- Jun
- 2,331
- 46,710
- مدالها
- 3
پوزخندی زدم و در دلم گفتم:« پس چرا اینقدر علی رو تحت فشار گذاشتی که خونه تهیه کنه؟»
- یک بار وقت بذار بیا، ببین اصلاً از دکوراسیونش خوشت میاد یا نه، اگه دوست نداشتی ایرادی نداره، بگو میخوای چطور باشه، سریع میدم عوضش کنن.
فقط سر تکان دادم.
- طراحی داخلیش رو دادم دست شرکت جهانبخش، کارشون خیلی خوبه.
پدر یکدفعه دست از غذا خوردن کشید و به طرف من که با بیمیلی غذا میخوردم برگشت.
- پیدا کردم!
- چی رو؟
- مورد مناسب رو!
دلخور شدم، اما نخواستم با اعتراضم پدر را ناراحت کنم.
ایران از اتاق خارج شد و به جمع ما آمد.
- سلام ساریناجان، صبحت بخیر!
- سلام ایرانجون! با رضا حرف میزدی؟ حالش چهطور بود؟
-آره، خوب بود.
پدر به حرف خودش ادامه داد.
- اسمش اشکان جهانبخش هست، صاحب همین شرکت ساختمانی که بهت گفتم، ندیدم دختری دور و برش بپلکه، یه خورده سنش بالا هست، اما مورد خوبیه، فکر کنم، سی و پنج سال رو داره.
ایران یک فنجان چای مقابل پدر گذاشت. گفت:
- کیه این جهانبخش؟
پدر غذایش را تمام کرد و فنجان را پیش کشید.
- اهل شیراز نیست، بچهی تهرانه، اینجا نمایندگی شرکت پدرش رو داره، یه شرکت بزرگ ساختمونی دارن، همهکار ساختمون رو انجام میدن، به قولی از لودر تا لوسترن، جهانبخش بزرگ با بالاییها حشر و نشر داره، گردن کلفتیه برای خودش، روابط زیادی با دولتیها داره، سر ساخت برج سفید باهاشون آشنا شدم، کارشون تو ساخت و ساز عالیه، اوایل کار یه بار که جهانبخش بزرگ شیراز بود، دعوتش کردم شرکت، بهم گفت به جای ۱۴طبقه بیا ۱۸طبقه بساز بدون مجوز، گفت تو شهرداری آدم دارن اگه سبیلش رو چرب کنم، میتونم چهار طبقه اضافی رو بزنم به جیب؛ ولی خب من هرگز جیب دولتیها و حکومتیها رو پر نمیکنم، هر چهقدر هم برام نفع داشته باشه از رانت رژیم استفاده نمیکنم، سر همین پیشنهاد جهانبخش رو قبول نکردم، ولی خودش از این رانتها زیاد استفاده میکنه، کلاً وقتی دیدم تو ساختمونسازی چهقدر رانت هست و اگه جیب این شغالها رو پر نکنم آنچنان نفعی نداره، دیگه برج سفید شد، اولین و آخرین کارم، برگشتم سر تجارت خودم.
پدر فنجان خالی چایش را روی میز گذاشت و رو به من کرد.
- خانوادهی جهانبخش خیلی قدرتمندن، برخلاف من ابایی ندارن از رانتهای رژیم استفاده کنن، سعی میکنم با پسرش یه قرار بذارم برای فردا، برو دیدنش، اشکان جهانبخش هم مثل پدرش تو شیراز با دادن رشوه آدمهای زیادی برای خودش اجیر کرده، ساختمونسازی بیمجوز و معارضدار زیاد انجام میده سودش رو میزنه به جیب، همون کارهایی رو که پدرش تو تهران کرده، اینجا پیاده میکنه، با اینکه شاید آدم مناسبی برای نقشهی من نباشه، اما میتونه تو رو تا اون بالاها ببره.
- بابا اینقدر معامله کردید، که روی آینده منم دارید معامله میکنید؟
پدر بلند شد.
- زندگی همهاش معاملهاس، مجبوری وارد معامله بشی، تو هم بشین به حرفهای من فکر کن، دل بابا رو نشکن!
فقط رفتنش را نگاه کردم، من دوست نداشتم پدر غصه مرا بیشتر از این بخورد، شاید بهتر بود دست از خواسته دلم بردارم و این بار من بهخاطر خواست پدر ازدواج کنم.
- یک بار وقت بذار بیا، ببین اصلاً از دکوراسیونش خوشت میاد یا نه، اگه دوست نداشتی ایرادی نداره، بگو میخوای چطور باشه، سریع میدم عوضش کنن.
فقط سر تکان دادم.
- طراحی داخلیش رو دادم دست شرکت جهانبخش، کارشون خیلی خوبه.
پدر یکدفعه دست از غذا خوردن کشید و به طرف من که با بیمیلی غذا میخوردم برگشت.
- پیدا کردم!
- چی رو؟
- مورد مناسب رو!
دلخور شدم، اما نخواستم با اعتراضم پدر را ناراحت کنم.
ایران از اتاق خارج شد و به جمع ما آمد.
- سلام ساریناجان، صبحت بخیر!
- سلام ایرانجون! با رضا حرف میزدی؟ حالش چهطور بود؟
-آره، خوب بود.
پدر به حرف خودش ادامه داد.
- اسمش اشکان جهانبخش هست، صاحب همین شرکت ساختمانی که بهت گفتم، ندیدم دختری دور و برش بپلکه، یه خورده سنش بالا هست، اما مورد خوبیه، فکر کنم، سی و پنج سال رو داره.
ایران یک فنجان چای مقابل پدر گذاشت. گفت:
- کیه این جهانبخش؟
پدر غذایش را تمام کرد و فنجان را پیش کشید.
- اهل شیراز نیست، بچهی تهرانه، اینجا نمایندگی شرکت پدرش رو داره، یه شرکت بزرگ ساختمونی دارن، همهکار ساختمون رو انجام میدن، به قولی از لودر تا لوسترن، جهانبخش بزرگ با بالاییها حشر و نشر داره، گردن کلفتیه برای خودش، روابط زیادی با دولتیها داره، سر ساخت برج سفید باهاشون آشنا شدم، کارشون تو ساخت و ساز عالیه، اوایل کار یه بار که جهانبخش بزرگ شیراز بود، دعوتش کردم شرکت، بهم گفت به جای ۱۴طبقه بیا ۱۸طبقه بساز بدون مجوز، گفت تو شهرداری آدم دارن اگه سبیلش رو چرب کنم، میتونم چهار طبقه اضافی رو بزنم به جیب؛ ولی خب من هرگز جیب دولتیها و حکومتیها رو پر نمیکنم، هر چهقدر هم برام نفع داشته باشه از رانت رژیم استفاده نمیکنم، سر همین پیشنهاد جهانبخش رو قبول نکردم، ولی خودش از این رانتها زیاد استفاده میکنه، کلاً وقتی دیدم تو ساختمونسازی چهقدر رانت هست و اگه جیب این شغالها رو پر نکنم آنچنان نفعی نداره، دیگه برج سفید شد، اولین و آخرین کارم، برگشتم سر تجارت خودم.
پدر فنجان خالی چایش را روی میز گذاشت و رو به من کرد.
- خانوادهی جهانبخش خیلی قدرتمندن، برخلاف من ابایی ندارن از رانتهای رژیم استفاده کنن، سعی میکنم با پسرش یه قرار بذارم برای فردا، برو دیدنش، اشکان جهانبخش هم مثل پدرش تو شیراز با دادن رشوه آدمهای زیادی برای خودش اجیر کرده، ساختمونسازی بیمجوز و معارضدار زیاد انجام میده سودش رو میزنه به جیب، همون کارهایی رو که پدرش تو تهران کرده، اینجا پیاده میکنه، با اینکه شاید آدم مناسبی برای نقشهی من نباشه، اما میتونه تو رو تا اون بالاها ببره.
- بابا اینقدر معامله کردید، که روی آینده منم دارید معامله میکنید؟
پدر بلند شد.
- زندگی همهاش معاملهاس، مجبوری وارد معامله بشی، تو هم بشین به حرفهای من فکر کن، دل بابا رو نشکن!
فقط رفتنش را نگاه کردم، من دوست نداشتم پدر غصه مرا بیشتر از این بخورد، شاید بهتر بود دست از خواسته دلم بردارم و این بار من بهخاطر خواست پدر ازدواج کنم.
آخرین ویرایش: