جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,874 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
دستانم را روی میز گذاشتم.
- خب چرا نبود؟
- بالاخره در یک سیستم وقتی چندتا خدا وجود داشته باشه چه اتفاقی میفته؟ اون‌ها که همیشه نمی‌تونن باهم بسازن و هماهنگ کار کنن، بالاخره باهم اختلاف دارن، همین اختلاف‌شون باعث میشه ناهماهنگ کار کنند، ناهماهنگی هم باعث بی‌نظمیه، درحالی‌که ما اصلاً هیچ بی‌نظمی‌ای در جهان نمی‌بینم، پس باید نتیجه بگیریم خالق‌هایی که شما می‌گید در نهایت هماهنگی کار می‌کنند که فقط در یک صورت ممکنه، اون هم این‌که چندتا نباشه فقط یکی باشه.
- منظورتون اینه چندتا خدا باهم نمی‌تونن کار کنن؟
- بله، مدیریت چندتایی همیشه باعث اختلاف و مخاصمه میشه!
از فکری که کردم، خندیدم.
- فکر کنید، خداها سر اداره‌ی جهان باهم دعوا می‌کردند، یکی می‌گفت این‌جا رو من خلق کردم، من باید اداره کنم، اون یکی می‌گفت تو بلد نیستی درست کار کنی، یکی هم از این وسط می‌اومد می‌گفت آدم‌ها فقط باید من رو بپرستن نه شماها رو، چه جنگی رخ می‌داد بین خداها!
علی هم لبخندی زد.
- در نتیجه دنیا زیرورو و همه‌چیز نابود می‌شد!
نظرم به پرنده‌ای جلب شد که از درخت بالای سرمان روی شمشادهای آن‌طرف پرید.
- اگه دوباره نمی‌خواید بگید خدا دلش خواسته، می‌خوام بپرسم واقعاً خدا چه نیازی داشته این همه‌چیز خلق کنه، می‌دونید چه‌قدر ستاره و سیاره و منظومه و کهکشان هست؟
علی کمی مکث کرد.
- این موضوع از اسرار خلقت هست که چرا خدا این همه عظمت‌ و تا ریزترین اجزا آفریده؟ نه تنها کیهان حتی خود بدن انسان هم پر از جزئیات و پیچیدگیه این‌قدر که هنوز خودمون خوب نشناختیم.
نفس عمیقی کشید و به درختان اطراف نگاه کرد.
- به‌نظرم خدا می‌خواسته قدرت و عظمت خودش رو نشون بده.
به صندلی تکیه دادم.
- پس همون حرف اول خودتونه، خدا دلش خواسته آفریده، به ما هم ربط نداره سوال کنیم.
علی به طرف من برگشت.
- بستنی می‌خورید؟
- بدم نمیاد.
- مشکلی که با سنتی سه‌رنگ ندارید؟
- نه خوبه!
- پس من برم هم دستم رو بشورم، هم بستنی بخرم، خستگی در کنیم.
علی رفت و من از پشت سر به رفتنش نگاه کردم و به فکر رفتم. این پسر منظم و تمیزی که حواسش به خستگی بین جلسات‌مان هست و‌ هر بار با چیزی مثل چای، بستنی و آبمیوه استراحت می‌داد، زیاد هم آن‌طور که قبلاً فکر می‌کردم اُمل و عقب‌مانده نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
***
ایران برای خوردن ناهار بیدارم کرد. بلند شدم آرایشم را پاک کردم، لباسم را هم عوض کردم و پایین رفتم. ایران میز را چیده و برایم غذا کشیده بود. همین که اولین قاشق را به دهان گذاشتم، گفت:
- امروز چی شد؟ کاوه چجور پسری بود؟
غذایم را قورت دادم.
- یه بچه ننه، البته بهتره بگم یه بچه‌بابایی به تمام معنا!
بعد صدایم را تغییر دادم.
- بابا هر انتخابی بکنه از نظر من درسته.
ایران با اخم تشر زد.
- پسر مردم رو مسخره نکن، بَده به حرف پدرش گوش میده؟
به ایران نگاه کردم.
- حتی تو انتخاب شریک زندگی؟
ایران خواست چیزی بگوید که با باز شدن در و داخل شدن پدر، حواسش متوجه آن‌جا شد.
- سلام آقا! زود اومدید، بفرمایید ناهار!
به طرف پدر برگشتم. پدر با اخم نگاهم کرد.
- ناهار نمی‌خورم، اومدم با این دختر حرف بزنم.
پدر کنار ما نشست و به من که منتظر حرفش بودم، نگاه کرد.
- کاوه می‌گفت فرصت ندادی حرف بزنه، فکر کنم فقط می‌خوای از سرت باز کنی... دختر! فکر کردی همین که بری سر قرار بعد بلند شی بیایی بگی نخواستی من کوتاه میام؟ چرا با کاوه حرف نزدی؟
من که متعجب شده بودم، قاشق و چنگال را در بشقاب انداختم.
- این کاوه دیگه واقعاً بچه‌ننه‌اس، زود اومده مثل بچه‌ی چهار ساله چوقولی کرده.
پدر محکم‌تر گفت:
- درست حرف بزن سارینا!
دستی به صورتش کشید.
- من خودم به کاوه زنگ زدم، حالا اومدم ببینم چرا نذاشتی حرف بزنه؟
کمی به طرف پدر خم شدم.
- من نذاشتم حرف بزنه؟ فقط اون داشت حرف می‌زد که.
ایران که ایستاده بود بشقابی را جلوی پدر گذاشت.
- بهتره اول یه چیزی بخوری، بعد سین‌جیم کنی.
پدر عصبی بود.
- اول باید تکلیف من با این دختر مشخص بشه.
با اخم به طرف من برگشت.
- این چه رفتاری بوده امروز با این پسر‌ کردی؟ پاک آبروی من رو بردی، من سال‌هاست پدرش رو می‌شناسم، کاوه رو هم از بچگی می‌شناسم، پسری به مؤدبی و خوش‌رفتاری اون ندیدم.
- بله بابا! مودب هست، خوش‌تیپ هست، خوش‌رفتار هست، ولی هنوز بچه‌اس، شما که نبودی، نیم‌ساعت نشسته فقط درمورد پورشه و بی‌ام‌و حرف زده، البته به قول اون پورش و بی‌ام... انگار من رفته بودم ماشین بخرم.
- خب داشته از علایقش حرف می‌زده، کاوه هم مثل پدرش به ماشین علاقه داره، اصلاً همه‌ی مردها ماشین‌دوستن!
- عشق ماشین باشه، به من چه؟ ولی آیا با منی که رفتم درمورد زندگی باهاش حرف بزنم، باید بشینه فقط از ماشین حرف بزنه؟
- این دلیل قانع‌کننده‌ای برای رد کردن کاوه نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
نفسم را با حرص بیرون دادم.
- بابا! من با پسری که مهم‌ترین تصمیماتش رو پدرش می‌گیره ازدواج نمی‌کنم، هی میگه بابا خواسته، بابا این‌جور میگه، بابا این‌جور می‌خواد.
- این بخت حمیدیه که از بچه شانس آورده و کاوه حرف گوش کنه، مثل من که گرفتار یه دختر چموش نیست.
عصبی شده بودم.
- پسره در اومده میگه من وقتم رو صرف چیزهای تکراری نمی‌کنم، پولدارم هر چی دلم رو بزنه عوض می‌کنم، انگار من پول ندیده‌ام، اصلاً از کجا معلوم فردا روزی من هم تکراری نشم و دلش رو نزنم؟ ها؟
- یعنی چی دختر؟
- چند وقت دیگه یه مورد مناسب‌تر می‌بینه میره سروقت اون، پولش رو داره دیگه نه؟
- غلط می‌کنه این کار رو بکنه!
- حتی اگه از شما بترسه و جرئت طلاق دادن نداشته باشه، به راحتی خ*یانت می‌کنه، مدام باید مواظب آقا باشم تا یکی رو نبینه دلش هوایی بشه، من نمی‌تونم با این آدم با اطمینان زندگی کنم، تو زندگی با کاوه خیال من از تعهد شوهرم راحت نیست.
کمی مکث کردم تا آرام‌تر حرف بزنم.
- بابا! کاری نکن دوباره تو زندگی شکست بخورم.
پدر هم آرام‌تر شد.
- اگه ازش تعهد بگیرم چی؟
- باباجونم! چه تعهدی می‌تونه جلوی خ*یانت رو بگیره؟ این آدم تنوع‌طلبه، من تا کی می‌تونم براش متنوع باشم، بالاخره یه روز تکراری میشم.
کمی مکث کردم و به چهره‌ی اخم‌آلود ولی آرام پدر نگاه کردم.
- بعد هم اصلاً آدم مستقلی نیست، اون وابسته به پدرشه، این از نظر من صفت خیلی بدیه، فکر هم نکنم چنین آدم وابسته‌ای برای شما مدیر خوبی بشه.
پدر به فکر فرو رفت و من خوشحال از این‌که پدر را متقاعد کرده‌ام، مشغول خوردن غذا شدم. اما پدر یک‌دفعه از فکر بیرون آمد.
- باشه، قبول! کاوه نه، آدم مستقل می‌خوای دیگه؟ یکی رو برات سراغ دارم، آریا مهرانفر!
قاشق و چنگال را دوباره در بشقاب انداختم، لقمه‌ام را به زور فرو دادم.
- مهرانفر دیگه کیه؟
- خودش رو زیاد نمی‌شناسم، پدرش هتل‌دار هست، چندتا هتل تو شیراز و کیش و قشم داره، آخرین خبرم ازش اینه که داره تو بندرعباس هم یکی می‌سازه، آریا با این‌که می‌تونه با پدرش کار کنه، اما مستقل از اون، سر خیابون سبحانی یه کافه زده، با مهرانفر کافه‌اش رفتم، جای لوکسیه، آریا رو تو مهمونی‌هایی که نمی‌اومدی دیدم، پسر خوش‌تیپ و خوش‌هیکلیه، شاید نظر تو رو هم جلب کنه، امشب با پدرش حرف می‌زنم یه قرار می‌ذارم.
معترض شدم.
- بابا! به این سرعت؟ یه فرصت نفس کشیدن بده.
- نه، تا تنور تو داغه باید نون رو بچسبونم.
- بابا باور کن خسته‌ام، توان ندارم دوباره برم سر قرار.
- امروز‌ که قرار نیست بری، احتمالاً برای فردا قرار بذارم.
- بابا!
- حرف نباشه.
پدر بلند شد.
- ایران! تا من دستام رو می‌شورم، برای من هم غذا بکش.
پدر که رفت با لب و لوچه‌ی آویزان و دل‌خور به ایران نگاه‌ کردم.
- آروم باش دخترم! سخت نگیر، دیدنش برای یه بار که ضرری نداره، شاید پسر خوبی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
پدر بعد از ناهار به شرکت برگشت و من هم برای آن‌که به اتاقم برنگردم و نخوابم تا از دست هجوم خاطرات علی راحت باشم، خودم را با کمک کردن به ایران سرگرم کردم و وقتی ایران به اتاق رفت تا استراحت کند، جلوی تلویزیون لم دادم و کانال‌ها را بی‌هدف بالا و پایین کردم. چیزی نگاه نمی‌کردم فقط می‌خواستم وقتم را تلف کنم. صدای آیفون که آمد، با بی‌حوصلگی بلند شدم و با دیدن شهرزاد فقط در را باز کردم و به سر جایم برگشتم، لم‌ دادم و مشغول گشتن بی‌هدف بین کانال‌های تلویزیون شدم. شهرزاد تا در را باز کرد و مرا دید با تشر نزدیک شد.
- تو که هنوز نشستی، بلند شو بریم دیگه.
بدون آن‌که نگاهش کنم گفتم:
- کجا؟
- صبح که گفتم، خرید لباس.
- تو غیر من دیگه کاری نداری؟
- خیر قربان! بلندشو بریم.
علاقه‌ای به رفتن نداشتم، پس از جایم تکان نخوردم.
ایران که از اتاق بیرون آمده بود، گفت:
- سلام شهرزادجان! مادر چطور بودن؟
- سلام ایران‌جون، خوبن! مادر این سال‌های آخر کارش، بیشتر هوس خونه موندن می‌کنه.
- این‌که خوبه، ناهار رو مادر و دختری خوردید.
- بله، درست می‌گید، ولی خواهشاً بیاین دختر خودتون رو از این‌جا بلند کنید.
- چی شده سارینا؟
بدون آن‌که چشم از تلویزیون بردارم گفتم:
- دلم نمی‌خواد برم خرید.
حرص خوردن شهرزاد از صدایش مشخص بود.
- یه دونه لباس درست و حسابی نداره، بعد اُرد هم میده! ایران‌جون! کل کمدش رو ریختم، همه‌ی لباس‌هاش تیره‌اس، اگر این مانتویی که شما براش خریدید نبود که امروز نمی‌تونست بره سر قرار.
- حق با شهرزاده، بلند شو سارینا، پاشو برو خرید، چه‌قدر لباس‌های تیره می‌پوشی؟ تو هنوز جوونی چندتا لباس رنگی و شاد بخر.
نگاهی نکردم.
شهرزاد با حرص گفت:
- هنوز یادمه سه سال پیش سر عقدت چه حرصی بهم دادی هر کاری کردم لباس روشن بخری گوش ندادی، آخرش هم یه مانتوی قهوه‌ای خریدی.
- اون رنگش قهوه‌ای روشن بود، در ضمن من از رنگ تیره خوشم میاد.
شهرزاد ضربه‌ای به بازویم زد.
- بی‌خود، پاشو بریم.
تلویزیون را خاموش کردم
- نمیام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
ایران گفت:
- عزیزم! برو برای دیدن آریا یه لباس مناسب بخر.
شهرزاد پاهایم را که روی کاناپه دراز کرده بودن، پایین انداخت و کنارم نشست.
- عه جالب شد، زود بگو آریا کیه دیگه؟
نگاهی به ایران که به طرف آشپزخانه می‌رفت کردم.
- مورد جدید باباست، بعداً برات میگم.
- پس پاشوپاشو، زود لباسات رو بپوش بریم، می‌خوام از آریاخان بیشتر بدونم.
درست نشستم سرم را زیر انداختم، نفسم را با حرص بیرون دادم و به شهرزاد نگاه کردم.
- تو تا من رو روانی نکنی ول نمی‌کنی نه؟
شهرزاد گوشه لبش را انگشت کشید.
- اگه بلند شی بریم، کاریت ندارم وگرنه تا آخر شب رو مغزت راه میرم.
ناچار حاضر شدم و همراه شهرزاد حرکت کردیم. ماشین را که از در خارج می‌کردم به شهرزاد گفتم:
- خب کجا برم؟
- برو پاساژهامون، یه بوتیک اون‌جا هست نیکو دخترخاله‌ام بهم نشونش داد، لباس‌هاش معرکه‌اس، همه‌اش برند، نه از این برندایی که تو می‌پوشی‌ها، برعکس، همگی خوش‌رنگ و قشنگ، رد کار تو، قبل عید یه مانتو ازش گرفتم، همون گلبهی نوارداره که بهت نشونش دادم، گذاشتم بعد از اومدن فسقل وقتی وزنم برگشت به حالت اول بپوشمش.
- من گلبهی نمی‌خرم‌ ها!
- باشه بابا بی‌سلیقه! هر چی خواستی بخر فقط تیره نمی‌خری‌ ها!
شهرزاد فقط لحظه‌ای مکث کرد.
- همه‌ رنگ و همه طرح داره، از برندهای معروف ترکیه‌اس، مستقیم خودش از ترکیه میاره.
- بقیه مگه از ترکیه غیرمستقیم میارن؟
- بی‌مزه! نمایندگی برند رو این‌جا داره.
شهرزاد منتظر نماند و سریع بحث را عوض کرد.
- نگفتی آریا‌ کیه؟
- پسر یکی از رفقای بابا‌، کافه داره.
-باریستاست؟
- نه صاحب کافه‌اس، نمی‌دونم بلده یا نه؟ شایدم باریستا باشه.
- جون‌ من رفتی ازش بپرس ببین‌ خودش هم بلده اسپرسو بزنه از اون حرفه‌ای‌هاش یا نه، دلم می‌خواد از دست یه باریستای ماهر اسپرسو بگیرم.
- لوس! من میرم راجع به زندگی باهاش حرف بزنم، نمیرم باریستا استخدام کنم.
- باشه بابا! حالا چجور پسریه؟
- نمی‌دونم، من ندیدمش، بابا دیدتش میگه خوش‌تیپه!
- همین برای شروع خوبه تا بعد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
از این‌که به پاساژهامون رسیده‌ بودیم خوشحال شدم، چون دوست نداشتم بیشتر حرف بزنم. شهرزاد مرا مستقیم به بوتیک موردنظرش برد، چند دست مانتو و کت و شلوار برایم‌ برداشت و من بالاجبار پرو کردم، درنهایت از بین آن‌ها سه مانتو و دو دست کت و شلوار به همراه شال‌های مناسب آن‌ها را پسندید، برای این‌که زودتر خلاص شوم، بی‌حرف همه را پرداختم و بیرون آمدیم. برای آن‌که شهرزاد با آن‌ وضعیتش خسته شده بود، به کافه رفتیم، درحالی‌که مشغول کافه‌گلاسه‌هایمان بودیم شهرزاد سرش را بالا‌ آورد.
- آریا صاحب همین کافه نیست؟
نگاه عاقل اندرسفیهی کردم.
- نه، کافه‌اش سر خیابون سبحانیه
شهرزاد آهانی گفت‌ و مشغول نوشیدنی‌اش شد و بعد یک‌دفعه مثل این‌که چیزی یادش آمده باشد، سرش را بالا آورد.
- نگو صاحب کافه‌آر هست؟
- نمی‌دونم.
- دختر! اون‌جا فقط یه‌ کافه هست، یه بار با نیکو رفتم، اصلاً معرکه‌اس، خیلی بزرگ و قشنگه، طراحی‌اش خیلی خاصه، یه نقش‌های منحنی هم رو سقف و دیوارهاش کار کردن، آدم احساس می‌کنه کافه داره جمع میشه، میز صندلی‌هاش هم منحنی‌طوره، خیلی باحاله!
فقط نوشیدنی‌ام را می‌خوردم و گوش می‌دادم.
- سارینا! دیگه مکان پاتوق‌مون هم جور شد.
- هنوز که اتفاقی نیفتاده.
- جون‌‌ من اتفاقی بیفته، کافه‌اش خیلی قشنگه.
خندیدم و از تاسف سر تکان دادم، شهرزاد بی‌خیال نمی‌شد.
- کافه آر... ورودیش یه آر انگلیسی بزرگ هست، معلومه از روی اسم خودش اسم کافه رو گذاشته.
- اگه می‌خواسته از رو اسم خودش اسم بذاره باید می‌ذاشته کافه آ!
- نه خب، توجه کن... آریا... آر
کمی از نوشیدنی‌ام را خوردم.
- فامیلیش مهرانفر هس، آخرش آر داره.
شهرزاد چیزی نگفت و مشغول خوردن شد که صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد.
شهرزاد درحالی‌که صفحه گوشی را نگاه می‌کرد گفت:
- امیره!
شهرزاد مشغول صحبت شد و من فرصت کردم نوشیدنی‌ام را تمام کنم. شهرزاد صحبت‌هایش را تمام کرد.
- سارینا! می‌دونی چی شده؟
- چی شده؟
- وقت دکتر داشتم یادم رفته بود، امیر رفته خونه دنبالم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
به لیوان نصفه‌اش اشاره کردم.
- زودتر بخور تا برسونمت.
- نمی‌خواد، فقط زود بریم.
مقابل آپارتمان‌شان که رسیدیم امیر، کلافه به ماشین تکیه داده بود، شهرزاد سریع پیاده شد. امیر با دیدنش از ۲۰۶اش فاصله گرفت.
- شهرزادجان! چرا این‌قدر حواس‌پرتی که وقت دکترت رو فراموش کردی؟
- عزیزم، شرمنده! برم پرونده پزشکیم رو بیارم بریم.
- آوردم، برو تو ماشین یه سلام‌ و علیک با خانم‌ ماندگار کنم، بیام.
شهرزاد از من خداحافظی کرد و رفت. امیر دستانش را روی پنجره تکیه داد و‌ کمی سرش را خم کرد.
- سلام خانم ماندگار! ببخشید شهرزاد نمی‌تونه خونه تنها بمونه، زیاد‌ مزاحم شما میشه.
- نه این چه حرفیه؟ شما ببخشید که به‌خاطر من شهرزاد دیر کرد.
- نه خواهش می‌کنم.
نگاهم به مچ دستش خورد که ساعت اهدایی علی را بسته بود، متوجه رد نگاهم شد و مچ دستش را پنهان کرد.
- ببخشید باعث ناراحتی‌تون شد، فراموش کردم بازش کنم.
- شما با علی خیلی زود صمیمی شدید.
- علی پسر خوبیه، شما رو هم خیلی می‌خواست ولی این رفتارش... ‌.
نگذاشتم حرفش را بزند.
- اگه من رو می‌خواست که این کار رو نمی‌کرد، علی یه دروغگوی بیماره که فیلم بازی کردن رو خوب بلده.
- نمی‌تونم باور کنم!
- چاره‌ای ندارید، باید باور‌ کنید، دوست شما اونی نبود که نشون می‌داد.
امیر سری از تأسف تکان داد و چیزی نگفت. خداحافظی کردم و به راه افتادم درحالی‌که به این فکر می‌کردم که قطعاً شهرزاد از من خوشبخت‌تر است.
دیدن ساعت روی مچ امیر مرا به روزی برد که کارت عروسی شهرزاد را برای علی بردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
***
یکی از میزهای سالن مطالعه‌ی کتابخانه دانشکده‌ی علوم جای دنجی قرار داشت و به‌خاطر همین دنج بودن، پاتوق همیشگی علی محسوب میشد، در اوقات بیکاریش آن‌جا قرق او بود، تا به کارهایش برسد، خودم را به او رساندم و کنارش نشستم. علی درحال نوشتن چیزهایی روی برگه بود، آرام کنار گوشش گفتم:
- چیکار می‌کنی علی‌جان؟
علی سرش را بالا آورد.
- عه... تویی خانم‌گل! چه‌طوری؟
- خوبم! سخت مشغولی، حواست به دوروبرت نیست، چی‌کار می‌کنی؟
- اومده‌ بودم این‌جا تا ترجمه‌ای که دستمه تموم کنم، تا امشب باید تایپ کنم، فردا تحویل بدم، اما یک‌دفعه یاد سوالی افتادم که صبح دکترفروتن سرکلاس داد.
برگه‌ی زیر دستش را به طرفم گرفت.
-حل کردم، ببین درست هست.
برگه را گرفتم.
- تونستی حلش کنی؟
- البته هنوز یه خورده از راه‌حل مونده، ولی دیگه حل میشه.
به راه‌حلش نگاه کردم.
- ایول! من که اصلاً تو فکرش هم نبودم، گفتم دکتر همین‌جوری داده، جدی نگرفتم.
- برای من جالب بود، از بعد از کلاس مدام توی ذهنم بالا و پایینش می‌کردم، تا این‌جا، یه‌دفعه یه راه‌حل به ذهنم زد، خواستم تا فراموشش نکردم بنویسمش.
- حتماً نشون خانم‌ دکتر بده.
- تو هم نظرت رو بگو، به‌نظرت درسته؟
برگه را به دست علی دادم.
- مطمئنم، درسته!
علی مشغول نوشتن انتهای راه‌حل شد.
- این رو باید زود تموم کنم، هنوز چهار صفحه ترجمه باقی مونده.
برگه‌های ترجمه را برداشتم.
- می‌خوای برات تمومش کنم؟
- ترجمه‌اش زیاد نیست، تایپ ۳۸صفحه زیاده، فکر کنم علاوه بر امشب که تا دیروقت درگیرم، فردا بعد از نماز صبح هم مشغول باشم، از این به بعد کار سبک‌تر باید بگیرم.
لپ‌تاپم را از کوله‌ام درآوردم.
- تا این‌جام تایپ رو شروع می‌کنم و برات ایمیل می‌کنم تا ادامه‌ش بدی.
- زحمتت میشه.
- زحمتی نیست، فقط قبلش یه چیزی برات آوردم.
علی راه‌ حل را تمام کرد و برگه را کنار گذاشت.
- چی؟
کارت دعوت را روی میز گذاشتم.
- به عروسی دعوت شدی آقای درویشیان!
علی کارت را برداشت.
- عروسی؟
- آره، عروسی شهرزاد.
علی همان‌طور که کارت را نگاه می‌کرد، گفت:
- مبارکه!
- آخر هفته‌اس میایی؟
علی کارت را روی میز گذاشت.
- ان‌شاء‌الله خوشبخت شن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
با این‌که در کتابخانه بودیم و هر دو آرام صحبت می‌کردیم، سرم را نزدیک بردم و آرام‌تر گفتم:
- امیدوارم روزی خودمون.
علی لبخندی زد.
- ان‌شاء‌الله!
علی مشغول برگه‌های ترجمه شد.
لپ‌تاپ را روشن کردم.
- علی! نمی‌دونی چه‌قدر براشون خوشحالم، با امیر تو‌ دفتر خبرگزاری آشنا شدن، همکارن، مثل من و تو.
- ما که فعلاً سرکار نیستیم، همکار باشیم.
- می‌شیم علی‌آقا، نگران نباش!
نگاهی به علی مشغول در برگه‌های ترجمه کردم.
- می‌تونی بیایی؟
علی بدون آن‌که سرش را بالا بیاورد، گفت:
- مختلطه؟
- نه عزیزم! پدر و مادر شهرزاد استاد دانشگاهن، کلی پرستیژ دارن، مهمون‌های خاص هم دارن، براشون خوب نیست مختلط بگیرن، تازه خیالت راحت از اون چیزمیزهای ناجور هم تو عروسی نیست.
علی فقط سرتکان داد، فهمیدم مردد است.
- حالا میایی؟
دست از کار کشید و مرا نگاه کرد.
- خیلی دلت می‌خواد منم بیام؟
از لحنش فهمیدم معذب است.
- اگه تو دلت نمی‌خواد منم نمیرم.
- نه عزیزم! تو برو! دوست صمیمیته، باید حتماً بری، فقط اگه ناراحت نمی‌شی، من نمی‌تونم بیام.
باید می‌دانستم علی اهل این جلسات نیست، ناراحت شدم، اما علی بود و عقایدش، می‌دانستم اگر اصرار کنم، قبول می‌کند، اما نمی‌خواستم به‌خاطر من مجبور به کاری شود که اذیت می‌شود.
- نه عزیزم، هر جور راحتی.
- ممنونم خانم‌گل که درکم می‌کنی!
علی مشغول ترجمه شد. نرم‌افزار ورد را باز کردم تا تایپ ترجمه را شروع کنم، اما رگ اذیت کردنم گرفته بود، سرم را نزدیک گوشش بردم.
- قول میدم لباس لختی نپوشم، زیاد هم نرقصم.
علی سرش را بالا آورد و به چهره‌ام که ریزریز می‌خندیدم، نگاه کرد.
- خانم‌گل! مختلط که نیست، هر چی خواستی بپوش، تو جلسه‌ی زنانه که مشکل نداره.
خواستم خودم را لوس کنم. سرم را کج کردم.
- یعنی آقامون ناراحت نمیشه قِر بدم؟
- هیس! خانم‌گل! جای این حرف‌ها این‌جا نیست.
- ها! دیدی؟ دیدی تونستم غیرتیت کنم؟ خوشم میاد غیرتی بشی.
علی دوباره مشغول شد.
- من همیشه روی تو غیرت دارم، ولی به جاش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,517
مدال‌ها
3
برگه‌های دست‌نویسی را که منظم روی هم بود، برداشتم تایپ کنم.
- همینه؟
- فعلاً آره.
می‌دانستم علی همیشه صفحاتی را که می‌نویسد شماره‌گذاری می‌کند، به دنبال صفحه‌ی یک گشتم.
- خانم‌گل! به جبران نیومدنم یه شب رستوران دعوت‌شون می‌کنم.
صفحه‌ی یک را پیدا کردم، آخرین صفحه بود.
- کی‌ها رو؟ شهرزاد و امیر رو؟
- بله، تا از دل خانم‌گل هم دربیاد.
- واقعاً؟
- هر رستورانی که تو‌ بگی، هر وقتی که‌ تو تعیین کنی.
- باشه قبول! من هم قول میدم این‌ها رو‌ زود و سریع برات تایپ کنم.
شهرزاد و امیر بعد از عروسی یک هفته برای ماه‌عسل به کیش رفتند، وقتی برگشتند، علی گفت آماده است قرار رستوران را انجام دهد و از من خواست مکان و زمان را مشخص کنم.
خوشحال بودم که علی به‌خاطر من می‌خواهد میزبان شهرزاد و امیر باشد؛ اما از وضع جیب او هم خبر داشتم پس رستوران متوسط و خوبی را انتخاب کردم و بعد از هماهنگ کردن زمان با شهرزاد به علی خبر دادم، یک‌روز قبل از موعد زمانی که قرار داشتیم، وقتی از کلاس بیرون می‌آمدیم، علی گفت:
- خانم‌گل! وقت داری بریم خرید؟
- خرید؟
- برای امیر کادو خریدم، بریم برای خانم لطیفی تو انتخاب کن بخرم، من بلد نیستم.
- نه علی جان! کادوی شهرزاد رو خودم می‌خرم.
- خانم گل؟ قرارمون چی‌بود؟
- بله، می‌دونم تامین هزینه‌ها با توئه، ولی شهرزاد دوست منه من باید براش کادو بخرم.
- بله دوست شماست‌، ولی شما‌ کادوتون رو همون روز عروسی دادید، این کادوی‌ منه و من باید بخرم.
- آخه، هم هزینه‌ی رستوران، هم کادوی امیر، خرجت می‌زنه بالا!
- نگران من نباش خانم‌گل! من هم پس‌انداز دارم، تو فقط انتخاب کن.
ناچار قبول کردم، باهم به خرید رفتیم و یک نیم‌ست سبک برای شهرزاد انتخاب کردم.
مهمانی چهارنفره‌ی خوبی در رستوران برگزار کردیم، گرچه تمام‌وقت نگران هزینه‌ها بودم؛ اما علی هیچ نگرانی حتی در چهره‌اش نداشت گویا من بیشتر از او نگران بودم، می‌دانستم درآمد زندگی او و مادرش از حقوق بازنشستگی مادر و کارهای پاره‌وقت او تأمین می‌شود؛ اما علی هرگز شکایتی از درآمد کم نداشت.
از همان روز اول و از همان مهمانی رستوران، علی و امیر تبدیل به دوستان صمیمی شدند، به حدی که بعدها شهرزاد خطاب به آن دو نفر گفت:
- فکر کنم من و سارینا فقط دوست شده بودیم که شما دوتا رو با هم آشنا کنیم.
امیر هم مانند علی از خانواده متوسطی بود و شاید همین هم باعث نزدیکی بیشتر آن‌ها شد، آن‌قدر نزدیک که امیر بعد از این همه‌ وقت هنوز کادوی آن شب علی را به دست می‌بندد و قصد هم ندارد از دستش باز کند تا نشان دهد، هنوز علی را قبول دارد.
هر چه بیشتر به خاطراتم با علی فکر می‌کردم، بیشتر کلافه می‌شدم.
- نمی‌فهممت علی! هیچ‌وقت نفهمیدمت، اون کارها چی بود؟ این ول کردنت چی؟ خیلی پستی که بلد بودی با این دقت بازی کنی، چه‌قدر خوب تونستی من رو گول بزنی، مطمئن باش من هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم، آخر یه روز زهرم رو بهت می‌ریزم تا دلم آروم بشه.
به زور جلوی اشک‌هایم را گرفتم تا سرریز نشوند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین