جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,922 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,837
مدال‌ها
2
«پارت شصت و نهم»

گامی که رو به عقب برداشته بود را جلو رفته و با بلند کردنِ پایش، از روی جسدِ خونینی که مقابلش بر زمین خفته و قرمزیِ خونَش سرامیک‌ها را با خود همرنگ کرده بود، گذر کرده و پیش از آنکه مسیرش را برای بیرون رفتن از اتاق در پیش بگیرد، با تردید، سر به عقب چرخانده و نیم نگاهی گذرا را حواله‌ی مردی که نسبتِ برادر ناتنی را با خود به یدک می‌کشید، کرده و سپس با گرفتنِ دمِ عمیقی از فضای خفه‌ی اتاق که به طرزِ فجیعی بوی خون را در مشامش پراکنده کرده بود، رو از جسد گرفت. با گام‌هایی بلند، محکم و پُر صلابت که به خوبی گویای استحکامِ شخصیتش بودند، از اتاق خارج شد و پیش از آنکه کامل بیرون رود، میانِ درگاه ایستاده، دستش را رو به عقب دراز کرد و دستگیره‌ی در را به بندِ انگشتانش کشید. در را به سمتِ خود هدایت کرده و با خروجش از میانِ درگاه، حرصی که همچنان در وجودش خاموش نشده بود را با بستنِ محکمِ در، خالی کرد.

در میانه‌ی راهرو شروع به گام برداشتن کرد و به پله‌ها که رسید، دستش را به نرده‌ی آن بند کرده و با وجودِ اینکه کفش‌های پاشنه بلندش با فضای تنگشان، پاهایش را آزرده خاطر می‌ساختند؛ اما پله‌ها را با سرعتی وافر، پشتِ سر گذاشت و به آخرین پله که رسید، در سالن چشم چرخاند و به دنبالِ خدمتکاری گشت تا وسایلش را از او بگیرد. دخترِ جوانی که با انگشتِ اشاره‌اش، گوشش را تحتِ پوشش قرار داده بود تا صدای موزیک کمتر آزارش دهد، با قدم‌های پُر سرعت خودش را به رز رسانده و مقابلِ او که دست به کمر شده بود، ایستاد و گفت:

- چه کمکی از دستم برمیاد؟

رز که به طرزِ عجیبی گرمایی ماورائی را در آن محیطِ بزرگ و خنک احساس می‌کرد و همزمان با دستِ راستش که از کمر جدا ساخته بود، خودش را باد می‌زد، سر گردانده و خیره به چشمانِ کشیده‌ی دخترک که خطِ چشمِ نازک و گربه‌ای داشت، لب باز کرد:

- وسایلم رو بیار!

دختر که از بدو ورودِ رز به مهمانی، اندکی پی به مشکوک بودنِ او برده بود، قدری چشم ریز کرده و سپس با تکان دادنِ کوتاهِ سرش به نشانه‌ی تایید، مسیرش را کج کرده و از پشتِ سرِ رز، به سمتِ محلِ مورد نظرش حرکت کرد. رز که مدام چشمانش را در حدقه به چپ و راست گردش می‌داد و به دنبالِ آرنگ می‌گشت، چشمش به او که از همان گوشه‌ای که مرد را خفت کرده بودند، به سمتش می‌آمد و همزمان، دو طرفِ سوییشرتِ چرم و قهوه‌ای رنگش را به دست گرفته و آن را بر تنش صاف می‌کرد، خورد. خواست به سمتش برود که با ایستادنِ همان دخترکِ خدمتکار کنارش و دیدنِ مانتوی نیمه بلندِ زیتونی‌اش به علاوه‌ی شالِ نخی و سفیدش در دستِ او، تشکرِ زیر لبی و کوتاهی کرده، آن‌ها را همراه با نگاهش، از خدمتکار گرفت و به سمتِ آرنگ که دست در جیب و منتظر، نگاهش می‌کرد، پا تند کرد.

با رسیدنش به آرنگ، نگاهی به سر تا پای او انداخته و چون مشکلی ندید، سری چرخانده و به جمعیتِ مشغولی که در آن میان عرض اندام می‌کردند، نگاهی کوتاه انداخت و سپس آرنگ را مخاطب قرار داد:

- بهتره زودتر بریم!

آرنگ سری به نشانه‌ی تایید برایش تکان داده و رز مانتو و شالش را که به او سپرد، دستانش را از آستین‌های کتِ سفید و پشمی‌اش خارج کرده و مانتویش را که از آرنگ ستاند، به تن کرد. همزمان کتش را به او سپرد و مشغولِ بستنِ دکمه‌های مانتوی نشسته بر تنش شد. آرنگ کت را روی شانه‌اش انداخته و پیش از آنکه رز برای گرفتنِ شال از دستش اقدام کند، او را دور زده و بدونِ فاصله‌ای، پشتِ سرش ایستاد. همان دم، شال را از روی ساعدش برداشته و روی موهای نیمه بلند و صافِ رز که نشاند، مرتب کردنِ آن را بر روی سرش، به خودِ او واگذار کرده، و کنارش جای گرفت. کت را از شانه به سمتِ ساعدش پایین کشیده و رز همین که شال بر سرش نشست، نگاهی به چشمانِ قهوه‌ایِ آرنگ انداخته و هردو با گام‌هایی که کم مانده بود به دویدن تشبیه شوند، به سمتِ ورودی و خروجیِ سالن، به راه افتادند.

با خروجشان از محیطِ آنجا، حیاطِ وسیع و نیم دایره شکلی که سنگفرش شده بود را پشتِ سر گذاشتند و زیرِ بارانی که باریدن گرفته بود، به سمتِ درِ میله‌ای و مشکیِ مقابلشان، تقریبا دویدند. آرنگ در را باز کرده و منتظرِ خروجِ رز شده، قدری بدنش را رو به عقب متمایل کرد و به نمای کرم رنگِ ساختمان نگریست. لبانش را روی هم فشرده و با سمعِ صوتِ غرشِ آسمان و رعد و برقی که به یکباره، قلبِ آسمان را چنگ زد، رو از ساختمان گرفته و از در که خارج شد، بی‌معطلی و با ضرب، آن را بست.

به سمتِ سانتافه‌ی مشکی رنگی که درست، روبه‌روی درِ ساختمان و آن سوی جاده‌ی خاکی قرار داشت، رفتند و ابتدا هردو کنارِ درِ شاگرد ایستادند و آرنگ دست دراز کرده، درِ سمتِ شاگرد را باز کرد و منتظرِ نشستنِ رز بر روی صندلی شد. رز دستی به شالِ خیسش که نمِ آب، قطره- قطره از آن چکه می‌کرد، کشیده و سپس روی صندلی جای گرفت.

آرنگ با دیدنِ نشستنِ او، درِ شاگرد را بسته، ماشین را از سمتِ جلو دور زد و کنارِ درِ سمتِ راننده ایستاد. در را باز کرده، پشتِ فرمان جای گرفت و جسمِ خیس شده‌اش را روی صندلی نشاند تا آن را هم نم گرفته کرد. بدنش را رو به عقب برگردانده و کتِ رز را که روی شانه‌اش قرار داده بود، بر صندلیِ عقب نشاند.

ماشین را روشن و حرکتش را آغاز کرد و سپس راهش را رو به جلو گرفت. همزمان که دنده را عوض می‌کرد، زیرچشمی، نگاهِ کوتاهی به رز که آرنجش را به پایینِ شیشه‌ی کنارش تکیه داده و چانه‌اش را روی دستش نهاده بود، انداخته و بعد، به آیینه‌ی بالا نگریست و گفت:

- کارِ خودت رو کردی؟

رز که گوشش از حرف‌های تکراری و همیشگیِ آرنگ، درحالی که او هم برخلافِ نصیحت‌هایش همیشه همراهی‌اش می‌کرد، پُر بود، خیره به مسیرِ روبه‌رو و درختانی که در تاریکی شب و زیرِ باران، قدری جاده ‌ی خاکیِ پیشِ رویشان را ترسناک نشان می‌دادند، پاسخ داد:

- بی‌خیال شو آرنگ؛ نه من حوصله دارم، نه این بحثِ همیشگی راه به جایی می‌بره!

آرنگ که بو برده بود رز قصدِ حرف زدن ندارد و جهتِ علاقه‌اش به سوی سکوت کج شده بود، همزمان با تای ابروی قهوه‌ای تیره‌اش، شانه‌هایش را هم بالا انداخته و حینی که کوتاه ساعتِ استیلِ بسته شده به مچش را می‌نگریست و سپس به روبه‌رو خیره می‌شد، گفت:

- صلاحِ مملکتِ خویش، خسروان دانند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,837
مدال‌ها
2
«پارت هفتاد»

صدای برخوردِ پاشنه‌های نیمه بلندِ بوت‌های مشکی رنگش با کفِ سفیدِ بیمارستان، در گوش‌هایش می‌پیچید. انگشتانش را درهم قفل کرده و دستانِ وصل شده به یکدیگرش را مقابلِ چانه‌اش نگه داشته، به زمینِ زیرِ پایش که از بهرِ نورِ لامپ براق به نظر می‌رسید، خیره شده بود.

چشمانِ مشکی‌اش را بالا آورده و از شیشه‌ی مستطیلی به کاوه‌ای که تنها چند دقیقه از عملش گذشته و حال در اتاقِ مقابلش خفته بود، نگریست. لب به دندان گزیده و دستانش که به هم پیوند خورده بودند، فشاری را به جان هم انداختند که بانیِ تغییرِ رنگشان به سفیدی شد. نگاهی به اتاق و کاوه انداخته، سپش رو گرداند و به سمتِ ورودی و خروجیِ بیمارستان، گام‌های محکم و بلند برداشت.

فضای بیمارستان و صدای شیون‌هایی که خبر از مرگِ شخصی می‌داد و از طبقه‌ی دیگر به گوشش می‌رسید، ذهنِ آشفته‌اش را بیمارتر از پیش می‌کرد. نفسش را محکم، رو به بیرون فوت کرده و از درگاه که گذشت، به محوطه‌ی بیرونیِ بیمارستان راه یافت.

دستش را در جیبِ پالتوی کوتاه و سفیدش فرو برده و با لمسِ موبایلش، آن را به دست گرفت. اولین پله را که رو به پایین رفت، مبانِ تاریکیِ شب و هیاهوی باد قدم در حیاطِ بیمارستان نهاد. صفحه‌ی موبایل را مقابلش روشن کرده و اولین شماره‌ای که صدرِ تماس‌هایش بود را برای برقراریِ تماس لمس کرد. همان دم آخرین پله را هم پیمود و موبایل را از زیرِ شالِ مشکی‌اش که رد کرد، به گوشش چسباند.

گوش به بوق‌های انتظار برای اتصالِ تماس سپرده و با نوکِ پوتینِ مخمل و مشکی رنگش، مشغولِ بازی با سنگِ مقابلش شد. این بار سرعتِ بوق‌ها بیشتر شدند که حاکی از قطعیِ تماس بود. لبانش را با حرص، روی هم فشرده و موبایل را که پایین آورد، دوباره همان شماره را لمس کرد و دستِ آزادش را درونِ جیبِ پالتویش فرو برد.

نگاهش را دور تا دورِ حیاطِ بیمارستان که در تاریکی به واسطه‌ی نوری که از فضای داخلیِ آن و چراغ‌های پایه بلند روشن شده بود، گرداند. با قطع شدنِ دوباره‌ی تماس، دندان قروچه‌ای کرد. موبایل را به جیبش بازگرداند و حینی که نفس‌های خشمگینش از بینی‌اش خارج و باعث حرکتِ پره‌های بینی‌اش می‌شدند، سعی کرد عصبانیتش را در بطنِ خود خفه کند.

چشم به رفت و آمدِ مردم دوخته و چون نتوانست در ستیزی نابرابر با حرصِ جاری شده در وجودش پیروزِ میدان شود، موبایل را بیرون آورد و دوباره شماره را گرفت. این بار بوقِ دوم به سوم نرسیده، تماس وصل شد؛ اما سکوت به جای حرف به پرده‌ی گوش‌هایش کوبیده شد. صوتِ نفس‌هایی آرام به گوشش رسید که دستِ دیگرش را در جیب مشت کرد و با پیچیدنِ ابروانش درهم، گفت:

- قرارمون این نبود!

صدای خش‌دارِ مرد برای بازی با روانِ به هم ریخته‌اش کافی بود. از اینکه تا این اندازه خونسرد برخورد می‌کرد و هیچ چیز عینِ خیالش هم نبود، اعصابش به کل به نابودی رو می‌آورد.

- اما رانندگیت خیلی خوبه؛ خوشم اومد!

با شنیدنِ این حرفِ او، دیدگانِ ریز شده و نیمه‌بازش، کامل باز شدند و ابروانِ پهنش بالا پریدند. سرش را به چپ و راست چرخاند و هرکسی که از کنارش گذر می‌کرد را یک دور با شک، موردِ واکاوی قرار می‌داد. آبِ دهانش را نامحسوس فرو فرستاد و موبایل را میانِ انگشتانش محکم‌تر گرفت. نفس‌هایش تند شده بودند و قلبش به درجه‌ای از سرعت رسیده بود که گوییِ قصدِ حفاریِ سی*ن*ه‌اش را داشت.

- تو واسه من بپا گذاشتی؟

خندید؛ خنده‌اش باعث شد تا یلدا عصبی، پلک‌های آتشینش را روی هم قرار داده و به صدای حرکتِ گه گاهِ ماشین‌ها و صدای قدم‌های دیگران گوش فرا دهد. خسرو که سکوتِ او را دید، به صندلی با روکشِ مشکی‌اش تکیه داده و پا روی پا انداخت. دستِ آزادش را روی صندلی نهاد و با سرِ انگشتانش روی سطحِ آن ضرب گرفت.

- اینجوری نگیم بهتره! اینطوری تعبیرش کن که من همه جا چشم دارم.

چرخی به گردنش داده و از شیشه‌ی کنار، با اندکی پایین آوردنِ سرش، نمای سوخته‌ی خانه‌ای که تقریبا چیزی از آن باقی نمانده بود را نگاه کرد. نتوانست حرکتِ ابروانش را کنترل کند که در آنی به هم نزدیک شدند و اخمی روی چهره‌اش رنگ پاشید. اینجا خانه نبود؛ بنای خاطراتِ سوخته‌ای بود که با سوختن، اتمامِ خودش را رقم زد!

یلدا که مشغولِ جویدنِ پوستِ نازکِ لبش شده بود، برای اینکه بیش از آن برای خودش درد را خریداری نکند، دستش را بالا آورده و با کمکِ انگشتانش، سعی در بیرون کشیدنِ لبش از حصارِ دندان‌هایش داشت. این مرد قطعاً دیوانه بود که بی‌توجه به شرایطش، خودسرانه هرکاری که خود به آن تمایل داشت را انجام می‌داد.

- حالا که انقدر پیگیری، حداقل یه بهونه هم بتراش که بتونم کاوه رو توجیه کنم من اونجا چیکار می‌کردم.

خسرو نگاه از ساختمان گرفته، نفسِ عمیقی کشید و صاف در جایش نشست. آدمی نبود که راه و چاه را باهم نشانِ فردِ مورد نظرش دهد؛ حتی اکنون که گیر کردنِ یلدا را در آن مخمصه نگریسته بود، قصد داشت همه چیز را به خودش واگذار کند. کمی مسخره به نظر می‌آمد؛ اما او چنین آدمی بود که لازم داشت به هوش و تواناییِ یلدا اعتماد کند و یلدا هنوز مِن بابِ این مسئله، کاری از پیش نبرده بود.

- از اینجا به بعدش با خودت؛ فقط تمیز جمعش کن، چون این گنداب بدتر بشه، بدتر میشم!

با حرکتِ کوتاهی که از جانبِ انگشتِ شستش بر صفحه‌ی موبایل بود، تماسِ میانشان را خاتمه بخشید. یلدا که هنوز قطع شدنِ تماس را هضم نکرده بود، ابرو درهم کشید و چشمانش را ریز کرد. با شک و طوری که انگار بوق‌های ممتد را نمی‌شنید، گفت:

- الو؟ چی شد؟ الو؟!

موبایل را که از گوشش پایین آورده و صفحه‌اش را نگریست، تازه بو برد که خسرو بدونِ هیچ توضیحی برایش، قطع کردنِ تماس را برگزیده بود.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,837
مدال‌ها
2
«پارت هفتاد و یکم»

یلدا که از خسرو ناامید شده بود، زیرلب «لعنتی»ای حواله‌اش کرد. با چرخاندنِ بدنش، به سمتِ بیمارستان مایل شد تا درحالی که چهره‌اش بی‌میلی را برای ماندن کنارِ کاوه بیداد می‌کرد؛ اما درونش مشتاق بود و هیجان داشت، شب را با حواسی جمع شده به سوی او صبح کند. فکرش حوالیِ خسروی مرموز پرسه می‌زد و او که پله‌ها را بالا می‌رفت، خسرو هم درِ ماشین را باز کرده و از صندلیِ عقبِ آن پیاده شد.

به خاطرِ سرمای محیط، دستانش را درونِ جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برده، با دیدن کسی که به سمتش می‌دوید، تای ابرویی بالا انداخت. چهره‌اش با آن ابروی بالا رفته، زیرِ نقاب پنهان ماند. تنها صوتی که آن فضای مسکوت را به خود آغشته می‌کرد، صدای گام برداشتن‌های دویدن شکلِ مرد، روی زمین بود. کفِ کفش‌های کتانی و طوسی‌اش، روی زمینِ خاکی کشیده می‌شدند و صدای حاصل از آن، گوش‌های خسرو را آزار می‌داد.

با ایستادنِ مرد مقابلش، منتظر، به اویی که چون خودش بر چهره نقاب نشانده بود، نگریست. مرد نفس زدنش را به سختی کنترل کرد و همین که حالش جا آمد، چشمانِ قهوه‌ای رنگش را به دیدگانِ مشکی و مرموزِ خسرو دوخت. آبِ دهانش را از گلوی خشکیده‌اش عبور داد و بالاخره لب از لب گشود:

- همین‌جاهاست؛ پیداش می‌کنن!

خسرو متفکر، سری تکان داد و همان دم سرش را بالا گرفته، چشم به آسمانِ شب دوخت. لبانِ باریکش را کوتاه، از هم فاصله داد و با صدایی که ولومِ پایینش اجازه‌ی به گوش رسیدن را نمی‌داد، زیر لب، زمزمه کرد:

- آخ ساحل!

سوی دیگر، محیطِ به هم ریخته و بزرگِ خانه‌ای که در آن حضور داشتند، برای کیوانی که از بدو تولد با شلختگی خو گرفته بود، به مانندِ عادت و برای ساحلی که از به هم ریختگی متنفر و نظمِ تیرداد به وجودش سرایت کرده بود، جای تعجب داشت که با دیدنِ پخش و پلا بودنِ هر وسیله‌ای در سالن، دهانش از حیرت باز مانده، چشمانش درشت شدند و کفِ دستش روی دهانش قرار گرفت. کیوان که این حیرتِ او را دید، زیر چشمی، چشمانش را به سوی ساحل کج و سپس لبانش را جمع کرد تا از خنده‌ای که سعی داشت به گریبانش چنگ بزند، جلوگیری کند. دستانش را درونِ جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برده، تای ابرویی بالا انداخت و اطراف را از نظر گذراند.

صدایش را صاف کرد تا خش گرفتگی‌ای که بانی‌اش خنده بود را از صدایش پاک سازد. نگاهی به پشتِ سر انداخته و بارِ دیگر اضطراب به قلبش چنگ انداخت که بالاخره صاحبِ این خانه هم تا چندی دیگر از خود رونمایی می‌کند، آنگاه کارشان زار بود! ساحل که خستگی و سرما به جنبه‌ی اضطرابِ درونی‌اش غلبه می‌کرد، پایش را بالا آورده و از روی شالِ فیروزه‌ای و نخی که به شکلِ نامرتبی روی زمین افتاده بود، رد شد.

دستش را از روی دهانش پایین کشیده و به خاطرِ حسِ بدی که از جانبِ چنین بی‌نظمی‌ای در وجودش چون خون به جریان افتاده بود، چشمانش را در حدقه بالا و نفسِ عمیقی را کشید که کیوان با دیدنِ این حالاتِ وسواسیِ او، رخ درهم کرده، تای ابرویی بالا انداخت و گفت:

- چهارتا لباسِ پخش و پلا این‌ور و اون‌ور که انقدر ادا نداره!

ساحل که شنیدنِ سخنِ کیوان، به فورانِ آتشفشانِ حرصی که در کالبدش خفته بود، می‌مانست، دستانش را مشت کرده و ناخن‌های بلندش را کفِ آن‌ها فشرد. لبانش را روی هم فشار داده، قدری از فاصله‌ی میانِ ابروانش کاست و سر به سمتِ کیوان چرخاند.

- من از شلختگی متنفرم!

کیوان گامی رو به جلو برداشت و زیرلب زمزمه کرد:

- با این حساب، تو با من یه جا زندگی می‌کردی رسماً خل می‌شدی!

ساحل که از زمزمه‌ی زیرلبیِ کیوان اندک حرف‌هایی نامفهوم به گوشش خورده بود، چهره‌ای مشکوک به خود گرفته، با چشمانی ریز شده، کامل به سمتِ او که با نوکِ کفشش شیشه‌ی شکسته‌ای را به طرفی پرت می‌کرد، چرخید.

- چیزی گفتی؟

کیوان که صدای ساحل را تلفیق شده با لحنی که سوءظن را با خود حمل می‌کرد، شنید، دست از نگریستنِ پارکت‌های شیریِ کفِ زمین کشید. دیدگانِ عسلی و منتظرِ ساحلی که از بهرِ انتظار و پرسش‌گر، سرش را به طرفین تکان می‌داد، به تماشا نشست. آبِ دهانش را فرو داده و بی‌آنکه تغییری در چهره‌اش به خاطرِ گوش‌های تیزِ ساحل دهد، سعی کرد مسیرِ بحث را به انحراف بکشاند:

- نه بابا! فقط به نظرت با اومدن به اینجا بی‌شعوریِ خودمون رو نمی‌رسونیم؟

ساحل لبخندی یک طرفه و کمرنگ زده، یک دستش را مقابلِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش خم کرده، آرنجِ دستِ دیگرش را روی ساعدِ دستِ خمیده‌اش نهاد. چانه‌اش را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش گرفت.

- کجای دنیا گفتن مهمونِ ناخونده بودن جرمه؟

کیوان ابروانش را بالا انداخته، قدمی رو به عقب برداشت. دستانش را به کمرش گرفت و سری به نشانه‌ی فهمیدن، تکان داد.

- البته مهمون ناخونده داریم تا ناخونده! ما دیگه مهمون نیستیم...

با ابرو به درِ قهوه‌ای سوخته‌ای که پشتِ سرش قرار داشت، اشاره کرد و ادامه‌ی سخنش را در پیش گرفت:

- الان صاحبش بیاد دیگه از مهمون به دزد، تنزلِ مقام پیدا می‌کنیم!

ساحل که کیوان را هم پایه‌ی خودش ننگریست، پوفِ کلافه‌ای سر داده و دستانش را از هم جدا کرد. بدنش را چرخی داد و سعی کرد با نادیده گرفتنِ شلوغی و شلختگیِ اطرافش، به سمتِ آشپزخانه برود. همان دم صدایش را اندکی بلند کرده و خطاب به کیوان گفت:

- حداقل تا درجه‌مون عوض نشده، یه سودی ببریم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,837
مدال‌ها
2
«پارت هفتاد و دوم»

گام برداشتنش به سوی آشپزخانه، باعث شد رنگِ تعجب از آنِ نگاهِ کیوانی شود که تا آن دم به انتظار نشسته بود بلکه ساحل مجوزِ خروجشان را صادر کند؛ اما از آنجایی که ساحل دل ضعفه گرفته و به گرسنگی‌های این چنین طولانی عادت نداشت، وارد آشپزخانه شد. مقابلِ یخچالِ طوسی رنگ ایستاده و با دست دراز کردنی، درِ آن را باز کرد. کیوان که تازه پی به مقصودِ او برده بود، با چشمانی گرد شده، به حرکاتِ او نگریست. اگر تاکنون شک داشت که ساحل کمرِ همت به نابود کردنِ آبرویشان بسته، با این حرکت شکش به یقین تبدیل شد که او چوب حراج را به دست گرفته، یک ضرب به تن و بدنِ اعتبارشان فرود می‌آورد. ساحل با لبانی جمع شده، کمی داخلِ یخچال را وارسی کرد و سپس با دیدنِ شیشه‌ی نوتلا، گل از گلش شکفته، لبانِ جمع شده‌اش از دو سو کش آمدند و خنده‌ای پررنگ راهیِ صورتش شد.

دستش را بالا آورده و به سمتِ شیشه‌ی نوتلا دراز کرد و با پیچش انگشتانش به دورِ بدنه‌ی آن، شیشه را از یخچال خارج کرد. به سمتِ کابینت رفته و درش را باز کرد. قاشقی را برداشت و به سمتِ اُپن رفت. مقابلِ آن که ایستاد، شیشه را روی سطحِ اُپن نهاد و با پیچشی که به درِ سفید رنگ و گردِ شیشه وارد کرد، لبانش را برهم فشرده و درِ شیشه را هم کنارش قرار داد. کیوان که از نیتِ او آگاه شد، با قدم‌هایی آرام، خودش را به او رساند و حینی که متعجب نگاهش می‌کرد، ساحل قاشقی که محتوای نوتلا را با خود حمل می‌کرد به دهان فرو برده و با لذتی که از طعمِ شیرینش نصیبش می‌شد، پلک روی هم نهاد.

کیوان مقابلش و سوی دیگرِ اُپن ایستاده، دستانش را مقابلِ سی*ن*ه‌اش درهم گره کرد و با تای ابرویی بالا پریده، چهره‌ی ساحل را به تماشا نشست. ساحل با یادآوریِ چیزی، سر به عقب چرخاند و دیدگانش را در چپ و راست به گردش درآورد. سرش را که برگرداند، به کیوان نگریست و در مقابلِ نگاهِ خیره‌ی او، شانه بالا انداخته، سری به طرفین به نشانه‌ی «چیه؟» تکان داد. کیوان یک دستش را بالا آورده و با انگشتانِ شست و اشاره‌اش، مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی‌اش، همزمان با فوت کردنِ نفسش رو به بیرون کرد.

ساحل قاشق را به سمتِ سینک برده و شیرِ آب را که باز کرد، مشغول شستنِ آن شد که البته به یک بار شستشو رضایت نداد و کار به جایی کشید که چندین بار قاشق را با مایع ظرفشویی پاکسازی کرد. کیوان که از شنیدنِ صدای آب کلافه شده بود، بدنش را گردانده و از درگاهِ آشپزخانه که گذر کرد، با گام‌هایی بلند خودش را به ساحل رساند. کنارش ایستاده و با حرصی که در صورتش هویدا بود، دست دراز کرد و شیرِ آب را بست. ساحل که بسته شدنِ شیرِ آب را دید، سرش را به سمتِ کیوان چرخانده و همان دم چشم ریز کرده، دست دراز کرد و شیرِ آب را باز کرد.

کیوان با دیدنِ این حرکتِ او، طلبکارانه، سری با خباثت تکان داد و بارِ دیگر شیرِ آب را بست. ساحل چشمانش را میانِ دیدگانِ مشکی رنگِ کیوان و شیرِ آب به گردش درآورد و نهایتاً قاشق را با آرامشی بعید، درونِ سینک پرت کرد که صدای آزاردهنده‌ای گوش‌هایشان را خراش داد. ساحل هردو دستش را به پهلوهایش گرفته و با کلافگیِ خاصی، کیوان را نگریست.

- میشه هدفت رو با رسمِ شکل برام توضیح بدی؟

کیوان هم مانندِ او دست به کمر شده، اشاره‌ای به قاشقِ رها شده درونِ سینک کرد و گفت:

- چرا چند بار اون قاشق رو می‌شوری؟ یه بار بسه!

ساحل گونه‌هایش را باد کرده و نفسِ پُر حرصش را محکم به بیرون روانه کرد. آبِ دهانش را فرو فرستاده و حینی که شالش را روی موهای فر و مشکی‌اش مرتب می‌کرد، این بار دست به سی*ن*ه شد و سرش را رو به شانه‌ی راستش کج کرد.

- قاشقِ تو که نیست غیرتی میشی!

کیوان که حرفِ او را تحلیل کرده و خنده‌اش گرفته بود، به سختی کش آمدنِ لبانش را برای چند ثانیه‌ای کوتاه کنترل کرد؛ اما توانش تنها به همان چند ثانیه قد داد و لبانش کش آمده، دندان‌های سفید و ردیفش نمایان شدند و خنده‌ی پررنگش به روی صورتش نشست. ساحل که خنده‌ی او را دید، متعجب نگاهش کرده و چون سرِ کیوان رو به پایین افتاده بود، قدری کمر تا کرده تا بتواند صورتِ خندانِ او را ببیند، پرسید:

- چرا داری می‌خندی؟

کیوان به سختی، خنده‌اش را مهار کرد و چیزی نگفت. سرش را بالا آورده و همزمان با فرو کردنِ دستانش درونِ جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش، به ساحل که هنوز کمرِ خم شده‌اش را صاف نکرده بود، خیره شد. ساحل چون کودکی که در عجبِ کارهای بزرگترش مانده باشد، نگاهش می‌کرد و چند ثانیه‌ای در کمالِ تعجب، میانشان سکوت برقرار شد. خنده‌ی کیوان به آرامی به لبخندی کمرنگ تبدیل شده و ساحل که بالاخره صاف ایستاد، نگاهی به قاشق و شیرِ آبِ بسته شده که انداخت، سر به سمتِ کیوان گرداند و با تک خنده‌ای، گفت:

- خیلی خب، تو بُردی!

کیوان با چشم و ابرو به درِ خانه اشاره کرد.

- پس به پاسِ این پیروزیِ نادر، بهتر نیست تا گیر نیفتادیم از اینجا بریم؟

ساحل خنده‌ای کوتاه را تحویلش داده، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. هردو به سمتی چرخیدند که با شنیدنِ صدای چرخشِ کلید در قفلِ در، میخکوب شده در جایشان، نگاه‌هایشان رنگِ اضطراب گرفت و لحظه‌ای به یکدیگر نگریستند. کیوانِ آبِ دهانی فرو داده و ساحل با صدایی پچ- پچ مانند، با استرس ادا کرد:

- حالا چیکار کنیم؟

کیوان نگاهی به اطراف انداخت و چون نیمه باز شدنِ درِ خانه و از سویی نیمه باز بودنِ درِ سفیدی را در سمتِ چپِ خانه دید، به ساحل با ابرو به در اشاره کرده و سپس خودش دویده، به سرعت واردِ اتاق شد. ساحل که به خاطرِ دستپاچه شدنش، طبقِ معمولِ همیشه گیج می‌زد، در جایش قفل شد که در باز شده و پیش از ورودِ کسی به خانه، نقطه‌ی امنش را درست، زیرِ اُپن پیدا کرد. همانجا نشسته و زانوانش را تنگ در آغوش گرفته، با قلبی که ترسیده به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید، سعی کرد نفس- نفس زدنش را خفه کند.

کیوان که از اندک فاصله‌ی در با درگاه بیرون را نگاه می‌کرد، با دیدنِ اشتباه رفتنِ ساحل، لبانش را روی هم فشرده و دستش را که مشت کرد، «بخشکی شانس»ای زمزمه‌وار از حنجره‌اش خارج شد. با پناه گرفتنِ کیوان پشتِ در، صدای پاشنه‌هایی در هالِ خانه انعکاس یافته و رز که موبایل را به گوشش چسبانده بود، خطاب به فردِ پشتِ خط گفت:

- از جزئیاتِ اونجا بودنش خبر ندارم؛ می‌تونی بهم اعتماد نکنی، اما دیر یا زود پلیس‌ها مثل مور و ملخ می‌ریزن و مهمونی رو کن فیکون می‌کنن! دختره رو بگیرن برای خودتون بد میشه.

تیرداد هندزفری را درونِ گوشش صاف کرده و به ورودیِ عمارتِ پیشِ چشمانش، نگریست. با ابروانی درهم که کلافگی‌اش را به رخ می‌کشیدند، نگاهی به آسمانِ شب بالای سرش انداخت. خطاب به رز لب باز کرد:

- امیدوارم راست گفته باشی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,837
مدال‌ها
2
«پارت هفتاد و سوم»

هندزفری را از گوش‌هایش خارج کرده و موبایل را به جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش بازگرداند. رز که دیگر صدایی از تیرداد نشنید، موبایل را از گوشش پایین کشیده و با کشیدنِ انگشتِ شستش به روی صفحه، به تماس خاتمه داد. درِ باز شده‌ی خانه را بست و سپس بدونِ زحمت دادنی به خودش برای خم شدن و درآوردنِ کفش‌ها از پاهایش، طی حرکاتی کوتاه که شاملِ بالا بردنِ پایش و یک ضرب، پایین آوردنش بود، کفش‌ها را به نوبت از پاهایش خارج کرد. موبایلش را روی کاناپه انداخته و با خستگی، خودش هم روی همان نشست. ساحل هم زیرِ اُپن پناه گرفته، لب به دندان گزیده بود و در آغوشِ خودش مچاله‌تر می‌شد و از طرفی کیوان هم به دنبالِ پیدا کردنِ راهی بود تا بتواند ساحل را هم به اتاق بکشاند.

طرفِ دیگر، تیرداد از درِ میله‌ای و مشکیِ عمارت که گذر کرد، حیاطِ سنگفرش شده‌اش را پشتِ سر گذاشت و سعی کرد صدای موزیکِ تلفیق شده با جیغ و پایکوبی‌ای که از داخل می‌آمد را نادیده بگیرد. نفسِ عمیقی کشیده و پس از کلنجار رفتن‌های فراوان با خودش، دستش را بالا آورده و چند تقه‌ی کوتاه را نثارِ درِ قهوه‌ای سوخته‌ی مقابلش کرد که هرچند بعید می‌دانست میانِ آن هلهلهه‌ی جمعیت به گوشِ کسی برسد؛ اما باز شدنِ در، تنها چند ثانیه پس از عبورِ این فکر از ذهنش، به فرضیه‌های نافرجامش خاتمه داد.

در که باز شد، چشمش به دختری با قدِ متوسط که لباسِ خدمه را به تن داشت، برخورد کرده و دختر با دیدنِ تیرداد، با فرضِ اینکه او نیز چون باقی مهمان است، به کناری رفته و با دستش به داخل اشاره کرد. آرام و با لبخندی کمرنگ «خوش اومدید» را ادا کرد که تیرداد سری برایش تکان داده و پس از آن، واردِ محیطِ نسبتاً خنکِ سالنی وسیع، تاریک و آمیخته به رقصِ نور شد. بوی عطرهای متفاوت و سیگار باهم ترکیب شده بودند و باعث شدند تا چینی به بینی‌اش دهد. در سالن چشم چرخاند و ردِ نگاهش که مستقیم را نشانه گرفت، ابتدا جمعیتِ رقصانی که با سرخوشی می‌رقصیدند و جیغ می‌کشیدند را از نظر گذرانده، سپس چشمش به زنی که لیوانِ پایه بلندی در دست داشت و با قدم‌هایی نامنظم به سمتش می‌آمد برخورد کرد.

زن دستی به لباس شبِ مشکی و براقش که میانِ آن تاریکی عجیب، خودنمایی می‌کرد، کشیده و مقابلِ تیرداد که با تای ابرویی بالا پریده، نگاهش می‌کرد، ایستاد. لبخندِ دلنشینی بر چهره‌ی سبزه‌اش نشانده، با چشمانِ قهوه‌ای رنگش سر تا پای تیرداد را برانداز کرد که بوی زیادی تندِ عطرش، مشامِ تیرداد را آزرده ساخت. صدایش قدری بلند کرده برای اینکه به گوشِ تیرداد برساند، تابی به گردنش داد و موهای فرِ درشت و خرمایی‌اش را به پشتِ سر هدایت کرد و گفت:

- خوش اومدی!

قدمی به او نزدیک تر شده و فاصله‌شان را کم کرد که تیرداد به واسطه‌ی اندکی کوتاه بودنِ قدِ او از خودش، سرش را قدری پایین گرفت و خیره به دیدگانِ قهوه‌ایِ او، نفسِ عمیقی کشیده و سرش را بالا گرفت. میانِ موهای قهوه‌ای و اندک آشفته‌اش دست کشیده و سپس دختر را مخاطب قرار داد:

- دنبالِ یه نفر می‌گردم!

دختر بی‌توجه به حرفِ او، چشمکِ ریزی برایش زده و با چسباندنِ لبه‌ی لیوان به لبانِ متوسطش، جرعه‌ای دیگر از محتویاتِ درونش را راهیِ گلویش کرد. لیوان را که پایین آورد، لبخندش را قدری کش داد.

- می‌دونستی زیادی جذابی؟

تیرداد با شنیدنِ این حرفِ او، هردو ابرویش را بالا انداخته، سپس لبانش را مجاب به کششی یک طرفه کرد. دختر لبِ پایینش را از کنج گزیده و چون تعادلِ زیادی نداشت، دستش را جلو برده، بندِ بازوی تیرداد کرد. تیرداد چشمانش را مدام میانِ دختر و دستِ متصل شده‌ی او به بازویش، به گردش درآورد. دختر آبِ دهانش را فرو داده، نفسی گرفت و سرش را که بالا آورد، خیره به چشمانِ خونسردِ تیرداد گفت:

- اومدی اینجا... که چی؟

تیرداد که گذرِ زمان را با وجودِ دختری که در حالِ خودش نبود و خزعبلاتش هر دم پیشرفته‌تر می‌شد، اتلافِ وقت می‌دید، همان دستِ گرفتار شده‌اش میانِ انگشتانِ کشیده و ظریفِ دختر را به آرنجِ او بند و سعی کرد کاری کند تا صاف بایستد و تعادلش را حفظ کند. دختر که همچنان در عالمی دیگر سِیر می‌کرد و از دنیای واقعی عقب مانده بود، به سختی، خودش را نگه داشت. تیرداد سرش را به گوشِ او نزدیک کرده و برای اینکه شنوایی‌اش را با سهولت همراه کند، به ولومِ صدای خودش هم اندک قوتی را بخشید:

- یه دخترِ مو بلوند و چشم آبی، تقریبا هم قدِ خودت! دیدی؟

دختر سرش را بالا آورده و نگاهش را به چشمانِ تیرداد دوخت. سری به نشانه‌ی مثبت تکان داده و حینی که با چندین بار پلک زدن و تکان دادنِ سرش به طرفین، در صددِ هوشیار کردنِ خودش بود و پاهایش گه گاهی از کنترل خارج می‌شدند و برای سر پا نگه داشتنش تقلا می‌کردند، گفت:

- حالش... حالش خوب نبود! رفت طبقه‌ی بالا، اولین...

نفسی گرفت و تیرداد برای اینکه وادارش کند سکوت را پس زده و ادامه دهد، آرنجش را میانِ انگشتانش فشرد که صورتِ دختر درهم شده و سپس ادامه داد:

- سمتِ راست، اولین اتاق!

تیرداد دستِ او را رها کرده و با سر تکان دادنی، به سمتِ پله‌های سالن رفت. همزمان با دوتا یکی کردنِ پله‌ها، خودش را به طبقه‌ی اول رساند و همان دم، همان دختر صاف ایستاده، چشم ریز کرد و اخمی را روی صورتش نشاند. خیره به مسیرِ پیموده شده توسطِ تیرداد، بشکنی زد و مردِ قوی هیکلی که سمتِ راستش، تکیه به در ایستاده بود، به سمتش رفت. وقتی کنارِ دختر ایستاد، او با پاشنه‌ی سوزنیِ کفش‌های مشکی رنگش روی سرامیک‌های سفید رنگ ضرب گرفت و خطاب به مرد گفت:

- حواست بهش باشه تا وقتی که میگم!

مرد سری تکان داده و دختر به سمتِ جمعیت گام برداشت که تیرداد هم دستش را روی دستگیره‌ی نقره‌ای رنگِ در نهاده، آن را رو به داخل هُل داد. سرکی به داخل کشیده و با لحنی مشکوک، ادا کرد:

- الیزابت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,837
مدال‌ها
2
«پارت هفتاد و چهارم»

همزمان که در را پشتِ سرش می‌بست، گامی به داخل اتاق نهاد و در آنی چشمش به الیزابت که روی تختِ دو نفره‌ای دراز کشیده، دستانش را دو طرفش باز کرده و پاهایش از لبه‌ی تخت آویزان شده بودند، خورد. با چشمانی ریز شده، قدری او را کنکاش کرد و نهایتاً با نگاهی آمیخته به شک، گام‌هایش را بلند، به سوی او برداشت. به واسطه‌ی فاصله‌ی زیادِ گام‌هایش از هم، چند قدم بیشتر برای رسیدن به الیزابت را خرج نکرد و کنارِ تخت ایستاد. الیزابت که حالت تهوع، سرگیجه و سردرد، باهم به وجودش هجوم آورده بودند، چون صدای تیرداد را به سختی توانست با گوش‌های سنگین شده‌اش از بهرِ گوش سپردن به موسیقیِ بلندِ طبقه‌ی پایین تشخیص داد، پلک از هم گشود و چشمانِ سرخش را به تیرداد که به آرامی لبه‌ی تخت و کنارش می‌نشست، نشان داد.

تیرداد با دیدنِ دیدگانِ آبیِ او که سرخیِ شدیدی اطرافشان را احاطه کرده بود، نگاهش را آرام و مشکوک، بینِ چشمانِ الیزابت به گردش درآورد. الیزابت آبِ دهانی فرو داده، دستِ خشک شده‌اش را دشوار، بالا آورد و به سرِ دردناکش که بند کرد، صورتش درهم شده از حرکتی کوچک پس از چند ساعت، در جایش نیم‌خیز شد. ابروانش را به آغوشِ هم دعوت کرده و چشمانِ نیمه بازش را روی صورتِ تیرداد متمرکز کرد. موهای نیمه بلند و روشنش را میانِ انگشتانش به اسارت کشید و سپس با چندین بار پلک زدن، چشمانش را رو به تیرداد کامل باز کرد.

تیرداد پی برد که این حالاتِ او قطعا حاکی از خبرهای خوشی نیستند و به همین دلیل، قدری رو به جلو خم شده، دستش را دراز کرد و روی شانه‌ی الیزابت نهاد. الیزابت که تازه در صددِ خو گرفتن با دنیای حقیقی بود و سعی داشت جهانِ خیالات را پس بزند، نفسِ عمیقی کشیده و به تپش‌های اندک تندِ قلبش اهمیت نداد و همان دم صدای تیرداد را شنید:

- اینجا چیکار می‌کنی الی؟ چجوری اومدی؟

الیزابت که سرگیجه داشت و وزنِ سرش را روی بدنش سنگین احساس می‌کرد، پلک‌هایش را روی هم فشرده، سرش را به سمتِ سقفِ سفیدِ بالای سرش که به خاطرِ خاموشیِ برق، کدر به نظر می‌آمد، گرفت. دستش را از روی موهایش پایین کشیده و پشتِ گردنِ داغ کرده‌اش را به آرامی، ماساژ داد.

- می‌خوام بمیرم تیرداد!

تیرداد دستش را از روی شانه‌ی او برداشت و چون فهمید که الیزابت هنوز در حالِ خودش نیست، با فشارِ کمی به تخت، از جایش برخاست و این بار مسیرش را به مقصدی که منتهی به مقابلِ الیزابت می‌شد، تغییر داد. درست روبه‌رویش ایستاده، دستش را بلند و به سوی که دراز کرد، سعی کرد با ارتباطِ چشمی به الیزابت بفهماند که برای برخاستنش از روی تخت، دستش را به دستِ او بسپارد. الیزابت دیدگانِ آبی تیره‌اش میانِ چشمانِ تیرداد و دستِ دراز شده‌ی او به گردش درآورد و در نهایت با بی‌میلی، دستش را بلند کرد و به دستِ تیرداد زنجیر کرد. با کمکِ او، چون هنوز اثراتِ نوشیدنی‌ای که خورده بود، در حالاتش مشهود به چشم می‌آمد، سخت، روی پاهای سستش با یاریِ تیرداد ایستاد.

آبِ دهانش را فرو داد و با صاف ایستادنش، سی*ن*ه به سی*ن*ه و چشم در چشمِ تیرداد شد. اختلافِ قدیِ چندانی نداشتند و قدِ الیزابت تا چانه‌ی تیرداد بود؛ البته باید واسطه‌گریِ پاشنه‌ی نیمه بلندِ پوتین‌های چرم و مشکی‌اش را هم در نظرش می‌گرفت که برای بلند نشان دادنش، یاریِ صمیمانه‌ای خرج کرده بودند. تیرداد لبانش را روی هم فشرده، الیزابت مِن بابِ سرگیجه و سردردی که امانش را بریده بود، پلک بسته و به دمِ عمیقی از محیطِ خنکِ اطراف و پنجره‌ی بازِ اتاق که پشتِ سرشان قرار داشت، اکتفا کرد. نسیمی که از بیرون وزیدن گرفته بود، پرده‌ی نازک و سفیدِ نشسته مقابلِ پنجره را به داخلِ اتاق هدایت کرد و همان دم، تیرداد دستِ الیزابت را بالا آورده و با اندکی خم کردنِ خودش، دستِ او را پشتِ گردنش انداخت.

با این حرکتِ تیرداد، الیزابت تکیه به شانه‌ی او داده، دستِ دیگرش را بندِ شقیقه‌ی دردمندش کرد و یک دستِ تیرداد از جهتِ مخالف مچِ او را گرفته بود و دستِ دیگرش هم دورِ کمرِ الیزابت پیچید و او را سر پا نگه داشت. نگاهش را به روبه‌رو هدیه کرده و با گام‌هایی آرام، سعی کرد الیزابت را با خود هم گام کند.

- چرا به من خبر ندادی که رز باید زنگ بزنه بگه کجایی الی؟

به در رسیدند و تیرداد برای باز کردنش، دستی که دورِ کمرِ الیزابت قرار داده بود را محکم‌تر کرده و در عوض، مچِ دستش را که رها کرد، دستگیره‌ی در را میانِ انگشتانش گرفته و با پایین کشیدنش آن را گشود. با طلوعِ آفتاب چندان فاصله‌ای نبود و نمی‌توانست انرژیِ اعضای این میهمانی را درک کند که چگونه هنوز هم به پایکوبی مشغول‌اند و کوتاه نمی‌آیند. سری از روی تأسف به طرفین تکان داد و همراهِ الیزابت واردِ راهرو شد. در را باز، رها کردند و تیرداد بارِ دیگر مچِ دستِ الیزابت را میانِ انگشتانش اسیر کرد. الیزابت سرِ سنگینش را بالا آورده و حینی که چشمانش حالتی مخمور به خود گرفته بودند، گفت:

- به عنوانِ جاست فرند، یه چیزی بگو که به این زندگیِ لعنتی امیدوارم کنه!

تیرداد لبخندِ کجی زده، همانطور که محتاطانه، همراه با الیزابت پله‌ی اول را می‌پیمود، پاسخ داد:

- چیزی تا انتهای کارمون با خسرو نمونده؛ طلوع به موقع اومده!

الیزابت خنده‌ای تلخ را روی لبانِ متوسطش نشاند و برای اینکه مسیر و پله‌های پیش رویشان را واضح‌تر ببیند، چند بار پشتِ هم پلک زد. پله‌ای دیگر پایین رفتند و او با همان خنده‌ی تصنعی و تلخ، تک جمله‌ای را به زبان آورد که در ذهنِ آرام گرفته‌ی تیرداد، اغتشاش به پا کرد:

- از کجا معلوم این بار گولِ عشق رو نخوری؟ هوم؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,837
مدال‌ها
2
«پارت هفتاد و پنجم»

فکرش معطوف به حرفِ الیزابت و ذهنش درگیرتر از پیش شد. به خودش اطمینان داشت و می‌دانست که چنین چیزی از او بعید است؛ اما اینکه چرا الیزابت باید این جمله را بیان کند، برایش گنگ بود. نفسش را محکم، رو به بیرون فوت کرده و همزمان که پله‌ای دیگر را همراهِ الیزابت پشتِ سر می‌گذاشت، نگاهش را به سالن که هنوز هم تاریک بود و با رقصِ نور قابلیتِ دیده شدن داشت، دوخت. هرچقدر با چشمانش طول و عرضِ سالن را متر کرد، دختری که در بدوِ ورودش به پیشوازش آمده بود را پیدا نکرد! اخمی محو روی صورتش ردِ کمرنگی از خود به جا گذاشت و با طی کردنِ آخرین پله، کفِ پوتین‌هایش را روی زمینِ سرامیکی و براق نهاد.

نگاهش به سر تا پای الیزابت و بلوزِ آبی رنگی که به همراهِ شلوارِ لی به تن داشت، برخورد کرده و کلافه از اینکه او حضور در این ضیافت را جدی دیده بود، پلک‌هایش را روی هم فشرد. خواست به سمتِ خدمتکاری که در میانِ جمعیت، سینی به دست، می‌چرخید و نوشیدنی را به دیگران تعارف می‌کرد، علامت دهد که خدمتکار پیش از اینکه نشانه‌ای از جانبِ تیرداد دریافت کند، خود به سمتش رفت. رفتنِ خدمتکار به سمتِ تیرداد و الیزابت برای دریافتِ فرمانشان با دراز کشیدنِ رز روی مبلی که نشسته بود، مصادف شد. سرش روی دسته‌ی مبل از جهتی که مخالفِ آشپزخانه بود، به نوعی پشت به آن، قرار گرفت. ساحل کمی خود را رو به جلو کشاند و سعی کرد صدایی ایجاد نکند.

مردمک‌هایش گشاد شدند و لبانش را روی هم فشرده و به دهان که فرو برد، با سر چرخاندنی به سوی فضای هال، نگاهِ درشت شده‌اش را به رز که فقط موهایش دیده می‌شدند، سپرد. آبِ دهانش را فرو داده و با احتیاط، روی همان پاهای جمع شده‌اش، به سمتِ درگاهِ آشپزخانه رفت. خدا را بابتِ اینکه تا اینجا با دستپاچه شدنش، خودش را لو نداده، سپاس گفت و همزمان که میانِ درگاه از حالتِ نشسته خارج می‌شد، صاف ایستاد. از حالاتِ خودش خنده‌اش گرفته بود؛ اما تنها چیزی که مانعِ رسوایی‌اش می‌شد، جمع کردنِ لبانش بود که او را از خندیدن باز می‌داشت!

خنده‌اش را فرو خورده و چون دوباره استرس به احساساتِ دیگرش غلبه کرد، از اینکه کفش‌های کتانی به پا داشت و صدای چندانی تولید نمی‌کرد، خودش را تحسین کرد. نفسِ عمیقی کشید که با بسته شدنِ پلک‌های رز همزمان شد. بدونِ معطلی، تقریبا به سوی اتاق که فاصله‌ی زیادی با او نداشت، پرواز کرد و همزمان با وارد شدنش، به تندی؛ اما آرام و بدونِ صدا، در را بست و به آن تکیه داد. دستش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی داغ کرده‌اش نهاده، چشم بست و نفسش را رو به بیرون فوت کرد. کیوان که دست به سی*ن*ه، به درگاهِ پنجره‌ای که در سمتِ راست قرار داشت، تکیه داده بود، با تای ابرویی بالا پریده، نگاهِ مشکی و منتظرش را به ساحل دوخت.

ساحل پس از مکثی کوتاه، پلک از هم گشود و با چرخاندنِ دیدگانش، به سمتِ کیوان مایل شد. با دیدنِ او که با ابرو به کنار و پنجره‌ی بازِ اتاق اشاره می‌کرد، نگاهش به سمتِ پنجره‌ای که نسیمِ ملایمی از میانش به داخل هدایت می‌شد، انداخت. سری برای کیوان تکان داده، تکیه از در گرفت و به سمتِ کیوان و پنجره رفت. میانِ چهارچوبِ پنجره ایستاده، دستانش را لبه‌ی پنجره نهاده و تنش را رو به بیرون اندکی خم کرد و چون ارتفاعی را ندید، لبخندی محو زده، یک پایش را به آرامی بالا برد و در حرکتی کوتاه، از پنجره خارج شد. کفِ کفش‌هایش که روی برگ‌های خشکیده‌ی پاییزی نشستند و صدای ریز شدنشان به گوش رسید، قلبش دوباره روی دورِ تند به انجام وظیفه‌اش پرداخت.

کیوان نیم نگاهی گذرا را حواله‌ی درِ بسته‌ی اتاق کرد و سپس او هم همانندِ ساحل، از چهارچوبِ پنجره خارج شد و پاهایش را محتاطانه، روی زمین گذاشت تا صدایی تولید نشود؛ هرچند چندان موفق نبود اما صدایی که حاصل شد هم ولومِ زیادی نداشت که چنگالِ اضطراب را از بهرِ خراشی عمیق به قلبش بکشاند. نگاهی به ساحل که کنارش ایستاده بود، انداخته و این بار هردو، سری به نشانه‌ی تایید فکری که از دیدنِ در نشأت می‌گرفت، تکان دادند و به سمتش رفتند. حینی که آن دو مشغولِ باز کردنِ آرام و بی‌صدای در بودند، رز پلک از هم گشوده و چون فهمید خواب قصدِ سرازیر شدن به وجودش را ندارد، با دمی عمیق از محیطِ اطراف، روی مبل کج شده و سپس از روی آن برخاست.

دستی میانِ موهای آشفته‌اش کشید و خواست به سمتِ آشپزخانه پا تند کند که چشمش به ردِ کفش‌هایی که کمرنگ بودند و با یاریِ خاک به سرامیک‌های شیری، رنگ بخشیده بودند، خورد و ابروانش را از حیرت بالا پرانده و چون مسیرِ ابتداییِ کفش‌ها را دنبال کرد، به آشپزخانه رسید. با دیدنِ شیشه‌ی نوتلا که روی سطحِ اُپن بود، چشمانش درشت شدند و چهره‌اش رنگِ حیرت به خود گرفت. در بدوِ ورودش بی‌دقتی به خرج داده و چنین نشانه‌هایی را ندیده بود یا تازه شکل گرفته بودند؟ چه کسی... یا اصلا چه کسانی واردِ این خانه شده بودند؟

از نقطه‌ی شروعِ حرکتِ کفش‌ها چشم گرفته و وقتی مسیرشان را دنبال کرد، به اتاق رسید. با گام‌هایی محکم و بلند، خودش را به اتاق رساند و دستگیره‌ی در را به ضرب پایین کشید. وقتی در را رو به داخل هُل داد، چشمانِ سبز رنگش را در اتاق به گردش درآورده و تا چشمش به پنجره‌ی باز برخورد کرد، دیدگانش ریز شدند و چهره‌اش رنگِ شک به خود گرفت. اولین چیزی که در ذهنش به گردش درآمد، این بود که به احتمالِ زیاد، پلیس‌ها محلِ اختفای او را فهمیده‌اند؛ اما یادآوریِ شیشه‌ی نوتلایی که روی اُپن بود، این فرضیه را نقض می‌کرد.

قطعاً یا به نیتِ دزدی آمده بودند یا قصدِ مجهولِ دیگری داشتند؛ اما هرچه که بود، نمی‌توانست به سادگی از این مسئله عبور کند. بنابراین بدنش را به سمتِ هال متمایل کرده، لبانِ باریکش را روی هم فشرد و به سمتِ همان مبلی که موبایلش را روی انداخته و تا چندی پیش خودش هم روی آن خفته بود، پا تند کرد.

از سوی دیگر، ساحل نفسِ عمیقی کشیده و حینی که شاخه‌ی خم شده‌ی درختی روی سرش به واسطه‌ی حرکتِ باد را بالا می‌انداخت، در حالی که چیزی به صبح نمانده و هوا قدری روشن‌تر و فضا اندکی قابلِ دیدتر شده بود، با خنده‌ای کوتاه، رو به کیوان گفت:

- هیچوقت موقعی که من رو هول می‌کنی، نباید تنهام بذاری؛ دست و پام رو که گم کنم ممکنه زیاد گند بزنم!

کیوان با شنیدنِ این حرفِ او، سر به سمتش کج کرده و او هم به مانندِ ساحل خندید.

- حالا نشونه‌هایی که جا گذاشتی رو ببینه، می‌فهمه با دوتا دزدِ ناشی طرف بوده که عرضه‌ی پاک کردنِ مدرکِ جرم رو هم نداشتن.

ساحل که این حرفِ او را شنید، بی‌بهانه، سرش را بالا گرفته و بلند، خندید که خنده‌ی او، کیوان را هم به خنده‌ای کوتاه وا داشت. ذهنش حوالیِ حرف زدنِ آن زن با موبایل و صحبتی که در رابطه با پلیس‌ها داشت پرسه می‌زد. لبخندش کم- کم رنگ باخت و نگاهش مشکوک و متفکر شد. با نزدیک شدنِ اندکِ ابروانش به هم، چشمانش را پایین کشیده و به نوکِ کفش‌های مشکی‌اش خیره شد. ساحل که سکوتِ او را دید، با چهره‌ای متعجب، خیره به نیم‌رخِ کیوان پرسید:

- چی شد؟ چرا رفتی تو فکر؟

کیوان افکارش را به کناری گذاشت تا در فرصتی بهتر سر و سامانشان دهد. دستانش را بالا آورده و همزمان که یقه‌ی گردِ بلوزِ مشکی‌اش را مرتب می‌کرد، سرش را سوی ساحل گرداند.

- چیزی نیست؛ الان دوباره گم نشیم؟

ساحل کوتاه خندیده، شانه‌ای بالا انداخت.

- من که دیگه تحمل ندارم؛ ولی خب... گیر کردیم دیگه رسماً!

کیوان سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و پیش از آنکه، گامِ دیگری رو به جلو بردارد، با برخوردِ محکمِ جسمی به سرش، درد در وجودش پراکنده شده، صدای «آخ» آرامی از حنجره‌اش که برخاست، چشمانش تار و زانوانش سست شدند که نهایتاً با روی هم افتادنِ پلک‌هایش، جسمش هم روی زمین نشست.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,837
مدال‌ها
2
«پارت هفتاد و ششم»

ساحل با دیدنِ بیهوشیِ کیوان، هینی کشیده، با چشمانی گشاد شده تک قدمی که با او فاصله داشت را برداشته و کنارش، روی دو زانو نشست. با نگرانی، چشمانش را روی پلک‌های بسته‌ی او نشانده و دستش را روی شانه‌اش نهاد. با تکان دادن‌های مداومِ کیوان و تنها ادا کردنِ لفظِ «خوبی» و «بیدار شو» از جهتِ اینکه نامش را نمی‌دانست، سعی کرد او را بلند کند. مردی که با نقاب روی چهره و چوبی در دست پشتِ سر کیوان ایستاده و دیگری که جنبِ ساحل جای گرفته بود، به کیوانِ بیهوش نگریسته بودند و با افتادنِ چوب از دستِ مرد، بالاخره نگاهِ لرزانِ ساحل به سمتِ او کشیده شد. رنگِ عسلیِ دیدگانش به واسطه‌ی تاریکیِ نسبیِ اطراف، تیره به چشم می‌آمد و وقتی که چشمانش از قامتِ مرد بالاتر رفتند و روی صورتش متمرکز شدند، با دیدنِ نقابِ روی صورتِ او، چهره‌اش با حیرت عجین شد.

حسِ حضورِ شخصی دیگر و سنگینیِ نگاهی که از کنارش سرچشمه می‌گرفت، باعث شد چشم از فردِ ضارب ربوده و گردنِ خشک شده‌اش را به کناری مایل کند. با دیدنِ شخصی که هیبتِ ورزیده‌تری داشت و او هم نقاب روی صورتش بود، فاصله‌ای میانِ لبانِ متوسطش ایجاد شد و با تعجب از اینکه چگونه آن‌ها را پیدا کردند، سرش را همراه با چشمانش به طرفین تکان داد و نگاهش را میانِ هردوی آن‌ها به گردش درآورد. درمانده از اینکه نمی‌دانست نگرانِ حالِ کیوان باشد یا بابتِ پیدا شدنشان خوشحال شود، تنها لب زد:

- شما اینجا چیکار می‌کنید؟

مردی که ضارب بود، نگاهی به دیگری انداخته و سپس دوباره چشمانش را به سمتِ چهره‌ی ساحل هدایت کرد. ساحل پلکی زده و سعی کرد حالتِ شوکه‌اش را پس بزند، از همین جهت بارِ دیگر کیوان را تکان داده و به آرامی، چند تار از موهای او که روی پیشانی‌اش افتاده بودند را به عقب هدایت کرد که همان دم صدای مردِ ضارب بلند شد:

- فقط بیهوش شده! عجله کنید، باید بریم.

ساحل که در آن شرایط نمی‌توانست کیوان را به حالِ خود رها کند، بارِ دیگر در بیدار کردنِ او لجاجت به خرج داد و چون نتیجه‌ای نگرفت، فردی که کنارش ایستاده بود، خم شده و بازویش را میانِ انگشتانش گرفت و گفت:

- باید از اینجا بریم خانم!

ساحل نگاهی که کم- کم نمگین می‌شد را از کیوان جدا کرده و به فرد سپرد.

- اینجا ولش نمی‌کنم!

مردِ ضارب که در اصل مهراد بود، با کلافگی، نگاهی به ساحل و کیوان انداخته و چون ساحل را مُصر برای رها نکردنِ کیوان به حالِ خود دید، متوجه‌ی نگاهِ عاجزِ فردی که کنارِ ساحل بود هم شد. از این رو لبانش را روی هم فشرده و قدمی به سمتِ کیوان برداشت. کنارِ ساحل و در سمتِ چپش ایستاده، خم شد و همزمان که دستِ کیوان را می‌گرفت تا او را از روی زمین بلند کند، خطاب به ساحل گفت:

- شما برید، من حلش می‌کنم.

ساحل که به چشمانِ میشیِ مهراد نگریست و چون طبقِ معمولِ همیشه به افرادِ پدرش و گفته‌های آنان باور نداشت، خواست راهِ ممانعت را در پیش بگیرد که مهراد با روی هم نهادنِ آرامِ پلک‌هایش و سپس از هم گشودنشان، لب زد:

- قول میدم!

میانِ افرادِ پدرش باوجدان‌ترین کسی که یافت می‌شد، قطع به یقین مهراد بود؛ اما شرایط طوری ایجاب می‌کرد که ساحل در آن دم نمی‌توانست بینِ اطمینان کردن یا نکردن به او، به نتیجه برسد. مهراد همانطور که لبانش را روی هم می‌فشرد و جسمِ کیوان را با آویزان کردنِ یک دستِ او از گردنش و بند کردنِ دستِ خودش به کمرِ او و حبس کردنِ نفسش در سی*ن*ه، بلند می‌کرد، بارِ دیگر به نشانه‌ی اطمینان سری برای ساحل تکان داد و ساحل آبِ دهانی فرو داده، با دیدنِ برخاستنِ مهراد، خودش هم به آرامی، بلند شد. مهراد که برایش سخت بود، اما از سوی دیگر چاره‌ای هم نداشت، کیوان را محکم‌تر گرفت. ساحل با تردید، دیدگانش را بینِ کیوان و مهراد به گردش درآورد و سپس عقب- عقب رفته، بالاخره با فردِ دیگر همراه شد؛ هرچند که هر چند ثانیه یک بار، سر به عقب می‌چرخاند و نگران، آن‌ها را می‌نگریست.

مردی که ساحل با او همراه شده بود، چراغ قوه‌ی موبایلی که در دست داشت را روشن کرده و روی مسیرِ پیش رویشان گرفت که چشمانِ ساحل به چند رد پا روی زمینِ خاکی و اندک گِل شده، برخورد کردند و همان دم بو برد که چگونه توانسته‌اند آن‌ها را پیدا کنند. بینی‌اش را بالا کشیده و پشتِ دستش را به مژه‌های نم گرفته‌اش کشید. نفهمید زمان چگونه سپری شد و از چه مسیری راهِ پیموده شده را بازگشتند تا آن جنگلِ تو در تو را پشتِ سر گذاشتند، تنها وقتی به خود آمد که درِ عقبِ ماشینِ مشکی از سمتِ راست، برایش باز شده و او برای جلوگیری از چروک شدنِ مانتویش، آن را با دستانش جمع کرده و روی صندلی نشست.

همین که روی صندلی جای گرفت و واردِ فضای گرمِ ماشین شد، پوستِ قدری سرد شده‌اش آرام، به گرما عادت کرد و چشم که چرخاند با دیدنِ خسرو که با فاصله‌ی زیادی کنارش و آن سوی ماشین نشسته بود، دست به سی*ن*ه شده و با زدنِ پوزخندی تمسخرآمیز، چشم از او گرفت. از شیشه‌ی دودیِ کنارش، توانست همان مردی که همراهش بود را ببیند که با جای‌گیری‌اش روی موتور، کلاه کاسکتِ مشکی‌اش را روی سرش می‌گذاشت و آماده‌ی حرکتِ همزمان با آن‌ها بود.

خسرو با چشم و ابرو به راننده که از آیینه‌ی بالا نگاهش می‌کرد و انتظارِ دستورش را برای حرکت می‌کشید، علامت داد که شروع کند. راننده سر تکان داده و حرکت را آغاز کرد و در این میان تنها صوتی که سکوتِ محیط را به مخاطره می‌کشاند، صدای نفس‌های حرص زده‌ی ساحل بود. خسرو خونسرد، به صندلی تکیه داده و بی‌آنکه به ساحل نگاه کند، پرسید:

- مهراد کو؟

ساحل که تمایلی به حرف زدن با او نداشت و این از چرخشِ کلافه‌ی دیدگانش در حدقه مشهود بود، نفسِ سنگینش را به بیرون حواله کرد و تای ابروی کشیده‌اش را بالا انداخت.

- نمی‌دونم. با ما نیومد، فقط گفت یه کاری داره، برمی‌گرده.

ترجیح می‌داد از آشنایی‌اش با کیوان و اتفاقاتِ رخ داده حرفی به خسرو نزند؛ بنابراین به سکوتش میدان داد و قفلِ دستانش در یکدیگر، محکم‌تر شد. خسرو که گویی می‌خواست هرطور شده ساحل را به حرف بکشاند، گفت:

- تو اونجا چیکار می‌کردی؟ چرا گم شدی ساحل؟

ساحل جوری لبِ پایینش را به دندان گزید که سوزشِ زخم شدنش را هم پشتِ سر گذاشت. از پدر اصرار و از دختر انکار! این روند هردویشان را خسته و ساحلی که نمی‌خواست با خسرو حرف بزند را کلافه می‌کرد.

- هیچی! فقط اومدم یه سر به خونه‌ی قدیمیمون بزنم و بعدش هم فهمیدم بابام به اینجا هم رحم نکرده و از این خونه هم قتلگاه ساخته! تهش هم که چون به خاطرِ وجودِ آدم‌هات اونجا و مسلح بودنشون ترسیدم، نتیجه‌ی هول کردنم شد فرار کردنم به یه سمتِ دیگه، تموم شد؟

پوزخندِ صداداری زده و با تُنِ صدایی کم ادامه داد:

- یه جوری رفتار نکن که فکر کنم برات مهمم!

خسرو این بار تای ابرویی بالا پراند و سر به سمتِ ساحل چرخاند. با دیدنِ نیم‌رخِ عصبی و کلافه‌ی او، پاسخش را داد:

- جداً از این جهت که فکر می‌کنی برای من مهم نیستی، احمقی ساحل!

ساحل هیستریک خندیده و چون دیگر نتوانست خودداری کند، بدنش را به سمتِ خسرو متمایل کرد و حینی که برقِ اشک به چشمانش حمله کرده بود، گفت:

- باشه، من احمق! تو چرا فکر می‌کنی راه‌های ابرازِ محبتت درسته؟

عصبی، سری بالا انداخته و «آهان» کشیده‌ای را ادا کرد و سپس دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- مثلا اینطوری که محبت می‌کنی، کاملا می‌تونم حس کنم که دو روز دیگه من رو هم مثلِ صدف به یه مرتیکه‌ی انگلیسی می‌فروشی و تهش هم میگی برات مهمم!

مشت شدنِ بیش از حدِ دستِ خسرو روی زانویش و رگ‌های برجسته‌ای که با شدتِ هرچه تمام‌تر به چشم می‌آمدند و از سویی دیگر، سرخ شدنِ مشتش را ندید.

- من حالم از دنیای تو که توش آدم‌ها فقط حکمِ قربانی رو دارن و تو هم اون وسط مثلِ آب خوردن خون می‌ریزی، به هم می‌خوره! تو بد هم که نباشی، شک نکن از سنگی بابا!

حرف‌های ساحلی که رو از خسرو برگرداند و دوباره خیره به روبه‌رو نشست، چکش شده و با کمکِ میخِ افکارِ خودش، مغزش را سوراخ و نهایتاً متلاشی کرد. ساحل راست می‌گفت! در دنیای او جنایت تنها چیزی بود که برقش عجیب، چشم را می‌زد. فاصله گرفتن از این دنیا هم نه زمان می‌طلبید، نه جسارت؛ فاصله گرفتن از این دنیا، غیرممکن بود!

چیزی تا طلوعِ آفتاب و رنگِ روز گرفتنِ آسمان باقی نمانده بود. فردایی که ورودش چندان انتظاری را نمی‌خواست، سرآغازِ اصلیِ دومینویی بود که خشاب برای هرکدام از آن‌ها که در گوشه‌ای از این شهر جای داشتند، رقم می‌زد. برای ساحلی که با توقفِ ماشین در حیاطِ عمارت، به سرعت از آن پیاده شده و روی زمینِ سنگفرش شده، گام‌های آمیخته به حرصش را برمی‌داشت، برای طلوعی که خواب به چشمانش نیامده و تکیه داده به درگاهِ پنجره‌ی اتاق، خنثی و غرقِ فکر، حیاط را می‌نگریست؛ برای تیردادی که با ذهنِ درگیر، همراه با الیزابت پیش از بسته شدنِ در واردِ عمارت شد، برای طراوت که تا آن دم تنها با بغض، این پهلو و آن پهلو شده و نخوابیده و در آخر، برای آتشی که آخرین رقصِ انگشتانش را روی تارهای گیتارِ نشسته روی پای راستش که به گونه‌ای خمیده و با زاویه نود درجه، روی پای چپش نشسته بود، پیاده می‌کرد، فردا و فرداهای دیگر، شروعِ سختی بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,837
مدال‌ها
2
«پارت هفتاد و هفتم»

***

امروز، بر خلافِ دیروز و روزهای قبل، ابرهایی که قصدِ پنهان کردنِ خورشید را داشتند، کمرنگ تر شدند و آفتاب بیشتر به چشمِ پروا که به پهلو شده و از کنارِ زنی که واردِ آزمایشگاه می‌شد، می‌گذشت، برخورد می‌کرد. پروا لبخندی یک طرفه و مرموز، روی لبانِ متوسطِ برقِ لب خورده‌اش نشاند و نگاه از برگه‌ی جوابِ آزمایش گرفته، به روبه‌رو و خیابانِ پیشِ رویش چشم دوخت. از بارانِ دیروز، نمایی کمرنگ روی زمینِ نیمه تیره باقی مانده و کمی می‌توانست بوی خاکِ نم گرفته را استشمام کند. اولین پله‌ی مقابلِ ورودیِ آزمایشگاه را پشتِ سر گذاشت و برگه را آرام که تا می‌کرد، زیر لب گفت:

- طراوت حتما خوشحال میشه بفهمه دخترش داره خواهر یا برادر دار میشه، مگه نه؟

عجیب، خندید و برگه را درونِ کیفِ مشکی و کوچکش که از طریقِ زنجیرِ طلایی و نیمه بلندی روی شانه‌اش نشسته بود، انداخت. زنجیرِ کیف را روی شانه‌اش صاف نگه داشت و با گام‌هایی محکم، پله‌های کم ارتفاع را طی کرد. چشمانِ آبی‌اش را روی ماشینش که سمتِ چپِ آزمایشگاه، کنارِ خیابان و با فاصله‌ای کم از جدول پارک شده بود، متمرکز کرده، دستش را درونِ جیبِ پالتوی نیمه بلند و قهوه‌ای رنگش فرو کرد. با لمسِ سوئیچِ ماشین، آن را میانِ انگشتانش گرفته و بیرون که کشید، قفلِ درها را گشود. گوشه‌ی لبِ پایینش را به دندان گزیده و با گامی بلند، از طریقِ کناره‌های جدول، خودش را به خیابان رساند و سپس روی صندلیِ راننده جای گرفت.

کیف را از روی شانه‌اش پایین آورده و روی صندلیِ شاگرد انداخت. همزمان که قدری در جایش جابه‌جا می‌شد، دستش درونِ جیبِ دیگرِ پالتویش فرو برده و موبایلش را بیرون کشید. صفحه‌ی موبایل که به خاطرِ نورِ خورشید، کمرنگ به چشم می‌آمد را روشن کرده و واردِ صفحه‌ی شماره‌گیری شده، شماره‌ی طراوت را که از موبایلِ پارسا برداشته بود، گرفته، آن را به گوشش چسباند. همان دم که پیغامِ خاموش بودنِ موبایل در گوشش به صدا درآمد، تک خنده‌ای کرده، نوکِ زبانش را به دندانِ آسیابش کشید. چشم ریز کرد و موبایل را که از گوشش پایین آورد، زمزمه کرد:

- بالاخره که موبایلت رو روشن می‌کنی!

این بار واردِ پیامک‌هایش شده و ابتدا برای پارسا پیامی با مضمونِ اینکه نیاز به دیداری مهم با یکدیگر را دارد، فرستاد. خواست موبایل را روی داشبورد قرار دهد و حرکت را آغاز کند؛ اما نمی‌توانست فکری که چون خوره به جانش افتاده بود را به حالِ خود رها کند. بنابراین شماره‌ی دیگری را گرفت و چون می‌دانست این بار ناکام باقی نمی‌ماند، موبایل را به گوشش چسبانده، با شانه‌ی چپش نگه داشت و ماشین را روشن نمود. با حرکتِ ماشین و روان شدنِ سومین بوق از جانبِ تماس به گوشش، بالاخره تماس وصل شد و صدای زنانه و آرامی را شنید:

- بله؟

به روی خود نیاورد که دلتنگِ این صداست و اگرچه آگاه بود با استقبالِ گرمی مواجه نمی‌شود؛ اما به خاطرِ رفع دلتنگی هم که شده، از جنینِ در بطنش، برای شنیدنِ صدا استفاده کرد. در یک حرکت، فرمان را تا آخر، به چپ چرخاند و با قورت دادنِ نامحسوسِ آبِ دهانش، گفت:

- چطوری مونس خانم؟

مونس همانطور که سینیِ درونِ دستش را روی میزِ چوبی‌ای که تلفن روی آن قرار داشت، می‌گذاشت، گوشی را میانِ انگشتانش فشرده و کفِ دستِ عرق کرده‌اش، بیشتر به عرق نشست. صوتِ نفس‌های بلندش با خش- خشی واضح به گوشِ پروا می‌خورد و او دلیلِ این چنین تنفس‌های او را از بَر بود. آگاه بود که مادرش تمایلی به حرف زدن با او ندارد؛ اما دلش هم راضی نمی‌شد که تماس را به روی تک دخترش قطع کند. مونس لبانِ باریک و صورتی‌اش را روی هم فشرده و منتظر ماند تا پروا از دلیلِ تماسش برایش رونمایی کند. پروا که سکوتِ او را دید، تلخی را به لحنش افزود و درحالی که کلامش بازیگوش و با ذوق به نظر می‌رسید، ادامه داد:

- خبرِ خوب بدم؟ مثلا اینکه داری مامان بزرگ میشی!

چشمانِ آبیِ مونس از حیرت درشت شدند و برقِ شوک به جانش وصل شد. انگشتانش اندکی سست شدند و گوشی کمی رو به پایین سُر خورد؛ اما اذنِ افتادنش را با محکمِ کردنِ گره‌ی انگشتانش، باطل کرده و به سختی نگه داشت. قلبش کند شده و همانطور که پاهایش به آرامی خم می‌شدند، روی دسته‌ی مبلِ بادمجانی رنگِ پشتِ سرش نشست.

- البته خب خوشحال که نمیشی؛ اما... گفتم شاید دوست داشته باشی بفهمی.

صدایی از مونس که دامنِ مشکی رنگش را میانِ مشتش می‌فشرد و پلک روی هم می‌گذاشت، نشنید. خواست قطع کند؛ اما زبانش نتوانست آخرین کلامش را حبسِ خود نگه دارد و چون لرزشِ نامحسوسِ صدایش برای مونس قابلِ لمس بود، ادامه داد:

- نه دوستش داری، نه دوستم داری؛ ولی دوستت دارم، خب؟

مونس نفس زده، گوشی را پایین آورده و خودش تماس را خاتمه بخشید. بغض در گلویش با شنیدنِ آخرین دیالوگِ پروا جوانه زده و چون نمی‌خواست با شکستنش، حال و هوایش را دلگیرتر از اینی که هست، کند، دستش را بالا آورد و درحالی که کفِ آن را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش قرار می‌داد، دندان‌ها و لبانش را روی هم فشرد. چنین سرنوشتی که پروا خود برای خودش ترتیب دیده بود، قطعا آخر و عاقبت نداشت و او چه زمانی چشم و گوشش باز می‌شد؟ الله اعلم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,837
مدال‌ها
2
«پارت هفتاد و هشتم»

مونس گردنِ خشک شده‌اش که بانیِ چسبندگیِ نگاهش به روبه‌رو شده بود را به آرامی چرخانده، چشمش به کاسه‌ی متوسطی که در سینی و روی میز تلفنِ چوبی و قهوه‌ای تیره قرار داشت، خورد و بوی آشِ رشته‌ای که سرد شده؛ اما به مشامش متصل شده بود، باعث شد فکرش به سمتِ آتشی که قرار بود این سینی را برای او ببرد، پرواز کند. او در فکرِ آتش و آتش مشغولِ جمع‌آوریِ یادگاری‌های قدیمی‌ای بود که هرکدام تا امروز، چون آیینه‌ی دق مقابلش قد علم می‌کردند. نمونه‌اش هم عکسِ چسبیده به گوشه‌ی آیینه‌ی مستطیلی که مقابلش قرار داشت. دیدنِ لبخندِ عمیقِ خودش و دختری که در عکس کنارش بود، باعث شد تا با نفسی عمیق و کلافه، دستش را بالا آورده و عکس را از لبه‌ی بالایی‌اش در گوشه‌ی راستِ آیینه گرفته و آرام رو به پایین کشیده که با صدای ناهنجاری، از سطحِ شفافِ آن جدا شد.

نگاهی به جای خالیِ عکس در نقطه‌ای که بود، انداخته، سپس سر به زیر افکند و به جعبه‌ی کارتونی که مقابلش بود و تا آن لحظه، بیشترِ یادگاری‌های موجود را در آن گذاشته بود، نگریست. لحظه‌ای عکس را مقابلِ دیدگانِ مشکی‌اش گرفته و با لبخندی محو، سرِ انگشتِ شستش را روی خطِ لبخندِ دختری که درونِ عکس بود، کشید. آهِ عمیق و سی*ن*ه‌سوزی قصدِ فرار به سمتِ حنجره‌اش را داشت که در میانه‌ی راه، با لشکرِ ممانعت مواجه شده و نهایتاً پشتِ میله‌های خفگی، زندانی شد.

چشمانِ آتش، چرخشی به خود دادند و این بار، روی موهای بلند، صاف و قهوه‌ای رنگِ دختر نشستند و در ذهنش، مردی پدید آمد که با لبخندی دندان نما، گیتار می‌زد و دختری مقابلش میانِ گل‌های یاس، مریم و شقایق، با موهای مواجش فخر می‌فروخت. موهایی که خودش روزی دست به کار شده و از سرِ مجبوریت، تمامِ آن موهای بلند را که به جانِ دخترک وصل بود، کوتاه کرد. کنجِ چشمش تر شده و ضربان‌های قلبش با کندی، خو گرفته بودند. به وضوح می‌توانست تیر کشیدنِ سمتِ چپِ سی*ن*ه‌اش را احساس کند؛ اما از آنجا که دیگر جانی برای جان دادن به عزاداریِ شش ساله‌اش نداشت، عکس را درست، روی قابِ عکسی دیگر که کفِ جعبه قرار داشت، نهاد.

بالاخره در دادگاهِ احساسش، آهی که محکوم به حبس بود، بی‌گناهی‌اش ثابت شده و از میانِ لبانش بیرون جهید. خیره به تمامِ هدیه‌ها و وسایلی که از او برایش باقی مانده و حال، پس از قرار دادنشان در جعبه، باید بدرقه‌شان هم می‌کرد، لبخندِ محوش به درجه‌ی کمرنگ شدن، صعود کرد. زانوانش را تا کرده و با قرار دادنِ دستانش در دو طرفِ جعبه، حینی که به آرامی آن را بلند می‌کرد، زیر لب گفت:

- یا باید به خاطرات عادت کنم، یا تهِ گردابش دست و پا بزنم!

مکثی کرد و همانطور که با گامی بلند، میانِ درگاهِ اتاق قرار می‌گرفت، ادامه داد:

- تحملِ من به عادت کردن قد نمیده؛ ولی ذهنم همیشه دنبالشه، همین کافیه!

حرف زدن با خودش، عادتِ هرروزه‌اش شده بود و این هم به خاطرِ نبودِ کسی در کنارش، برای شنیدنِ حرف‌هایش بود. بالاخره باید کنار می‌آمد؛ تا زمانِ موعودی که انتظار برای فرا رسیدنش، با صبرِ ایوب برابری می‌کرد، شکایت کردن از بی‌کسی و تنهایی، عملاً بی‌فایده بود! واردِ هال شده و از اتاق که مستقیم، رو به جلو رفت، خودش را به میزِ مربعی و گردی که مقابلش بود، رساند و جعبه را که روی آن نهاد، با جمع کردنِ گوشه‌های باز شده‌اش در کنارِ هم، چسبِ نواری را به همراهِ قیچی برداشته و آن را مُهر و موم کرد. کمرِ تا شده‌اش را صاف کرده و دستی به پیراهنِ چهارخانه‌ی قرمز و آبی‌اش که دکمه‌هایش باز و روی تیشرتِ سفید رنگی پوشیده بود، کشید.

آستین‌های تا شده‌ی پیراهنش تا آرنج را که قدری رو به پایین آمده بودند، دوباره به جایگاهِ اولیه‌شان رسانده و با فوت کردنِ نفسش رو به بیرون، جعبه را یک بار از همه‌ی جوانب و نواحی وارسی کرد و چون مشکلی ندید، بارِ دیگر خم شد و آن را از روی میز برداشت. به سمتِ درِ خانه که در حدِ پنج گام رو به عقب با او فاصله داشت، برگشته و جعبه را ثانیه‌ای با یک دستش گرفته، با دستِ دیگرش در را گشود. همزمان با باز شدنِ درِ خانه‌ی آتش، طراوت که گندم را در آغوش گرفته و قصدِ رفتن به جایی را داشت، از خانه‌اش بیرون آمد.

صدا بسته شدنِ در که به گوشِ آتشی که هنوز مسیری را نپیموده بود، برخورد کرد، سر به سمتِ واحدِ طراوت کج کرده و با بالا انداختنِ تایی از ابروانِ مشکی و پُرپشتش، طراوت و گندم را نگریست. طراوت که با خروجش در همان ثانیه‌ی اول، چشمش به آتش خورد، لبخندِ کوتاهی زد و آرام گفت:

- صبح بخیر!

آتش که درِ خانه را می‌بست، لبخندی زده، بارِ دیگر جعبه را دو دستی گرفت و از همان فاصله، سری بالا و پایین کرد و در پاسخ به طراوت، «صبح بخیر»ای متقابل را ادا نمود و انتهای گام برداشتنشان به سمتِ جلو، با شانه به شانه‌ی هم حرکت کردنشان مصادف شد که در میانه‌ی راهرو ایستادند و طراوت همانطور که گندم را قدری در آغوشش بالاتر می‌کشید، نگاهی به صورتِ آرام و گیج از خوابِ او انداخت که آتش کمی به سمتش خم شده، با لبخندی محبت آمیز، خیره به چشمانِ درشت و مشکیِ گندم گفت:

- شما چطوری پرنسس؟

گندم با اینکه حرفِ او را نمی‌فهمید؛ اما چون نگاهِ آتش را با آن لبخندِ پررنگ به چهره‌ی خود دید، لبخندی نرم و کودکانه زده و دستش را با هیجان، مقابلش تکان داد و بالا و پایین کرد. آتش با دیدنِ این واکنشِ او، کوتاه خندید و طراوت که هیجانِ گندم هنگامِ دیدنِ آتش را به چشم دید، لبخندی زده، به نیم‌رخِ آتش نگریست و گفت:

- به هیچکس غیر از من اینطوری واکنش نشون نمیده...

ولومِ صدایش را اندکی پایین آورد و سعی کرد تا حرفش را زمزمه‌وار، بیان کند؛ اما نتوانست از گوش‌های آتش پنهانش سازد:

- حتی پدرش!

آتش که بخشِ دومِ حرفِ او را شنید، به روی خود نیاورد و سعی کرد نشنیده بگیرد، بنابراین به چهره‌ی خندانِ گندم نگریست و همانطور که خیره به او، اندکی خود را عقب می‌کشید، خطاب به طراوت گفت:

- شاید چون به این خاطره که من تو این زمینه‌ی... چی هستش؟ آها، دلبری کردن یه نیمچه مهارتی دارم.

حرفش که با لحنی شوخ بیان شده بود، توانست طراوتی که چند روز با خندیدن قهر بود را به خنده‌ای بلند دعوت کند. آتش با لبخندی نرم، طراوت را نگاه کرد و بارِ دیگر چشمانش به کبودیِ کمرنگ شده‌ی چشمِ او برخورد کردند. از آنجا که سوال پرسیدن در این باره را تنها تازه کردنِ داغِ طراوت می‌دید، تصمیم گرفت سکوت اختیار کند و چون کم و بیش فهمیده بود ماجرا چیست، لبخندش کمی رنگ باخت.

طراوت آرام، به خنده‌اش پایان داد و نفسِ عمیقی کشید. لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش، صورتِ رنگ پریده و همان کبودیِ پای چشمش باعث شدند تا آتش در دل، تاسفی را نثارِ پارسایی که ندیده بود، کند. طراوت دیدگانِ درشت و خاکستری‌اش را به نگاهِ خیره و لبخندِ کمرنگ شده‌ی آتش دوخت و همان دم که دستی به شالِ مشکی‌اش می‌کشید، گفت:

- ببخشید ولی...

آتش منتظر، به طراوت خیره ماند و گندمی که مدام در جایش تکان می‌خورد و شالِ طراوت را چنگ می‌زد، باعث می‌شد تا با جمع کردنِ لبانش، لبخندش را از بابتِ گندمِ سردرگم، فرو خورده، به انتظارِ حرفِ طراوتی که قصد داشت چینشِ کلماتش درست باشند، نشست:

- راستش... من بنا به دلایلی، فعلا نمی‌تونم موبایلم رو روشن کنم و الان از خواهرم هم خبری ندارم؛ می‌تونم با موبایلِ شما یه زنگ بهش بزنم؟

حرفش که تمام شد، آتش با همان لبخندِ محترمانه، «البته»ای گفت و یک دستش را که از جعبه جدا کرد، درونِ جیبِ شلوارِ کتان و مشکی‌اش فرو برد. موبایلش را بیرون کشیده و همانطور که به سمتِ طراوت می‌گرفت، با ابرو به آسانسور اشاره کرد:

- من این جعبه رو ببرم پایین، وقتی اومدم بالا، موبایل رو ازتون می‌گیرم!

طراوت همزمان که موبایل را می‌گرفت، قدردان، سری تکان داد.

- خیلی ممنون.

آتش با لبخند رو از او گرفته و حینی که به سمتِ آسانسور گام برمی‌داشت، دستی به نشانه‌ی خداحافظی برای گندم که با خنده، دست و پاهایش را تکان می‌داد، بالا آورد. با جای‌گیریِ آتش درونِ آسانسور، طراوت شماره‌ی طلوع را گرفت و موبایل را به گوشش چسباند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین