- Jun
- 2,120
- 39,563
- مدالها
- 3
***
چشمانم را به زور باز کردم، با انگشتان شست و اشارهام گوشههای دو چشمم را کمی مالیدم و بعد بلند شدم. لبه تخت نشستم و نفسم را با کلافگی بیرون دادم و به زمین چشم دوختم و گفتم:
- علی همیشه شکستم دادی، این هم روش، دیگه کاریت ندارم، هر چهقدر میخوای بیا توی خوابم، دیگه مقاومتی نمیکنم که فراموشت کنم، دیگه مانع فکر و خاطراتت نمیشم، ببینم تا کی میخوای ادامه بدی! من که دیگه زورم بهت نمیرسه.
از پلهها که پایین آمدم، پدر درحال پوشیدن کفشش بود تا برود که چشمش به من خورد و گفت:
- سارینا خوب شد اومدی، بیا کارت دارم.
با پدر روی ایوان رفتیم که ادامه داد:
- دخترم! من خیلی خوشحالم که میخوای بیایی شرکت؛ اما دلیل نمیشه بذارم برای همیشه مجرد بمونی.
دلخور شدم و گفتم:
- بابا دیروز که... .
- بله میدونم دیروز چی گفتم، باشه، فعلاً کاری با تو ندارم؛ اما بدون که نمیذارم تنها بمونی، تو بالاخره باید ازدواج کنی.
از پلهها پایین رفتیم و گفتم:
- بابا جون چرا اینقدر اصرار دارید، ازدواج کنم؟
پدر لبخندی زد و گفت:
- چون دوست دارم نوهدار بشم.
به پایین پلهها رسیدیم و گفتم:
- قربونت برم بابایی، بابابزرگ جیگری میشیها!
پدر خندید و گفتم:
- پدرسوخته! حالا راضی میشی ازدواج کنی؟
دیگر کنار ماشین پدر رسیده بودیم.
- چرا وقتی خودتون از ازدواج اجباری خیر ندیدید، من رو مجبور میکنید؟
- اولاً وضع من فرق میکرد، پدرم وصیت کرده بود با ژاله عروسی کنم، نمیخواستم وصیتش زمین بمونه، بعدش کی میگه من خیر ندیدم، من از اون زندگی یه دختر بابایی و خانوم گیرم اومده، حالا تو هم ازدواج میکنی تا نوهدار هم بشم.
- شما هنوز خیلی جوونتر از اونی هستید که بهتون بگن پدربزرگ.
پدر خواست چیزی بگوید، که در حیاط باز شد و ماشین رضا داخل آمد با دیدن ماشین رضا ذوقزده تا نزدیک ماشین رضا رفتم و گفتم:
- وای! رضا! داداشی اومدی؟
چشمانم را به زور باز کردم، با انگشتان شست و اشارهام گوشههای دو چشمم را کمی مالیدم و بعد بلند شدم. لبه تخت نشستم و نفسم را با کلافگی بیرون دادم و به زمین چشم دوختم و گفتم:
- علی همیشه شکستم دادی، این هم روش، دیگه کاریت ندارم، هر چهقدر میخوای بیا توی خوابم، دیگه مقاومتی نمیکنم که فراموشت کنم، دیگه مانع فکر و خاطراتت نمیشم، ببینم تا کی میخوای ادامه بدی! من که دیگه زورم بهت نمیرسه.
از پلهها که پایین آمدم، پدر درحال پوشیدن کفشش بود تا برود که چشمش به من خورد و گفت:
- سارینا خوب شد اومدی، بیا کارت دارم.
با پدر روی ایوان رفتیم که ادامه داد:
- دخترم! من خیلی خوشحالم که میخوای بیایی شرکت؛ اما دلیل نمیشه بذارم برای همیشه مجرد بمونی.
دلخور شدم و گفتم:
- بابا دیروز که... .
- بله میدونم دیروز چی گفتم، باشه، فعلاً کاری با تو ندارم؛ اما بدون که نمیذارم تنها بمونی، تو بالاخره باید ازدواج کنی.
از پلهها پایین رفتیم و گفتم:
- بابا جون چرا اینقدر اصرار دارید، ازدواج کنم؟
پدر لبخندی زد و گفت:
- چون دوست دارم نوهدار بشم.
به پایین پلهها رسیدیم و گفتم:
- قربونت برم بابایی، بابابزرگ جیگری میشیها!
پدر خندید و گفتم:
- پدرسوخته! حالا راضی میشی ازدواج کنی؟
دیگر کنار ماشین پدر رسیده بودیم.
- چرا وقتی خودتون از ازدواج اجباری خیر ندیدید، من رو مجبور میکنید؟
- اولاً وضع من فرق میکرد، پدرم وصیت کرده بود با ژاله عروسی کنم، نمیخواستم وصیتش زمین بمونه، بعدش کی میگه من خیر ندیدم، من از اون زندگی یه دختر بابایی و خانوم گیرم اومده، حالا تو هم ازدواج میکنی تا نوهدار هم بشم.
- شما هنوز خیلی جوونتر از اونی هستید که بهتون بگن پدربزرگ.
پدر خواست چیزی بگوید، که در حیاط باز شد و ماشین رضا داخل آمد با دیدن ماشین رضا ذوقزده تا نزدیک ماشین رضا رفتم و گفتم:
- وای! رضا! داداشی اومدی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: