- Jun
- 2,114
- 39,422
- مدالها
- 3
خندیدم.
-از حرص تو همهاش رو ریختم کف اتاق، بعد با دستم شروع کردم رو سرامیکها پخششون کردم. با پا میرفتم رو کوفته و سیبزمینیها تا خوب له بشن، گفتم الان که بیایی حتماً عصبانی میشی؛ اما اومدی بیهیچ حرفی سرامیک رو تمیز کردی و بعد آروم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، گفتی:« متاسفانه دیگه غذا نداریم، باید تا موقع عصرونه صبر کنی.»
اون دو_سه ساعت گرسنگی بهم یاد داد، دیگه غذام رو دور نریزم.
ایران خندید.
- پس اولین درس رو گرفتی.
- به جاش اینقدر ازت بدم اومد که ماژیک برداشتم کل دیوارهای اتاقم رو خطخطیهای رنگیرنگی کردم. باور کن اگه از بابا نمیترسیدم، کل خونه رو رنگی میکردم؛ اما وقتی دیدی، گفتی:« آفرین! دختر خوب! نگفته بودی اینقدر نقاشی بلدی، خیلی قشنگ کشیدی، دیگه بهش دست نمیزنیم تا بابات هم بیاد نقاشی دخترش رو ببینه.»
دوست داشتم عصبانی بشی، داد بکشی؛ اما انگار بلد نبودی عصبانی بشی. ایران لبخندی زد و سرش را تکان داد. تازه چانهام گرم شده بود.
- بعدش رفتم نشستم تو باغچه، آب رو باز کردم، کل وجودم رو گل و شل کردم از فرق سر تا پایین. این کار روی دوتا از پرستارها خیلی خوب جواب داده بود. یکیشون همون موقع زنگ زد به بابا که دیگه نمیتونه بمونه، وقتی با اون وضع پام رو گذاشتم تو خونه، جلوم نشستی گفتی:« اگه میگفتی میخوای خاکبازی کنی، رضا رو هم باهات میفرستادم، بهت یاد بده.»
بعد بدون اینکه دعوا کنی، من رو بردی حموم، کسی غیر بابا من رو حموم نبرده بود، فقط یکی از پرستارها وقتی خودم رو شُلی کرده بودم من رو حموم برد و با دعوا من رو شست؛ اما تو من رو گذاشتی تو وان، آروم لباسهام رو درآوردی، بدنم رو لیف کشیدی، سرم رو شامپو زدی و آروم چنگ زدی. وقتی انگشتهات توی موهام بود اینقدر لذت میبردم که نگو. بعد از حموم حس میکردم تمیزتر از همیشهام، اون حموم اینقدر کیف داد که هنوز یادمه.
ایران لبخندی زد.
- بهخاطر همین کیف کردن بود که تا اومدی شربت ریختی روی دفتر رضا؟
خندیدم.
- وای، ایرانجون! یادته؟
- بله، ناهار نخورده بودی، برات کیک و شربت گذاشتم بخوری ضعف نکنی، رفتم لباسهات رو بشورم، یهدفعه صدای رضا بلند شد، که چرا اینکار رو کردی؟ زود اومدم، دیدم شربت رو ریختی روی دفتر رضا؛ اون هم عصبانی شده بود، رودررو شده بودید، ترسیدم با هم دعوا کنید.
- به رضا حسودیم میشد که تو رو داره. بیچاره، آروم نشسته بود داشت نقاشی میکرد. دنبال بهونه میگشتم بزنمش؛ رفتم بالا سرش شربت رو ریختم رو دفترش، فقط میخواستم دعوا کنه تا بزنمش و موهاش رو بکشم. کم مونده بود هم رو بزنیم؛ اما تو اومدی گفتی:« آقا رضا! عیبی نداره، صفحههای خراب شده رو جدا میکنیم، دوباره نقاشی بکش.» به من هم گفتی:« دوست داری برات دفتر و مدادرنگی بخرم مثل رضا نقاشی بکشی؟» من بهترین دفترها و مدادرنگیها رو داشتم؛ اما بلد نبودم نقاشی بکشم، عصبانی بودم که چرا رضا بلده، اما من بلد نیستم؟
- بهخاطر همین جیغ کشیدی:« نمیخوام.» و رفتی تو اتاقت؟ تا شب هم دیگه درنیومدی. حتی وقتی هم اومدم سرت رو شونه کنم با جیغ و داد نذاشتی.
- اوهوم، بعد هم خواستی با عروسکبازی حالم رو خوب کنی؛ اما محل نذاشتم. وقتی شام رو آوردی و من از شدت گرسنگی نتونستم خودم رو کنترل کنم و خوردم، فهمیدم که دیگه شکست خوردم؛ فقط یه راه داشتم اون هم این بود که شکایتت رو به بابا کنم تا تو رو بندازه بیرون.
-از حرص تو همهاش رو ریختم کف اتاق، بعد با دستم شروع کردم رو سرامیکها پخششون کردم. با پا میرفتم رو کوفته و سیبزمینیها تا خوب له بشن، گفتم الان که بیایی حتماً عصبانی میشی؛ اما اومدی بیهیچ حرفی سرامیک رو تمیز کردی و بعد آروم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، گفتی:« متاسفانه دیگه غذا نداریم، باید تا موقع عصرونه صبر کنی.»
اون دو_سه ساعت گرسنگی بهم یاد داد، دیگه غذام رو دور نریزم.
ایران خندید.
- پس اولین درس رو گرفتی.
- به جاش اینقدر ازت بدم اومد که ماژیک برداشتم کل دیوارهای اتاقم رو خطخطیهای رنگیرنگی کردم. باور کن اگه از بابا نمیترسیدم، کل خونه رو رنگی میکردم؛ اما وقتی دیدی، گفتی:« آفرین! دختر خوب! نگفته بودی اینقدر نقاشی بلدی، خیلی قشنگ کشیدی، دیگه بهش دست نمیزنیم تا بابات هم بیاد نقاشی دخترش رو ببینه.»
دوست داشتم عصبانی بشی، داد بکشی؛ اما انگار بلد نبودی عصبانی بشی. ایران لبخندی زد و سرش را تکان داد. تازه چانهام گرم شده بود.
- بعدش رفتم نشستم تو باغچه، آب رو باز کردم، کل وجودم رو گل و شل کردم از فرق سر تا پایین. این کار روی دوتا از پرستارها خیلی خوب جواب داده بود. یکیشون همون موقع زنگ زد به بابا که دیگه نمیتونه بمونه، وقتی با اون وضع پام رو گذاشتم تو خونه، جلوم نشستی گفتی:« اگه میگفتی میخوای خاکبازی کنی، رضا رو هم باهات میفرستادم، بهت یاد بده.»
بعد بدون اینکه دعوا کنی، من رو بردی حموم، کسی غیر بابا من رو حموم نبرده بود، فقط یکی از پرستارها وقتی خودم رو شُلی کرده بودم من رو حموم برد و با دعوا من رو شست؛ اما تو من رو گذاشتی تو وان، آروم لباسهام رو درآوردی، بدنم رو لیف کشیدی، سرم رو شامپو زدی و آروم چنگ زدی. وقتی انگشتهات توی موهام بود اینقدر لذت میبردم که نگو. بعد از حموم حس میکردم تمیزتر از همیشهام، اون حموم اینقدر کیف داد که هنوز یادمه.
ایران لبخندی زد.
- بهخاطر همین کیف کردن بود که تا اومدی شربت ریختی روی دفتر رضا؟
خندیدم.
- وای، ایرانجون! یادته؟
- بله، ناهار نخورده بودی، برات کیک و شربت گذاشتم بخوری ضعف نکنی، رفتم لباسهات رو بشورم، یهدفعه صدای رضا بلند شد، که چرا اینکار رو کردی؟ زود اومدم، دیدم شربت رو ریختی روی دفتر رضا؛ اون هم عصبانی شده بود، رودررو شده بودید، ترسیدم با هم دعوا کنید.
- به رضا حسودیم میشد که تو رو داره. بیچاره، آروم نشسته بود داشت نقاشی میکرد. دنبال بهونه میگشتم بزنمش؛ رفتم بالا سرش شربت رو ریختم رو دفترش، فقط میخواستم دعوا کنه تا بزنمش و موهاش رو بکشم. کم مونده بود هم رو بزنیم؛ اما تو اومدی گفتی:« آقا رضا! عیبی نداره، صفحههای خراب شده رو جدا میکنیم، دوباره نقاشی بکش.» به من هم گفتی:« دوست داری برات دفتر و مدادرنگی بخرم مثل رضا نقاشی بکشی؟» من بهترین دفترها و مدادرنگیها رو داشتم؛ اما بلد نبودم نقاشی بکشم، عصبانی بودم که چرا رضا بلده، اما من بلد نیستم؟
- بهخاطر همین جیغ کشیدی:« نمیخوام.» و رفتی تو اتاقت؟ تا شب هم دیگه درنیومدی. حتی وقتی هم اومدم سرت رو شونه کنم با جیغ و داد نذاشتی.
- اوهوم، بعد هم خواستی با عروسکبازی حالم رو خوب کنی؛ اما محل نذاشتم. وقتی شام رو آوردی و من از شدت گرسنگی نتونستم خودم رو کنترل کنم و خوردم، فهمیدم که دیگه شکست خوردم؛ فقط یه راه داشتم اون هم این بود که شکایتت رو به بابا کنم تا تو رو بندازه بیرون.
آخرین ویرایش: