جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,727 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
مانتو را برداشتم و نگاه کردم.
- شهرزاد! من با این رنگ راحت نیستم.
- با این سیاه_ سورمه‌ای‌ها راحتی؟
- همیشه از اون‌ها پوشیدم، حالا یه‌دفعه سفید بپوشم؟
- کاوه قبلاً تو‌ رو دیده؟
- نه، یعنی خیلی وقت پیش دیدمش، دبیرستانی بودم.
- پس فرقی نمی‌کنه چی بپوشی، چون مطمئناً تو رو یادش نمیاد.
نگاهم را به مانتو دوختم، شهرزاد عصبی شد.
- دختر! وقت نیست بریم مانتو بخری، همین رو بپوش دیر شد.
ناچار مانتو را تن کردم؛ اما شهرزاد ول کن نبود.
- هر دفعه بهت گفتم بیا بریم خرید گفتی درگیرم؛ درگیر فلان درس و پروژه و آزمایش و کوفت و زهرمار؛ سرت رو از تو کتاب درنیاوردی بری یه چیزی بخری یه چنین وقتی لازمت بشه، نگاه کمد تو که می‌کنم انگار تا آخر عمر می‌خواستی تو دانشگاه زندگی کنی، نشد یه بار پات رو بذاری تو مهمونی‌ها ببینی خلق‌الله چه جور لباس می‌پوشن.
- ول کن شهرزاد! سرم رو خوردی، من همیشه همین بودم.
- بله، می‌شناسمت از همون اولش همین‌قدر نچسب و بی‌سلیقه بودی.
جلوی آینه دست به یقه‌ی مانتو کشیدم.
- من بی‌سلیقه نیستم، شماها درک نمی‌کنید، همین دوتا رو که قبل عید گرفتم، می‌دونی از کجا خریدم؟
- بله جناب‌عالی پول خرج می‌کنی، برند می‌خری؛ اما صرفاً چیز گرون خریدن نشانه‌ی سلیقه نیست، آدم باید طوری لباس بپوشه که به چشم بیاد.
- من که هیچ‌وقت نمی‌خواستم به چشم بیام، پس لباس رنگ روشن لازم ندارم.
- از این به بعد خودم می‌برمت خرید.
دیگر حرف‌های شهرزاد را نمی‌شنیدم، علی در مغزم جولان می‌داد.
- علی‌جان! چرا فکر کردی دختری که هنوز باهاش رو در رو حرف نزدی، مناسب زندگی تو هست؟
- لازم به حرف زدن نبود خانوم‌گل! من می‌دیدم تو‌ چطور لباس می‌پوشی، می‌دیدم چطور رفتار می‌کنی، همین که هیچ‌وقت دنبال جلب نظر بقیه نبودی، برای من خیلی ارزش داشت، می‌دونی تو مثل گنجی هستی که خودت رو ارائه نمی‌کنی، بلکه بقیه باید کشفت کنن، از نظر من تو خاصی، خیلی خاص، همین خاص بودنت باعث شد تا انتخابت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
شالم را سر کردم و به طرف شهرزاد برگشتم.
- خوبه؟
شهرزاد درحال ریختن کشوی میز آرایش بود.
- فعلاً شال رو سر نکن، لوازم آرایش هم که نداری.
- بابا! این همه، کافیه، این‌ها رو که دیگه با خودت خریدم.
- کافی نیست، ولی میشه یه کاری کرد.
- ول کن! خوشم نمیاد آرایش کنم.
- چیه؟ می‌ترسی زن بشی؟
با انگشتانش موهای کمی بلند جلوی سرم را بهم ریخت.
- با این موهاش!
- نکن! روانیم کردی.
- سارینا! هنوز دق‌ و دلی این‌که موهات رو کوتاه کردی دارم‌ها، اعتراض نکن، یهو دیدی زدم لت و پارت کردم.
موهای به‌هم ریخته‌ام را مرتب کردم.
- موهام خیلی هم خوبن.
شهرزاد به صندلی میز آرایش اشاره کرد.
- بشین! حرف هم نباشه!
نشستم. شهرزاد به دقت صورتم را نگاه می‌کرد تا کارش را شروع کند.
- اگه می‌ذاشتی موهات بلند بمونه، الان یه مدل می‌دادم به موهات جیگر می‌شدی، تازه پشتش رو هم حجم می‌دادم، الان نمی‌شه کار خاصی با این دوتا شوید کرد.
- خوبه که کوتاهه، اگه بلند بود، الان باید کلی وقت من رو می‌گرفتی.
شهرزاد کارش را شروع کرده بود.
- ساکت! حرف نباشه! بی‌سلیقه‌ی بی‌فکر! اگه بابات کاوه رو نمی‌آورد سرقرار، تو به فکر نبودی که یکی رو پیدا کنی، کلاً می‌نشستی گوشه اتاق دردهات رو می‌شمردی، حالا هم دو دقیقه آروم بگیر ببینم می‌تونم پسر مردم رو گول بزنم فکر کنه تحفه‌ای یا نه؟
به جای شنیدن حرف‌های شهرزاد به علی فکر کردم. او هرگز چیزی به من نمی‌گفت، هیچ‌وقت گله از سر و وضعم نمی‌کرد، نمی‌گفت دوست دارد چگونه لباس بپوشم، واقعاً چرا؟ من را همین‌طور می‌خواست؟ یا خجالت می‌کشید چیزی بگوید؟ شاید اصلاً برایش اهمیتی نداشتم که چیزی نمی‌گفت؟ او از اول هم می‌خواست مرا رها کند، پس چه فرقی می‌کرد چگونه باشم.
-آخ علی! چه‌‌‌قدر احمق بودم که نفهمیدم چه جانوری هستی؟ یعنی میشه اون روزی رو ببینم که به التماس افتاده باشی؟ میشه من ببینم شرمنده شدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
دیرتر از موعد به کافه رسیدم. کافه بام در ارتفاعات مشرف به شهر واقع شده بود، علاوه بر خود کافه در محوطه‌‌ی بیرونی کافه هم سایبان زده و میز و صندلی گذاشته بودند، به‌ طوری که در فاصله اندکی از ماشین‌های پارک‌شده می‌توانستی بنشینی و نوشیدنی بخوری و به منظره‌ی شهر نگاه کنی.
از کاوه قد بلندش در خاطرم مانده بود، آخرین باری که دیده بودمش، نوجوانی دیلاق بود، اما الان جوان خوش‌پوش و برازنده‌ای شده بود‌ که تیپ اسپرت زده، کنار پورشه قرمزرنگی ایستاده و با دستان در بغل جمع کرده به منظره‌ی شهر نگاه می‌کرد. قد بلندش تناقض عجیبی با سقف کوتاه پورشه ایجاد کرده بود. همین که کنار ماشینش پارک کردم، به طرف من برگشت و نگاهش را به ماشین دوخت. پیاده که شدم، گفت:
- سلام، خانم‌ ماندگار! مشتاق دیدار!
- سلام آقای حمیدی! من رو یادتون مونده؟ از آخرین باری که شما رو دیدم خیلی وقت گذشته.
- چهره‌ی شما رو فراموش کرده بودم، اما ماشینتون رو می‌شناختم.
- بله، فراموش کرده بودم پدر ماشین من رو از شما خریدن.
- جالبه که هنوز این ماشین رو نگه داشتید.
- دوستش دارم.
- به این چیزها دل نبندید، ده سال شده که این رو دارید؟
- خیر، هفت‌ ساله.
- این مدل دیگه قدیمی شده، یه سر با پدر برید دفتر مرکزی ما، این بار که اومدم سه تا بی‌ام جدید هم با خودم آوردم.
- یه جور می‌گید با خودم آوردم، انگار گذاشتید تو چمدون آوردید.
کاوه خنده کوتاهی کرد.
- کار من همینه، بابا اصرار دارن حتماً همراه ماشین‌ها بیام که مشکلی ایجاد نشه، من همیشه بین دبی و شیراز در رفت و آمدم.
- جالبه!
دوست داشتم موضوع بحث را عوض کنم، اما کاوه ول کن نبود.
- فکر می‌کنم اگه مدل‌های بی‌ام جدیدی رو که آوردم ببینید، عاشق‌شون می‌شید، این رو دیگه فراموش می‌کنید.
کلافه شده بودم.
- ما برای معامله ماشین اینجاییم؟
- اَه ببخشید، حواسم نبود، بفرمایید.
همراهش به طرف یکی از میزها رفتم و نشستم. نمی‌خواستم دوباره از ماشین حرف بزند، پس خودم شروع کردم.
- من هنوز این‌جا نیومده بودم.
- من این کافه رو خیلی دوست دارم، می‌دونید چرا؟
- نه، چرا؟
- چون تنها جایی هست که تا خود کافه میشه با ماشین اومد، تازه به کل شهر هم دید داره، من هر بار که بیام شیراز حتماً یه سر این‌جا می‌زنم.
به اطراف نگاه کردم.
- بله کافه‌ی زیباییه، مطمئنم شب‌ها شهر از این‌جا خیلی دیدنی میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
کاوه رو به ماشین‌ها نشسته و چشم از آن‌ها برنمی‌داشت.
- روزی رو که پدرتون اومد این بی‌ام رو تحویل گرفت یادمه، شب قبلش با بابا تماس گرفتن، گفتن شما تو کنکور قبول شدید و می‌خوان بهتون ماشین هدیه بدن، خواستن بهترین ماشین‌مون رو براتون کنار بذاریم؛ بابا تازه یه جفت بی‌ام سفید و مشکی آورده بود، به پدرتون گفت چیزی رو که می‌خوای دارم، صبحش آقای ماندگار اومدن و سفید رو انتخاب کردن، موقع خودش این‌ها بهترین بودن.
- بله، پدر همیشه دنبال بهترین‌هاست.
گارسون برای تحویل گرفتن سفارش‌ها آمد و همین که رفت، کاوه دوباره شروع کرد.
- آقای ماندگار هم مثل پدرم بنزبازن، سال قبل مدل بنزی رو که می‌خواستن شخصاً با خودم هماهنگ کردن که بیارم، ایشون از بهترین مشتری‌های ما هستن، هر سه‌_ چهار سال یه بار یه بنز جدید می‌خرن، هیچ‌وقت هم ماشین عوض نکردن، فقط اضافه می‌کنن، بابا میگه تو خونه پارکینگ بنز دارید، راستی پدر چندتا بنز دارن؟
- بله، پدر پشت ساختمون پارکینگ ساختن که پنج‌تا ماشین جا میشه، فعلاً سه تا بنز اون‌جاست.
- منم مثل پدرتون به ماشین علاقه دارم، با این تفاوت که جمع نمی‌کنم، فقط عوض می‌کنم.
- پدر به کلکسیون علاقه دارن، هر سال همه رو سرویس می‌کنن که سرپا باشن، اما نمی‌فروشن.
- وقتی پدرتون به‌راحتی می‌تونن ماشین جدید بخرن، شما چرا این رو عوض نمی‌کنید؟
- خب دلم نمی‌خواد عوض کنم.
سفارش‌ها را که گارسون آورد، وقفه‌ای میان صحبت‌هایمان افتاد. امیدوار بودم کاوه دست از سر ماشین بردارد، اما مثل این‌که ممکن نبود. گوشی‌اش را از جیب درآورد و باز کرد و روی میز گذاشت.
- اگر بی‌ام دوست دارید، مدل‌هایی که این‌بار آوردم ببینید، هر کدوم رو پسندید، سریع براتون ردیف می‌کنم، اگر هم نه، بگید چه مدل بی‌ام یا هر ماشین دیگه‌ای می‌خواین دفعه‌ی بعد براتون میارم.
گوشی را پس زدم.
- من ماشینم رو دوست دارم، قصد هم ندارم عوضش کنم.
- افسرده نمی‌شید با این ماشین قدیمی؟ خسته‌کننده‌ است! حتماً تو فکر تعویض باشید، من خودم عشق پورش‌ام، ولی هر مدل جدیدی که بیاد سریع ماشینم رو عوض می‌کنم.
به ماشین پورشه‌اش اشاره کرد.
- این عروسک قشنگ رو تازه از دبی آوردم.
- شما همش دارید درمورد ماشین حرف می‌زنید.
- علاقه‌ی اصلی من تو زندگی ماشینه، خصوصاً پورش، اصلاً پشت فرمون پورش که بشینی می‌فهمی رانندگی یعنی چی! آلمانی‌ها با این ماشین ساختن‌شون معجزه می‌کنن، هر بار میگی این دیگه آخرشه، اما باز یه مدل جدید میدن، می‌بینی چه‌قدر معرکه‌تر هم ممکنه، به‌خاطر همینه که نمی‌ذارم مدل‌های جدید از دستم در برن؛ سریع ماشین عوض می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
- فکر نمی‌کنید این‌قدر زودبه‌زود عوض کردن ماشین طبیعی نیست؟ من میگم تا منطقاً نیاز به تغییر پیدا نکردی، صرفاً به این خاطر که دلت می‌خواد، نباید تغییر بدی.
- چرا وقتی یه چیزی من رو خسته کرده نباید عوضش کنم؟ وقتی پولش رو دارم چیزی که برام تکراری شده رو عوض می‌کنم، مگه من چند بار زندگی می‌کنم که لذت نبرم، نه تنها ماشین، کلاً هر چیزی که تکراری بشه و دلم رو بزنه عوض می‌کنم، اصل اینه که از زندگیم لذت ببرم.
- به‌نظرم عوض کردن وسایل زندگی لذت‌بخش نیست، موقعی آدم احساس لذت می‌کنه که احساس مفید بودن داشته باشه.
کاوه به صندلی‌اش تکیه داد.
- این‌ها همش شعاره، احساس مفید بودن یعنی چی؟ یعنی من باید برای بقیه زندگی کنم؟ نه اصل دل خودمه، من باید برای دل خودم مفید باشم تا چهل سال دیگه تو پیری نگم عمرم گذشت، اما زندگی نکردم.
- خب همون چهل سال دیگه نمی‌خواید بگید عمرم گذشت ولی حیف نشد، صرف فلان کار باارزش شد.
دوباره روی میز خم شد.
- مثلا چه کار باارزشی؟ چی ارزش تلف شدن عمر من رو داره؟ هر چی هم باشه اگه من اون موقع ازش لذت نبرم به هیچ دردی نمی‌خوره، شما هم از تخیلات بیرون بیایید، بیشتر به خودتون برسید.
به صندلی‌ام تکیه دادم.
- مثلاً چیکار کنم؟
کمی به طرف ماشین‌ها اشاره کرد.
- یکی همین عوض کردن ماشین، دل از این لکنته بکشید. پشت ماشین‌های جدیدتر بشینید، تا بفهمید خوشی رانندگی یعنی چی؟
- رانندگی با ماشینم همین الان هم راحته نیاز به تغییر نداره.
- خب ماشین‌های بهتر سوار نشدید که این رو میگید.
- به‌هرحال ما این‌جا نیستیم که از ماشین حرف بزنیم، ما برای کار دیگه‌ای اینجا هستیم، امیدوارم فراموش نکرده باشید.
- اوه! بله، درست می‌فرمایید، عذر می‌خوام اشتباه از من بود.
- مشکلی نیست، از خودتون بگید تا بیش‌تر باهم آشنا بشیم‌.
کاوه کمی جابه‌جا شد.
- خب، من و بابا و خانوادم رو که کامل می‌شناسید، کارم هم که می‌دونید چیه؟ کار خانوادگی ما واردات ماشینه، از پورش و بی‌ام و بنز بگیرید تا بنتلی و آئودی و فورد کلاً هر ماشینی رو که بگید می‌تونیم وارد کنیم به شرط این‌که مشتری‌شو داشته باشیم، مدام بین دبی و شیراز در رفت‌ و آمدم؛ این‌جا خونه مستقل دارم، اما دبی پیش خانواده برادرم زندگی می‌کنم، ولی اگه شما بخواید دبی هم می‌تونم خونه تهیه کنم، برای من فرقی نداره دبی زندگی کنم یا شیراز، تصمیم این با شماست که کجا زندگی کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
کاوه لحظه‌ای فکر کرد و‌ گفت:« همین!»
- همین؟ فکر می‌کردم صحبت درمورد ازدواج بیش‌تر از ماشین و خونه باشه.
- مثلاً درمورد چی حرف بزنیم؟
کمی خود را جلو کشیدم.
- از علایق‌تون بگید، از این‌که چرا می‌خواید با من ازدواج کنید؟
- از علاقه‌ام که گفتم، ماشین علاقه‌ی اصلی منه، درمورد دلیل ازدواج هم، این چیزی که بابا و آقای ماندگار تشخیص دادن، از نظر اون‌ها ما مناسب ازدواج باهم هستیم.
- نظر شما چیه؟ یعنی شما هیچ نظری درمورد کسی که می‌خواین باهاش ازدواج کنید، ندارید؟
- من همیشه به بابا اعتماد دارم، هر تصمیمی بگیرن قبول می‌کنم.
واقعاً از حرفش تعجب کردم، به صندلی تکیه دادم.
- شما از زندگی مشترک چی می‌خواین؟
- بابا تشخیص دادن موقع ازدواج من هست، خب همه ازدواج می‌کنن تا خانواده داشته باشن، منم همین‌طور.
با خودم فکر کردم این دیگر چه‌قدر بچه است.
- یعنی خودتون به این نتیجه نرسیدید که ازدواج کنید؟
- من فرصت فکر‌کردن به این چیزها رو ندارم، پدر و آقای ماندگار دوستان قدیمی هستن و خوب همدیگه رو می‌شناسن، اون‌ها از ما‌ باتجربه‌ترن، قطعاً به ضرر بچه‌هاشون حرف نمی‌زنن.
آن‌قدر از دستش عصبانی شدم که دیگر مبادی آداب بودن را کنار گذاشتم.
- یعنی واقعاً تو از خودت هیچ نظری نداری؟ یعنی مهم نیست زنت چه شکلی باشه؟ چه عقایدی داشته باشه؟
- گفتم که من همیشه به انتخاب‌های بابا اعتماد دارم.
- اما من اصلاً این‌طور نیستم، نمی‌تونم صرفاً با نظر دیگران زندگی کنم.
بلند شدم.
- متأسفانه نمی‌تونم با مردی ازدواج کنم که حتی مهم‌ترین تصمیمات زندگیش رو پدرش براش می‌گیره.
- تند نرید! خانم ماندگار! صبر کنید بیشتر باهم حرف بزنیم.
- من چطور با کسی که دغدغه‌ای جز عوض کردن ماشین و بقیه چیزها نداره بشینم درمورد ازدواج حرف بزنم؟ ما اصلاً مناسب هم نیستیم، می‌ترسم یه زمانی من هم براتون تکراری بشم، ممنون بابت دعوتتون، خدانگهدار!
بدون آن‌که منتظر پاسخی بمانم به طرف ماشین حرکت کردم. کاوه ایستاد
- صبر کنید خانم ماندگار!
برگشتم.
- خداحافظ آقای حمیدی!
سوار ماشین شدم و سریع خودم را به خانه رساندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
عصبی در خانه را باز کردم و داخل شدم. شهرزاد همراه ایران مشغول خوردن چای بود، تا مرا دید بلند شد و گفت:
- چه‌قدر زود اومدی؟ به تفاهم رسیدید؟
- هیچی نگو! فقط می‌خوام تنها باشم.
با حرص پله‌ها را بالا رفتم.
- چرا خب؟ یه چیزی بگو دیگه.
به بالای پله‌ها رسیده بودم، برگشتم به آن دو که نگران نگاه می‌کردند، نگاه کردم.
- مردک ماشین‌باز یه بچه بود که هنوز بزرگ نشده.
بی‌حرف دیگری داخل اتاق رفتم و خودم را روی تخت انداختم، از عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم و سعی می‌کردم جلوی گریه‌ام را بگیرم. باز دلم برای علی تنگ شده بود، به خودم لعنت می‌دادم که‌ چرا این دروغ‌گو را نمی‌توانم فراموش کنم، دل بی‌عارم او را با کاوه مقایسه می‌کرد و مغزم پس می‌زد.

***

- علی‌جان! تو که این‌قدر کارهات زیاده خب بیا ماشین من رو ببر، باور کن مشکلی ندارم.
- عزیزم! خانومم! عمرم! من این‌جوری راحت‌ترم.
- نه تو راحت نیستی، مشکلت اینه مغروری، می‌ترسی بهت بگن سوار ماشین زنت شدی.
- داشتیم خانم‌گل؟
- همینه دیگه علی! پس چرا هیچ‌وقت پشت ماشین من نمی‌شینی؟
- مگه من پشت ماشین کسی نشستم؟ جز همون یه بار که از سید ماشین قرض کردم، تا حالا از کسی ماشین نگرفتم.
- من کسی نیستم، من فرق می‌کنم.
- بله خانوم‌گل! شما فرق داری، شما با همه‌ی آدم‌های دنیا فرق داری، بهت قول میدم هر وقت نیاز داشتم بهت بگم من رو برسونی.
- علی‌جان! اگه اصرار می‌کنم به این خاطر که نمی‌خوام این‌قدر از بی‌ماشینی تو دردسر باشی.
- می‌دونم، من از قلب مهربونت خبر دارم، ولی تو نگران نباش!
- تو دیگه کی هستی؟ همه پسرها عشق ماشینن، آرزوشونه پشت بی‌ام‌و بشینن، بعد من میگم بیا اصلاً مال خودت میگی نه.
- عزیزم! زندگی به این نیست که سوار فلان ماشین بشی یا نه، اصلاً مگه اهمیتی داره من سواره باشم یا پیاده؟ برای من فرقی بین ماشین تو و ماشین سید نیست، هر دو وسیله‌اس حالا یکی بزرگ‌تر یکی کوچک‌تر، هر دو یه کار رو انجام میدن، مسئله من اینه که هیچ‌کدوم مال من نیست، حتی اگه مال زنم باشه.
- چیکارت کنم علی؟ حرف گوش نمیدی.
- ان‌شاءالله بعداً که سر کار درست و حسابی رفتم، مسئله‌ی عروسی و خونه‌مون که حل شد، برنامه می‌ریزم برای خرید ماشین، نگران من نباش خانوم‌گل!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
***

شهرزاد در اتاق را باز کرد.
- اجازه هست؟ ساریناجان!
سرم را کمی بلند کردم.
- تو نمی‌خوای من رو تنها بذاری؟
شهرزاد داخل شد و در را بست.
- اصلآ و ابدآ!
عادت داشت گاهی اوقات آخر کلمات تنوین‌دار را از قصد آ تلفظ کند. کنارم نشست دستم را گرفت.
- دوسی‌جون! چرا این‌قدر خودت رو سر هر چیزی ناراحت می‌کنی؟ رفتی، دیدیش، نخواستی، تموم شد، دیگه غصه خوردن نداره که.
بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم و نشستم.
- غصه‌ام از اینه که نمی‌تونم علی رو فراموش کنم، مدام تو فکرشم، مغزم ردش می‌کنه، اما دلم می‌خوادش، من دلم علی رو می‌خواد.
شهرزاد از عصبانیت لحظه‌ای چشمانش را بست و باز کرد.
- از بس دلت احمق و بی‌شعوره، به اون مغزت بگو... ‌.
به قلبم اشاره کرد.
- جلوی این ابله رو بگیره، فقط بلده تو رو بدبخت کنه، تو هم کودن به جای این‌که به مغزت گوش کنی، افسارت رو دادی دست قلبت.
- آخ شهرزاد! تو چرا این‌قدر بددهنی هر چی خانوم‌ دکتر و آقای‌ دکتر مؤدب و باشخصیتن، تو بی‌ادب و بددهنی، به کی رفتی تو؟
- من بددهن نیستم، تو مستحق فحشی، مودب‌تر از من پیدا نمی‌شه، تنها کسی که فحش‌های من رو می‌شنوه تویی.
- خب چرا به من فحش میدی؟
- چون حقته، هر چی سرت میاد آدم نمی‌شی، بازم میگی علی‌علی‌علی، ول کن این پسره رو، بچسب به زندگیت.
- زندگی؟ کدوم زندگی؟ شدم یه توپ که هر کی هرجا دلش بخواد شوتم می‌کنه، اون از علی که بدون هیچ توضیحی گذاشت و رفت، این از بابا که می‌خواد هر چه زودتر شوهرم بده از شرم خلاص بشه.
- قبلاً هم گفتم، این علی رو بنداز تو سطل آشغال بده بره، چی کرده؟ و‌ چی شده؟ تموم شد رفت، این رو به اون قلبِ... ‌.
شهرزاد مکث کرد.
- نمی‌ذاری فحش بدم که... ‌.
نفسش را بیرون داد، تا آرام‌تر حرف بزند.
- مسئله‌ی بابات فرق داره، اون تو رو دوست داره می‌خواد تو رو از فکر علی دربیاره که کاوه رو بهت معرفی کرد، می‌خواد برگردی به زندگیت.
دوباره روی تخت دراز کشیدم.
- چرا نظر من برای کسی مهم نیست؟
- بابات مجبورت نکرده که الا همین، خب کاوه رو نخواستی بگو نه.
به سقف خیره بودم.
- چرا زندگی من این‌طوری شد؟
- زندگیت هیچ طوریش نیست، فقط باید از این دخمه دربیایی، بری بیرون یه هوای تازه‌ای به کله‌ات بخوره، عقلت بیاد سرجاش.
شهرزاد از کنارم بلند شد، در آینه نگاهی به سر و وضعش انداخت.
- من الان باید ناهار برم پیش مامان، ساعت چهار میام باهم بریم خرید.
- ول کن شهرزاد! حوصله ندارم.
به طرفم برگشت.
- مجبوری، راه فرار هم نداری.
- مگه نمیگی راه رفتن برات سخته؟
- زیاد راه نمی‌ریم، جاش رو بلدم از کجا نو نوارت کنم.
- از دست تو شهرزاد!
- از دست من چی؟ جز همین لباسی که تنته و باهاش خوابیدی تا چروک بشه، هیچی نداری، نه تنها کل عمرت رو تلف درس و دانشگاه کردی، بلکه اون کمد رو هم پر کردی از لباس‌های دانشگاهی، می‌خوام از وضع دانشجویی درت بیارم، یه خانوم درست و حسابی ازت درست کنم، اون هم با لباس‌های خوشگل موشگل.
- تو ول نمی‌کنی نه؟
در اتاق را باز کرد و برگشت.
- من رو که می‌شناسی، پس بیهوده مقاومت نکن، حالا هم بلند شو، هم لباسات رو عوض کن، هم آرایشت رو پاک کن بعد بگیر بخواب، فعلاً خداحافظ!
شهرزاد که رفت، چشمانم را بستم تا به خواب بروم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
***
کلافه به صندلی سیمانی پارک تکیه دادم.
- از کجا معلوم فقط یک خدا وجود داشته باشه؟ شاید هر منظومه یا کهکشانی یه خدای جدا داشته باشه؟ اصلاً اگه خدا یکیه چرا این همه کهکشان و منظومه آفریده؟ به‌نظر من که لزومی نداشته.
علی بلافاصله گفت:
- دلش خواسته زیاد خلق کنه.
بعد لبخندی زد. از جوابش سرخورده شدم، با تعجب و سکوت به او چشم دوختم. متوجه شد و گفت:
- ببخشید! حرف بی‌جایی زدم.
هنوز ندیده بودم شوخی کند و برایم عجیب بود. دوباره سریع در لاک جدی‌اش فرورفت.
- الان دیگه قبول کردید که نیاز به خالق داریم؟
برای اینکه راضی‌اش کنم گفتم:
- حالا... ‌.
- پس می‌خواین بدونید چرا خدا یکیه و چندتا نیست؟
- بله، چرا به چندتا خدا اعتقاد ندارید؟
- خب پس اول دلیل بیارید که چرا چندتا خدا باید وجود داشته باشه؟
- شمایید که اومدید عقایدتون رو اثبات کنید، من که نیومدم؟
- شما می‌گید چند خدا؟ خب چرا چند خدا؟
- شما بگید چرا یک خدا؟
- خب باشه... تا قبل از این چند جلسه که با هم حرف بزنیم، معتقد بودید جهان نیاز به خالق نداره، الان امیدوارم حداقل پذیرفته باشید که جهان نیاز داره خالق داشته باشه.
- منظور؟
- منظورم اینه، اگر هنوز نیاز جهان به خالق رو درک نکردید، نمی‌تونیم رو چندخدایی و یک‌خدایی بحث کنیم!
- شما فرض کن من قبول کردم این جهان نیاز به خالق داره، حالا می‌خوام بدونم چرا خالق باید یکی باشه؟
علی نگاهی به اطراف انداخت.
- خب اول به من جواب بدید خالقی که این جهان رو خلق کرده به‌نظرتون چه ویژگی‌هایی باید داشته باشه؟
کمی فکر کردم.
- خب، به‌نظرم باید بزرگ باشه، خیلی بزرگ، شاید نامحدود، تا به همه‌چیز احاطه داشته باشه، باید حداقل از مخلوقش بزرگ‌تر باشه.
- آها! همین که گفتید دلیل یکی بودن خداست.
ابروهایم را از تعجب بالا دادم.
- نفهمیدم، چطور شد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
علی خم شد چند سنگ‌ریزه از روی زمین برداشت و تک‌تک رو میز گذاشت.
- چه زمانی می‌گیم چندتا؟ زمانی که اجزا باهم متفاوت باشن یعنی وقتی یکی چیزی داشته باشه که دیگری نداشته باشه و البته محدود هم باشه، مثل این سنگ‌ها، هر کدوم یه ویژگی دارند، که بقیه ندارن و البته یه فضای محدودی هم اشغال می‌کنن.
بعد نگاهی به اطراف انداخت، بلند شد و تکه‌آجری را که دورتر کنار جدول افتاده بود، برداشت و روی میز گذاشت. کنار میز ایستاد.
-حالا این تکه‌آجر رو ببینید، اجزاش جدا از هم نیستند، تفاوت ندارند و یک‌پارچه‌اند و البته در مقایسه با این سنگ‌های کوچیک نامحدودتر محسوب میشه.
به سنگ‌ها و آجر اشاره کردم.
- قصدتون از این کارها چیه؟
علی سنگ‌ها و آجر را برداشت، دوباره کنار باغچه گذاشت.
- می‌خوام بگم اگر خداها چندتا باشن، یعنی باهم متفاوتند که چندتا شدن، به عبارتی یکی‌شون یه چیزی داره که بقیه نداره پس تک‌تک‌شون یه ایراداتی دارن، همین‌طور اگه چندتا باشن دیگه از نامحدود بودن خارج میشن.
- خب نامحدود نباشن، کافیه فقط از اون چیزی که آفریده بزرگ‌تر باشه، مثلاً اگه هر کهکشانی رو خدای جداگانه‌ای آفریده باشه کافیه اون خدا از کهکشان خودش بزرگ‌تر باشه.
علی دستمال کاغذی‌ای را از جیب کیفش بیرون آورد و خاک حاصل از سنگ‌ها و آجر را از روی میز پاک کرد.
- اول این‌که همین کهکشان‌ها با هم مرتبطند، نمیشه گفت هیچ تاثیری روی هم ندارن، همین تاثیر متقابل میگه نمی‌تونه کار دوتا خدا باشه.
علی به طرف سطل زباله‌ای که دورتر بود رفت و دستمال ر‌ا در سطل انداخت و برگشت.
- دوم این‌که وقتی خالق یه ویژگی رو نداشته باشه، یعنی نقص داره و نقص خالق یعنی خودش هم به خدا نیاز داره، اون پدیده‌ای نیاز به خالق نداره که هیچ نقصی درش وارد نباشه، باید کامل‌ِ کامل باشه تا هستی اولی باشه.
درحالی‌که نظرم به رفتار پاک کردن میزش و بعد انداختن دستمال در سطل جلب شده بود و پیش خودم فکر می‌کردم چه‌قدر تمیز و منظم است، گفتم:
- من نمی‌فهمم بیش‌تر برام توضیح بدید.
علی دوباره پشت میز نشست.
- نگاه کنید این جهان هم ساختارهای بسیار عظیم داره مثل کهکشان‌ها و سیاه‌‌چاله‌ها و بقیه اجرام آسمانی هم اجزای بسیار ریز مثل اتم‌ها حتی از اون‌ها هم ریزتر مثل پروتون‌ها و نوترون‌ها یا حتی ریزتر مثل کوراک‌ها جالبه که حتی اون‌ها هم اجزای کوچک‌تری دارن!
- خب؟
- حالا همه‌ی این اجزا از کوچک‌ترین ساختارها تا عظیم‌ترین پدیده‌ها بدون نقص و بی‌نظمی کار می‌کنند، آیا اگر چندتا خدا بود، این نظم برقرار بود؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین