- Jun
- 2,116
- 39,468
- مدالها
- 3
یکدفعه خندهام گرفت و بلند خندیدم.
- خواهشاً سر کارم نذار.
- دارم جدی میگم، نخند!
- آخه درویشیان؟ من؟ خندهداره، چیمون به هم میخوره؟
- عزیزم! خیلی هم بههم میآیید، تو هم مثل ایشون نخبهای، درسخونی، هر دوتون نفرات اول دوره هستید، جز همون ترمی که هر دو مرخصی بودید، بقیه ترمها کلاسها فقط رو انگشتهای شما دو نفر میچرخید.
- اینها به درد زندگی مشترک نمیخوره.
- میشه با صحبت نقاط مشترک دیگهای هم پیدا کرد.
- اصلاً من قصد ازدواج ندارم.
- بله، این هم از اون بهانههایی که دخترها برای اینکه از سرشون وا کنن میگن.
- من واقعاً میخوام ادامهی تحصیل بدم.
- میدونم، شما و آقای درویشیان ادامهی تحصیل ندید، پس کی بده؟ مطمئن باش ایشون اینقدر هم بسته نیستن که نذارن ادامه بدی.
- تو چرا ولکن نیستی دختر!
- یک لحظه به حرف من گوش بده اگه بد میگم بعد هر چی خواستی بگو.
-بفرما!
- آقای درویشیان مورد خوبی برای ازدواج هست، همینطوری ردش نکن، شما دو نفرتون خیلی خوبید، انتخاب خوبی برای هم هستید، علیآقا پسر خیلی خوبیه، هم از نظر اخلاق و رفتار هم از نظر آیندهای که بهخاطر نخبه بودنش داره، هم میدونم از ته دل میخوادت، بهش فرصت بده، برو باهاش حرف بزن، به خودت فرصت شناخت و تحلیل بده، بعد تصمیم بگیر؛ اینجور که به آسِید گفته از خیلی وقت پیش میخواسته با شما حرف بزنه؛ اما فرصت نمیشده، حالا هم چون دیگه درسمون تموم شده، خواسته تکلیفش با خودش مشخص بشه؛ تو هم یلخی تصمیم نگیر؛ فکر کن بعد جواب بده.
- لازم به فکر نیست، قشنگ معلومه جوابم چیه!
- باشه، ولی همین جواب معلوم رو هم بذار بعد از صحبت با ایشون بگو.
با تمسخر گفتم:
- اصلاً تو مطمئنی بلد باشه با دخترها حرف بزنه؟ یهو کُپ نکنه باهاش حرف میزنم.
- دختر! دست از مسخره کردن بردار، جدی حرف بزن!
- آخه خنده داره، درویشیان میخواد با یه دختر حرف بزنه، اونم راجع به ازدواج؛ جوک بامزهای میشه، فکر کن دست و پاش رو گم کنه، خیلی دیدنیه.
زینب اخم کرد.
- تو نمیخوای دست از این حرفها برداری نه؟
از تصور اینکه این پسر جدی دستپاچه شود، خندیدم.
بعد، کمی فکر کردم، با همهی مخالفتی که با او داشتم و بیشتر اوقات مسخرهاش میکردم؛ اما برای علم و دانش بالایش ارزش قائل بودم، پس تصمیم گرفتم حداقل احترام این است که خودم به او بگویم به درد هم نمیخوریم.
- باشه میرم باهاش حرف میزنم، اما فردا نه! میخوام برای امتحان پسفردا آماده بشم، پسفردا بعد از امتحان خوبه، جاش رو اون مشخص کنه.
- پس بذار به آسِید زنگ بزنم، الان با علیآقا هستن.
بعد از اینکه تماس گرفت، گوشی در دست گفت:
- یادمان شهدای گمنام خوبه؟
آرام گفتم:
- اوه اونجا؟
زینب هم آرام گفت:
- دور که نیست همینجاس.
کلافه گفتم:
- باشه قبول.
- خواهشاً سر کارم نذار.
- دارم جدی میگم، نخند!
- آخه درویشیان؟ من؟ خندهداره، چیمون به هم میخوره؟
- عزیزم! خیلی هم بههم میآیید، تو هم مثل ایشون نخبهای، درسخونی، هر دوتون نفرات اول دوره هستید، جز همون ترمی که هر دو مرخصی بودید، بقیه ترمها کلاسها فقط رو انگشتهای شما دو نفر میچرخید.
- اینها به درد زندگی مشترک نمیخوره.
- میشه با صحبت نقاط مشترک دیگهای هم پیدا کرد.
- اصلاً من قصد ازدواج ندارم.
- بله، این هم از اون بهانههایی که دخترها برای اینکه از سرشون وا کنن میگن.
- من واقعاً میخوام ادامهی تحصیل بدم.
- میدونم، شما و آقای درویشیان ادامهی تحصیل ندید، پس کی بده؟ مطمئن باش ایشون اینقدر هم بسته نیستن که نذارن ادامه بدی.
- تو چرا ولکن نیستی دختر!
- یک لحظه به حرف من گوش بده اگه بد میگم بعد هر چی خواستی بگو.
-بفرما!
- آقای درویشیان مورد خوبی برای ازدواج هست، همینطوری ردش نکن، شما دو نفرتون خیلی خوبید، انتخاب خوبی برای هم هستید، علیآقا پسر خیلی خوبیه، هم از نظر اخلاق و رفتار هم از نظر آیندهای که بهخاطر نخبه بودنش داره، هم میدونم از ته دل میخوادت، بهش فرصت بده، برو باهاش حرف بزن، به خودت فرصت شناخت و تحلیل بده، بعد تصمیم بگیر؛ اینجور که به آسِید گفته از خیلی وقت پیش میخواسته با شما حرف بزنه؛ اما فرصت نمیشده، حالا هم چون دیگه درسمون تموم شده، خواسته تکلیفش با خودش مشخص بشه؛ تو هم یلخی تصمیم نگیر؛ فکر کن بعد جواب بده.
- لازم به فکر نیست، قشنگ معلومه جوابم چیه!
- باشه، ولی همین جواب معلوم رو هم بذار بعد از صحبت با ایشون بگو.
با تمسخر گفتم:
- اصلاً تو مطمئنی بلد باشه با دخترها حرف بزنه؟ یهو کُپ نکنه باهاش حرف میزنم.
- دختر! دست از مسخره کردن بردار، جدی حرف بزن!
- آخه خنده داره، درویشیان میخواد با یه دختر حرف بزنه، اونم راجع به ازدواج؛ جوک بامزهای میشه، فکر کن دست و پاش رو گم کنه، خیلی دیدنیه.
زینب اخم کرد.
- تو نمیخوای دست از این حرفها برداری نه؟
از تصور اینکه این پسر جدی دستپاچه شود، خندیدم.
بعد، کمی فکر کردم، با همهی مخالفتی که با او داشتم و بیشتر اوقات مسخرهاش میکردم؛ اما برای علم و دانش بالایش ارزش قائل بودم، پس تصمیم گرفتم حداقل احترام این است که خودم به او بگویم به درد هم نمیخوریم.
- باشه میرم باهاش حرف میزنم، اما فردا نه! میخوام برای امتحان پسفردا آماده بشم، پسفردا بعد از امتحان خوبه، جاش رو اون مشخص کنه.
- پس بذار به آسِید زنگ بزنم، الان با علیآقا هستن.
بعد از اینکه تماس گرفت، گوشی در دست گفت:
- یادمان شهدای گمنام خوبه؟
آرام گفتم:
- اوه اونجا؟
زینب هم آرام گفت:
- دور که نیست همینجاس.
کلافه گفتم:
- باشه قبول.
آخرین ویرایش: