- Jun
- 2,120
- 39,517
- مدالها
- 3
به خانه که رسیدم پدر از شرکت برگشته بود، آنقدر خسته بودم که نمیتوانستم سر پا بمانم، به ایران گفتم شام نمیخورم و میخواهم بخوابم، بهطرف راه پله رفتم که پدر صدایم زد، در وسط راهپله ایستادم و به طرف پدر برگشتم.
- بله بابا!
- با مهرانفر حرف زدم، فردا ده صبح برو کافهی آریا ببینش، میدونی کجاست؟
حوصلهی اعتراض هم نداشتم، فقط سرم را تکان دادم و به اتاقم رفتم. خریدها را گوشهای گذاشتم، شالم را باز کردم و مانتوام را درآوردم و همانطور خود را روی تخت انداختم تا بخوابم.
***
علی ظرفهای بستنی را روی میز گذاشت.
- بفرمایید! ببخشید دیر شد، شلوغ بود.
یکی از بستنیها را برداشتم.
- ممنونم، زحمت کشیدید.
- خواهش میکنم، بعد از تموم کردن بستنی خواستید ادامه میدیم.
قاشقی از بستنی را در دهان گذاشتم. خنکی دلپذیری روی زبانم ایجاد کرد.
- نه! آقای درویشیان! اگه خسته نیستید، همین الان ادامه بدید.
علی بستنیای را که دهان گذاشته بود، قورت داد.
- اگه شما میخوایید، من مشکلی ندارم.
همانطور که میخوردم، گفتم:
- من هنوز نمیتونم خدا رو درک کنم!
علی قاشقش را در ظرف بستنی گذاشت.
- کجا مشکل دارید؟
- اگه خدا این جهان رو آفریده، پس خدا رو کی آفریده؟
- خب این سوال اشتباهه، چون دارید خدا رو یه پدیده مثل بقیه پدیدهها میبینید، درحالیکه هیچ پدیدهی خلقشدهای نمیتونه خدا باشه.
- یعنی چی؟
- یعنی همهچیز رو خدا آفریده، اما خودش خلق نشده، اصل هستی خداست، نیاز به خالق نداره.
دست از بستنی کشیدم، به اطراف و مردمی که در حال رفت و آمد بودند، نگاه کردم.
- درکش سخته، چجوری یه چیزی هستی مطلق میشه؟
- خب درک این موضوع از توان ما خارجه، نباید زیاد روی ذات خدا فکر کنیم، کار ما شناخت ذات خدا نیست، شناخت وجود خدا از روی صفاتش هست.
مغزم مدام روی ذات خدا میچرخید و فکر میکردم چطور یک چیز میتواند خلق نشود؟ هستی مطلق باشد؟ اصلاً خدا چی بود؟
سری از ندانستن تکان دادم.
- چطور وقتی قرار نیست به ذات خدا پی ببرم، میتونم بشناسمش؟
- خب از روی نشانههاش، با صفاتش اون رو میشناسیم، مثلاً از روی روابط علت و معلول میفهمیم یه هستی مطلق باید وجود داشته باشه که وجود همهچیز به اون برگرده.
کمی این مدت به وجود خدا اعتقاد پیدا کرده بودم، اما نمیخواستم بپذیریم، کلافه به طرف او برگشتم.
- اصلاً چرا باید برای جهان دنبال علت بگردم که به خدا برسم؟ چرا باید هر معلولی علتی داشته باشه؟
- بله بابا!
- با مهرانفر حرف زدم، فردا ده صبح برو کافهی آریا ببینش، میدونی کجاست؟
حوصلهی اعتراض هم نداشتم، فقط سرم را تکان دادم و به اتاقم رفتم. خریدها را گوشهای گذاشتم، شالم را باز کردم و مانتوام را درآوردم و همانطور خود را روی تخت انداختم تا بخوابم.
***
علی ظرفهای بستنی را روی میز گذاشت.
- بفرمایید! ببخشید دیر شد، شلوغ بود.
یکی از بستنیها را برداشتم.
- ممنونم، زحمت کشیدید.
- خواهش میکنم، بعد از تموم کردن بستنی خواستید ادامه میدیم.
قاشقی از بستنی را در دهان گذاشتم. خنکی دلپذیری روی زبانم ایجاد کرد.
- نه! آقای درویشیان! اگه خسته نیستید، همین الان ادامه بدید.
علی بستنیای را که دهان گذاشته بود، قورت داد.
- اگه شما میخوایید، من مشکلی ندارم.
همانطور که میخوردم، گفتم:
- من هنوز نمیتونم خدا رو درک کنم!
علی قاشقش را در ظرف بستنی گذاشت.
- کجا مشکل دارید؟
- اگه خدا این جهان رو آفریده، پس خدا رو کی آفریده؟
- خب این سوال اشتباهه، چون دارید خدا رو یه پدیده مثل بقیه پدیدهها میبینید، درحالیکه هیچ پدیدهی خلقشدهای نمیتونه خدا باشه.
- یعنی چی؟
- یعنی همهچیز رو خدا آفریده، اما خودش خلق نشده، اصل هستی خداست، نیاز به خالق نداره.
دست از بستنی کشیدم، به اطراف و مردمی که در حال رفت و آمد بودند، نگاه کردم.
- درکش سخته، چجوری یه چیزی هستی مطلق میشه؟
- خب درک این موضوع از توان ما خارجه، نباید زیاد روی ذات خدا فکر کنیم، کار ما شناخت ذات خدا نیست، شناخت وجود خدا از روی صفاتش هست.
مغزم مدام روی ذات خدا میچرخید و فکر میکردم چطور یک چیز میتواند خلق نشود؟ هستی مطلق باشد؟ اصلاً خدا چی بود؟
سری از ندانستن تکان دادم.
- چطور وقتی قرار نیست به ذات خدا پی ببرم، میتونم بشناسمش؟
- خب از روی نشانههاش، با صفاتش اون رو میشناسیم، مثلاً از روی روابط علت و معلول میفهمیم یه هستی مطلق باید وجود داشته باشه که وجود همهچیز به اون برگرده.
کمی این مدت به وجود خدا اعتقاد پیدا کرده بودم، اما نمیخواستم بپذیریم، کلافه به طرف او برگشتم.
- اصلاً چرا باید برای جهان دنبال علت بگردم که به خدا برسم؟ چرا باید هر معلولی علتی داشته باشه؟
آخرین ویرایش: