جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,063 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
***
چشمانم را به زور باز کردم، با انگشتان شست و اشاره‌ام گوشه‌های دو چشمم را کمی مالیدم و بعد بلند شدم. لبه تخت نشستم و نفسم را با کلافگی بیرون دادم و به زمین چشم دوختم و گفتم:
- علی همیشه شکستم دادی، این هم روش، دیگه کاریت ندارم، هر چه‌قدر می‌خوای بیا توی خوابم، دیگه مقاومتی نمی‌کنم که فراموشت کنم، دیگه مانع فکر و خاطراتت نمیشم، ببینم تا کی می‌خوای ادامه بدی! من که دیگه زورم بهت نمی‌رسه.
از پله‌ها که پایین آمدم، پدر درحال پوشیدن کفشش بود تا برود که چشمش به من خورد و گفت:
- سارینا خوب شد اومدی، بیا کارت دارم.
با پدر روی ایوان رفتیم که ادامه داد:
- دخترم! من خیلی خوشحالم که می‌خوای بیایی شرکت؛ اما دلیل نمیشه بذارم برای همیشه مجرد بمونی.
دلخور شدم و گفتم:
- بابا دیروز که... ‌.
- بله می‌دونم دیروز چی گفتم، باشه، فعلاً کاری با تو ندارم؛ اما بدون که نمی‌ذارم تنها بمونی، تو بالاخره باید ازدواج کنی.
از پله‌ها پایین رفتیم و گفتم:
- بابا جون چرا این‌قدر اصرار دارید، ازدواج کنم؟
پدر لبخندی زد و گفت:
- چون دوست دارم نوه‌دار بشم.
به پایین پله‌ها رسیدیم و گفتم:
- قربونت برم بابایی، بابابزرگ جیگری میشی‌ها!
پدر خندید و گفتم:
- پدرسوخته! حالا راضی میشی ازدواج کنی؟
دیگر کنار ماشین پدر رسیده بودیم.
- چرا وقتی خودتون از ازدواج اجباری خیر ندیدید، من رو مجبور می‌کنید؟
- اولاً وضع من فرق می‌کرد، پدرم وصیت کرده بود با ژاله عروسی کنم، نمی‌خواستم وصیتش زمین بمونه، بعدش کی میگه من خیر ندیدم، من از اون زندگی یه دختر بابایی و خانوم گیرم اومده، حالا تو هم ازدواج می‌کنی تا نوه‌دار هم بشم.
- شما هنوز خیلی جوون‌تر از اونی هستید که بهتون بگن پدربزرگ.
پدر خواست چیزی بگوید، که در حیاط باز شد و ماشین رضا داخل آمد با دیدن ماشین رضا ذوق‌زده تا نزدیک ماشین رضا رفتم و گفتم:
- وای! رضا! داداشی اومدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
رضا ماشینش را نگه داشت، خستگی از چهره‌اش مشخص بود که گفت:
- سلام آبجی کوچیکه!
- صدبار بهت گفتم من بزرگ‌ترم.
رضا در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
- خیر، شواهد و قرائن حاکی از اینه که بنده بزرگ‌ترم.
- کوچولو‌ شناسنامه بیارم؟
در ماشین را بست و گفت:
- خیر، شما تمرین کنید بگید خان‌داداش، تا زبان‌تون عادت کنه.
- اوه! خان‌داداش! رودل نکنی؟
رضا به طرف صندوق‌عقب رفت، ساک و سبد پیک‌نیکی را که همیشه در ماشین داشت، برداشت و گفت:
- این خان‌داداش این‌قدر خوابش میاد که می‌تونه همین‌جا رو زمین بخوابه.
- آخ! چرا داداش؟
- شب رو رانندگی کردم، نابودم.
- پس وسایلت رو بده من ببرم، تو برو استراحت کن.
- قربونت فقط سبد رو بیار!
سبد را برداشتم و همراه رضا به طرف خانه راه افتادیم.
پدر کنار ماشینش ایستاده و ما را نگاه می‌کرد.
رضا گفت:
- سلام آقا! صبح بخیر!
- سلام آقارضا! رسیدن بخیر!
- ممنونم آقا!
- برو داخل خستگی از چشات می‌ریزه.
- ببخشید آقا!
پدر سر تکان داد. من هم از پدر خداحافظی کردم و همراه رضا از پله‌ها بالا رفتم. غافل از این‌که پدر متفکرانه به هر دوی ما‌ چشم دوخته است.
تا با رضا داخل خانه شدم، شالی را که همیشه در جالباسی، کمد جاکفشی می‌گذاشتم تا هرگاه رضا وارد خانه شد، دم دستم باشد، برداشتم و سر کردم. رضا متوجه شد، درحالی‌که کفشش را درمی‌آورد‌، گفت:
- راحت باش! من می‌خوام برم تو اتاقم بخوابم.
- وقتی تو راحت باشی، من هم راحتم، حواسم هست از وقتی اومدی، نگاه نمی‌کنی.
- ممنونم که فکر منی.
- ما داداشمون رو دوست داریم.
ایران که از صحبت‌های ما متوجه آمدن رضا شده بود، از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- سلام رضاجان! اومدی؟
-سلام مامان! چه‌طوری؟
- اومدی بهترم شدم، بیا صبحونه بخور.
- نه مامان! خوابم میاد، میرم بخوابم، برای ناهار بیدار میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
ایران برای ناهار شامی‌کباب پخته بود که رضا دوست داشت. رضا درحالی‌که می‌خورد، گفت:
- دستت درد نکنه مامان، خیلی خوب شده.
- نوش‌جان پسرم!
- خب آبجی کوچیکه! چه خبر؟ من نبودم، خوش گذشت؟
با لحن مسخره‌ای گفتم:
- عالی!
- چی شده دوباره؟
- داشتم شوهر می‌کردم، یه مدت دیر می‌کردی، باید برای خواهرزاده‌ات سوغات می‌آوردی.
رضا باتعجب گفت:
- شوهر؟!
- بابا قصد داشت شوهرم بده، برام مورد جور می‌کرد.
- ایول! دست آقا درد نکنه، پس بالاخره قراره از شَرت خلاص بشیم.
- خیر قربان! دلت رو صابون نزن، بنده پدر را راضی کردم که دست از این کار بکشد.
- باید با آقا حرف بزنم، یادآور بشم دخترش کوزه لازم شده.
- بی‌مزه! ترشی خودت رو باید بخورم.
یک‌دفعه حواس رضا به مچ دستم جلب شد.
- وضع دستت چه‌طوره؟
به مچ دستم که دیگر دو روز بود باند را از روی آن برداشته بودم، نگاه کردم و گفتم:
- بدک نیست.
- ببینم زخمت رو!
دستم را نزدیک‌تر بردم و رضا به بخیه‌ها نگاه کرد.
- هنوز خوب نشدن، دکتر چی گفت؟
من و ایران هم‌زمان گفتیم:
- دکتر؟
رضا قاشق و‌ چنگالش را در بشقاب گذاشت و گفت:
- نگید که پیش دکتر نرفتید.
گفتم:
- دکتر نمی‌خواد، خوبه!
رضا دل‌خور شد و گفت:
- چرا این‌قدر بی‌فکری سارینا؟
بعد رو به ایران کرد و ادامه داد:
- مادرجان! رفتنی گفتم حواستون به زخم دستش باشه، چرا وادارش نکردید بره پیش دکتر؟
- پسرم کوتاهی از من بود. فراموش کردم، فکر نمی‌کردم لازم باشه.
گفتم:
- دکتر نمی‌خواد، خودش خوب میشه!
- دکتر می‌خواد، خوب هم می‌خواد! باید نشون دکتر بدیم، مطمئن بشیم خوب میشه یا داره عفونت می‌کنه؟
- باشه بابا، حالا وقت کنم میرم پیش دکتر.
رضا دوباره مشغول خوردن شد و گفت:
- حتماً پیش دکتربهرامی هم نرفتی؟
این بار من دست از غذا کشیدم و گفتم:
- رضا! نمی‌ذاری با خیال راحت غذا بخورم‌ ها، دکتربهرامی دیگه چرا؟ اون‌که موعد چکاپم دو‌ماه دیگه‌اس.
- بله، اون برای حالت عادی بود، نه الان که بستری شدی و خونریزی هم داشتی، رفتن پیش دکتربهرامی ضروریه، باید وضعیت کلیه‌ات چک بشه.
- ول کن رضا، کلیه‌ام خوبه.
- از کجا می‌دونی؟ دکتر باید بگه تا مطمئن بشیم.
- آخ رضا! دوباره اومدی خان‌داداش بازیت گل کرد، دستور بدی!
- خان‌داداش دستور نمیده، همراهی می‌کنه، تا عصر یه سری کار دارم پنج یا شش باهم می‌ریم پیش دکتر بهرامی، یه درمانگاه هم می‌ریم تا دستت رو نشون یه دکتر بدیم.
- باشه بابا! ولی زحمت بی‌خود می‌کشی، هیچیم نیست.
- زحمتش مهم نیست، مهم اطمینانه دختر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
عصر درحال سوارشدن به ماشین رضا بودم که پدر از راه رسید، از ماشینش که پیاده شد، به ما گفت:
- کجا می‌رید؟
رضا جواب داد و گفت:
- سلام آقا! می‌ریم دست سارینا رو نشون دکتر بدیم.
- حتماً دونفری باید برید؟
گفتم:
- بابا! رضا گیر سه‌پیچ داده، اگه با گوش‌های خودش نشنوه طوریم نیست، ول نمی‌کنه!
پدر آرام گفت:
- باشه، پس برید.
راه که افتادیم، رضا گفت:
- اول بریم مطب دکتربهرامی بهتره، چون حتماً می‌خواد آزمایش و سونو بنویسه بعد می‌ریم همون درمانگاهی که نزدیک مطبشه، هم سونو داره، هم آزمایشگاه، دستت هم همون‌جا نشون یه دکتر می‌دیم.
- باشه، هر جور میلته.
- فقط یادت باشه به دکتر بهرامی بگی رگت رو زدی بستری شدی، اصلاً خودم هم باهات میام، با دکتر حرف می‌زنم. شاید روت نشه حرفی بزنی.
- اَه رضا! بی‌خیال نشی‌ ها، بزرگ‌تر هم نیستی، این همه ادای داداش بزرگ‌ها رو درمیاری.
رضا سری تکان داد و گفت:
- فراموش نکن من همیشه بزرگ‌ترم، حتی اگه کوچیک‌تر باشم.
- اصلاً فهمیدی چی گفتی؟
- نه زیاد، ولی جمله‌ی فلسفی‌ای بود.
خندیدم و گفتم:
- فیلسوف بی‌مزه ندیده بودم تا الان.
- بهتره بگی خان‌داداش فیلسوف.
خندیدم و چیزی نگفتم.
- سارینا؟
به طرف رضا برگشتم و گفتم:
- چیه داداش؟
- یه سوالی می‌خوام ازت بپرسم، ولی نمی‌خوام ناراحت بشی!
- بپرس، سعی می‌کنم ناراحت نشم.
- علی این چند روز باهات تماس نگرفته؟
غصه‌دار شدم و گفتم:
- چرا نمی‌ذاری فراموشش کنم؟
- باور کن من هم می‌خوام فراموشش کنی، فقط گفتم شاید تماسی، پیغامی، خبری، چیزی داده بهت... ‌.
- نه، اون بی‌شعورتر از این‌هاس که زنگ بزنه رفتارش رو توضیح بده، حتی توجیح هم بلد نیست.
آهسته ادامه دادم:
- انگار هیچ‌وقت وجود نداشتم.
سرم را به شیشه ماشین چسباندم و به بیرون خیره شدم.
- اگه باهات تماس گرفت، یا خبری ازش شد، حتماً به من میگی؟
بدون آن‌که نگاهش کنم آرام گفتم:
- باشه، بهت میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
***
خارج از برنامه، از صبح زود به آزمایشگاه رفته و مشغول کارهای عقب افتاده‌ام بودم. یک‌دفعه علی با شتاب در را باز کرد و داخل شد و تا مرا پشت میز دید، گفت:
- خانم‌گل! تو این‌جایی؟
نگاهی کردم و گفتم:
- آره، کجا می‌خواستی باشم؟
- چرا سر کلاس نیومدی؟
نگاهی به ساعت کردم و ادامه دادم:
- مگه ساعت چنده؟
از دیدن ساعت تعجب کردم و گفتم:
- دوازده شده؟!
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- کلاس رو از دست دادم.
علی که با گردن کج دل‌خورانه نگاهم می‌کرد، کیفش را روی میز گذاشت و به میز تکیه داد و گفت:
- از نُه دارم دنبالت می‌گردم، زنگ می‌زدم جواب نمی‌دادی، گفتم شاید دیر برسی، رفتم سرکلاس، نیومدی‌. نگران شدم، فکر نمی‌کردم اومده باشی آزمایشگاه.
- کارهای تو دیروز تموم شد، کارهای من موند. اومدم امروز قبل کلاس تمومشون کنم، نفهمیدم وقت چه‌طور گذشت.
- عیبی نداره، جزوه نوشتم، بهت میدم.
- عصر باهات میام خونه‌تون باید برام کامل توضیح بدی.
- باشه، فقط چرا جواب تلفن نمیدی؟
گوشی‌ام را از جیبم درآوردم، سایلنت بود.
- ببخشید علی‌جان! سایلنت بوده.
نگاهی به تماس‌ها کردم.
- عه... چه‌قدر زنگ زدی؟ شرمنده‌ام کردی، عجب آدم مهمی‌ام من!
علی خندید. صندلی را بیرون کشید و نشست و گفت:
- بر منکرش لعنت، خانم‌گل! هیچ‌وقت این‌طوری بی‌خبرم نذار، ترسیدم. گفتم حتماً اتفاقی برات افتاده جواب نمیدی، کم‌کم می‌خواستم به آقای ماندگار یا آقارضا زنگ بزنم.
بلند شدم. جلویش زانو زدم، دستانش را گرفتم و به چشمانش خیره شدم.
- قول میدم هیچ‌وقت گوشیم رو سایلنت نکنم، اصلاً می‌خوای هر ساعت پیغام سلامتی برات بفرستم؟
لبخند زد. دستانم را گرفت و مرا از روی زمین بلند کرد و گفت:
- پیغام سلامتی نمی‌خواد، فقط بی‌خبرم نذار، نگرانت میشم.

***

سردی شیشه زیر پوست صورتم نفوذ می‌کرد، زیر لب گفتم:«چه‌طور الان بی‌خبر از من زندگی می‌کنی؟»
صدای رضا مرا از خودم بیرون آورد.
- ببخش آبجی! ناراحتت کردم.
- نه خودت رو ناراحت نکن، خودم هم نمی‌تونم فراموشش کنم
- درکت می‌کنم، یه رفتارهایی از علی دیدیم که واقعاً تعجب‌آوره، خیلی دوست دارم علی رو پیدا کنم، دلیل تغییر رفتارش رو بپرسم.
- شاید هیچ تغییر رفتاری نبوده، اون رفتارها از اولش یه برنامه بوده برای گول زدن من، اون رفتارهایی که قبلاً از علی می‌دیدم همه‌اش دروغ بوده.
- ولی بازم من نمی‌تونم قبول کنم، علی کلاً دروغ می‌گفته!
عصبی شدم و گفتم:
- رضا! واقعاً نمی‌تونی ببینی چی شده؟ چشم‌هات رو باز کن! علیِ پست‌فطرتِ عوضی رو ببین
- ولی... ‌.
نگذاشتم حرف بزند و گفتم:
- ول کن رضا، وقتی بهش فکر می‌کنم اعصابم بهم می‌ریزه.
- باشه، آروم باش، دیگه چیزی نمیگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
رفتن پیش دکتربهرامی، آزمایشگاه، سونوگرافی و دکترِ درمانگاه تا دیر وقت مشغول‌مان کرد، پس به ایران خبر دادیم که بیرون شام می‌خوریم، درنهایت نیمه‌شب گذشته بود که به خانه برگشتیم.
همین که وارد خانه شدیم پدر از سر جایش بلند شد و با ناراحتی گفت:
- کجا بودید تا این موقع؟
- ببخشید بابایی! دیر شد، کارهامون طول کشید. کلی تو صف انتظار آزمایشگاه و دکتر و سونوگرافی موندیم، درمانگاه شلوغ بود.
- مجبور بودید برید درمانگاه، می‌رفتید یه مرکز خصوصی زودتر کارتون تموم میشد.
- گفتیم همه رو باهم یه جا انجام بدیم.
ایران پرسید:
- دکتر چی گفت؟
رضا روی مبل نشست و گفت:
- دکتر گفت اوضاع بخیه‌ها خوبه به‌زودی گیره‌ها میفتن و بخیه‌ها جذب میشن، فقط بدیش اینه که جاش میمونه.
پدر درحالی که به طرف اتاق می‌رفت، گفت:
- سارینا! بعداً ببر لیزیک کن، جاش نمونه!
رضا به من که روبه‌رویش نشسته بودم، گفت:
- آقا راست میگه، وقتی خوب شد ببر لیزیک کن.
- نه، نمی‌خوام جاش بره، باید بمونه تا همیشه یادم بمونه علی با من چی‌کار کرد.
ایران گفت:
- بچه‌ها چایی می‌خورید؟
رضا گفت:
- نه مادر! دیروقته شما برید بخوابید، ما هم یکم می‌شینیم بعد می‌ریم بخوابیم.
ایران شب‌بخیر گفت و رفت.
رضا به طرف من برگشت و گفت:
- یادت نره سه روز دیگه بری جواب آزمایش رو بگیری ببری پیش دکتر بهرامی، اون روز من نیستم، همراهت بیام.
- باشه رضا، یادم نمیره.
- آبجی! نه به علی فکر کن، نه به کارهایی که کرده، فقط به این فکر کن، چه‌طور آینده‌ی خودت رو درست کنی.
- رضا! اصلاً راحت نیست، نمیشه به علی فکر نکرد.
- می‌دونم آبجی، اگه علی پیداش میشد و توضیح می‌داد درک ماجرا راحت‌تر میشد.
- چرا اعصابت رو درگیر من و علی می‌کنی؟
- خواهرمی، چرا درگیرت نباشم؟
-می‌خوام دردهام فقط خودم رو اذیت کنه، نه شماها رو!
- چنین چیزی هرگز ممکن نیست، خواهر من هر کدوم غصه داشته باشیم، بقیه هم غصه‌دار میشن.
لبخند زدم و گفتم:
- ممنون داداشی! با همه خستگیت باهام اومدی تا دکتر و درمانگاه و اون‌قدر خسته شدی که از چشم‌هات معلومه!
- توهم خسته شدی؟
با فشار دادن پلک‌هایم جواب دادم.
- پس برو زودتر بخواب، منم آب بخورم میرم بخوابم.
رضا بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا آب بخورد، من هم از پله‌ها بالا رفتم تا به اتاقم برسم.
سه روز بعدی را به بطالت کامل گذارندم، علاقه‌ای به بیرون رفتن نداشتم، حتی حاضر نشدم به تولد یک‌سالگی آرشام پسر مهنوش دخترِ عمه‌فتانه بروم، داخل اتاقم خزیدم تا روزگارم را با خاطرات علی که دیگر مقاومتی در برابرشان نداشتم، بگذرانم و با یادآوری خوشی‌های دروغین آن زمان، بیشتر و بیشتر از علی متنفر شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
روز سوم جواب سونو و آزمایش در دست، به مطب دکتر بهرامی رفتم، خانم‌دکتر که زن میانسالی بود، عینک فریم مشکی‌اش را به چشم زد و با دقت برگه‌ها را چک‌ کرد و بعد از بالای عینکش به من نگاه کرد و گفت:
- ساریناجان! همه چیز روبه‌راهه، کلیه‌ات توی شرایط خوبیه، هیچ جای نگرانی نیست.
- ممنون دکتر! خیال خیلی‌ها راحت شد.
- خب حالا بگو چرا رگ زدی؟
سرم را زیر انداختم و گفتم:
- دیگه شد.
- باشه، دوست نداری اصراری نیست بگی، فقط یه چیز، اون‌روز‌ که با برادرت اومدی، یادم رفت بپرسم، از نامزدت چه خبر؟ کی قراره عروسی کنید؟ اسمش چی بود؟ علی‌آقا؟
عصبی شدم و گفتم:
- خانوم‌دکتر! شما دیگه اون رذلِ پست‌فطرت رو ول کنید.
- وا دختر! چرا؟
- اون یه عوضیِ تمام‌عیار بود، اون کثافت سه سال من رو سرکار گذاشت، امیدوارم هیچ‌وقت آرامش نداشته باشه.
- چرا این‌قدر فحش میدی و نفرین می‌کنی؟
- چون لایق فحشه، اومد زندگی من رو خراب کرد.
- ولی اون دوستت داشت.
- دروغ می‌گفت، خانوم‌دکتر! بدون دلیل من رو ول کرد رفت.
- رفت؟ کلاً بهم زدید؟
- از اول هم برای عذاب دادن من اومده بود.
- احساسم اینه، داری اشتباه می‌کنی.
- چه اشتباهی؟ کاملاً حقیقته، شما که فقط یه بار اون رو دیده بودید، چرا ازش حمایت می‌کنید؟
- بحث و جدل تو زندگی همه هست.
- بحث؟ نه دکتر! میگم کلاً گذاشت رفت، حتی دلیلش رو هم نگفت، چون دلیلی نداشت، از اول هم هیچ علاقه‌ای به من نداشت، فقط اومده بود من رو عذاب بده.
- درموردش اشتباه قضاوت می‌کنی.
- دکتر! قضاوت چیه؟ من خودم دیدم چی‌کار کرده، اون‌ من رو اصلاً دوست نداشت.
- من فکر‌ می‌کنم توی خودت دنبال دلیل جدایی بگرد، نه توی اون.
جا خوردم و گفتم:
- این چه حرفیه دکتر؟ شما می‌گید من مقصرم؟ اون رفته، من که نرفتم.
- من می‌دونم اون پسر تو رو دوست داشت، به جای نفرین برو دنبال دلیل جدایی بگرد.
سری از تأسف تکان دادم و گفتم:
- دکتر! از شما توقع نداشتم، واقعاً دارید ناامیدم می‌کنید، شما هم گول ظاهر مثبتش رو خوردید، وگرنه شما که نمی‌شناختیدش، از کجا می‌دونید من رو دوست داشته؟ اون فقط یه رذل بی‌وجدانه.
- دلم به حال اون پسر می‌سوزه که این‌طور قضاوتش می‌کنی.
سرم را به نشانه منفی به بالا تکان دادم و گفتم:
- هیچ هم دلتون براش نسوزه، به خودم قول دادم تا از زندگی ساقطش نکردم، دست از سرش برندارم.
دکتربهرامی ابروهایش را بالا داد و گفت:
- واقعاً؟ می‌خوای چی‌کار کنی دختر؟
- نابودش می‌کنم، یه‌ کاری سرش میارم پشیمون بشه یه زمانی با من آشنا شده، باید تقاص دل شکسته‌ی من رو با کل زندگیش بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
دکتر بهرامی کمی مکث کرد، از پشت میزش بلند شد، میز را دور زد و روبروی من نشست، مردد بودنش مشخص بود.
- فکر‌ کنم وقتشه یه رازی رو برملا کنم.
تعجب کردم، در جایم جا‌به‌جا شدم و خودم‌ را جلو کشیدم.
- چه رازی؟
- می‌دونی دخترم! من همون‌قدر که مطمئنم الان روزه، در عشق آقای‌درویشیان به تو هم شک ندارم!
- چی دارید می‌گید؟ شما از کجا مطمئنید؟ شما که‌ اون رو نمی‌شناختید.
دکتر کمی سرش را زیر انداخت، بعد بلند‌ کرد و به من نگاه کرد و گفت:
- قول داده بودم هیچ‌وقت این راز رو‌ فاش نکنم؛ اما الان می‌ترسم اگه نگم باعث اتفاقات ناخوشایندی بشم.
- چی خانوم‌دکتر؟
- اون اهداکننده ناشناس که بهت کلیه داد، همین آقای‌درویشیان بود.
بهت‌زده به مبل تکیه دادم و چشم به دهان دکتر دوختم.
- اون اگه تو رو نمی‌خواست و از اول به دروغ جلو اومده بود، چرا حاضر شد بهت کلیه بده؟ وقتی یه تیکه از بدنت رو که از همه چی برات مهم‌تره به یکی میدی، یعنی اون آدم توی قلبت جا داره؛ اما این‌که میگی رفته، به نظرم توی خودت بگرد دلیلش رو پیدا کن، ببین چی‌کار کردی پسری تا این حد عاشق تو رو ول کرده.
دنیا روی سرم خراب شد و گفتم:
- ولی شما گفتید اهداکننده رو نمی‌شناسید؟
- خودش ازم قول گرفت، چیزی بهت نگیم، هم از من هم از دکتررضایی‌نسب جراحت.
کلافه شده بودم و گفتم:
- آخه چه‌طور‌ ممکنه؟
- یکی از همون روزایی که بستری بودی، اومد پیش من، گویا قبلش رفته بود بیمارستان! جویای حالت از دکتررضایی‌نسب شده بود، دکتر هم اون رو به من ارجاع داد، چون دکتر فرستاده بودش، باهاش همکاری کردم، وضعیت وخیمت رو شرح دادم، گفتم‌ وقت زیادی نداری و اهداکننده متناسب با تو پیدا نمیشه. بدون هیچ مکثی گفت از اون هم آزمایش بگیریم، آزمایش گرفتیم، توی گروه‌خونی و فاکتورها مطابق بودید، تطابق کامل، بعد هم از من و دکتررضایی‌نسب قول گرفت، تحت هیچ‌ شرایطی هویتش رو فاش نکنیم، ما هم‌قول دادیم و بعد عمل کردیم، همیشه این پسر ذهن من رو مشغول کرده بود، برام سوال بود، این کی بود‌ که یک‌دفعه پیدا شد، کلیه‌اش رو به تو داد‌، جونت رو نجات داد و ناپدید شد. ولی وقتی اون دفعه با تو دیدمش و گفتی نامزد کردیم، فهمیدم پای عشق وسط بوده، اون روز خیلی خیلی برات خوشحال شدم، واقعاً از ته دل خوشحال شدم، چون می‌دونستم اون پسر چه‌قدر تو رو دوست داره، حالا تعجب می‌کنم چرا گذاشته رفته، کسی که از خیلی وقت پیش تو رو می‌خواسته و نگرانت بوده، کسی که برای عشقش از خودش گذشته، نمی‌تونه بی‌دلیل رفته باشه.
بهت‌زده به دکتر خیره شده‌بودم، دکتر دستی روی پایم گذاشت.
- اون پسرِ خیلی محترمیه، می‌دونم هیچ‌کدوم از این صفت‌ها که بهش بستی حقش نیست، به جای این‌که ازش انتقام بگیری، برو ببین چی شده که‌ چنین آدمی با این حد تعلق به تو، ول کرده رفته؟ حتماً یه دلیل بزرگ این وسط هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
از مطب دکتربهرامی که بیرون آمدم، حال خودم را نمی‌فهمیدم. پیاده از کنار خیابان شروع به راه رفتن کردم به یاد تنها باری افتادم که علی با اصرارهای زیاد من، همراهم تا مطب دکتربهرامی آمد. چهارماه پیش بود، زمان چکاپ شش‌ماهه‌ام. حالا می‌فهمیدم چرا دوست نداشت همراه من به مطب بیاید و با اصرارهای زیاد من قبول کرد.

***
در اتاق انتظار کنار علی نشسته بودم و از خاطرات بیماری‌ام برای علی می‌گفتم، که یک‌دفعه گفت:
- خانم‌گل؟
- جانم؟
- میشه من نیام داخل، خودت بری پیش دکتر؟
اخم کردم و گفتم:
- چیه؟ از دکتر خجالت می‌کشی؟
- دکتر با تو کار داره، با من که کار نداره.
با تمسخر گفتم:
- از دکتر می‌ترسی؟
علی با یک اخم الکی نگاه کرد.
- فکر کنم علی تو عمرت پیش خانم‌دکترها نرفتی.
لحنم را بچگانه کردم و گفتم:
- نترس علی‌کوچولو! خانم‌دکتر لولو نیست، کاری با تو نداره.
علی دل‌خور شد و گفت:
- اِ خانم‌گل داشتیم؟
- خب علی‌جان! تقصیر خودته، از وقتی گفتم همراهم بیا بریم دکتر، هی داری بهونه میاری.
- خب عزیزم! لزومی نداره من هم بیام، همین‌جا منتظرت می‌مونم.
- نخیر آقای محترم! من یکی تا آخر عمر، این چکاپ‌های شش‌ماهه رو باید برم، دلم می‌خواد تو هم همراهم باشی و چون من می‌خوام شما حق اعتراض نداری.
- پس اجباره؟
- دقیقاً اجباره آقای‌ شوهر! زن گرفتی باید حرفش رو گوش بدی.
علی دستانش را بالا برد و گفت:
- باشه تسلیم، ما که تمام‌وقت در اختیار شماییم، این هم روش.
- آفرین! الان شدی یه شوهر خوب.
همین که با علی وارد اتاق دکتر شدیم، دکتربهرامی به علی خیره شد و گفت:
- شما... ‌.
علی اجازه صحبت به دکتر نداد.
- سلام خانم‌دکتر! من همسر خانم ماندگار هستم.
دکتر بهرامی به طرف من برگشت و گفت:
- دخترم! ازدواج کردی؟ مبارکه!
- ممنون خانم دکتر، هنوز نامزدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
***
مغزم آشفته‌بازاری شده بود‌ که چیزی در آن مشخص نبود.
- نمی‌فهمم علی! تو‌ چرا به من کلیه دادی؟ من ترم چهار بستری شدم، تو اون ترم مرخصی گرفته بودی، اصلاً از کجا فهمیدی من چم شده؟ اون موقع‌ها تو اوج دشمنی‌هامون بودیم، بعد تو اومدی کلیه دادی؟ چرا این کار رو کردی؟ تو دشمن شماره یک من بودی، بعد پیگیر مریضیم می‌شدی؟ از کجا فهمیدی من کجا هستم و حالم چه‌طوره؟ یعنی از همون موقع من رو می‌خواستی؟ یعنی تو واقعاً عاشقم بودی؟ پس این رفتنت چی بود؟
به فکر روزهایی افتادم که باهم خلوت می‌کردیم.
- پس بگو علی‌آقا! چرا اوایل جلوی من شلوارت رو تا بالا می‌کشیدی، فکر می‌کردم عادته، ولی می‌خواستی من جای عملت رو نبینم، فقط وقتی دیگه از صرافتش افتادی که خودم جاش رو دیدم؛ اما این‌قدر احمق بودم که نفهمیدم.

***

یک روز تعطیل بی‌خبر برای دیدن علی رفته بودم، علاقه به غافل‌گیر کردن علی باعث می‌شد دفعات زیادی به او خبر ندهم کی به دیدنش می‌روم، آن روز علی خانه نبود. در آشپزخانه کمک دست مرضیه‌خانم بودم که آشپزی می‌کرد، علی وارد خانه شد و از همان جلوی در با صدای بلند به مادرش سلام داد، او هم جوابش را داد و چون ما را نمی‌دید به مرضیه‌خانم علامت دادم چیزی از بودن من نگوید، علی به اتاقش که رفت، آهسته به دنبالش رفتم تا بترسانمش. پشت به من درحال درآوردن پیراهنش بود، که متوجه جای بخیه روی کمرش شدم.
- اِ علی! تو هم جای عمل داری؟
علی دستپاچه برگشت و سریع تیشرتش را برداشت که بپوشد.
- خانم‌گل! نمی‌دونستم این‌جایی.
لباسش را پوشید؛ اما من ول کن نبودم، نزدیک شدم و پایین لباسش را بالا دادم.
- تو هم مثل من جای بخیه داری، منم شبیه همین رو رو‌ی کمرم دارم، بهت که گفتم کلیه‌ام پیوندیه، فکر کنم خودم جای بخیه‌ام رو بهت نشون دادم.
علی لباس را پایین کشید.
- این چیز مهمی نیست، توکی اومدی؟
- جای چی هست؟
- زخم بوده، بخیه زدن.
و من واقعاً چه ساده بودم که آن‌را جدی نگرفتم و فکر کردم حتماً در دعوایی، تصادفی، اتفاقی، زخمی شده و بخیه کرده‌اند. هرگز به فکرم خطور نمی‌کرد که او کسی باشد که به من کلیه داده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین