جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,874 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
به خانه که رسیدم پدر از شرکت برگشته بود، آن‌قدر خسته بودم که نمی‌توانستم سر پا بمانم، به ایران گفتم شام نمی‌خورم و می‌خواهم بخوابم، به‌طرف راه پله رفتم که پدر صدایم زد، در وسط راه‌پله ایستادم و به طرف پدر برگشتم.
- بله بابا!
- با مهرانفر حرف زدم، فردا ده صبح برو‌ کافه‌ی آریا ببینش، می‌دونی کجاست؟
حوصله‌ی اعتراض هم نداشتم، فقط سرم را تکان دادم و به اتاقم رفتم. خریدها را گوشه‌ای گذاشتم، شالم را باز کردم و مانتوام را درآوردم و همان‌طور خود را روی تخت انداختم تا بخوابم.

***

علی ظرف‌های بستنی را روی میز گذاشت.
- بفرمایید! ببخشید دیر شد، شلوغ بود.
یکی از بستنی‌ها را برداشتم.
- ممنونم، زحمت کشیدید.
- خواهش می‌کنم، بعد از تموم کردن بستنی خواستید ادامه می‌دیم.
قاشقی از بستنی را در دهان گذاشتم. خنکی دلپذیری روی زبانم ایجاد کرد.
- نه! آقای درویشیان! اگه خسته نیستید، همین الان ادامه بدید.
علی بستنی‌ای را که دهان گذاشته بود، قورت داد.
- اگه شما می‌خوایید، من مشکلی ندارم.
همان‌طور که می‌خوردم، گفتم:
- من هنوز نمی‌تونم خدا رو درک کنم!
علی قاشقش را در ظرف بستنی گذاشت.
- کجا مشکل دارید؟
- اگه خدا این جهان رو آفریده، پس خدا رو کی آفریده؟
- خب این سوال اشتباهه، چون دارید خدا رو یه پدیده مثل بقیه پدیده‌ها می‌بینید، درحالی‌که هیچ پدیده‌ی خلق‌شده‌ای نمی‌تونه خدا باشه.
- یعنی چی؟
- یعنی همه‌چیز رو خدا آفریده، اما خودش خلق نشده، اصل هستی خداست، نیاز به خالق نداره.
دست از بستنی کشیدم، به اطراف و مردمی که در حال رفت و آمد بودند، نگاه کردم.
- درکش سخته، چجوری یه چیزی هستی مطلق میشه؟
- خب درک این موضوع از توان ما خارجه، نباید زیاد روی ذات خدا فکر‌ کنیم، کار ما شناخت ذات خدا نیست، شناخت وجود خدا از روی صفاتش هست.
مغزم مدام روی ذات خدا می‌چرخید و فکر‌ می‌کردم چطور یک چیز‌ می‌تواند خلق نشود؟ هستی مطلق باشد؟ اصلاً خدا چی بود؟
سری از ندانستن تکان دادم.
- چطور وقتی قرار نیست به ذات خدا پی ببرم، می‌تونم بشناسمش؟
- خب از روی نشانه‌هاش، با صفاتش اون رو می‌شناسیم، مثلاً از روی روابط علت و‌ معلول می‌فهمیم یه هستی مطلق باید وجود داشته باشه که وجود همه‌چیز به اون برگرده.
کمی این مدت به وجود خدا اعتقاد پیدا کرده بودم، اما نمی‌خواستم بپذیریم، کلافه به طرف او برگشتم.
- اصلاً چرا باید برای جهان دنبال علت بگردم که به خدا برسم؟ چرا باید هر معلولی علتی داشته باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
علی که سربه‌زیر با بستنی‌اش ورمی‌رفت، خنده‌ی بی‌صدایی کرد، معلوم بود سعی دارد پنهانی بخندد.
اخم کردم.
- چرا می‌خندید؟
علی سرش را بالا آورد، اما به من نگاه نکرد.
- ببخشید، سؤال‌تون جالب بود.
طلبکار دستانم را در سی*ن*ه جمع کردم.
- چرا اون‌وقت؟
- به علم معتقدید، اما برای این‌که نمی‌خواید قبول کنید خدا هست، دارید کل علم رو زیر سوال می‌برید.
ابروهایم را بالا دادم.
- چطور؟
- اصل وجود علم به این خاطر که انسان دنبال علت برای پدیده‌های جهان گشت، اگه قرار نیست به علت جهان فکر کنیم، پس نباید دنبال علم بریم.
- من منظورم این نبود!
- شما برای این‌که مجبور نشید اقرار کنید که خدایی وجود داره، می‌گید اصلاً چرا جهان باید علت داشته باشه؟ این‌که جهان علت داره ساخته‌ی ذهن ما نیست که بگیم چه اجباری برای علت وجود داره؟ آیا اگر به علت فکر نکنیم می‌تونیم خدا رو منکر بشیم؟ جهان علت داره حالا چه قبول کنیم چه نه.
خودم متوجه ضایع بودن سوالم شده بودم؛ اما برای کم نیاوردن گفتم:
- خب این هم سؤالیه!
- من و شما داریم رشته‌ای می‌خونیم که اصلش بر پایه علت‌هاست، هر واکنشی علتی داره، هر علتی پشتش یه واکنشیه، این علت داشتن تو همه‌ی جهان برقراره، هر معلولی علتی داره، هر علتی، علت بالاتر، حالا اگه بخوایم این زنجیره رو تا بی‌نهایت ادامه بدیم، می‌افتیم تو بیهودگی، پس لازمه یه علت نهایی باشه که همه‌ی زنجیره به اون ختم بشه و دیگه بالاتر از اون علتی نباشه.
دستانم را روی میز گذاشتم.
- این علت اصلی چرا باید وجود داشته باشه؟
علی شمرده گفت:
- چون عقل این رو میگه!
چیزی نگفتم، علی ادامه داد:
- عقل ما قبول نمی‌کنه که تا ابدالدهر همین‌طور زنجیره علت‌ها ادامه پیدا کنه و هیچ‌وقت به انتها نرسه، وجودش اصلاً عقلانی نیست، عقل میگه باید یه جایی زنجیر به انتها برسه و به علت اصلی وصل بشه که دیگه خودش معلول نباشه.
- مغزم دیگه نمی‌کشه... ‌.
- باشه برای امروز کلاً تموم می‌کنیم، فقط این رو بگم که خدا اون هستی مطلقه، که هیچ علتی نداره.
سرگرم بستنی نیمه آب شده‌ام، شدم.
- دیگه بس کنید آقای درویشیان! می‌خوام مغز جوش‌کرده‌ام رو با بستنی خنک کنم.
- من که از ابتدا گفتم بستنی بخوریم بحث نکنیم، بستنی‌تون آب شده، برم یکی دیگه براتون سفارش بدم؟
- نه! لزومی نداره، شیرینیش برای آروم کردن مغزم کافیه!
- پس دیگه حرف نمی‌زنم، تا از فضای پارک لذت ببرید.

***

چشمانم را باز کردم و به پهلو غلطیدم.
- علی! چرا دست از سر من برنمی‌داری؟ قول دادی حتماً من رو روانی کنی؟ چرا من نمی‌تونم تو رو فراموش کنم؟ چی از جونم می‌خوای؟ نمی‌خوای آسایش داشته باشم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
بعد از صبحانه‌ی مفصلی که ایران مجبور به خوردنم کرد، شهرزاد تلفنی یکی از خریدهای دیروز را برای پوشیدنم انتخاب کرد. بعد از پوشیدن مانتوی دل‌خواه شهرزاد، آرایش بسیار کمی کرده و به طرف کافه‌ی آریا به راه افتادم.
شهرزاد حق داشت، کافه بزرگ و زیبایی بود، اما خالی.
همین که وارد شدم، پسر برازنده‌ای که از اندام خوش‌فرمش ورزشکار بودنش مشخص بود، از پشت میزی بلند شد، جلو آمد و دست دراز کرد.
- به‌به! ساریناخانم! بالاخره چشممون به جمالت روشن شد.
نگاهی به دستش کردم و بند کوله‌ام را گرفتم.
- سلام آقای مهرانفر! ترجیح میدم خانم ماندگار صدام بزنید.
آریا دستش را جمع کرد، ابرویی بالا انداخت و آرام « اوه» گفت. به طرف میزی به نشانه تعارف دست دراز کرد.
- بفرمایید!
به طرف میز رفتم.
- من امروز کافه رو به‌خاطر تو تعطیل کردم.
پشت میز نشستم. از لحن صمیمی‌اش هیچ خوشم نمی‌آمد.
- چی بگم بیارن؟
- قهوه لطفاً.
آریا به پسری که پشت پیشخوان بود، سفارش را داد و بعد به طرف من برگشت.
- همه‌ی متریال‌های این کافه مستقیم از دبی میاد، اصل اصله.
- کافه‌ی زیبایی دارید، دکوراسیون مدرن و جالبی داره، این طرح‌های منحنی یه فضای خاص ایجاد کرده.
- من از یه طراح که از ایتالیا مدرک گرفته، برای طراحی اینجا استفاده کردم.
- خودتون باریستا هستید؟
- نه، ولی بهترین باریستای شیراز رو دارم، از فرانسه مدرک داره.
فقط سری به نشانه تایید تکان دادم. با خودم گفتم:
- یه پا از همه‌ی جهان نماینده داره، حتماً اگه بپرسم فنجون‌ها رو از کجا آورده، میگه از ناف پکن وارد کردم.
سفارش‌ها را که آوردند، آریا چند لحظه‌ای می‌شد که با دستان در بغل جمع شده به من خیره بود، پسرک گارسون که رفت، گفت:
- می‌دونی خیلی‌ها هستن که دوست دارن تو رو از نزدیک ببینن؟
- من رو؟ چرا؟
- بالاخره تو یکی‌یکدونه‌ی فریدون‌خان بزرگی، دردونه‌ی آقای ماندگار، پدرت بزرگ‌ترین تاجر شیرازه، رقیب نداره، اما می‌دونی بزرگ‌ترین چیزی که همیشه پدرت رو خاص می‌کنه، چیه؟
دستانش را روی میز گذاشت و نزدیک شد.
- این که خانواده‌اش همیشه مخفی بودن.
دوباره به صندلی تکیه داد.
- شما هیچ‌وقت هیج‌جا دیده نشدید، همه فقط می‌دونن فریدون‌خان یه دختر داره... همین، خب این نشون میده پدرتون عجب سیاستمدار قوی‌ایه، هم روی میز خوب کار می‌کنه، هم پشت‌پرده رو خوب نگه داشته!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
- این‌هایی که گفتید همه تعریف از پدر بود، به من چه ارتباطی داره؟
- همه می‌دونن تو چه‌قدر برای پدرت عزیزی، فریدون‌خان هرجا می‌نشست از تک‌دخترش تعریف می‌کرد که نخبه‌اس و قراره به زودی به جای اون امور کارها رو دستش بگیره.
- پدر به من لطف دارن.
از نگاه خیره‌اش اذیت می‌شدم و به این فکر کردم که علی تا بعد از عقد هرگز مستقیم نگاهم نکرد و حتی آن موقع هم این‌قدر با نگاهش اذیتم نمی‌کرد، آریا با نگاهش درحال خوردن من بود.
- واقعاً حیف دختر!
سوالی گفتم:
- بله؟
- تو هیچ‌جا دیده نمی‌شدی، تو هیچ مهمونی و جشنی حضور نداشتی، همیشه فریدون‌خان تنها می‌اومدن.
زیر نگاه‌هایش معذب بودم و چیزی نگفتم.
- پسرهای زیادی بودن که دوست داشتن بالاخره بتونن تو رو از نزدیک ببینن و باهات هم‌کلام بشن، تو وارث امپراتوری پدرتی.
- پدرم هنوز خودشون همه‌کاره هستن.
آریا پوزخندی زد.
- حالا این فریدون‌خان که باج به شاه نمیده، من رو به عنوان داماد انتخاب کرده.
با غیض دندان‌هایم را ساییدم.
- هیچ‌چیز قطعی نیست، من فقط برای آشنایی این‌جا هستم.
آریا خنده‌ای کرد که کاملاً به من برخورد.
- کجای حرفم خنده‌دار بود؟
- به‌خاطر حرفت نخندیدم.
- پس به چی خندیدید؟
- باورم نمیشه تو سارینا ماندگار باشی، احساس می‌کنم سرکارم گذاشتن‌.
اخم کردم.
- دلیلی برای شوخی نیست، من جدی اومدم با شما حرف بزنم.
آریا نزدیک‌تر شد.
- آخه فکر نمی‌کردم سارینا این‌قدر معمولی یا حتی زیر معمولی باشه.
به صندلی تکیه دادم.
- معمولی بودن چه ایرادی داره؟
آریا هم به صندلی تکیه داد.
- برای تو معمولی بودن پر از ایراده.
شبیه حریفانی شده بودیم که پشت میز بازی نشسته‌اند. هر دو خونسرد به حریف خیره شده بودیم. تا مغز طرف مقابل را بخوانیم.
- طرز فکر شما کاملاً غلطه.
- اشتباه رفتار توئه!
- فکر‌ نکنم شما در جایگاهی باشید که بتونید درمورد من اظهار نظر کنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
گوشی‌اش را از جیب درآورد.
- می‌خوای بدونی تا قبل از این‌که بیایی، با رفقا درمورد شکل و قیافه و سر و وضع تو چه تصوراتی داشتیم؟
- اصلاً علاقه‌ای به دونستن تخیلات شما و رفقاتون ندارم.
آریا توجهی به حرف من نکرد، با دست اشاره‌ای به من کرد.
- تصور ما از دختر فریدون‌خان چیزی غیر از این بود، بیشتر از چیزی که الان هستی.
عصبانی شدم.
- یعنی چی آقای محترم؟!
با لحن تحقیرآمیزی مرا مخاطب قرار داد.
- آخه، تو، با این سر و‌ وضع معمولی، با یه بی‌ام‌و معمولی، واقعاً دختر فریدون‌خان ماندگاری؟
اشاره‌ی آریا به ماشینم بود، که آن طرف خیابان پارک کرده و از پشت پنجره‌های بزرگ کافه مشخص بود.
با لحن محکمی که از عصبانیتم ناشی می‌شد، گفتم:
- مثل این‌که باید یه چیزهایی رو بهتون گوشزد کنم، مثل نحوه‌ی صحبت کردن با یک خانوم رو!
آریا دستانش را کمی باز کرد و با لحنی که انگار اتفاقی نیفتاده گفت:
- تند نرو سارینا! من فقط واقعیت رو‌ گفتم، من کلاً آدم رکی هستم.
از حرص این صمیمیت بی‌جایش، دوست داشتم موهای سرش را تک‌به‌تک بکنم.
- باید یادآور بشم من این‌جا نیستم که جواب تخیلات شما رو درمورد سر‌ و‌ وضعم بدم.
آریا روی میز تکیه داد.
- اتفاقاً برای همین این‌جایی، برای این‌که من بپسندمت، ولی اصلاً موردپسند نیستی.
سرم می‌خواست از وقاحت او سوت بکشد.
- واقعاً متأسفم آقای مهرانفر! فکر نمی‌کردم تا این حد حقیر باشید، خیال می‌کردم قراره درمورد مسائل مهم‌تری حرف بزنیم.
آریا از من خونسردتر بود.
- من هم متأسفم با دختری روبرو شدم که از دنیا بی‌خبر مونده، به‌خاطر اینه که معاشرت چندانی نداشتی، تازه از غار اومدی بیرون.
- دیگه دارید توهین می‌کنید.
- توهین چیه دختر؟ تو دختر هر کسی هم باشی، بالاخره دختری، وظیفه‌ات اینه منِ پسر رو جذب خودت بکنی، مخصوصاً حالا که حرف از ازدواج هست.
- فکر کردید این‌قدر حقیر شدم که منت شما رو بکشم.
- مگه غیر از اینه؟ تو اومدی این‌جا تا من بپسندمت اما... ‌.
سری از تاسف تکان داد.
- با یه لباس معمولی، بدون آرایش، حتی موهای پریشون هم نداری، لااقل یه لباس جذب می‌پوشیدی، شاید چشمم تو رو می‌گرفت.
دستانم را از عصبانیت مشت کردم.
- فکر کردید اجازه میدم این حرف‌ها رو ادامه بدید؟ من به خواست پدرم اومدم این‌جا، تا درمورد عقایدمون صحبت کنیم که آیا می‌تونیم به تفاهم برسیم یا نه؟ اما هم من، هم پدرم اشتباه کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
خون‌سردی غیرقابل‌تحمل آریا ادامه داشت.
- چرا تند شدی دختر؟ ازدواج مگه غیر از اینه که تو باید از نظر جنسی من رو تأمین کنی؟ حالا دختر هر کی می‌خوای باش. من با کسی تعارف ندارم، طرف مقابل من باید جذاب باشه، تا من راضی بشم، ولی تو از وقتی اومدی حتی یه عشوه‌ی دخترونه هم نیومدی برام، خشکِ‌ خشک، دوست‌دخترهای من از تو دلبرترن.
با تمسخر گفتم:
- دوست‌دختر؟ اون‌وقت‌ چندتا دارید؟
- من به روابط آزاد معتقدم، خودم رو تو چارچوب ازدواج اسیر نمی‌کنم، اُمل نیستم که به تعهد اعتقاد داشته باشم، ازدواج یه قرارداده، من اهل ازدواج نیستم، فقط به این خاطر که دختر فریدون‌خان ماندگاری حاضرم باهات ازدواج کنم، تونستی من رو به خودت جذب کنی، رابطه هم داریم، نتونستی من دوست‌دخترهام رو دارم، تو هم با هر کسی که دوست داری می‌تونی باشی.
از خودم تعجب کردم که هنوز مانده‌ام و اراجیف او را گوش می‌دهم. بلند شدم.
- واقعاً آقای مهرانفر! اگر بیشتر از این بمونم به خودم توهین کردم، من به چهارچوب خانواده خیلی اهمیت میدم و هرگز نمی‌تونم آدمی رو تحمل کنم که به غیر من به کسی حتی فکر بکنه.
با خون‌سردی و بدون آن‌که بلند شود، گفت:
- گفتم که اُملی دختر!
همان‌طور‌ که بیرون می‌رفتم بلند گفتم:
- اُمل بودن شرف داره به بیمار ج*ن*سی بودن!
درب کافه را به هم کوبیدم و خارج شدم. وقتی سوار ماشین شدم، دستانم از عصبانیت می‌لرزید، کنترلی روی اعصابم نداشتم، قلبم از شدت توهین‌هایی که‌ شنیده بودم، می‌سوخت. مسافتی را رانندگی کردم، اما نتوانستم ادامه دهم، کنار خیابان نگه داشتم. گوشی را برداشتم و با دست لرزان با پدر تماس گرفتم، تا وصل شد اجازه هیچ‌حرفی به او ندادم.
- بابا! لطفاً دیگه هرگز از این لقمه‌ها برای من نگیر.
- چرا این‌قدر عصبی شدی؟ چی شده؟
- این پسره‌ی بی‌ادبِ بی‌شعور کاری به جز توهین بلد نبود.
- مگه چی گفت؟
- اون زن نمی‌خواد، عروسک جنسی می‌خواد، مستقیم تو چشم من نگاه می‌کنه میگه چرا برام عشوه نمی‌آیی.
- آروم باش باهم حرف بزنیم.
- نمی‌تونم آروم باشم بابا! من تحقیر شدم، هیچ‌کَس تا الان زن بودنم رو این‌جوری به رخم نکشیده بود، بهم توهین شده.
- تو الان عصبانی هستی، برو خونه، شب میام باهم حرف می‌زنیم.
همین که پدر تلفن را قطع کرد، اشک‌هایم شروع به ریزش کرد، سرم را با دستانم روی فرمان گذاشتم تا با صدای بلند گریه‌ کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
***
شش ماه از عقد من و علی گذشته بود، پدر به شرط نداشتن ارتباط نزدیک، اجازه‌ی عقد موقت داده بود، شهرزاد تازه با امیر عقد کرده بود، باهم به پارک رفته بودیم. شهرزاد مدام از امیر برایم حرف می‌زد و چون معمولاً کنترل کمی بر زبانش داشت، گاهی از لذت کنار هم بودنشان هم می‌گفت و من به خوشی آزاد بین آن دو فکر می‌کردم و حسرت می‌خوردم. شنیدن خوشی‌هایی که شهرزاد با امیر داشت، دلم را برای علی تنگ کرد و میل به علی در وجودم شعله گرفت. همه فکر می‌کردند من و علی در عقد هم هستیم، اما فقط من، علی و پدر می‌دانستیم که این عقد هیچ معنایی ندارد، وقتی شرط پدر نمی‌گذاشت آن‌قدر که می‌خواهیم به‌ هم نزدیک شویم، من و علی فقط دوست بودیم، نه زن و شوهر. از شهرزاد که جدا شدم، دیگر تحمل این وضع را نداشتم، شوق خواستن علی آتشم زده بود. باید با علی خودم را آرام می‌کردم. سریع به علی زنگ زدم.
- سلام خانم‌گل! چه‌طوری؟
- علی‌جان! کجایی؟
- خب امروز تعطیله، خونه‌ام، چی شده؟
- مادرت هم هست؟
- نه مادر داره میره جلسه ختم انعام؛ اتفاقی افتاده؟
- علی! دارم می‌میرم، اگه تو رو نبینم می‌میرم.
- چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ نگرانم کردی، الان کجایی؟
- خیابونم، دلم تو رو می‌خواد.
- خوب زود بیا این‌جا ببینم چی به سرت اومده؟
همین که رسیدم، زنگ زدم، علی در را باز کرد و داخل شدم. علی نگران به حیاط آمده بود.
- چی شده دختر؟ پریشونی!
سریع دستانم را باز کرده و بغلش کردم.
- علی! من تو رو می‌خوام، چرا شرط بابا رو قبول کردی؟
علی نوازشم کرد.
-آروم باش، عزیز دلم! چی شده؟ حرف بزن تا دلت آروم بشه.
از آغوشش جدا شدم، به‌خاطر قد بلندم آن‌چنان زیاد از علی کوتاه‌تر نبودم، چشم در چشم به او زل زدم.
- مگه ما عقد نکردیم؟ مگه زن و شوهر نیستیم؟ چرا نباید از بو*س و بغل نزدیک‌تر بریم؟ من امروز می‌خوام نزدیک‌تر از این‌ها بشم، من امروز‌ فقط با خودت آروم‌ میشم، فقط خودت رو لازم دارم، می‌فهمی چی می‌خوام؟
- عزیزم، می‌فهمم، چرا نفهمم چی می‌خوای؟ ولی فعلاً بیا بریم داخل، یکم بشین تا آروم‌تر بشی.
درحالی‌که دستش دور گردنم بود، مرا تا اتاقش برد.
- خانومی! آروم باش! باهم بریم توی اتاق، تو بشین! تا من برات یه شربت خنک درست کنم، بیارم بخوری حالت جا بیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
نمی‌خواستم از پیشم برود، بازویش را گرفتم.
- علی؟ نرو!
دست رو دستم گذاشت. نگاه آرامَش را به نگاه ملتمسم دوخت.
- من همین‌جام، زود میام.
دستم را جدا کرد، لبخندی زد و بیرون رفت. از کلافگی دستی به صورتم کشیدم، مثل این‌که علی نمی‌خواست حرفم را‌ گوش دهد، چاره‌ای نبود، باید خودم کاری می‌کردم تا مجبور شود. خلاف که نمی‌کردم، شوهرم بود. پرده‌های پنجره اتاقش را که رو به حیاط بود، کشیدم. چند دقیقه بعد که علی با لیوان‌های شربت وارد شد. توجه‌ام جلب او شد. بهت‌زده با ابروهای بالا رفته، فقط به من و مانتو و شالی که درآورده و روی زمین انداخته بودم نگاه کرد. علی تکان نمی‌خورد و نگاهش را به من دوخته بود. دستانم را باز کردم.
- علی! این از من، من الان خودم رو در اختیار تو قرار دادم.
بعد دستانم را به طرف او دراز کردم‌.
- حالا نوبت توئه، بیا، بیا من رو آروم کن!
علی سینی شربت‌ها را روی میز کامپیوترش گذاشت، دستان مرا گرفت و نزدیک‌تر شد.
- امروز چی به سرت اومده خانم‌گل؟
دستانش را محکم‌تر گرفتم.
- دارم می‌سوزم، فقط تو می‌تونی خاموشم کنی.
نگاهش را به چشمانم دوخت. یک‌دفعه با قدرت بغلم کرد، صورتم را در گردنش فشار دادم. با حال زاری گفتم:
- علی! آرومم کن.
مرا بیش‌تر در آغوشش فشار داد.
- آروم باش! عزیزم!
فشار انگشتانش را روی بدنم احساس می‌کردم.
- این‌جوری آروم نمیشم، علی‌جان! من فقط تو رو می‌خوام.
انگشتانش را داخل موهایم برد و چند لحظه نوازشم کرد.
- می‌دونی که به پدرت قول دادیم نزدیک نشیم.
عصبی سرم را جدا کردم و به‌ چهره‌اش زل زدم.
- آره، یه غلطی کردم قول دادم، حالا توش موندم، من نمی‌تونم ادامه بدم.
با دو دستش بازوهایم را گرفت. صدایش به وضوح می‌لرزید.
- باید پای قولمون بمونیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
گردنم را کج کردم تا التماسش را بکنم.
- بهش نمیگم، نمی‌ذارم بفهمه، فقط من رو راحت کن، اگه امروز من رو از خودت برونی، می‌میرم.
علی چیزی نگفت، دستش را دو طرف صورتم گذاشت و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند، مدت کوتاهی همین‌طور ایستاد، بعد سرش را جدا کرد، نگاهش را به چشمانم دوخت، چند لحظه بعد دستانش شل شد و پایین افتاد. همان‌طور که نگاهش به من بود، کمی فاصله گرفت. چشمانش می‌لرزید. دست روی شانه‌هایش گذاشتم
- چرا نمی‌فهمی چی میگم؟ ما عقد کردیم برای چی؟
علی دستانم را به آرامی با دو دستش گرفت و پایین آورد.
- عزیزم! می‌فهمم اما قبول کن نمیشه.
عصبی سرم را تکان دادم.
- تو اصلاً من رو دیدی؟ اصلاً برات مهمم یا نه؟
- خانم‌گل! این چه حرفیه؟ تو از خودم برام مهمتری.
با لحن نزدیک به جیغ گفتم:
- پس من رو راحت کن.
از عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم و به صورت علی چشم دوخته بودم. علی دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و پایین برد، انگشتانش را از گردنم کشید تا به بازویم رسید، بعد دیگر حرکتی نکرد، چند لحظه صبر کردم، دلم می‌خواست مرا در بغلش بکشاند، اما دستش را جدا کرد. اشکم درآمده بود و زار زدم.
- آخه آدم حسابی! تو چطور می‌تونی تحمل کنی؟ مگه مرد نیستی؟ من که زنم نمی‌تونم تحمل کنم، تو چطور صبر می‌کنی؟
علی سرش را زیر انداخت و چشمانش را بست. بازوهایش را گرفتم.
- تو شوهر منی، در برابر من مسئولی، باور کن دارم می‌میرم.
لبش را گاز گرفت، سرش را بالا آورد، چشمانش را باز کرد و بغلم کرد و آرام کنار گوشم را بوسید.
- باشه خانومم! قول دادیم نزدیک نشیم، قول ندادیم که بازیگوشی نکنیم.
شوقی در دلم جاری شد، گردنش را بوسیدم.
- فدات بشم علی‌جان!
گونه‌اش را روی گونه‌ام کشید.
- بریم روی تخت خانومی؟
-بریم.
بودن با علی بهترین حس‌ها را داشت در آن عصر زیبا من و علی فقط برای هم بودیم. اولین بازیگوشی‌های دونفره‌مان بود، از آن روز به بعد بود که ما بیشتر به زن و شوهر شباهت یافتیم، صمیمی بودیم، اما صمیمی‌تر شدیم، گرچه باز هم برایم کم بود، من بیش‌تر و نزدیک‌تر می‌خواستم، اما حائلی بینمان بود از جنس قول و قرار.
- علی‌جان! نمیشه؟
منظورم را فهمید.
- خانم‌گل! هر چه‌قدر بخوای بازی داریم، اما نزدیکی نه، درست یا غلط یه قولی دادیم، باید پاش بمونیم.
گریه‌ام گرفت.
- نه علی! خیلی سخته.
صدای او هم می‌لرزید.
- می‌دونم عزیزم! برای من هم سخته، ولی تحمل کن.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و‌ گریه کردم.
- بابا چرا برای ما شرط گذاشت؟
موهایم را نوازش کرد.
- پدرت هنوز به من اعتماد نداره، من بالاخره مطمئنش می‌کنم.
سرم را برداشتم و به چشمانش خیره شدم.
- من در برابر تو عذاب وجدان دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
علی لبخند زد.
- نگران من نباش خانم‌گل! من هم با تو آروم میشم، همین که‌ کنارم باشی کافیه.
خواستم از در دیگری وارد شوم.
- می‌دونی علی! بابا رو وقتی تو کار انجام شده بذاریم... .
نگذاشت حرفم تمام شود، صدایش می‌لرزید؛ اما لبخند می‌زد تا آرامم کند.
- غصه‌ی من رو نخور عزیزم!
علی کمی نیم‌خیز بود و بالاتر از من قرار داشت، سرم را به او چسباندم و با انگشتانم بازویش را‌ گرفتم.
- من تو رو می‌خوام.
دستان علی پشت سرم قرار گرفت.
- صبر‌ کن! بالاخره پدرت می‌بینه ما باهم خوشیم، راضی میشه.
هق زدم.
- تا بابا راضی بشه، من بدون‌ تو می‌میرم.
انگشتانش را بین موهایم چرخاند.
- من که همین‌جام، کنارتم، قول میدم هر وقت بازیگوشی بخوای حاضر باشم.
سرم را بلند کردم، به چشمانش از فاصله نزدیک خیره شدم.
- پس خواسته‌های تو‌ چی میشه؟
لبخند زد.
- بهت قول‌ میدم اصلاً باهات تعارف نکنم.
نگاهش‌ روی لب‌هایم‌ رفت،‌ چشمکی زد، دستش را از‌ پشت به گردنم رساند و گردنم را به آن تکیه داد تا سرم را نگه دارد، صورتش را روی صورتم خم کرد، چنان لذتی را وارد بدنم کرد که اگر نفسم بند نمی‌آمد، نمی‌گذاشتم رهایم کند.
سرش را جدا کرد، چشم در چشمم دوخت. هر دو نفس گرفتیم.
- خوشت اومد؟ خانم زیبای من آروم شد؟
- عاشقتم علی! حیف که... .
انگشتش را روی لبم گذاشت.
- هیس! من و تو همدیگه رو داریم‌. همین کافیه، به بقیه‌اش فکر نکن، همه‌چی حل میشه.
- علی جان؟
- جانم!
- فقط یه ذره آروم شدم، حالا می‌خوام کنارت بخوابم.
علی دراز کشید و من نیز سرم را روی بازویش گذاشتم.
- بخواب عزیزم! امن‌ترین جای‌ جهان برای تو همین‌جاست.
درحالی‌که از حرکت انگشتانش لای موهایم لذت می‌بردم به خواب رفتم.

***

سرم را از روی فرمان برداشتم، عصبی‌تر از قبل شده بودم. چند بار محکم به فرمان کوبیدم و جیغ کشیدم.
- چرا نمی‌تونم تو رو فراموش کنم؟
دستانم درد گرفته بود؛ اما غصه‌هایم تمام نشده بود، ماشین را به حرکت درآوردم.
- همون موقعی که نزدیکم نمی‌شدی، باید می‌فهمیدم تعلقی به من نداری، منِ احمق فکر می‌کردم پای‌بند قول و قرارت هستی.
تا خانه گریه‌ کردم تا دل آشفته‌ام آرام شود؛ اما اثری نداشت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین