جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,727 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
علی سری به مخالف تکان داد.
- من با این شرط کاملاً مخالفم، من علاقه‌مند بچه هستم و حتماً هم بچه می‌خوام.
- منم نگفتم اصلاً نمی‌خوام، گفتم فعلاً نمی‌خوام؛ می‌دونم همه ازدواج می‌کنن که همسر و بچه داشته باشن، با این‌که از نظر من داشتن بچه فقط قبول دردسر هست، اما بهتون حق میدم و با یک بچه کنار میام اما نه الان، تا زمانی که به یه ثبات در درس و کارم نرسم، بچه نمی‌خوام، بچه مانع پیشرفت من میشه.
- من موافق این نظر نیستم که بچه مانع پیشرفته، بچه‌ها بیشتر از این‌که دردسر داشته باشن، خیر و برکت دارن، اصلاً شیرینی زندگی به بچه‌اس.
- بله! پدرها باید هم بگن بچه شیرینه، چون هیچ مسئولیتی جز تامین هزینه‌هاش با اون‌ها نیست، این مادره که همه‌ی وقت و آسایشش رو می‌ذاره برای بزرگ کردن بچه، به عبارتی تلخی بچه مال مادره و شیرینی‌اش مال پدر.
- خیلی سنگ‌دلانه حرف می‌زنید.
- واقعیت رو دارم میگم، وقتی بچه‌دار بشیم شما بازم مانعی برای درس‌خوندن و کارکردن ندارید، اما از من مادر همه توقع دارن درس و کارم رو ول کنم بشینم خونه بچه‌ام رو بزرگ کنم.
- خب من چنین توقعی ندارم.
- یعنی چی؟
- یعنی اگه ازدواج کردیم اولاً تا زمانی که شما نخوایید و آمادگیش رو نداشته باشید، بچه‌دار نمی‌شیم؛ اما هیچ‌وقت از خواست بچه داشتنم کوتاه نمیام و اگر شما خواستید و خدا هم خواست بچه‌دار شدیم، قول میدم تا جایی‌که بتونم کارهای بچه رو خودم به عهده می‌گیرم تا شما تو دردسر نیفتید و به درس و کارتون برسید.
لبخند کجی زدم.
- واقعاً بهتون برنمی‌خوره تو خونه به زن‌تون کمک کنید؟
- من مادرم شاغل بودن؛ از بچگی چون بعضی مواقع خونه نبودن، بعضی از کارهای خونه رو یاد گرفتم انجام بدم، ابایی از انجام کار خونه ندارم و چون علاقه‌ی زیادی هم به بچه‌ها دارم، خیال‌تون راحت باشه، ترسی از بچه‌داری هم ندارم، برام هم مهم نیست بقیه چه فکری درموردم می‌کنن.
سری تکان دادم.
- جالبه، فکر نمی‌کردم از این اخلاق‌ها داشته باشید.
کمی مکث کردم و گفتم:
- یه نکته‌ی دیگه هم هست.
- بفرمایید.
- من هر جور بخوام لباس می‌پوشم، نمی‌تونید منو مجبور کنید مثلاً چادر بپوشم.
- من اصراری درمورد چادر ندارم، پوشش الان شما مشکلی از نظر من نداره، تا وقتی که از همین حد کمتر نشه، مشکلی نیست.
منظورش را فهمیدم که دوست ندارد جلف بپوشم، خب خود من هم از آن طرز پوشیدن خوشم نمی‌آمد.
- ببینید آقای درویشیان! این جلساتی که باهم داشتیم فقط باعث شد من اون جبهه‌ای رو که قبلاً درمورد شماها داشتم کنار بذارم و قبول کنم شما هم برای عقاید خودتون دلایل عقلی دارید، ولی هنوز نمی‌تونم قبول کنم مثل شما زندگی کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
سوالی نگاه کرد.
- میشه واضح‌تر بگید؟
- نباید از من توقع داشته باشید، نماز بخونم، روزه بگیرم، یا با شما جلسه دعا بیام، مسجد بیام، هیئت بیام، همین‌جور چیزها دیگه، چون من هنوز الزامی نمی‌بینم به این جور‌ چیزها پای‌بند باشم.
- من می‌دونم شما همون‌طور که دست از عناد نسبت به خدا برداشتید، بالاخره به لزوم این‌جور چیزها هم می‌رسید، اما تا زمانی که خودتون نخواید، من اصراری ندارم.
کمی فکر کردم و گفتم:
- فعلاً چیز دیگه‌ای یادم نمیاد، شما بفرمایید، شرایط من رو قبول دارید یا نه؟
علی در جایش جابه‌جا شد.
- به جز بچه، مشکلی با سایر حرف‌های شما ندارم؛ اما من هم خواسته‌هایی دارم که بهتره الان بشنوید.
- بفرمایید.
- من و مادرم فقط همدیگه رو داریم، به‌خاطر همین نمی‌خوام مادرم بعد از ازدواج من تنها بشه، نمی‌گم باید با مادرم زندگی کنید، چون می‌دونم حق شماست خونه‌ی مستقل داشته باشید و من حتماً تلاش می‌کنم خونه‌ی مستقل تهیه کنم، اما تأکیدم اینه که نزدیک مادرم باشه، می‌دونم محله‌ای که ما هستیم با محله شما زمین تا آسمون فرق داره، اما شرط من اینه که حتماً در نزدیک‌ترین محل ممکن به مادرم زندگی کنم.
به صندلی تکیه دادم.
- برای من فرقی نداره محل زندگی‌ام کجای شهر باشه، فقط مهمه که مستقل باشه.
- من کاملاً واقفم که سطح اقتصادی زندگی من و شما کاملاً از هم فاصله داره، نمی‌خوام زمانی فکر کنید من نمی‌تونم خواسته‌های شما رو برآورده کنم، هرگز با من تعارف نکنید، اگر مسئله یا خواسته‌ای داشتید با من مطرح کنید، اگر هم فراهم آوریش برام مقدور نبود، حداقلش اینه که می‌تونیم باهم هم‌فکری کنیم.
انگشتی داخل ابرویم کشیدم.
- نمی‌دونم چطور درمورد من فکر می‌کنید، اما بدونید من هرگز با کسی تعارف ندارم و اصلاً هم آدم پر توقعی نیستم.
علی انگشتانش را دور فنجانش حلقه کرد.
- من تمام تلاشم رو می‌کنم زندگی درخوری برای شما محیا کنم، گرچه مطمئنم به پای زندگی الان‌تون نمی‌رسه، اما قول میدم از هیچ تلاشی کوتاهی نکنم.
- چرا فکر می‌کنید من در بند مادیاتم؟ بله، من در رفاه بودم، اما بنده‌ی پول نیستم، مسئله اصلی من در زندگی همیشه درسم بوده.
- به‌هرحال باید همه‌ی سنگ‌هامون رو همین الان وا بکنیم.
- حرف‌هاتون هنوز ادامه داره؟
- امیدوارم از حرف‌هام ناراحت نشید، ولی یه چیزی که‌ می‌خوام خوب بهش توجه کنید اینه که هر چیزی که دارید، برای خودتون بمونه و وارد زندگی مشترک‌مون نکنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
ابروهایم را با تعجب بالا دادم.
- چرا اون‌وقت؟
- نمی‌خوام فکر کنید من در انتخاب شما لحظه‌ای به ثروت شما فکر کردم، ملاک من برای انتخاب شما فقط شخص خودتون بودید، نه چیز دیگه، پس در زندگی ما همه‌ی مخارج با منه و هر چیزی که تا الان دارید، یا بعد از این خواهید داشت، متعلق به خود شماست و نباید وارد زندگی مشترک‌مون بشه.
پوزخندی زدم.
- جالبه، حرف‌های جدیدی می‌شنوم، هرگز فکر نمی‌کردم چنین حرف‌هایی بزنید، من هیچ مشکلی با اشتراک اموالم ندارم و اصلاً هم چیزی بدی نمی‌بینمش، اما حالا که شما این رو می‌خواید‌، من هم قبول می‌کنم، همه‌ی هزینه‌ها پای شما، من هم قول میدم هرگز نپرسم از کجا تأمین می‌کنید.
- یه نکته‌ی دیگه هم هست.
- می‌شنوم.
علی کمی مکث کرد.
- می‌خواستم بگم اگر شما پیشنهاد من رو قبول کردید و خدا خواست‌ و ما خدمت پدر رسیدیم و ایشون هم پذیرفتند و خواستیم نامزد کنیم، باید عقد کنیم.
با تعجب ابروهایم را بالا دادم.
- این‌قدر زود؟ بهتر نیست یه مدت نامزد بمونیم؟ شاید هم رو نخواستیم.
- منظورم عقد دائم نیست، عقد موقت؛ برای راحتی در معاشرت.
اخم‌هایم را درهم کردم.
- اصلاً حس خوبی نسبت به این حرف‌تون ندارم.
- من و شما بهم نامحرم هستیم، اگر بخواییم همدیگه رو بشناسیم باید باهم معاشرت کنیم که با وجود نامحرم بودن ممکن نیست، کلمه‌ی نامزدی یا انگشتر نامزدی کسی رو محرم نمی‌کنه، باید صیغه خونده بشه، من می‌خوام همه‌چیز رسمی و مدون باشه، نه صرفاً کلامی، چون هنوز امکان داره شما تصمیم‌تون قطعی نباشه، نمی‌شه عقد دائم کرد، چاره‌ی کار عقد موقته تا یه زمان مشخص تا بتونیم باهم رفت‌وآمد کنیم، در پایان زمان عقد اگر تمایل داشتید، اون رو تبدیل به دائم می‌کنیم.
- از کلمه‌ی صیغه، بدم میاد.
- من از شما خواستگاری کردم، اگر جواب مثبت بدید، پس قصد دارید با من ازدواج کنید، اما چون هنوز از انتخاب من مطمئن نیستید، باید یه مدت نامزد بمونیم، تا اینجا که قبول دارید؟
سری تکان دادم.
- بله کاملاً عقلی هست.
- خب حالا به جای این‌که با ردوبدل کردن انگشتر، نامزد بشیم با خوندن خطبه نامزد میشیم، تا روابط ما مشکلی از لحاظ نامحرم بودن پیدا نکنه.
با کلافگی سری تکان دادم.
- نمی‌دونم.
- عقد موقت کاری نمی‌کنه، فقط این‌که باعث می‌شه من و شما به‌ صورت قانونی و شرعی بتونیم باهم رفت وآمد کنیم، همون کاری که عرفاً با انگشتر نامزدی انجام میدن.
دستی به لبه‌ی فنجان کشیدم.
- با این‌که از اسمش خوشم نمیاد، اما این‌طوری که میگید مشکلی نیست، اون رو هم قبول می‌کنم.
علی به صندلی تکیه داد.
- پس می‌تونم با خانواده مزاحم شما بشیم؟
- من حرفی ندارم، ولی اول باید با پدرم صحبت کنم تا ایشون اجازه بدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
***
چشمانم را باز کردم، نزدیک غروب شده بود، این روزها کاری به جز خوابیدن نداشتم. ساعات روز را بی‌هدف به شب می‌رساندم و شب با هجوم خاطرات علی بدخواب می‌شدم، آن‌قدر که بیداری‌ام پر از خستگی بود و اگر برای رفع آن در طول روز می‌خوابیدم، دوباره علی بود که نمی‌گذاشت آسایش داشته باشم.
کمی در آینه سر و وضع درهم ریخته‌ام را مرتب کردم و‌ پایین رفتم. ایران در سالن آهسته با پدر حرف می‌زد تا مرا دید بلند شد و طرفم آمد.
- بیدار شدی عزیزم؟ برای ناهار اومدم صدات کردم گفتی نمی‌خورم.
- خودم اصلاً نفهمیدم، تو خواب بهت گفتم.
ایران به طرف آشپزخانه هدایتم کرد.
- حالا بیا برات غذا بذارم بخوری.
از رفتن ممانعت کردم.
- خسته‌ام ایران! میل ندارم.
پدر که برگشته بود و ما را نگاه می‌کرد، گفت:
- این رفتارها چیه؟
به طرف پدر برگشتم و چیزی نگفتم.
- سارینا! تا کی می‌خوای ادای افسردگی دربیاری؟
- بابا! واقعاً اشتها ندارم.
پدر با سر به آشپزخانه اشاره کرد.
- برو غذات رو کامل بخور، الکی هم اطوار نیا.
به اجبار داخل آشپزخانه شدم. ایران به طرف پدر برگشت.
- آقا! گفتم هواش رو داشته باشید، نه این‌که این‌جوری دعواش کنید.
پدر رویش را برگرداند.
- فقط همین‌جوری جواب میده، اگه این دختر رو اجبار نکنی تا ابد می‌خواد بی‌ آب و غذا فقط بخوابه و ادا دربیاره که من افسرده‌ام؛ پسره تحفه‌ای هم نبود که خودت رو داری به‌خاطرش می‌کشی.
بی‌خیال حرف‌های پدر در قابلمه روی گاز را برداشتم، غذاهای روزهای جمعه به میل پدر پخته میشد و ناهار امروز هم فسنجان بود.
ایران ظرف سالاد را از یخچال بیرون آورد.
- تو بشین با سالاد سرگرم شو تا برات گرم کنم.
ظرف سالاد را‌ گرفتم و پشت میز نشستم.
- زیاد نمی‌خورم.
چنگال دست گرفتم و با اجزای سالاد بازی می‌کردم.
- ایران؟
- جانم؟
- شد از دستم خسته بشی؟
- چرا این سوال رو می‌پرسی؟
- بابا بد از دستم خسته شده، برای تو که دیگه بیش‌تر دردسر داشتم تا الان.
- این حرف رو نزن! پدرت فقط نگرانه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
ظرف سالاد را کنار زدم، دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را روی دستانم قرار دادم:
- از اولش جز اذیت چیزی نداشتم برات، اولش به‌خاطر اون رفتارهای ناجورم، بعد به‌خاطر مریضی‌ام، حالا هم این حال خراب، نشده یه نفس راحت از دست من بکشی، خیلی بدشانس بودی که گرفتار من شدی.
ایران از روی میز بلندم کرد و ظرف سالاد را دوباره مقابلم قرار داد:
- بلند شو دختر! این‌جا دیگه جای خواب نیست، یه خورده سالاد بخور‌، غذا داره گرم میشه.
چنگال را گرفتم و بی‌حرف مشغول بازی با‌ کاهوهای سس‌خورده شدم. ایران غذا را کشید و جلویم گذاشت و خودش هم روبه‌رویم نشست.
- این‌قدر بازی نکن بخور.
- میل ندارم.
- شده به زور یه قاشق بخور ضعف نکنی.
قاشق را در ظرف خورش گرداندم.
- این‌قدر که من ازت انرژی گرفتم، رضا اذیتت نکرد.
ایران با حرص نفسش را بیرون داد.
- دخترم! نه من از تو خسته شدم، نه تو من رو اذیت کردی، هم من، هم پدرت دل‌مون می‌خواد زودتر از این افسردگی در بیایی، بشی همون سارینای سابق
- یعنی ممکنه؟
- فقط باید خودت بخوای و به اتفاقات تلخ گذشته فکر نکنی.
قاشق را در ظرف انداختم.
- نمیشه، مدام خاطرات گذشته تو ذهنم رژه میره.
- بذار هر چه‌قدر می‌خوان رژه برن، تو بهشون بی‌محلی کن.
شانه‌ای از ندانستن بالا انداختم.
- غذات رو بخور، فردا که می‌ری کاوه رو ببینی باید سرحال باشی تا بتونی باهاش حرف بزنی، اگه همین‌طوری بخوای غذا نخوری، فردا ضعف می‌کنی جلوش، آبروت هم میره‌ ها... از من گفتن بود.
لبخند بی‌جانی زدم.
ایران دستش را روی دستم گذاشت.
- آفرین دخترم! بخند! غذات رو هم بخور!
یک قاشق خوردم. ایران بلند شد، دست روی شانه‌ام گذاشت.
- فدات بشم! نذار غصه‌ها از پا درت بیارن.
من فقط به رفتنش نگاه کردم. واقعاً یک نفر تا‌ چه حد می‌تواند مهربان باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
***
از علی خداحافظی کرده و از کافه بیرون آمدم. همین که سوار ماشین شدم و حرکت کردم با شهرزاد تماس گرفتم.
- سلام دوسی‌جون! چه‌طوری؟
- سلام شهرزاد! پیشنهاد درویشیان رو قبول کردم
شهرزاد کمی مکث کرد و بعد با داد گفت:
-چیکار کردی ابله؟
- بهش گفتم می‌تونه با خونواده بیاد خواستگاری.
شهرزاد عصبی‌تر شد.
- دیوانه! روانی! بی‌شعور! این چه کاری بود کردی؟
- چه‌ خبرته شهرزاد؟ چرا فحش میدی؟
- به‌ خدا همین الان دارم میام دم خونه‌تون بزنم نفله‌ات کنم.
- کجا میایی؟ بیرونم، خونه نیستم.
- آخه دختر! تو می‌فهمی به کی بله دادی؟
- آره، خوب می‌فهمم.
- نمی‌فهمی دیگه؟ درویشیان چی داره مگه؟
- پسر خوبیه شهرزاد! نمی‌دونی چه آدم بادانشیه از همه‌چی سرش میشه، وقتی حرف می‌زنه دوست داری فقط بشینی گوش بدی، این آدم آینده‌ی روشنی داره.
- مگه داری سخنران همایش انتخاب می‌کنی؟ حرف زندگیه، برای زندگی عشق لازمه، احساسات لازمه، اخلاق خوب لازمه، اصلاً یارو می‌دونه چه‌طور باید با خانوم‌ها رفتار کنه؟
- درویشیان اخلاق بدی که نداره، یه خورده جدیه فقط، از نظر من ایرادی نداره، بی‌احترامی نمی‌کنه، تند حرف نمی‌زنه، با شخصیته، نگران عشق و احساسات نباش بعداً خودشون میان، مگه همه قبل ازدواج عاشق سی*ن*ه‌چاکن؟ این آدم وقتی حرف می‌زنه نمی‌دونی چه‌قدر لذت می‌برم، همه‌ش با دلیل و منطق حرف می‌زنه، من دوست ندارم با آدم نادونی ازدواج کنم که راه‌به‌راه کارش فقط عشقم گفتن باشه، ترجیح میدم با درویشیان ازدواج کنم که سرش به تنش می‌ارزه، باور دارم می‌تونه دانشمند بشه، اون خیلی حالیشه، من برای علم احترام قائلم به آدم‌های علمی بیشتر، من با اون زندگی می‌کنم، حتی اگه بلد نباشه با خانوم‌ها چطور رفتار کنه.
- وای! داری دیوونه‌ام می‌کنی دختر! تو زندگیت هم با درس قاطی کردی؟ باید بیام از نزدیک ببینمت، کی میایی خونه؟
- ربع ساعت دیگه خونه‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
به جلوی خانه که رسیدم، شهرزاد را مقابل خانه‌شان منتظر دیدم، تا چشمش به من خورد به طرف من قدم برداشت، ماشین را مقابل خانه پارک کردم و پیاده شدم.
به شهرزاد که عصبی قدم برمی‌داشت، گفتم:
- چته دختر؟
شهرزاد دیگر به من رسیده بود.
- به خدا اومدم خفه‌ات کنم.
خندیدم.
- مگه چی شده؟
- رفتی به اون پسره‌ی تخسِ عنقِ متحجرِ بداخلاقِ ریشو جواب مثبت دادی بعد میگی... .
صدایش را تغییر داد:
-من برای آدمای علمی احترام قائلم.
دوباره با لحن عادی و عصبی گفت:
- حالیته داری همسر انتخاب می‌کنی نه طرف مباحثه؟
- خیلی سخت می‌گیری شهرزاد! باور کن درویشیان هیچ‌کدوم از این‌هایی که گفتی نیست، فقط ریش داره که اون‌ هم الان که فکر می‌کنم می‌بینم بهش میاد.
- تو نمی‌فهمی چیکار کردی.
- کاری نکردم، یه نفر ازم تقاضای ازدواج کرده، من هم فکر کردم دیدم آدم مناسب و خوبیه قبول کردم.
- تو مگه فکر هم می‌کنی، تو توی این کله‌ی پوکت فقط درس می‌چرخه، فکر‌ می‌کنی زندگی مشترک بچه‌بازیه، میگی آدم دانشمند انتخاب کردم، حتی اگه بی‌احساس باشه، تو فردا روز باید با قلبت زندگی کنی، وقتی طرفت‌ هیچی از احساس سرش نمیشه، چطور می‌خوای خوشبختت کنه؟
- من همین‌جوری‌ام شهرزاد! زیاد به قلبم تو تصمیماتم مراجعه نمی‌کنم، من با عقل زندگی می‌کنم، احساسات آدم رو به اشتباه میندازه، اما عقل اشتباه نمی‌کنه، من کل تابستون داشتم این آدم رو تجزیه و تحلیل می‌کردم، الان هم به این نتیجه رسیدم انتخابش کنم.
- بگو کل تابستون داشتم گولش رو می‌خوردم.
- بچه که نیستم گول بخورم.
- هستی، تو یه بچه‌ی خردمغز احمقی که نمی‌فهمی با زندگیت چیکار کردی.
- شهرزاد! خیلی دوستت دارم که از فحش‌هات ناراحت نمیشم‌ ها.
- چرا باید ناراحت بشی؟ این‌ها عین حقیقته.
- عه شهرزاد!
- ابله! تو با این جواب مثبتی که دادی دیگه باید با درس و دانشگاه و دکترا خداحافظی کنی، فقط بشینی خونه بچه‌داری کنی و مرصع‌پلو و آلواسفناج برای آقا درست کنی، به جای فرمول و مسئله باید به فکر تمیزی پیرهن آقا باشی و خط اتوی شلوارش؛ باید حواست باشه کلم‌های کلم‌پلو یکدست باشه به تریج آقا برنخوره، از بدشانسی چیزی از خونه‌داری و آشپزی هم سرت نمیشه.
خندیدم.
- از دست تو شهرزاد! نترس شرط‌هام رو باهاش گذاشتم، اون هم قبول کرده.
- دروغ میگه، آدم حسابی! داره اغفالت می‌کنه، دیده تک‌دختر آقای ماندگاری می‌خواد سرکیسه‌ت کنه.
- اتفاقاً گفت اصلاً چشم به اموال من و بابا نداره.
- تو چه‌قدر ساده‌ای، فکر کردی همین الان میاد میگه من به‌خاطر پول اومدم جلو؟ ابله! حرفاش رو باور نکن! این‌ها سیاه‌بازیه، داره خرت می‌کنه، خرش که از پل گذشت می‌زنه زیر حرفش.
- اون آدمی که من شناختم، نه دروغ میگه، نه فریب میده، نه زیر قولش می‌زنه.
- نگو شناختم، بگو گولش رو خوردم، اصلاً ببینم چی شده؟ تو که از این آدم خوشت نمیومد، قبلاً که سایه‌اش رو با تیر می‌زدی، حالا می‌خوای باهاش زندگی کنی؟
- خب، چون اون‌موقع نمی‌شناختمش.
- الان هم نمی‌شناسیش؛ خواهر من! دست از این تصمیم احمقانه بردار.
- به‌هرحال خانم لطیفی! من تصمیمم رو گرفتم، من درویشیان رو انتخاب کردم، پای انتخابم هم هستم، اصلاً هم پا پس نمی‌کشم.
شهرزاد نفسش را با حرص بیرون داد.
- چی بگم دختر! نمی‌فهمی، سرت رو کردی تو برف نمی‌بینی چه حماقتی کردی‌، حرف هم گوش نمیدی، فقط باید سرت بخوره به سنگ تا بفهمی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
***
با صدای شهرزاد بیدار شدم.
- بیدار شو خوابالو! من باید با این وضعم بیام بیدارت کنم؟
چشمانم را باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم. شهرزاد بالای سرم ایستاده بود.
- چته دختر؟ تو‌‌ چرا خونه زندگی نداری؟
- چون ایران‌جون خواسته بیام سر و وضعتو روبه‌راه کنم بری سر قرار.
بلند شدم و لبه تخت نشستم.
- مگه ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت کردم، از هشت و نیم هم گذشته بود.
شهرزاد دستی به بازویم زد.
- پاشو وقت نداریم، باید آماده شی.
-دلم نمی‌خواد برم.
- لوس نشو کوچولو!
شهرزاد دستانش را در بغلش جمع کرد.
- ولی این‌که بابای آدم براش قرار بذاره هم از اون حرف‌هاس.
سرم را زیر انداختم، به زمین خیره شدم و خوابم را به یاد آوردم.
- یادته بعد از این‌که بهت گفتم به علی جواب مثبت دادم چی بهم گفتی؟
- گفتم خیلی خری! تو چرا اون رو فراموش نمی‌کنی؟ مثلاً داری میری تا یکی رو جایگزینش کنی‌ ها.
صورتم را به طرف شهرزاد چرخاندم.
- گفتی باید سرت به سنگ بخوره تا بفهمی فریب خوردی.
آهی کشیدم.
- شهرزاد! سرم به سنگ خورد، بدجور هم به سنگ خورد.
شهرزاد زیر بغلم را گرفت و مرا بلند کرد.
- آبجی خوشگلم! خودم سرت رو باندپیچی می‌کنم خون نیاد، حالا برو پایین یه چیزی بخور، من برات لباس آماده می‌کنم، البته دو دست از لباس‌های خودم رو آوردم گذاشتم پایین رو مبل، خواستی ورشون دار بیار بالا.
- نمی‌خوام، من لباس تو رو نمی‌پوشم.
- تا دلت هم بخواد، بچه‌پررو!
از اتاق بیرون رفتم سر و صورتم را شستم، مسواک زدم و پایین رفتم. ایران سریع خودش را به من رساند.
- دخترم! زود بیا یه غذایی بخور برو، دیرت شد.
لیوان شیرعسلم را برداشتم.
- همین کافیه.
لیوان را سر کشیدم. ایران تکه‌ای از کیک دستپختش را سر چنگال جلو آورد.
- این رو هم بخور ضعف نکنی، کامل از غذا افتادی.
به اجبار کیک را خوردم و به اتاقم برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
شهرزاد درحال زیر و رو کردن کمد لباسم بود.
- دختر! تو چرا این‌قدر بی‌سلیقه‌ای؟ می‌دونستم بدسلیقه‌ای ولی نه تا این حد!
- ول کن! تو هم حال داری‌ ها.
- بهت میگم لباس من رو بپوش ناز می‌کنی، خودت مگه چی داری بپوشی؟
- این همه مانتو یکیش رو می‌پوشم
به طرف من برگشت و به کمد اشاره کرد.
- به این زاقاراتا میگی مانتو؟
- چِشونه؟ اون دوتای اولی رو قبل عید گرفتم.
دوباره مشغول جابه‌جا کردن لباس‌ها شد.
- هنر کردی، نه تنها مانتوهات که کت و شلوارات هم پیرزنیه، تو یه لباس رنگ روشن خوشگل نداری؟
- می‌دونی که خوشم از رنگ روشن نمیاد
شهرزاد درحالی‌که لباس‌ها را روی رگال جابه‌جا می‌کرد گفت:
- آخه سیاه و سورمه‌ای و قهوه‌ای شد رنگ؟
آستین یکی از لباس‌ها را‌ بیرون کشید.
- با این‌ها فقط باید بری دانشگاه به درد قرار اول نمی‌خوره.
- یکی از همین‌ها رو بده بپوشم.
دوباره مشغول جابه‌جایی لباس‌ها شد.
- با این‌ها می‌خوای دل پسر مردم رو ببری؟
- اصلاً ازش خوشم نمیاد.
- ناز هم می‌کنه.
به آخر لباس‌ها رسیده بود.
- یه کوه لباس داری، هیچ‌کدوم به‌درد نمی‌خوره.
یک‌دفعه نظرش به گوشه کمد جلب شد. دستش را داخل برد تا چیزی را از کف کمد بردارد.
- ببین چی پیدا کردم؟
دو مانتویی را که قبلاً گوشه کمد انداخته بودم، بیرون آورد و باز کرد و به همه‌جای آن‌ها نگاه کرد.
- خوبه اتو نمی‌خوان.
به طرف من گرفت.
- یکی از همین‌ها رو بپوش.
نظرم جلب مانتوها شد.
- تو از این‌ها هم داشتی، نمی‌پوشیدی؟ چرا قایم‌شون کرده بودی؟
یکی از مانتوها یک‌ مانتوی خردلی روشن بود که مادر علی برایم هدیه آورده بود و روی سی*ن*ه و سرآستین‌هایش نقش و نگار سنتی داشت. عصبی مانتو را از دست شهرزاد بیرون کشیدم، مچاله کردم و‌ گوشه‌ای انداختم.
- چرا هر کاری می‌کنم نشانه‌های این مرتیکه از زندگیم نمیره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,504
مدال‌ها
3
شهرزاد آرام گفت:
- اون رو علی برات خریده بود؟
بغض کردم و بدون جواب روی تخت نشستم. شهرزاد مانتوی دیگر را نشان داد
- این سفیده چی؟ این رو هم علی داده؟
نگاه کردم یک مانتو دوتکه‌ی سفید و سبز بود.
- نه این رو ایران خریده، طبق سلیقه‌ام نیست، نپوشیدمش.
مانتو را روی شانه‌ام انداخت.
- سلیقه رو بی‌خیال، غیر این نداری، همین رو باید امروز بپوشی.
- سفید بپوشم؟
- سفید نیست، سبزه، یه شال سبز داری باهاش ست بشه؟
بلند شدم.
- فکر‌ کنم ایران یه شال هم روش خریده بود، باید ببینم کجاست؟
- نمی‌خواد تو برو مانتو رو بپوش خودم پیداش می‌کنم.
به طرف کشو شال‌هایم رفت.
- بیچاره ایران‌جون زحمت می‌کشه برات مانتو می‌خره، بعد تو می‌اندازی گوشه‌ی کمد.
شلوار راسته‌ی مشکی را از کمد برداشتم.
-خب خوشم نمیاد.
شهرزاد کشو را باز کرد.
- مرض و خوشم نمیاد.
پشت پاراوان شلوارم را عوض کردم. صدای شهرزاد که شال‌هایم را می‌گشت، شنیدم.
- هر چی میگم بی‌سلیقه‌ای باور نمی‌کنی، همه‌ی شال‌هات هم ساده‌است، دو_ سه‌ تا دونه روسری هم بیشتر نداری که رنگشون به این مانتو نمی‌خوره، سرت همه‌اش تو درس و دانشگاه بوده خبر از جایی نداشتی، دلت خوشه برند می‌پوشی، از دست‌فروش‌های نمازی شال می‌گرفتی، بهتر از این‌ها بود.
از پشت پاراوان بیرون آمدم.
- خسته نشدی این‌قدر نق زدی؟
شهرزاد شال سبز روشنی را بیرون آورد و گفت:
- حتماً همینه.
سر تکان دادم و‌ دنبال تاپ سفیدی گشتم که بپوشم.
- خیلی فس‌فس می‌کنی سارینا! بجنب!
تاپ را پیدا کردم و دکمه‌های شومیزم را باز کردم.
- چه‌قدر عجله داری.
- نُه شده، تو هنوز این‌جایی
تاپ را پوشیدم.
- دلم نمی‌خواد برم شهرزاد! هیچ از کاوه خوشم نمیاد.
- مجبوری، باید بری، برو به خودت یه فرصت جدید بده.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین