جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,633 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,470
مدال‌ها
3
روبه‌روی پدر نشستم و دستم را روی میز گذاشتم. او همین‌طور که باند را باز می‌کرد، گفت:
- روی پیشنهادم فکر کردی؟
- کدوم؟
- مگه چندتا بود؟ فقط گفتم بیا شرکت کنار دست خودم.
- ایران هم گفت به حرف‌هاتون فکر کنم و باهاتون حرف بزنم.
- خب؟
- بابا! من واقعاً به‌خاطر انتخاب علی از شما معذرت می‌خوام، ببخشید به حرف‌هاتون گوش نکردم، شما بارها گفتید اما من... .
پدر که بخیه‌ها را وارسی می‌کرد، نگذاشت ادامه دهم.
- ماجرای اون پسر دیگه تموم شد، فراموشش کن!
یکی از پمادها را به دست پدر دادم.
- تموم نمیشه بابا! من تا زمانی که ذهنم درگیرش باشه، نمی‌تونم به چیزی فکر کنم.
پدر پماد را روی دستم زد.
- من و تو قبلاً رابطه‌ی خوبی باهم داشتیم ولی همین پسر بین‌مون فاصله انداخت.
- بابا... .
- نمی‌خوام چیز بیش‌تری از اون مرتیکه بشنوم، از وقتی پاش رو گذاشت توی زندگی تو، همه‌چیز تو شد، چشم‌هات رو روی بقیه بستی و فقط اون رو دیدی، تا قبل از اومدن اون دختری داشتم قوی و مستقل، دور از این تفکرات متحجرانه؛ خوشحال بودم که می‌تونه جای من بشینه و دم و دستگاهی رو که سال‌ها براش جنگیدم، حفظ کنه، ولی یه‌دفعه تو اون رو آوردی گفتی عاشق شدم، گفتم اشتباهه، گفتی نه من بهتر می‌فهمم، نخواستم دلت رو بشکنم، قبول کردم، با این‌که می‌دونستم پشیمون میشی.
پدر آهی کشید.
- اون اومد، شد همه‌کَس تو و بین من و تو فاصله انداخت، یادته چه‌قدر شب‌ها توی همین ایوون من و تو باهم تا دیروقت حرف می‌زدیم؟ کار و درس هم مانعمون نبود، ولی چی شد؟ حالا یادت میاد کِی این‌جوری دونفری حرف زده باشیم؟
به چشمانم نگاه کرد.
- اون پسر از تو احساساتت رو گرفت از من دخترم رو، حتی حالا هم که رفته تو رو پس نمیده، تو هنوز هم به‌خاطر فکر اون به حرف من گوش نمیدی.
- بابایی! کار شرکت واقعاً کار من نیست.
- پس کار کیه؟
- نمی‌دونم، مثلاً رضا، اون بهتر از من از عهده‌ی کار شرکت برمیاد، تازه حسابدار هم هست مناسب‌تر از منه.
پدر پماد درون دستش را کناری انداخت.
- اون شرکت مال توئه نه رضا؛ چرا اموال تو رو بدم دست یه نفر دیگه؟
- رضا که غریبه نیست، مطمئنه، اصلاً من وکالت میدم به رضا، بشه وکیل من برای کارهای شرکت.
- چی میگی دختر؟ من حتی حسابداری شرکتم رو نمیدم دست رضا، بعد مدیریتش رو بدم دستش؟
- مگه رضا چِشه؟ پسر به این خوبی، دست‌پاک، کاردرست.
- نقطه‌ضعفش همین پاک‌دستیشه دیگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,470
مدال‌ها
3
تعجب کردم.
- وا، بابا! همه دنبال آدم مطمئن می‌گردن بعد تو میگی آدم مطمئن خوب نیست؟
- دخترجان! فکر کردی اون شرکت همه‌ش از راه‌های سالم اداره میشه؟ من تاجرم، کارم با سود و زیانه، باید همیشه از سودم محافظت کنم، حالا از هر راهی، می‌خواد فریب باشه، زدوبند باشه، رشوه باشه یا هزارتا کار جور و ناجور دیگه؛ بعد من که اصلاً به رعایت اصول اخلاقی اهمیتی نمیدم، رضا رو که پایبند سفت و سخت اصول اخلاقیه، بردارم ببرم شرکت؟
- خب بابا من هم دوست ندارم کسی و فریب بدم و زدوبند کنم، برای من هم رعایت اصول اخلاقی مهمه.
- خب اشتباه می‌کنی، نه! تجارت با رعایت اصول اخلاقی نمیشه.
- خب چه اصراری دارید من رو تاجر کنید؟ وقتی شما کسی رو فریب بدید، بقیه هم شما رو فریب میدن.
پدر اشاره‌ای به دستم کرد.
- الان نباید ببندیش؟
پماد دیگر را به دستش دادم.
- این هم باید بزنم.
پدر پماد را گرفت و روی دستم زد.
- دنیای تجارت جای مثبت بودن نیست، اگه گرگ نباشی نمی‌تونی سرپا بمونی، فکر کردی من چطور شدم فریدون‌خان ماندگار؟ فقط با کنار زدن رقبا، اون هم با روش‌های کاملاً غیراخلاقی با نامردی کامل.
- ولی این بی‌رحمیه، درست نیست.
پدر پماد را دستم داد.
- فکر کردی بقیه فرصت کنن به من رحم می‌کنن؟ بقیه هم همینن، من دوبار زخم رقبا به تنم خورده.
پدر به فکر رفت.
- دفعه‌ی اول همون موقع بود که ژاله می‌خواست بره و من درگیر اون بودم، غفلت کردم، اما رقبا کارشون رو کردن، نصف بیش‌تر اموالم به فنا رفت. چند سال طول کشید تا دوباره رسیدم جای اولم. دفعه‌ی آخر هم دوازده‌سال پیش بود، نزدیک بود اموالم رو از دست بدم، اما این بار حواسم جمع بود. کاری کردم که دیگه کسی طمع به اموالم نکنه.
- من اصلاً خبر نداشتم.
- هیچ‌ک.س نفهمید، شرط اول موفقیت رازداریه، نباید بذاری کسی حتی نزدیک‌ترین‌هات از حال بدت باخبر بشن.
- من توان این‌که تنهایی مشکلاتم رو حل کنم ندارم، من اگه جای شما بودم حداقل به خانواده‌ام می‌گفتم.
- دنیای تجارت همینه، باید بتونی از پس مشکلاتش بربیای، من کم سختی نکشیدم تا به این‌جا رسیدم که اسم فریدون‌خان ماندگار برای خودش ابهتی پیدا کرده، از این به بعد باید تو اسم خودت رو بزرگ کنی.
- کار من نیست، خودتون کارتون رو ادامه بدید، شما بلد این کار هستید. من نیستم، باور کنید من آدم این کار نیستم.
- دختر! من تا کی می‌تونم ادامه بدم؟ پدرم این شرکت رو تاسیس کرد، داد دست من، حالا هم من باید بدم دست تو، تو وارث این دم و دستگاهی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,470
مدال‌ها
3
کلافه شدم
- من نمی‌تونم بابا! من تاجر نیستم، نمی‌تونم اون‌چه رو که بدست آوردید نگه دارم.
- تو تاجر هستی، تو دختر فریدون ماندگاری، تجارت توی خونته، فقط کافیه بیایی پیش خودم کارآموزی، همه‌‌ی چم و خم کار رو نشونت میدم.
- من خوشم از این طرز کار کردن نمیاد؛ من دوست دارم کارم طوری باشه که اول بهش علاقه داشته باشم، بعد هم نخوام روی اصولم پا بذارم، من اهل فریب بقیه نیستم.
پدر باند را برداشت و مشغول بستن دور دستم شد.
- این‌ها همه‌ش چرندیاتی که ایران کرده توی مغزت.
سر برگرداندم ایران را دیدم که هنوز دور از ما مشغول بوته‌های رز بود.
- بابا یه‌دفعه ایران نشنوه؟
- مگه بد میگم؟ هر چی توی کارم موفق بودم، توی تربیت تو اشتباه کردم که سپردمت دست ایران.
- این حرف‌ها چیه؟
پدر کارش را با دستم تمام کرد.
- من در رابطه با تو اشتباه زیاد کردم، آخریش قبول کردن اون پسر بود، اما بزرگ‌ترینش این بود که گذاشتم ایران تو رو تربیت کنه، اون هم با اصول و عقاید خودش.
- یعنی چی بابا؟ ایران به این خوبی مگه بدی دیدید ازش؟
- مشکلش همین خوب بودنه، چرا زن من باید کسی باشه که این همه پایبندی به اصول اخلاقی رو یاد تو بده؟
- بابا! کجای این بده؟
- تا چند سال پیش هم اوضاع خوب بود، تو هیچ اثری از عقاید ایران و رضا نداشتی، اما نمی‌دونم چی شد که یک‌دفعه به کل عوض شدی، شدی یه سارینای دیگه، همه‌ش هم از وقتی بود که پای اون پسر الدنگ به این خونه باز شد.
صدای ایران از پایین پله‌ها حرف‌های ما را ناتمام گذاشت.
- ساریناجان! شیرعسلت رو خوردی؟
به طرف ایران که از پله‌ها بالا می‌آمد، برگشتم.
- آره دستت درد نکنه، چه‌قدر رز جمع کردی.
ایران به بالا رسیده بود.
- گل‌های تو گلدون‌ها داشت پلاسیده می‌شد، باید عوض‌شون می‌کردم.
بعد رو به پدر کرد.
- آقا! امروز که خونه‌اید، ناهار چی درست کنم؟
پدر به صندلی تکیه داد.
- هر چی خودتون می‌خواید، برای من فرقی نداره.
ایران داخل رفت و من به پدرم چشم دوختم که امروز حرفهای تازه‌ای از او شنیده بودم. او همان‌طور که چشمانش را روی هم می‌گذاشت تا چرت کوتاهی بزند گفت:
- به حرف‌های من فکر کن، نه من جز تو چاره‌ای دارم، نه تو غیر شرکت راه‌ حلی.
ناراحت از حرف‌هایی که شنیده بودم، بلند شدم و به اتاقم برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,470
مدال‌ها
3
***
در اتاق علی پشت سیستم او نشسته بودم و مشغول تایپ قسمتی از گزارش‌کار پایان‌نامه بودم. علی از روی برگه‌ی دست‌نویسی می‌خواند تا تایپ کنم.
- بنویس در این مرحله از واکنش... .
همان‌طور‌که‌ می‌نوشتم گفتم:« علی؟»
- عقب افتادی؟
- نه!
- نیاز به گرمای بیش‌تر... .
- میگم علی پایان‌نامه رو دفاع کردیم چی میشه؟
- از سالن میآییم بیرون.
- بی‌مزه! جدی حرف می‌زنم.
- عقبیم خانم‌گل! بنویس نیاز به گرمای بیش‌تر برای انجام واکنش وجود دارد.
- عقب نیستیم، من که دارم می‌نویسم.
- تو فقط داری حرف می‌زنی.
- تایپ هم می‌کنم، بیا ببین تا وجود دارد نوشتم.
- خب بنویس مشکل پیش‌رو در این‌جا..‌. .
- ولی اگه این پروژه تموم بشه چی میشه؟
- خانم‌گل! آخرش حرف‌هامون رو تایپ می‌کنی.
- نترس بگو، بنده برخلاف جناب‌‌عالی می‌تونم چند کار رو همزمان انجام بدم.
- بنویس ترکیب مواد اولیه با اکسیژن محیط است.
- یعنی دکتر فروتن به قولش عمل می‌کنه؟
علی برگه‌های در دستش را روی میز انداخت.
- بی‌خیال تایپ خانم‌گل! برگرد حرف‌هات رو بزن.
به طرفش برگشتم.
- باور کن داشتم تایپ می‌کردم؛ ناراحت شدی؟
- نه، اول حرف‌هات رو بزن، تمرکزمون از بین نره، بعد به تایپ می‌رسیم.
- من مشکلی ندارم، بگو تایپ هم می‌کنم.
- چی می‌خوای بگی خانم‌گل؟ اون رو بگو راحت شی.
بلند شدم کنارش روی تخت نشستم.
- این پایان‌نامه فوقش تا دوماه دیگه نه سه‌ماه تموم شده دیگه؟
- خب؟
- بعد که دفاع کردیم و درسمون تموم شد، چیکار می‌کنیم؟
- آها! بگو، خانم‌علّیه در فکر زندگی خودشه.
- بله... زندگی خودمون... بگو چیکار می‌کنی؟
- خب بنده در یک موقعیت مناسب به همراه خانواده به منزل شما تشریف‌فرمایی می‌کنم و از پدر گرامی اجازه‌ی عقد دائم و عروسی رو می‌گیرم، بعد که تاریخ تعیین شد می‌افتم دنبال تهیه‌ی مقدمات زندگی.
برگشتم درحالی‌که دستانم را پشت سر ستون کرده بودم، به سقف خیره شدم.
- علی‌جان! فکرش رو بکن، دکتر فروتن از پروژه‌مون راضی باشه، بعد به قولش هم عمل کنه تولیدش کنه.
- امیدوارم دکتر راضی باشه.
به طرفش برگشتم.
- بعد به‌نظرت به‌خاطر پروژه پول هم بهمون میده؟
علی سرش را خم کرد.
- نمی‌دونم، امکان هم داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,470
مدال‌ها
3
بازویش را گرفتم.
- یه چیزی بگم گوش می‌کنی؟
- چی؟
- از دکتر بخواه به جای پول تو شرکتش استخداممون کنه.
- من و تو رو؟
- آره این‌جوری مشکل کار نداریم.
- خب شاید دکتر نخواد هر کی از راه رسید رو استخدام کنه.
- من و تو که هر کی نیستیم، مخصوصاً تو؛ اگه تو از دکتر بخوای حتماً قبول می‌کنه، کار که داشته باشی بابا دیگه بهونه‌ای نداره.
- باشه، به دکتر میگم ولی نمی‌دونم قبول می‌کنه یا نه؛ ولی تو چرا می‌خوای استخدام بشی؟ مگه قرار نبود آزمون دکترا بدی؟
- خیر، یا من و تو باهم آزمون می‌دیم یا اصلاً نمیدم.
- نکن این کار رو دختر! من شرایطم با تو فرق داره، قبلاً هم باهم حرف زدیم، تو آزمون میدی من میرم سرکار، بعداً که روبه‌راه شدیم، من هم آزمون میدم.
- نوچ، بنده و جناب‌عالی باهم می‌ریم سر کار، یک‌ سال بکوب کار می‌کنیم و فقط پس‌انداز می‌کنیم تا خیال تو از بابت زندگی راحت بشه، بعد هر دو آزمون می‌دیم.
- می‌خوای خودت رو عقب بندازی؟
- اگه تو قبول کنی من دست به حساب بانکیم بزنم و بیارم تو زندگی، قول میدم همین امسال آزمون بدم.
- نه خانم‌گل! از اول قرار گذاشتیم مسائل مالی با من باشه؛ دارایی تو و پدرت مال خودتونه.
- بله علی‌‌جان! می‌دونم شما در این زمینه کوتاه نمیایی، ولی من هم در زمینه کار کردن کوتاه نمیام.
- عزیزم! تو نگران چیزی نباش، اگه کار پیدا بکنم از عهده‌ی تامین هزینه‌ها برمیام، تازه همین الان یه کار نیمه هم دارم که قول استخدام هم دادن، نیاز به شرکت دکتر نیست، راحت برو آزمون بده.
- تو شرکت دکتر رو با اون شرکت فسقلی مقایسه می‌کنی؟ می‌دونی شرکت دکتر چه پروژه‌هایی دست می‌گیره؟ اون‌جا بری بیشتر پیشرفت می‌کنی.
- من هم می‌دونم، اگه دکتر قبول کرد براش کار می‌کنم، تو فقط برای آزمون آماده شو.
- می‌دونی اصلاً چیه علی‌ آقا؟ من فرصت همکار بودن با تو رو از دست نمیدم.
علی فقط خندید.
- فکرش رو بکن علی! همکار بشیم چه‌قدر خوبه؟
- تو تخیلات غرق نشو، فعلاً باید این تایپ رو تموم کنیم.
بلند شدم دوباره پشت سیستم نشستم.
- علی‌آقا! من اجازه نمیدم حتی در محل کار هم تنها باشی، خونه، دانشگاه، سر کار، همه‌جا من باید با تو باشم.
- می‌ترسی بدزدنم؟
- بله که می‌دزدنت، تا تو قبر هم همراهتم، قبرمونم باید دو طبقه باشه، ولت نمی‌کنم اصلاً.
- دخترجون! کم فکر و خیال کن، فقط بنویس ترکیب مواد اولیه با اکسیژن محیط است.
- باشه بابا! این‌ها رو نوشتم ادامه رو بگو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,470
مدال‌ها
3
***
به‌ پهلو روی تخت دراز کشیده بودم و به‌جای خواب بعدازظهر به‌خاطر تخیلاتی که برای زندگی با علی داشتم، اشک می‌ریختم. گوشی‌ام زنگ خورد. اشک‌هایم را پاک کردم. دست دراز کردم، گوشی را از روی میز برداشتم و جواب دادم.
- سلام شهرزاد! چی شده باز؟
- سلام خوابالو! پاشو بیا دنبال من!
- من؟ چرا؟
- می‌خوام برم آرایشگاه.
- خب پاشو برو، دیگه چرا بیام دنبالت؟
- چون اولاً ماه آخرِ، دکتر قدغن کرده پشت فرمون بشینم، دوماً حوصله‌ی پیاده‌روی تو گرما رو ندارم، اصلاً توانش رو ندارم، سوماً می‌خوام جناب‌عالی رو هم ببرم یه اصلاح کنی، شبیه حیوانات ماقبل تاریخ شدی.
- خودت چی هستی گامبالو؟
- پا میشی میایی یا به ایران زنگ بزنم بگم بهم گفتی گامبالو؟
به یاد کل‌کل‌های بچگی لبخند زدم.
- من هم میگم اول تو شروع کردی.
- ایران‌جون حرف من رو بیش‌تر از تو قبول داره.
- بله از اولش هم هر وقت دعوامون میشد می‌گفت شهرزادجان! تو بگو چی شده؟
- ایران‌جون عشق منه.
- باشه بابا، ایران ارزونی خودت.
- پس پا میشی میای؟
- حوصله‌م نمی‌شه شهرزاد!
- من حامله‌م سنگینم، تو چته حوصله‌ت نمی‌شه؟ پاشو بیا یه ابرو تمیز می‌کنی و اصلاح؛ تازه دلم می‌خواد موهات رو هایلایت کنی.
- چیکار به من داری؟ خودت هایلایت کن!
- متاسفانه تا فسقل نیاد نمی‌تونم، وگرنه خیلی زودتر از این‌ها به موهام صفا داده بودم.
- خب پس برای چی میری؟ بمون خونه، من رو هم زابه‌راه نکن!
- میرم یه صفایی به سر و صورتم بدم، موهام رو هم کوتاه‌تر کنم، تازه جلوش رو هم چتری می‌کنم تا یه چند وقت دیگه فسقل که اومد مامان خوشگل ببینه نه یکی مثل تو.
- شهرزاد! این‌که بهت هیچی نمی‌گم فکر نکن نمی‌تونم‌ ها.
- اگه می‌خوای حرف نشنوی زودتر پاشو بیا دنبال من.
- کشتی من رو شهرزاد! باشه اومدم.
- آفرین! قربون آبجی خوشگلم بشم.
- الان شدم خوشگل؟
- تو همیشه خوشگلی، به خودت برسی خوشگل‌تر هم میشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,470
مدال‌ها
3
کارهای آرایشگر روی سر و صورت من تمام شد و سراغ موهای شهرزاد رفت. ابروهایم را در آینه چک می‌کردم واقعاً شهرزاد حق داشت، چهره‌ام حال و هوای بهتری پیدا کرده بود.
شهرزاد گفت:
- دوسی! جون من بیا یه هایلایت استخونی کن.
- نمی‌خوام، چرا قسم میدی؟
- آخه خیلی دلم تنگ شده رنگ کنم.
- تو دلت تنگ شده بعد من باید رنگ کنم؟
- این موهای پرکلاغی تو جون میده برای هایلایت استخونی.
- برو بابا!
کش موهایم را باز کردم، از دو طرف گردن دست برده و موهایم را تکان دادم، بلندی‌اش از شانه‌هایم پایین‌تر آمده بود، هیچ‌وقت تا این اندازه بلند نشده بودند. همین که از گوشم پایین‌تر می‌آمدند، کوتاهشان می‌کردم
- هایلایت نکن، بیا یه رنگ بزن، باور کن چون تا الان رنگ نزدی، رنگشون کنی کلی تغییر می‌کنی و قشنگ‌تر میشی.
- قشنگی می‌خوام چیکار؟
رو به آرایشگر گفتم:
- خانم! موهای منم کوتاه می‌کنید؟
- بله، چه مدلی؟
- کوتاهِ کوتاه، پسرونه، جلوش یه کم بلند باشه، اما پشتش رو تا جایی‌که میشه کوتاه کن.
شهرزاد معترض گفت:
- دیوونه! تازه داشتی قیافه پیدا می‌کردی، دوباره می‌خوای کوتاه کنی؟
- سارینای اصلی موهاش کوتاه کوتاهه.
- پس اونی که موهاش بلند بود سارینای دستپخت علی بوده؟ علی اجبار کرد موهات رو بلند کنی؟
- نخیر، خودم خواستم موهام رو بلند کنم، حالا هم خودم می‌خوام موهام رو کوتاه کنم.
- من آوردمت یه کم سر و وضعت رو بهتر کنم نه این‌که بدتر بشه.
- موی کوتاه به این خوبی، بهم بیش‌تر میاد.
- موی بلند قشنگ‌تره.
- موی کوتاه بهتره.
- بذار یه مدت موهات بلند بمونه.
- موی بلند فقط دردسر داره، مو کوتاه که باشه راحت‌تر شسته میشه، راحت‌تر شونه میشه، وقت آدم رو بی‌خود نمی‌گیره.
- تنبلی دیگه.
- من همینم، عوض هم نمی‌شم.
شهرزاد دلخور شد و دیگر چیزی نگفت.
آرایشگر از شهرزاد فارغ شد و کار روی موهای مرا شروع کرد و من به فکر رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,470
مدال‌ها
3
مشغول کار در آزمایشگاه بودم. باید موادی را برای واکنش‌هایی خاص که دکتر فروتن از ما خواسته بود، وزن می‌کردم. هر کدام واکنش جداگانه‌ای را باید انجام می‌دادیم و گزارش می‌کردیم. مدتی بود فرصت نکرده بودم موهایم را کوتاه کنم و چون لَخت بودند، مدام از گوشه کنار مقنعه بیرون می‌زدند و من هم با عصبانیت داخل می‌کردم، اما چند لحظه بعد دوباره بیرون می‌آمدند و مانع تمرکزم می‌شدند. علی مشغول وزن کردن مواد خود بود، یک‌‌دفعه بدون هیچ حرفی از آزمایشگاه بیرون رفت، با تعجب به رفتنش نگاه کردم. وقتی برگشت، من وزن کردن را تمام کرده بودم و می‌خواستم چراغ الکلی را برای ترکیب مواد داخل لوله‌ی آزمایش روشن کنم. تا او را دیدم دست از کار کشیدم.
- کجا رفتی؟
نزدیک آمد و تل نازک سیاه‌رنگی را طرفم گرفت.
- تا اطلسی رفتم، از یه خرازی این رو برات گرفتم.
خنده‌م گرفت.
- تو برای خریدن این رفتی؟
- آره، به خانمه گفتم یه چیزی می‌خوام موهای زنم رو بالا نگه داره، نیاد تو صورتش؛ اونم این رو داد.
تل را در دست گرفتم و خندیدم.
- حتماً کلی هم به من و تو خندیده.
- نه، فکر نکنم.
- باور کن خندیده. هنوزم داره می‌خنده، برای بقیه هم تعریف می‌کنه، میگه یه مشتری داشتم نمی‌دونست تل چیه؟ بعد یه زنی داشت از خودش هم شوت‌تر که کلاً تل نداشت.
علی به طرف میز خودش رفت.
- مهم نیست، مگه ما رو می‌شناسه؟
تل را داخل موهایم کردم.
- دستت درد نکنه، هر وقت موهام رشد می‌کنن این جلویی‌ها همین‌جور اذیت می‌کنن، باید وقت کنم برم کوتاه‌شون کنم.
درحالی‌که شروع به وزن کردن موادش کرده بود، بدون آن‌که سرش را بالا کند گفت:
- یه تل کوچیک مشکلت رو حل می‌کنه.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. فهمیدم دوست دارد موهایم بلند باشد، اما چیزی نمی‌گوید، برای من خواسته‌هایش خیلی عزیز بود. از همانجا تصمیم گرفتم موهایم را کوتاه نکنم، خصوصاً وقتی بعدها که بلندتر شدند و دیدم چه‌قدر آن وقت‌هایی که انگشتان علی لای موهایم می‌گردد، لذت بیشتری می‌برم، کاملاً از کوتاه نکردنشان راضی بودم‌. هوس آن انگشتان نوازش‌گر علی را کردم که هر وقت عصبی، ناراحت و یا مریض بودم کنارم دراز می‌کشید، انگشتانش را میان موهایم می‌گرداند و آرام حرفهای دلگرم‌کننده نجوا می‌کرد. چه‌قدر دلم آن آرامش را می‌خواست؛ نزدیک بود اشک‌هایم سرازیر شود که حرف آرایشگر مرا به خود آورد.
- تموم شد خانم!
تشکر کردم و نگاهم را از آینه به شهرزاد که با اخم نگاه می‌کرد، دوختم‌.
- الان خیلی کیف کردی کوتاهشون کردی؟
سرم را به اطراف تکان دادم.
- مدت‌ها بود سرم این‌قدر سبک نشده بود.
شهرزاد دلخور سرش را برگرداند.
- مبارکت باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,470
مدال‌ها
3
به خانه که برگشتم، آن‌قدر خسته بودم که بدون خوردن شام برای خواب رفتم. هنوز نخوابیده بودم که دوباره به همان تابستان برگشتم.
***
با قیافه‌ی حق به جانبی ایستادم. دستانم را روی میز گذاشتم و به سمت علی خم شدم.
- من اصلاً خدای شما رو دوست ندارم؛ اگه قبول کنم دنیای دیگه‌ای هم هست که اصلاً قبول ندارم؛ این چه خداییه که هم تو این دنیا آدم رو عذاب میده، هم آخرش میبره جهنم.
آرام گفت:
- بفرمایید بشینید!
ناچار نشستم. علی ادامه داد.
- نظر شما کاملاً غلطه، خدا اصلاً دوست نداره بنده‌هاش رو ببره جهنم؛ این بدبینی و بدگمانی نسبت به خدا القای شیطانه تا از خدا دور بشیم.
- این حرف مسخره‌ایه که خدا دوست نداره ما رو ببره جهنم؛ پس چرا جهنم رو درست کرده؟ حتماً دلش می‌خواسته عذاب کنه که جهنم رو ساخته.
- وجود جهنم و عذاب نتیجه‌ی عمل ماهاست، قرار نیست هر رفتاری دلمون خواست بکنیم، هر ظلمی عشقمون کشید انجام بدیم، هر حقی دستمون رسید بخوریم، بعد هم بریم بهشت.
علی روی میز خم شد.
- وجود بهشت و جهنم نشانه علم و عدالت خداست، نه دلیل ظلم.
دوباره سرجایش برگشت و نگاه از من گرفت.
- اگه ما بتونیم تو این دنیا حق و ناحق رو بشناسیم، بهشت و جهنم رو هم می‌شناسیم؛ اگه به حق عمل کنیم بهشت خدا مال ماست، خدا که به زور ما رو جهنم نمی‌بره که می‌گید ظالمه و دوست‌‌ داشتنی نیست؛ این همه نشانه‌ی عفو و رحمت چرا اون‌ها رو نمی‌بینید؟
دستانم را باز کردم.
- کو؟ کو این نشانه‌ی عفو و رحمتش؟ به من هم نشون بدید اگه هست.
علی به صندلی تکیه داد و به انگشتان دستش خیره شد.
- خدا میگه بنده‌ی من هر چه‌قدر هم بد بودی، بازم برگرد پیش خودم؛ همین حرف نشون میده خدا نمی‌خواد بنده‌هاش رو عذاب بده، این خود آدمه که گوش نمی‌کنه و سرکشی می‌کنه، بعد لایق جهنم میشه.
پوزخندی زدم.
- یعنی می‌خواید بگید خدا مهربونه؟
- همین که خدا بنده گناهکارش رو قبول می‌کنه نشونه مهربونی نیست؟ خدا اگه مهربون نبود، بنده‌ای رو که بیست‌ سال، سی‌ سال، چهل‌ سال گناه کرده و بعد اومده توبه کرده رو که نمی‌گفت قبولت کردم، می‌گفت برگرد برو همون‌جایی که قبلاً بودی، این همه وقت رفتی هر غلطی خواستی کردی حالا اومدی میگی منو ببخش؟ حالا هم نمی‌خوامت؛ ولی به جای این حرف‌ها خدا نه تنها قبولش می‌کنه حتی میگه دوستت هم دارم؛ یا وقتی خدا میگه اگه ثواب کنی چند برابر میدم، اگه گناه کنی فقط یکی می‌نویسم، یعنی چی؟ یعنی خدا داره امتیاز ویژه میده بریم بهشت، ماییم که گوش نمیدیم.
چیزی نگفتم. به وضوح تغییر حالتش را می‌دیدم، هیجان‌زده شده بود، اشک در چشمش جمع شده بود. لحظه‌ای سکوت کرد، بعد بلند شد، به طرف باغچه رفت و چند لحظه همان‌جا ایستاد بعد برگشت، مثل کسی که از معشوق دورافتاده‌اش سخن می‌گفت، صدایش می‌لرزید.
- خدا خیلی مهربونه، برای یه گناه من فقط یه گناه می‌نویسه، اما برای یه کار خوب هزاران ثواب می‌نویسه، این خدا هم بخشنده‌س، هم مهربونه، این‌قدر بنده‌شو دوست داره که هی نازش رو می‌کشه، میگه تو نیت گناه کردی تا انجام ندی برات نمی‌نویسم، اما اگه نیت کار خیر کنی، حتی اگه انجامش هم ندی برات می‌نویسم؛ خدا خیلی‌خیلی مهربونه، ما بنده‌ها نفهم هستیم؛ خدا عاقبت اعمالمون رو بهمون گفته، اما ما توجه نمی‌کنیم، بعد به جای این‌که بگیم تقصیر ماست، خدا رو مقصر می‌کنیم؛ همه‌ش هم تقصیر شیطانه، دست به هر کاری میزنه تا ما خوبی‌های خدا رو نبینیم.
علی ساکت شد و دوباره به طرف باغچه برگشت. دستانش را در بغلش جمع کرد و به باغچه خیره شد.
متعجب به او چشم دوختم، نمی‌توانستم این هیجان‌زدگی‌اش را درک کنم. با خود فکر میکردم او کیست؟ چرا هر چه بیشتر در او کنکاش می‌کنم، کمتر می‌فهمم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,470
مدال‌ها
3
***
با سردرد چشمانم را باز کردم. به ساعت گوشی نگاه کردم، نزدیک ظهر بود. چه‌قدر زیاد خوابیده بودم. گوشی را کنار گذاشتم و بلند شدم.
- علی! چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چی از جونم می‌خوای؟
نفسم را با حرص بیرون دادم. به طبقه‌ی پایین که رفتم، ایران در حال پختن ناهار بود. تا سلام دادم، برگشت.
- سلام! بیدار شدی دخترم؟ چند بار اومدم بیدارت کنم دلم نیومد، صبحونه می‌خوری؟
پشت میز نشستم.
- نه صبر می‌کنم ناهار می‌خورم.
ایران ظرف شیرینی را جلویم گذاشت.
- یه ذره بخور ضعف نکنی.
بی‌میل به شیرینی‌ها نگاه کردم.
- نمی‌دونم چرا این‌قدر پرخواب شدم؟ فکر کنم دارم کم‌خوابی‌های سابق رو جبران می‌کنم، همیشه به‌خاطر درس و دانشگاه شب‌ها دیر می‌خوابیدم و صبح‌ها زود بیدار می‌شدم، الان که درس و دانشگاه نیست، بدنم داره تلافی اون روزها رو درمیاره.
ایران یک لیوان چای برایم گذاشت و دوباره سر آشپزی برگشت.
- من یه چیز دیگه فکر می‌کنم.
- چی؟
- فکر می‌کنم نیاز به مشاور داری.
- مشاور؟!
- آره، روانشناس.
- برای چی؟
- داری علائم افسردگی رو نشون میدی.
- افسردگی؟ نه! هیچیم نیست.
- چرا دخترم! پرخواب شدی، کم‌غذا شدی، کم‌حرف شدی، دیگه نمی‌خندی، جایی هم نمی‌ری، به زور باید از تو اتاق بِکشَنت بیرون؛ این‌ها همه‌ش نشانه‌ست.
- نگران من نباش!
- دکتر گفت پیش روانشناس ببرمت، اما پشت گوش انداختم، حالا حتماً یه وقت بذار، بریم پیش روانشناس.
- ول کن ایران! من به روانشناس احتیاج ندارم؛ یه کم حوصله‌م سر رفته، زمان بگذره خوب میشم، کم‌حرفیم به‌خاطر اینه که حرفی ندارم بزنم، قول میدم از فردا ساعت بذارم صبح زود بیدار شم، همین دیروز هم که با شهرزاد رفتم آرایشگاه؛ اصلاً دیدی موهام رو کوتاه کردم.
- بله دخترم! دیدم، مبارکت باشه! ولی بازم خیلی تو خودتی.
- نگران نباش ایران‌جون! من هیچیم نیست کم‌کم بهتر میشم. رضا کی میاد؟
- بحث رو عوض می‌کنی؟ صبح باهاش تماس گرفتم، گفت کارش طول می‌کشه، چند روز دیگه میاد.
کمی از چای خوردم. ایران زیر غذا را کم کرد و یک چای برای خودش ریخت و روبه‌روی من نشست.
- ایران! بابا اصرار داره برم شرکت.
- خب برو.
- دلم نمی‌خواد، خوشم از کار شرکت نمیاد.
- یه چند روز برو دل بابات خوش بشه.
- می‌دونم اگه پام رو بذارم شرکت، دیگه نمی‌ذاره بیام بیرون، من خوشم نمیاد صبح تا شب با آدم‌های مختلف سروکله بزنم، با این جلسه بذارم، با اون قرار تنظیم کنم.
- خب پس بالاخره چیکار می‌خوای بکنی؟
- نمی‌دونم، من همیشه همین بودم، دوست ندارم زیاد با آدم‌ها سروکله بزنم، عاشق کار تو آزمایشگاهم چون اون‌جا خلوته، کسی نیست مزاحم بشه.
- خب برگرد دانشگاه، کار خودت رو ادامه بده
- نمی‌دونم، شاید یه روز برگشتم.
چایم را خوردم.
- ایران! با بابا حرف می‌زنی بی‌خیال من شه؟
- توقع داری چی بهش بگم؟ حق داره، بهت احتیاج داره، حرف بدی هم نمی‌زنه، فقط می‌تونم ازش بخوام بهت اصرار نکنه.
- همین هم بگی خوبه.
- اما فراموش نکن پدرت تصمیم که گرفت، دیگه به حرف کسی گوش نمیده
- حالا تو باهاش حرف بزن.
- من می‌زنم، ولی فردا جمعه‌س، بابات خونه‌س، خودت هم بشین باهاش مفصل حرف بزن، شاید قانع شد.
- قانع نمی‌شه می‌دونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین