- Aug
- 794
- 3,850
- مدالها
- 2
«پارت شصت و نهم»
گامی که رو به عقب برداشته بود را جلو رفته و با بلند کردنِ پایش، از روی جسدِ خونینی که مقابلش بر زمین خفته و قرمزیِ خونَش سرامیکها را با خود همرنگ کرده بود، گذر کرده و پیش از آنکه مسیرش را برای بیرون رفتن از اتاق در پیش بگیرد، با تردید، سر به عقب چرخانده و نیم نگاهی گذرا را حوالهی مردی که نسبتِ برادر ناتنی را با خود به یدک میکشید، کرده و سپس با گرفتنِ دمِ عمیقی از فضای خفهی اتاق که به طرزِ فجیعی بوی خون را در مشامش پراکنده کرده بود، رو از جسد گرفت. با گامهایی بلند، محکم و پُر صلابت که به خوبی گویای استحکامِ شخصیتش بودند، از اتاق خارج شد و پیش از آنکه کامل بیرون رود، میانِ درگاه ایستاده، دستش را رو به عقب دراز کرد و دستگیرهی در را به بندِ انگشتانش کشید. در را به سمتِ خود هدایت کرده و با خروجش از میانِ درگاه، حرصی که همچنان در وجودش خاموش نشده بود را با بستنِ محکمِ در، خالی کرد.
در میانهی راهرو شروع به گام برداشتن کرد و به پلهها که رسید، دستش را به نردهی آن بند کرده و با وجودِ اینکه کفشهای پاشنه بلندش با فضای تنگشان، پاهایش را آزرده خاطر میساختند؛ اما پلهها را با سرعتی وافر، پشتِ سر گذاشت و به آخرین پله که رسید، در سالن چشم چرخاند و به دنبالِ خدمتکاری گشت تا وسایلش را از او بگیرد. دخترِ جوانی که با انگشتِ اشارهاش، گوشش را تحتِ پوشش قرار داده بود تا صدای موزیک کمتر آزارش دهد، با قدمهای پُر سرعت خودش را به رز رسانده و مقابلِ او که دست به کمر شده بود، ایستاد و گفت:
- چه کمکی از دستم برمیاد؟
رز که به طرزِ عجیبی گرمایی ماورائی را در آن محیطِ بزرگ و خنک احساس میکرد و همزمان با دستِ راستش که از کمر جدا ساخته بود، خودش را باد میزد، سر گردانده و خیره به چشمانِ کشیدهی دخترک که خطِ چشمِ نازک و گربهای داشت، لب باز کرد:
- وسایلم رو بیار!
دختر که از بدو ورودِ رز به مهمانی، اندکی پی به مشکوک بودنِ او برده بود، قدری چشم ریز کرده و سپس با تکان دادنِ کوتاهِ سرش به نشانهی تایید، مسیرش را کج کرده و از پشتِ سرِ رز، به سمتِ محلِ مورد نظرش حرکت کرد. رز که مدام چشمانش را در حدقه به چپ و راست گردش میداد و به دنبالِ آرنگ میگشت، چشمش به او که از همان گوشهای که مرد را خفت کرده بودند، به سمتش میآمد و همزمان، دو طرفِ سوییشرتِ چرم و قهوهای رنگش را به دست گرفته و آن را بر تنش صاف میکرد، خورد. خواست به سمتش برود که با ایستادنِ همان دخترکِ خدمتکار کنارش و دیدنِ مانتوی نیمه بلندِ زیتونیاش به علاوهی شالِ نخی و سفیدش در دستِ او، تشکرِ زیر لبی و کوتاهی کرده، آنها را همراه با نگاهش، از خدمتکار گرفت و به سمتِ آرنگ که دست در جیب و منتظر، نگاهش میکرد، پا تند کرد.
با رسیدنش به آرنگ، نگاهی به سر تا پای او انداخته و چون مشکلی ندید، سری چرخانده و به جمعیتِ مشغولی که در آن میان عرض اندام میکردند، نگاهی کوتاه انداخت و سپس آرنگ را مخاطب قرار داد:
- بهتره زودتر بریم!
آرنگ سری به نشانهی تایید برایش تکان داده و رز مانتو و شالش را که به او سپرد، دستانش را از آستینهای کتِ سفید و پشمیاش خارج کرده و مانتویش را که از آرنگ ستاند، به تن کرد. همزمان کتش را به او سپرد و مشغولِ بستنِ دکمههای مانتوی نشسته بر تنش شد. آرنگ کت را روی شانهاش انداخته و پیش از آنکه رز برای گرفتنِ شال از دستش اقدام کند، او را دور زده و بدونِ فاصلهای، پشتِ سرش ایستاد. همان دم، شال را از روی ساعدش برداشته و روی موهای نیمه بلند و صافِ رز که نشاند، مرتب کردنِ آن را بر روی سرش، به خودِ او واگذار کرده، و کنارش جای گرفت. کت را از شانه به سمتِ ساعدش پایین کشیده و رز همین که شال بر سرش نشست، نگاهی به چشمانِ قهوهایِ آرنگ انداخته و هردو با گامهایی که کم مانده بود به دویدن تشبیه شوند، به سمتِ ورودی و خروجیِ سالن، به راه افتادند.
با خروجشان از محیطِ آنجا، حیاطِ وسیع و نیم دایره شکلی که سنگفرش شده بود را پشتِ سر گذاشتند و زیرِ بارانی که باریدن گرفته بود، به سمتِ درِ میلهای و مشکیِ مقابلشان، تقریبا دویدند. آرنگ در را باز کرده و منتظرِ خروجِ رز شده، قدری بدنش را رو به عقب متمایل کرد و به نمای کرم رنگِ ساختمان نگریست. لبانش را روی هم فشرده و با سمعِ صوتِ غرشِ آسمان و رعد و برقی که به یکباره، قلبِ آسمان را چنگ زد، رو از ساختمان گرفته و از در که خارج شد، بیمعطلی و با ضرب، آن را بست.
به سمتِ سانتافهی مشکی رنگی که درست، روبهروی درِ ساختمان و آن سوی جادهی خاکی قرار داشت، رفتند و ابتدا هردو کنارِ درِ شاگرد ایستادند و آرنگ دست دراز کرده، درِ سمتِ شاگرد را باز کرد و منتظرِ نشستنِ رز بر روی صندلی شد. رز دستی به شالِ خیسش که نمِ آب، قطره- قطره از آن چکه میکرد، کشیده و سپس روی صندلی جای گرفت.
آرنگ با دیدنِ نشستنِ او، درِ شاگرد را بسته، ماشین را از سمتِ جلو دور زد و کنارِ درِ سمتِ راننده ایستاد. در را باز کرده، پشتِ فرمان جای گرفت و جسمِ خیس شدهاش را روی صندلی نشاند تا آن را هم نم گرفته کرد. بدنش را رو به عقب برگردانده و کتِ رز را که روی شانهاش قرار داده بود، بر صندلیِ عقب نشاند.
ماشین را روشن و حرکتش را آغاز کرد و سپس راهش را رو به جلو گرفت. همزمان که دنده را عوض میکرد، زیرچشمی، نگاهِ کوتاهی به رز که آرنجش را به پایینِ شیشهی کنارش تکیه داده و چانهاش را روی دستش نهاده بود، انداخته و بعد، به آیینهی بالا نگریست و گفت:
- کارِ خودت رو کردی؟
رز که گوشش از حرفهای تکراری و همیشگیِ آرنگ، درحالی که او هم برخلافِ نصیحتهایش همیشه همراهیاش میکرد، پُر بود، خیره به مسیرِ روبهرو و درختانی که در تاریکی شب و زیرِ باران، قدری جاده ی خاکیِ پیشِ رویشان را ترسناک نشان میدادند، پاسخ داد:
- بیخیال شو آرنگ؛ نه من حوصله دارم، نه این بحثِ همیشگی راه به جایی میبره!
آرنگ که بو برده بود رز قصدِ حرف زدن ندارد و جهتِ علاقهاش به سوی سکوت کج شده بود، همزمان با تای ابروی قهوهای تیرهاش، شانههایش را هم بالا انداخته و حینی که کوتاه ساعتِ استیلِ بسته شده به مچش را مینگریست و سپس به روبهرو خیره میشد، گفت:
- صلاحِ مملکتِ خویش، خسروان دانند!
گامی که رو به عقب برداشته بود را جلو رفته و با بلند کردنِ پایش، از روی جسدِ خونینی که مقابلش بر زمین خفته و قرمزیِ خونَش سرامیکها را با خود همرنگ کرده بود، گذر کرده و پیش از آنکه مسیرش را برای بیرون رفتن از اتاق در پیش بگیرد، با تردید، سر به عقب چرخانده و نیم نگاهی گذرا را حوالهی مردی که نسبتِ برادر ناتنی را با خود به یدک میکشید، کرده و سپس با گرفتنِ دمِ عمیقی از فضای خفهی اتاق که به طرزِ فجیعی بوی خون را در مشامش پراکنده کرده بود، رو از جسد گرفت. با گامهایی بلند، محکم و پُر صلابت که به خوبی گویای استحکامِ شخصیتش بودند، از اتاق خارج شد و پیش از آنکه کامل بیرون رود، میانِ درگاه ایستاده، دستش را رو به عقب دراز کرد و دستگیرهی در را به بندِ انگشتانش کشید. در را به سمتِ خود هدایت کرده و با خروجش از میانِ درگاه، حرصی که همچنان در وجودش خاموش نشده بود را با بستنِ محکمِ در، خالی کرد.
در میانهی راهرو شروع به گام برداشتن کرد و به پلهها که رسید، دستش را به نردهی آن بند کرده و با وجودِ اینکه کفشهای پاشنه بلندش با فضای تنگشان، پاهایش را آزرده خاطر میساختند؛ اما پلهها را با سرعتی وافر، پشتِ سر گذاشت و به آخرین پله که رسید، در سالن چشم چرخاند و به دنبالِ خدمتکاری گشت تا وسایلش را از او بگیرد. دخترِ جوانی که با انگشتِ اشارهاش، گوشش را تحتِ پوشش قرار داده بود تا صدای موزیک کمتر آزارش دهد، با قدمهای پُر سرعت خودش را به رز رسانده و مقابلِ او که دست به کمر شده بود، ایستاد و گفت:
- چه کمکی از دستم برمیاد؟
رز که به طرزِ عجیبی گرمایی ماورائی را در آن محیطِ بزرگ و خنک احساس میکرد و همزمان با دستِ راستش که از کمر جدا ساخته بود، خودش را باد میزد، سر گردانده و خیره به چشمانِ کشیدهی دخترک که خطِ چشمِ نازک و گربهای داشت، لب باز کرد:
- وسایلم رو بیار!
دختر که از بدو ورودِ رز به مهمانی، اندکی پی به مشکوک بودنِ او برده بود، قدری چشم ریز کرده و سپس با تکان دادنِ کوتاهِ سرش به نشانهی تایید، مسیرش را کج کرده و از پشتِ سرِ رز، به سمتِ محلِ مورد نظرش حرکت کرد. رز که مدام چشمانش را در حدقه به چپ و راست گردش میداد و به دنبالِ آرنگ میگشت، چشمش به او که از همان گوشهای که مرد را خفت کرده بودند، به سمتش میآمد و همزمان، دو طرفِ سوییشرتِ چرم و قهوهای رنگش را به دست گرفته و آن را بر تنش صاف میکرد، خورد. خواست به سمتش برود که با ایستادنِ همان دخترکِ خدمتکار کنارش و دیدنِ مانتوی نیمه بلندِ زیتونیاش به علاوهی شالِ نخی و سفیدش در دستِ او، تشکرِ زیر لبی و کوتاهی کرده، آنها را همراه با نگاهش، از خدمتکار گرفت و به سمتِ آرنگ که دست در جیب و منتظر، نگاهش میکرد، پا تند کرد.
با رسیدنش به آرنگ، نگاهی به سر تا پای او انداخته و چون مشکلی ندید، سری چرخانده و به جمعیتِ مشغولی که در آن میان عرض اندام میکردند، نگاهی کوتاه انداخت و سپس آرنگ را مخاطب قرار داد:
- بهتره زودتر بریم!
آرنگ سری به نشانهی تایید برایش تکان داده و رز مانتو و شالش را که به او سپرد، دستانش را از آستینهای کتِ سفید و پشمیاش خارج کرده و مانتویش را که از آرنگ ستاند، به تن کرد. همزمان کتش را به او سپرد و مشغولِ بستنِ دکمههای مانتوی نشسته بر تنش شد. آرنگ کت را روی شانهاش انداخته و پیش از آنکه رز برای گرفتنِ شال از دستش اقدام کند، او را دور زده و بدونِ فاصلهای، پشتِ سرش ایستاد. همان دم، شال را از روی ساعدش برداشته و روی موهای نیمه بلند و صافِ رز که نشاند، مرتب کردنِ آن را بر روی سرش، به خودِ او واگذار کرده، و کنارش جای گرفت. کت را از شانه به سمتِ ساعدش پایین کشیده و رز همین که شال بر سرش نشست، نگاهی به چشمانِ قهوهایِ آرنگ انداخته و هردو با گامهایی که کم مانده بود به دویدن تشبیه شوند، به سمتِ ورودی و خروجیِ سالن، به راه افتادند.
با خروجشان از محیطِ آنجا، حیاطِ وسیع و نیم دایره شکلی که سنگفرش شده بود را پشتِ سر گذاشتند و زیرِ بارانی که باریدن گرفته بود، به سمتِ درِ میلهای و مشکیِ مقابلشان، تقریبا دویدند. آرنگ در را باز کرده و منتظرِ خروجِ رز شده، قدری بدنش را رو به عقب متمایل کرد و به نمای کرم رنگِ ساختمان نگریست. لبانش را روی هم فشرده و با سمعِ صوتِ غرشِ آسمان و رعد و برقی که به یکباره، قلبِ آسمان را چنگ زد، رو از ساختمان گرفته و از در که خارج شد، بیمعطلی و با ضرب، آن را بست.
به سمتِ سانتافهی مشکی رنگی که درست، روبهروی درِ ساختمان و آن سوی جادهی خاکی قرار داشت، رفتند و ابتدا هردو کنارِ درِ شاگرد ایستادند و آرنگ دست دراز کرده، درِ سمتِ شاگرد را باز کرد و منتظرِ نشستنِ رز بر روی صندلی شد. رز دستی به شالِ خیسش که نمِ آب، قطره- قطره از آن چکه میکرد، کشیده و سپس روی صندلی جای گرفت.
آرنگ با دیدنِ نشستنِ او، درِ شاگرد را بسته، ماشین را از سمتِ جلو دور زد و کنارِ درِ سمتِ راننده ایستاد. در را باز کرده، پشتِ فرمان جای گرفت و جسمِ خیس شدهاش را روی صندلی نشاند تا آن را هم نم گرفته کرد. بدنش را رو به عقب برگردانده و کتِ رز را که روی شانهاش قرار داده بود، بر صندلیِ عقب نشاند.
ماشین را روشن و حرکتش را آغاز کرد و سپس راهش را رو به جلو گرفت. همزمان که دنده را عوض میکرد، زیرچشمی، نگاهِ کوتاهی به رز که آرنجش را به پایینِ شیشهی کنارش تکیه داده و چانهاش را روی دستش نهاده بود، انداخته و بعد، به آیینهی بالا نگریست و گفت:
- کارِ خودت رو کردی؟
رز که گوشش از حرفهای تکراری و همیشگیِ آرنگ، درحالی که او هم برخلافِ نصیحتهایش همیشه همراهیاش میکرد، پُر بود، خیره به مسیرِ روبهرو و درختانی که در تاریکی شب و زیرِ باران، قدری جاده ی خاکیِ پیشِ رویشان را ترسناک نشان میدادند، پاسخ داد:
- بیخیال شو آرنگ؛ نه من حوصله دارم، نه این بحثِ همیشگی راه به جایی میبره!
آرنگ که بو برده بود رز قصدِ حرف زدن ندارد و جهتِ علاقهاش به سوی سکوت کج شده بود، همزمان با تای ابروی قهوهای تیرهاش، شانههایش را هم بالا انداخته و حینی که کوتاه ساعتِ استیلِ بسته شده به مچش را مینگریست و سپس به روبهرو خیره میشد، گفت:
- صلاحِ مملکتِ خویش، خسروان دانند!