- Jun
- 2,118
- 39,504
- مدالها
- 3
مانتو را برداشتم و نگاه کردم.
- شهرزاد! من با این رنگ راحت نیستم.
- با این سیاه_ سورمهایها راحتی؟
- همیشه از اونها پوشیدم، حالا یهدفعه سفید بپوشم؟
- کاوه قبلاً تو رو دیده؟
- نه، یعنی خیلی وقت پیش دیدمش، دبیرستانی بودم.
- پس فرقی نمیکنه چی بپوشی، چون مطمئناً تو رو یادش نمیاد.
نگاهم را به مانتو دوختم، شهرزاد عصبی شد.
- دختر! وقت نیست بریم مانتو بخری، همین رو بپوش دیر شد.
ناچار مانتو را تن کردم؛ اما شهرزاد ول کن نبود.
- هر دفعه بهت گفتم بیا بریم خرید گفتی درگیرم؛ درگیر فلان درس و پروژه و آزمایش و کوفت و زهرمار؛ سرت رو از تو کتاب درنیاوردی بری یه چیزی بخری یه چنین وقتی لازمت بشه، نگاه کمد تو که میکنم انگار تا آخر عمر میخواستی تو دانشگاه زندگی کنی، نشد یه بار پات رو بذاری تو مهمونیها ببینی خلقالله چه جور لباس میپوشن.
- ول کن شهرزاد! سرم رو خوردی، من همیشه همین بودم.
- بله، میشناسمت از همون اولش همینقدر نچسب و بیسلیقه بودی.
جلوی آینه دست به یقهی مانتو کشیدم.
- من بیسلیقه نیستم، شماها درک نمیکنید، همین دوتا رو که قبل عید گرفتم، میدونی از کجا خریدم؟
- بله جنابعالی پول خرج میکنی، برند میخری؛ اما صرفاً چیز گرون خریدن نشانهی سلیقه نیست، آدم باید طوری لباس بپوشه که به چشم بیاد.
- من که هیچوقت نمیخواستم به چشم بیام، پس لباس رنگ روشن لازم ندارم.
- از این به بعد خودم میبرمت خرید.
دیگر حرفهای شهرزاد را نمیشنیدم، علی در مغزم جولان میداد.
- علیجان! چرا فکر کردی دختری که هنوز باهاش رو در رو حرف نزدی، مناسب زندگی تو هست؟
- لازم به حرف زدن نبود خانومگل! من میدیدم تو چطور لباس میپوشی، میدیدم چطور رفتار میکنی، همین که هیچوقت دنبال جلب نظر بقیه نبودی، برای من خیلی ارزش داشت، میدونی تو مثل گنجی هستی که خودت رو ارائه نمیکنی، بلکه بقیه باید کشفت کنن، از نظر من تو خاصی، خیلی خاص، همین خاص بودنت باعث شد تا انتخابت کنم.
- شهرزاد! من با این رنگ راحت نیستم.
- با این سیاه_ سورمهایها راحتی؟
- همیشه از اونها پوشیدم، حالا یهدفعه سفید بپوشم؟
- کاوه قبلاً تو رو دیده؟
- نه، یعنی خیلی وقت پیش دیدمش، دبیرستانی بودم.
- پس فرقی نمیکنه چی بپوشی، چون مطمئناً تو رو یادش نمیاد.
نگاهم را به مانتو دوختم، شهرزاد عصبی شد.
- دختر! وقت نیست بریم مانتو بخری، همین رو بپوش دیر شد.
ناچار مانتو را تن کردم؛ اما شهرزاد ول کن نبود.
- هر دفعه بهت گفتم بیا بریم خرید گفتی درگیرم؛ درگیر فلان درس و پروژه و آزمایش و کوفت و زهرمار؛ سرت رو از تو کتاب درنیاوردی بری یه چیزی بخری یه چنین وقتی لازمت بشه، نگاه کمد تو که میکنم انگار تا آخر عمر میخواستی تو دانشگاه زندگی کنی، نشد یه بار پات رو بذاری تو مهمونیها ببینی خلقالله چه جور لباس میپوشن.
- ول کن شهرزاد! سرم رو خوردی، من همیشه همین بودم.
- بله، میشناسمت از همون اولش همینقدر نچسب و بیسلیقه بودی.
جلوی آینه دست به یقهی مانتو کشیدم.
- من بیسلیقه نیستم، شماها درک نمیکنید، همین دوتا رو که قبل عید گرفتم، میدونی از کجا خریدم؟
- بله جنابعالی پول خرج میکنی، برند میخری؛ اما صرفاً چیز گرون خریدن نشانهی سلیقه نیست، آدم باید طوری لباس بپوشه که به چشم بیاد.
- من که هیچوقت نمیخواستم به چشم بیام، پس لباس رنگ روشن لازم ندارم.
- از این به بعد خودم میبرمت خرید.
دیگر حرفهای شهرزاد را نمیشنیدم، علی در مغزم جولان میداد.
- علیجان! چرا فکر کردی دختری که هنوز باهاش رو در رو حرف نزدی، مناسب زندگی تو هست؟
- لازم به حرف زدن نبود خانومگل! من میدیدم تو چطور لباس میپوشی، میدیدم چطور رفتار میکنی، همین که هیچوقت دنبال جلب نظر بقیه نبودی، برای من خیلی ارزش داشت، میدونی تو مثل گنجی هستی که خودت رو ارائه نمیکنی، بلکه بقیه باید کشفت کنن، از نظر من تو خاصی، خیلی خاص، همین خاص بودنت باعث شد تا انتخابت کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: