جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,605 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
یک‌دفعه خنده‌ام گرفت و بلند خندیدم.
- خواهشاً سر کارم نذار.
- دارم جدی میگم، نخند!
- آخه درویشیان؟ من؟ خنده‌داره، چی‌مون به‌ هم می‌خوره؟
- عزیزم! خیلی هم به‌هم می‌آیید، تو هم مثل ایشون نخبه‌ای، درس‌خونی، هر دوتون نفرات اول دوره هستید، جز همون ترمی که هر دو مرخصی بودید، بقیه ترم‌ها کلاس‌ها فقط رو انگشت‌های شما دو نفر می‌چرخید.
- این‌ها به‌ درد زندگی مشترک نمی‌خوره.
- میشه با صحبت نقاط مشترک دیگه‌ای هم پیدا کرد.
- اصلاً من قصد ازدواج ندارم.
- بله، این هم از اون بهانه‌هایی که دخترها برای این‌که از سرشون وا کنن میگن.
- من واقعاً می‌خوام ادامه‌ی تحصیل بدم.
- می‌دونم، شما و آقای درویشیان ادامه‌ی تحصیل ندید، پس کی بده؟ مطمئن باش ایشون این‌قدر هم بسته نیستن که نذارن ادامه بدی.
- تو چرا ول‌کن نیستی دختر!
- یک لحظه به حرف من گوش بده اگه بد میگم بعد هر چی خواستی بگو.
-بفرما!
- آقای درویشیان مورد خوبی برای ازدواج هست، همینطوری ردش نکن، شما دو نفرتون خیلی خوبید، انتخاب خوبی برای هم هستید، علی‌آقا پسر خیلی خوبیه، هم از نظر اخلاق و رفتار هم از نظر آینده‌ای که به‌خاطر نخبه بودنش داره، هم می‌دونم از ته دل می‌خوادت، بهش فرصت بده، برو باهاش حرف بزن، به خودت فرصت شناخت و تحلیل بده، بعد تصمیم بگیر؛ این‌جور که به آسِید گفته از خیلی وقت پیش می‌خواسته با شما حرف بزنه؛ اما فرصت نمی‌شده، حالا هم چون دیگه درس‌مون تموم شده، خواسته تکلیفش با خودش مشخص بشه؛ تو هم یلخی تصمیم نگیر؛ فکر کن بعد جواب بده.
- لازم به فکر نیست، قشنگ معلومه جوابم چیه!
- باشه، ولی همین جواب معلوم رو هم بذار بعد از صحبت با ایشون بگو.
با تمسخر گفتم:
- اصلاً تو مطمئنی بلد باشه با دخترها حرف بزنه؟ یهو کُپ نکنه باهاش حرف می‌زنم.
- دختر! دست از مسخره کردن بردار، جدی حرف بزن!
- آخه خنده داره، درویشیان می‌خواد با یه دختر حرف بزنه، اونم راجع به ازدواج؛ جوک بامزه‌ای میشه، فکر کن دست و پاش رو گم کنه، خیلی دیدنیه.
زینب اخم کرد.
- تو نمی‌خوای دست از این حرف‌ها برداری نه؟
از تصور این‌که این پسر جدی دست‌پاچه شود، خندیدم.
بعد، کمی فکر کردم، با همه‌ی مخالفتی که با او داشتم و بیش‌تر اوقات مسخره‌اش می‌کردم؛ اما برای علم و دانش بالایش ارزش قائل بودم، پس تصمیم گرفتم حداقل احترام این است که خودم به او بگویم به درد هم نمی‌خوریم.
- باشه میرم باهاش حرف می‌زنم، اما فردا نه! می‌خوام برای امتحان پس‌فردا آماده بشم، پس‌فردا بعد از امتحان خوبه، جاش رو اون مشخص کنه.
- پس بذار به آسِید زنگ بزنم، الان با علی‌آقا هستن.
بعد از این‌که تماس گرفت، گوشی در دست گفت:
- یادمان شهدای گمنام خوبه؟
آرام گفتم:
- اوه اون‌جا؟
زینب هم آرام گفت:
- دور که نیست همین‌جاس.
کلافه گفتم:
- باشه قبول.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
***
تا از جلسه‌ی امتحان بیرون آمدم، شهرزاد جلویم را گرفت.
- چیکار می‌کنی؟
متفکر درحالی‌که یکی از سوالات را در جزوه چک می‌کردم، گفتم:
- بدک نبود.
- چی بدک نبود؟
- امتحان! توقع‌ام بیشتر بود، ولی در کل خوب بود؛ فکر کنم جواب مسئله رو اشتباه نوشتم.
یکدفعه متوجه شدم، اشتباه کرده‌ام.
- بیا! این منفی رو نذاشتم، به‌نظرت نصف نمره رو بهم میده؟
شهرزاد جزوه را با حرص از دستم کشید.
- ول کن این رو؛ من با امتحان کار ندارم.
- پس چی؟
- می‌خوای بری سر قرار درویشیان؟
- مگه اومد بیرون؟
- آره اومد، یه چند دقیقه‌ای میشه، اصلاً هم واینساد، رفت.
- پس منم برم.
خواستم حرکت کنم، از بند کوله‌ام گرفت و کشید.
- کجا؟ واقعاً می‌خوای بری؟
- آره، می‌خوام برم.
- چرا خب؟ همون پریروز باید زینب رو رد می‌کردی بره، این پسره اصلاً به تو نمی‌خوره.
- نمی‌رم که جواب مثبت بدم؛ میرم بهش بگم جوابم منفیه، یه کم حقشه بهش احترام بذارم.
- احترام رو ول کن! اصلاً برای چی تو باید باهاش حرف بزنی؟ الان زینب میاد بیرون، بهش بگو جوابت منفیه، نرو خودت.
- مگه صغیرم؟ یکی دیگه جای من حرف بزنه؟
- دختر! تو چه حرفی با این مظهر خشونت می‌تونی داشته باشی؟
خندیدم.
- مظهر خشونت رو خوب اومدی؛ ولی بیچاره فقط جدیه، هنوز ندیدم خشن باشه.
- تو سایه‌ی این رو با تیر می‌زدی، بعد حالا می‌خوای بری باهاش حرف بزنی؟
- چرا نگرانی؟ اتفاقاً به همین دلیل باید برم باهاش حرف بزنم، چهار سال من درگیر این آدم بودم؛ از همون روز اول؛ با این‌که دورادور باهم رقابت داشتیم، هنوز نشده رودررو حرف بزنیم؛ الان که درس‌هامون داره تموم میشه، شاید برای ارشد شیراز نمونه، بذار حداقل به این حس کنجکاویم جواب بدم، ببینم این آدم کیه! دلم می‌خواد کشفش کنم.
- باشه؛ خانوم کاشف! برو! ولی فقط جواب منفی بده؛ می‌خوای باهات بیام؟
- نه! از این‌جا تا یادمان راهی نیست، گرچه باید بزنم به دل کوه، ولی می‌تونم برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
آن بخشی از دانشگاه شیراز که در ارم واقع بود و در واقع بخش اصلی دانشگاه شیراز بود در دامنه‌ی کوه ساخته شده و مسجد دانشگاه، ساختمان مدیریت، کتاب‌فروشی و بازارچه‌ی دانشگاه در پایین‌ترین قسمت کوه واقع بود و همین‌طور که در شیب دامنه بالا می‌آمدی اول غذاخوری‌ها و ساختمان‌های اداری دانشگاه قرار داشت؛ بعد خوابگاه‌های دختران، همین‌طور که در دامنه بالا می‌آمدی سالن آمفی‌تئاتر دانشگاه و روبروی آن استخر و زمین ورزش بود بعد ساختمان‌های تازه تاسیس پردیس که قرار بود دانشکده‌های خارج از ارم کم‌کم به آن‌جا منتقل شوند، مثل بخش شیمی که در ساختمان دانشکده‌ی علوم در چهارراه ادبیات قرار داشت‌. روبه‌روی ساختمان‌های پردیس یادمان شهدای گمنام و کمی پایین‌تر خوابگاه متأهلین قرار داشت و بالاتر از همه در قله‌ی کوه، ساختمان دانشکده‌های علوم‌اجتماعی، زبان، تاریخ و علوم‌سیاسی قرار داشت و البته ساختمان‌های معروف خوابگاه پسران که به طریقی به نماد دانشگاه شیراز معروف بودند. همین معماری دانشگاه در دامنه‌ی کوه باعث می‌شد، کمتر دانشجویی در طی بلوار دانشگاه به پیاده‌روی در شیب بلوار بپردازد و بیشتر از سرویس‌ها برای جابه‌جایی استفاده می‌کردند؛ اما برای رفتن به یادمان شهدای گمنام که در طرف دیگر بلوار در دامنه‌ی کوه و روبروی ساختمان‌های پردیس مکان امتحان ما قرار داشت، سرویسی نبود و باید پیاده می‌رفتم.
به یادمان که رسیدم، از خستگی و گرما نفس‌نفس می‌زدم. علی همان تیپ همیشگی‌اش را داشت، یک پیراهن روشن و یک شلوار پارچه‌ای نوک مدادی، زحمت نکشیده بود تیپ دخترپسندتری بزند. در آن طرف یادمان روی سکویی نشسته بود و کتابچه‌ای را می‌خواند.
- حتماً لازم بود من رو تا این‌جا بکشونید؟
سرش را بالا آورد، کتاب را در کیفش گذاشت و ایستاد.
- سلام خانوم ماندگار! ممنونم قبول کردید بیایید.
این طرف یادمان روی سکویی نشستم از هم فاصله‌ داشتیم؛ اما نه آن‌قدر که بخواهیم بلند حرف بزنیم. قمقمه‌ی داخل کیفم را بیرون آوردم.
- سلام! خواهش می‌کنم، ولی واقعاً خسته شدم.
علی نشست و به مسیری در بالادست یادمان اشاره کرد.
- اگر از اون مسیر اومده بودید، لازم نبود بزنید به دل کوه.
درحالی‌که آب می‌خوردم به مسیری که نشان می‌داد نگاه کردم و در دل به حماقت خودم لعنت فرستادم.
- خب من هنوز نیومده بودم، بلد نبودم مسیر این‌جا از کجاست.
چند لحظه سکوت کردیم.
علی گفت:
- امتحان چطور بود؟
- خوب بود، جواب مسئله رو چند به‌دست آوردید؟
- منفی یک!
توی ذوقم خورد که مثبت یک به‌دست آورده‌ام؛ اما برای این‌که نفهمد غلط نوشته‌ام، گفتم منم منفی یک به‌دست آوردم.
- درس دکتر یاورنژاد هم تموم شد، فقط مونده یک امتحان دیگه.
- بله، نگفتید چرا این‌جا رو برای حرف زدن انتخاب کردید؟
- خب… اول این‌که امتحان پردیس بود و از پردیس تا این‌جا راهی نبود، دوم این‌که این موقع روز این‌جا معمولاً خلوته، شلوغی این‌جا نزدیک غروب هست و مهم‌تر این‌که از شهدا استعانت خواستم.
- استعانت؟ یعنی چی؟
- یاری، طلب، کمک.
- آها!
- ببخشید، اگه خسته شدید.
- باید قبلاً فکرش رو می‌کردید، در هر صورت مسیر شیب‌دار آدم رو خسته می‌کنه.
- من این‌جا زیاد میام، یه جورایی عادت کردم.
- خب برید سر اصل مطلب.
- اصل مطلب همونه که خانم محمدی بهتون گفتن.
- منظورتون تقاضای ازدواج هست؟
- بله!
- چرا شما برای تقاضای ازدواج مزار شهدای گمنام رو انتخاب کردید؟ انتخاب اینجا با تقاضاتون متناقضه.
- خب من به شهدا ارادت دارم، خصوصاً شهدای گمنام، خواستم از شهدا کمک بگیرم تا حرف‌هام رو بزنم.
- حالا کمک هم می‌کنن؟
علی به قبرها نگاه کرد.
-بله، تا الان که زیاد کمکم کردن.
- من که نمی‌فهمم چطور از چند نفر که مردن توقع دارید کمک‌تون کنن؟ این‌ها خرافاته، مگه این‌ها زنده‌ان کمک کنن؟
- بله شهدا زنده‌اند، این قدرتی هست که خدا فقط در اختیار شهدا قرار میده، در ظاهر برای ما مردن، اما زنده‌اند و در عالم تاثیر می‌گذارن؛ آرزوی خیلی‌هاس که به این جایگاه برسند.
- حتماً خودتون هم یکی از اون‌ها هستید.
علی با چیزی نگفتن تایید کرد.
- من از قبل هم می‌دونم شما به این‌جور چیزها فکر میکنید و براتون مهمن؛ از همون زمانی که بحث دفن شهدای گمنام تو دانشگاه شد، اون‌ها که مخالف بودن تجمع کردن، بعد شماها هم تجمع کردید؛ من هرگز قاطی این‌جور بحث‌ها نمی‌شم، نه این‌وری نه اون‌وری؛ اون‌روزها هر روز تجمع بود، همیشه وقتی گذرم به ارم می‌افتاد، شما رو می‌دیدم دارید دفاع می‌کنید.
- بله، خیلی تلاش کردیم شهدا تو محوطه‌ی جلوی مسجد دفن بشن، اما اون‌ها مخالف کردن و مدیریت دانشگاه هم کوتاه اومد و این‌جا رو دادن به ما، اگه یادتون باشه اون موقع هیچی این‌جا نبود، اوایل خیلی ناراحت بودم، ولی حالا میگم حتماً حکمتی بوده، خود شهدا خواستن بیان این‌جا.
- من اهل این حرف‌ها و بحث‌ها نیستم؛ برای این هم نیومدم؛ من اومدم ببینم از بین این همه دختر تو دانشگاه که خیلی‌هاشون بیشتر از من به شما میان، چرا من رو انتخاب کردید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
- خب، برای این‌که احساس کردم شما از بقیه مناسب‌ترید.
ابروهایم را بالا دادم.
- این دیگه از اون حرف‌هاست؛ من هیچ تناسبی این وسط نمی‌بینم؛ فراموش کردید که من و شما اصلاً از ابتدا روابط حسنه‌ای نداشتیم؟
دستانش را در بغل جمع کرد.
- اما روابط ما خصمانه هم نبود.
اخم کردم.
- اتفاقاً دشمن هم بودیم؛ من اصولاً با کسی تعارف ندارم، این‌که این دو_
سه ترم کاری به‌هم نداریم، به‌خاطر سنگین شدن درس‌هاست.
خون‌سرد دستانش را باز کرد.
- نه، ما اصلاً با هم دشمنی نداشتیم، یه رقابت درسی بود؛ نه من از ابتدا دشمن شما بودم، نه یادم میاد شما دشمنی کرده باشید.
حرص خوردم، می‌خواستم بگویم آلزایمر داری که یادت نمیاد، اما خودم را کنترل کردم تا بی‌احترامی نکنم.
- این‌جا که غیر از من و شما کسی نیست که دارید آبروداری می‌کنید. حداقل نصف این چهار سال نه شما چشم دیدن منو داشتید، نه من چشم دیدن شما رو.
سرش را کمی به پایین خم کرد.
- واقعاً ببخشید! اگر ناخواسته کاری کردم که‌ رنجیدید؛ اما واقعاً من هرگز نخواستم اذیت‌تون کنم، ما دو نفر فقط هم‌کلاس بودیم که در یک رقابت درسی قرار گرفته بودیم که به‌نظرم در یک محیط علمی خیلی طبیعیه.
او طوری حرف می‌زد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده من که خودم خوب یادم بود، چندین بار سرکلاس او را به تمسخر گرفته و سعی کردم بی‌شخصیتش کنم، آن اوایل کافی بود حرفی بزند یا سوالی را پاسخ دهد تا طعنه‌بارانش کنم، بارها از قصد القابی مثل اُمل، سهمیه‌ای، خدای بلاهت و این‌جور چیزها را طوری گفته بودم تا به گوشش برسد. هنوز آن لبخندهای پیروزمندانه‌ی حرص‌درآرش را بعد از اعلام نمرات یا زمانی‌که سر کلاس مورد تشویق استاد قرار می‌گرفت، فراموش نکرده‌ام، رقابت ما صرفاً درسی نبود؛ من از خودش خوشم نمی‌آمد و او هم از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا نشان دهد از من بهتر است، آن‌قدر این کار را کرد که بالاخره قبول کردم و از صرافت رقابت و اذیت کردن او گذشتم؛ حالا او مقابلم ایستاده بود و می‌گفت رقابت ما فقط درسی بوده است، درحالی‌که همه از دشمنی واضح ما خبر داشتند.
به سرتاپایش اشاره کردم.
- شما با این خصوصیات چطور متوجه شدید به آدمی… .
به سرتاپای خودم اشاره کردم.
- با این خصوصیات علاقه‌مندید؟
- چه اصراری دارید این تفاوت‌های ظاهری رو این‌قدر مهم بدونید؟ از نظر من شما نقصی در ظاهر ندارید که مانع از انتخاب من بشه.
عصبی شدم به هیچ صراطی مستقیم نبود.
- می‌خواید بگید چطور فهمیدید به من علاقه دارید یا فقط می‌خواید با کلمات بازی کنید؟
- عذر می‌خوام، ناراحت‌تون کردم.
کمی به فکر رفت و گفت:
- خودم هم نفهمیدم کی به شما علاقه پیدا کردم، فقط می‌دونم یک‌دفعه به خودم اومدم، دیدم دوست دارم شما همسر من باشید.
- این حرف‌های گول‌زنک من رو خام نمی‌کنه، دلیل بیارید یه دلیل منطقی.
لبخند محوی زد.
- من نمی‌خوام شما رو گول بزنم، واقعیت رو گفتم.
داشتم از خونسردی‌اش عصبی می‌شدم.
- نگاه کنید، من با دلم تصمیم نمی‌گیرم، بلکه با عقلم زندگی می‌کنم، یه دلیل قانع‌کننده بیارید که چرا شما باید من رو انتخاب کنید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
بالاخره هر کَس با توجه به آن‌چه که دلش از زندگی می‌خواد، انتخاب می‌کنه.
گویا این پسر امروز هم برای اذیت کردن من آمده بود.
- دل شما نباید من رو انتخاب کنه، باید یه دختر مذهبی، چادری، اهل نماز و روزه و نمی‌دونم مسجد و هیئت و مزار شهدا رو انتخاب کنه؛ نه من رو که اصلاً مذهبی نیستم، بلکه از مذهب هم فراری‌ام.
- این مشکلی نیست که حل نشه؛ اگر با مذهب آشنا بشید علاقه‌مند هم می‌شید.
بحث فایده‌ای نداشت. از سر جایم بلند شدم.
- من قصد ندارم با مذهب شما آشنا بشم، این‌جا فقط اومده بودم تا محترمانه بهتون بگم جوابم منفیه؛ ولی خب کنجکاو بودم بدونم چی در من باعث شده شما من رو انتخاب کنید، که پاسخ نمی‌دید فکر کنم بهتره برم.
سراسیمه بلند شد.
- صبر کنید! این‌قدر عجله نکنید، میگم، چیزی که باعث می‌شه من شما رو مناسب همسری ببینم، حیاست.
ابروهایم درهم شد.
- حیا؟
- بله، شما دختر باحیایی هستید.
کسی هنوز از این صفت برای من استفاده نکرده بود. به خودم اشاره کردم.
- باحیا؟ من؟ این‌طور فکر نمی‌کنم.
- واقعاً باحیا هستید، من لباس پوشیدن شما رو دیدم، حرکات و رفتارتون رو دیدم، نحوه برخوردتون رو با پسرها دیدم، دیدم برای خودتون و شخصیت‌تون ارزش قائلید و هرگز اصرار بر خودنمایی ندارید، من دوست دارم همسرم ارزش خودش رو بدونه و نخواد با نمایش خودش ارزش دروغین کسب کنه؛ شما ذاتاً انسان باارزشی هستید که ارزش‌تون درونی هست، مال خودتونه نه این‌که وابسته به تایید دیگران باشید، هرگز لباس نامناسبی نپوشیدید، رفتار سبک‌سرانه‌ای نداشتید، ندیدم با صدای بلند بخندید، هیچ‌کدوم از پسرها نمی‌تونن ادعا کنن شما با اون‌ها گرم گرفتید، همه می‌دونن خانوم‌ ماندگار دختر متشخصی هست که نمی‌شه باهاش شوخی کرد. علاوه بر همه‌ی این‌ها، شخصیت خود شما هم مجذوب‌کننده‌اس، شما سرسخت هستید، اهل مبارزه‌اید، تا به هدف‌تون نرسید، دست برنمی‌دارید، در کارتون موفق هستید، چون به کارتون و توانایی‌هاتون ایمان دارید، این قدرت اراده‌ی شما امتیاز قابل توجهیه که من می‌خوام همسرم داشته باشه، من دوست دارم همسرم استقلال فکر و نظر داشته باشه، بتونم روی همراهی‌اش در مشکلات حساب کنم. همه‌ی این‌ها جدا از اون تمایل قلبی هست که به‌نظرم مهم‌تر از هر چیزیه.
از تعریف‌هایش کیف می‌کردم؛ اما حفظ ظاهر کردم و نگذاشتم خونسردی‌ام از بین برود.
- همه‌ی این‌ها درست، ولی شما حتماً می‌خواید من رو طبق عقاید خودتون تغییر بدید، من هم دوست ندارم دست از افکارم بردارم.
- من قصد تغییر عقاید شما رو ندارم، من الانِ شما رو انتخاب کردم، حالا اگر بعداً از عقاید من هم خوش‌تون اومد، قطعاً خوشحال میشم، ولی من اصراری به تحمیل عقایدم و تغییر عقاید شما ندارم.
بند کوله‌ام را جا‌به‌جا کردم.
- اما من اصلاً از عقاید شما خوشم نمیاد و دوست ندارم در کنار کسی مثل شما باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
کمی مکث کرد.
- با من و عقاید من آشنا شدید که با این شدت مخالفت می‌کنید؟
یک قدم به طرفش برداشتم.
- عقاید شما پر از خرافات و عقده‌اس؛ شماها با عقل مخالفید؛ شما به چیزهایی اعتقاد دارید که عقل اون‌ها رو قبول نداره، شما فقط به تحقیر و تخریب و سرکوب عقاید مخالف‌تون مشغولید؛ به چیزهایی اعتقاد دارید که تو این دنیای مدرن جایی نداره، یه مشت افکار پوسیده و کهنه که دیگه جوابگو نیست، من این تحجر و عقب‌موندگی رو نمی‌پذیرم؛ شما به خدایی اعتقاد دارید که فقط دستور قتل و کشتار میده.
اخم کرد. به وضوح دیدم به‌هم خورد.
- خیلی تند می‌رید خانوم‌ ماندگار! این از شخص بادانشی مثل شما بعیده که یک‌طرفه به قاضی برید، بهتره اول یه چیز رو بشناسید و بعد علیه‌اش جبهه بگیرید، مذهب من نه تنها با عقل مخالف نیست، بلکه همه رو به استفاده از عقل دعوت می‌کنه، خدای من هرگز بقیه رو تخریب و سرکوب اون هم فقط به صرف داشتن عقیده نکرده، بلکه مخالفینش رو دعوت به تفکر و گفتگو می‌کنه؛ بله، برخی به اسم مذهب کارهای زشتی انجام دادن ولی اون کارها هرگز به مذهب من مربوط نیست، مگر وقتی پزشکی قتل انجام داد، میگن به‌خاطر علم پزشکی بوده نه این به‌خاطر ذات اون شخصه. ممکنه یه چیزی قدیمی باشه، ولی مال قدیم نباشه؛ شما اگه با خدای واقعی آشنا بشید، این مسایل دیگه نیست.
روی‌ام را برگرداندم.
- علاقه‌ای ندارم با خدای شما آشنا بشم، علاقه‌ای هم ندارم که به شما جواب مثبت بدم.
آرام‌تر شد.
- این جبهه‌گیری چه دلیلی داره؟ بدون فکر دارید من رو رد می‌کنید.کمی روی پیشنهادم فکر کنید، خواهش می‌کنم به من فرصت بدید، بذارید خودم و عقایدم رو بهتون نشون بدم، اجازه بدید من خدام رو به شما نشون بدم، بعد درمورد من و تصمیم‌ام نظر بدید.
به طرفش برگشتم.
- خب من نمی‌خوام شما شستشوی مغزی‌ام کنید.
- شستشوی مغزی چیه؟ شما مگه بچه‌اید؟ شما انسان فکوری هستید که می‌تونید حرفای من رو بشنوید و نظرات‌تون رو به من بگید.
کمی لحنم تند شد.
- که چی بشه؟ از همین الان هم میگم حرف‌های شما اصلاً قابل قبول نیست.
لحن خونسرد او تغییری نکرد.
- یه فرصت گفتگو بدید، امتحانش ضرری نداره، در نهایت یا شما من رو متقاعد کنید یا من شما رو.
کمی فکر کردم. او را قبول نداشتم؛ اما از هوش و استعدادش باخبر بودم و همین برایم قابل احترام بود. حیف این آدم با این سطح معلومات و دانش بود که اسیر افکار متحجر بماند، او می‌توانست دانشمند بزرگی شود که به علم خدمت کند، شاید می‌توانستم او را متوجه اشتباهاتش کنم؛ این فرصت خوبی بود.
- من می‌دونم متقاعد نمی‌شم؛ ولی خب قبول می‌کنم؛ برای این‌که شما رو متوجه کنم عمرتون رو تلف چه عقاید بیهوده‌ای کردید، باهاتون بیشتر حرف می‌زنم، پیشنهاد شما چیه؟ چطور می‌تونیم حرف‌های هم رو بشنویم؟
چند لحظه فکر کرد.
- امروز ۲۲ام خرداد هست تا ۲۲شهریور به من فرصت بدید؛ در این مدت باهم یه سری گفتگو انجام میدیم، بدون توجه به این‌که من چه خواسته‌ای از شما دارم، در پایان این سه ماه دوباره بهتون پیشنهاد میدم، اون‌موقع یا شما من رو متقاعد می‌کنید که ما نمی‌تونیم ازدواج کنیم، یا من شما رو متقاعد می‌کنم که می‌تونیم.
فکر کردم سه ماه زمان زیادی نیست یا متقاعدش می‌کنم راهی که رفته اشتباه بوده یا حرف‌هایش را فقط تحمل می‌کنم و بعد جواب منفی می‌دهم.
- باشه، قبول، کی و کجا؟
- می‌تونیم از فردا شروع کنیم، جای اون رو شما انتخاب کنید، فقط جایی باشه که حرف زدن ما مزاحم بقیه نشه.
- پس‌فردا که امتحان داریم، فردا نه، بذارید دوشنبه عصر ساعت چهار، پارک آزادی، میزهای شطرنج رو بلدید کجاست؟
- بله می‌دونم کجاست.
- پس تا اون‌ موقع، خداحافظ!
- بازم ازتون ممنونم وقت گذاشتید و اومدید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
***
مشغول جمع کردن کتاب‌ها و وسایل دانشگاهم بودم، که رضا در زد و اجازه خواست. دست بردم و روسری‌ام را از روی تخت کشیدم و سرم انداختم.
_ بیا تو.
رضا داخل شد و روی مبل راحتی نشست.
- چیکار می‌کنی آبجی؟
درحالی‌که کتاب‌ها را در کارتن می‌چیدم، گفتم:
- دارم وسایل دانشگاهم رو جمع می‌کنم بذارم زیرزمین.
- زود نیست؟
- نه، چرا زود باشه؟ درس‌هام تموم شدن.
- اما پایان‌نامه‌ات مونده، از اون که دفاع کنی، تازه آزمون دکترا داری، آزمون و مصاحبه رو هم که قبول شدی، میتونی یه جا همه رو جمع کنی.
- دفاع نمی‌کنم.
- چی؟ پس مدرکت چی میشه؟
- نمی‌خوامش.
- یعنی چی دختر؟ زده به سرت؟ الان که ماهی رسیده به دمش ول می‌کنی؟
فقط شانه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم؛ رضا بلند شد و مثل من روی زمین نشست.
- خواهرم! تصمیم احساسی نگیر؛ تو شش_ هفت سال درس نخوندی که حالا دقیقه‌ی نود همه‌چیز رو ول کنی.
- رضا نمی‌تونم ادامه بدم‌.
- یعنی چی نمی‌تونم؟ یه‌دفعه تصمیم گرفتی لگد بزنی به همه‌ی علاقه‌هات؟ یادت رفته با چه عشقی رفتی این رشته؟ مگه تو همونی نبودی که می‌گفتی تا ته شیمی رو درنیارم، ولش نمی‌کنم؟ ته‌اش شد همین؛ مدرک نصفه‌ی ارشد؟
دست از کار کشیدم و به فکر رفتم. روزگار سرخوش نوجوانی یادم آمد.
- راست میگی وقتی رتبه‌ام شد ۴۱۷ بابا گفت برو پزشکی یا دندانپزشکی؛ شیراز هم نیاوردی مهم نیست، هر جا رفتی خودم میارمت شیراز؛ اما گوش نکردم، من عاشق شیمی بودم، عاشق نماد و فرمول و واکنش، عاشق حل کردن مسئله‌های استوکیومتری، عاشق اون روابط هیجان‌انگیزی که تو یه خط واکنش رخ می‌داد، این‌که با ترکیب چندتا ماده یه چیز جدید بسازم، برام خیلی‌خیلی جالب بود.
کمی سکوت کردم. لذت فکر کردن به شیمی قلبم را گرم میکرد، لبخند زدم.
- یاد خانوم سلیمانی معلم شیمی‌مون به‌خیر! اون من رو عاشق شیمی کرد؛ از بس معلم خوبی بود.
به رضا نگاه کردم. در فکر بود، این را از دو انگشت اشاره و وسط دست راستش که داخل موهای ریش‌ خود می‌گرداند، فهمیدم.
- من به‌خاطر همین عشقم به شیمی بود که تو انتخاب رشته فقط شیمی و مهندسی شیمی زدم؛ اصلاً هم پشیمون نیستم شش_ هفت سال از عمرم رو گذاشتم برای شیمی... شیمی عشق منه، زندگی منه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
- خب تو که این همه عاشقی، چرا ولش می‌کنی؟ حیفی تو دختر، تو می‌تونی تا بالاتر از این‌ها بری.
دوباره مشغول کار شدم.
- نمیتونم رضا، نمی‌تونم. بعدِ‌ علی دیگه من هیچ نیرویی برای زندگی ندارم، حتی بیرون اومدن از این اتاق هم برام سخته، هنوز بعد اون کاری که کردم، به‌خاطر خودخواهی که داشتم، خجالت می‌کشم تو چشم تو و ایران و بابا نگاه کنم. مخصوصاً بابا.
دست از کار کشیدم و خیره ماندم، بغض داشتم.
- علی انتخاب اشتباه من بود. چه‌قدر بابا مخالفت کرد، اما من گوش نکردم، پافشاری من باعث شد بابا اجازه بده، من اشتباه بزرگی کردم.
- خواهر من! اشتباه تو هر چی که بوده گذشته، دیگه باید فراموشش کنی؛ باید بچسبی به زندگی خودت، آقا اگه دعوات کرده نه به‌خاطر علی که به‌خاطر اون کار توی حمومت بود که حقیقتاً جای دعوا و عصبانیت داشت.
سر به زیر انداختم و جوابی ندادم. چند لحظه بعد رضا ادامه داد.
- اصلاً هر چی میگی درست؛ ولی باور کن رفتن علی دلیل نمی‌شه دست از درس و دانشگاه بکشی.
-رضا! من بدون علی چطور باید برم دانشگاه؟ بیشتر آدم‌های دانشکده من و علی رو می‌شناختن، حالا اگه از علی بپرسن چی بگم؟ چطور پشت میز آزمایشگاهی بشینم که با علی نشستم؟ چطور تو محوطه‌ای راه برم که با علی قدم زدم؟ چطور جاهایی برم که با علی اون‌جا بودم؟
- می‌دونم سخته؛ ولی فقط برو این پایان‌نامه رو تموم کن، مدرکت رو بگیر؛ برای دکترا برو تهران، اصلا بورسیه بگیر برای دانشگاه‌های خارج از کشور؛ تو می‌تونی بهترین جاها پذیرش بگیری؛ خداروشکر دغدغه‌ی مالی هم نداری. برو دور شو از این‌جا، تا علی رو فراموش کنی.
- می‌دونم داداشی! دل‌سوز منی، ولی هیچ آینده‌ای برای من بدون علی وجود نداره، زندگی و آینده‌ی من الان یه سیاه‌چال تاریکه که هیچ نوری بهش نمی‌تابه، به امید چی خودم رو اذیت کنم، من رسیدم ته خط.
- از حرف‌هات بوی خوبی نمیاد.
پوزخندی زدم. به چشم‌های تیره و نگرانش چشم دوختم.
- می‌ترسی دوباره کاری سر خودم بیارم؟ نه، نترس همون یک‌ بار هم زود فهمیدم چه غلطی کردم، نگران نباش! دیگه دست به خودکشی نمی‌زنم؛ اما نیاز دارم تسکین پیدا کنم؛ شاید اگه بتونم انتقامم رو از علی بگیرم، آروم بشم.
سرم را تکان دادم.
- آره، باید نابودش کنم تا راحت بشم.
- ترسناک شدی دختر! فکر انتقام نابودت می‌کنه.
- مهم نیست، فقط می‌خوام قلبم آروم شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
مدام در تخت این پهلو و آن پهلو می‌شدم تا بخوابم؛ اما خبری از خواب نبود؛ در نهایت به پشت برگشتم، دست سالمم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم. به جلسه‌ی اولم با علی فکر کردم.

***

وقتی به پارک رسیدم و طرف میزهای شطرنج رفتم، علی را دیدم که پشت یکی از میزها نشسته بود. تا مرا دید بلند شد، سلام و احوال‌پرسی و تعارف به نشستن کرد. نشستم؛ نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
- آماده‌اید؟
نگاه کوتاهی کرد و گفت:
- بله!
با این اخلاقش که زیاد نگاهم نمی‌کرد و سریع جهت نگاهش را تغییر می‌داد، مشکل داشتم اما چیزی نگفتم. من برای چیز دیگری این‌جا بودم، بگذار هر طور می‌خواهد نگاه کند‌.
- می‌دونید چرا من این‌جا رو برای حرف زدن انتخاب کردم؟
- شاید به این خاطر که فضا آزاده.
- دقیقاً! من می‌دونم با شما هرگز آبم تو یه جوب نمی‌ره، پس جایی رو انتخاب کردم که صدای بحثمون بقیه رو آزار نده.
لبخندی زد.
- پس قرارتون اینه با من دعوا راه بندازید؟
- قصد اولیه‌ام این نیست، ولی احتمالش بالاست، شماها یه چیزی بهش می‌گید... .
کمی فکر کردم.
- آها! تضارب آرا؛ درست گفتم دیگه؟
- بله، درست گفتید.
- شماها چرا این‌قدر سخت حرف می‌زنید؟
-سخت حرف می‌زنم؟
- آره، مثل این‌که درست بلد نیستید حرف بزنید.
- کِی سخت حرف زدم؟
- همون کلمه اونروزی چی بود؟ استعانت؛ یا همین تضارب آرا؛ آدم متوجه منظورتون نمیشه.
- تضارب آرا رو که شما گفتید، ولی خب قول میدم سخت حرف نزنم.
یک‌دفعه چیزی به ذهنم رسید.
- سخت نبود براتون اومدن به این‌جا؟
- نه، چطور؟
- این‌جا به خونه‌ی ما نزدیکه، ما ارم می‌شینیم، اون روز یادم رفت ازتون بپرسم، کجا می‌شینید؟ اگه براتون دوره، دفعه‌ی بعد جای دیگه قرار میذاریم، به شما نزدیک باشه.
- نه ما اصلاح‌نژاد هستیم، راحت اومدم همین‌جا، جای خوب و دنجیه.
- پس شروع کنید.
- شما شروع کنید بهتره، بالاخره شما قصد دارید سوال کنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
- باشه، اما قبلش یه چیزی رو بگم؛ من اصلاً به قرآن و امام و پیغمبر اعتقاد ندارم، به عقل اهمیت میدم؛ پس اگر خواستید برای من دلیلی بیارید برای نظرات‌تون، اصلاً نگید قرآن، امام یا پیامبر این رو میگه؛ اگه می‌تونید دلیل عقلی بیارید، پس ادامه بدیم؛ وگرنه همین الان پاشیم بریم دنبال کارمون.
به صندلی سیمانی تکیه داد.
- من هم به عقل اهمیت میدم و تا جایی ‌که بتونم عقلانی حرف می‌زنم.
- به امثال شماها نمیاد جایگاهی برای عقل قائل باشید.
اخم ریزی بین دو ابرویش ظاهر شد.
- چرا؟
- آخه شماها به موهومات اعتقاد دارید.
گوشه لبش به علامت پوزخند کمی کش آمد.
- مثل؟
- همین اعتقاد به خدا، یه مفهوم ذهنی و موهوم ساختید، اسمش رو گذاشتید خدا، تا کمبودهای خودتون رو به خدا ربط بدید؛ تو این عصر دیگه این موهومات جایی نداره.
-چرا فکر می‌کنید جهان نیازی به خدا نداره؟
- من ابله نیستم که جهان رو نشناسم، جهان برای ادامه‌ی کارش نیاز نداره یه نفر اون رو بچرخونه. جهان پر از قوانین ریز و درشت هست که نظمش رو برقرار کردن، عقل من میگه جهان نیاز به خدا نداره، خودش داره کار خودش رو می‌کنه.
- شما هم که به خدا اعتقاد دارید.
تعجب کردم؛ فکر کردم می‌خواهد مرا دست بیندازد.
- کِی گفتم به خدا اعتقاد دارم؟
- شما به خدای من اعتقاد ندارید، به خدای خودتون اعتقاد دارید.
ابرویم را سوالی بالا بردم. نگاهی به کف دستانش کرد و بعد به طرف من برگشت.
- شما به خدایی قوانین طبیعت اعتقاد دارید.
- بله؟
- شما به چیزی فراتر از قوانین اعتقاد ندارید، پس خدای مورد قبول شما همین قوانین طبیعته.
- من نمی‌گم قوانین طبیعت خداست.
- به زبون نمیارید، اما اعتقادتون همینه؛ شما می‌گید قوانین طبیعت همه‌چیز رو کنترل می‌کنه، پس اعتقاد دارید که جهان نیاز به کنترل‌گر داره ولی معتقدید این کنترل‌گر، قوانین طبیعتند.
- من میگم این قوانین ریز و درشت تو جهان اثرگذارند، همه‌ی جهان برپایه قوانین هست، وقتی قوانین هست، دیگه جایی برای یه قدرت ماورایی مافوق‌ طبیعی وجود نداره، اصلاً خدایی وجود نداره، بعد شما می‌گید به خدا عقیده دارم؟
- همه به خدا عقیده دارن، ولی خداشون باهم فرق داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین