- Aug
- 798
- 3,865
- مدالها
- 2
«پارت هفتاد و نهم»
طراوت که اعلانِ خاموشیِ موبایلِ طلوع به گوشش خورد، موبایل را پایین آورد و تماس را که قطع کرد، با فکری درگیرِ طلوعی که لبهی پنجرهی اتاقش نشسته، دستانش را دورِ زانوانش حلقه کرده و به حیاطِ عمارت و نگهبانانِ مسلحی که گشت میزدند، نگاه میکرد، نفسش را محکم فوت کرده و منتظرِ آتش ماند. طلوع که هنوز نتوانسته بود به محیطِ جدیدی که قرار بود ادامهی حیاتش در آن باشد، عادت کند، دستانش را از پایینِ زانوانش بالا کشیده و با کمی خم کردنِ خودش رو به جلو، چانهاش را روی پشتِ دستانش نهاد. ضعف داشت و چون از دیروز چیزی نخورده بود، معدهاش تماماً به هم ریخته و حالت تهوعِ کمرنگی به جانش افتاده بود. میل به خوردنِ چیزی نداشت و تا خو گرفتنش با محلِ زندگیِ جدیدش، تنها سپری شدنِ زمان لازم بود. شالِ مشکیاش دورِ گردنش نشسته و گویی حتی نمیخواست از این اتاق خارج شود.
چند تقه به درِ اتاقش زده شد که بانیِ برخاستنِ سرش از روی دستانش و کج شدنِ سرش به سمتِ در شد. چشمش به دخترِ خدمتکاری که نقاب بر چهره داشت، برخورد کرده و ذهنش عاجز از تحلیلِ چراییِ وجودِ این نقاب، منتظر، به دختر نگریست. اینکه تنها به نمادی برای این باند ختم شود، برایش قانع کننده به نظر نمیرسید؛ اما سوال پرسیدن را هم جایز نمیدید. دختر که نگاهِ خیره و منتظرِ طلوع را دید، با سر به بیرون از اتاق اشاره کرد و صدای نازک؛ اما اندک خشدارش را به گوشِ طلوع رساند:
- بیاید برای صبحونه!
قصد کرد به بهانهی بیمیلی و عدمِ وجودِ اشتها در بدنش، ممانعت کند؛ اما معدهی درهم پیچیدهاش که فاصلهای تا اعلانِ خطر نداشت باعث شد تا نفسِ عمیقی کشیده و با چهرهای نسبتاً جمع شده، بدنش را به سمتِ مخالف مایل کند و سری به نشانهی تایید برای دختر نشان دهد. دختر که تاییدِ او را دریافت، از اتاق خارج شد و در را نیمه باز قرار داد. طلوع آبِ دهانش را فرو داده و با گامهایی بلند، به سمتِ درِ اتاق روانه شد. آن را که گشود، واردِ راهرو شده و یک دستش را بندِ نردهی وصل شده به آن کرد. پلهها را آرام پایین رفته و نهایتاً آخرین گامش را روی سرامیکهای سفیدِ زمین قرار داد. سر چرخانده، همانطور که دیدگانِ خاکستریاش، روی سالنِ بزرگ و سلطنتی شکلِ عمارت متمرکز شدند، لبانش را روی هم فشرده و نفسش را از راهِ بینی خارج کرد.
سه گام رو به جلو رفت و سه پلهی بسیار کم ارتفاع را پشت سر گذاشت و سردرگم از اینکه در این عمارتِ دراندشت، صرفِ صبحانه و آشپزخانه در کجا بود، میانِ سالن ایستاده و وقتی صدای حرف زدنهایی را شنید، سر به سمتِ راست کج کرده و چشمش به درگاهِ آشپزخانه خورد. قدمی به سمتِ آن برداشت و از میانِ درگاه، درونِ آشپزخانه را نگریست که در همان نگاهِ اول، چشمش به ساحلِ نشسته روی اولین صندلی و رأسِ میز برخورد که تیرداد سمتِ چپ و الیزابت هم سمتِ راستش نشسته بودند و زنِ مسنی هم کنارِ ساحل ایستاده و از لباسش، پی به خدمتکار بودنش، برد. گامی دیگر به جلو رفته و چون چهرهی زن را بر خلافِ باقی بدونِ نقاب دید، ابروانش را به هم نزدیک کرده و چهرهاش قدری مشکوک شد.
نگاهش روی ساحلی که لیوانِ آب پرتقالش را به دست گرفته و سر میکشید، گره خورد و رباب که کنارش ایستاده بود، چشم غرهای به این پُرخوریِ اولِ صبحِ او رفته، نفسِ عمیقش را با کلافگی بیرون فرستاد و دستش را که دراز کرد، پایینِ دستِ ساحل، انگشتانش را به دورِ بدنهی سرد و استوانهایِ لیوان پیچیده و غر زد:
- بسه مادر، داری با خودت چیکار میکنی؟
لیوان را روی میز قرار داد و طلوع دستانش را به درگاهِ آشپزخانه تکیه داده، حال از فاصلهای نزدیک تر آنها را مینگریست. ساحل بیتوجه به آبمیوهای که نصفش درونِ لیوان جا مانده بود، تکه نانی را از درونِ سبدِ کوچکِ مقابلش برداشت و با کشیدنِ پُر حرصِ چاقوی آغشته به پنیر روی آن، باعثِ خندهی الیزابتی که قاشقِ کوچکی به دست داشت و چایاش را هم میزد، شد. رباب که این بیتوجهیِ او را دید، چاقو را از دستش گرفته و درونِ بشقاب قرار داد.
- مگه تو رژیم نیستی دختر؟ کوتاه بیا!
ساحل نگاهی به چشمانِ قهوهایِ رباب و چروکهای دورِ چشمانش انداخته و بارِ دیگر چاقو را که برداشت، این بار کره را موردِ هدف قرار داده و همزمان که بخشِ کوچکی از آن را جدا میکرد، گفت:
- توروخدا ولم کن، اعصابم خُرده؛ از دندهی چپ بلند شدم.
تیرداد که سر به زیر افکنده، لبانش به خندهای ریز، باز شده بودند، مشغولِ بازی کردن با کیکِ کوچک و شکلاتیِ مقابلش شد که الیزابت، ساحل را متوجهی خود کرد:
- خیلی خب، کبود شدی ساحل؛ حداقل بذار اون قبلیها برن پایین!
طلوع که نظارهگرِ بحثِ شیرینِ میانشان بود، ناخواسته، لبانش به لبخندی کمرنگ باز شدند و چیزی نمانده بود که پس از چهار روز این دوری و دوستی با خنده را خاتمه بخشد. ساحل لقمهای که گرفته بود را گاز زده و به تکیهگاهِ صندلیِ چوبیاش تکیه داد. نگاهش را میانِ تیرداد، الیزابت و ربابی که به کابینتهای شکلاتی تکیه داده و دست به سی*ن*ه، آنها را مینگریست، به گردش درآورد و فکش خسته از جویدنهای مداوم، کمی ترمزِ فعالیتش را کشید و لقمهی جویده شده را قورت داد. نفسِ عمیقی کشیده و پلکِ محکمی زد.
- خواهشاً با من از رژیم حرف نزنید؛ دیشب انقدر حرص خوردم که شیش کیلو لاغر کردم، رژیم پیشکش!
هر سه نفر به خنده افتادند و ساحل سری به نشانهی تاسف تکان داده، بخشِ آخرِ لقمهاش را هم به دهان فرو برد و مشغولِ جویدنِ آن شد. تیرداد که سکوتِ جمع را دید، به صندلیاش تکیه داده و دست به سی*ن*ه شده، چشمانِ قهوهای رنگش را به الیزابت که با لبخند، موهای روشن و آشفتهاش را به پشتِ سر هدایت میکرد، دوخت و لب باز کرد:
- خب الیزابت...
الیزابت نگاه از فنجانِ چایِ مقابلش گرفته، سرش را بالا آورده و به صورتِ خونسردِ تیرداد نگریست. تیرداد تای ابرویی بالا انداخته، بیتوجه به سنگینیِ نگاههای ساحل، رباب و طلوعی که هنوز از حضورش مطلع نشده بودند، خیره به دیدگانِ آبی تیرهی الیزابت گفت:
- دیشب رو نگفتی!
مکثی کرده، تکیه از صندلی گرفت و قدری رو به جلو خم شد، سپس ادامه داد:
- توی اون مهمونی چیکار میکردی؟
الیزابت لبانش را روی هم فشرده و به درونِ دهانش فرو برد. دست از هم زدنِ چایاش برداشته و کمرش قدری خم شده، به صندلی تکیه داد.
- حالم خوب نبود؛ موقعِ برگشتن به اینجا، اتفاقی اون خونه رو دیدم و وقتی از سر و صداش فهمیدم مهمونیه...
تیرداد ابروانش را بالا انداخته، سری به نشانهی تایید تکان داد و همانطور که با جدا کردنِ بخشِ کوچکی از کیکش به کمکِ چنگال کمی بدنش را رو به عقب مایل میکرد، دنبالهی حرفِ او را گرفت:
- رفتی حالت رو خوب کنی؛ ولی بدتر کردی و برگشتی! الیزابت اگه رز اونجا نبود و نمیدیدت چی؟ هوم؟
ساحل که از بحثِ میانِ آنها اطلاعی نداشت، چشمانِ ریز شده و مشکوکش را به سمتِ رباب کشاند که با شانه بالا انداختنِ او از سرِ ندانستن مواجه شد. الیزابت کلافه از بحثی که اگر مدیریت نمیشد، به جدلی اشتباه خاتمه مییافت، خیره به صورتِ منتظرِ تیرداد گفت:
- اصلا رز اونجا چیکار میکرد؟
تیرداد با شنیدنِ این پرسشِ او، سکوت، تمامِ حرفهایش را بلعید و تنها به جویدنِ آرامِ کیکش اکتفا کرد. ساحل سر به سمتِ تیرداد چرخانده و همانطور که موی مشکی و فِرَش را به پشتِ گوشش هدایت میکرد و از سویی انتظارِ موقعیتی مناسب برای بازپرسی از تیرداد در رابطه با زخمِ گونهاش را میکشید، کمی بدنش را به سوی او متمایل کرد.
- اصلا گونهی تو چی شده تیرداد؟
تیرداد با شنیدنِ صدای ساحل، سر به سمتش چرخاند و چون نگاهش به نگاهِ منتظرِ او برخورد کرد، لبخندی یک طرفه زده و چنگالش را کنارِ کیکِ درونِ بشقاب رها ساخت.
- کارِ پدرت رو از من میپرسی؟
ابروانِ کشیدهی ساحل بالا پریدند و شوکه، تیرداد را که از روی صندلی بلند میشد و قصدِ خروج از آشپزخانه را داشت، نگریست. تیرداد به محضِ بلند شدنش از روی صندلی، چشمش به درگاهِ آشپزخانه و پس از آن به طلوعی که تا آن دم ایستاده و آنها را مینگریست، گره خورد.
طراوت که اعلانِ خاموشیِ موبایلِ طلوع به گوشش خورد، موبایل را پایین آورد و تماس را که قطع کرد، با فکری درگیرِ طلوعی که لبهی پنجرهی اتاقش نشسته، دستانش را دورِ زانوانش حلقه کرده و به حیاطِ عمارت و نگهبانانِ مسلحی که گشت میزدند، نگاه میکرد، نفسش را محکم فوت کرده و منتظرِ آتش ماند. طلوع که هنوز نتوانسته بود به محیطِ جدیدی که قرار بود ادامهی حیاتش در آن باشد، عادت کند، دستانش را از پایینِ زانوانش بالا کشیده و با کمی خم کردنِ خودش رو به جلو، چانهاش را روی پشتِ دستانش نهاد. ضعف داشت و چون از دیروز چیزی نخورده بود، معدهاش تماماً به هم ریخته و حالت تهوعِ کمرنگی به جانش افتاده بود. میل به خوردنِ چیزی نداشت و تا خو گرفتنش با محلِ زندگیِ جدیدش، تنها سپری شدنِ زمان لازم بود. شالِ مشکیاش دورِ گردنش نشسته و گویی حتی نمیخواست از این اتاق خارج شود.
چند تقه به درِ اتاقش زده شد که بانیِ برخاستنِ سرش از روی دستانش و کج شدنِ سرش به سمتِ در شد. چشمش به دخترِ خدمتکاری که نقاب بر چهره داشت، برخورد کرده و ذهنش عاجز از تحلیلِ چراییِ وجودِ این نقاب، منتظر، به دختر نگریست. اینکه تنها به نمادی برای این باند ختم شود، برایش قانع کننده به نظر نمیرسید؛ اما سوال پرسیدن را هم جایز نمیدید. دختر که نگاهِ خیره و منتظرِ طلوع را دید، با سر به بیرون از اتاق اشاره کرد و صدای نازک؛ اما اندک خشدارش را به گوشِ طلوع رساند:
- بیاید برای صبحونه!
قصد کرد به بهانهی بیمیلی و عدمِ وجودِ اشتها در بدنش، ممانعت کند؛ اما معدهی درهم پیچیدهاش که فاصلهای تا اعلانِ خطر نداشت باعث شد تا نفسِ عمیقی کشیده و با چهرهای نسبتاً جمع شده، بدنش را به سمتِ مخالف مایل کند و سری به نشانهی تایید برای دختر نشان دهد. دختر که تاییدِ او را دریافت، از اتاق خارج شد و در را نیمه باز قرار داد. طلوع آبِ دهانش را فرو داده و با گامهایی بلند، به سمتِ درِ اتاق روانه شد. آن را که گشود، واردِ راهرو شده و یک دستش را بندِ نردهی وصل شده به آن کرد. پلهها را آرام پایین رفته و نهایتاً آخرین گامش را روی سرامیکهای سفیدِ زمین قرار داد. سر چرخانده، همانطور که دیدگانِ خاکستریاش، روی سالنِ بزرگ و سلطنتی شکلِ عمارت متمرکز شدند، لبانش را روی هم فشرده و نفسش را از راهِ بینی خارج کرد.
سه گام رو به جلو رفت و سه پلهی بسیار کم ارتفاع را پشت سر گذاشت و سردرگم از اینکه در این عمارتِ دراندشت، صرفِ صبحانه و آشپزخانه در کجا بود، میانِ سالن ایستاده و وقتی صدای حرف زدنهایی را شنید، سر به سمتِ راست کج کرده و چشمش به درگاهِ آشپزخانه خورد. قدمی به سمتِ آن برداشت و از میانِ درگاه، درونِ آشپزخانه را نگریست که در همان نگاهِ اول، چشمش به ساحلِ نشسته روی اولین صندلی و رأسِ میز برخورد که تیرداد سمتِ چپ و الیزابت هم سمتِ راستش نشسته بودند و زنِ مسنی هم کنارِ ساحل ایستاده و از لباسش، پی به خدمتکار بودنش، برد. گامی دیگر به جلو رفته و چون چهرهی زن را بر خلافِ باقی بدونِ نقاب دید، ابروانش را به هم نزدیک کرده و چهرهاش قدری مشکوک شد.
نگاهش روی ساحلی که لیوانِ آب پرتقالش را به دست گرفته و سر میکشید، گره خورد و رباب که کنارش ایستاده بود، چشم غرهای به این پُرخوریِ اولِ صبحِ او رفته، نفسِ عمیقش را با کلافگی بیرون فرستاد و دستش را که دراز کرد، پایینِ دستِ ساحل، انگشتانش را به دورِ بدنهی سرد و استوانهایِ لیوان پیچیده و غر زد:
- بسه مادر، داری با خودت چیکار میکنی؟
لیوان را روی میز قرار داد و طلوع دستانش را به درگاهِ آشپزخانه تکیه داده، حال از فاصلهای نزدیک تر آنها را مینگریست. ساحل بیتوجه به آبمیوهای که نصفش درونِ لیوان جا مانده بود، تکه نانی را از درونِ سبدِ کوچکِ مقابلش برداشت و با کشیدنِ پُر حرصِ چاقوی آغشته به پنیر روی آن، باعثِ خندهی الیزابتی که قاشقِ کوچکی به دست داشت و چایاش را هم میزد، شد. رباب که این بیتوجهیِ او را دید، چاقو را از دستش گرفته و درونِ بشقاب قرار داد.
- مگه تو رژیم نیستی دختر؟ کوتاه بیا!
ساحل نگاهی به چشمانِ قهوهایِ رباب و چروکهای دورِ چشمانش انداخته و بارِ دیگر چاقو را که برداشت، این بار کره را موردِ هدف قرار داده و همزمان که بخشِ کوچکی از آن را جدا میکرد، گفت:
- توروخدا ولم کن، اعصابم خُرده؛ از دندهی چپ بلند شدم.
تیرداد که سر به زیر افکنده، لبانش به خندهای ریز، باز شده بودند، مشغولِ بازی کردن با کیکِ کوچک و شکلاتیِ مقابلش شد که الیزابت، ساحل را متوجهی خود کرد:
- خیلی خب، کبود شدی ساحل؛ حداقل بذار اون قبلیها برن پایین!
طلوع که نظارهگرِ بحثِ شیرینِ میانشان بود، ناخواسته، لبانش به لبخندی کمرنگ باز شدند و چیزی نمانده بود که پس از چهار روز این دوری و دوستی با خنده را خاتمه بخشد. ساحل لقمهای که گرفته بود را گاز زده و به تکیهگاهِ صندلیِ چوبیاش تکیه داد. نگاهش را میانِ تیرداد، الیزابت و ربابی که به کابینتهای شکلاتی تکیه داده و دست به سی*ن*ه، آنها را مینگریست، به گردش درآورد و فکش خسته از جویدنهای مداوم، کمی ترمزِ فعالیتش را کشید و لقمهی جویده شده را قورت داد. نفسِ عمیقی کشیده و پلکِ محکمی زد.
- خواهشاً با من از رژیم حرف نزنید؛ دیشب انقدر حرص خوردم که شیش کیلو لاغر کردم، رژیم پیشکش!
هر سه نفر به خنده افتادند و ساحل سری به نشانهی تاسف تکان داده، بخشِ آخرِ لقمهاش را هم به دهان فرو برد و مشغولِ جویدنِ آن شد. تیرداد که سکوتِ جمع را دید، به صندلیاش تکیه داده و دست به سی*ن*ه شده، چشمانِ قهوهای رنگش را به الیزابت که با لبخند، موهای روشن و آشفتهاش را به پشتِ سر هدایت میکرد، دوخت و لب باز کرد:
- خب الیزابت...
الیزابت نگاه از فنجانِ چایِ مقابلش گرفته، سرش را بالا آورده و به صورتِ خونسردِ تیرداد نگریست. تیرداد تای ابرویی بالا انداخته، بیتوجه به سنگینیِ نگاههای ساحل، رباب و طلوعی که هنوز از حضورش مطلع نشده بودند، خیره به دیدگانِ آبی تیرهی الیزابت گفت:
- دیشب رو نگفتی!
مکثی کرده، تکیه از صندلی گرفت و قدری رو به جلو خم شد، سپس ادامه داد:
- توی اون مهمونی چیکار میکردی؟
الیزابت لبانش را روی هم فشرده و به درونِ دهانش فرو برد. دست از هم زدنِ چایاش برداشته و کمرش قدری خم شده، به صندلی تکیه داد.
- حالم خوب نبود؛ موقعِ برگشتن به اینجا، اتفاقی اون خونه رو دیدم و وقتی از سر و صداش فهمیدم مهمونیه...
تیرداد ابروانش را بالا انداخته، سری به نشانهی تایید تکان داد و همانطور که با جدا کردنِ بخشِ کوچکی از کیکش به کمکِ چنگال کمی بدنش را رو به عقب مایل میکرد، دنبالهی حرفِ او را گرفت:
- رفتی حالت رو خوب کنی؛ ولی بدتر کردی و برگشتی! الیزابت اگه رز اونجا نبود و نمیدیدت چی؟ هوم؟
ساحل که از بحثِ میانِ آنها اطلاعی نداشت، چشمانِ ریز شده و مشکوکش را به سمتِ رباب کشاند که با شانه بالا انداختنِ او از سرِ ندانستن مواجه شد. الیزابت کلافه از بحثی که اگر مدیریت نمیشد، به جدلی اشتباه خاتمه مییافت، خیره به صورتِ منتظرِ تیرداد گفت:
- اصلا رز اونجا چیکار میکرد؟
تیرداد با شنیدنِ این پرسشِ او، سکوت، تمامِ حرفهایش را بلعید و تنها به جویدنِ آرامِ کیکش اکتفا کرد. ساحل سر به سمتِ تیرداد چرخانده و همانطور که موی مشکی و فِرَش را به پشتِ گوشش هدایت میکرد و از سویی انتظارِ موقعیتی مناسب برای بازپرسی از تیرداد در رابطه با زخمِ گونهاش را میکشید، کمی بدنش را به سوی او متمایل کرد.
- اصلا گونهی تو چی شده تیرداد؟
تیرداد با شنیدنِ صدای ساحل، سر به سمتش چرخاند و چون نگاهش به نگاهِ منتظرِ او برخورد کرد، لبخندی یک طرفه زده و چنگالش را کنارِ کیکِ درونِ بشقاب رها ساخت.
- کارِ پدرت رو از من میپرسی؟
ابروانِ کشیدهی ساحل بالا پریدند و شوکه، تیرداد را که از روی صندلی بلند میشد و قصدِ خروج از آشپزخانه را داشت، نگریست. تیرداد به محضِ بلند شدنش از روی صندلی، چشمش به درگاهِ آشپزخانه و پس از آن به طلوعی که تا آن دم ایستاده و آنها را مینگریست، گره خورد.