جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 57,626 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,331
46,710
مدال‌ها
3
پوزخندی زدم و در دلم گفتم:« پس چرا این‌قدر علی رو تحت فشار گذاشتی که خونه تهیه کنه؟»
- یک بار وقت بذار بیا، ببین اصلاً از دکوراسیونش خوشت میاد یا نه، اگه دوست نداشتی ایرادی نداره، بگو می‌خوای چطور باشه، سریع میدم عوضش کنن.
فقط سر تکان دادم.
- طراحی داخلیش رو دادم دست شرکت جهانبخش، کارشون خیلی خوبه.
پدر یک‌دفعه دست از غذا خوردن کشید و به طرف من که با بی‌میلی غذا می‌خوردم برگشت.
- پیدا کردم!
- چی رو؟
- مورد مناسب رو!
دلخور شدم، اما نخواستم با اعتراضم پدر را ناراحت کنم.
ایران از اتاق خارج شد و به جمع ما آمد.
- سلام ساریناجان، صبحت بخیر!
- سلام ایران‌جون! با رضا حرف می‌زدی؟ حالش چه‌طور بود؟
-آره، خوب بود.
پدر به حرف خودش ادامه داد.
- اسمش اشکان جهانبخش هست، صاحب همین شرکت ساختمانی که بهت گفتم، ندیدم دختری دور و برش بپلکه، یه خورده سنش بالا هست، اما مورد خوبیه، فکر کنم، سی و پنج سال رو داره.
ایران یک فنجان چای مقابل پدر گذاشت. گفت:
- کیه این جهانبخش؟
پدر غذایش را تمام کرد و فنجان را پیش کشید.
- اهل شیراز نیست، بچه‌ی تهرانه، این‌جا نمایندگی شرکت پدرش رو داره، یه شرکت بزرگ ساختمونی دارن، همه‌کار ساختمون رو انجام میدن، به قولی از لودر تا لوسترن، جهانبخش بزرگ با بالایی‌ها حشر و نشر داره، گردن کلفتیه برای خودش، روابط زیادی با دولتی‌ها داره، سر ساخت برج سفید باهاشون آشنا شدم، کارشون تو ساخت و ساز عالیه، اوایل کار یه بار که جهانبخش بزرگ شیراز بود، دعوتش کردم شرکت، بهم گفت به جای ۱۴طبقه بیا ۱۸طبقه بساز بدون مجوز، گفت تو شهرداری آدم دارن اگه سبیلش رو چرب کنم، می‌تونم چهار طبقه اضافی رو بزنم به جیب؛ ولی خب من هرگز جیب دولتی‌ها و حکومتی‌ها رو پر نمی‌کنم، هر چه‌قدر هم برام نفع داشته باشه از رانت رژیم استفاده نمی‌کنم، سر همین پیشنهاد جهانبخش رو قبول نکردم، ولی خودش از این رانت‌ها زیاد استفاده می‌کنه، کلاً وقتی دیدم تو ساختمون‌سازی چه‌قدر رانت هست و اگه جیب این شغال‌ها رو پر نکنم آن‌چنان نفعی نداره، دیگه برج سفید شد، اولین و آخرین کارم، برگشتم سر تجارت خودم.
پدر فنجان خالی چایش را روی میز گذاشت و رو به من کرد.
- خانواده‌ی جهانبخش خیلی قدرتمندن، برخلاف من ابایی ندارن از رانت‌های رژیم استفاده کنن، سعی می‌کنم با پسرش یه قرار بذارم برای فردا، برو دیدنش، اشکان جهانبخش هم مثل پدرش تو شیراز با دادن رشوه آدم‌های زیادی برای خودش اجیر کرده، ساختمون‌سازی بی‌مجوز و معارض‌دار زیاد انجام میده سودش رو می‌زنه به جیب، همون کارهایی رو که پدرش تو تهران کرده، این‌جا پیاده می‌کنه، با این‌که شاید آدم مناسبی برای نقشه‌ی من نباشه، اما می‌تونه تو رو تا اون بالاها ببره.
- بابا این‌قدر معامله کردید، که روی آینده منم دارید معامله می‌کنید؟
پدر بلند شد.
- زندگی همه‌اش معامله‌اس، مجبوری وارد معامله بشی، تو هم بشین به حرف‌های من فکر کن، دل بابا رو نشکن!
فقط رفتنش را نگاه کردم، من دوست نداشتم پدر غصه مرا بیشتر از این بخورد، شاید بهتر بود دست از خواسته دلم بردارم و این بار من به‌خاطر خواست پدر ازدواج کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,331
46,710
مدال‌ها
3
جلوی دفتر ساختمانی جهانبخش که رسیدم، نگاهی به دفتر کردم، کارت دفتر را که پدر دیشب به من داده بود، را روی داشبورد انداختم، کوله‌ام را برداشتم و از ماشین پیاده شدم، تصمیم گرفته بودم با همین مورد کوتاه بیایم، پدر به‌خاطر من از خواسته‌هایش کوتاه آمده بود، چه ایرادی داشت، یک بار من هم به‌خاطر او کوتاه بیایم. شاید پسر بدی نباشد و بتواند علی را از ذهنم خارج سازد.
به منشی‌اش گفتم:
- سارینا ماندگار هستم، با آقای جهانبخش قرار ملاقات داشتم.
منشی نگاه سردی کرد و بعد از هماهنگی اجازه ورود داد.
دفتر کارش یک دفتر بزرگ با طراحی سفید و خاکستری بود.
- سلام آقای جهانبخش!
از پشت میزش تکان نخورد.
- سلام، بفرمایید!
تشکر کردم و نشستم. مشغول نوشتن چیزی بود. می‌خواستم او را انتخاب کنم، پس به چهره‌اش دقت کردم، اول چیزی که جلب توجه می‌کرد، اخم بین ابرویش بود و بعد موهای خرمایی رنگش و در نهایت پوست سبزه‌اش، با خودم گفتم:« مگه بچه‌ی تهران نباید از ما شیرازی‌ها سفیدتر باشه؟ این که سبزه‌تره، ولی بدک هم نیست.»
صورتش را کاملاً اصلاح کرده بود، کت شکلاتی رنگی با پیراهن کرم رنگی پوشیده بود. کار نوشتنش که تمام شد. برای این‌که سر حرف را باز کنم گفتم:
- دفتر زیبایی دارید!
سرش را بالا آورد.
- بله، می‌دونم.
از صراحتش جا خوردم، صورتش سرد و سنگی بود. گفتم:
- می‌دونید برای چی اومدم؟
- بله، آقای ماندگار گفتن دوست دارند ما دو نفر بیش‌تر با هم آشنا بشیم.
لحن سردش توی ذوق می‌زد؛ اما به‌خاطر پدر توجهی نکردم.
- پس بهتره بیشتر از خودم بگم، ۲۵سالمه، دانشجوی سال آخر ارشد شیمی‌_ آلی دانشگاه شیرازم، پدرم هم که معرف حضورتون هست، ایشون خواستن من امروز این‌جا باشم، باهاتون بیشتر آشنا بشم، حالا شما از خودتون بگید.
نگاه خون‌سردش را به من دوخته بود.
- اشکان جهانبخشم.
- همین؟
دستانش را که روی میز بود، برداشت و در بغل جمع کرد.
- همین برای معرفی من کافیه.
عصبی شدم؛ اما خودم را کنترل کردم.
- من برای آشنایی ازدواج این‌جا هستم، بعد فکر می‌کنید فقط گفتن اسمتون کافیه؟
- اسم من این‌قدر بزرگ هست که برای معرفی من کافی باشه.
در دلم « چه مغروری.» گفتم و ادامه دادم:
- خب حداقل نظرتون رو درمورد ازدواج بگید، چی از ازدواج می‌خواین؟
- من تمایلی به ازدواج ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,331
46,710
مدال‌ها
3
ابروهایم را بالا دادم.
- پس چرا این قرار رو قبول کردید؟
- من ذاتاً انسان فرصت‌طلبی‌ام، نمی‌ذارم فرصت‌ها از بین برن، حداقلش یه بررسی می‌کنم ببینم چه نفعی برام دارن.
- شما به ازدواج هم نگاه سود و زیان دارید؟
- همه‌ی زندگی سود و زیانه، اگه دنبال سودت نباشی به هیچ‌جا نمی‌رسی.
- ولی به‌نظرم اون‌چه که تو انتخاب همسر‌ مهمه نزدیکی عقاید و تفاهمه.
- این حرف‌ها مال قصه‌هاست، خانم کوچولو!
از لفظ آخرش هیچ خوشم نیامد.
- این طرز خطاب کردن، اصلاً درست نیست.
- ایرادش کجاست؟ زیاد بزرگ نیستی، خانم‌کوچولو!
- من دختر فریدون‌خان ماندگارم!
اولین بار بود که از نام پدرم برای معرفی خودم استفاده می‌کردم. اشکان پوزخندی زد.
- پدرت کی هست؟
- یعنی چی این حرف؟
- یعنی این‌که نه تو، نه پدرت، نه کل خاندانت در برابر من و پدر و خاندانم عددی نیستید.
- این تکبر و این رفتار اصلاً در شأن یک جلسه‌ی آشنایی نیست.
- نگاه کن خانم‌کوچولو! من اصراری به این ازدواج ندارم، تویی که باید من رو قانع کنی، بگی در ازای ازدواج با تو چی گیر من میاد؟
- این وقاحت خجالت‌آوره، من هرگز وقتم رو تلف شما نمی‌کنم.
اشکان خندید.
- اعتمادبه‌نفس کاذبت خیلی جالبه.
- وقاحت شما هم نوبره.
- همین که پدرت با این همه ادعا این قرار رو گذاشته، نشون میده تو چاره‌ای غیر من نداری و این منم که باید تو رو انتخاب کنم؛ اما با همه‌ی این‌ها هنوز موضع بالا رو داری، دختر! یه ذره بیا پایین، بگو چی برای معامله آوردی؟
این پسر غیرقابل‌ تحمل بود.
- شما کاملاً در اشتباهید، من اون‌قدرها هم تمایل به این دیدار نداشتم.
خنده‌ی بلندی کرد.
- این‌که این‌جایی مشخص می‌کنه چه‌قدر تمایل داری، البته من سرزنشت نمی‌کنم، حق داری، من از تو خیلی بالاترم، رابطه‌ با من مثل خیلی از دخترهای دیگه آرزوی تو هم هست.
- هرگز چنین چیزی نیست.
سری تکان داد.
- چرا هست، ادا درنیار خانم کوچولو! تو خیلی پایین‌تر از منی، یه دختر شهرستانی باید آرزوش باشه با من تهرانی رابطه داشته باشه.
- تموم کنید این خودبزرگ‌بینی و تکبر رو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,331
46,710
مدال‌ها
3
اشکان پوزخندی زد.
- خوشم میاد هنوز هم از پا نیفتادی، گوش کن! هر چی هم پدرت تو این شهر اسم در کرده باشه، قدرت و ثروت داشته باشه، در برابر آن‌چه که پدر من داره و قدرت خانواده‌ی ما هیچی نیست، بهتره یه کم از موضعت پایین بیایی، حرف از چیزهایی بزنی که من رو ترغیب کنه با دختر شهرستانی پایین‌تر از خودم ازدواج کنم، حق بده که باید برام بصرفه باهات رابطه داشته باشم.
از شدت گستاخی‌اش آتش گرفته بودم، بلند شدم.
- آدم به این تکبر ندیده بودم، هیچی از ازدواج با من به تو نمی‌رسه، هیچ هم خوش‌حال نیستم اومدم این‌جا و با آدم حقیر خودبزرگ‌بینی آشنا شدم که بیش‌تر از جلوی دماغش رو نمی‌بینه.
به طرف در برگشتم.
- وقت من رو برای هیچ و پوچ گرفتی، خانم‌کوچولو!
از دفترش که بیرون آمدم، از عصبانیت دستانم به لرزش افتاده بود، قبل از این‌که وارد دفترش شوم، قصد داشتم واقعاً به ازدواج فکر کنم؛ اما الان دیگر هرگز نمی‌خواستم به‌خاطر این‌که پیش‌قدم آشنایی می‌شوم، این‌قدر توهین بشنوم، دیگر نباید به ازدواج به روش پدرم راضی می‌شدم.
با سرعت به طرف شرکت پدر راندم، همین که رسیدم، ماشین پدر از پارکینگ بیرون میامد، مرا که دید ایستاد، با سرعت پیاده شدم و کنار ماشینش رفتم، پدر شیشه را پایین داد:
- چیزی شده؟
دستم را به پنجره تکیه دادم.
- شما مشکل‌تون فقط اینه که شرکت بی‌صاحب هست که می‌خواین من ازدواج کنم؟
- با جهانبخش هم به نتیجه نرسیدی؟
- بره گم شه پسره‌ی مغرور ازخودراضی، هر چی خواست بار من کرد، بابا به‌خاطر شما نبود زده بودم تو گوشش.
- آروم باش دختر! میشه به موردهای دیگه هم فکر کرد.
- بابا! دیگه تمومش کنید، صبرم لبریز شده، من قصد ازدواج ندارم، با هیچ‌کَس نمی‌خوام عروسی کنم، بهتون قول میدم بیام همین‌جا وردست خودتون، دست از سرم بردارید.
سرم را با عصبانیت تکان دادم.
- آره، من از کار شرکت خوشم نمیاد؛ اما میام، فقط دیگه برام شوهر پیدا نکنید، من می‌خوام برای همیشه مجرد بمونم.
- آروم باش دخترم! با این همه عصبانیت نمی‌تونی درست فکر کنی.
چند نفس عمیق کشیدم تا آرام‌تر شوم.
- چند ماه به من فرصت بدید، وقتی تونستم خودم رو پیدا کنم، میام همین‌جا، فقط بذارید یه مدت به حال خودم باشم، باشه بابا؟
- باشه دخترم! من دیگه کاری باهات ندارم، لازم نیست این‌قدر گُر بگیری.
- پس من برم خونه.
- الان دارم میرم جایی، یه ساعت دیگه برمی‌گردم، تا برمی‌گردم برو تو دفتر، یه چیزی بخور حالت بهتر بشه، برگشتم ناهار باهم باشیم.
- نه بابا! حالم خرابه، باید برم تو اتاق خودم تا آروم بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,331
46,710
مدال‌ها
3
وارد خانه که شدم، هنوز عصبی بودم. ایران که متوجه آمدنم شد، از آشپزخانه بیرون آمد و سریع پرسید:
- چی شد؟
کوله‌ام را روی شانه‌ام برداشتم.
- هیچی، تموم شد.
- به توافق رسیدید؟
- با کی؟
- با جهانبخش.
- نه اون که بمیره، تو عمرم آدم به این تکبر ندیده بودم، انگار آسمون سوراخ شده همین یکی افتاده پایین.
- پس چی تموم شد؟
- بابا راضی شد که دست از شوهر دادن من بکشه.
- آها! پس باید برام کامل تعریف کنی.
- بذارید برای بعد، فعلاً می‌خوام برم بخوابم.
- قبلاً این اندازه نمی‌خوابیدی.
- دارم کم‌خوابی‌هام رو جبران می‌کنم، خیلی خسته‌ام!
به اتاقم رفتم. با این‌که روز خوبی نبود، اما راضی بودم که حدأقل پدر از موضعش عقب نشست. تا روی تخت دراز کشیدم، خوابم گرفت. اما مگر خاطرات می‌گذاشت آرامش پیدا کنم.

***

سر شب بود. تازه شام خورده بودیم و پدر به عادت هر شب تلویزیون نگاه می‌کرد. کنارش نشستم و گفتم:
- بابایی؟ می‌تونم یه خواهشی کنم؟
پدر به طرفم برگشت.
- چیه دخترم؟
کمی مکث کردم.
- می‌تونم امشب برم خونه‌ی علی‌ بمونم؟
پدر تلویزیون را خاموش کرد.
- علی ازت خواسته؟
- نه، می‌خوام سوپرایزش کنم.
- آها! چرا اون‌وقت؟
- بابا، فردا باهم قرار گذاشتیم بریم کوهپایه، بعد از اذان گفته میاد دنبالم؛ اما خب ماشین نداره سختش میشه، می‌خوام امشب برم خونه‌شون از همون‌جا باهم بریم.
- شما که کل هفته رو صبح تا عصر تو دانشگاه باهم‌اید یه جمعه رو پیش ما بمون.
- بابا قول میدم ناهار خونه باشم، اصلاً تا بیدار شید من برگشتم.
- خب صبح خودت برو دنبالش، دیگه لازم نیست شب بری اون‌جا بمونی.
- بابایی دلم می‌خواد امشب برم پیش علی.
- تو که خبر ندادی میری، اول ببین راهت میدن، بعد بیا اجازه بگیر.
- علی برای من همیشه وقت داره.
- یادت که نرفته شما دو نفر چه قولی به من دادید؟
- بابایی! هشت ماهه عقد کردیم، نمی‌خواین کوتاه بیایین؟ فقط یه بار!
پدر ابرویش را بالا داد.
- نه نمی‌شه.
- بابا چرا؟ من و علی زن و شوهریم.
- از نظر من هنوز نیستید، تا شب عروسی‌تون اجازه نمیدم.
- بابا! سنگ‌دل نباش، گناه داریم.
- تا خوب نشناسمش و بهش اعتماد نکنم، اجازه نمیدم.
- بابایی! من علی رو خوب می‌شناسم، خیلی هم می‌خوامش.
پدر اخم کرد.
- حالا که می‌خوای پا رو قولت بذاری، اصلاً اجازه نمی‌دم بری.
- باشه‌باشه، قبول هر چی شما بگید، فقط امشب بذارید برم، ما پای قول‌مون هستیم، خواهش می‌کنم بابایی!
پدر چند لحظه نگاهم کرد.
- بهت اعتماد می‌کنم، اجازه میدم بری، امیدوارم ناامیدم نکنی.
روی گونه پدر را بوسیدم.
- فدات شم بابایی! نگران نباشید، علی از شما پای‌بندتره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,331
46,710
مدال‌ها
3
بدون آن‌که به علی خبر بدهم، مقابل خانه‌شان رفتم، زنگ خانه را زدم، علی در را برایم باز کرد و داخل شدم، دیدم نگران به حیاط آمده است.
- چی شده خانوم‌گل؟ این وقت شب اومدی؟
- مهمون نمی‌خوای؟
- چرا! ولی اتفاقی افتاده، بی‌خبر اومدی؟
مرضیه‌خانم با چادر سفید روی سرش بیرون آمد، حدس زدم حتماً سر نماز بوده.
- سلام مرضیه‌خانم، مزاحم شدم؟
- سلام دخترم، مزاحم چیه؟ مراحمی تو، بیا تو!
هر سه داخل شدیم، مرضیه‌خانم وارد اتاق پدر علی که روبروی اتاق علی بود شد و گفت:
- پسرم! تو به خانومت برس، بقیه رو خودم می‌خوانم.
به علی گفتم:
- چی رو؟
علی دست روی شانه‌ام گذاشت.
- رسم شب‌های جمعه خونه‌ی ما، خوندن دعای کمیل تو اتاق باباس، قبلاً چون بابا نمی‌تونست جابه‌جا بشه، تو همین اتاق سه نفری می‌خوندیم، از وقتی هم که رفت من و مامان این رسم رو نگه داشتیم، هنوز تو اتاق بابا می‌خونیم، یه جوری وجود بابا رو هم حس می‌کنیم.
- وای! نمی‌دونستم مزاحمتون میشم وگرنه نمی‌اومدم، ببخشید.
- نه عزیزم! این چه حرفیه؟ فقط ناراحت نمی‌شی تا دعا رو تموم می‌کنم، تو اتاقم منتظر بمونی؟
- من هم می‌تونم بیام؟ قول میدم یه جا بشینم فقط گوش بدم.
علی لبخند زد.
- حتماً، خیلی هم خوبه بفرما!
وارد اتاق پدرش شدیم. اتاق اثاث زیادی نداشت، همانند اتاق علی یک پنجره رو به حیاط داشت، کنار دیوار مقابل پنجره، تختی بود و در دیوار بالای سر تخت قفسه‌ی کتابی بود که در یکی از طبقات آن عکسی از پدر علی قرار داشت که زیر آن نوشته شده بود:« شهیدحمید درویشیان.» علی پشتی‌ای را که از سالن برایم آورده بود، کنار دیوار گذاشت و بفرمایید گفت. لبخند زدم و نشستم.
علی کنار مادرش رفت که در فاصله بین پنجره و تخت سر سجاده نشسته بود و دعا می‌خواند.
به عکس پدر علی که روبه‌رویم بود، خیره شدم. علی شباهت زیادی به پدرش داشت. علی که شروع به خواندن کرد، محو صدای زیبایش شدم، چه‌قدر خوب می‌خواند تا آن موقع دعا خواندنش را نشنیده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,331
46,710
مدال‌ها
3
دعا خواندنشان که تمام شد، مادر علی درحالی‌که چادرش را جمع می‌کرد، گفت:
- شام می‌خوری دخترم؟
- نه، ممنون، شام خوردم.
سجاده‌اش را جمع کرد. روی میز کوچک کنار پنجره گذاشت.
- من شب‌ها زود می‌خوابم، اگه ناراحت نمیشی برم بخوابم، تو‌ و علی راحت باشید، این‌جا خونه‌ی خودته.
من هم ایستادم.
- نه خواهش می‌کنم، شما بفرمایید، راحت باشید.
مرضیه‌خانم که رفت. علی درحال قراردادن کتاب‌ها در قفسه بود.
- ببخش خانوم‌گل! منتظر موندی.
کنارش رفتم.
- علی! نمی‌دونستم این‌قدر خوب می‌خونی، از کِی یاد گرفتی؟
-از همون ده_ دوازده‌سالگی که حفظ قرآن رو شروع کردم، قرائت هم کنارش کار می‌کردم.
- وای علی یعنی تو قرآن هم حفظ کردی؟ چطور تونستی؟
کار علی تمام شده بود، دستم را گرفت.
- کاری نکردم، همش لطف خداست.
باهم از اتاق خارج شدیم.
- قرآن هم به همین خوبی می‌خونی؟
- سعی می‌کنم.
- پس قول بده یه بار برای من قرآن بخونی بشنوم.
به اتاق علی رفتیم.
- خانوم‌گل! بمون یه چیزی بیارم برای شب‌چَره، می‌دونم حالا حالاها بیداریم.
دست در گردن علی انداختم.
- می‌دونی من خیلی خوش‌شانسم که تو رو شناختم.
گونه‌اش را بوسیدم.
علی هم پیشانی‌ام را بوسید.
- من هم هر روز خدا رو به‌خاطر داشتن تو شکر می‌کنم، تو بزرگ‌ترین لطف خدایی.

***

چشمانم را که می‌سوخت باز کردم، اشک در آن‌ها جمع شده بود.
- خدا! کجایی تو؟ مگه اون بی‌شرف نمی‌گفت حواست به بنده‌هات هست؟ پس چرا حواست به من نبود؟ کجایی الان؟ من می‌خوام برگردم به همون روزها، حتی اگه بدونم آخرش علی ولم می‌کنه، من اون روزهای خوب رو می‌خوام، من رو برگردون، تو کجایی؟ تو هم مثل علی داری من رو اذیت می‌کنی؟ اصلاً هستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,331
46,710
مدال‌ها
3
شب کنار پدر نشسته بودم و تلویزیون نگاه می‌کردم، اگرچه توجهی نداشتم و فقط نشسته بودم تا خوابم نبرد و دوباره خواب علی را نبینم. با صدای پدر به طرفش برگشتم.
- سارینا؟ امروز چی از جهانبخش شنیده بودی که اون‌قدر عصبانی‌ات کرده بود؟
- بابا! این بشر اصلاً آدم نبود، باور کنید تصمیم داشتم، اگر حداقل شرایط رو هم داشت، قبولش کنم، اما از همون اول چنان با تکبر و منم‌منم حرف زد که حالم به‌هم خورد، چنان رو تهرانی‌ام تأکید می‌کرد، انگار تخم دوزرده گذاشته.
- فقط همین؟!
- نه بابا! پررو تو چشم‌های من نگاه کرد و گفت بابای تو هیچی نیست، من خیلی بهترم، پدر من فلانه، خاندان من بیساره، خیلی شانس آورد نزدم تو گوشش.
کمی مکث کردم.
- بابایی! هیچ‌کَس حق نداره به شما توهین کنه، هر خری که می‌خواد باشه.
پدر متفکر سری تکان داد.
- پس این بزمجه تو شهر من آدم شده، ادعای سروری می‌کنه، بلدم سرجاش بنشونمش، تو کاریت نباشه، کاری می‌کنم برگرده همون تهران که آرزوش رو داره.
ایران با ظرف تخمه وارد جمع ما شد.
- فیلمه شروع نشد؟
مشتی تخمه برداشتم.
- نه هنوز، الان دیگه شروع میشه، رضا زنگ نزد؟
- خودم عصری بهش زنگ زدم.
- پس کی میاد؟ هیچی نگفت؟
- چرا، گفت فردا صبح میاد.
- اِه... چه خوب!
پدر به ایران گفت:
- خانم چایی داری؟
- بله آقا، الان میارم.
همین که ایران بلند شد و رفت پدر به طرف من خم شد.
- با رضا چیکار داری؟
درحالی‌که تخمه می‌خوردم، گفتم:
- هیچی، کار ندارم، فقط دلم براش تنگ شده، خیلی وقته رفته!
- نرفته سفر قندهار که میگی دلم تنگ شده.
پوست تخمه‌های داخل دستم را داخل بشقاب ریختم.
- بابا! خونه بدون رضا یه چیزی کم داره، اگه باشه خیلی خوش می‌گذره.
پدر خواست چیزی بگوید که آمدن ایران با سینی چای مانع شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,331
46,710
مدال‌ها
3
***
پشت میز شطرنج نشسته بودم و منتظر بودم تا علی برسد، قمقمه‌ام را در آوردم تا قبل از این‌که برسد، کمی آب بخورم، عصر تابستان هر چه هم در سایه نشسته باشی گرم هست و می‌دانستم او روزه هم گرفته و درست نبود جلویش آب بخورم، پس پیش از آمدنش باید آب می‌خوردم. همین که دیدم از دور میاید، قمقمه‌ام را داخل کیف انداختم.
- سلام خانم ماندگار! ببخشید دیر کردم.
- هنوز پنج دقیقه هم نشده ایرادی نداره.
مثل همیشه کیفش را روی میز گذاشت و نشست. از جیب درآورد و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد.
- شما هم مثل خداتون خیلی سخت‌گیرید.
لحظه‌ای نگاه کرد و گفت:
- سخت‌گیر؟ چطور؟
- اولین سختی رو به خودتون گرفتید، تو این گرما رفتید روزه گرفتید، دومی‌ هم گرچه در ظاهر نسبت به من عمل کردید، اما بازم سختیش به خودتون برگشت.
- کجا به شما سخت گرفتم؟
به میز تکیه دادم.
- بهتون گفتم جلسه رو بذارید برای بعد از افطار، گفتید دوست ندارید من تا دیروقت بیرون باشم، ضمن این‌که باید یادآوری کنم شما هیچ حقی ندارید برای من تعیین تکلیف بکنید و البته این حرف‌تون واقعاً می‌تونه رو تصور من از شما تأثیر بذاره، باید بگم خودتون از این تصمیم ضرر دیدید، که مجبورید تو این گرما تشنگی رو هم تحمل کنید.
علی سرش را زیر انداخت و خندید. در این مدت خنده‌های کوتاهش را دیده بودم، ولی هنوز ندیده بودم این‌طور واضح و طولانی بخندد. بعد سرش را بالا آورد.
- اول خانم ماندگار! خیالتون رو راحت کنم من هیچ سختی درمورد روزه‌داری و این‌جا اومدن ندارم، بالاخره ما روزه می‌گیریم تا اراده‌مون قوی بشه، اگه نخوایم یه خورده گرسنگی و تشنگی رو تحمل کنیم دیگه روزه‌داری‌مون به چه دردی می‌خوره؟ روزه‌داری یعنی همین تحمل تشنگی و گرسنگی، پس نباید ازش فراری باشم، اما درمورد این‌که شما از حرفم بد برداشت کردید و فکر کردید من دارم به‌خاطر نظری که روی شما دارم، اجبارتون می‌کنم، باید بگم اگر به جای شما هر دختر دیگه‌ای هم این‌جا بود، همین حرف رو می‌زدم، یا حتی اگر من هیچ نظری روی شما نداشتم، باز هم دوست نداشتم شما به عنوان یه خانوم تا دیروقت بیرون از خانه باشید، الان افطار نزدیک ساعت هشت هست، اگر می‌خواستیم بعد از افطار قرار بگذاریم و بیاییم میشد حدود نه، شاید هم دیرتر، جلسات ما تا سه ساعت هم طول کشیده و شاید هم بیشتر، در این صورت تا نصف‌شب باید می‌موندیم، بله، درسته، الان ماه رمضانه و مردم تا دیروقت بیرون می‌مونن، ولی اگه زمان از دستمون در می‌رفت چی؟ درسته این‌جا یه پارک در وسط شهره، اما باز هم نیمه‌شب محل رفت و آمد آدم‌های ناجور میشه، در اون صورت من چطور می‌تونستم قبول کنم شما در این محیط باشید، الان بهتره، تا افطار حرف‌هامون رو تموم می‌کنیم و با خیال راحت دنبال کارمون می‌ریم، من هرگز قصد ندارم شما رو در تنگنا قرار بدم، فقط نمی‌خوام اذیت بشید، یا خطری تهدیدتون کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,331
46,710
مدال‌ها
3
دستانم را در بغل جمع کردم و به صندلی تکیه دادم.
- قبول می‌کنم اون حرف‌ها رو از سر خیرخواهی زدید، ولی من هنوز به وجود خدای شما خوش‌گمان نیستم.
- من بیشتر فکر می‌کنم شما می‌ترسید اگه خدا رو تأیید کنید هست میشه، یا اگه بگید نیست، کلاً نیست میشه، درحالی‌که خدا هست، چه ما قبولش کنیم، چه قبولش نکنیم.
- حتی اگه قبول کنم هست، داشتن یه خدای خشن و بداخلاق که منتظره بنده‌اش کاری کنه که سریع مچش رو بگیره، وقتی هم مُرد نکیر و منکر رو بندازه به جونش، اصلاً دل‌پذیر نیست.
- این خدایی که گفتید رو ذهنتون ساخته، واقعی که نیست، شما دلتون می‌خواد تصور کنید خدا بداخلاق و خشنه، درحالی‌که خدا خوش‌اخلاق و مهربانه.
- من فکر می‌کنم گمان و نظر من درست‌تره.
- شما انسان دانایی هستید، می‌دونید تا زمانی که چیزی در حد گمان باشه قابل تغییره و فقط زمانی میشه به گمان‌هامون تکیه کنیم که اون‌ها رو با تحقیقات زیاد اثبات کرده باشیم، در اون صورت که به اصل و قانون تبدیل میشه، بعد میشه بهش استناد کرد، حالا فکر کنید، آیا درسته با این قاطعیت بگید گمان من درمورد خدا درسته؟ چطور اثبات کردید خدا بداخلاق و ظالمه؟
- از این همه ظلم و سیاهی و بدبختی و فقری که تو دنیا آفریده.
- همه‌ی دنیا سرشار از بدی و سیاهیه؟ هیچ زیبایی در دنیا وجود نداره؟
- الکی توجیه نکنید، حتی با بنده‌هاش هم درست تا نمی‌کنه، نه تو این دنیا، نه تو قبر، نه حتی قیامت.
کنار لب علی کش آمد.
- خوبه حداقل به قیامت معتقد شدید، ولی این افکار شما هیچ کدوم واقعیت موجود نیست، سیاه‌نمایی و القائات شیطانه.
- شما هیچ دلیلی برای من نمی‌آرید، فقط دارید توجیه می‌کنید.
علی نفسش را بیرون داد.
- خدا یه موهبت داده به ما به اسم عقل، که باهاش فکر کنیم، یه موهبت دیگه هم داده به اسم قلب، که باهاش ایمان بیاریم، حالا چرا شما از موهبت عقل استفاده نمی‌کنید تا قلب‌تون آروم بشه؟
- احساس می‌کنم دارید توهین می‌کنید؟
علی لبخندی زد.
- ببخشید اگر باعث سوءتفاهم شدم، من فقط می‌خوام فکر کنید آیا واقعاً تمام دنیا فقط سیاهی و بدی هست؟ پس این همه خوبی و زیبایی چی هست؟ اون‌ها رو کی داده؟ فکر کنید خدایی که میگه بنده‌ی من بیا توبه کن همه خلاف‌هات رو یه جا می‌بخشم، دنبال انتقام‌جوییه؟ ادعا می‌کنید خدا بداخلاقه، اما همین خدا دنبال بهونه می‌گرده مارو ببخشه، کجای این خدا ظالمه؟
خوب که فکر می‌کردم حق با علی بود، خدا آن‌چنان هم که می‌گفتم خشن نبود، اگر بهتر فکر می‌کردم نشانه‌های مهربانی‌اش را در زندگی خودم دیده بودم، اما با گستاخی آن‌ها را تکذیب می‌کردم.
علی ادامه داد:
- البته دقت کنید چه ما نسبت به خدا خوش‌گمان باشیم، چه بدگمان، ضرر یا نفعی برای خدا نداره، نتیجه‌اش به خودمون برمی‌گرده، اگه بدگمان باشیم، اطاعتش نمی‌کنیم، پس خودمون به رشد حقیقی‌مون نمی‌رسیم و اگه به خدا خوش‌گمان باشیم و اطاعتش کنیم، این خودمونیم که تو مسیر کمال پیش می‌ریم و نفعش به خودمون می‌رسه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین