جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,277 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
چه‌‌قدر حرف داشتم و دلم می‌خواست با کسی درد و دل کنم. تا ایران گفت:
- چیزی می‌خوری برات بیارم؟
گفتم:
- میای کنارم بشینی؟ می‌خوام باهات حرف بزنم.
با اشتیاق صندلی را کنارم گذاشت، نشست و گفت:
- حتماً، گوشم مال تو.
به فکر رفتم.
- میدونی قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از زندگیم یادم میاد چیه؟
- نه چیه؟
- رفتن ژاله.
ایران غمگین شد، آخی گفت و دستم را گرفت.
- این رو هنوز به کسی نگفتم؛ من صورت ژاله یادم نمیاد، یادم نمیاد چه شکلی بود، هیچ عکسی از ژاله ندیدم.
- خب بچه بودی اون‌ موقع.
- به‌نظرت من شبیه ژاله‌ام؟
- نمی‌دونم؛ اما اون مادرته حتماً بهش شباهت داری.
- برخلاف بابا من قد بلندی دارم، چشم‌های من سیاهه، چشم‌های بابا قهوه‌ای، فقط رنگ موهام مثل باباس. یعنی شبیه ژاله‌ام؟
- شاید شبیه‌ش باشی!
- متنفرم از این‌که شبیه اون باشم، اون برای من فقط یه اسم تو شناسنامه است، کاش همون هم نبود.
نفس عمیقی کشیدم.
- سال‌ها بهش فکر نکردم تا فراموشش کنم؛ اما این اواخر بارها نشستم و فکر کردم، اتفاقات اون روز نحس رو مرور کردم تا شاید صورتش یادم بیاد؛ اما چیزی یادم نیومد. تنها چیزی که ازش یادم میاد یه پالتوی قرمز، یه شلوار مشکی و یه پوتین چرم بلند هست که از پله‌ها پایین میاد؛ مسخره‌اس نه؟
- نه عزیزم! اصلاً.
- نمی‌دونم چه موقع سال بود، فقط یادمه درخت‌های حیاط خشک بودن؛ بابا و ژاله داشتن دعوا می‌کردن، من از ترس کنج پله‌های ایوون خزیده بودم. اون پایین، سه‌گوشی که الان گلدون اطلسی هست؛ هوا سرد بود، دست و پاهام یخ کرده بود؛ اما نمی‌رفتم داخل. کوچیک بودم. اون‌قدر کوچیک که فکر می‌کردم اون‌ها به‌خاطر من دارن دعوا می‌کنن. از ترس گریه می‌کردم. دیدم ژاله با چمدونش اومد پایین؛ حتی رنگ چمدونش هم یادمه، اما خودش نه. همین که پایین رسید، رفتم با دوتا دست‌هام پاهاش رو بغل کردم که نره؛ می‌دونستم می‌خواد بره؛ فقط گریه می‌کردم، اما اون به جای این‌که بغلم کنه، نازمو بکشه، داد زد:« فریدون! بیا ‌ات رو جمع کن» بعد هم پاشو یه تکون داد تا جدا شم و راحت بتونه بره.
بغض گلویم را گرفته بود، خنده‌ی تلخی کردم.
- به بچه‌اش گفت هیچ‌وقت این کلمه از یادم نرفت. بعداً که رفتم مدرسه و خوندن یاد گرفتم از روی کتاب‌های دانستنی فهمیدم یعنی چی.
- به تلخی‌ها فکر نکن، گذشته‌ها هر چی بوده گذشته، شخمش نزن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
نفس عمیقی کشیدم تا اشک‌هایم جمع شود.
- تا ابد ازش متنفرم. یه بچه‌ی سه‌ ساله مگه چی می‌خواد جز یه ذره ناز و نوازش؟ اما اون من رو پرت کرد. به جاش بابا اومد بغلم کرد، نوازشم کرد. نازم رو کشید، نذاشت تنها بمونم؛ اما من دختر خوبی نبودم براش. امروز به بابا خیلی بد کردم، حواسم به بابا نبود، همش به خودم فکر کردم، حق داره ازم دلخور باشه.
- خودت رو به‌خاطر فریدون آزار نده؛ اون‌قدر دوستت داره که همین الان هم تو رو بخشیده.
- به‌خاطر ژاله از زن‌ها بدم می‌اومد، تا سال‌ها از خودم هم متنفر بودم که دخترم؛ نمی‌خواستم مثل ژاله زن باشم، می‌خواستم مثل بابا مرد باشم.
لبخند تلخی زدم.
- سر همین همیشه موهام رو کوتاه می‌کردم، هیچ‌وقت گوشواره تو گوشم نکردم، تا همین چندسال پیش گردنبند و دستبند هم استفاده نمی‌کردم، هر چی هم تو برام می‌خریدی می‌نداختم گوشه کشو. از لباس‌های دخترونه، کفش‌های پاشنه‌دار از هر چیزی که من رو زن می‌کرد، متنفر بودم، به جاش عاشق پوتین و کت و کراوات بودم. سر همین، عمه‌فتانه می‌گفت کم دارم.
ایران خندید.
- بله یادمه، اون اوایل چندین بار لباس‌های دامن‌دار برات گرفتم، هیچ‌کدوم رو نپوشیدی؛ به فریدون گفتم. گفت:« سارینا همین‌جوره، بذار هر جوری دلش می‌خواد لباس بپوشه.» من ناراضی بودم؛ اما خب تو دختر اون بودی، نمی‌تونستم اعتراضی کنم. اون سه‌_ چهار سال اول لباس‌های تو و رضا ست بود، تا بالاخره کم‌کم کوتاه اومدی، با این‌که تا الان هم دامن نپوشیدی، ولی از لباس‌های خاص پسرونه هم فاصله گرفتی.
- تو من رو عوض کردی، من به تو مدیونم.
- اصلاً هم درمورد تو موفق نبودم، فقط تونستم یه خورده لباس‌هات رو عوض کنم. یادت رفته تا دبیرستان از درخت‌ها بالا می‌رفتی؟ می‌خوای ردیف کنم چه‌قدر کار خطرناک کردی؟ اگر مریضیت عود نمی‌کرد که هیچ‌وقت دست از این کارها برنمی‌داشتی.
خندیدم.
- راست میگی، خیلی حرصت دادم.
کمی سکوت کردم و بعد ادامه دادم:
- من به‌خاطر همین که دوست نداشتم زن باشم، احساسات رو تو خودم کشتم. تا قبل علی من اصلاً به زندگی مشترک فکر هم نمی‌کردم. یادمه تو دبیرستان وقتی می‌دیدم بعضی از دخترها چطور سعی می‌کنن نظر پسرها رو جلب کنن، عقم می‌گرفت. می‌گفتم این‌ها چه‌قدر ضعیف و بی‌دست و پان که نیاز دارن یکی بهشون توجه کنه، تا قبل علی کاملاً بی‌عاطفه و بی‌احساس بودم.
- اشتباه نکن بی‌عاطفه نبودی تو فقط سعی می‌کردی استقلال خودت رو داشته باشی و به کسی تکیه نکنی؛ بله، اشتباه می‌کردی که فکر می‌کردی احساسات نقص آدمه؛ اما هرگز بی‌عاطفه نبودی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
- ژاله با رفتنش این بلا رو سرم آورد و زندگیم رو خراب کرد.
- سعی کن مادرت رو ببخشی و قضاوت نکنی.
عصبی شدم.
- قضاوت نکنم؟ ببخشم؟ نمی‌تونم. آره، ژاله و بابا بدون این‌که هم رو بخوان به خواست و اجبار پدرهاشون ازدواج کردن. شاید حق داشته وقتی پدرش مُرد از بابا جدا بشه، چون بابا رو نمی‌خواست؛ ولی حق نداشت اون‌طوری بره. چطور وقتی شوهر داشت تونست با عشق قدیمی‌اش بریزه رو هم؟ می‌تونست از بابا جدا بشه، بعد هر غلطی خواست بکنه. من رو چرا با اون وضع ول کرد؟ یک لحظه به من فکر کرد؟ چرا بعداً سراغم نیومد؟ من که همیشه تو همین خونه بودم، آدرسم معلوم بود؛ نه، حقیقت اینه اون یه بچه‌ی ناخواسته آورد که ازش متنفر بود، به‌خاطر همین وقتی رفت، منو فراموش کرد.
ایران سری از تاسف تکان داد.
- این‌ها رو فریدون بهت گفته؟
- نه، بابا هیچ‌وقت درمورد ژاله با من حرف نزد. این‌ها رو از زبون عمه‌فتانه می‌شنیدم؛ همون موقع‌هایی که می‌اومد خونمون به بابا گیر می‌داد زن بگیره و بعد بحثشون می‌شد، از لابه‌لای حرف‌هاش می‌شنیدم.
- چطور فریدون می‌ذاشت تو شاهد اون حرف‌ها باشی؟
- بابا نمی‌دونست من دارم گوش میدم. بابا همیشه وقتی قرار بود عمه بیاد، منو به یه بهانه‌ای می‌برد تو اتاقم و نوازشم می‌کرد تا بخوابم. چهار_ پنج سالم بود، دیگه بعضی چیزها رو می‌فهمیدم؛ من هم که فضول، می‌خواستم بدونم این‌ها چیکار می‌کنن که من نباید بفهمم؟ خودم رو می‌زدم به خواب، بعد دزدکی گوش می‌کردم به حرف‌هاشون؛ عمه هم که استاد بحث و جدل، نیومده شروع می‌کرد با بابا بحث کردن که چرا زن نمی‌گیری؟ هر بار هم یکی رو بهش معرفی می‌کرد. خیلی از ژاله و کارهاش حرف می‌زدن، همون‌جا من ژاله رو شناختم.
- خب شاید واقعیت اون چیزی نباشه که شنیدی، تو فقط حرف‌های یک طرف رو شنیدی.
حمایتی که از ژاله می‌کرد، حرصم را بیشتر می‌کرد.
- ایران! تو دیگه از ژاله طرفداری نکن. اصلاً همه‌اش دروغ. واقعیت برای من همون لگدی که به بچه سه‌ ساله‌اش زد.
- کاش می‌شد ژاله رو پیدا کرد تا حرف‌های اون رو هم بشنوی.
- ژاله شیراز نموند، یه بار بابا به عمه گفت بعد از رفتنش به‌خاطر من رفته دنبال ژاله؛ اما بهش گفتن ژاله دیگه شیراز نیست. نگفته بودن کجا رفته، اما بابا می‌گفت شاید اصلاً ایران نباشه؛ ولی اگه شیراز هم بود، هرگز نمی‌رفتم ببینمش، اون من رو فراموش کرده.
- یه مادر بچه‌اش رو فراموش نمی‌کنه.
- پس چرا نیومد سراغم؟ چرا یه زنگ نزده ببینه زنده‌ام یا نه؟
- خب شاید نتونسته، مشکلی داشته.
از طرفداری‌ای که ایران از ژاله می‌کرد، حرصم درآمده بود؛ خواستم بحث را عوض کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
به طرف ایران برگشتم.
- تو شوهرت رو دوست داشتی؟
ایران جا خورد.
- چی؟!
- تو بابای رضا رو دوست داشتی؟
ایران لبخند زد.
- فکر می‌کنی کار درستی باشه درمورد شوهر اولم با تو که دختر شوهر دوممی حرف بزنم؟
- خواهش می‌کنم. کار بدی نیست که، ژاله بابا رو نمی‌خواست، به‌خاطر همین بچه‌اش من شدم که همیشه تند و عصبی‌ام؛ اما می‌دونم تو بابای رضا رو حتماً دوست داشتی که رضا این‌قدر خوب و خوش‌اخلاق شده.
- نه عزیزم! هر کَس با یه اخلاقی به‌دنیا میاد، ربطی به این چیزها نداره، ژنتیکیه.
- از شوهرت برام بگو.
- سوال‌های خصوصی می‌پرسی‌ ها؟
شیطنتم گل کرده بود.
- نگران نباش به بابا نمیگم دوستش داشتی، جون من برام تعریف کن.
- دختر شیطنت نکن، از چی برات بگم؟
- چطور ازدواج کردی؟
ایران لحظه‌ای مکث کرد و سرش را زیر انداخت.
- یه دختر جنگ‌زده بودم که اومدم شیراز، پیش خانواده‌ی دایی‌ام. کسی از خانواده‌ی بزرگ‌مون زنده نمونده بود. یک سالی می‌شد که خونه دایی‌ام بودم؛ یه روز زن همسایه‌شون اومد من رو برای پسرش خواستگاری کرد. دایی‌ام آدم عیال‌واری بود، تا اون‌جا هم زیاد مزاحمش شده بودم. مجتبی رو زیاد نمی‌شناختم؛ اما بهش جواب دادم و زنش شدم.
- چه جور مردی بود؟
-مجتبی مرد خوبی بود، این‌قدر خوب بود که وقتی تصادف کرد تا مدت‌ها نتونستم با رفتنش کنار بیام؛ شاید اگه رضا نبود، افسردگی می‌گرفتم.
- بابا به این خاطر که بتونه منِ سرکش رو رام کنه با تو عروسی کرد، تو چرا بابا رو انتخاب کردی؟
ایران آهی کشید.
- چون نیاز داشتم یه مرد پشتیبانم باشه. شاید به‌نظرت درست نیاد؛ اما ازدواج من و پدرت بیشتر از سر توافق بود نه تفاهم. ما با هم توافق کردیم که مشکلات هم رو حل کنیم.
-یعنی بابا رو نمی‌خوای؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
ایران خنده‌ی کوتاهی کرد.
- منظورم این نیست؛ فقط اول زندگی این‌جوری شروع کردیم.
- پس الان بابا رو دوست داری؟
ایران می‌خواست طفره برود.
- خب شاید.
- حتی با تفاوت فکری که با بابا داری؟
- دل، کاری به فکر و عقیده و نظر نداره. من با پدرت در خیلی مسایل هم‌عقیده نیستیم؛ اما روی زندگی‌مون نذاشتیم تاثیر بذاره و الان زندگی خوبی باهم داریم. نمی‌دونم شاید بشه گفت ما همدیگه رو می‌خوایم.
قرمز شدن گونه‌هایش از حجبی می‌گفت که برایش سخت می‌کرد در این رابطه حتی با من حرف بزند.
- من می‌دونم که شما همدیگه رو دوست دارید، چون هرگز ندیدم به هم بی‌احترامی کنید یا بحث و دعوا داشته باشید.
ایران لبخند زد.
- دعوا نه، اما خب بحث داشتیم که سعی کردیم دور از چشم بقیه، خصوصاً شما دوتا حلش کنیم. باهم حرف می‌زدیم تا به توافق برسیم.
- من می‌دونم بابا هم تو رو دوست داره.
- امیدوارم!
- اصلاً کار درست رو شما کردید که با عقل‌تون عروسی کردید، به‌ هم نیاز داشتید، هم رو انتخاب کردید و ازدواج کردید.
- این حرف درست نیست، به‌نظرم خیلی بهتره که قلبت هم تو ازدواج نظر بده، همه‌چیز فقط عقلانی نمی‌شه، عاشق بشی خیلی بهتره.
- نتیجه‌ی عاشق شدن منم، ببین من رو، علی رفته من موندم و یه دل خراب، ازدواج با عشق جواب نمیده اگر دو نفر تعهدی نداشته باشن.
- عشق تعهد میاره.
- یعنی علی عاشق نبود که نموند پای من؟
- من اصلاً درباره کار علی هیچی نمی‌دونم.
- من دیگه هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کنم، هرگز عاشق هیچ مردی نمی‌شم.
- ولی من برات دعا می‌کنم دوباره بتونی عاشق بشی.
دست روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم.
-این قلب سوراخ شده، یه قلب سوراخ هیچ‌وقت عاشق نمی‌شه.
-همه‌ی زخم‌ها بالاخره یه روز خوب میشن.
- تا عمر دارم نمی‌ذارم این زخم خوب بشه؛ نمی‌خوام فراموش کنم علی با من چیکار کرد.
-خودت رو نابود می‌کنی دخترم!
روی‌ام را برگرداندم، تا پاسخی ندهم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
ایران کمپوت آناناس را باز کرد، کنار دستم روی میز گذاشت.
- تا شام بیارن پاشو این رو بخور تا ضعف نکنی، رنگ به رو نداری. غروب شده من میرم نمازم رو بخونم؛ برگشتم خورده باشی‌ ها!
وقتی ایران برگشت، من هنوز دست به کمپوت نزده بودم، فقط به یک نقطه در سقف خیره شده بودم و به زندگی از دست رفته‌ام فکر‌ می‌کردم. معترض گفت:
- عزیزم! این چه کاریه؟ از بعدازظهر که به‌هوش اومدی چیزی نخوردی. درحالی‌که دکتر گفته باید بخوری تا تقویت بشی.
با آزردگی گفتم:
- دلم نمی‌کشه.
- بلند شو، به زور هم که شده باید بخوری.
به اجبار بلند شدم و کمی کمپوت خوردم.
- می‌دونی ایران! الان که نبودی به چی فکر می‌کردم؟
- به چی فکر می‌کردی؟
- به این فکر می‌کردم که تو همیشه برای من مادر بودی؛ اما من برات دختر نبودم.
- این دیگه چه حرفیه؟
- تو همه‌کار برای من کردی؛ اما من درد و دل‌هام رو بردم پیش شهرزاد، هیچ‌وقت با تو صمیمی نشدم.
- شاید مشکل از منه.
- نه مشکل خود منم که دختر بدی‌ام.
- این حرف رو نزن. من تو رو خوب می‌شناسم با کمتر کسی احساس راحتی می‌کنی. از همون اولین باری که دیدمت، فهمیدم تو جز با پدرت با کسی راحت نیستی، خیلی تلاش کردم بهت نزدیک بشم، نشد؛ اما نتونستم بی‌خیال بشم، باید کاری می‌کردم تا از تنهایی بیرون بیایی.
لبخند زدم.
- به‌خاطر همین رفتی شهرزاد رو آوردی تا با من دوست بشه؟
ایران هم خندید.
- بله، البته اولش اصلاً فکر نمی‌کردم بیشتر از یک روز پیش تو بمونه؛ امیدی نداشتم حتی باهاش حرف بزنی؛ اما فقط شهرزاد از پس تو براومد و تونست دوستت بشه، اون هم یه دوستی که تا الان برقراره.
- از بس بچه پررو بود، این‌قدر پرروبازی درآورد که رفیقش شدم. اگه اون پررو نبود، من الان تنهای تنها بودم.
- وقتی با شهرزاد صمیمی شدی، من دیگه تلاشی نکردم بهت نزدیک بشم. اشتباه کردم که دور موندم. فقط پدرت و شهرزاد به تو نزدیک بودن، انگار یه دایره دور خودت کشیده بودی که جز این دو نفر کسی اجازه‌ی وارد شدن نداشت. نه این‌که با ما بدرفتاری کنی، نه تو خوب بودی؛ اما حرف‌های دلت فقط با این دو نفر بود، شاید بشه بهش گفت دایره صمیمیت.
آرام گفتم:
- علی هم وارد دایره‌ام شد. از همه هم جلوتر اومد. صمیمی‌ترین آدم زندگیم شد. این‌قدر جلو اومد که وقتی رفت، یه قسمت از قلبم پیشش موند. خیلی بد نابودم کرد.
- علی رو ول کن! بیا از یه چیز دیگه برام حرف بزن، از بچگی‌هات بگو؛ این‌که چه احساسی به من داشتی؟ اصلاً بگو چرا اون بلاها رو سر پرستارهات درمی‌آوردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
خندیدم.
- آخه، هرگز قبول نداشتم زن‌ها می‌تونن مهربون باشن.
- وا! این چه حرفیه؟ مهربونی صفت مختص زن‌هاست، بعد تو میگی زن‌ها نمی‌تونن مهربون باشن؟
- اون‌موقع این‌طوری فکر می‌کردم، بعداً که تو رو دیدم، نظرم عوض شد.
- چرا این‌طوری فکر می‌کردی؟
- چون اصلاً زن مهربونی ندیده بودم؛ زن‌های اطرافم یکی ژاله بود، که ولم کرده بود؛ یکی عمه‌فتانه بود که چشم دیدن من رو نداشت، دریغ از یه لبخند یا یه حرف محبت‌آمیز؛ براش یادآور ژاله‌ بودم که داداشش رو بدبخت کرده. عمه‌فتانه هنوز هم من رو دوست نداره، خصوصاً با اون دختر تحفه‌اش، مهنوش. هروقت می‌اومد خونه‌مون فقط من رو اذیت می‌کرد؛ مثلاً چهار سال هم از من بزرگ‌تر بود. یکی‌ هم مرحمت‌خانوم بود، از کارکن‌های زمان بابابزرگ بود که هنوز کارهای خونه رو می‌کرد. گویا شوهرش مَشت‌اکبر باغبون بابابزرگ بوده؛ درخت‌های حیاط کار دست مَشت‌اکبره. مرحمت‌خانوم پیرزن بود؛ شوهرش همون زمان بابابزرگ مرده بود. چیز زیادی ازش یادم نیست، فقط یادمه هیچ‌وقت حوصله‌ی من رو نداشت، پیر بود، آخرش هم پسرش اومد بردش. اون که رفت چون خونه خالی شد، بابا پرستار گرفت که هم کارهای خونه رو انجام بده، هم از من نگهداری کنه؛ ولی من که تنها آدم مهربونی که دیده بودم بابا بود، این‌قدر این پرستارها رو اذیت می‌کردم تا برن و بابا بیاد پیشم. بابا خیلی وقت‌ها مجبور میشد من رو با خودش ببره سر کار، خیلی تو زحمت می‌افتاد ولی من لذت می‌بردم، وقتی بابا کنارم بود آروم می‌شدم.
- بیچاره پرستارها، چی‌ها که از دست تو نکشیدن.
خندیدم و چیزی نگفتم.
- پس چطور قبول کردی من زن بابات بشم؛ با این وابستگی که به فریدون داشتی، باید بیشتر از پرستارها از من بدت می‌اومد؛ اما یادمه وقتی بهش گفتم: تو هم باید راضی به ازدواج‌مون باشی، گفت:« سارینا نه تنها راضیه، بلکه اصرار هم داره.» من چون تو رو می‌شناختم فکر کردم داره الکی میگه من رو راضی کنه؛ چون تو؟ راضی باشی؟ جاش بود شاخ دربیارم.
بلند خندیدم.
- این هم تقصیر عمه‌فتانه بود. روزهایی که پرستار نداشتم، همش به بابا می‌چسبیدم و از کنارش جُم نمی‌خوردم، این‌قدر که یه‌ بار حرص عمه دراومد به بابا گفت:« این رو چرا همه‌جا باخودت می‌بری؟» بابا گفت:« چیکار کنم؟ دخترمه.» بعد عمه به من گفت:« دختر! تو نمی‌خوای بذاری بابات یه روز خوش داشته باشه؟» من هم تخس، هیچی نگفتم؛ فقط دست بابا رو چسبیدم و زل زدم به عمه. بابا گفت:« فتانه چی‌کارش داری؟ بچه‌اس!» عمه گفت:« برو زن بگیر تا این رو نگه داره، هم زندگیت رو سروسامون بده، هم حال خودت خوب بشه.» همین جمله تو ذهن من موند که اگه بابا زن بگیره حالش خوب میشه؛ نمی‌دونستم زن بگیره یعنی چی؟ یه بار از مهنوش پرسیدم، گفت:« یعنی برات مامان بیاره.» بعدها وقتی بابا گفت:« می‌خوای برات مامان بیارم؟» من فقط می‌دونستم اگه مامان بیاره حالش خوب میشه، پس قبول کردم.
این‌بار ایران بلند خندید.
- دختر! تو دیگه کی بودی؟ از همون اول معلوم بوده تو با بقیه فرق داری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
- حالا ایران! تو بگو، تو چطور پات به خونه‌ی ما باز شد؟
خنده‌ی ایران از صورتش جمع شد.
- مجتبی پدر رضا شاگرد مغازه بود، چیزی از خودش نداشت. وقتی مرد، رضا یک‌ سال و نیمش بود. از لحاظ مالی به شرایط بدی افتادیم. پدر که نداشتم، دایی‌ام هم عیال‌وار بود، به زور از پس خانواده‌اش برمی‌اومد. پدر مجتبی وضع مناسب‌تری داشت، گاهی کمکم می‌کرد؛ اما کفاف زندگی‌مون رو نمی‌داد. نه شغل داشتم، نه حرفه‌ای بلد بودم. یکی دو سال گذشت، یکی از آشناهای زن دایی‌ام تو محل شما دفتر خدمات منزل داشت، بهم پیشنهاد داد برم پیشش. گفت:« این‌جا بالاشهره، نیروی نظافتی زیاد می‌برن، بیا همین‌جا کار کن.» اولش خجالت کشیدم؛ اما خب مجبور بودم، از یه طرف گفتم اون‌جا که کسی من رو نمی‌شناسه، پس عیبی نداره، از یه طرف هم باید خرج خودم و رضا رو درمی‌آوردم. برای این‌که نفهمن کجا میرم، نمی‌تونستم رضا رو بذارم خونه‌ی کسی، با خودم می‌آوردمش سرکار. رضا بچه‌ی آرومی بود، راحت می‌شد ببرمش سرکار. پرستارهای تو هم از همون‌جا می‌اومدن، یادمه این‌قدر ازت بد می‌گفتن که نگو.
لبخندی زدم.
- چی درموردم می‌گفتن؟ بگو، ناراحت نمی‌شم.
لبخند کوتاهی زد.
- می‌گفتن آقای ماندگار یه دختر لوس و ننر داره که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. خودش هم این‌قدر غلام دخترشه که یه نه بهش نمی‌گه؛ هشت‌تا پرستار رو فراری داده بودی، کسی دیگه حاضر نبود، بیاد خونه‌ی شما.
خنده بلندی کردم. ایران ادامه داد.
- اون‌موقع مثل الان نبود که پرستارها درس‌خونده باشن، بفهمنن با چنین بچه‌ای چطور رفتار کنن، پرستارها بیشتر در حد نگهدار بچه بودن.
- ولی تو بلد بودی.
ایران سری تکان داد.
- یه روز بابات با توپ پر اومد پیش مدیر دفتر که پرستارهای شما بی‌عرضه‌ان؛ مدیر می‌خواست بگه دختر شما غیرعادیه، مگه جرئت می‌کرد، گفت:« پرستارها دیگه حاضر نیستن بیان خونه شما، برید جای دیگه.» پدرت گفت:« من وقت ندارم برم جای دیگه، یه سفر کاری دارم، یک هفته یه پرستار لازم دارم که شبانه‌روز با دخترم باشه، حاضرم دوبرابر مبلغ قرارداد رو هم بپردازم.» تحریک شدم. درآمد پرستار تو حالت عادی هم از دستمزد من بیشتر بود، حالا اگه دوبرابر میشد چی؟ به همین خاطر گفتم:« من می‌تونم برم.» مدیر گفت:« تو نمی‌تونی؛ تو پرستار نیستی.» و از این حرف‌ها، خواست منصرفم کنه؛ اما پدرت که یه راه‌حل پیدا کرده بود، سریع گفت:« خانوم! شما قبول می‌کنید؟ این خیلی عالیه.» بعد به مدیر گفت:« از نظر اخلاقی ضمانتش می‌کنید؟» مدیرمون گفت:« بله، من کاملاً ضمانت‌شون می‌کنم. ولی ایشون اصلاً پرستار نیست.» پدرت گفت:« مهم نیست همین که دخترم رو یک هفته نگه داره کافیه.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
- بیچاره بابا چی از دست من کشیده، خب بعدش؟
- پدرت به من گفت:« شوهرت مشکلی نداره یک هفته بیای خونه من؟» گفتم:« شوهر ندارم، فقط پسرم هم باید همراه بیارم.» بابات یه نگاه به رضا کرد و گفت:« باشه، مشکلی نیست من باهاتون قرارداد می‌بندم؛ اما باید بدونید دختر من شدیداً حساسه و سریع به‌هم می‌ریزه، نباید این یک هفته آب تو دلش تکون بخوره و شکایت کنه.» گفتم:« پس شما باعث شدید دخترتون نتونه عادی زندگی کنه.» به پدرت برخورد گفت:« منظورتون چیه؟ شرایط دختر من اینه، اگه نمی‌تونید همین الان بگید.» گفتم:« من این یک هفته دخترتون رو نگه می‌دارم؛ اما اگر می‌خواین در پایان این هفته باز هم بتونید دخترتون رو به کسی بسپارید، این یک هفته رو به من اختیار کامل بدید تا از این وضعیت دربیاد.» گفت:« یعنی چی خانم؟ اگه می‌تونستم با خودم می‌بردمش، من فقط می‌خوام این یک هفته خیالم ازش راحت باشه، شما می‌خواید چی‌کار کنید؟» گفتم:« کار خاصی نمی‌کنم، فقط وقتش هست دختر شما بفهمه همه پدرش نیستن که نازش رو بکشن و نباید بقیه رو ذله کنه، شما خودتون خسته نشدید از این‌که مدام دنبال پرستاری هستید که بتونه با دخترتون کنار بیاد؟ تا کی باید این وضع باشه؟» گفت:« بله، حق با شماست؛ ولی اخلاق دخترم اینه.» گفتم:« نه به‌خاطر تربیت شما این شده. شما حمایت‌های افراطی از دخترتون می‌کنید که اون این‌طور شده؛ اگه این یک هفته قول بدید هرچه شکایت کرد، محل نگذارید من تا آخر هفته مشکل‌تون رو حل می‌کنم.» گفت:« مشکلی که برای دخترم پیش نمیاد؟» گفتم:« نگران نباشید، من کاری با دخترتون ندارم، فقط کاری می‌کنم هم شما و هم پرستارهایی که بعد از من میان راحت باشن.» گفت:« می‌تونم بهتون اعتماد کنم؟» گفتم:« خانم مدیر من رو کامل می‌شناسن. نگران دخترتون نباشید؛ فقط یک هفته ازش پشتیبانی نکنید تا دخترتون بفهمه همیشه هر کاری نمی‌تونه انجام بده، در پایان هفته، اگر ناراضی بودید، هر کاری خواستید، انجام بدید.» پدرت قبول کرد و گفت:« امیدوارم من رو ناامید نکنید.» بعد هم یه قرارداد خوب باهاش بستم. فقط زن‌دایی‌ام می‌دونست، این یک هفته کجا میرم به دایی و پدرشوهرم گفتیم:« یه مشکل شناسنامه‌ای ایجاد شده یه هفته باید برم شهرمون درستش کنم.» پدرشوهرم خواست مصطفی عموی رضا، رو همراهم کنه، می‌گفت:« چه معنی میده زن تنها بره سفر؟» زن‌دایی‌ام گفت:« نگران نباشید، برادرم هست، کمکش می‌کنه.» خدا رحمتش کنه، خیلی کمکم بود تا بقیه رو راضی کنم. بعد هم من اومدم خونه‌‌ی شما.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,362
مدال‌ها
3
به آن روزها فکر می‌کردم و به‌خاطر اتفاقاتی که با تخس بودن خودم، عامل‌شان بودم، لبخند می‌زدم.
- بعد از اون هشت تا پرستار چطور فکر کردی می‌تونی از عهده‌ی من بربیایی؟
- هم به خودم قول داده بودم که بتونم یک هفته نگه‌ات دارم، چون اون دستمزد کلی از مشکلاتم رو کمتر می‌کرد، هم این‌که تجربه برخورد با بچه‌ی لوس رو داشتم. برادری داشتم بعد از سه دختر به دنیا اومده بود، برای پدرم خیلی عزیز بود و به شدت لوسش کرده بود؛ وقتی پدرم خونه بود، هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد، ولی وقتی نبود، خیلی آروم بود؛ دلیلش هم این بود که مادرم با بی‌محلی باهاش برخورد می‌کرد. من دختر بزرگ خونه بودم و خیلی چیزها رو از مادرم یاد گرفتم.
اشک در چشمان ایران جمع شد. طره‌ای از موهای موج‌دارش را که از روسری بیرون زده بود، داخل کرد.
- متأسفم ایران‌جون!
- وقتی شهرمون بمب‌باران شد، من دبیرستان بودم؛ عصر که برگشتم خونه، دیدم نه خونه‌ای مونده نه خانواده‌ای؛ اون روزها خیلی سخت گذشت.
ایران سرش را بالا آورد تا شاید اشک‌هایش سرازیر نشود. صورت گرد و گوشتی‌اش در غم گذشته‌ها فرو رفته بود.
برای این‌که از آن وضع او را بیرون بیاورم، گفتم:
- اون ‌روزها وقتی بابا گفت می‌خواد بره سفر، هر کاری کردم من رو ببره؛ اما قبول نکرد، گفت:« یک هفته باید پیش پرستار بمونم تا برگرده.» اون روزها می‌خواست دفتر دبی رو بزنه من که نمیدونستم؛ فقط میدونستم میره یه جایی که اسمش دبی هست، حتی نمیدونستم دبی کجاست؟ فکر میکردم همین بغله. می‌گفتم پرستاره رو اینقدر اذیت می‌کنم تا زنگ بزنه بابا برگرده من هم ببره. وقتی تو و رضا اومدین و بابا رفت، این‌قدر ازتون بدم می‌اومد که نگو. تو باعث شده بودی بابا من رو نبره، چه‌قدر کار کردم تا ذله بشی؛ اما نشدی.
ایران سری تکان داد.
- بله کاملاً یادمه.
با ذوق ادامه دادم.
- یادته جیغ ممتد کشیدم تا عصبانی بشی؟ اما تو با خونسردی فقط زل زدی بهم؛ وقتی دیگه خوب خسته شدم، گفتی:« خب چی می‌گفتی؟ من متوجه نشدم» من هم عصبانی از این‌که نتونستم کاری بکنم، رفتم تو اتاق که مثلاً قهر کردم. تو برای ناهار اون غذای مخصوصت رو درست کردی، چی بود؟ کوفته بود با هویج و سیب‌زمینی تو آب گوجه.
ایران خندید.
- یه غذای من درآوردی بود، رضا دوست داشت، گفتم شاید تو هم دوست داشته باشی.
- اون‌موقع که نخوردم، ولی بعدها که خوردم، خوشمزه بود!
- بله، دقیق یادمه با اون غذا چیکار کردی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین