جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,452 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
به پشت روی تخت خوابیده بودم و به سقف خیره شده بودم. حرف‌هایی را که درمورد علی می‌زدند در ذهنم بالا و پایین می‌کردم. هر‌چه بیشتر فکر‌ می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم این علی که می‌گویند با من غریبه است. چه‌طور ممکن بود علیِ من چنین کارهایی بکند. حتما‌ً سوءتفاهم‌ بود، ولی سوءتفاهمی به بزرگی قتل و خ*یانت؟ چه شده بود‌ که علی درگیر این مسئله شده بود؟ الان کجا بود؟ علی نمی‌توانست خائن و قاتل باشد، نکند واقعاً... ‌.
از فکر کردن به این‌که نباشد، وحشت داشتم، نمی‌دانستم کدام وحشتناک‌تر بود، این‌که قبول کنم علی خائن است یا این‌که دیگر نیست که خبری از او نیامده.
دستانم را دو طرف سرم گذاشتم و فشار دادم که فکر نکنم. به پهلو غلطیدم و در خودم جمع شدم.
- خدایا! علی صحیح و سالم باشه، خدایا! کمکش کن، بنده خوبی برات بود، نذار طوریش بشه، اون کاری نکرده، نمی‌تونم قبول کنم کاری کرده، تو قبول می‌کنی کاری نکرده؟ کجاست الان؟ چرا خبری ازش نیست؟ وای خدا بدون علی من چی کار کنم؟

***

به چشمان علی که سعی داشت از من چشم بردارد، خیره شدم و گفتم:
- آقای درویشیان! از کجا بدونم خدا من رو دوست داره؟ اصلاً از کجا معلوم خدا خیر و سعادت من رو می‌خواد؟
علی دستانش را در سی*ن*ه جمع کرد و گفت:
- بدگمانی به خدا فقط از نشناختن اونه... محبت خدا اصلاً مخفی نیست که‌ اون رو نبینیم، همین که ما رو خلق کرده، همین که به ما عقل داده، همین که پیامبر و امام‌ها رو برای نشون دادن راه زندگی برای ما فرستاده، اصلاً همین قرآن، نشانه محبت خداست، خدا خودش گفته توبه‌کننده‌ها رو دوست دارم، نیکوکارها رو دوست دارم، توکل‌کننده‌ها رو دوست دارم، صابرها رو دوست دارم، خب این‌ها همش نشانه محبت خداست.
روی میز خم شد و لحظه‌ای به من نگاه کرد.
- بهتر نیست بگید از کجا معلوم من خدا رو دوست دارم؟
- یعنی می‌گید من خدا رو‌ دوست ندارم؟
دستانش را از روی میز برداشت، عقب رفت و گفت:
- من این رو نگفتم، خودتون دارید می‌گید.
- منظورتون‌ چیه؟
- منظورم اینه که ببینید توی آرزوها و تصمیماتتون، توی کارها و اعمالتون چه‌قدر خدا وجود داره؟ محبت خدا به بنده‌اش قطعی و کاملاً اثبات شده‌است، مهم اینه من به عنوان بنده خدا چه‌قدر اون رو می‌خوام.
- اصلاً چرا من باید خدا رو بخوام؟
- چون فقط خدا می‌تونه راه خیر رو نشون ما بده
- یعنی خودمون نمی‌تونیم؟
- نه اگه به خدا و حرفش توجه نکنیم نمی‌تونیم.
- چرا نمی‌تونیم؟
- چون ماها خیلی عجولیم، همیشه دنبال نتایج سریع از اعمالمون هستیم به همین‌دلیل ممکنه دنبال شر بریم، به‌خاطر نتیجه به ظاهر دل‌خواهی که برای ما داره، مثل به دست آوردن پول از هر راهی، من اگه خدا رو در نظر نداشته باشم، میگم پول برای من گشایش داره، مهم نیست از کجا؛ اما اگه خدا رو در نظر داشته باشم میگم پول خوبه، اما نه از هر راهی، چون می‌دونم عاقبت پول حرام چیه؟
- پس ادعا می‌کنید آدم نمی‌تونه بدون‌ خدا به خیر برسه.
- همه خیرها و خوبی‌ها از خداست، آدم از خودش چیزی نداره.
- من این رو قبول ندارم، شما می‌گید آدم خودش هیچی نیست.
- آدم اگه چیزی داشته باشه، خدا بهش داده، بدون خواست خدا، آدم حتی اگه توانایی داشته باشه هم به جایی نمی‌رسه، بعد همین آدم متکبر به یه چیزی که می‌رسه میگه همه موفقیت‌ها و خوبی‌ها و این‌ها مال منه و فقط خودم، حالا اگه شکست بخوره چی؟ یا میگه شانس نداشتم یا میگه کار خدا بوده که شکست خوردم، خودش رو اصلاً نمی‌بینه!
- پس شما به خدا هیچ ایرادی وارد نمی‌کنید؟
- تمامی خدا خیر هست، تمامی‌ خوبی از خداست، خدا اگه در بنده‌ای ظرفیت ببینه، بهش خیر میده و اگه نبینه خیر رو ازش می‌گیره.
- شما یه حرف‌هایی می‌زنید قبولش ممکن نیست.
- من میگم موفقیت‌ها تمامش مال انسان نیست، همون‌طور که شکست‌ها همش تقصیر خدا نیست.
- ولی‌ گاهی‌خدا خودش بنده رو محروم می‌کنه.
- بله درسته، اون محرومیتی که خدا میده یا به‌خاطر امتحان اون بنده‌است یا به‌خاطر بالا بردن درجه‌اش یا به‌خاطر بی‌عرضگی و بی‌خیری بنده‌اس، خدا بی‌دلیل کار نمی‌کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
صبح با آلارم گوشی بیدار شدم. باید برای دیدن رضا می‌رفتم، ایران و پدر مشغول خوردن صبحانه بودند. بدون این‌که بنشینم، شیرعسلم را برداشتم و خوردم و لقمه‌‌ای گرفتم.
پدر گفت:
- کجا با این عجله؟
- میرم به یکی سر بزنم.
- کی؟
ترسیدم بگویم رضا و حساس شود. گفتم:
- دل‌تنگ یکی از دوست‌هام شدم، میرم ببینمش.
ایران گفت:
- آقا، چی‌کارش دارید؟ بذارید خوش بگذرونه.
از لحن دوستانه‌‌اش مشخص بود پدر از دل او درآورده و آشتی کرده‌اند.
پدر گفت:
- زیاد ول نچرخ، به فکر‌ شرکت هم باش.
لقمه‌ام را بستم و گفتم:
- خداحافظ هر دوی شما.
درحالی‌که لقمه را در دهان می‌گذاشتم، از خانه بیرون زدم.
خانه رضا فقط کمی از خالی بودن بیرون آمده بود، رضا فرشی را در اتاق پهن کرده و وسایلش را در آنجا قرار داده بود. مرا به اتاقش دعوت کرد پوتین‌هایم را بیرون اتاق درآوردم و پا روی فرش گذاشتم. رضا صندلی میز تحریرش را که فاصله چندانی با در اتاق نداشت، عقب کشید تا بنشینم. کج نشستم و از کنار به میز تکیه دادم و گفتم:
- آخ داداش، این زندگیه تو‌ داری؟
- مگه چشه؟ صبر کن برم فلاسک بیارم، چای هم دم کردم.
رفتن رضا به آشپزخانه را با چشم دنبال کردم و با صدای بلند گفتم:
- الان واقعاً زندگیت مجردی شده!
رضا از آشپزخانه گفت:
- متاهلی هم میشه خواهر‌من، صبر کن!
- به بابا گفتم مریم رو می‌خوای، خواستم بیاد باهات قرار خواستگاری رو بذاره.
رضا با فلاسک و دو نیم‌لیوان برگشت و گفت:
- آقا می‌خواد بیاد این‌جا؟ کِی؟
- میاد، شاید عصر.
لیوان‌ها را روی میز گذاشت و چای ریخت.
- خوب شد گفتی، یه کم این‌جاها رو مرتب کنم.
لیوان چای‌اش را برداشت و به میز تکیه داد و گفت:
- خب بگو از علی چه خبر؟
قندانی را که از قبل روی میز بود به طرف او کشیدم و گفتم:
- همون که گفتم، گم شده.
- گم شده یا فرار کرده؟
-نمی‌دونم.
- مادرش ازش خبر نداره؟
تعجب یا بهتی در چهره رضا دیده نمیشد، گفتم:
- نه بی‌چاره مرضیه‌خانم خبری نداشت، می‌گفت مامورها ریختن اون‌جا وسایل علی رو بردن.
- نگفتن چی کار کرده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
انگشتم را لبه لیوان کشیدم و گفتم:
- اون‌ها نه، ولی عموی علی گفته خ*یانت کرده باعث مرگ یه عده شده.
رضا کمی از چای‌اش را خورد و ابرویی بالا انداخت.
گفتم:
- رضا! واقعاً علی این‌کار رو کرده؟
- چی بگم؟
کمی از چای را مزمزه کردم و گفتم:
- ولی علی کاری نکرده، این‌ها همش دروغه، علی از این‌کارها نمی‌کنه!
- از کجا مطمئنی؟ گاهی اتفاق‌هایی میفته که آدم‌ها دست به کارهای عجیبی می‌زنن، شاید برای علی هم اتفاق‌هایی افتاده که باعث شده دست به این کارها بزنه.
کمی دیگر از‌ چای خوردم.
- نه علی این کارها رو نکرده، ولی رضا اگه اتفاقی براش افتاده تو‌ همون دو سه روزی افتاده که ازش خبر نداشتم.
رضا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- امکان داره، شاید ول کردن تو هم به همین خاطر بوده، شاید از قبل نقشه داشته.
چای نصفه خورده‌ام‌ را روی میز گذاشتم و با لحن نگرانی گفتم:
- نه رضا! من باور نمی‌کنم!
رضا لیوان‌ خالی‌اش را روی میز گذاشت و گفت:
- نگفتم ناراحتت کنم، فقط احتمالات رو‌ گفتم، چایی‌تو بخور.
لیوانم را برداشتم و درحالی‌که می‌خوردم فکر کردم.
شاید علی واقعاً برای فرار کردن راحت‌تر مرا ول کرده بود تا در دست و پایش نباشم.
لیوان خالی چای‌ام را روی میز گذاشتم و به آن خیره شدم و گفتم،د
- الان چی میشه رضا؟
- علی باید پیدا بشه.
سرم را بالا آوردم و به رضا که دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه داده بود، نگاه کردم.
- الان نمی‌دونم دعا کنم پیدا بشه یا دعا کنم پیدا نشه، یه دلم میگه اگه کار علی باشه و پیداش بشه مأمورها می‌گیرنش محاکمه‌اش می‌کنن، یه دلم میگه اگه کار علی نباشه، باید پیدا بشه توضیح بده.
- فعلاً که میگی کسی نمی‌دونه کجاست. ولی چه بی‌گناه باشه، چه گناهکار باید پیداش بشه، اگه بی‌گناهه باید بیاد توضیح بده، اگرم گناهکاره باید تقاصش رو پس بده.
نگرانی تمام قلبم را گرفت.
- این سنگدلیه.
- اگه کاری کرده باید بیاد پای کارش وایسه.
سرم را به نشانه نه بالا بردم.
- نه علی این‌کار رو نکرده، من می‌دونم.
- پس باید بیاد توضیح بده.
چند لحظه به فکر‌ رفتم و گفتم:
- رضا! نکنه برای علی اتفاقی افتاده باشه، اگه زبونم لال... ‌.
سخت بود ادامه دهم، به رضا چشم دوختم و ادامه دادم:
- زنده نباشه چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
رضا سرش را بالا داد و گفت:
- نترس خواهر من! احتمال زنده بودنش بیشتره، وگرنه تا الان جنازه‌اش پیدا شده بود.
دل‌خور شدم و گفتم:
- تو‌ چه‌قدر راحت از گناهکار بودن و مُردن علی حرف می‌زنی.
- خواهرم! من فقط دارم از واقعیت حرف می‌زنم.
- رضا؟ من چی‌کار برای علی می‌تونم انجام بدم؟
- فعلاً که کاری از دستت برنمیاد، ولی احتمالاً چون نامزد علی بودی از اداره آگاهی احضارت کنن، اون‌موقع باید بری هرچی می‌دونی بگی.
ته دلم خالی شد و گفتم:
- اداره آگاهی؟ من می‌ترسم.
- از چی می‌ترسی؟ ترس نداره! اصلاً هروقت احضارت کردن، خودم همراهت میام.
- واقعاً بازجویی‌ام می‌کنن؟
- بازجویی چیه؟ فقط چندتا سؤال می‌کنن تو هم راستش رو میگی.
- برای علی بد نشه؟
-مگه‌ نمی‌خوای‌ علی زودتر پیدا بشه؟ پس باید همه‌چی رو بگی.
- اگه برن‌ علی رو پیدا کنن بیارن محاکمه‌اش کنن، می‌دونی حکم قتل و خ*یانت چیه؟
- اگه علی خائن و قاتل باشه، باید بیاد محاکمه بشه.
- من نمی‌خوام باعث دستگیری علی بشم.
- مگه علی نقشه‌هاش رو به تو گفته که بری لو بدی دستگیرش کنن، اصلاً مگه می‌دونی کجاست؟
- نه نمی‌دونم، ولی نمی‌خوام علی رو بگیرن.
- خواهر من، می‌فهمی چی میگی؟ اگه علی واقعاً گناهکار باشه، خون آدم‌های بی‌گناه رو دستشه.
دستانم را دو طرف سرم گذاشتم و آرنج‌هایم را روی میز تکیه‌ دادم و با بغض گفتم:
- علی رو می‌کشن.
- آبجی خوش‌گلم! ناراحت نکن خودت رو، شاید بی‌گناه باشه، پیدا بشه، همه چی مشخص بشه.
سرم را بلند کردم و تکان دادم و گفتم:
- آره، علی بی‌گناهه، من مطمئنم.
یک‌دفعه چیزی به ذهنم آمد و سریع گفتم:
- وای رضا، اگه احضاریه بیاد دم خونه، بابا بفهمه باید برم آگاهی، اون هم به‌خاطر علی خیلی بد میشه.
- نترس! شاید تلفنی احضارت کردن، اگر هم بیاد خونه، احتمال این‌که مادر احضاریه رو ببینه زیادتره، خودم بهش میگم به آقا نگه.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- تا الان فقط دردم رفتن علی بود، الان باید غصه‌ جونش رو هم بخورم، چرا زندگی من این‌قدر گند شد رضا؟
- غصه نخور‌ عزیزم، حل میشه. خان‌داداش تا آخرش کنارته، هر اتفاقی افتاد، هر خبری شد، بیا پیش خودم، با هم‌دیگه همه‌چی رو حل می‌کنیم.
لبخندی به چهره رضا زدم، چه‌قدر خوب بود که رضا را داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
از پیش رضا، به خانه مادرعلی رفتم. مرضیه‌خانم درحال آبیاری باغچه بود، روی تخت فلزی کنار باغچه نشستم و درحالی‌که در فکر‌ خاطراتم بودم لبخند زدم، صدای مرضیه‌خانم مرا به خود آورد.
- خب دخترم، تعریف کن! به چی داری فکر می‌کنی؟
- مادرجون! با علی زیاد رو این تخت نشستیم و درس خوندیم، یاد شب‌های امتحان و روزهای پایان‌نامه بخیر!
مرضیه‌خانم لبخند زد و گفت:
- چه روزهایی بود! این‌جا می‌نشستید، اول ساکت و آروم بودید، بعد یه‌دفعه صداتون می‌رفت بالا و باهم بحث می‌کردید، اوایل نگران بحث کردن‌تون می‌شدم؛ اما بعداً فهمیدم روش درس خوندن‌تون همینه، باهم بحث می‌کردید، اون‌هم بلند و شدید، سر چی بحث می‌کردید؟
خندیدم و گفتم:
- وای چه روزهای خوبی بود! سر درس بحث می‌کردیم، از روش‌های همدیگه ایراد می‌گرفتیم، کارهای هم‌دیگه رو به چالش می‌کشیدیم، وقتی یه چیزی رو از علی می‌خواستم توضیح بده و متوجه نمی‌شدم، می‌گفتم:«علی! دوباره بگو» می‌گفت:«چندبار گفتم، از بس حواست پرته متوجه نمی‌شی» می‌گفتم:«مشکل از توئه درست توضیح نمیدی» بعد مجبورش می‌کردم دوباره بگه.
نفسم را بیرون دادم و ادامه دادم:
- یا روزهایی که توی پروژه کارمون گیر می‌کرد و توی آزمایشگاه به بن‌بست می‌خوردیم، محاسبات و‌ گزارش‌ها رو می‌آوردیم این‌جا تا بفهمیم کجا اشتباه کردیم؟ چرا کارمون نتیجه نمیده؟ اگه نمی‌فهمیدم مشکل کجاست، عصبی می‌شدم، برگه‌ها رو می‌ریختم بهم و می‌گفتم:«ما به هیچ‌جا نمی‌رسیم!» علی می‌گفت:«وقتشه زاویه دیدمون رو عوض کنیم.»
- بعضی وقت‌ها این‌قدر شدید باهم بحث می‌کردید که می‌گفتم الانه بزنید تو سر و کله هم؛ اما یک‌دفعه هر دوتون آروم می‌شدید، انگار نه انگار داشتید بحث می‌کردید و هیچ‌کدوم نظر اون یکی رو قبول نداشت.
آهی کشیدم.
- من عاشق این بحث‌ها بودم، شاید از نظر بقیه دعوا بود، ولی از نظر خودمون این‌طور نبود.
نگران طرف مرضیه‌خانم برگشتم و گفتم:
- شاید اصلاً علی خوشش نمی‌اومد که بحث می‌کردیم، به‌خاطر همین هم ازم خسته شد.
- از این فکرها‌ نکن! من خودم اون اوایل بهش گفتم:«سارینا رو با این بحث و‌ جدل‌ها خسته نکن.» گفت:«ما دونفر با همین بحث‌ها زنده‌ایم، اگه یه روز باهم بحث نکنیم یعنی دیگه به‌هم کار نداریم!» گفتم:«بحث و جدل توی زندگی زناشویی خوب نیست!» گفت:«این‌ها بحث‌های زناشویی نیست، بحث‌های علمی دوتا همکاره.» مطمئن باش علی هم این بحث‌ها رو دوست داشت.
سرم را به طرف پنجره اتاق علی چرخاندم.
- مادر! من اون اتاق رو، این تخت رو، این باغچه و اصلاً این خونه رو خیلی دوست دارم.
- عزیزم! این‌جا خونه خودته.
دوباره به طرف مادر علی برگشتم.
- علی برگرده، می‌ذاره من بیام این‌جا؟
- چرا نذاره؟ مگه می‌تونه اجازه نده؟ مگه من می‌ذارم دخترم رو ازم دور کنه؟
سرم را زیر انداختم و گفتم:
- علی! ازم‌ متنفر شده دیگه چشم دیدنم رو نداره، خودش گفت مزاحمش نشم، حتماً وقتی برگرده ناراحت میشه من رو این‌جا ببینه، من نمی‌خوام علی ناراحت بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
مرضیه‌خانم شلنگ را کنار باغچه گذاشت.
- فکرهای ناراحت کننده نکن!
سرم را بلند کردم و گفتم:
- مادرجون! کاش می‌دونستم چی‌کار کردم‌ علی ازم‌ ناامید شد، از چی من خسته شد؟ از قیافه‌ام؟ از سر و وضعم؟ از رفتارم؟ شاید ناخواسته حرفی زدم یا کاری کردم که رنجیده، من هیچ‌وقت نخواستم علی رو ناراحت کنم.
مرضیه‌خانم شیرآب را بست و کنارم نشست و گفت:
- این فکرها رو از خودت دور کن، من دلیل رفتارهای الان علی رو نمی‌فهمم؛ اما پسرم رو می‌شناسم، می‌دونم عاشق تو بود، هیچ‌وقت هیچ‌ دل‌خوری از تو‌ نداشت، نشد یه بار بشینیم باهم حرف بزنیم اون از تو نگه، هیچ‌وقت نگفت ازت دل‌خوره، همش از خوبی‌هات می‌گفت.
مرضیه‌خانم آهی کشید و ادامه داد:
- فقط منتظرم برگرده و توضیح بده.
به چشم‌های غمگین او نگاه کردم و گفتم:
- فکر می‌کنید برگرده من رو می‌بخشه؟
- این چه حرفیه؟ تو باید اون رو ببخشی که یک‌دفعه بدون هیچ‌ توضیحی گذاشته رفته!
- علی فقط برگرده، حاضرم هرچی گفت گوش کنم.
بغض گلویم را گرفت و گفتم:
- حتی اگه گفت... ‌.
مکث کردم و ادامه دادم:
- اگه گفت دیگه نمی‌خواد من رو ببینه، میرم، فقط سالم برگرده، همین که از دور ببینمش هم کافیه.
اشک‌هایم بی‌قرار سرریز شدند.
- فقط علی برگرده، سالم برگرده، من دیگه میرم، قول میدم مزاحمش نشم.
گریه‌ام شدید شد. مرضیه‌خانم سرم را به سی*ن*ه‌اش چسباند.
- آروم باش دخترم! آروم باش!
- مادر! علی سالمه؟ علی برمی‌گرده؟ نکنه... ‌.
مرضیه‌خانم با صدای لرزانی گفت:
- توکل کن به خدا! علی برمی‌گرده!
صدای هق‌هق‌ام بلند شد.
- فقط برگرده، نمی‌خوام من رو دوست داشته باشه، نمی‌خوام من رو نگاه کنه، نمی‌خوام باهام حرف بزنه، فقط برگرده، سالم ببینمش، همین که سالم ببینمش‌کافیه، حتی اگه دیگه مال‌ من نباشه و سهم یکی دیگه بشه، برای من همین که بدونم علی من سالمه کافیه، از دور هم ببینمش کافیه، یعنی علی برمی‌گرده؟
مرضیه‌خانم هم آرام اشک می‌ریخت و مرا نوازش می‌کرد.
- علی برمی‌گرده، ازت معذرت خواهی می‌کنه، من هم توبیخش می‌کنم، شما دونفر فقط مال همید، علی سهم هیچ‌‌کسی نیست غیر خودت.
گریه‌ام را قطع کردم و گفتم:
- می‌دونم لیاقت علی رو ندارم، علی لایق بهتر از منه، برگرده قول میدم مزاحم زندگیش نشم، خاطرات خوش این سه سال برای من کافیه.
- تو زن علی هستی، علی باید برگرده‌ پیش تو.
صدای زنگ تلفن مادرعلی باعث شد از او‌ جدا شوم. مرضیه‌خانم سریع بلند شد و‌ گفت:
- شاید علیه!
به طرف گوشی‌اش که لبه پنجره اتاق پدرعلی گذاشته بود، شتافت. اشک‌هایم را پاک‌ کردم و‌ مشتاق خبری از علی‌ شدم. مرضیه‌خانم گوشی را نگاه‌ کرد و ناامید گفت:
- مهرانگیز زن آقاسعیده!
و داخل‌ رفت تا صحبت کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
به یاد روزی افتادم که آقاسعید عموی علی به خاطر دهه‌ی اول‌ محرم قصد نذری کرده بود و چون خانه‌‌اش آپارتمانی بود و جای پخت نداشتند، نذری را به این خانه آورده بود. آن روز من هم مهمان بودم و چون کنجکاو بودم قبول کردم. ناهار‌ مهمان‌ها تمام شده بود، نوید پسر آقاسعید بقیه غذاها را که بسته‌بندی کرده بودند. پشت ماشین گذاشته و رفته بود، در میان آن جمع خانوادگی من فقط نامزد علی بودم و آشنایی چندانی با آن‌ها نداشتم. برای رفع حس غریبگی به آشپزخانه که دخترها در آن مشغول شستن ظرف‌های ناهار بودند، رفتم و به نرگس دخترعموی علی گفتم:
- نرگس‌خانم! کاری هست به من هم بگید.
نرگس که همیشه لحن سردی داشت، گفت:
- نه ساریناخانم! خودمون هستیم، شما بفرمایید.
سرخورده به هال برگشتم، مرضیه‌خانم و مهرانگیزخانم زن آقاسعید مشغول حرف زدن بودند، کنار مرضیه‌خانم نشستم، به طرفم برگشت.
- چی شده دخترم؟
- مرضیه‌جون! منم دوست دارم کمک کنم.
زن‌عمو گفت:
- عزیزم، زحمت نکش، دخترها هستن.
ناراحت شدم، حس بی‌مصرف بودن داشتم.
- کاش من هم می‌تونستم کاری انجام بدم.
مرضیه‌خانم دست روی دستم گذاشت.
- تو برو حیاط کمک علی، رفته دیگ‌ها رو بشوره.
بودن با علی به همه‌چیز می‌ارزید، سریع بلند شدم و به حیاط رفتم. علی یکی از دیگ‌های بزرگ را از دیواره‌اش به زمین تکیه داده بود، کنارش نشسته بود، آستین‌های پیراهن مشکی‌اش را بالا زده، سر و تنه‌اش را داخل دیگ کرده و با اسکاچ مشغول شستن بود.
- علی! اومدم کمک.
علی برگشت، سروصورتش عرق کرده بود. از صبح کمک‌دست آشپز بود و هنوز فرصت نشده بود، باهم حرف بزنیم، معلوم بود خسته شده، با دیدن من لبخند زد و گفت:
- دستت درد نکنه خانوم‌گل! نمی‌خواد، لباس‌هات کثیف میشه
نزدیک شدم، اذیت کردن او همیشه برایم لذت داشت، با شیطنت گفتم:
- دلت می‌خواد جلوی مهمون‌هاتون مانتوم رو دربیارم؟
چشمانش را ریز کرد و به من نگاه کرد و گفت:
- تو خودت روت میشه در بیاری؟ بعد من رو تهدید می‌کنی؟
- پس نگران لباس من نباش! بگو چی کار کنم؟
- صبر کن شستن این تموم بشه، آب رو باز کن، شیلنگ رو بیار روی دستم.
علی مقداری مایع‌ظرفشویی را داخل دیگ ریخت و با اسکاچ مشغول شد.
- خانم‌گل! ممنون امروز اومدی.
درحالی‌که دستم را به کمرم زده و بالای سرش ایستاده بودم، گفتم:
- خواهش می‌کنم.
لحظه‌ای مکث کردم و گفتم:
- خودم هم کنجکاو بودم این‌قدر شماها میگید نذری نذری ببینم چیه این نذری؟
- مگه هنوز نذری نرفته بودی؟
- نه، همیشه می‌گفتم جای این ریخت‌و‌پاش‌ها پولش رو بدن چهارتا مستحق.
- الان چی میگی؟
- الان واقعاً نمی‌دونم چی بگم؟ دیدم پسرعموت غذاها رو تو ماشین گذاشت برد، از نرگس پرسیدم:«کجا برد؟» گفت:«می‌بره پایین‌شهر»، علی! واقعاً برد برسونه دست مستحق؟
علی داشت دیواره بیرونی دیگ را می‌شست.
- آره خانومم! نوید جاش رو بلده کجا ببره، شاید تو نگاه اول بقیه بگن این‌ها ریخت‌و‌پاشه؛ اما باور کن تو این شهر هستن آدم‌هایی که چشمشون به همین نذری‌هاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
علی دست از کار کشید و گفت:
- آب رو بیار!
به طرف شیرآب رفتم، باز کردم و شیلنگ را در دست گرفتم، کنار علی آمدم، روی دستش گرفتم و او مشغول آبکشی داخل دیگ شد.
پرسیدم:
- حالا کلاً جز این‌که نذری درست کنید که به دست چهارنفر غذا برسونید، دیگه چه فایده‌ای داره؟
علی همان‌طور که داخل دیگ دست می‌کشید گفت:
- فایده دیگه‌اش اینه که صاحب نذر اگه خدا بخواد، به حاجت دلش می‌رسه.
- یعنی این‌جوری حاجت می‌گیره؟
- اگه خدا بخواد... آب رو‌ ببند، یه بار دیگه باید بشورمش.
به طرف شیرآب رفتم، درحالی‌که می‌بستم گفتم:
- چه جوری اون‌وقت؟
علی دوباره دیگ را کج کرد، مایع ظرفشویی ریخت و با اسکاچ به جانش افتاد.
- نذر یه جور معامله با خداست، مثلا من یه مشکلی دارم، خیلی سخته برام، هر کاری می‌کنم نمی‌تونم حلش کنم، پس دست به دامن خدا میشم تا کمکم کنه حلش کنم، میگم خدایا! بیا یه معامله کنیم، من از فلان مقدار مالم، وقتم یا یه چیز دیگه‌ام که برام باارزشه به‌خاطر تو می‌گذرم، یا فلان کار رو فقط برای رضای تو انجام میدم، تو هم یه نظری به من و مشکلم داشته باش.
- بعد این نذر کردن چه شکلی باید باشه؟
- هر طوری می‌تونه باشه، عمو نذر کرده از یه مقدار از مالش بگذره، به‌خاطر خدا غذا بپزه بده دست نیازمندانش، یکی نذر می‌کنه از وقتش بگذره یه کار خوب برای خدا انجام بده، یکی از یه چیز دیگه‌اش می‌گذره تو راه خدا اون رو می‌بخشه، مهم اینه تو باید از یه چیزی که برات مهمه و اندازه حاجتت ارزش داره بگذری، بعد از خدا طلب کنی.
علی دست از کار کشید.
- آب رو بیار این کارش تموم شد.
دوباره شیلنگ آب به دست نزدیکش شدم.
- یعنی قانونش اینه حاجت و نذرت متناسب باشه؟
علی دست به بدنه دیگ می‌کشید تا کف‌ها را با آب بشوید.
- الزامی نیست که بگم خدا قانون گذاشته، نه، این تناسب رو خود آدم باید سرش بشه رعایت کنه، بالاخره نشستی پای معامله با خدا، یه چیزی باید بدی که ارزش اون چیزی که می‌خوای داشته باشه!
- آها! حالا فهمیدم، بیشتر به شعور‌ خودمون برمی‌گرده که‌ چی رو بیاریم‌ روی میز‌ معامله.
علی لبخند زد:
- از این اصطلاحاتت خوشم میاد.
علی بلند شد، دیگ را بالا گرفت.
- یه آب همه جاش بگیر، بذارم رو تخت.
آب به همه جای دیگ گرفتم، علی دیگ را برعکس روی تخت گذاشت.
- آب رو توی اون یکی بگیر، تا اون رو شروع کنیم.
شیلنگ آب را به داخل دیگی که در آن برنج پخته بودند، گرفتم.
- علی! تو خسته شدی این یکی رو من می‌شورم‌.
علی قاشقی را که لبه پنجره گذاشته بود، برداشت.
- خسته نیستم، آب رو دیگه ببند! اول باید تیکه ته‌دیگ‌هایی که تهش چسبیده رو با قاشق بخراشم، کار خودمه، تو همین‌ که آب می‌گیری برام، کلی کارم جلو افتاده.
آب را بستم و گفتم:
- آخه عرق از سر و روت می‌ریزه.
علی نگاهش را به من دوخت و لبخند زد.
- تو رو که می‌بینم، دیگه خستگی ندارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
***
اشک گوشه‌ی چشمم را با انگشت گرفتم. مرضیه‌خانم با سینی چای از خانه بیرون آمد و کنارم نشست و گفت:
- بی‌چاره مهرانگیز، آقاسعید به این‌خاطر که علی رو توصیه کرده برای اون پاسگاه مرزی، الان تعلیق شده، نشسته خونه، همین بی‌کاری بداخلاقش کرده و بدخلقی‌هاش رو با این زن می‌کنه، اون‌هم بی‌بهانه و بابهانه زنگ می‌زنه شاید خبری از علی شده باشه.
مرضیه‌خانم آهی کشید و سرش را زیر انداخت. دستانم را به لبه تخت گرفتم، صورتم را به طرف او چرخاندم.
- مرضیه‌خانم؟ یادتون روز نذری آقاسعید این‌جا؟
مرضیه‌خانم سرش را بالا نیاورد و گفت:
- آره دخترم.
- اون روز علی بهم گفت آدم وقتی حاجت داره نذر می‌کنه، اندازه قدوقواره حاجتش!
او فقط سری تکان داد.
- من می‌خوام الان نذر کنم، برای برگشتن علی می‌خوام نذر کنم.
- خیلی خوبه دخترم، من‌ هم نذر می‌کنم.
- حاجت من برگشتن علیه، ولی چیزی ندارم اون‌قدر بزرگ باشه که نذرش کنم، جز خودش.
به نگاه مرضیه‌خانم چشم دوختم و گفتم:
- من عشقش رو نذر برگشتنش می‌کنم.
مرضیه‌خانم اخم کرد.
- این چه حرفیه؟
اشکی از چشمم پایین غلطید.
- نذر می‌کنم اگه خدا علی رو سالم برگردوند، از خودش بگذرم، به خدا قول میدم اگه برگشت، هیچ‌وقت نخوام علی پیشم باشه، عشقش رو توی دلم نگه می‌دارم و دیگه دنبال علی نمیام، فقط خدا اون رو برگردونه، بدونم سالمه، برام کافیه!
- دخترم... ‌.
- من هیچی بزرگ‌تر از عشق علی ندارم، همون رو می‌ذارم وسط از خدا می‌خوام روزی رو نیاره که ببینم برای علی اتفاقی افتاده، من تا آخر عمرم هم خون گریه کنم از دوریش، راضی‌ام اگه بدونم علی من توی این شهر سالم زندگی می‌کنه.
گریه‌هایم دیگر شدید شده بود.
- اگه ببینمش برگشته، دیگه هیچ‌وقت سراغش رو نمی‌گیرم، خواست خودم براش زن می‌گیریم، یه زن بهتر از من که لایقش باشه، فقط سالم برگرده.
مرضیه‌خانم اشک‌هایم را پارک کرد، صدای خودش لرز گرفته بود.
- علی برمی‌گرده، سالم برمی‌گرده، پیش تو هم برمی‌گرده.
آب بینی‌ام را پاک کردم و گفتم:
- یعنی میشه ببینم برگشته؟
مرضیه‌خانم هم لبخند زد و گفت:
- بله که میشه، علی برمی‌گرده، بعد‌ من مجبورش می‌کنم بیاد به پات بیفته ازت بخواد ببخشیش، التماست کنه نگاهش کنی؛ اما تو هم قول بده زود‌ نبخشیش تا لوس نشه، بذار یه مدت بیفته دنبالت منت‌کشی کنه، تو هم از من اجازه داری تا می‌تونی براش ناز کنی و تاقچه‌بالا بذاری، وقتی برگشت دونفری تنبیهش می‌کنیم تا دیگه پشت دستش رو داغ بذاره بی‌خبر جایی بره.
بی‌اختیار از تصور لذت نازکشیدن‌های علی لبخند زدم.
مرضیه‌خانم سرم را در بغل گرفت.
- آفرین دخترخوب، بخند! نذار فکرهای ناجور به ذهنت بیاد.
مرضیه‌خانم سرم را نوازش می‌کرد‌ و من در آغوشش گرمش فقط برگشتن سالم علی را از خدا می‌خواستم.
صدای زنگ گوشی‌ام مرا از آغوش او جدا کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
نگاهی به گوشی کردم، شماره ناشناس بود.
- بفرمایید!
- سلام، خانم‌ساریناماندگار؟
- سلام، بله، خودم هستم.
- ستوان‌قدسی‌پور هستم، از اداره‌‌ی‌ آگاهی تماس می‌گیرم، فردا صبح ساعت‌ ده برای پاسخ به چند سوال به اداره آگاهی مراجعه کنید.
ته دلم خالی شد. با نگرانی گفتم:
- اداره آگاهی؟
با این‌که می‌دانستم؛ اما پرسیدم:
- چرا؟
- وقتی اومدید بهتون می‌گیم.
تماس را که قطع کرد به چشمان نگران مرضیه‌خانم چشم دوختم.
- از اداره آگاهی خواستنم.
- نگران نباش! با همه دوروبری‌های‌ علی کار دارن.
- چی بگم بهشون برای علی بد نشه؟
- حقیقت دخترم، هیچی به اندازه راستی نجات‌دهنده نیست.
- نکنه یه وقت یه چیزی بگم برای علی دردسر بشه.
- هرچی پرسیدن راستش رو بگو، به خدا توکل کن!
گوشی را برداشتم و گفتم:
- من یه زنگ به رضا بزنم.
مرضیه‌خانم هم ایستاد.
-من هم داخل کار دارم، تا زنگ بزنی برگشتم.
شماره رضا را گرفتم:
- الو رضا کجایی؟
- تازه میرم سرکار، چی شده؟
- از آگاهی زنگ زدن.
- خب کی باید بری؟
- ده صبح فردا... رضا من می‌ترسم.
- از چی؟
- از آگاهی، بابا اگه بفهمه پلیس من رو خواسته، اون هم به‌خاطر علی خیلی عصبانی میشه.
- نترس! فعلاً ضرورتی نداره آقا بفهمه، خودم فردا همراهت میام تنها نباشی.
- تو‌ مگه اداره نداری؟
- مرخصی می‌گیرم، نُه بیام دنبالت؟
- نه خودم میام دنبالت، بیام اداره‌ات یا بیام خونه‌؟
-بیا خونه.
- رضا! می‌خوان بازجوییم کنن؟
- بازجویی چیه؟ یه چندتا سؤال دارن، جواب میدی برمی‌گردی، همین.
- استرس گرفتم، می‌ترسم برم.
- نترس آبجی! چیزی نیست، باید کمک کنی علی زودتر پیدا بشه.
- من که نمی‌دونم کجاست؟
- بله، من می‌دونم تو نمی‌دونی؛ اما پلیس که نمی‌دونه، باید از همه پرس‌وجو کنه.
- آخه... ‌.
- نگران نشو! اتفاقی نمیُفته، خودم همراهت میام، تو فقط راستش‌رو بگو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین