- Jun
- 2,114
- 39,362
- مدالها
- 3
چهقدر حرف داشتم و دلم میخواست با کسی درد و دل کنم. تا ایران گفت:
- چیزی میخوری برات بیارم؟
گفتم:
- میای کنارم بشینی؟ میخوام باهات حرف بزنم.
با اشتیاق صندلی را کنارم گذاشت، نشست و گفت:
- حتماً، گوشم مال تو.
به فکر رفتم.
- میدونی قدیمیترین خاطرهای که از زندگیم یادم میاد چیه؟
- نه چیه؟
- رفتن ژاله.
ایران غمگین شد، آخی گفت و دستم را گرفت.
- این رو هنوز به کسی نگفتم؛ من صورت ژاله یادم نمیاد، یادم نمیاد چه شکلی بود، هیچ عکسی از ژاله ندیدم.
- خب بچه بودی اون موقع.
- بهنظرت من شبیه ژالهام؟
- نمیدونم؛ اما اون مادرته حتماً بهش شباهت داری.
- برخلاف بابا من قد بلندی دارم، چشمهای من سیاهه، چشمهای بابا قهوهای، فقط رنگ موهام مثل باباس. یعنی شبیه ژالهام؟
- شاید شبیهش باشی!
- متنفرم از اینکه شبیه اون باشم، اون برای من فقط یه اسم تو شناسنامه است، کاش همون هم نبود.
نفس عمیقی کشیدم.
- سالها بهش فکر نکردم تا فراموشش کنم؛ اما این اواخر بارها نشستم و فکر کردم، اتفاقات اون روز نحس رو مرور کردم تا شاید صورتش یادم بیاد؛ اما چیزی یادم نیومد. تنها چیزی که ازش یادم میاد یه پالتوی قرمز، یه شلوار مشکی و یه پوتین چرم بلند هست که از پلهها پایین میاد؛ مسخرهاس نه؟
- نه عزیزم! اصلاً.
- نمیدونم چه موقع سال بود، فقط یادمه درختهای حیاط خشک بودن؛ بابا و ژاله داشتن دعوا میکردن، من از ترس کنج پلههای ایوون خزیده بودم. اون پایین، سهگوشی که الان گلدون اطلسی هست؛ هوا سرد بود، دست و پاهام یخ کرده بود؛ اما نمیرفتم داخل. کوچیک بودم. اونقدر کوچیک که فکر میکردم اونها بهخاطر من دارن دعوا میکنن. از ترس گریه میکردم. دیدم ژاله با چمدونش اومد پایین؛ حتی رنگ چمدونش هم یادمه، اما خودش نه. همین که پایین رسید، رفتم با دوتا دستهام پاهاش رو بغل کردم که نره؛ میدونستم میخواد بره؛ فقط گریه میکردم، اما اون به جای اینکه بغلم کنه، نازمو بکشه، داد زد:« فریدون! بیا ات رو جمع کن» بعد هم پاشو یه تکون داد تا جدا شم و راحت بتونه بره.
بغض گلویم را گرفته بود، خندهی تلخی کردم.
- به بچهاش گفت هیچوقت این کلمه از یادم نرفت. بعداً که رفتم مدرسه و خوندن یاد گرفتم از روی کتابهای دانستنی فهمیدم یعنی چی.
- به تلخیها فکر نکن، گذشتهها هر چی بوده گذشته، شخمش نزن.
- چیزی میخوری برات بیارم؟
گفتم:
- میای کنارم بشینی؟ میخوام باهات حرف بزنم.
با اشتیاق صندلی را کنارم گذاشت، نشست و گفت:
- حتماً، گوشم مال تو.
به فکر رفتم.
- میدونی قدیمیترین خاطرهای که از زندگیم یادم میاد چیه؟
- نه چیه؟
- رفتن ژاله.
ایران غمگین شد، آخی گفت و دستم را گرفت.
- این رو هنوز به کسی نگفتم؛ من صورت ژاله یادم نمیاد، یادم نمیاد چه شکلی بود، هیچ عکسی از ژاله ندیدم.
- خب بچه بودی اون موقع.
- بهنظرت من شبیه ژالهام؟
- نمیدونم؛ اما اون مادرته حتماً بهش شباهت داری.
- برخلاف بابا من قد بلندی دارم، چشمهای من سیاهه، چشمهای بابا قهوهای، فقط رنگ موهام مثل باباس. یعنی شبیه ژالهام؟
- شاید شبیهش باشی!
- متنفرم از اینکه شبیه اون باشم، اون برای من فقط یه اسم تو شناسنامه است، کاش همون هم نبود.
نفس عمیقی کشیدم.
- سالها بهش فکر نکردم تا فراموشش کنم؛ اما این اواخر بارها نشستم و فکر کردم، اتفاقات اون روز نحس رو مرور کردم تا شاید صورتش یادم بیاد؛ اما چیزی یادم نیومد. تنها چیزی که ازش یادم میاد یه پالتوی قرمز، یه شلوار مشکی و یه پوتین چرم بلند هست که از پلهها پایین میاد؛ مسخرهاس نه؟
- نه عزیزم! اصلاً.
- نمیدونم چه موقع سال بود، فقط یادمه درختهای حیاط خشک بودن؛ بابا و ژاله داشتن دعوا میکردن، من از ترس کنج پلههای ایوون خزیده بودم. اون پایین، سهگوشی که الان گلدون اطلسی هست؛ هوا سرد بود، دست و پاهام یخ کرده بود؛ اما نمیرفتم داخل. کوچیک بودم. اونقدر کوچیک که فکر میکردم اونها بهخاطر من دارن دعوا میکنن. از ترس گریه میکردم. دیدم ژاله با چمدونش اومد پایین؛ حتی رنگ چمدونش هم یادمه، اما خودش نه. همین که پایین رسید، رفتم با دوتا دستهام پاهاش رو بغل کردم که نره؛ میدونستم میخواد بره؛ فقط گریه میکردم، اما اون به جای اینکه بغلم کنه، نازمو بکشه، داد زد:« فریدون! بیا ات رو جمع کن» بعد هم پاشو یه تکون داد تا جدا شم و راحت بتونه بره.
بغض گلویم را گرفته بود، خندهی تلخی کردم.
- به بچهاش گفت هیچوقت این کلمه از یادم نرفت. بعداً که رفتم مدرسه و خوندن یاد گرفتم از روی کتابهای دانستنی فهمیدم یعنی چی.
- به تلخیها فکر نکن، گذشتهها هر چی بوده گذشته، شخمش نزن.
آخرین ویرایش: