جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,277 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
ایران سرش را بالا آورد و مرا دید، قبل از این‌که چیزی بگوید، گفتم:
- چرا نذاشتید بمیرم؟
کتاب دعا را بست.
- خداروشکر دخترم! بالاخره چشم‌هات رو باز کردی؟
- من می‌خواستم بمیرم.
بلند شد و تا کنار تختم آمد.
- چرا مرگ؟ زندگی به این خوبی!
به گریه افتادم.
-کدوم زندگی؟ وقتی علی گذاشته رفته.
ایران متعجب لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت:
- فدای سرت! دنیا که به آخر نرسیده. تو هنوز فرصت زندگی داری.
- فرصت زندگی؟ بدون علی؟
دست راستم را گرفت.
-آره. بدون علی، بدون من، بدون رضا، حتی بدون پدرت، بدون هر کَس دیگه، تو هیچ‌وقت نباید کم بیاری، فقط باید زندگی کنی.
با دست چپ پتو را روی صورتم کشیدم و اشک ریختم.
-چرا نذاشتید بمیرم؟
- تو یه لحظه به ما فکر کردی؟ دختر!
سرم را تکان دادم. نمی‌خواستم چیزی بشنوم، فقط می‌خواستم گریه کنم.
پرستاری داخل شد و گفت:
- به‌به! خانم ماندگار! به‌ هوش اومدی؟ پتو رو بکش پایین ببینمت دختر!
پتو را پایین کشیدم.
- بالاخره چشم‌هات رو باز کردی؟ چرا گریه می‌کنی؟ چشم‌هات زشت میشه.
داشت سرم را چک می‌کرد. گفتم:
- چرا نذاشتید بمیرم؟
- وقت برای مردن زیاده، حیف تو نیست اول جوونی هستی.
مشغول نوشتن چیزهایی شد. بعد رو به ایران گفت:
- مشکلی نیست. دخترتون می‌تونه آب و غذا بخوره. دکتر آنتی‌بیوتیک تجویز کرده. به‌خاطر خونریزی ویتامین و پروتئین بیش‌تر بهش بدید، مثل میوه و گوشت و این‌جور چیزها، حواستون باشه بهش.
- کِی خوب میشه؟ خانوم!
- زخمش یک هفته تا ده روز طول می‌کشه. فعلاً تا فردا که دکتر قائمی بیاد ویزیتش کنه این‌جا می‌مونه، به احتمال زیاد فردا دکتر اجازه‌ی مرخصی میده.
پرستار درحالی‌ که بیرون می‌رفت گفت:
- خانومم! زندگی آدم فقط مال خودش نیست که تنهایی بخواد براش تصمیم بگیره؛ تو حق حیاتت رو با تک‌تک عزیزهات شریکی، با همه‌ی اون‌هایی که با رفتنت اشک می‌ریزن شریکی؛ نمی‌تونی تنهایی براش تصمیم بگیری.
با رفتن پرستار، ایران که ایستاده بود روی صندلی کنار دستم نشست؛ دوباره پتو را روی سرم کشیدم تا گریه کنم.
- وقتی اومدی بیرون، خوشحال شدم، گفتم بالاخره میایی حرف می‌زنی میگی چی شده؟ سبک میشی؛ اما تو به فکر رگ زدن بودی. خدا خیلی بهمون رحم کرد؛ خدا خواست که دکتر فروتن دربه‌در دنبالت بگرده، به شهرزاد زنگ بزنه تا تو رو پیدا کنه، شهرزاد به خونه زنگ بزنه، خدا خواست چند سال پیش که بابات در حموم طبقه‌ی پایین رو چوبی کرد دست به حموم طبقه‌ی بالا نزد. همون‌‌طوری آینه‌دار موند. خدا خواست رضا خونه بود که آینه رو بشکونه در رو باز کنه. خدا خواست رضا عقل کرد زود دستت رو با روسری بست تا بیش‌تر خونریزی نکنه، من که دست و پام رو گم کرده بودم. تا رضا آوردت تو ماشین و اومدیم بیمارستان نمی‌دونی چی به ما گذشت؛ خدا رحم کرد که خطر از سرت رفع شد. خدا رو صدهزار مرتبه شکر! می‌دونی از اون‌ موقع که توی حموم غرق خون دیدمت تا موقعی که دکترها دستت رو بخیه‌ زدن و گفتن مشکلی نیست، من مردم و زنده شدم. گریه نکن! عزیزم! باید شاد باشیم، خدا دوباره تو رو به ما داد.
عصبی پتو را محکم پایین کشیدم.
- تو و رضا نذاشتید من بمیرم. شماها تو خونه‌ی ما چیکار می‌کنید؟ چرا دست از سر من برنمی‌دارید؟ چرا مزاحم زندگی من‌اید؟ تو چرا زنِ بابای من شدی؟ نمی‌خوامتون، برید بیرون از زندگی من. هیچ‌کدوم‌تون رو نمی‌خوام.
پتو را دوباره روی سرم کشیدم و بلند گریه کردم. ایران کمی مکث کرد، دست زخمی‌ام را رها کرد و دست سالمم را از روی سرم پایین آورد.
- اگر خودم بزرگت نکرده بودم، حتماً از این حرفت دلخور می‌شدم.
پتو را از روی سرم پایین آورد.
- اما من سارینای خودم رو خوب می‌شناسم، می‌دونم موقع عصبانیت خون به مغزش نمی‌رسه، بی‌فکر حرف می‌زنه.
بعد دست.مالی را از جعبه‌ی دستمال‌کاغذی روی میز بیرون آورد و اشک‌هایم را پاک کرد.
- می‌دونم این‌ها حرف‌های ته دلت نیست.
راست می‌گفت به همین زودی از حرف‌هایم پشیمان شده بودم. ایران پیشانی‌ام را بوسید.
- ساریناجان! تو الان عصبانی هستی که چرا نذاشتیم بمیری. اصلاً قبول! من و رضا غریبه‌های مزاحم؛ این غریبه‌های مزاحم دوستت دارن، نمی‌خوان از دستت بدن دختر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
خودم را در بغلش انداختم و با گریه گفتم:
- من خیلی بدبختم. هیچ‌کَس به خواست من فکر نمی‌کنه.
سرم را از آغوشش جدا کرد، در چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:
- فکر می‌کنی با مردن همه‌چیز درست میشه؟
اشک‌هایم را پاک کردم.
- مهم نیست حل بشه یا نه؛ من تصمیم گرفتم بمیرم، نباید جلوی من رو می‌گرفتید.
- به همین راحتی تصمیم گرفتی بمیری، پس باید بمیری. موقع تصمیم‌گیری به بقیه هم فکر می‌کنی؟ من و رضا غریبه؛ به پدرت چی؟ فکر کردی؟ وقتی بهش زنگ زدم، نمی‌دونی پشت خط چه حالی پیدا کرد؛ ندیدی چطور تو راهروی بیمارستان بی‌تابی می‌کرد، مثل مرغ سرکنده این‌طرف و اون‌طرف می‌رفت و با همه بحث می‌کرد، تا نگفتن خطر رفع شده آروم نگرفت. اون موقعی که تیغ می‌کشیدی رو دستت، من و رضا به جهنم، به این فکر کردی که تو تنها پاره‌‌ی تن فریدونی، تو حاصل عمر اونی، به همین راحتی می‌خواستی ناامیدش کنی؟ فریدون جز تو کی رو داره تو این دنیا؟ من زنشم اما بچه فرق می‌کنه، وابستگی که یک نفر به بچه‌اش داره به همسرش نداره. یک نفر می‌تونه از همسرش جدا بشه و فراموشش کنه؛ اما از بچه‌اش نمی‌تونه جدا بشه و فراموشش کنه.
سرم را زیر انداختم.
- من رو هم همسرم فراموش کرد، هم ژاله.
- ما که هنوز هستیم و دوستت داریم.
- من این زندگی رو نمی‌خوام.
- اگر زندگیت مطابق میلت نیست پاکش نکن، عوضش کن.
- بدون علی مگه میشه؟
- چرا نشه؟
- علی ول کرد رفت، می‌فهمی؟ راحت گفت اشتباه کرده!
ایران از من جدا شد و گفت:
- فکر کردی اگه خودت رو می‌کشتی، اون رو دچار عذاب وجدان می‌کردی؟ اگه می‌خواست پشیمون بشه که نمی‌رفت. اصلاً عذاب وجدان می‌گرفت، مگه فرقی هم می‌کرد؟ تو دیگه نبودی که فایده‌ای برات داشته باشه؛ پس اصلاً اهمیت نداشت بعد تو چی به سر علی می‌اومد.
- من باید چیکار کنم تا دلم آروم بشه؟
- باید بلند بشی. تو از همه‌ی مشکلات قوی‌تری؛ بلند شو! زندگیت رو از نو بساز.
- تنهایی نمی‌تونم.
- من هم قبول دارم، رفتن علی مشکل بزرگیه مخصوصاً که بی‌دلیل رفته؛ اما چاره چیه؟ باید باهاش کنار بیایی نه این‌که بزنی زیر میز.
- میز زندگی من به‌هم ریخته، علی به‌هم ریخته، اون‌ هم بدون هیچ توضیحی.
- دوباره جمعش کن، برو علی رو پیدا کن، ازش دلیل بخواه، شاید تو هم قانع شدی که اشتباه کردی و آدم هم‌دیگه نیستید.
- من هم تلاش کردم بفهمم؛ اما علی جوابم رو نداد، گفت برم و دیگه مزاحمش نشم.
- پس راه‌ حل این بود که بیایی رگت رو بزنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
دوباره گریه‌ام گرفت.
- سه سال، تمام زندگیم علی بود. ایران!
ایران سری از تاسف تکان داد. درحالی‌که آب در لیوان می‌ریخت گفت:
- همون پنجشنبه که داغون اومدی چپیدی تو اتاق، نباید به حرف فریدون گوش می‌کردم.
لیوان آب را به‌ دستم داد.
- به پدرت گفتم:« برو به زور بیارش بیرون ببینیم چی شده؟» گفت:« ولش کن! بذار تنها باشه.» رضا رو میفرستادم پشت در اتاق، فریدون میگفت:« چیکارش دارید؟ راحتش بذارید، خودش خوب میشه میاد بیرون بالاخره.»
لیوان خالی را از دستم گرفت.
- بله، بالاخره اومدی بیرون؛ اما نه برای زندگی، برای مرگ!
- من مستحق مرگم. منی که نتونستم علی رو نگه دارم، برای چی باید زندگی کنم؟
- با این منطق قبرستون‌ها باید پر باشن از زن‌ها و مردهای مطلقه‌ی خودکشی‌کرده.
- چرا باید این‌طوری میشد؟
- اتفاق عجیبی نیفتاده شما یه عقد موقت سه‌ ساله کردید، برای این‌که باهم معاشرت کنید، ببینید می‌تونید زیر یه سقف برید یا نه؟ خب حالا فرض کن به این نتیجه رسیدید که نمی‌تونید و تموم کردید همه‌چی رو. پرونده‌اش رو ببند بره.
اشکم را پاک کردم.
- علی یه دروغ‌گویِ پستِ بی‌همه‌چیزِ عقده‌ایِ بی‌شعورِ رذلِ کثافتِ آشغاله!
ایران خندید.
- فحش دیگه‌ای هم بلدی نثارش کنی؟
- اون فقط دنبال این بود که انتقام حقارت‌هاش رو از من بگیره، فکر کرده من دلیل بدبختی‌هاشم؛ این کار رو کرد تا دلش خنک بشه.
- چماق تو وسط نداره نه؟ یا سرش رو گرفتی یا تهش رو. یه ذره هم وسطش رو بگیر. فکر کن شاید یه دلیل منطقی این وسط بوده. یه دلیل که واقعاً نمیتونسته با وجود اون به زندگی با تو ادامه بده.
- چه دلیلی غیر از انتقام گرفتن از من؟ اون دلیل دیگه‌ای نداشته.
- من هم قبول دارم علی اصلاً کار خوبی نکرده که دلیل کارش رو نگفته ولی... .
نگذاشتم حرفش را تمام کند:
- نگفته چون نمی‌تونسته بگه. علی نتونسته بگه که سه‌ سال وقت صرف کرده تا من‌ رو گول بزنه، سه‌ سال دروغ گفته تا من رو عاشق کنه و با احساسات من بازی کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
خوابیدن زیاد اذیتم می‌کرد؛ خواستم بنشینم. ایران پیش‌دستی کرد، با کمک او نشستم. بالش را پشت سرم درست کرد، تکیه دادم و شنیدم که آهسته زیر لب گفت:
- بیچاره دختر عاشق من!
دوباره کنارم نشست. درحالی‌که روسری لباس بیمارستان را روی سرم مرتب می‌کرد، گفت:
- سعی کن فراموشش کنی.
به چشمان تیره‌اش خیره شدم؛ چروک‌های کوچک کنار چشمش یادآور سال‌های گذشته بود. تازه در ابتدای دهه‌ی چهل زندگی‌اش بود و کم‌کم‌ داشت از شادابی جوانی فاصله می‌گرفت.
- ایران! من به جایی رسیده بودم که شب و روز فقط منتظر این بودم که اون پایان‌نامه‌ی لعنتی تموم بشه تا زودتر بریم سر زندگی خودمون. روز و شب کاری به جز رویابافی نداشتم. چه تخیلاتی که نکردم. یه روز یه جشن بزرگ می‌گرفتم با کلی ریخت و پاش، فرداش می‌گفتم نه، علی این رو دوست نداره یه جشن کوچیک بسه! بعدش می‌ریم ماه‌عسل. یه روز خونه‌ام رو تو یکی از واحدهای برج سفید می‌چیدم، فرداش می‌گفتم اشکالی نداره زندگیمون از اتاق علی تو خونه‌ی مادرش شروع بشه. یه روز خودم و علی بودیم و بچه‌هامون یه روز کسی نبود جز من و علی.
سری از تاسف تکان دادم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من تو اوج خوشی بودم.
ایران برای همدردی دست نوازش روی سرم کشید. قلبم از غصه پر شده بود، گفتم:
- علی گذاشت با عشقش خوب اوج بگیرم برم اون بالاها، خوب که اوج گرفتم، قیچی برداشت بند تعلقش رو پاره کرد تا با کله سقوط کنم. سرم بدجور به سنگ خورد. من چطور بعد از این زندگی کنم؟
ایران سرم را در بغل گرفت.
- فراموش کن! دخترم! هیچ دارویی بهتر از فراموشی نیست؛ از هر کسی و هر چیزی که تو رو یاد علی می‌ندازه دوری کن.
- نمی‌شه!
- می‌دونم سخته، طول می‌کشه، ولی سعی کن فراموش کنی روزی علی نامی وجود داشته، فراموش کن تا بتونی زندگی کنی.
خودم را از بغلش جدا کردم.
- چی میگی؟ من به خودمم نگاه کنم یاد علی میفتم. علی همه‌جا هست؛ لای نوشته‌های اون پایان‌نامه، لای برگه‌های کتاب‌هام، لای لباس‌هایی که به‌خاطر دل‌خوشی اون خریدم لای یادگاری‌هاش، علی همه‌جا هست.
- تو همون سارینای قوی ما هستی که چیزی خمش نمی‌کرد؟
- من دیگه سارینای سه‌ سال پیش نیستم. یه آدم جدیدم که علی من رو ساخت؛ این آدم جدید همه‌چیزش علی بود، الان بدون علی هیچه.
- اون آدم قدیم رو دوباره پیدا کن.
- دیگه نمی‌دونم سارینای بدون علی چه شکلیه؟ چطور باید زندگی کنه؟ این سه‌ سال فقط طبق خواست اون پوشیدم، خوردم، خریدم، رفتم، اومدم.
- این پسر این همه به تو اجبار می‌کرده و ما خبر نداشتیم؟
- آخ ایران! بدی ماجرا همینه که نمی‌تونم فراموشش کنم، علی هیچ‌وقت به من چیزی نگفت، من خودم خواستم عوض بشم. عاشقش بودم فقط می‌خواستم اون خوشش بیاد. طوری می‌پوشیدم که فکر می‌کردم اون می‌خواد، جایی می‌رفتم که فکر می‌کردم علی خوشحال میشه، طوری فکر می‌کردم که علی دلش بخواد.
لحظه‌ای مکث کردم. سرم را زیر انداختم.
- فکر می‌کردم اون هم من رو دوست داره.
سرم را بالا آوردم و به صورت ایران نگاه کردم.
- من تموم شدم، من دیگه خودم نیستم، سارینا یه خرابه‌اس که درست نمی‌شه.
ایران دستم را گرفت.
- دوباره باهم سارینا رو درست می‌کنیم، مثل روز اول. تو دختر قوی منی؛ تو باز هم از بین این خرابه بلند میشی و یه سارینای تازه می‌سازی، یه سارینای قوی که به هیچ‌کَس تکیه نداره و فقط روی پای خودشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
صدای گوشی ایران باعث شد به طرف کیفش برود و گوشی را جواب دهد.
- سلام آقا... ! بله... به‌ هوش اومده... دارید میایید بالا... ؟ مگه وقت ملاقات شده... ؟ خب بیایین... خداحافظ.
قطع کرد و رو به من گفت:
- وقت ملاقات شده، پدرت داره میاد، الانه که رضا و شهرزاد هم پیداشون بشه، یه کم خودت رو جمع‌و‌جور کن.
هنوز حرفش تمام نشده بود که پدر با تشر در را باز کرد.
- این چه حماقتی بود کردی؟ دختر!
ایران نزدیک رفت تا بابا را آرام کند.
- آروم باشید آقا!
- چطور می‌خوای آروم باشم؟ وقتی این احمق رفته رگش رو زده.
زبانم قفل شده بود، ایران گفت:
- سارینا هنوز حالش کاملاً خوب نشده، بذارید برای بعد.
- امروز صبح داشت خودش رو می‌کشت؛ اون هم به‌خاطر کی؟ یه آدم بی‌سروپای یه‌لاقبا!
ایران باتعجب پرسید:
- شما مگه خبر داشتید؟
بابا بی‌توجه به سوال ایران به طرف من برگشت.
- پسره ارزشش رو داشت که این همه اصرار کردی عقدش شدی؟ چه‌قدر بهت گفتم این وصله‌ی تن تو نیست. آخه ابله! اون چی داشت که بهش چسبیدی؟ نه مالی، نه مقامی، نه جایگاهی؛ خودش بود و پیرهن تنش. به چی اون دل‌خوش بودی؟ دلت خوش بود بهش میگن نخبه؟ ها؟ خب تو هم نخبه بودی. چیزی کم نداشتی که هیچ، فرسنگ‌ها هم بالاتر بودی بعد به‌خاطر رفتن این جقله‌ی بی‌خاصیت رگت رو زدی؟ آدم هم این‌قدر بی‌فکر؟ هیچ فکر من رو کردی؟ می‌دونی چی به من گذشت؟
به سختی خودم را نگه داشته بودم تا گریه نکنم. پدر بی‌خیال نمی‌شد.
- بگو چی کم گذاشتم که انتخابت شد اون پسر؟ بگو! حرف بزن!
به سختی زبان باز کردم.
- بابایی شما کم نذاشتید، حق با شما بود من اشتباه کردم.
بابا آرام‌تر گفت:
- چرا من رو تا مرز سکته بردی؟ صبح که می‌رفتم شرکت، بهت اعتماد داشتم. می‌دونستم سارینای قوی من از پس مشکلاتش برمیاد؛ اما وقتی ایران زنگ زد گفت چه حماقتی کردی می‌دونی تا مرز سکته رفتم. نفهمیدم چطور تا این‌جا اومدم.
گریه‌ام گرفت اگر برای بابا اتفاقی می‌افتاد من چه باید می‌کردم؟
ایران برای پدر لیوان آبی ریخت و به دستش داد.
- آقا بهتر بود به ما هم می‌گفتید چی سر سارینا اومده تا زودتر از اتاق می‌آوردیمش بیرون.
پدر آب را خورد.
- نمی‌خواستم تو رو قاطی کنم، فکر کردم خودش این‌قدر بزرگ و عاقل هست که بفهمه با رفتن یه نفر که هیچ ارزشی هم نداشت، زندگی تموم نمی‌شه.
به طرف من که گریه می‌کردم برگشت.
- پس این همه سال که سرت تو کتاب بود چی یاد گرفتی؟ فقط یاد گرفتی چطور من رو عذاب بدی؟
درمیان گریه گفتم:
- ببخشید بابایی! غلط کردم.
بابا آرام شد و گفت:
- دخترم! عزیز دلم! همه‌ی زندگی من! گریه نکن. حرف من اینه که چرا افسار زندگیت رو دادی دست قلبت؟ تو که عاقل‌تر از بقیه بودی. من هیچ‌کَس رو غیر تو ندارم، اگه اتفاقی برای تو می‌افتاد به چه امیدی باید زندگی می‌کردم؟ چرا رگت رو زدی؟
- من فقط نمی‌خواستم بعد از علی زنده بمونم.
بابا دوباره عصبی شد.
- دوباره اسم این پسر رو آورد. کو؟ کجاست؟ تو به‌خاطرش افتادی روی تخت بیمارستان، معلوم نیست کجا داره خوش می‌گذرونه؟ فراموشش کن! دنیا پر آدم‌های بهتر و بالیاقت‌تره.
- ولی...
ایران به میان حرفم آمد.
- آقا! سارینا هم پشیمون شده، می‌دونه چه اشتباه بزرگی کرده، شما خودتون رو عصبانی نکنید.
پدر سکوت کرد و روی مبل نشست. به عادت همیشه دستش را جلوی دهانش گذاشت و آرنجش را به دسته‌ی مبل تکیه داد و پای راستش را تکان داد. از همین حرکت می‌توانستم بفهمم چه‌قدر عصبانیست؛ چون عادت خود من هم همین حرکت عصبی پا در مواقع تنش بود که از او به ارث برده بودم.
زیرچشمی پدر را می‌پاییدم؛ بخشی از موهای جوگندمی سرش روی صورتش برگشته بود و در چشمان قهوه‌ای‌اش که به من دوخته بود، سرزنش موج می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
رضا با یک پلاستیک پر از کمپوت وارد شد و از همان دم در اتاق گفت:
- حال آبجی شجاعم چطوره؟
هنوز به‌خاطر نجاتم از دستش دلخور بودم، چپ نگاهش کردم و جوابی ندادم. به اندام‌ ورزشکاری‌اش نگاه کردم که بعد از سال‌ها ورزش‌های رزمی که از نوجوانی پی گرفته بود، به دست آورده بود و حتماً به‌خاطر همین اندام ورزیده‌اش بود که آن‌طورکه ایران گفت تن مرا به راحتی از حمام طبقه‌ی بالا بلند کرده، تا حیاط آورده و سوار ماشین کرده بود.
رضا دستی در موهای مشکی موج‌دارش کشید. نزدیک‌تر آمد. نگاه مهربانش را که شباهت زیادی به ایران داشت را به من دوخت.
- دختر! تو عجب دل گنده‌ای داری. چه‌طور جرئت کردی رگت‌ رو زدی؟ من با این قد و وزن هنوز می‌ترسم با چاقوی آشپزخونه کار کنم، بعد تو تیغ گذاشتی رگت‌ رو زدی؟ بابا ایول به ناز شستت. حالا چرا رگ زدی؟
- تو دیگه ولم کن رضا!
رضا نگاهی به ایران کرد، کنجکاوی این را که بداند چرا دست به این کار زده‌ام را از دستی که به ریش‌هایش کشید، فهمیدم.
- باشه. بی‌معرفت! به داداشی نگو؛ اما من که مثل تو نیستم، آبجیم رو فراموش نکردم؛ ببین کمپوت برات گرفتم خون‌ساز! همه‌چی هم هست سیب، گلابی، آناناس، البته یه گیلاس هم خریدم چون می‌دونم دوست داری؛ ولی مال تو نیست، مال خودمه، چون اولاً بهم نمی‌گی چرا این کار رو کردی؟ دوماً هنوز از دستت عصبانی‌ام؛ به‌خاطر همین می‌خوام بشینم جلوت بخورم تا دلت بسوزه.
حوصله‌ی بی‌مزه‌بازی‌های رضا را نداشتم. سرم را برگرداندم.
- باشه بابا! قهر نکن! یه کمپوت سیب برات باز می‌کنم، جای گیلاس بخور.
رضا تکه سیب کمپوت که سر چنگال زده بود را نزدیک دهانم آورد.
- فعلاً این رو بخور تا وقتی گیلاس رو خوردم کمتر دلت بسوزه.
- نمی‌خورم!
- اگه فکر کردی نخوری گیلاس رو برات باز می‌کنم سخت در اشتباهی، کور خوندی، سهم تو همین سیبه باید تا ته بخوری.
به زور در دهانم کرد تا بخورم.
- آفرین دختر خوب! اگر همین‌جوری حرف گوش کن باشی قول میدم یه دونه گیلاس بهت بدم.
یک‌دفعه علی به ذهنم هجوم آورد.
- خانوم گل! فکر کردی من بدون شما غذا می‌خورم؟ اول شما!
با فکر علی گریه‌ام شروع شد.
رضا با تعجب دست کشید و گفت:
- تا این حد از سیب بدت میاد؟
ایران رضا را پس زد.
- شوخی بسه رضا! برو کنار!
ایران سرم را در آغوش گرفت.
- چی شد دخترم؟
- علی الان کجاست؟
پدر با شنیدن نام علی، عصبی از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. رضا آرام از ایران پرسید:
- علی؟
ایران با اشاره به او فهماند که علی رفته، رضا دور شد و سر جای پدر نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
در آغوش ایران گریه می‌کردم که شهرزاد با یک دسته‌گل بزرگ وارد شد. دسته‌گل را روی میز گذاشت، با ایران و رضا سلام و علیک کرد و به من که هنوز هق‌هق می‌کردم، گفت:
- سارینا! گفته بودم فقط بیام ملاقات تا یه دل سیر بزنمت.
دست روی شکم برآمده‌اش گذاشت.
- می‌دونی چه استرسی به من با این وضع وارد کردی؟ ولی الان که می‌بینم خودت به گریه افتادی، کاری باهات ندارم، امیدوارم خوب پشیمون شده باشی.
سرزندگی ویژگی این دختر بود. کوتاهی قدش با حاملگی بیشتر در چشم بود. ریشه‌ی سیاه‌شده‌ی طره‌ای از موهایش را که یک‌طرفه روی صورتش ریخته بود نشان می‌داد که مدت‌هاست رنگ مویش را تجدید نکرده، اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- تو هم اومدی برای سرزنش؟
با لحن حق به جانبی گفت:
- بله که اومدم سرزنش. اصلاً اومدم به‌ چارمیخ بِکِشَمت که چرا؟ خوشی زده زیر دلت؟
عصبی شدم.
- آره سرخوشم! از سرخوشی دارم می‌میرم؛ سرخوشم که علی من رو از زندگیش انداخت بیرون.
-علی؟! چرا؟ چطور؟
نمی‌خواستم چیزی بگویم. ایران گفت:
- شهرزادجان! خداروشکر تو صبح زنگ زدی، اگه نزده بودی معلوم نبود چی میشد.
شهرزاد خطاب به من گفت:
- راستی سارینا! صبح دکتر فروتن با من تماس گرفت، گفت: قرار بوده، امروز تو و علی نتایج پایان‌نامه رو براش ببرید نه تو، نه علی به تماس‌هاش جواب ندادید، از من خواست پیدات کنم بهت بگم حتماًحتماً باهاش تماس بگیری، کار مهم داره. که البته این‌طوری شد.
- بی‌خیال دکتر و دانشگاه و پایان‌نامه، اون هم بدون علی.
دوباره گریه‌ام گرفت. شهرزاد کنارم نشست.
- قربونت برم به‌خاطر رفتن علی گریه می‌کنی؟ غصه نخور! همون بهتر که رفت؛ این آدم اصلاً اهل زندگی نبود؛ فقط به درد این می‌خورد کله‌اش رو بکنه تو اِرلن و بِشر و لوله آزمایش؛ خیلی هم خوب که زودتر رفت، قبل از این‌که شناسنامه‌ات خراب بشه.
- پس تکلیف دل خراب من چی میشه؟
دست در گردنم انداخت، گونه‌ام را بوسید.
- خودم دلت رو درست می‌کنم، تا فراموشش کنی کنارتم.
به چشم‌های عسلی‌اش خیره شدم. چشمکی زد و دست روی سی*ن*ه‌ام گذاشت.
- این دل حالاحالاها فرصت داره با آدم‌های بهترتر آشنا بشه.
در دلم گفتم:
- هیچکی علی نمی‌شه.
شهرزاد همین‌طور ادامه می‌داد.
- بیچاره دکترفروتن که روی شما حساب کرده. باید برم بهش بگم خانم‌ دکتر! پروژه‌ات رفت لای باقالی‌ها. بیچاره، علی رو هم پیدا نکرده بود.
اشک‌هایم را پاک کرد و آرام طوری که فقط من بشنوم گفت:
- الحق که یه دختربچه‌ی تخصِ بی‌عقلِ بی‌شعوری.
تند نگاهش کردم، دست روی شکم برآمده‌اش کشید و گفت:
- گفته باشم پسر من خاله‌ی احمق نمی‌خواد؛ تا به‌ دنیا بیاد، فرصت داری خودت رو عاقل کنی. وای به‌ حالت اگه دوباره دست به حماقت بزنی. این‌بار خودم می‌کشمت.
لبخند زورکی زدم. دستش را از گردنم برداشت.
- آها این شد. علی رو هم بنداز سطل آشغال درش رو ببند. یه خاطره‌ی بد بود که تموم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
رضا نگاهی به ساعتش کرد. بلند شد و نزدیکم آمد.
- آبجی‌کوچیکه! من باید برم، فردا برای ترخیص برمی‌گردم. کاری نداری؟
- تو کارت رو امروز کردی، نذاشتی کاری بکنم.
- ساریناجان! رگ زدن راه‌ حل هیچ مشکلی نیست. تازه یه داداش خوب همیشه مواظب آبجی‌کوچیکه هست.
- من چهار ماه بزرگترم.
- سنی شاید، ولی عقلی فکر نکنم.
چیزی نگفتم. رضا گفت:
- ساریناجان! ما همه، همیشه گوش برای درد و دل شنیدن و دل برای همدرد شدن داریم. از این‌جا که اومدی بیرون، خودم تا هروقت بخوای نوکرتم. میفتم دنبال علی کت‌بسته میارمش پیشت. کافیه ازم بخوای، همه‌کار برات می‌کنم. تنها نیستی که دست به کارهای خطرناک می‌زنی. مشکل هر چه‌قدر هم بزرگ خودمون حلش می‌کنیم.
دلم از حرفش گرم شد، لبخندی زدم و تشکر کردم، رضا خداحافظی کرد و رفت.
تا شهرزاد خواست چیزی بگوید پرستاری داخل شد و اعلام کرد وقت ملاقات تمام شده! شهرزاد اعتراض کرد:
- اَه! وقت ملاقات چرا این‌قدر کمه؟ من تازه اومده بودم.
ایران با لبخند گفت:
- شهرزادجان! خیلی ازت ممنونم که هم با این وضع اومدی، هم این‌که من سارینا رو از زنگ تلفن تو دارم.
- خواهش می‌کنم خاله‌جان! این چه حرفیه؟ سارینا آبجی خودمه.
- ممنونم ازت، سلام به آقا امیر برسون.
- سلامت باشید.
شهرزاد به طرف من برگشت.
- نشنوم دوباره غصه خوردی‌ ها! فردا حتماً میام خونه‌تون دیدنت. فعلاً خداحافظ!
شهرزاد که رفت. بابا داخل شد و گفت:
- نمی‌ذارن بیشتر بمونم.
نزدیک‌تر آمد و دستم را گرفت.
- ساریناجان! دیگه هیچ‌وقت من رو این‌طور نترسون، من غیر تو کی‌ رو دارم؟ اگه دعوات کردم از سر دوست داشتن بود، من تو رو بیشتر از هر کسی دوست دارم، نمی‌خوام یه خراش به دستت بیفته، تو هم به دل من فکر کن.
- بابایی!
- جانم!
- من رو ببخش، قول میدم دیگه احمق نشم.
- بابا فدات بشه؛ منتظرم زودتر برگردی خونه.
پدر پیشانی‌ام را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. با رفتن او غمی دلم را فشرد، من چه‌قدر خودخواه بودم که فقط خودم را دیدم. چطور توانستم بابا را ناراحت کنم؟ او تنها کسی بود که از همان اول مرا دوست داشت و هیچ‌وقت تنهایم نگذاشت، حتی وقت‌هایی که اشتباه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
ایران مشغول جا دادن دسته‌گل شهرزاد در تنگی پلاستیکی بود. به یاد دسته‌گل خواستگاری علی افتادم.
۲۲ شاخه رز سرخ بود. چه‌قدر با دیدنش ذوق کردم. هرگز فکر نمی‌کردم این پسر مذهبی، جدی و خشک، که من فقط محسور قدرت کلام و ذهن قوی و معلومات زیادش شده بودم، از این کارها بلد باشد. در همان جلسه وقتی از او پرسیدم:
- چرا ۲۲تا؟
با طمأنینه گفت:
- چون سن مشترک هر دوی ماست و این جلسه هم قرار اشتراک بیشتر ما.
و من بیشتر از این‌که این پسر به چه چیزهایی توجه دارد، تعجب کرده بودم. اصلاً کارهای رمانتیک به او نمی‌آمد؛ اما بلد بود. دسته‌گلش را خشک کردم و بالای تختم آویزان کردم تا هر روز صبح که بیدار شدم آن‌ها را ببینم‌؛ اما یک روز که خانه نبودم و مهیار پسر عمه‌فتانه با خانواده‌اش مهمانمان بودند، دوقلوهای شیطانش به اتاقم رفته و گل‌ها را پایین آورده با زدن به هم‌دیگر نابودشان کرده بودند. چه‌قدر غصه خوردم و گریه کردم؛ وقتی علی فهمید دلداری‌ام داد و گفت:
- می‌خوای دوباره برات بگیرم؟
گفتم:
- نه اون با همه فرق می‌کرد، مال خواستگاریم بود.
اما چند روز بعد، برای تولدم، دوباره دسته‌گل رز برایم گرفت. این‌بار سفید و ۲۳تا و من از ترس خراب شدنشان آن‌ها را در اتاق علی خشک و همان‌جا آویزان کردم.
صدای ایران مرا از فکر بیرون آورد.
- ساریناجان! کمپوت باز کنم بخوری؟
درحالی‌که دراز می‌کشیدم گفتم:
- نه می‌خوام بخوابم.
- پس من یه سر برم و بیام.
- برو.
به رفتن ایران چشم دوختم، حتماً می‌رفت تا نمازش قضا نشده بخواند. چه‌قدر بیهوده تلاش می‌کرد نماز و روزه‌هایش سر وقت باشد. رضا هم مثل مادرش احمق است. علی از این‌ها هم احمق‌تر بود؛ در این سه‌ سال مرا هم احمق کرده بود، چه‌قدر سعی کردم مثل او نماز بخوانم؛ اما نه، دیگر اسیر خدای او نمی‌شوم، خدایی که جز ظلم ارمغانی برای من نداشت. به سقف نگاه کردم و به خدای علی گفتم:
- چی تا الان برام داشتی غیر تنهایی؟ ها؟ چی؟ من دیگه تو رو نمی‌خوام! فکر نکن بدون تو نمی‌تونم.
چشمانم را بر هم گذاشتم تا خواب، ذهن آشفته‌ام را آرام کند؛ اما علی پشت پلک‌هایم منتظر بود.
با همان روپوش سفید آزمایشگاه پشت میزش با دکانتوری مشغول بود. مثل همه‌ی آن زمان‌هایی که کار می‌کرد، بدون این‌که سرش را بلند کند، گفت:
- پشت هر اتفاقی یه دلیلی هست، وقتی نبینیمش براش با ذهن خودمون دلیل می‌تراشیم، نه ندیدن ما دلیل بر بی‌دلیل بودن و نه دلیل‌تراشی ما دلیل بر درست بودن هست. تا دنبال حقایق نریم، حقایق خودشون رو نشون نمیدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
چشمانم را باز کردم.
- تنها دلیلت فقط انتقام بود، همین و بس. حتماً الان خیلی خوشحالی. هیچ‌وقت باورم نمی‌شد کسی بتونه به خوبی تو دروغ بگه، این‌قدر حرفه‌ای دروغ گفتی که تونستی سه‌ سال تمام بازیم بدی. من فراموشت نمی‌کنم، فراموش نمی‌کنم چیکار با من کردی، همه‌ی عشقت رو با نفرت جایگزین می‌کنم، آره، علی‌آقا! دیگه ازت متنفرم، از همه‌ی اون‌هایی که شبیه تواند متنفرم، از همه‌ی اون‌هایی که مثل تو فکر می‌کنن، رفتار می‌کنن، حرف می‌زنن و لباس می‌پوشن متنفرم. از همه‌ی اون چیزهایی که بهشون معتقد بودی هم متنفرم. از اون خدات که این همه سنگش رو به سی*ن*ه می‌زدی هم متنفرم، از هر چیزی که من رو یاد تو بندازه متنفرم!
قلبم می‌سوخت؛ چشمانم از اشک سنگین شده و بغض گلویم را گرفته بود؛ اما بغضم را فروخوردم تا اشکم سرازیر نشود.
- من نباید گریه کنم، نباید بذارم این شعله‌ی تنفر خاموش بشه؛ علی! نمی‌ذارم بدون چشیدن انتقام من راحت زندگی کنی، نباید خیالت آسوده باشه؛ منِ احمق به جای کشتن خودم باید تو رو می‌کشتم. کاری می‌کنم زندگی از مرگ برات بدتر بشه.
باید برای انتقام از او کاری می‌کردم و نقشه‌ای میریختم. همه‌ی زندگی او وابسته به درس و کارش بود، باید کاری می‌کردم نتواند مدرکش را بگیرد، نباید می‌گذاشتم جایی مشغول کار شود، بدون کار و مدرک نمی‌توانست زندگی کند، حتماً به فلاکت می‌خورد و برای التماس به پایم می‌افتاد، باید او را می‌شکستم. اما چطور؟
- باید اول از دانشگاه شروع کنم. اگه از دانشگاه اخراج بشه عالیه!
دست سالمم را زیر سرم گذاشتم و به فکر رفتم تا چیزی از علی یادم بیاید که بتوانم بهانه‌ی شکایت از او قرار دهم. آن‌قدر با فکر انتقام کلنجار رفتم که نفهمیدم کی ایران برگشت.
- دخترم نخوابیدی یا بیدار شدی؟
آرام گفتم:
- نخوابیدم.
به ایران که خرده‌ریزها را جمع می‌کرد، نگاه کردم و با خودم فکر کردم.
- یعنی باید از ایران هم متنفر باشم؟ اون‌ هم مثل علی فکر می‌کنه؛ ولی نه! نمیشه از ایران متنفر بود، تا الان خیلی به من محبت کرده، ایران با علی فرق می‌کنه.
ایران که متوجه نگاهم شد، لبخند زد و گفت:
- چی می‌خوای عزیزم!
- میشه پرده رو بکشی، آسمون رو ببینم؟
- چرا که نه.
پرده را کشید. چشمم را به چند تکه‌ی ابر دوختم و به ایران فکر کردم. روزهای تنهایی مرا ایران پر کرد. راه و روش زندگی را او به من یاد داد. اگر ایران نبود شاید به این سن هم نمی‌رسیدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین