جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafiseh.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,030 بازدید, 286 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
نمی‌دانست از رفتن سپیده چه‌قدر گذشته بود که با بلند شدن زنگ در به سختی از روی تخت برخواست. احساس خاصی که نداشت، فقط انگار زنی در وجودش می‌گریست... . چادر مواقع های ضروری سپیده باز به یاری‌اش شتافت و روی موهای افشانش نشست. دستی به چشم‌هایی که چند روزی بود از آن حالت وحشتناک سرخی خلاص شده بودند کشید و در را باز کرد.
با دیدن امیر علی کیا مقابل در استرس جانش را فرا گرفت؛ رئیس گنده دماغش لبخند کج و کوله‌ای زد و سعی کرد لحن شرمنده‌اش را با صمیمیت صدایش پنهان کند:
- سلام خانوم رستگار، خوبی؟
انگار لب‌هایش را به هم دوخته یودند، ذهنش باز سمت چند روز پیش شومی که گذرانده بود فلش بک خورد، شاید اگر این مردک بهانه‌گیر آن روز آن‌قدر سرش آوار نمی‌شد حالا جای این همه ناآرامی و دلی که رو به ترکیدن بود جای دانشگاه در خانه زانوی غم را به بغل نمی‌گرفت... .
با صدای امیر علی به سختی نگاهش را از پشت سرش کند:
- خانوم رستگار؟
نمی‌توانست، راندن و پرخاش را بلند نبود... .
سعی کرد لبخند بزند اما نمی‌شد, دردش بیشتر از این‌ها بود. نگاهش را به زیر انداخت و لب هایش را به زور ا هم فاصله داد:
- سلام، ببخشید من... من یکم هواسم پرت شد.
چادر را زیر مشتش بیشتر فشرد، تنش می‌لرزد اما چیزی را بروز نمی‌داد.
کیا دسته گل کوچک را سمتش گرفت و این‌بار با لحنی نادم همراه با مهربانی گفت:
- بگیرش خانوم رستگار، من بازم ازت عذر می‌خوام. بلاخره همه اشتباه می‌کنند و من هم... . حینی که دسته گلی که بوی گل‌هایش از همان فاصله هم مشامش را قلقلک می‌داد را می‌گرفت سعی داشت لرزش دست‌هایش را پنهان کند.
- خواهش می‌کنم، ممنون راضی به زحمت نبودم.
تک سرفه‌های کرد و موبایل را از جیبش بیرون کشید و سمت نفس گرفت:
- گوشی‌ت رو هم جا گذاشته بودی، دیروز و پری‌روز هرچی منتظر موندم دیدم نیومدی، راستش فکر نمی‌کردم ان‌قدر ازم ناراحت شده باشی... .
تا نوک زبانش آمد بگوید آقای رئیس! حرف‌های آن روز شما باعث و بانی مرگ من است، اما هیچ نگفت و گوشی را از دستش گرفت، آن‌قدر از دستش دل‌خور و دل‌چرکین بود که ترجیح داد راجب آن موضوع حرف نزند و در عوض بگوید:
- باز هم ممنون، خودم وقت نکردم بیام دنبالش... ‌.
کیا دست‌های لرزانش را دیده بود و از لرز صدایش فهمیده بود این دختر حالش خوش نیست... وگرنه این نگاه دزدین‌ها که عادی نبود.
محض رفتنش انگار دلش را از ساختمانی روی زمین رها کردند که هری ریخت... . گوشی و گل‌های رز سفید پسره را روی اپن رها کرد. احساس می‌کرد کمکم دارد فوبیا پیدا میکند، فوبیا به این تنهایی، به مردها، به زندگی... .
توجهی به چادری که روی زمین افتاد نکرد و موهایش را کشید.
- آخ خدایا...دارم دیوونه میشم.
روی زمین نشست و موهایش را بیشتر کشید:
- الان چیکار کنم؟
نگاه بی‌فروغش روی قیچی کاغذ بری که به لطف شلختگی‌های سپیده روی عسلی بود افتاد. از میمنک چشم‌هایش خستگی می‌بارید و گلویش را حجم عظیمی از بغض می‌فشرد. چهار دست و پا خودش را به عسلی رساند و بدون ذره‌ای مکث قیچی را برداشت. با یک دست گلویش را فشرد و با دست دیگر بی‌هواس قیچی را به تره‌مویی که از کنار چشمش تا کمرش راه گرفته بود رساند و لحظه‌ای بعد تار موهای بلند و لختی بود که از شانه‌اش روی زمین می‌افتاد.
- موهام زیادی بلند بود... .
چشم‌هایش پر شد و چهره‌‌ای منحوس جلوی چشم‌هایش نقش بست. «چه موهایی هم داره لامصب» و باز هم صدای جیغ آن زن بود که در سرش تکرار شد... .
سرش سبک شده بود و حالا چشم‌هایش نم‌زده.
- دیدی چیشد؟
با بلند شدن صدای گوشی قیچی را رها کرد و با موهایی که غیر حرفه‌ای و ناشیانه کوتاه شده بود از جای برخواست و گوشی را برداشت. با دیدن نام یونا روی صفحه بغضش بزرگ‌تر شد و یادش آمد این روزها احساسات شیرینی را داشت تجربه می‌کرد. با صدایی لرزان جواب سوال چند لحظه پیش خودش را داد:
- بدبخت شدم که!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
حرصی ایرپاد را از گوشش در آورد و زیر لب گفت:
- مرده شورِت رو ببرن نفس... .
و انگشت اشاره‌اش را به دندان گرفت. دلش شور می‌زد، شاید بی‌مورد اما این بی‌خبری بدجور روانش را به هم می‌ریخت. نگین با دیدن یونایی که برعکس چند دقیقه پیش که سر به سرش می‌گذاشت و حالا متفکر به خیابان زل زده بود پرسید:
- تو فکریا!
نیم‌نگاهی سمتش انداخت و بدون توجه به حرفش گفت:
- پایه‌ی یه کباب ترکی هستی؟
شاید با رفتن به رستوران می‌شد ذهنش را کمی آرام کند یا از سر این احساس بد اندکی راحت شد. نگین گوشی را روی داشبرد گذاشت و با چشم‌هایی که برق می‌زد گفت:
- من اصلاً پایه‌ی همه چی‌تم!
کج‌خندی زد و گونه‌اش را کشید که صدای جیغش بلند شد:
- وای یونا... کندی‌ش!
این‌بار به حرص خوردنش خندید که کنار چشم‌هایش باز چین افتاد، حینی که سمتی می‌راند برای نفس تایپ کرد «شب میام دنبالت» می‌دانست پیامش را می‌بیند، تماس‌هایش را هم می‌دید و‌ مطمئن بود این دخترک یک مرگی‌اش می می‌شود. کلید را در قفل چرخواندن و در را با پشت پا بست. از خستگی رو به موت بود و از بدو ورود شروع کرد به غر زدن:
- وای پدرم در اومد؛ ع*ن بباره رو قبر اونی که پله رو اختراع کرد... .
مقنعه را از سرش کند و همراه کیفش روی زمین پرت کرد:
- وای نفس کجایی؟ بیا که کاوه امروز سراغت رو‌ می‌ گرفت... .
با دیدن نفسی که سرش رور دست‌هایش که روی مبل قلاب شده بودند خوابش برده بود ابرویش بالا پرید و قدم‌ دیگری برنداشته بود که نگاهش به موهایی که بلندی‌شان حالا کمتر از دو وجب بود افتاد و چشم‌هایش گشاد شد:
- یا موسی ابن جعفر!
کنار پایش زانو زد و انگار تازه متوجه موهایی که روی زمین افتاده بود افتاد و این‌بار نتوانست جیغ نزند:
- نفس جیز جیگرشی آخه!
با صدای بلند و‌ حرصی‌ سپیده لایه چشم‌هایش را باز کرد و نگاهش روی چهره‌ی درهمش افتاد و سپیده محض دیدن چشم‌های بازش قیچی کوچک را از روی زمین برداشت و با خشم مقابل چشم‌هایش تکان داد:
- میگم خدایی نکرده تو سر تو جای مغز دمپایی که نیست هان؟
اتفاقات کم‌کم در ذهنش جان می‌گرفتند و با دیدن قیچی در دست سپیده داغ دلش تازه شد، دیگر گریه جواب نمی‌داد، لج بازی با خودش هم جواب نمی‌داد... .
از جا بلند شد و مقابل چشم‌های مبهوت سپیده حینی که سمت اتاقش می‌رفت گفت:
- میام جمع می‌کنم.
سپیده هم دنبالش از جای برخواست، دیگر مطمئن شده بود یک چیز سر جایش نیست. بدون شک این تصادفی که آثارش هنوز هم در صورتش مشاهده می‌شد این نفس را عوض کرده بود. قبل از این‌که در توسط نفس بسته شود مقابلش ایستاده و نگذاشت در را ببندد... .
سپیده: من هیچ وقت حسم بهم دروغ نمیگه، مطمئنم یه چیزیت هست.
در را هول داد و داخل شد و حینی که دکمه های مانتو‌اش را باز می‌کرد ادامه داد:
- چی شده نفس؟
حینی که سمت کمد می‌رفت بی‌حوصله گفت:
- هیچی، می‌خوام برم حموم.
سپیده: اول قشنگ میگی از وقتی من برگشتم چه مرگته و بعدش میری حموم، اوکی عزیزم؟
بافت قرمز و شلوار کتان سفیدی برداشت و سعی کرد بخندد:
- نه عزیزم.
خشمگین مانتو‌اش را سمتش پرت کرد و با حرص و کلافگی گفت:
- عزیزم و مرگ! بشین ببینم... .
و با دست روی تخت هولش داد.
سپیده: خیر سرم دارم پزشکی می‌خونم و ندونم تو چه مرگته که باید قید پنج سال درسی که خودندم رو بزنم.
سپیده را کنار زد، با چه زبانی می‌گفت حوصله ندارد؟
نفس: پزشکی خوندی، روانشناسی که نحوندی آخه!
بشکنی زد و انگشت اشاره اش را سمتش گرفت:
- آی باریکلا! دیدی گفتم یه چیزیت هست که الان نیاز به روانشناس داری؟
حرصی از این همه کنه بودنش غر زد:
- بابا من خوبم، ولم کن سر جدت!
از اتاق خارج شد و سپیده هم دنبالش راه افتاد:
- ولت نمی‌کنم، گفتم تا تعریف نکنی چه اتفاقی افتاده حموم هم نمی‌ذارم بری.
این‌بار با حرص و عصبانیت سمتش برگشت و صدایش را بالا برد:
- اتفاقی هم افتاده باشه به خودم مربوطه؛ چرا دست از سرم برنمی‌داری سپید؟ میگم حوصله ندارم!
صدای به هم کوبیده شدن در حمام او را به خودش آورد، اولین‌بار بود نفس را این‌گونه درمانده و خشمگین می‌دید... .
عصبی جیغ زد:
- اصلاً بمیری هم دیگه به من ربطی نداره!
لگدی به عسلی زدکه پایش درد گرفت؛ با بلند شدن صدای زنگ گوشی نگاهش روی صفحه افتاد... یونایی دیگری جز آن مردک بی‌حیای چشم آبی نمی‌شناخت.
با توپی پر جواب داد و صدا بلند کرد:
- هان تو دیگه چی میگی؟
با شنیدن صدایش جفت ابروهایش بالا پرید و باز با حرص گفت:
- نفس مرد، مرده‌ش رو هم ول نمی‌کنی؟
خودش را روی مبل انداخت و موهایش را از روی پیشانی کنار زد و صدایش باز بالا رفت:
- من که گفتم این یه مرگی‌ش هست، چی کارش کردی هان؟ تهدیدش کردی که حرف نزنه؟!
عصبی با شصت گوشه‌ی ابرویش را خاراند، تنفرش از این سپیده نامی که حالا خودش را وکیل نفس می‌دانست بیش از حد بود.
- خودش کدوم گوریه که تو شدی وکیل وصی‌ش؟!
سپیده: خودش حوصله‌ت رونداره، دیگه هم بهش زنگ نزن!
بی‌حوصله پاسخ داد:
- برو گمشو بابا... سگ! من جلو درم بگو بیاد پایین.
صدای جیغش بلند شد:
- سگ هیکلته مردک عوضی، یه ذره ادب و نزاکت نداری... بیشعور!
قطع کرد بود و این سپیده را بیش از پیش حرصی کرد.
با چشم‌هایی گشاد شده گفت:
- به من میگه سگ، گرازه خودش... عوضی!
و طی یک حرکت فوق جوگیرانه موبایل را به دیوار کوبید و چند لحظه بعد پشیمان از کارش فقط توانست جیغ بزند:
- ای زیر هیجده‌ چرخ بری که ان‌قدر حرصم‌ میدی یونا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
«نفس»
سرم را تکان دادم و نگاهم را به سخت از موهایی که حالا به سختی فقط کمی از پایین شانه‌ای می‌رسید گرفتم.
چشم‌هایم پف داشت سرخی زیرشان گواه از سوزش‌شان... .
با سر و‌صدایی که از بیرون می‌آمد از آینه دل کنده و از حمام خارج شدم... .
اشتباه نمی‌کردم و صدای سپیده بود:
- نفس گفت حوصله‌ت رو ندارم و برو‌ گمشو!
با شنیدن صدایش پاهایم از حرکت ایستاد، درست می‌شنیدم؟
- نفس غلط کرد با تو... .
دست‌هایم مشت شد و قبل از این‌که سمت اتاقم بروم سپیده‌ای که با حرص غر می‌زد را کنار زده بود و حالا مقابل من ایستاده بود، تعجب می‌کردم؟
نمی‌شد، لب‌هایم را به سختی از هم گشودم و گلویم چرا ان‌قدر خشک شده بود؟
- سلام.
با حرص نگاهم کرد و من نمی‌دانستم چرا تاب نگاهش را نداشتم.
یونا: سلام و زهرمار!
سپیده با جیغ دستم را کشید و دست‌ دیگرش را در هوا تاب داد:
- خاک تو سرت، با سر ل.خت جلوش وایسادی جلوش سلام می‌کنی؟!
نگاهم را روی یونایی که با تلخی نگاهش سپیده را قورت می‌داد انداختم، با کینه گفت:
یونا: سرت تو کار خودت باشه!
مرا در اتاق هول داد، حینی که از کمد شالی برمی‌داشتم صدای سپیده را شنیدم:
- چیه به دوستم گفتم شال سرش کنه بهت برخورد؟
از اتاق خارج شده و بازوی سپیده ای که کمر را از رو بسته بود را گرفتم:
- خواهش میکنم تمومش کن.
موهایم هنوز هم خیس بود.
با چین دادن بینی‌اش سمت آشپزخانه رفت و گفت:
- نفس این رفت رو‌ مخت فقط صدام بزن!
دیدم یونا را که با دندان فشردن گفت:
- این بمیره من دیگه آرزویی ندارم.
سعی کردم لبخند بزنم:
- چرا نمی‌شینی؟
یونا: این‌جوری می‌خوای بیای بیرون؟
سرم را به نشانه‌ای منفی تکان دادم، قرار بود بروم بیرون؟
- نه، قرار نبود جایی برم.
بدون ایجاد واکنشی در صورتش لب زد:
- الان قراره جایی بری، بپوش بیا... .
نگاهم به سویچی که دستش بود افتاد، دستی به صورتم کشیدم. احساس خوبی نداشتم.
- من نمیام.
سنگینی نگاهش را حس کردم و چرا بهانه گیری آن.قدر سخت شده یود؟
لب‌هایم را با زبان تر کردم و سعی کردم لحنم قانع کننده باشد:
- یکمی کار دارم... یعنی فردا امتحان دارم، درس نخوندم.
نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم و دست‌هایم روی شال مشت شد.
یونا: دروغ میگی... پایین منتظرم.
این‌بار واقعا رفت و من با دهانی که طعم گس می‌داد به دری که باز گذاشتش خیره شدم.
نمی‌توانستم، یعنی نمی‌شد... تنهایی با یک مرد کی آن‌قدر برایم سخت شده بود؟
سپیده وقتی مرا آماده‌ی رفتن دید سرم آوار شد... او که نمی‌دانست در عین دردی که می‌کشم چه قدر مهتاج حضورش هستم یا دلم چه قدر برایش تنگ شده است.
هنوز در را نبسته بودم صدای جیغ لاستیک‌های ماشین بلند‌ شد.
لرزش دست‌هایم به وضوح مشخص بود و من باز بند آن شال گلبهی رنگ مشت‌شان کردم.
- کجا میریم؟
نگاهش را دیدم اما صدایش را نه، نگاهی خشک و بدور از احساس که هیچ‌چیز را لو نمی‌داد.
- یونا؟
لب‌هایم را محکم رو هم فشردم و ناامید از این که جوابی نصیبم شود نگاهم را به خیابان دوختم، به ماشین‌هایی که معلوم نبود سرنشینان‌شأن چه کسانی هستند... .
یونا: حرف بزن.
نگاهم را از خیابان گرفتم و سمتش برگشتم، دلم می‌خواست آن‌قدر جیغ بزنم که گلویم بسوزد اما احساس می‌کردم حوصله‌اش را ندارم. شانه‌ای بالا انداختم و موهای خیسی که از کنار شال بیرون زده بود را داخل هول دادم.
با دیدن محل زیبایی که به لطف چلچراغ.ها می‌شد فضای سبزش را تشخیص داد لبخندی روی لب‌هایم نشست:
- این‌جا خیلی قشنگه!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
یونا: آره قشنگه.
نمی‌دانستم چه بگویم، در واقع انگار پر بودم از حرف و در عین‌حال هیچ حرفی نداشتم. سکوت آن‌قدر سنگین بود که غرق شدن در افکارم و به این اندیشیدم عاقبتم چه خواهد شد؟ زنده بودنم را قرار است زندگی کنم یا روزم را به شب برسانم؟
در واقع انگار درون حبابی معلق بودم که هراس ترکیدنش را داشتم ولی دلم می‌خواست روی زمین باشم... . با صدایش نگاهم را از فضای سبز مقابلم گرفتم:
- منتظر یه دلیل قانع کننده‌م.
به چشم‌هایش که بین خون‌ مردگی کنار این و زخم روی گونه‌ام می‌چرخید نگاه کردم، انگار که زبانک قفل کرده بود و اختیار از کف داده بودم.
یونا: نفس حرف بزن!
لحن دستوری‌اس باعث دزدیدن نگاهم شد و فشار ناخن‌هایش در کف دستم بیشتر... .
- پیاده بشیم؟
نگاهم را به کافه‌ی کنار خیابان که کنارش آبشار کوچکی از روی کوه جاری شده بود دوختم و گفتم:
- جاده چالوس خیلی خوشگله... می‌خوام برم کنار اون آبشاره.
سرش را به صندلی ماشین تکیه داد، اینلحن خش‌دارش مرا می‌ترساند:
- تصادف کرده بودی؟
دستم خشک شد و چرا باید هول می‌کردم؟
باز آن عرق لعنتی کف دستم را خیساند و من با دهانی خشک شده «هوم»ی زمزمه کردم.
یونا: چه‌جوری؟
تصاویر آن روز جلوی چشم‌هایم جان گرفت و نگاهم در هرکجا می‌نشست می‌چرخید الا چشم‌هایش که مرا این‌گونه سحر کرده بود.
تصاویر آن شب جلوی چشم‌هایم جان گرفت و دست‌های هرز آن مرد که دست‌هایم را در هم قفل کرد... .
- تاکسی که سوارش بودم به یه ماشین دیگه خورد.
باز آن صدای جیغ در سرم تکرار شد و این‌بار صدای یونا مرا شوکه کرد:
- کدوم یکی از حرفات دروغ بود؟
تهوع داشتم و با جیغ آرنجم را در صورتش کوبید که از درد عقب کشید و من توانستم بند کیفم را دور گردن مرد راننده حلقه کنم و صدای دادش بلند شد. شصتش را گوشه‌ی لبش کشید و خیره به چشم‌هایم مرا محکوم کرد به نفس نکشیدن:
- کی رو خر می‌کنی نفس؟ راست میگی لب گزیدن و دست مشت کردند چیه؟
با لحنی تحلیل رفته خودم را تبرعه کردم:
- مگه بی‌کارم به دروغ بگم تصادف کردم؟
یونا: نگام کن ببینم.
دست‌هایم یخ‌ کرده بود و چرا نفس کشیدن سخت‌ شده بود؟
دستگیره را کشیدم و سعی کردم لحنم سرحال باشد:
- بریم بیرون، می‌خوام برم کنار آبشار.
چند بار کشیدمش و بدون این که سمتش برگردم نالیدم:
- این‌ چرا قفله؟
یونا: برگرد و به چشمام نگاه کن نفس.
گفته بودم آخر سر مرا می‌کشت؟
پارادوکس سختی بود، لب فشردم و لحنم عصبی شد:
- یعنی چی آخه؟ در رو باز کن ببینم... مگه من بچه‌م؟
یونا: نفس!
لحنش بیشتر از هشدار برایم ترسناک بود، این‌که با دندان سابیدن نامم را ادا کند، یا دستش را روی فرمان بکوبد برایم ترسناک بود.
گلوی خشک شده‌ام را با بزاق تر کردم و حالا می‌توانستم بغضی که آماده‌ی ترکیدن بود را حس کنم.‌ تاب نگاهش را نداشتم و‌ می‌دانستم خود‌دار بودن را تاب نمی آورم.
دست‌های مشت شده‌ام را روی پایم کوبیدم و لب از لب گشودم:
- هان‌ چیه؟ عقده‌ی نگاه کردن داری؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
حرصی سرش را تکان داد و با نیش‌خندی عصبی تند‌ گفت:
- عقده‌ی نگاه تو رو؟ الاغ نگرانتم می‌فهمی؟ می‌خوام بدونم چه مرگته... خودت بگو نفس، چته؟
با دست به درکوبیدم، صدای کوبش قلبم را می‌شنیدم و درونم پر شده بود احساسات منفور و آزار دهنده. برای دومین بار مشتم را روی در کوبیدم و به‌خدا که حرف داشتم، اما بغض هم داشتم، گله هم داشتم و درد داشتم برای گفتن... کافی بود چیزی بگویم و بغضی که به زور کنترلش کرده بودم بدون اجازه سر باز کند و رسوا شوم... . خیره‌ به یک‌دیگر بودیم، او با کنکاش و من با چشم‌هایی که به زور اشک‌شان را مها کرده بودم.
یونا: چیزی نگی هم چشمات رسوات می‌کنند نفس، چه غلطی کردی تو؟
چشم‌هایم پر شد و محکم‌تر از قبل لبم را گاز گرفتم، این‌بار خودم هم نمی‌دانستم چه غلطی مرتکب شده بودم که این‌گونه بر سرم آمد.
انگشتش را سمتم تکان داد و با لحنی ترسناک و عصبی غرید:
یونا: نفس گریه کردی نکردی!
- خب گریه‌م... گریه‌م میاد.
آستین را به چشم‌هایم کشیده و به سختی با صدای لرزانی ادامه دادم:
- به‌خدا من... من... .
نگاهش را تاب نمی‌آوردم، بغضم با صدا شکست و صورتم را میان دست‌هایم پنهان کردم، به‌خدا که با این‌حجم از بغض رو به خفگی بودم. صدای جیغ دختری را می‌شنیدم که اولین بوسه‌اش بوی مرگ داشت.
- من... من بدبخت شدم... من... .
یونا دستما.لی از جیب اور کتش در آورد و‌ سمتم‌ گرفت، عصبی گفت:
- بگیر این رو... گفتم گریه نکن،‌ نمی‌فهمی تو؟
تلخ نگاهش کردم، او چه می‌دانست از به تاراج رفتن یک زندگی؟
- گریه... نکنم؟ بمیرم خوبه؟
کاسه‌ی چشم‌هایم باز پر شد و اشک، آبی شفاف چشم‌هایش را به تاری بدل کرد... .
یونا: اگه قراره ان‌قدر رو مخ باشی مردنت رو ترجیح میدم... .
قبل از این‌که حرفش تمام شود دستما‌.لی که‌ درون‌ مشتم مچاله شده بود را سمتش پرت کردم، مردنم ان‌قدر برایش بی‌اهمیت بود؟ جوشش اشک‌هایم شدت گرفت و من خودم را باخته بودم، تن‌صدای لرزانم بالا رفت، او چه می‌فهمید از صداهایی که هر روز در سرم پژواک می‌شد؟
با درد نالیدم:
- تو چی می‌فهمی آخه؟ حق ندارم... حق ندارم واسه خودم عزا داری کنم؟ من دارم می‌میرم... من دلم می‌خواد... دلم می‌خواد گریه کنم... وقتی دست‌هام رو... وقتی محکم گرفت‌شون من... .
دست‌هایم را محکم روی دهانم نگه‌داشتم، چیزی در نگاهش تغیر کرده بود که مرا به وحشت وا می‌داشت، دستش بالا رفت و من صپایم را در گلو خفه کردم، این یونا مرا می‌ترساند.
- به‌خدا من... من... .
دستش مشت شد و چندین بار روی فرمان نشست، تقصیر من شده بود؟
صدایم را به ژور خفه کردم و او هیچ نمی‌گفت، چند‌ دقیقه بعد ارام‌تر شدم، سعنی باید آرام‌تر می‌شدم... .
صدایم هم چون تنم می‌لرزید:
- بریم کنار... آبشار؟
نگاهم کرد و من با دیدن رگه‌های سرخ چشم‌هایش احساس سقوط کردم، فک قفل شده‌‌اش کمتر از چشم‌های خیره‌اش ترسناک بود.
چانه‌ام لرزید و دست‌هایم مشت شد.
- یونا... بریم؟ بریم کنار آبشار؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
فشار دستش را دور فرمان می‌دیدم، کاش چیزی می‌گفت، سکوتش را دوست نداشتم چون ترسناکش می‌کرد... .
چانه‌ام می‌لرزید و لعنت به‌ چشم‌هایم که هرچه‌ نم‌شان را می‌گرفتم باز هم جوشش‌شان خشک نمی‌شد.
- یونا؟
کاش نگاهم می‌کرد، ملتمس صدایش زده بودم، از آن‌چه بر سرم آمده بود خبر داشت؟ حرف بعدم را فهمیده بود؟
ان‌بار استین اورکت مشکی‌اش را کشیدم و او انگار که مرا تمام کرد... صدا بالا برد و من خشک شده با بغض تماشایش می‌کردم، تلخ شده بود.
دستش را به سرعت عقب کشید و با چشم‌های گشاد شده و لحن ترسناکی مرا مخاطب قرار داد:
- می‌کشی من رو نفس! گو*ه خوریات تا کی ادامه داره؟! کی دست هات رو گرفت؟
- یونا... .
صدایم انگار که از ته چاه می‌آمد، همیشه بی‌منطق بود، حرف حرف خودش بود و من انگار که بدبخت‌ترین دختری بودم که دل داده بود بر باد... .
- مرض و یونا، درد و یونا! چه گوهی خوردی تو؟ میگم کی دست‌هات رو گرفت؟
صورتم را میان دست‌هایم پنهان کردم و باز گریه‌ام گرفت، مگر چه‌قدر به او نزدیک بودم که برایم صدا بلند کند؟
یونا: کرم که از خودت نبود؟ ها؟
بینی‌ام را بالا کشیدم و به سختی از لابه‌لای مژه‌های خیس می‌دیدمش، اخم داشت و با یک‌ دست روی فرمان ضرب گرفته بود.
یونا: یعنی چی بدبخت شدی؟
باز چشم‌هایم پر شد که انگشتش را سمتم گرفت و‌ تکان داد:
- نفس گریه کنی می‌کشمت!
دستگیره را کشیدم، دلم می‌خواست ژار بزنم و یونا گفته بود گریه نکنم، بی‌طاقت سمتش برگشتم و جیغ زدم:
- هی میگم بازش کن، میگم بازش کن باز نمی‌کنی در رو... سرم داد می‌زنی گریه نکنم ولی من گریه‌م میاد... .
بینی‌ام را بالا میکشم و با پشت دست نم‌چشمم را می‌گیرم تا گریه‌ام نگیرد‌ اما‌ نمی‌بینمش، چشم‌هایم آن‌قدر تار و سوزناک است که نمی‌بینمش... .
- دلم فقط می‌خواد جیغ و داد کنم... آخه دارم می‌ترکم و تو‌ نمی‌فهمی... . تو یه آدم نفهمی که فقط سرم‌ داد می‌زنی... هیشکی نمی‌فهمه چه.قدر دارم‌ می‌میرم... من میگم بدبخت شدم تو‌ میگی، تو‌میگی... .
بازوهایم را که می‌کشد صدایم می‌شکند و من فقط احساس بدی دارم، هنگ می‌کنم دست‌هایم می‌‌لرزند، اشک‌هایم نافرمانی کرده و روی گونه‌ام سر می‌خورند، نگفته بود گریه نکنم؟
راه تنفسم بسته‌ می‌شود و من فقط یک چیز را به خاطر دارم، لباس آن مرد بوی لالیک نمی‌داد... .
یونا: من میگم گریه نکن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
با چشم‌هایی گشاد شده بازویم را از دستش بیرون کشیدم، لعنت بر صدای ناموزون ضربان قلبم که این‌چنین رسوایم کرده بود... .
- به من دست نزن، من... من حالم خوب نیست!
چشم ریز کرد، از این همه نزدیکی هراس داشتم، من از این نزدیکی با یونا هراس داشتم، چشم‌هایش تمامم را به تاراج می‌برد... .
دستی به چشم‌هایم کشیدم، از گریه‌ی زیادی پوست صورتم‌ زوقزوق می‌کرد.
یونا: الان عقب کشیدی اسلام به خطر نیفته یا از تجدی خاطره میشه برات؟
دستم روی موهایی که از شال بیرون ژده بودند خشک شد،  مات شده بودم؟ دلم می‌گفت آیا فضای بیرون از او زیباتر است که چشم‌هایم را از نگاهش دریغ کرده‌ام؟
سرش را به صندلی ماشین تکیه داد:
- احمق که نیستم، چرا این همه طفره میری؟
به سختی لب می‌گشایم:
- من... من طفره نمیرم من... .
این‌بار خیره می‌شود در چشم‌هایم و انکار که قلبم می‌ایستد، صدایش خشک است و مملو از بی‌حسی، مملو از صدا شکن برای من... .
یونا: فقط یه کلام جواب بده، خب؟ خب نفس؟
شرایط مزخرفی‌ست، انگار که هسته‌ی زرد الویی در گلو گیر‌کرده است، نه می‌شود بلعید و نه می‌شد بیرون تف کزد.
پاسخی نمی‌شنود و باز مقابل نگاه درمانده‌ی من لب می‌گشاید:
- آره یا نه؟
لب‌هایم را روی هم می‌فشارم، کاش می‌شد این سکانس را از زندگی‌ام حذف کنم، جدال عقل و قلب است که باز چشم‌هایم را پر می‌کند.
- آره... .
به خدا که به جانم بسته بود، هیچ چیز را حس نمی‌کنم و انگار که تازه راه نفس کشیدنم باز شده است. دلم می‌خواهد‌ کریه کنم و گریه‌ام نمی‌آید، یعنی برای امروز زیاد اشک ریخته‌ام، یعن دلم نمی‌خواهد مقابل او اشک بریزم... یعنی می‌خواهم خنده‌هایم را به او ببخشم... .
صورتش را با دو‌ دست پوشاند و به‌خدا که من دیگر طاقت ندارم، سکوتش ترس‌ناک است، شاید‌ ترس من بی‌جاست... .
مات نگاهم می‌کند و نگاهش هیچ است، بی‌صدا در را می‌گشاید و قبل از پیاده شدن رو به من لب می‌زند:
- هی می‌گفتی آبشارآبشار ایناها... پیاده شو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
گفت و منتظرم نماند، کلافه بود؟
تند آستینم را روی چشم‌هایی که به زور باز نگه‌شان داشته بودم کشیدم.
بوی آب و خاک خیس، بیش از پیش احساساتم را تحریک می‌کرد، به‌ گونه‌ای که ساعت‌ها بنشینم و او برایم صحبت کند، اصلاً بر سرم‌ بکوبد فقط صدایش باشد... .
آستین کتش را می‌کشم تا صبر کند، نگاهش را که به چشم‌هایم می‌دوزد به سختی لب می‌گشایم:
- صبر کن... باهم میریم، خب؟
از خودش یاد گرفته‌ام تا انتهای جمله‌ام یک «خب؟» ببندم تا بفهمد جمله‌ام خبری نیست و نیاز به جواب دارم، تا بداند منتظر پاسخی هستم از جانب او... و نیاز دارم به یک تایید.
با کشیده‌ شدن دستش لب‌هایم را روی هم می‌فشارم، او همیشه عادت دارد شوکه‌ام کند، وقتی دستم را که در دست می‌گیرد و بی‌حرف دمیال خودش می‌کشد بیشتر از قبل‌ به این یقین می‌رسم که بدون او نمی‌توانم، به‌خدا که دنیای بدون او نامش دنیا نیست، جهنم است... .
با تمام سرد بودن، دست‌هایش را می‌خواهم، انگشتان قفل شده‌‌ی میان انگشت‌های یخ‌ زده‌ام را می‌خواهم و چه‌قدر میل شدیدی به گریه کردن دارم، نه از غم، از حس خوشی که با او بودن دارد... .
آن‌قدر در خودم غرق شده بودم که نفهمیدم از کدام یک از کافی‌ها‌ی نسبتاً شلوغ دو لیوان قهوه گرفت، و دستم را حتی یک لحظه هم رها نکرد.
یونا: بشین نفس، قهوه‌ها سرد میشن.
حین گرفتن سینی کاغذی از دستش بدون نیم‌نگاهی لب زدم:
- من قهوه‌ دوست ندارم.
شانه‌ای بالا انداخت و حین برداشتن لیوان کاغذی گفت:
- چند دقیقه قبل که می‌گرفتم زبون نداشتی بگی؟
روی تخت چوبی نشست و اشاره کرد بنشینم، سرم را تکان دادم:
- هواسم نبود.
یونا: شیر هم دوست نداری، نه؟
عجیب است که از صحبت‌های داخل ماشین هیچ چیز را به رویم نمی‌آورد، عجیب است که هیچ سوالی نمی‌پرسد و این مرا به استرس وادار می‌کند.
- آره، دوست ندارم.‌
یونا: چی دوست داری؟
نگاهم را می‌دوزم به چراغ‌های رنگی که روی درخت روبه‌روی کافه تنیده شده است، مدام رنگ.شان عوض می‌شود.‌
- آب انار، آب هویج.
با بلند شدن صدای زنگ‌ گوشی‌ام بی‌هواس بلند می‌شوم، گیج نگاهش می‌کنم که می‌گوید:
- گوشی‌ت... .
از جیبم درش می‌آورم، سپیده است. هوا تاریک شده است و احتمالاً نگرانم شده است.
- سلام.
کمی فاصله می‌گیرم.
سپیده: و درود، خوبی؟ کجایی؟
دستی به چشم‌هایم می‌کشم، هنوز هم می‌سوزند، بگویم کنار کافه‌ای در جاده چالوس؟
- تو ماشین، نزدیکیم.
دروغ گفتن که شاخ و دم نمی‌خواهد؟
سپیده: آها، اون‌وقت چرا صدای ماشین نمیاد؟
لبم را می‌گزم و نگاهی به یونا که با گوشی‌اش مشغول است می‌اندازم:
- آخه یونا یه‌کاری داشت ماشین رو نگه داشت، من تو ماشینم.
سپیده: صحیح، الان چرا صدات گرفته‌ست؟
- هیچی، همین‌جوری... .
سپیده: احمق اون سگیه که الان کنارت نیست، اوکی کار نداری؟
احمق سگ منظوری یونا بود؟ کاش میشد همین کلمه را متقابلاً در فرق سرش بکوبم.
- نه، سلامت باشی.
خداحافظ می‌‌گوید و قطع می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
چنان غرق صفحه گوشی‌اش است که به این یقین می‌رسم که عامل کج‌خندش مطمئناً فرد پشت خط است.
دیر است اما پشیمانم، از حرف‌هایی که خواه یا ناخواه برزبان آوردم، دلم نمی‌خواست او بداند... .
دستم را زیر آب یخی که از از روی سنگ‌ها جاری بود گرفتم و از سردی بیش از حدش انگشت‌هایم جمع شد، با هزار زور و بدبختی صورتم راشستم و دو دقیقه بعداز فرط سوزش و گز‌گزش لا دست‌هایم بینی‌ام را پوشاندم و با «ها» کردن سعی بر گرم کردنش کردم.
با نزدیک شدنم دست از تایپ کردن برداشت و با همان چشم‌های چین افتاده نگاهم کرد، باچه کسی چت میکرد؟
یونا: باز چته؟
سرم را تکان دادم، صدایم هنوز هم گرفته بود:
- هیچی... صورتم رو شستم آب خیلی سرد بود.
لبش را اسیر دندان کرد و با چشم ریز شده نگاهم کرد. با این نوع نگاه کردنش استرس را به بندبند تنم منتقل می‌کرد، دستی به شالم کشیدم و لب گشودم:
- چیزی شده؟
بلند شد و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم، باد پاییزی که می‌وزید موهایش را در هوا می‌رقصاند.
یونا: باید چیزی بشه؟
سرم را تکان دادم، سویچ را سمتم گرفت و با سر به ماشین اشاره کرد:
- سوار شو من الان میام.
- کجا میری مگه... .
بدون کوچک‌ترین تغیری در صورتش حرفم را برید:
- میام الان.
گاهی اوقات دلم شدیدا میل بوسیدن مهربانی‌اش را می‌کرد و نگاه دریده‌ام از وقتی از کافی‌شاپ خارج شد لحظه‌ای از نگاه کردن به او باز نماند... ‌.
لیوان آب هویج را که به دستم داد انگار چیزی ‌درونم فرو ریخت، چیزی درونم شکست و به او مبتلا شده بودم... ‌.
«می‌پیچد عطرعشق پیچک،
مبتلا شد دل
خاکستری دیوار»
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
سرم را محکم‌تر به بالش فشردم و با دست صدای آلارم موبایل را خفه‌ کردم، به لطف دورهمی‌ دیشب سپیده که دوستان مشترکمان را دعوت کرده بود تا ساعت ‌دو بیدار بودم.
موهای کوتاهم اذیتم می‌کرد، باز صدای موبایل بلند‌ شد. به سختی لا پلک‌هایم را گشودم و به گوشی که درست کنارم روی تخت افتاده بود چنگ‌ زدم و تا خواستم قطع کنم نگاهم به نام سلما که این روزها عجیب از او بی‌خبر بودم افتاد، بعد از آخرین دیدارم با مسعود نخواستم ارتباطم مثل گذشته با او پررنگ باشد، نمی‌خواستم میان زندگی‌اش اختلاف بیفتد.
جدا از این بحث آنقدر خوابم می‌آمد که بدون جواب دادن بی‌صدایش کردم و سپس زیر بالش هلش دادم.
ساعت هفت صبح بود و پرده‌‌ی سبز رنگ مانع از ورود آفتاب می‌شد، راضی از گرمای حاصل ازپیچیده شدن پتوی دورم پلک‌هایم را با لذت بستم... ‌.
با صدای جر و بحثی از بیرون چشم گشودم، گیج نگاهی به ساعت گوشی انداختم و با دیدن عقربه‌ها که دوازده را نشان می‌داد چشم‌هایم گرد شد، این همه خوابیده بودم؟
با باز شدن در اتاق نگاهم به سپیده‌ای که با کلافگی نگاهم می‌کرد افتاد‌. متعجب و گیج موهایم را پشت گوش فرستادم:
- چی‌شده؟ این سر و صدا چیه؟
سپیده: ‌پاشو نفس، پاشو... این روانی زده به سرش!
نگاهم به چادر گلدار بود که روی گردنش افتاده بود، از تیشرت آستین حلقه‌ای‌اش و ریمل‌های پخش شده از کناره‌ی چشمهایش پیدا بود که او هم تازه بیدار شده است.
از تخت پایین آمدم و حینی که سمت کمد می‌رفتم پرسیدم:
- کی رو میگی؟ یونا؟
حرصی چشم گرد کرد و سمتم آمد:
- مگه فقط اون روانیه؟ در ثانی به چه دلیلی اون باید سر صبحی بیاد این‌جا؟
- سر صبح کجا بود بابا؟ ساعت دوازدهه... .
حرفم را قطع کرد:
- میگه شوهر سلماست... وای نفس این یارو سادیسم داره، چی‌کار کردی مگه؟
ناخودآگاه دلهره سراغم آمد و تونیک گلبهی رنگی که قصد پوشیدنش را داشتم در مشتم فشرده شد:
- شوهر سلما؟ چ... چرا؟
نگاهی به پشت سرش کرد و با لحنی آرام‌تر و حرصی‌‌تر از سر و رویش می‌بارید گفت:
- چه می‌دونم چه مرگشه، ده دقیقه‌ست اومده فقط عربده می‌کشه که کجایی... مرتیکه یالغوز!
دست لرزانم را روی سی*ن*ه‌ام ‌گذاشتم و با صدایی که لرزشش هویدا بود اشاره به در کردم:
- برو، لباس می‌پوشم میام.
دلهره و استرس امانم را بریده بود، انگار که خطایی کرده باشم و خود ندانم... .
به موهایم چنگ زدم‌ و دور خود چرخیدم، چه می‌کردم؟
بعد آن نفس سابق نشدم، ناآرام حینی که از اتاق خارج شدم شالم را مرتب کردم، تمام تنم می‌لرزید... سر خودم خشمگین بودم، بابت ترسی که از هیچ داشتم.
دست لرزانم را بند قسمتی از تونیک کردم و به سختی لب گشودم:
- سلام... .
جوابی نداد و لبش را به دندان کشید، از چشم‌هایش می‌ترسیدم. هیچ‌وقت از سبز خوشم نیامد‌ اما عاشق آبی بودم... آبیِ‌آبی.
قدمی سمتم برداشت و ناخودآگاه با قدمی سمت عقب فاصله را جبران کردم:
- چیزی شده؟ سلما... سلما خوبه؟
بلاخره لب گشود:
- چرا از من می‌پرسی؟
گیج نگاهش کردم که با دندان فشردن ادامه داد:
- نگفتم دور و بر زن من نپلک؟
لب‌های خشکیده‌ام از هم فاصله گرفت و تا خواستم چیزی بگویم صدایش را بلندتر‌ کرد:
- صداش بزن... اصلاً همین‌جاست؟
سپیده هم صدایش را بالا برد:
- صدات رو بیار پایین ببینم! زن توئه سراغش رو از ما می‌گیری؟
لب از لب گشودم:
- نمیدونم راجب چی حرف می‌زنی، گیجم... سلما قرار بوده بیاد این‌جا؟
پوزخند عصبی زد و سرش را بالا گرفت که باز سپیده با اخم دهن باز کرد:
- جمع کن اون لبخند سکته‌ایت رو... .
مسعود: تو چی میگی این وسط؟
سمت من برگشت و گزنده نگاهم کرد:
- قراربود بیاد؟ این‌جا نیست مگه؟
- نه... .
سپیده: گمشو ببینم، مگه ما دروغ‌گوی باباتیم؟ میگم این‌جا نیست!
 
بالا پایین