- Jun
- 2,114
- 39,362
- مدالها
- 3
ایران سرش را بالا آورد و مرا دید، قبل از اینکه چیزی بگوید، گفتم:
- چرا نذاشتید بمیرم؟
کتاب دعا را بست.
- خداروشکر دخترم! بالاخره چشمهات رو باز کردی؟
- من میخواستم بمیرم.
بلند شد و تا کنار تختم آمد.
- چرا مرگ؟ زندگی به این خوبی!
به گریه افتادم.
-کدوم زندگی؟ وقتی علی گذاشته رفته.
ایران متعجب لحظهای مکث کرد و بعد گفت:
- فدای سرت! دنیا که به آخر نرسیده. تو هنوز فرصت زندگی داری.
- فرصت زندگی؟ بدون علی؟
دست راستم را گرفت.
-آره. بدون علی، بدون من، بدون رضا، حتی بدون پدرت، بدون هر کَس دیگه، تو هیچوقت نباید کم بیاری، فقط باید زندگی کنی.
با دست چپ پتو را روی صورتم کشیدم و اشک ریختم.
-چرا نذاشتید بمیرم؟
- تو یه لحظه به ما فکر کردی؟ دختر!
سرم را تکان دادم. نمیخواستم چیزی بشنوم، فقط میخواستم گریه کنم.
پرستاری داخل شد و گفت:
- بهبه! خانم ماندگار! به هوش اومدی؟ پتو رو بکش پایین ببینمت دختر!
پتو را پایین کشیدم.
- بالاخره چشمهات رو باز کردی؟ چرا گریه میکنی؟ چشمهات زشت میشه.
داشت سرم را چک میکرد. گفتم:
- چرا نذاشتید بمیرم؟
- وقت برای مردن زیاده، حیف تو نیست اول جوونی هستی.
مشغول نوشتن چیزهایی شد. بعد رو به ایران گفت:
- مشکلی نیست. دخترتون میتونه آب و غذا بخوره. دکتر آنتیبیوتیک تجویز کرده. بهخاطر خونریزی ویتامین و پروتئین بیشتر بهش بدید، مثل میوه و گوشت و اینجور چیزها، حواستون باشه بهش.
- کِی خوب میشه؟ خانوم!
- زخمش یک هفته تا ده روز طول میکشه. فعلاً تا فردا که دکتر قائمی بیاد ویزیتش کنه اینجا میمونه، به احتمال زیاد فردا دکتر اجازهی مرخصی میده.
پرستار درحالی که بیرون میرفت گفت:
- خانومم! زندگی آدم فقط مال خودش نیست که تنهایی بخواد براش تصمیم بگیره؛ تو حق حیاتت رو با تکتک عزیزهات شریکی، با همهی اونهایی که با رفتنت اشک میریزن شریکی؛ نمیتونی تنهایی براش تصمیم بگیری.
با رفتن پرستار، ایران که ایستاده بود روی صندلی کنار دستم نشست؛ دوباره پتو را روی سرم کشیدم تا گریه کنم.
- وقتی اومدی بیرون، خوشحال شدم، گفتم بالاخره میایی حرف میزنی میگی چی شده؟ سبک میشی؛ اما تو به فکر رگ زدن بودی. خدا خیلی بهمون رحم کرد؛ خدا خواست که دکتر فروتن دربهدر دنبالت بگرده، به شهرزاد زنگ بزنه تا تو رو پیدا کنه، شهرزاد به خونه زنگ بزنه، خدا خواست چند سال پیش که بابات در حموم طبقهی پایین رو چوبی کرد دست به حموم طبقهی بالا نزد. همونطوری آینهدار موند. خدا خواست رضا خونه بود که آینه رو بشکونه در رو باز کنه. خدا خواست رضا عقل کرد زود دستت رو با روسری بست تا بیشتر خونریزی نکنه، من که دست و پام رو گم کرده بودم. تا رضا آوردت تو ماشین و اومدیم بیمارستان نمیدونی چی به ما گذشت؛ خدا رحم کرد که خطر از سرت رفع شد. خدا رو صدهزار مرتبه شکر! میدونی از اون موقع که توی حموم غرق خون دیدمت تا موقعی که دکترها دستت رو بخیه زدن و گفتن مشکلی نیست، من مردم و زنده شدم. گریه نکن! عزیزم! باید شاد باشیم، خدا دوباره تو رو به ما داد.
عصبی پتو را محکم پایین کشیدم.
- تو و رضا نذاشتید من بمیرم. شماها تو خونهی ما چیکار میکنید؟ چرا دست از سر من برنمیدارید؟ چرا مزاحم زندگی مناید؟ تو چرا زنِ بابای من شدی؟ نمیخوامتون، برید بیرون از زندگی من. هیچکدومتون رو نمیخوام.
پتو را دوباره روی سرم کشیدم و بلند گریه کردم. ایران کمی مکث کرد، دست زخمیام را رها کرد و دست سالمم را از روی سرم پایین آورد.
- اگر خودم بزرگت نکرده بودم، حتماً از این حرفت دلخور میشدم.
پتو را از روی سرم پایین آورد.
- اما من سارینای خودم رو خوب میشناسم، میدونم موقع عصبانیت خون به مغزش نمیرسه، بیفکر حرف میزنه.
بعد دست.مالی را از جعبهی دستمالکاغذی روی میز بیرون آورد و اشکهایم را پاک کرد.
- میدونم اینها حرفهای ته دلت نیست.
راست میگفت به همین زودی از حرفهایم پشیمان شده بودم. ایران پیشانیام را بوسید.
- ساریناجان! تو الان عصبانی هستی که چرا نذاشتیم بمیری. اصلاً قبول! من و رضا غریبههای مزاحم؛ این غریبههای مزاحم دوستت دارن، نمیخوان از دستت بدن دختر!
- چرا نذاشتید بمیرم؟
کتاب دعا را بست.
- خداروشکر دخترم! بالاخره چشمهات رو باز کردی؟
- من میخواستم بمیرم.
بلند شد و تا کنار تختم آمد.
- چرا مرگ؟ زندگی به این خوبی!
به گریه افتادم.
-کدوم زندگی؟ وقتی علی گذاشته رفته.
ایران متعجب لحظهای مکث کرد و بعد گفت:
- فدای سرت! دنیا که به آخر نرسیده. تو هنوز فرصت زندگی داری.
- فرصت زندگی؟ بدون علی؟
دست راستم را گرفت.
-آره. بدون علی، بدون من، بدون رضا، حتی بدون پدرت، بدون هر کَس دیگه، تو هیچوقت نباید کم بیاری، فقط باید زندگی کنی.
با دست چپ پتو را روی صورتم کشیدم و اشک ریختم.
-چرا نذاشتید بمیرم؟
- تو یه لحظه به ما فکر کردی؟ دختر!
سرم را تکان دادم. نمیخواستم چیزی بشنوم، فقط میخواستم گریه کنم.
پرستاری داخل شد و گفت:
- بهبه! خانم ماندگار! به هوش اومدی؟ پتو رو بکش پایین ببینمت دختر!
پتو را پایین کشیدم.
- بالاخره چشمهات رو باز کردی؟ چرا گریه میکنی؟ چشمهات زشت میشه.
داشت سرم را چک میکرد. گفتم:
- چرا نذاشتید بمیرم؟
- وقت برای مردن زیاده، حیف تو نیست اول جوونی هستی.
مشغول نوشتن چیزهایی شد. بعد رو به ایران گفت:
- مشکلی نیست. دخترتون میتونه آب و غذا بخوره. دکتر آنتیبیوتیک تجویز کرده. بهخاطر خونریزی ویتامین و پروتئین بیشتر بهش بدید، مثل میوه و گوشت و اینجور چیزها، حواستون باشه بهش.
- کِی خوب میشه؟ خانوم!
- زخمش یک هفته تا ده روز طول میکشه. فعلاً تا فردا که دکتر قائمی بیاد ویزیتش کنه اینجا میمونه، به احتمال زیاد فردا دکتر اجازهی مرخصی میده.
پرستار درحالی که بیرون میرفت گفت:
- خانومم! زندگی آدم فقط مال خودش نیست که تنهایی بخواد براش تصمیم بگیره؛ تو حق حیاتت رو با تکتک عزیزهات شریکی، با همهی اونهایی که با رفتنت اشک میریزن شریکی؛ نمیتونی تنهایی براش تصمیم بگیری.
با رفتن پرستار، ایران که ایستاده بود روی صندلی کنار دستم نشست؛ دوباره پتو را روی سرم کشیدم تا گریه کنم.
- وقتی اومدی بیرون، خوشحال شدم، گفتم بالاخره میایی حرف میزنی میگی چی شده؟ سبک میشی؛ اما تو به فکر رگ زدن بودی. خدا خیلی بهمون رحم کرد؛ خدا خواست که دکتر فروتن دربهدر دنبالت بگرده، به شهرزاد زنگ بزنه تا تو رو پیدا کنه، شهرزاد به خونه زنگ بزنه، خدا خواست چند سال پیش که بابات در حموم طبقهی پایین رو چوبی کرد دست به حموم طبقهی بالا نزد. همونطوری آینهدار موند. خدا خواست رضا خونه بود که آینه رو بشکونه در رو باز کنه. خدا خواست رضا عقل کرد زود دستت رو با روسری بست تا بیشتر خونریزی نکنه، من که دست و پام رو گم کرده بودم. تا رضا آوردت تو ماشین و اومدیم بیمارستان نمیدونی چی به ما گذشت؛ خدا رحم کرد که خطر از سرت رفع شد. خدا رو صدهزار مرتبه شکر! میدونی از اون موقع که توی حموم غرق خون دیدمت تا موقعی که دکترها دستت رو بخیه زدن و گفتن مشکلی نیست، من مردم و زنده شدم. گریه نکن! عزیزم! باید شاد باشیم، خدا دوباره تو رو به ما داد.
عصبی پتو را محکم پایین کشیدم.
- تو و رضا نذاشتید من بمیرم. شماها تو خونهی ما چیکار میکنید؟ چرا دست از سر من برنمیدارید؟ چرا مزاحم زندگی مناید؟ تو چرا زنِ بابای من شدی؟ نمیخوامتون، برید بیرون از زندگی من. هیچکدومتون رو نمیخوام.
پتو را دوباره روی سرم کشیدم و بلند گریه کردم. ایران کمی مکث کرد، دست زخمیام را رها کرد و دست سالمم را از روی سرم پایین آورد.
- اگر خودم بزرگت نکرده بودم، حتماً از این حرفت دلخور میشدم.
پتو را از روی سرم پایین آورد.
- اما من سارینای خودم رو خوب میشناسم، میدونم موقع عصبانیت خون به مغزش نمیرسه، بیفکر حرف میزنه.
بعد دست.مالی را از جعبهی دستمالکاغذی روی میز بیرون آورد و اشکهایم را پاک کرد.
- میدونم اینها حرفهای ته دلت نیست.
راست میگفت به همین زودی از حرفهایم پشیمان شده بودم. ایران پیشانیام را بوسید.
- ساریناجان! تو الان عصبانی هستی که چرا نذاشتیم بمیری. اصلاً قبول! من و رضا غریبههای مزاحم؛ این غریبههای مزاحم دوستت دارن، نمیخوان از دستت بدن دختر!
آخرین ویرایش: