جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,605 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
- باشه، قبول؛ خدای من قوانین طبیعی؛ شما بگید چرا وقتی که قوانین طبیعی رو کشف کردیم و اثبات هم کردیم، باید به یه قدرت نادیده و غیرقابل‌اثبات معتقد باشم؟
- خدا نادیده هست، اما غیرقابل‌اثبات نه!
- شما متوجه منظور من نمی‌شید.
- چرا میشم. شما می‌گید چون همه‌ی عالم هستی تو حصار قوانین ایجاد شده و بر همون اساس پایدار هست، پس جهان آفریدگاری نداره؛ اما در حقیقت اعتقادتون اینه که قوانین طبیعی آفریدگار جهان‌اند؛ حتی اگه خودتون متوجه نشده باشید.
- قابل قبول نیست که یک اراده خلاف قوانین طبیعی وجود داشته باشه، اصلاً چطور قبول کنم جهان رو خدا همین‌طوری از هیچ آفریده؟
- چرا فکر می‌کنید قدرت خدا خارج از طبیعته؟ از نظر شما خدا اون دور دورها وایساده به جهان کاری نداره، جهان هم خودش داره کار خودش رو می‌کنه.
- اگر خدا وجود داشت، ما باید اثر اِعمال قدرتش رو می‌دیدم؛ ولی اِعمال قدرتی نیست، چون اِعمال قدرت باعث بی‌نظمی می‌شد، حالا که هیچ بی‌نظمی‌ای نیست، یعنی خدایی نیست که قدرت‌‌نمایی کنه.
- این اشتباهه که فکر می‌کنید خدا یه موجود خودسر هست که اگر اعمال قدرت کنه، جهان بی‌نظم میشه. بله، ما می‌گیم خدا قدرت مطلق هست و توانایی همه کاری داره، اما این هم می‌گیم که خدا براساس حکمت کار می‌کنه، خدا نمیاد قوانین طبیعت رو به‌هم بزنه که خودش رو نشون بده؛ شما می‌گید این جهان چون منظمه پس خدایی نداره؛ من میگم این جهان چون منظمه پس خدایی داره. تفاوت عقیده من و شما در همینه.
- جای این قوانین طبیعی که اثبات شدن، توی دیدگاه شما کجاست؟
- خدا کارهاش رو با همین قوانین طبیعی انجام میده که خودش برقرار کرده، اصلاً وجود قوانین طبیعی نه‌تنها مخالفتی با وجود خدا نداره بلکه وجود خدا رو اثبات می‌کنه.
سرم را نزدیک بردم.
- پس نشون بده خدات کجاست؟
- خدا زمان و مکان نداره که بگم این‌جا هست اون‌جا نیست؛ خدا همه‌جا هست، هرجای عالم که قوانین طبیعی برقراره و نظم طبیعی ایجاد شده، خدا هم اون‌جاست.
شانه‌ای بالا انداختم.
- من هنوزم میگم به وجود خدا نیاز نداریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
علی دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم فرو کرد، سرش را نزدیک آورد.
- این رو قبول دارید که در طبیعت هر پدیده‌ای علتی داره؟
- خب، بله.
- این رو هم قبول دارید هر پدیده‌ای هم اثری داره؟
- بله، خوب؟
دستانش را باز کرد، خود را عقب کشید و گفت:
- خدا اون علت اصلی هست که همه‌ی پدیده‌ها به اون برمی‌گرده و خدا هست که از طریق پدیده‌ها اثرگذاری می‌کنه.
- یعنی چی این حرف؟
- یعنی خدا بر اساس همین قوانین طبیعی که گفتید حاکم بر جهان هست، عمل می‌کنه و نظم طبیعت رو برقرار می‌کنه، این‌طوری که وجود قوانین طبیعی منافاتی با خدا نداره، بلکه اثبات‌کننده‌ی وجود خداست.
- چطور اثبات می‌کنه؟
- این قوانین نظمی رو در جهان ایجاد کردن که نشون میده یه قدرت برتر وجود داره که مراقب جهان از مدار نظم خارج نشه، این قدرت برتر خداست.
خود را به عقب کشیدم.
- آها! الان فهمیدم چرا گفتید من قوانین رو خدا می‌دونم؛ خب، طبق حرف الانتون، این اعتقاد من اثبات شد که همین قوانین خدا هستند.
- نه منظورم این نبود، من میگم هیچ خدایی خارج از این جهان وجود نداره؛ خدا داخل همین جهان کار می‌کنه؛ اما اصلاً منظورم این نبود که قوانین حاکم بر طبیعت خدا هستن.
- پس منظورتون چیه؟
- این قوانین ابزار اراده خدا هستن؛ خدا از طریق اون‌ها نظم رو در جهان برقرار می‌کنه، این‌که فکر میکنید خداپرست‌ها چون به خدا اعتقاد دارن پس دیگه به قوانین طبیعی معتقد نیستند، اشتباهه؛ درحالی‌که اون‌ها بیشتر این قوانین رو باور دارن، چون میدونن خدا از طریق همین قوانین کار می‌کنه.
- نه دیگه، شما این‌قدر هم که ادعا می‌کنید منطقی نیستید، شما به چیزی به اسم معجزه اعتقاد دارید که مظهر کامل بی‌منطقی و بی‌دلیلی و بی‌قانونی و بی‌علتیه.
- نه، اصلاً، ما معجزه رو غیرمنطقی نمی‌دونیم، ما اعتقاد داریم اون معجزه هم براساس یک دلیل و منطق شکل گرفته، فقط این‌که ما هنوز پی به اون منطق نبردیم؛ فقط طریقه‌ی رخ دادن اون اتفاق یا معجزه برای ما غیرقابل درکه، نه این‌که بگیم بی‌دلیل رخ داده.
نفسم را بیرون دادم.
- نمی‌دونم چی بگم؟
علی خود را عقب کشید، صورتش آرام بود، بدون هیچ واکنشی؛ اما من لبخند پیروزمندانه‌ی حرص‌آورش را حس می‌کردم. به بچه‌های بازیگوشی که دنبال هم می‌دویدند نگاه کرد.
- لازم نیست چیزی بگید، فقط به حرف‌هام فکر کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
***
صبح با صدای ایران که به در میزد بیدار شدم. مغزم هیچ استراحت نکرده بود، پریشان در را باز کردم و در جواب صبح‌بخیر او، فقط دستی به صورتم کشیدم که یعنی بیدارم. ایران با انگشتانش موهایم را روی سرم مرتب کرد.
- یه کم به سر و وضعت برس، بیا صبحونه بخور.
سرم را تکان دادم و دوباره داخل رفتم؛ چند دقیقه طول کشید تا دوباره آماده‌ی پایین رفتن شوم. پدر پشت میز آشپزخانه صبحانه می‌خورد و ایران شیرعسل هر روزِ مرا هم می‌زد، خبری از رضا نبود، پشت میز نشستم.
- رضا کجاست؟
ایران لیوان شیرعسل را جلویم گذاشت.
- رفت مأموریت.
- چه بی‌خبر.
- صبح برای نماز که بیدار شدم، دیدم بساطش رو جمع کرده گفتم کجا؟ گفت دیشب دیروقت تماس گرفتن گفتن امروز صبح باید حتماً بره شهرستان؛ مثل این‌که یه کار عجله‌ای پیش اومده، یادم رفت بپرسم کجا میره؟ ولی خب حتماً یه حسابرسی دیگه‌ست.
شیرعسلم را خوردم. به بابا که چایش را هم می‌زد، گفتم:
- بابا! رضا همه‌ش داره حسابرسی‌های این‌جا و ‌اون‌جا رو انجام میده، یه بار هم حسابرسی شرکت رو بهش بده، حتماً کارش خوبه که نصفه‌شب هم دست از سرش برنمی‌دارن.
بابا بدون آن‌که نگاه کند، گفت:
- من کارم تو شرکت درسته، نیاز به حسابرس ندارم.
ایران روبه‌روی من نشست.
- رضا می‌گفت می‌خوای دَرسِت رو ول کنی. دُرست گفت؟ دیگه نمی‌خوای بری دانشگاه؟
همین‌طور که مشغول خوردن بودم، سری تکان دادم و گفتم:
- آره درسته.
- دخترم! تو تصمیمت تجدید نظر کن؛ کار درستی نیست دَرسِت رو ول کنی.
پدر به جای من جواب داد.
- اتفاقاً کار درست همینه.
- آقا! این چه حرفیه؟ سارینا این‌قدر روز و شب زحمت کشیده تا این‌جا اومده، حالا بدون نتیجه ول کنه؟
پدر فنجان خالی چایش را روی میز گذاشت.
- دانشگاه به درد این دختر نمی‌خوره، این چند سال هم ول‌معطل بود.
معترض گفتم :
- بابا!
به طرف من برگشت.
- چیه؟ دروغ میگم؟ به‌خاطر دانشگاه شش_ هفت سال از زندگی عقب افتادی.
ایران گفت:
- آقا! ساریناجان عقب نیفتاده، درس خونده، مدرکش رو هم بگیره خانم‌ مهندس میشه.
- ایران! چرا مدام می‌خوای اشتباهاتش رو بپوشونی؟ از همون ابتدا اشتباه کرد رفت شیمی خوند، باید می‌رفت مدیریت می‌خوند، یه فایده‌ای براش داشت.
دست از غذا کشیدم.
- بابا شما که می‌گفتید باید پزشکی بخونم.
پدر از پشت میز بلند شد.
- اونموقع دیدم رتبه‌ات خوبه، دوست داشتم دخترم خانم‌‌ دکتر بشه پزش رو بدم، گوش نکردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
پدر به طرف کت کرم‌رنگش رفت که به عادت هر صبح قبل از صبحانه، روی دسته‌ی مبل می‌انداخت و بعد از صبحانه می‌پوشید.
ایران گفت:
- الان هم ساریناجان اگه دکترا قبول بشه خانوم‌ دکتر میشه، بعد پزش رو به همه بدید.
- الان اگه خواست ادامه بده، مدیریت باید بخونه.
بلند شدم و پیش پدر که کتش را می‌پوشید رفتم.
- حالا چرا مدیریت؟
پدر یقه‌ی کتش را درست کرد و چشم در چشم من گفت:
- برای این‌که بشینی سر جای من.
با تعجب گفتم:
- من؟ جای شما؟ چرا آخه؟
پدر درحالی‌که به طرف آینه کنار در ورودی می‌رفت گفت:
- دوست دارم کارها رو بسپارم به تو.
به دنبالش راه افتادم.
- بابا من حوصله‌ی شرکت و کارهاش رو ندارم.
با وسواس در آینه صورت اصلاح کرده‌اش دست کشید.
- دست از بچه‌‌بازی برنمی‌داری؟
- کدوم بچه‌‌بازی؟
موهای جوگندمی سرش را با دست کمی مرتب کرد و به طرفم برگشت.
- این‌که اصلاً حرف گوش نمیدی و فقط ساز خودت رو می‌زنی، حتی به غلط. بی‌خود و بی‌جهت رفتی چسبیدی به شیمی؛ چه فایده‌ای داشت برات؟
- باباجون! من به‌خاطر علاقه‌ام رفتم شیمی، هنوز هم به شیمی علاقه دارم، فقط فعلاً یه مدت حوصله‌ی درس رو ندارم.
پدر کیفش را برداشت.
- واسه‌ی چی می‌خوای علاف و بیکار بگردی؟ بیا شرکت کنار دست خودم.
به سمت ایران که از آشپزخانه بیرون آمده بود کرد و گفت:
- خانم! من دیگه میرم.
- خداحافظ‌تون باشه، نگران سارینا هم نباشید، اجازه بدید یه مدت استراحت کنه، حالش که خوب شد، شرکت هم میاد.
پدر که رفت، دنبالش تا بالکن رفتم و همان‌جا روی صندلی نشستم و به پدر خیره شدم که ماشینش را از پارک بیرون می‌آورد. می‌دانستم پدر دست از پیشنهادش برنمی‌دارد و باید خودم را برای تلاش مداومی آماده می‌کردم تا پدر را متقاعد کنم، دست از سر شرکت رفتن من بردارد. خوب می‌دانستم سروکله زدن روزانه با آن همه آدم کار من نیست، جای من مکان کم رفت و آمدی مثل آزمایشگاه بود، به دور از مردم و دغدغه‌های دیگران.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
***
یکی از همان روزهای اول عقدمان بود. با علی در بالکن روبه‌روی هم نشسته بودیم و بستنی می‌خوردیم.
- علی‌جان! تو دوست داری خانمت چطوری باشه؟
- یکی مثل تو!
- می‌دونی علی‌جان! نقص بزرگ من چیه؟
یک قاشق بستنی در دهان گذاشت.
- تو نقصی نداری.
به بستنی‌ام که در حال بازی کردن با آن بودم، نگاه کردم.
- تعارف که نداریم، به قول شهرزاد من چیزی از زن بودن بلد نیستم.
به علی که با لبخند به من چشم دوخته بود، نگاه کردم.
- علی‌جان! من از ابتدا با زن بودنم مشکل داشتم و نخواستم هیچ‌وقت این ظرافت‌های زنانه رو یاد بگیرم، الان هم برام خیلی دیره، دیگه چیزی یاد نمی‌گیرم.
- چرا اصرار داری خودت رو اذیت کنی؟
- من می‌خوام همون‌قدر که من از بودن تو کنارم خوشحالم و لذت می‌برم، تو هم از بودن من لذت ببری و خوشحال باشی.
دستش را روی دستم گذاشت.
- من خوشحالم، باور کن من از بودن کنار تو خیلی خوشحالم.
لبخند تلخی زدم. سرم را زیر انداختم.
- این‌ها همه‌ش برای دل‌خوش‌ کردن منه، من دیگه خودم این‌قدر می‌فهمم که از زن‌های دیگه عقب‌ترم، اون‌ها بلدن هزار جور آرایش کنن، من هیچ‌وقت یاد نگرفتم چون برام کار بی‌فایده‌ای بود؛ بلدن چطور لباس‌هاشون رو با هم سِت کنن، اما من همیشه فقط سعی می‌کردم سریع یه چیزی بپوشم تا به کارها و درس‌هام برسم، حتی زبون نرمی هم ندارم که بلد باشم چطور با تو صحبت کنم، از همین حرف‌ها که بقیه به عشقشون میگن.
به علی نگاه کردم، دستانش را در سی*ن*ه جمع کرده، به صندلی تکیه داده و با لبخند مرا نگاه می‌کرد.
- علی! باور کن اگر من زنی نیستم که تو دلت می‌خواد، به‌خاطر اینه که بلد نیستم، نه این‌که نخوام؛ کاش می‌تونستم طوری باشم که برات تکراری نشم.
خندید. دستانش را روی میز گذاشت و نزدیک آمد.
- خانمم! چرا اعصابت رو با این فکرهای بیهوده به‌هم می‌ریزی؟ به‌نظر من، تو هیچ مشکلی نداری! نه الان، نه هیچ‌وقت دیگه برام تکراری نمی‌شی؛ من تو رو همین‌جوری که هستی انتخاب کردم؛ اگه عوض بشی که دیگه خانم‌گل من نیستی؛ من به وجود خانمم افتخار می‌کنم، نمی‌خوام تغییر کنه.
***
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین آمد.
- قلبم داره کنده میشه علی؛ چرا با حرف‌هات گذاشتی امیدوار بشم؟ این چه ظلمی بود که در حق من کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
در حیاط باز شد و شهرزاد داخل شد. بلند شدم و لبه‌ی نرده‌های سنگی ایوان قرار گرفتم. شهرزاد که به‌ آهستگی و سنگینی قدم برمی‌داشت، برایم دست تکان داد و صدا زد:
- چطوری دختر؟
دستم را روی نرده‌ها گذاشتم و گفتم:
- سلام، تو که باز اومدی؟
نفس‌نفس‌‌زنان از پله‌ها بالا آمد.
- بله دیگه، تا وقتی جناب‌ِ علّیه از دپرسی درنیایی، بنده مأمورم که مزاحم بشم.
به طرف او برگشتم و برایش صندلی عقب کشیدم.
- بشین، خسته شدی.
شهرزاد به سختی نشست.
- آخیش! دستت درد نکنه، خیلی هوا گرم شده!
سرجای خودم نشستم.
- به‌خاطر این وضعیتته؛ وگرنه هوا خیلی هم گرم نیست.
شهرزاد بادبزن دستی‌اش را از کیفش درآورد و درحالیکه خود را باد می‌زد، گفت:
- تا فسقل بیاد بخار میشم، دکتر میگه ماه آخری برو پیاده‌روی؛ مگه میشه؟ یه ذره راه میرم، نفس کم میارم.
- آخی! دیگه آخرشه، یه کم تحمل کنی، تموم می‌شه.
شهرزاد فقط سری تکان داد. شالش را باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد.
ایران با لیوان‌های شربت بیرون آمد، با شهرزاد سلام و علیک کرد و احوال مادرش را پرسید و در آخر گفت:
- خیلی خوب شد اومدی؛ یه کم با سارینا حرف بزن از این حال و هوا درش بیار.
- ایران‌ جون! نگران نباش، بسپارش به خودم؛ آدمش می‌کنم.
ایران که ما را ترک کرد، شهرزاد با ذوق لیوان شربت را برداشت.
- دستش درد نکنه، جیگرحال‌‌کن آورد.
دست‌هایم را در بغلم جمع کردم و به صندلی تکیه دادم.
- حتماً ایران خبرت کرده بیایی.
لیوان شربت را سر کشید، آخیشی گفت و بعد به من نگاه کرد.
- چته دختر؟ چرا این‌قدر ایران رو اذیت می‌کنی؟ گناه داره به خدا، زنگ زده میگه سارینا فقط یه جا نشسته رفته تو فکر، نه حرفی می‌زنه، نه کاری می‌کنه.
نگاهی به ساعت کردم.
- اووه! حق داره؛ نزدیک یک ساعت و نیم هست که این‌جا نشستم، اصلاً متوجه خودم نبودم.
به دستم اشاره کرد.
- پانسمان رو عوض کردی؟
- امروز نه!
- پس برم از ایران وسایل رو بگیرم بیام.
بلند شدم.
- نه تو خسته‌ای، خودم میرم تا برمی‌گردم شربت من هم بخور، نمی‌خورم
- فکر کردی بشکه‌ام؟
- گفتم گرمازده شدی، خواستم محبت کنم؛ ولی مثل این‌که بی‌جنبه‌ای وگرنه کم شبیه بشکه نیستی.
- برو نی‌‌قلیون، فکر خودت باش.
خندیدم و داخل رفتم. با وسایل پانسمان که برگشتم، شربت مرا هم خورده بود.
نشستم و به لیوان‌های خالی اشاره کردم.
- تو که می‌گفتی بشکه نیستی، چطور شربت رو جا دادی.
- شربت؟ کدوم شربت؟ توهم نزن، دستت رو بیار جلو.
خندیدم و دستم را روی میز گذاشتم، شهرزاد مشغول باز کردن شد.
- حالا بگو دو ساعتی که نشسته بودی این‌جا، به چی فکر می‌کردی؟
- داشتم گل‌های باغچه رو نگاه می‌کردم. بهار بهترین فصل این خونه‌س؛ اگه این باغچه و گل‌ها و درخت‌ها نبودن، از غصه دق می‌کردم.
-اون‌که بله، حیاط خونه‌ی شما معرکه‌س، مخصوصا‍ً بهار که گل‌ها درمیاد و درخت‌ها شکوفه میدن. ولی اگه جناب‌‌عالی می‌خواستی از گل‌ها لذت ببری باید می‌رفتی پایین، نه این بالا بشینی.
شهرزاد پماد را روی زخم کشید و گفت:
- تا این جذب بشه، بگو به چی فکر می‌کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
- علی این سه‌‌ سال خیلی کم خونه‌ی ما اومد. بیش‌تر من می‌رفتم اون‌جا. به‌خاطر همین کم اومدنش، قشنگ یادمه خاطره‌هاش؛ یه روز همین‌جا که تو نشستی، نشسته بود و با هم بستنی می‌خوردیم، داشتم به اون روز فکر می‌کردم.
- کاش می‌تونستم کاری بکنم این پسر از ذهنت بره؛ فقط خودت می‌تونی فراموشش کنی.
- مدام به این فکر میکنم چرا علی رفت؟ شاید مقصرش خودم بودم؛ من یه دختر بی‌احساسم که از اولش هم علی اشتباه کرد من رو انتخاب کرد.
- مقصر رفتن علی فقط خودشه.
- حرف‌های خودت یادت رفته؟ چه‌قدر بهم می‌گفتی میری دیدن علی یه کم به خودت برس، من تنها هنرم یه ذره رژ کشیدن بود، یادته می‌گفتی علی از بس توی لباس دانشگاه دیدت عُقش گرفت؟ من هم دلم می‌خواست لباس‌های بهتر بخرم، اما واقعاً نمی‌دونستم چه لباس‌هایی بخرم که بهم بیان، بعد هم هیچ‌وقت وقت اضافه نداشتم برم خرید، مدام درگیر پروژه و پایان‌نامه بودم، همین اواخر که کارهامون سبک‌تر شده بود، تصمیم داشتم یه روز تو رو بردارم بریم خرید. من نمی‌خواستم علی رو از دست بدم، اما نگه‌ داشتنش رو بلد نبودم.
شهرزاد پماد دوم را روی دستم زد و گفت:
- بی‌خود به علی فکر می‌کنی؛ فراموشش کن! من‌ هم اگه یه زمانی چیزی گفتم، برای کمک بود، نمی‌خواستم الان سوهان روحت بشه.
- علی حق داشته ازم خسته بشه، من خیلی کمتر از علی بودم، نه تنها بلد نبودم چطور دلبری کنم و مثل چوب خشک بودم، تازه مدام هم عصبی می‌شدم، نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم؛ علی خیلی جلوی من کوتاه می‌اومد و من رو آروم می‌کرد، گاهی شد که از سر عصبانیت چیزهایی گفتم که خودم زود پشیمون شدم، رفتار نابه‌جا زیاد داشتم، اشتباه زیاد کردم.
نفسم را بیرون دادم.
- بالاخره هر کَس تحملی داره، علی هم صبرش تموم شد و رفت.
شهرزاد به چشمانم زل زد.
- خودآزاری کیف هم داره؟ چرا مدام دنبال اینی خودت رو مقصر بدونی؟ مقصر رفتن علی فقط خودشه. هزاری هم دلبر باشی و جذاب، اونی که بخواد بره، میره. علی تحفه‌ای نبود که این‌قدر بالا بردیش. اون باید جلوی تو کوتاه می‌اومد، این بشر از اولش قصدش فریب تو بود، اگه جلوت کوتاه نمی‌اومد که گولش رو نمی‌خوردی.
شهرزاد باند را برداشت، باز کرد تا دور دستم بپیچد.
گفتم:
- یعنی واقعاً می‌خواسته من رو گول بزنه؟
شهرزاد با عصبانیت باند را می‌بست.
- تو هنوز هم باور نداری گولت زده؟ موندم تو دیگه چه بَبویی هستی؟
- دلم از رفتنش آتیش گرفته، تو دیگه با طعنه‌ زدن اذیت نکن.
پانسمان را محکم کرد.
- حق دارم بهت تیکه بندازم؛ بَبویی که نشستی با یادآوری خاطراتش دل خودت رو آتیش می‌زنی؛ هزار بار بهت گفتم فراموشش کن.
عصبی شدم.
- نمی‌شه، نمی‌شه، باور کنید نمی‌شه، همه‌تون می‌گید فراموشش کن، دست خودم نیست که بتونم فراموشش کنم.
شهرزاد آرام گفت:
- باشه عزیزم! باشه. خودت رو اذیت نکن؛ ببخش اگه چیزی بهت گفتم؛ این پسر از اولش رو اعصاب من بود، بهت گفتم انتخابت اشتباهه، گوش نکردی، الان غصه‌ام می‌شه این‌جوری درب و داغون ببینمت.
من هم آرام شدم و با باند روی مچ دستم سرگرم شدم.
- نگران نباشید، خوب میشم، بالاخره راه خوب شدن رو پیدا می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
کارتن کتاب‌های دانشگاه را دست گرفته و از پله‌ها پایین می‌آمدم. ایران سراسیمه خود را رساند.
- چیکار میکنی دختر؟
پایین پله‌ها رسیده بودم.
- مگه چی شده؟ میخوام این‌ها رو ببرم توی زیرزمین.
- با این دست زخمی کارتن سنگین بلند می‌کنی؟ بده دست من، بده، نمی‌ترسی بخیه‌ها باز بشن؟
کارتن را از دستم گرفت.
- طوری نمیشه، نگران نباش!
- بیا، ده کیلو کتاب رو انداختی روی دستت بعد می‌خوای طوری نشه؟ تو برو بشین خودم میبرم تو زیرزمین.
- باشه، ولی یکی دیگه هم هست.
- اون هم خودم میام می‌برم.
- سبکه یه دستی میارمش.
- حواست به دست زخمیت باشه.
به اتاق برگشتم، کارتن دیگر را که با خورده‌‌ریزهایی مثل جامدادی و چسب و خط‌کش و چیزهای دیگر پر کرده بودم، یک دستی برداشتم و به حیاط رفتم. از پله‌های ایوان پایین رفتم و در ضلع سمت چپ ساختمان از پله‌های زیرزمین پایین رفتم، ایران کارتن را زمین گذاشته بود و مشغول جابه‌جایی وسایل روی قفسه‌ی قدیمی بود تا جایی برای کارتن باز شود. کارتن دستم را روی قبلی گذاشتم و نگاهی به اطراف کردم، چشمم به کیف کلاس اولم افتاد. دستی روی کیف که داخل پلاستیک خاک‌گرفته‌ای بود، کشیدم.
- ایران‌جون! روز اول کلاس اولم رو یادته؟
ایران که جایی را روی قفسه باز کرده بود، فقط نگاه کرد و لبخند زد.
- تو رضا رو بردی مدرسه، بابا من رو.
ایران کارتن کتاب‌ها را برداشت تا جا دهد. روی صندلی قدیمی که آن‌جا بود نشستم.
- بابا شرکت کار داشت، من رو داد دست خانم‌ دکتر که با شهرزاد اومده بود و خودش رفت، این‌قدر ناراحت شدم که نگو، حتی خانم‌ دکتر هم برخلاف خیلی از اوقات، اون روز همراه شهرزاد بود؛ اما من تنها بودم. ما رو بردن توی کلاس تا با درس و معلم و کلاس آشنا بشیم؛ اما من فقط بُغ کرده بودم، نفهمیدم چی گفتن؛ وقتی اومدم بیرون و تو رو دیدم این‌قدر خوشحال شدم که نگو.
ایران کارهایش را تمام کرده بود.
-‌ بریم بیرون، این‌جا گرد و خاک زیاده اذیت میشی.
کیف را کناری گذاشتم و از پله‌ها بالا رفتیم.
- چرا رضا رو ول کردی اومدی پیش من؟ بیچاره رضا به‌خاطر من همیشه بهش سخت گذشته.
- نه عزیزم! نگران رضا نباش وقتی بردمش مدرسه مثل این‌که خجالت می‌کشید همراهش باشم، همش می‌گفت لازم نیست بمونی، من بزرگ شدم و این حرف‌ها، پسر بود احساس استقلال می‌کرد، این بود که اومدم پیش تو، بعد هم که باهم رفتیم دنبال رضا‌.
به پله‌های ایوان رسیده بودیم.
- یادش بخیر اون سال سه‌تا کلاس اولی داشتی علاوه بر من و رضا. شهرزاد هم همیشه خونه‌ی ما بود؛ عجب دردسری اون سال کشیدی، سه‌تا کلاس اولی همزمان.
ایران خندید و در ساختمان را باز کرد.
- چه روزهای خوبی بود، شهرزاد حرف‌گوش‌کن بود؛ اما تو و رضا شیطون و حرف‌گوش‌نکن.
- شهرزاد می‌نشست مشق‌هاش رو می‌نوشت اما من و رضا نه؛ رضا هم بچه‌ی آرومی بود، من از راه به درش کردم.
- تقصیر تو نبود، هر دوتون شیطون بودید، مدام دنبال هم می‌دویدید، پس چرا شهرزاد از راه به در نشد؟
- شهرزاد کلاً بدو‌بدو دوست نداشت، یه دختر کامل بود؛ عروسک‌‌بازی دوست داشت؛ ولی من و رضا نه.
ایران داخل آشپزخانه رفت.
- با کلی دردسر می‌نشوندمتون پای درس و مشق، بعد یه لحظه غفلت می‌کردم، می‌دیدم دوباره دزد و پلیس افتادید دنبال هم؛ مشق نوشتن‌هاتون تا آخر شب طول می‌کشید.
پشت میز آشپزخانه نشستم و به یاد خاطرات گذشته خندیدم.
ایران لیوان آبمیوه‌ای را جلویم گذاشت .
- این رو بخور جون بگیری.
تشکر کردم. روبه‌رویم‌ نشست و دستش را روی دستم گذاشت.
- ساریناجان! حواست به پدرت باشه، اون تو رو خیلی دوست داره، نمی‌گم برخلاف میلت برو شرکت، فقط میگم بشین پای حرف‌هاش، می‌خواد برات پدری کنه، حتی اگه کار پدرت رو دوست نداری، برو بهش با دلیل بگو اون‌ هم قبول می‌کنه.
من هم حرفش را قبول داشتم. باید با پدر حرف می‌زدم و متقاعدش می‌کردم که به درد شرکت نمی‌خورم؛ اما آن شب پدر تا دیروقت در شرکت ماند و من هم به اتاقم رفتم تا بخوابم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
***
دختر اسکیت‌ بازی از کنار میز ما رد شد. با چشم دنبالش کردم و بعد به طرف علی برگشتم که گوشی‌اش را نگاه می‌کرد. سر جایم جابه‌جا شدم و گفتم:
- آقای درویشیان! من واقعاً نمی‌فهمم توی این دوره زمونه چرا شماها هنوز دم از خدا می‌زنید؟
سرش را بالا آورد، گوشی را کنار گذاشت.
- خب، چرا دم نزنیم؟
به صندلی سیمانی تکیه دادم.
- اصلاً توی این دوران انسان این‌قدر تواناست که نیازی به خدا نداره، چه‌قدر ساخته‌های شگفت‌‌انگیزی ساخته، ابزار پیشرفته، ماشین‌آلات مدرن، با ساخته‌هاش داره فضا رو تسخیر می‌کنه، رحم‌ مصنوعی ساخته، حتی می‌تونم این اطمینان رو بدم یه روزی به سطحی از پیشرفت برسه که مرگ رو عقب بندازه یا اصلاً مرده رو زنده کنه؛ حالا این انسان قدرتمند چه نیازی داره به یه مفهوم ذهنی مثل خدا چنگ بزنه؟
بعد روی میز خم شدم تا نزدیک‌تر باشم و شمرده گفتم:
- من میگم ماها دیگه برای رفع نیازهامون به خدا نیازی نداریم.
- نیاز انسان فقط مادیات و ابزار و وسایل نیست که بگیم در قدیم مردم چون پیشرفته نبودن خدا لازم داشتن، الان چون تکنولوژی دارن دیگه خدا رو لازم ندارن.
علی هم مثل من روی میز خم شد و شمرده گفت:
- اصلاً وجود خدا ربطی به خواستن یا نخواستن ما نداره، خدا همیشه بوده، نیازی به ما نداره، ماییم که نیاز داریم خدا رو بفهمیم.
خودم را عقب کشیدم.
- من معتقدم به خدا نیاز ندارم.
علی هم عقب نشست.
- یه خصلت خیلی بدی که آدم‌ها دارن اینه که خیلی زود متکبر و خودبزرگ‌بین میشن، ماها تا یه کم احساس بی‌نیازی کنیم، طغیان می‌کنیم و فکر می‌کنیم کسی شدیم، پس خدا رو می‌ذاریم کنار؛ یکی از چیزهایی هم که باعث این غرور میشه علمه.
سریع دستانم را روی میز گذاشتم و خودم را جلو کشیدم.
- دیدید گفتم شماها با علم مخالفید؟ اصلاً اگه علم آدم رو بی‌خدا می‌کنه، چرا شما اومدید دانشگاه؟ می‌موندید خونه به خداتون می‌رسیدید.
دیدم کنار لب علی به پوزخند کمی کش آمد.
- من که نگفتم علم بده، گفتم آدم‌ها این خاصیت رو دارن تا به علم رسیدن و پیشرفت کردن غافل میشن و دیگه خدا رو بنده نیستن؛ مشکل علم نیست، مشکل خود آدمه که فکر می‌کنه خالق علم خودشه؛ درحالی‌که فقط چیزی رو فهمیده که از قبل توی طبیعت خدا بوده؛ علم که مال ما نیست، اصل علم مال خداست، ما فقط به ظاهر علم دست پیدا کردیم.
به عقب برگشتم. ابرویی بالا انداختم.
- پس ادعا می‌کنید مخالف علم نیستید؟
- نه تنها مخالف علم نیستیم، بلکه از اون‌جایی که علم‌آموزی شناخت نشانه‌های خداست اتفاقاً خداشناسی هم محسوب می‌شه و توصیه هم شده.
این‌که برای هر چیزی جوابی داشت کلافه‌ام کرده بود.
- پس چرا می‌گید علم انسان رو غافل می‌کنه؟
- چون بعضی‌ از ما بعد از شناخت علم به جای این‌که به قدرت خدا پی ببریم، علم رو حاصل کار خودمون می‌بینیم بعد احساس خدایی می‌کنیم.
- چطوری با علم به خدا پی می‌بری؟
درحالی‌که فکر می‌کرد نگاهی به اطراف کرد و بعد به طرف من برگشت.
- مثلاً آدم‌ها فهمیدن یه چیزی در طبیعت وجود داره به اسم نیروی گرانش که باعث شده همه سیارات با نظم در مدار خودشون حرکت کنند؛ خب؟
کلافه گفتم:
- خب!
- حالا آدم‌ها چی میگن؟ میگن چون جاذبه باعث نظم جهان شده پس خدایی وجود نداره، در حالی‌که باید بگه یه خدایی هست که این جاذبه رو ساخته، تا با اون جهان رو در مسیر نظم قرار بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,116
39,468
مدال‌ها
3
***

صدای ایران از خواب بیدارم کرد.
- ساریناجان! دخترم پاشو.
چشمانم را باز کردم. درحالی‌که به خودم کش و قوس میدادم گفتم:« سلام ایران‌‌جون!»
- زود آماده شو بیا پایین یه صبحونه‌ی مفصل بخور.
بلند شدم و پاهایم را از تخت آویزان کردم.
- اشتها ندارم، می‌خوام برم حموم.
ایران آرام و با نگرانی گفت:« حموم؟»
بلند شدم. از کشو تن‌پوش حوله‌ایم را بیرون آوردم.
- نگران نباش! این بار واقعاً می‌خوام حموم کنم، کلی وقته نرفتم حموم، بو گند گرفتم.
- آخه زخم دستت نباید خیس بشه، بذار بعداً برو.
- حواسم هست، نمی‌ذارم خیس بشه.
- چطور می‌خوای یه دستی حموم کنی، می‌خوای خودم بیام؟ گفتی بچه بودی دوست داشتی موهات رو بشورم.
خندیدم.
- من که دیگه بچه نیستم.
- آخه زخمت خیس بشه عفونت می‌کنه.
کمربند تن‌پوش را درآوردم.
- این رو می‌بندم روش آب بهش نرسه.
- پس بذار خودم ببندم.
ایران کمربند را روی مچ دستم بست.
- یه شیرعسل داغ برات آماده می‌کنم، اومدی بیرون بخور.
- دستت درد نکنه.
داخل حمام که رفتم، روز خودکشی برایم تداعی شد. در آینه به سر و صورتم نگاه کردم. بهتر از آن روز بودم. دستی روی آینه کشیدم.
- علی! نمی‌ذارم شکست من رو ببینی، شکستت میدم، اما شکست نمی‌خورم.
از حمام که بیرون آمدم، دیدم بند حوله‌ای هم افاقه نکرده و پانسمان خیس شده باید عوضش می‌کردم. موهایم را خشک کردم و شانه زدم و بعد به آشپزخانه رفتم. شیرعسلم آماده بود، خوردم؛ وسایل پانسمان را برداشتم و برای پیدا کردن ایران به حیاط رفتم. پدر در ایوان نشسته بود.
- سلام بابا! نرفتی شرکت؟
- سلام دخترم! دیشب دیروقت اومدم، خسته بودم، خواستم استراحت کنم، گفتم اگه کاری بود خبرم کنن.
- ایران کجاست؟ می‌خوام پانسمان دستم رو عوض کنم.
- رفته اون‌ور رز بچینه برای گلدون‌های داخل؛ بیار خودم عوضش می‌کنم.
- شما؟
- فکر کردی بلد نیستم؟
- نه بابا منظورم این نبود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین