار، بریم خونه‌اش.
ایران سبدی را که محتوای وسایل صبحانه بود، روی میز گذاشت، فلاسک را داخل سبد قرار داد.
- من نمیام، تو این رو ببر، صبحونه براتون گذاشتم.
سبد را برداشتم و گفتم:
- چرا نمیایی؟
- الان پدرت بیدار میشه بره سر کار، صبحونه لازم داره.
تعجب کردم و گفتم:
- یعنی چی؟ با رفتار دیشب بابا هنوز هم می‌خوای براش صبحونه آماده کنی؟ تو دل‌خور نیستی؟
- چرا دخترم! دل‌خورم، به این خاطر که مادر رضام دلخورم؛ اما زن فریدون هم هستم، نمی‌تونم تنهاش بذارم. خوش‌حالم هوای رضا رو داری؛ اما من هم مقصرم، نباید فراموش‌ می‌کردم تو و رضا نسبتی با هم ندارید! پدرت حق داره حساس بشه.
- باور کن اگه بابا قبول کنه رضا برگرده، حاضرم دیگه هیچ‌وقت باهاش حرف نزنم، اصلاً نگاش هم نمی‌کنم، فقط تو همین خونه باشه.
ایران لبخند زد و گفت:
- رضا اون خونه رو گرفت برای چی؟ برای این‌که عروسی کرد بره اون‌جا، بالاخره جدا میشد دیگه، نه؟
- اون فرق می‌کرد.
- مهم نیست، تو زودتر برو به رضا برس، بدون صبحونه نره سرکار.
- چشم ایران‌جون!
از خانه که خارج شدم، فقط به این فکر می‌کردم چرا با همه از خودگذشتگی‌هایی که ایران به‌خاطر پدر انجام می‌دهد، باز هم پدر محبت‌های او را نمی‌بیند، من اگر جای ایران بودم همان دیشب با پسرم می‌رفتم؛ اما ایران نه تنها ماند، بلکه مانند قبل برای همسر سنگ‌دلش صبحانه هم آماده می‌کرد. ایران واقعاً عاشق پدر بود، هرچند به‌خاطر شرایط روزگار با او ازدواج کرده بود؛ اما آن‌قدر عاشق پدر بود که نمی‌خواست بدی‌هایش را ببیند در همه‌جا حق را به او می‌داد. این رفتارش روی رضا هم تأثیر گذاشته بود، رضا هم حق را به پدر می‌داد، درحالی‌که من که دخترش بودم، هیچ حقی به‌خاطر رفتارش به او نمی‌دادم. پدر به من می‌گفت با گرم گرفتن من با پسرها مشکلی ندارد؛ اما خودش از یک شوخی من و رضا نگذشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
دو سال پیش که پدربزرگ رضا فوت کرد، عمویش سهم‌الارث پدر رضا را از اموال پدرش جدا کرد و‌ به او‌ داد. رضا هم همان زمان با آن پول هم اتومبیلش را خرید، هم یک آپارتمان به‌صورت پیش‌فروش، دوماه بود که آپارتمان را تحویل گرفته بود و درحال رو به راه کردن امکانات داخلش بود.

***
رضا کلید آپارتمان را گرفته بود، با او و علی برای دیدن آپارتمان آماده شده رفتیم. رضا برای کاری به داخل پارکینگ رفت و من و علی در سالن آپارتمان خالی گشت می‌زدیم.
- علی! جون‌من بذار یه آپارتمان پیش‌فروش هم من بخرم.
- بخر خانم‌گل! من که حرفی ندارم.
خوشحال شدم و گفتم:
- واقعاً علی؟ یعنی حرفی نداری خونه‌مون رو من بخرم؟
-گفتم آپارتمان بخر، نگفتم خونه‌مون رو بخر.
- فرقش چیه؟
- فرقش اینه من باید خونه رو تهیه کنم نه تو، بله درسته، من فعلاً توانایی خرید ندارم؛ اما رهن و اجاره که می‌تونم بکنم.
پشت اپن رفتم و گفتم:
- خب علی اذیت می‌کنی دیگه، من که می‌تونم بخرم، بله از اون بالابالاها نمی‌تونم، ولی از همون اطراف شما می‌تونم یه آپارتمان پیش‌فروش بخرم، به جای رهن و اجاره می‌ریم تو خونه خودمون.
علی که از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، برگشت و گفتم:
- نه دیگه خانم‌گل! خونه وظیفه منه، خودم تهیه می‌کنم.
از آشپزخانه بیرون آمدم و گفتم:
- از دست تو علی! پول من داره خاک می‌خوره بعد تو میگی نه.
نزدیکش شدم و گفتم:
- من برای زندگیم خرج نکنم، پس کِی خرج کنم؟
- عزیزم! خانمم! من نگفتم نخر، برو به نام خودت بخر، مشکلی نیست، بعدش بده اجاره، نخواستی خالی نگه‌دار، اموال خودته هر کاری خواستی بکن، ولی از ابتدا شرط کردیم هزینه‌های زندگی پای منه اموال تو مال تو.
عصبی از او فاصله گرفتم و گفتم:
- از دست تو علی! اگه می‌دونستم تا این حد پای قول و قرار موندن برات مهمه، اصلاً بهت قول نمی‌دادم، هزینه نکنم.
علی خندید و گفت:
- حرص نخور خانم‌گل! بهت قول میدم هروقت رفتم سرکار حتماً برای خرید خونه برنامه بریزم.
دستانم را روی سرم گذاشتم و گفتم:
- آخر از دست این کارات سرم رو می‌زنم تو دیوار
- نزن! می‌شکنه.
چشمانم را ریز کردم و به او نگاه کردم و گفتم:
- کدومش؟ سرم یا دیوار؟
ابروهایش را بالا داد و گفت:
- دوتاش!
با حرص فقط به او چشم دوختم و اخم کردم.
علی کنارم آمد، دست در گردنم انداخت و سرش را کج کرد و گفت:
- خانم گل؟ دلت میاد اخم کنی دلم بشکنه؟
از طرز صحبتش خنده‌ام گرفت.
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون درویشیان خشک و جدی کارشناسی، از این لوس‌بازی‌ها هم بلد باشه.
علی دستش را از گردنم باز کرد و گفت:
- آفرین! الان خانم خوب خودم شدی، همیشه بخند دختر، هیچی ارزش اخمات رو نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
***
زنگ آیفون را که زدم، رضا با صدای خواب‌آلودی گفت:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر زود بیایی!
- باز کن! صبحونه آوردم.
بالا که رفتم، با خانه‌ی خالی‌خالی روبه‌رو شدم. رضا وسط سالن قالیچه را انداخته و روی همان خوابیده بود.
درحال شستن سروصورتش بود. پتو و بالشش را جمع کرده و روی چمدانی که باز مانده بود، گذاشتم.
سفره کوچکی انداختم و صبحانه را چیدم، دو لیوان چای هم ریختم، که رضا بالای سرم آمد و گفت:
- به‌به! آبجی کوچیکه! عجب صبحونه‌ای آماده کردی! حوله‌ام رو از توی چمدون بده!
حوله را پیدا کرده و به دستش دادم و گفتم:
- شرمنده داداش! این وضعیت تقصیر بچه‌بازی منه.
رضا کنار سفره نشست و گفت:
- چی میگی دختر؟ اومدم خونه خودم، مگه بده؟
به اطراف اشاره کردم و گفتم:
- آخه این وضعیت رو ببین؟
رضا شروع به خوردن کرد و گفت:
- خودت رو ناراحت نکن، بیا صبحونه بزن.
چای‌ام را در دست گرفتم و گفتم:
- من و تو همیشه از این شوخی‌ها داشتیم، نمی‌فهمم‌ چرا این‌بار بابا ناراحت شد؟
- آقا حق داره، ما آش رو شور کردیم.
- همین امروز کارگر میارم، میدم این‌جاها‌ رو تمیز کنن.
- نمی‌خواد عصر برگشتم، خودم خبر می‌کنم.
- تو‌ کار داری، من که بی‌کارم، خودم میارم، یه سری لوازم ضروری هم نیاز داری؛ اما‌ فقط مختصر، یه چند وقت دیگه باید جهاز مریم رو این‌جا بچینی.
- اون‌ها رو خودم کم‌کم تهیه می‌کنم.
- رضا! هنوز خیلی از وسایل‌هات‌ مونده، می‌خوای عصر بدم برات بیارن؟ می‌دونم حالاحالاها اون‌جا نمیایی، حق هم داری!
- چرا نیام؟ من که مشکلی ندارم، میام دیدنتون، فقط می‌ترسم آقا راهم ندن.
- این چه حرفیه؟ اگه بابا چیزی گفت با من، اون‌جا همیشه خونه‌ی توئه، اگر هم می‌خوام وسایل‌هات رو‌ بیارم به خاطر خالی نموندن این خونه‌اس.
- عصر بعد از کار میام، سیستمم رو لازم دارم، میزتحریر و صندلیم رو هم می‌خوام، کلی از لباس‌هام و خورده‌ریزهام مونده، یه تشک سفری هم داشتم، باید بیارم، تو کارگر بیار این‌جا رو تمیز کنه، زیاد رو سالن و آشپزخونه کار نداشته باش، اون اتاق رو بده تمیز کنن، فعلاً همون‌جا ساکن میشم، باید یه فرش هم برای اون‌جا بخرم.
- از خونه بیار.
- نه دیگه یه فرش معمولی می‌خرم، به حدی که بشه روش نشست و خوابید، خودت گفتی بعداً باید با مریم بیام این‌جا رو پر کنیم.
با رفتن رضا به ایران زنگ زدم و شماره دفتر خدماتی را‌ گرفتم. کارگر خبر کرده و تا ظهر خانه را تمیز کردم، بعد از این‌که کارگرها رفتند، پنجره‌ها را باز کردم، تا بوی گچ و نا از خانه خارج شود بعد به خانه خودمان برگشتم، خسته بودم، سریع ناهار خوردم و به اتاقم رفتم تا بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
ترس، اضطراب، تونل تاریک، سقوط، صدای جیغ‌ها، موجوداتی که دیده نمی‌شدند، آن گرمای سوزان و منی که فلج شده و به زمین چسبیده بودم، توانی برای فرار نداشتم، نفسم بند آمده بود، قلبم از سی*ن*ه‌ام بیرون می‌زد، جیغ کشیدم و التماس کردم و آن صدا «فرصت دوباره داده شد»
از خواب پریدم. عرق کرده بودم و نفس‌نفس می‌زدم.
خواب نبود‌، من آن‌جا بودم‌. خاطره‌ای بود که فراموش شده بود چند دقیقه بهت‌زده به سقف خیره بودم تا بالاخره توانستم بر خودم مسلط شوم، بلند شدم و لبه تخت نشستم، نگاهم را به زمین دوختم، یادم آمد، همه آن چیزهایی را که در این مدت فراموش کرده بودم، یادم آمد. کجا رفته بودم؟ آن چاه تاریک، آن صداها، آن موجودات نادیدنی، با یادآوری آن‌چه دیده بودم، موهای تنم سیخ شد و تنم به لرزه افتاد. آن‌ها چه بودند؟ من آن‌جا را با تمام وجودم لمس کرده بودم. سوزش آن گرمای سوزان را هنوز روی پوستم احساس می‌کردم. باید می‌فهمیدم آن‌جا کجا بوده، باید با کسی حرف می‌زدم تا مرا آرام کند، با دستان لرزان گوشی را برداشتم و ناخودآگاه شماره‌ی علی را که حذف کرده بودم، گرفتم. صدای بوق‌های مداوم اذیتم می‌کرد. دوباره تماس گرفتم.
- خواهش می‌کنم علی! جواب بده! التماست می‌کنم، ازت نمی‌خوام برگردی، حتی نمی‌خوام دلیل رفتنت رو بگی، خواهش می‌کنم جواب بده، باید باهات حرف بزنم، باید بهم بگی کجا بودم، اگه نفهمم دیوونه میشم، خواهش می‌کنم جواب بده!
اما جواب نداد. باز گرفتم و کسی پاسخ‌گو نبود.
ناامید‌ گوشی را پایین آوردم. کاش علی جوابم را می‌داد. باید با کسی حرف می‌زدم، به شهرزاد زنگ زدم.
- سلام دوسی! چه خبر؟
- شهرزاد! من یادم اومد.
- چی یادت اومد؟
- اون‌موقع‌ که مُردم، رفتم یه جای تاریک، یه چاه بود، یه جای خیلی... ‌.
- آروم‌باش! کِی مُردی؟
- همون‌موقع که‌ رگم رو زدم، تو بیمارستان، خیلی وحشتناک بود، همه‌جا تاریک... ‌.
- توهم زدی، مُردن چیه؟
- من اون جیغ‌ها رو شنیدم، اون‌جا داشتم می‌سوختم.
- صبر کن، تند نرو! کابوس دیدی.
- خواب نبود، توهم نبود، من اون‌جا بودم، من خودم اون‌جا بودم، هنوزم اون سوختن رو احساس می‌کنم، اون صداها رو‌ می‌شنوم، تا الان یادم رفته بود، اما دوباره یادم اومد!
- کوتاه بیا سارینا! اثرات داروهایی که توی بیمارستان بهت زدن، خیال برت داشته، بیهوش بودی، خواب دیدی.
- باور کن... ‌.
- تو باور کن! تو هیچ‌جا نرفتی، رگت رو که زدی فقط بیهوش شدی، نمردی، این‌ها همش توهماته، فراموش کن!
- ولی... ‌.
- ولی نداره، برو یه دوش بگیر، آروم شی. این افکار از مغزت بزنه بیرون.
- شهرزاد!
- چیه؟ چرا اصرار داری خودت رو روانی نشون بدی؟ اگه بخوای رو این توهمات اصرار کنی. همین فردا باید بری پیش مشاور.
- جدی میگم، باور کن!
- منم جدی میگم، احساس می‌کنم رفتن علی زده به کله‌ات، باور کن اگه ادامه بدی خودم می‌برمت سلامی بستریت می‌کنم.
دلخور شدم و چیزی نگفتم‌.
- آفرین دخترخوب! برو بگیر بخواب سر ظهری حال بقیه رو خراب نکن.
تلفن را قطع کردم و به پهلو روی تخت دراز کشیدم.
- یعنی توهم بود؟ ولی من اون‌جا بودم، با ذره ذره وجودم اون‌جا رو حس کردم، واقعی بود، خیلی واقعی بود.
دست روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم قلبم هنوز هم تندتند می‌زد، به چه کسی می‌توانستم حرفم را بزنم؟
با دست دیگرم گوشی را بالا آوردم و به شماره علی خیره شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
***
پشت میز شطرنج پارک بودم. یکی از همان جلسات آخر بود. به چهره علی خیره شدم.
- واقعاً خدا بعد از مرگ با ما‌ چی‌کار‌ می‌کنه؟
- خدا کار خاصی نمی‌کنه، ماییم که از این‌جا بعد از مرگمون رو می‌سازیم.
دستانم را روی میز گذاشتم و گفتم:
- هر چه‌قدر هم تلاش کنیم که مؤمن باشیم، بازهم گناه می‌کنیم، پس حتماً عذاب می‌کشیم، حالا یا کم یا زیاد، همینه که من رو ناامید می‌کنه.
- شما فقط دارید عذاب گناه‌ها رو می‌بینید، چشمتون رو به رحمت و بخشش خدا بستید.
سری از تأسف تکان دادم و گفتم:
- نمی‌تونم امیدوار باشم.
- این ناامیدی‌ها وسوسه شیطانه، تا ما از خدا وحشت کنیم، اگه موفق بشه، ما رو به کفر می‌کشه یا حدأقل کاری می‌کنه که درست و حسابی بندگی نکنیم.
- فکر می‌کنم تو این دنیا ول معطلم، آخرش که گرفتار عذاب میشم.
- آخر این فکرها می‌دونید به کجا می‌رسه؟ به اون‌جایی که آدم میگه من که بالاخره حتماً عذاب میشم، پس چرا این دنیا جلوی خودم رو بگیرم؟ بذار هر غلطی خواستم انجام بدم، من که باید عذاب بکشم، پس بذار این‌جا خوش باشم، این‌طوری آدم‌ها به خودشون مجوز هر کار غلطی میدن.
- واقعاً چرا این‌جا خوش نباشم، وقتی قراره عذاب بشم؟
- اصلاً این‌طور نیست که خدا اون بالا نشسته با گرز آتشین منتظره بنده یه خطایی بکنه اون رو بزنه بندازه جهنم در واقع خدا خیلی از گناه‌ها رو می‌بخشه، کافیه خودمون بخوایم و در تلاش برای رفعش باشیم.
- شما که می‌گفتین هر گناه یه نتیجه‌ای داره.
- بله هنوزم میگم هر کاری نتیجه‌ای داره که همراهشه، اگه گناه رو انجام بدیم، عذاب و‌ گرفتاری همراهشه، اما خدا وقتی ببخشه، ما رو از دیدن نتیجه اون گناه مصون می‌کنه.
- یعنی باید امیدوار باشم؟
- خدا اگه می‌خواست بنده‌هاش رو به‌خاطر خطاهایی که می‌کنن نبخشه و عذاب کنه دیگه هیچ‌ک.س باقی نمی‌موند بره بهشت، خدا همیشه به آدم فرصت اصلاح میده.
- یعنی خدا مسامحه می‌کنه؟
- نه اصلاً مسامحه نمی‌کنه، می‌بخشه.
- خب وقتی خدا می‌بخشه دیگه چرا گفته گناه نکنید؟
- این‌ هم یه تله دیگه شیطانه که باید حواس‌مون باشه نیوفتیم توش.
- چه تله‌ای؟
- این‌که بگیم خدا ارحم‌الراحمینه، پس همه گناهکارها رو می‌بخشه، خیلی‌ها رو هم نمی‌بخشه و اون‌ها رو دچار شدیدترین عذاب‌ها می‌کنه.
- بالاخره تکلیف رو مشخص کنید، خدا می‌بخشه یا نمی‌بخشه؟
- خدا خیلی مهربونه؛ اما عادل هم هست، هرگز نیکوکار و بدکار رو به یک چشم نمی‌بینه.
- گیج شدم بالاخره به خدا امید داشته باشم یا نه؟
- خدا هم قهر و غضب داره، هم مهر و لطف، هم عدل داره، هم فضل، هم حسابرسی دقیق می‌کنه، هم چشم پوشی می‌کنه.
- تکلیف ما‌ چی میشه این وسط؟
- ما باید همه رو باهم ببینیم، هم از قهرش بترسیم، هم به مهرش امید داشته باشیم، هم نباید غفلت و گناه رو سبک بشماریم هم نباید از مهر و بخشش خدا ناامید بشیم.
- من نمی‌تونم این خدایی رو که توصیف می‌کنید، بشناسم.
- اگه خدا رو براساس عقل و علم و وحی نشناختید و فقط خواستید بر پایه حدس و گمان بشناسید، هرگز نمی‌تونید خدا رو خوب بشناسید.
با کلافگی زیاد گفت:
- پس تکلیف من با خدای تو چیه؟
- فقط همین که هیچ‌وقت به خدا بدگمان نشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
***
- یعنی واقعاً من اون دنیا‌ رو دیدم؟ علی! خودت گفتی خودکشی گناه بزرگیه، یعنی اگه برنمی‌گشتم، باید برای همیشه همون‌جا می‌موندم؟ جای من اون‌جا بود؟ یعنی الان هم جای من اون‌جاست؟
بلند شدم‌، دستانم را به سرم گرفتم، کلافه‌ در اتاق راه رفتم.
- علی! باید کمکم کنی، حتی اگه من رو نخوای هم باید‌ کمکم کنی، من نمی‌خوام برگردم اون‌جا، باید بهم بگی‌ اون‌جا کجا بود؟
به طرف تخت برگشتم، گوشی را برداشتم و‌ شماره‌ی علی را گرفتم. باز بی‌جواب ماند. گوشی را روی تخت پرت کردم، خودم هم نشستم، چند لحظه درحالی‌که به گوشی خیره بودم به فکر‌ رفتم، راهی جز دیدن علی نداشتم، باید به دیدنش می‌رفتم، حتی اگر در را رویم باز نمی‌کرد آن‌قدر پشت درشان می‌نشستم تا مجبور شود با من صحبت کند.
سریع بلند شدم و لباس پوشیدم و از پله‌ها پایین رفتم.
ایران که متفکر روی مبل نشسته بود، تا مرا دید پرسید:
- کجا‌ میری؟
ایستادم کمی من من کردم، دوست نداشتم بگویم؛ اما باید می‌گفتم.
- باید برم خونه علی‌این‌ها!
ایران تعجب کرد.
- خونه علی‌؟ الان؟ ساعت یک و نیم؟
- آره باید برم، نگران من نباشید.
- آخه چرا؟
- باید علی رو ببینم.
- مطمئنی برای دیدن علی آماده‌ای؟
- تا نرم نبینمش، نمی‌تونم آروم بشم.
- واقعاً لازمه؟
- لازمه، خواهش می‌کنم به بابا نگو کجا رفتم.
- اگه پرسید کجایی چی بگم؟
- بگو‌ رفته بیرون، اگه بابا بفهمه کجا رفتم قشقرق راه می‌ندازه.
- نمی‌دونم بری کار خوبیه یا نه؟
- ایران‌جون! بذار برم، من نیاز دارم علی رو ببینم، اگه نبینمش دیوونه میشم.
ایران چند لحظه فکر کرد.
- باشه به بابات نمیگم، برو، ولی دیر نکن، اگه دیر بکنی من نمی‌تونم کاری بکنم.
- خیالت تخت زود برمی‌گردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
خانه پدری علی در یکی از کوچه‌های فرعی خیابان اصلاح‌نژاد قرار داشت. وارد کوچه شدم و با فاصله از خانه نگه داشتم و چشم به در خانه‌شان دوختم. خانه‌ی آن‌ها، خانه‌ای قدیمی بود، آن‌قدر قدیمی که حیاطش پایین‌تر از سطح کوچه قرار داشت، با یک در دو لنگه آبی رنگ، که چند جای کوچک رنگش ریخته بود.
دستانم را روی فرمان گذاشتم و درحالی‌که چشم به در خانه‌شان دوخته بودم، چانه‌ام را روی دستم تکیه دادم.
- یعنی کار درستی کردم اومدم این‌جا؟ روز آخر گفت مزاحم اون و مادرش نشم، اگه راهم نده چی؟ باید برم ببینمش، التماس کنم کمکم کنه، می‌خواد چی‌کار کنه؟ فوقش در رو روم‌ می‌بنده، باید شانسم رو امتحان کنم.
از ماشین پیاده شدم هنوز قدمی برنداشته بودم که در خانه‌شان باز شد. کمی عقب رفتم.
آقاسعید عموی علی با تشر بیرون آمد و مادر علی به دنبالش. صدای مادر علی را نمی‌شنیدم؛ اما حرف‌های عمویش چون با فریاد حرف می‌زد، واضح شنیده میشد.
- نه زن‌داداش! این پسری نبود که لایق برادرم باشه... آبروی من رفته... من توصیه کردم بره اون‌جا... الان رفتم زیر سؤال... پسرت من رو خوار کرده... ازت دلخورم زن‌داداش... پسر برادر شهیدم باید این میشد؟... کرده زن داداش... همه اون کارها رو‌ کرده... مثل روز روشنه کار خودشه... دروغ نیست واقعیته... فقط برو ببین چی‌کار کردی پسرت این شده.... چه‌طور می‌خوای توی چشم حمید نگاه کنی؟
بعد با خشم سوار ماشینش شد و رفت. مادرعلی روی سکوی کنار در خانه نشست و سرش را زیر انداخت.
چشم به مسیر رفتن ماشین عموی علی دوختم.
- درمورد کی حرف می‌زد؟ علی؟ چی کار کرده؟
سریع خودم را به مادر علی رساندم. متوجه شد و سرش را بالا آورد، شکسته‌تر از قبل شده بود، غم از چهره‌اش می‌بارید، چشمانش به اشک نشسته بود.
- سلام مرضیه‌خانم!
با لحن غمگینی گفت:
- تو هم اومدی سرزنشم کنی؟ دیگه تحمل ندارم!
روبه‌رویش روی دو پا نشستم و گفتم:
- اومدم علی رو ببینم.
- علی نیست.
به التماس افتادم و گفتم:
- من باید علی رو ببینم، خواهش می‌کنم، بهش بگید من باید ببینمش، من یه‌ چیزهایی دیدم فقط علی می‌تونه کمکم کنه، خواهش می‌کنم.
- گفتم علی نیست.
دستانش را گرفتم و گفتم:
- بهش زنگ بزنید، جواب من رو نمیده، جواب شما رو حتماً میده، زنگ بزنید بهش بگید نمی‌خوام برگرده، بگید خودم می‌دونم لیاقتش رو نداشتم، فقط بیاد جواب سوال‌های من رو بده.
- دخترم... ‌.
- اصلاً بهش بگید باهاش صمیمی نمیشم، اضافه هم حرف نمی‌زنم، حتی نگاهم هم نکنه، مثل غریبه‌ها از پشت تلفن باهام حرف بزنه، فقط به من بگه چی دیدم، برام توضیح بده، دارم دیوونه میشم فقط اون می‌تونه کمکم کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
مرضیه خانم به حالت زاری افتاد.
- نمی‌دونم، نمی‌دونم علی کجاست، علی نیست، ناپدید شده، هیچ‌ک.س نمی‌دونه کجاست.
کاملاً روی زمین نشستم، گریه‌ام گرفت و گفتم:
- علی کجاست مرضیه‌خانم؟ یعنی چی گم شده؟ من الان چی‌کار کنم؟ بهش احتیاج دارم
مرضیه‌خانم مرا بلند کرد.
- دخترم! من هم دلم از روزگار پُره، باور کن من هم دلم پَر می‌زنه، بفهمم علی الان کجاست؟ بلند شو، بلند شو بریم داخل، ببینم چی تو رو کشونده این‌جا؟
مرضیه خانم خودش هم حال خوبی نداشت، مرا که گریه می‌کردم، داخل برد و روی تخت فلزی کنار باغچه نشاند.
- بگو چی شده حالا اومدی دنبال علی؟
کمی گریه‌ام را کنترل کردم. می‌خواستم بگویم چه دیده‌ام، اما ترسیدم او هم مرا متهم به توهم کند، فقط باید به علی می‌گفتم.
- من علی رو باید پیدا کنم.
- خیلی‌ها علی رو می‌خوان پیدا کنن.
- علی چی‌کار کرده؟
مرضیه‌خانم سری تکان داد.
-نمی‌دونم، همه میگن علیِ من خ*یانت کرده، باعث کشته‌شدن همکارهاش شده، بعد هم فرار کرده، الان همه دنبالشن.
مثل برق گرفته‌ها شدم، آن‌چه می‌شنیدم غیرقابل‌باورترین حرف ممکن بود، این حرف‌ها درمورد علی من بود؟
- کی؟ علی؟ کجا؟ چه‌طوری؟ کِی وقت کرد این کار رو بکنه؟ کدوم همکارها؟
مرضیه سر به زیر فقط از ندانستن سرش را تکان داد.
- آخرین باری که علی رو دیدم، همون موقعی بود که حلقه‌ش رو پس داد، دلیلش رو هم نگفت، مرضیه‌خانم به شما هم نگفت؟
- من هم از کارهای علی سر درنیاوردم.
دو دستی به ران پایم زدم و گفتم:
- خدایا! خواستم آروم بشم بدتر شدم، علی چی‌کار کرده؟
اشک در چشمان مرضیه‌خانم جمع شد.
- علیِ من کاری نکرده!
- چه‌طور این‌طوری شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
مرضیه‌خانم اشک‌هایش را پاک کرد.
- یه روز اومد گفت می‌خوام برم سربازی، دو ماه آموزشیش رو قبلاً رفته بود با عموش حرف زده بود کارهای اعزامش رو جلو بندازه، خودش خواسته بود بره پاسگاه مرزی، اون‌ها هم ازخداخواسته زود کارش رو ردیف کرده بودن بره، کم‌تر سربازی می‌رفته اون‌جا، بهش گفتم چرا مرز؟ گفت خودم می‌خوام برم، گفتم دَرسِت؟ گفت دیگه ولش می‌کنم، گفتم سارینا؟ گفت دیگه چیزی بین ما نیست، دیگه نمی‌خوام زن بگیرم، به همه بگو علی زنش رو ول کرد، گفتم چرا؟ گفت نپرس، گفتم نرو سربازی. گفت باید سربازیم رو تموم کنم تا بتونم برم سر کار، هرچی پرسیدم جواب درستی نداد، رفت سربازی.
آه بلندی کشید و ادامه داد:
- چند روز پیش چندتا مأمور اومدن این‌جا، از علی سؤال کردن، اتاقش رو‌ ریختن، کیس کامپیوتر و‌ گوشیش رو بردن، واضح نگفتن چی شده
چشمانش پر از اشک شد.
- امروز آقاسعید اومد، گفت علی خ*یانت کرده، باورم نمی‌شه، علی؟ میگن باعث کشته شدن همکارهاش تو پاسگاه شده و فرار کرده و گم و گور شده.
- نمی‌فهمم، علی؟
مرضیه‌خانم سرش را تکان داد.
- نه، علی من کسی نیست که خ*یانت کنه، بذار هرکس هرچی می‌خواد بگه، من باور نمی‌کنم.
اشک‌های او که سرازیر شد، اشک‌های مرا هم ریخت.
- آقاسعید سرزنشم کرد، گفت این چه پسریه که بزرگ کردی؟ می‌گفت از حمید چرا چنین پسری باید بمونه، می‌گفت هرچی شده تقصیر تربیت منه به من می‌گفت چه‌طور می‌خوای تو چشم‌های برادر شهیدم نگاه کنی با این بچه‌ای که تربیت کردی؟ می‌گفت کاش هیچ‌وقت برادرزاده‌ای مثل علی نداشتم.
گریه‌های مرضیه‌خانم شدید شد، بغلش کردم.
- من به شوهرم خ*یانت نکردم، من یادگارش رو خوب تربیت کردم، علی من اونی نیست که این‌ها میگن.
گریه نگذاشت، ادامه دهد.
آشفته بودم، به امید آرامش این‌جا آمده بودم، اما حالا آشفته‌تر شده بودم. این علی‌ای که می‌گفتند، علی من نبود.
آرام گفتم:
- می‌دونم، من‌ هم مطمئنم علی این‌کارها رو نکرده.
مرضیه‌خانم از آغوشم جدا شد.
- تو هم قبول داری این‌ها اشتباه می‌کنن؟
- آره، علی هیچ‌وقت خ*یانت نمی‌کنه، این‌ها همشون دروغ میگن، ولی چه‌طور ثابت کنیم دروغ میگن؟
لحظاتی هر دو در سکوت، کنار هم گریه کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین