- Jun
- 2,116
- 39,470
- مدالها
- 3
شب، بعد از جمع کردن میز شام به طرف اتاقم میرفتم؛ پدر به عادت هر شب جلوی تلویزیون بود، آن را خاموش کرد و به من گفت:
- سارینا! بیا بشین باهات کار دارم.
میدانستم باز مسئلهی شرکت است، برخلاف میلم ناچار روبهروی پدر نشستم تا حرفش را بزند.
-ببین دخترم! من امروز خیلی فکر کردم، نمیتونم از زحمات چندین و چند سالهام بگذرم.
- بابا! شرکت که قرار نیست طوریش بشه، شما بالای سر کارها هستید، از من هم خیلی بهترید.
- دخترجون! تا کی من سالم و سرحالم؟ بالاخره از کارافتاده میشم.
کج نشستم و لبخند زدم.
- شما هنوز جوونید!
پدر جدی گفت:
- زبون نریز دختر! من باید فکر بعد از خودم باشم و فقط دو تا راه حل دارم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- راه حل اول اینه که تو قبول کنی بیایی شرکت و من کارها رو کمکم بسپارم به خودت.
همانطور که به مبل تکیه داده بودم بیخیال گفتم:
- راه حل دوم بهتره.
چند لحظه به من چشم دوخت.
- پس کار شرکت رو باید بسپارم به شوهرت.
نیمخیز شدم و با تعجب پرسیدم:
- شوهرم؟!
پدر به مبل تکیه داد.
- بله! جنابعالی باید ازدواج کنی!
- شوخی میکنید دیگه؟
- شوخیم کجا بود؟
معترض شدم.
- شوهر چیه بابا؟
- امروز عصر کلی وقت گذاشتم پسرهای مناسبی رو که میشناسم و میدونم لیاقت تو رو دارن رو ردیف کردم، تکتک بهت معرفی میکنم، تو بشناسیشون، بعد یکی رو که میخواستی انتخاب کن.
- مگه میخوام سیبزمینی پیاز بخرم؟
- این راه حل من برای اینه که تو دلت نمیخواد بیایی شرکت؛ تو از بین اینها یکی رو انتخاب میکنی، من سریع عقد و عروسی رو راه میاندازم، بعد از اون شوهرت رو جای تو میبرم شرکت.
اصلاً باورم نمیشد.
-بابایی! دارید مسخرهام میکنید؟
- سارینا! بیا بشین باهات کار دارم.
میدانستم باز مسئلهی شرکت است، برخلاف میلم ناچار روبهروی پدر نشستم تا حرفش را بزند.
-ببین دخترم! من امروز خیلی فکر کردم، نمیتونم از زحمات چندین و چند سالهام بگذرم.
- بابا! شرکت که قرار نیست طوریش بشه، شما بالای سر کارها هستید، از من هم خیلی بهترید.
- دخترجون! تا کی من سالم و سرحالم؟ بالاخره از کارافتاده میشم.
کج نشستم و لبخند زدم.
- شما هنوز جوونید!
پدر جدی گفت:
- زبون نریز دختر! من باید فکر بعد از خودم باشم و فقط دو تا راه حل دارم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- راه حل اول اینه که تو قبول کنی بیایی شرکت و من کارها رو کمکم بسپارم به خودت.
همانطور که به مبل تکیه داده بودم بیخیال گفتم:
- راه حل دوم بهتره.
چند لحظه به من چشم دوخت.
- پس کار شرکت رو باید بسپارم به شوهرت.
نیمخیز شدم و با تعجب پرسیدم:
- شوهرم؟!
پدر به مبل تکیه داد.
- بله! جنابعالی باید ازدواج کنی!
- شوخی میکنید دیگه؟
- شوخیم کجا بود؟
معترض شدم.
- شوهر چیه بابا؟
- امروز عصر کلی وقت گذاشتم پسرهای مناسبی رو که میشناسم و میدونم لیاقت تو رو دارن رو ردیف کردم، تکتک بهت معرفی میکنم، تو بشناسیشون، بعد یکی رو که میخواستی انتخاب کن.
- مگه میخوام سیبزمینی پیاز بخرم؟
- این راه حل من برای اینه که تو دلت نمیخواد بیایی شرکت؛ تو از بین اینها یکی رو انتخاب میکنی، من سریع عقد و عروسی رو راه میاندازم، بعد از اون شوهرت رو جای تو میبرم شرکت.
اصلاً باورم نمیشد.
-بابایی! دارید مسخرهام میکنید؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: