- May
- 2,215
- 20,907
- مدالها
- 5
نمیدانست از رفتن سپیده چهقدر گذشته بود که با بلند شدن زنگ در به سختی از روی تخت برخواست. احساس خاصی که نداشت، فقط انگار زنی در وجودش میگریست... . چادر مواقع های ضروری سپیده باز به یاریاش شتافت و روی موهای افشانش نشست. دستی به چشمهایی که چند روزی بود از آن حالت وحشتناک سرخی خلاص شده بودند کشید و در را باز کرد.
با دیدن امیر علی کیا مقابل در استرس جانش را فرا گرفت؛ رئیس گنده دماغش لبخند کج و کولهای زد و سعی کرد لحن شرمندهاش را با صمیمیت صدایش پنهان کند:
- سلام خانوم رستگار، خوبی؟
انگار لبهایش را به هم دوخته یودند، ذهنش باز سمت چند روز پیش شومی که گذرانده بود فلش بک خورد، شاید اگر این مردک بهانهگیر آن روز آنقدر سرش آوار نمیشد حالا جای این همه ناآرامی و دلی که رو به ترکیدن بود جای دانشگاه در خانه زانوی غم را به بغل نمیگرفت... .
با صدای امیر علی به سختی نگاهش را از پشت سرش کند:
- خانوم رستگار؟
نمیتوانست، راندن و پرخاش را بلند نبود... .
سعی کرد لبخند بزند اما نمیشد, دردش بیشتر از اینها بود. نگاهش را به زیر انداخت و لب هایش را به زور ا هم فاصله داد:
- سلام، ببخشید من... من یکم هواسم پرت شد.
چادر را زیر مشتش بیشتر فشرد، تنش میلرزد اما چیزی را بروز نمیداد.
کیا دسته گل کوچک را سمتش گرفت و اینبار با لحنی نادم همراه با مهربانی گفت:
- بگیرش خانوم رستگار، من بازم ازت عذر میخوام. بلاخره همه اشتباه میکنند و من هم... . حینی که دسته گلی که بوی گلهایش از همان فاصله هم مشامش را قلقلک میداد را میگرفت سعی داشت لرزش دستهایش را پنهان کند.
- خواهش میکنم، ممنون راضی به زحمت نبودم.
تک سرفههای کرد و موبایل را از جیبش بیرون کشید و سمت نفس گرفت:
- گوشیت رو هم جا گذاشته بودی، دیروز و پریروز هرچی منتظر موندم دیدم نیومدی، راستش فکر نمیکردم انقدر ازم ناراحت شده باشی... .
تا نوک زبانش آمد بگوید آقای رئیس! حرفهای آن روز شما باعث و بانی مرگ من است، اما هیچ نگفت و گوشی را از دستش گرفت، آنقدر از دستش دلخور و دلچرکین بود که ترجیح داد راجب آن موضوع حرف نزند و در عوض بگوید:
- باز هم ممنون، خودم وقت نکردم بیام دنبالش... .
کیا دستهای لرزانش را دیده بود و از لرز صدایش فهمیده بود این دختر حالش خوش نیست... وگرنه این نگاه دزدینها که عادی نبود.
محض رفتنش انگار دلش را از ساختمانی روی زمین رها کردند که هری ریخت... . گوشی و گلهای رز سفید پسره را روی اپن رها کرد. احساس میکرد کمکم دارد فوبیا پیدا میکند، فوبیا به این تنهایی، به مردها، به زندگی... .
توجهی به چادری که روی زمین افتاد نکرد و موهایش را کشید.
- آخ خدایا...دارم دیوونه میشم.
روی زمین نشست و موهایش را بیشتر کشید:
- الان چیکار کنم؟
نگاه بیفروغش روی قیچی کاغذ بری که به لطف شلختگیهای سپیده روی عسلی بود افتاد. از میمنک چشمهایش خستگی میبارید و گلویش را حجم عظیمی از بغض میفشرد. چهار دست و پا خودش را به عسلی رساند و بدون ذرهای مکث قیچی را برداشت. با یک دست گلویش را فشرد و با دست دیگر بیهواس قیچی را به ترهمویی که از کنار چشمش تا کمرش راه گرفته بود رساند و لحظهای بعد تار موهای بلند و لختی بود که از شانهاش روی زمین میافتاد.
- موهام زیادی بلند بود... .
چشمهایش پر شد و چهرهای منحوس جلوی چشمهایش نقش بست. «چه موهایی هم داره لامصب» و باز هم صدای جیغ آن زن بود که در سرش تکرار شد... .
سرش سبک شده بود و حالا چشمهایش نمزده.
- دیدی چیشد؟
با بلند شدن صدای گوشی قیچی را رها کرد و با موهایی که غیر حرفهای و ناشیانه کوتاه شده بود از جای برخواست و گوشی را برداشت. با دیدن نام یونا روی صفحه بغضش بزرگتر شد و یادش آمد این روزها احساسات شیرینی را داشت تجربه میکرد. با صدایی لرزان جواب سوال چند لحظه پیش خودش را داد:
- بدبخت شدم که!
با دیدن امیر علی کیا مقابل در استرس جانش را فرا گرفت؛ رئیس گنده دماغش لبخند کج و کولهای زد و سعی کرد لحن شرمندهاش را با صمیمیت صدایش پنهان کند:
- سلام خانوم رستگار، خوبی؟
انگار لبهایش را به هم دوخته یودند، ذهنش باز سمت چند روز پیش شومی که گذرانده بود فلش بک خورد، شاید اگر این مردک بهانهگیر آن روز آنقدر سرش آوار نمیشد حالا جای این همه ناآرامی و دلی که رو به ترکیدن بود جای دانشگاه در خانه زانوی غم را به بغل نمیگرفت... .
با صدای امیر علی به سختی نگاهش را از پشت سرش کند:
- خانوم رستگار؟
نمیتوانست، راندن و پرخاش را بلند نبود... .
سعی کرد لبخند بزند اما نمیشد, دردش بیشتر از اینها بود. نگاهش را به زیر انداخت و لب هایش را به زور ا هم فاصله داد:
- سلام، ببخشید من... من یکم هواسم پرت شد.
چادر را زیر مشتش بیشتر فشرد، تنش میلرزد اما چیزی را بروز نمیداد.
کیا دسته گل کوچک را سمتش گرفت و اینبار با لحنی نادم همراه با مهربانی گفت:
- بگیرش خانوم رستگار، من بازم ازت عذر میخوام. بلاخره همه اشتباه میکنند و من هم... . حینی که دسته گلی که بوی گلهایش از همان فاصله هم مشامش را قلقلک میداد را میگرفت سعی داشت لرزش دستهایش را پنهان کند.
- خواهش میکنم، ممنون راضی به زحمت نبودم.
تک سرفههای کرد و موبایل را از جیبش بیرون کشید و سمت نفس گرفت:
- گوشیت رو هم جا گذاشته بودی، دیروز و پریروز هرچی منتظر موندم دیدم نیومدی، راستش فکر نمیکردم انقدر ازم ناراحت شده باشی... .
تا نوک زبانش آمد بگوید آقای رئیس! حرفهای آن روز شما باعث و بانی مرگ من است، اما هیچ نگفت و گوشی را از دستش گرفت، آنقدر از دستش دلخور و دلچرکین بود که ترجیح داد راجب آن موضوع حرف نزند و در عوض بگوید:
- باز هم ممنون، خودم وقت نکردم بیام دنبالش... .
کیا دستهای لرزانش را دیده بود و از لرز صدایش فهمیده بود این دختر حالش خوش نیست... وگرنه این نگاه دزدینها که عادی نبود.
محض رفتنش انگار دلش را از ساختمانی روی زمین رها کردند که هری ریخت... . گوشی و گلهای رز سفید پسره را روی اپن رها کرد. احساس میکرد کمکم دارد فوبیا پیدا میکند، فوبیا به این تنهایی، به مردها، به زندگی... .
توجهی به چادری که روی زمین افتاد نکرد و موهایش را کشید.
- آخ خدایا...دارم دیوونه میشم.
روی زمین نشست و موهایش را بیشتر کشید:
- الان چیکار کنم؟
نگاه بیفروغش روی قیچی کاغذ بری که به لطف شلختگیهای سپیده روی عسلی بود افتاد. از میمنک چشمهایش خستگی میبارید و گلویش را حجم عظیمی از بغض میفشرد. چهار دست و پا خودش را به عسلی رساند و بدون ذرهای مکث قیچی را برداشت. با یک دست گلویش را فشرد و با دست دیگر بیهواس قیچی را به ترهمویی که از کنار چشمش تا کمرش راه گرفته بود رساند و لحظهای بعد تار موهای بلند و لختی بود که از شانهاش روی زمین میافتاد.
- موهام زیادی بلند بود... .
چشمهایش پر شد و چهرهای منحوس جلوی چشمهایش نقش بست. «چه موهایی هم داره لامصب» و باز هم صدای جیغ آن زن بود که در سرش تکرار شد... .
سرش سبک شده بود و حالا چشمهایش نمزده.
- دیدی چیشد؟
با بلند شدن صدای گوشی قیچی را رها کرد و با موهایی که غیر حرفهای و ناشیانه کوتاه شده بود از جای برخواست و گوشی را برداشت. با دیدن نام یونا روی صفحه بغضش بزرگتر شد و یادش آمد این روزها احساسات شیرینی را داشت تجربه میکرد. با صدایی لرزان جواب سوال چند لحظه پیش خودش را داد:
- بدبخت شدم که!
آخرین ویرایش توسط مدیر: