- Sep
- 261
- 3,825
- مدالها
- 2
فصل سوّم
پرونده را باز میکنم و دوباره میبندم. مثل یک آیینهی دق روبهرویم است. از طرفی حالا که دانشگاهم تمام شده، میتوانم با مدرک و خیالِراحت به دنبال کار مورد علاقهام بروم و از طرفی از این وضعیت راحت بشم.
- خوشآمدید، خوشحال میشیم دوباره تشریف بیارید.
نفسی بیرون میدهد و لبخندش را جمع میکند. خودش را روی صندلی میاندازد.
غزل: حالم بهم میخوره انقدر باید نقاب بزنم و به زور خودم رو مشتاق نشون بدم. از من به تو نصیحت، فقط برو سراغ علاقت.
دوباره فکر و خیال به سمتم میآید که چهطور کاری که دوست دارم را پیدا کنم.
- امّا فکر نکنم بتونم.
ابرویی بالا میاندازد.
غزل: چهطور مگه؟
دستانم را از پشت بهم میرسانم و خستگی رفع میکنم.
- دقیقاً کجا به منی که هیچسابقهای ندارم کار میده؟
سرش را میخاراند.
غزل: خب... همینجا بمون.
از ارتباط نگرفتن با دیگران، همین را دوستندارم که مرا درک نمیکنند و باید برای هرچیزی توضیحی بدهم.
- با این حقوق نمیتونم زندگیم رو بچرخونم. خیلی بیشتر از اینا نیاز دارم. خودت که خبر داری!
سری تکان میدهد. با وضعیت خراب زندگیام، هرچهقدر هم کار کنم، کم است.
غزل: فعلاً چندجایی برو و پیشنهاد بده. اگه منم بتونم دریغ نمیکنم.
***
- خانم محترم نمیشه! شما هیچ سابقهای ندارید. ما نمیتونیم ریسک کنیم و شمارو استخدام کنیم حتّی آزمایشی. الکی امید نداشته باشید. بقیههم مثل من... .
دستم را روی میز میگذارم و چشمانم را میبندم. در این دو روز امثال جملات را زیاد شنیدهام. بیهیچ حرفی از ساختمانِ دوطبقه بیرون میزنم. پلهها را آرام پائین میآیم. همیشه همین است. رشتهات را با علاقه انتخاب میکنی و با هزار امید درس میخوانی، بعد که تمام شد فکر میکنی سختیها به پایان رسیده و حالا اجتماع جایی مختص تو آماده کردهاست و انتظارت را با روی خوش میکشد! تازه بعداز بیرون زدن دانشگاه، شروع بدبختیهاست. پس چرا میگویند:
- تو بخوان، شغلت هم به موقع پیدا میشود.
انگار آخر قرار است در همین بوتیک حوصله سربر زندگی را سر کنم. به خود که میآیم، خودم را بین جمعیتِ زیاد شهر و سر و صدای خیابانها میبینم. نگاهم در بین ساختمانهای بلند، هوای سیاه و ماشینهای مختلف درگیر است. من در اینجا چه میکنم؟ چرا باید من دنبالِ پیداکردن کار باشم و بتونم خرجهای خانه را بدهم؟ هزینههایی که هیچوقت تمامی ندارند. دلم پدرم را میخواهد. حداقل او بود که شب تا صبح کار میکرد و نمیگذاشت من خودم را اذیّت کنم. طاقت زحمتکشیدنهای مرا نداشت.
پرونده را باز میکنم و دوباره میبندم. مثل یک آیینهی دق روبهرویم است. از طرفی حالا که دانشگاهم تمام شده، میتوانم با مدرک و خیالِراحت به دنبال کار مورد علاقهام بروم و از طرفی از این وضعیت راحت بشم.
- خوشآمدید، خوشحال میشیم دوباره تشریف بیارید.
نفسی بیرون میدهد و لبخندش را جمع میکند. خودش را روی صندلی میاندازد.
غزل: حالم بهم میخوره انقدر باید نقاب بزنم و به زور خودم رو مشتاق نشون بدم. از من به تو نصیحت، فقط برو سراغ علاقت.
دوباره فکر و خیال به سمتم میآید که چهطور کاری که دوست دارم را پیدا کنم.
- امّا فکر نکنم بتونم.
ابرویی بالا میاندازد.
غزل: چهطور مگه؟
دستانم را از پشت بهم میرسانم و خستگی رفع میکنم.
- دقیقاً کجا به منی که هیچسابقهای ندارم کار میده؟
سرش را میخاراند.
غزل: خب... همینجا بمون.
از ارتباط نگرفتن با دیگران، همین را دوستندارم که مرا درک نمیکنند و باید برای هرچیزی توضیحی بدهم.
- با این حقوق نمیتونم زندگیم رو بچرخونم. خیلی بیشتر از اینا نیاز دارم. خودت که خبر داری!
سری تکان میدهد. با وضعیت خراب زندگیام، هرچهقدر هم کار کنم، کم است.
غزل: فعلاً چندجایی برو و پیشنهاد بده. اگه منم بتونم دریغ نمیکنم.
***
- خانم محترم نمیشه! شما هیچ سابقهای ندارید. ما نمیتونیم ریسک کنیم و شمارو استخدام کنیم حتّی آزمایشی. الکی امید نداشته باشید. بقیههم مثل من... .
دستم را روی میز میگذارم و چشمانم را میبندم. در این دو روز امثال جملات را زیاد شنیدهام. بیهیچ حرفی از ساختمانِ دوطبقه بیرون میزنم. پلهها را آرام پائین میآیم. همیشه همین است. رشتهات را با علاقه انتخاب میکنی و با هزار امید درس میخوانی، بعد که تمام شد فکر میکنی سختیها به پایان رسیده و حالا اجتماع جایی مختص تو آماده کردهاست و انتظارت را با روی خوش میکشد! تازه بعداز بیرون زدن دانشگاه، شروع بدبختیهاست. پس چرا میگویند:
- تو بخوان، شغلت هم به موقع پیدا میشود.
انگار آخر قرار است در همین بوتیک حوصله سربر زندگی را سر کنم. به خود که میآیم، خودم را بین جمعیتِ زیاد شهر و سر و صدای خیابانها میبینم. نگاهم در بین ساختمانهای بلند، هوای سیاه و ماشینهای مختلف درگیر است. من در اینجا چه میکنم؟ چرا باید من دنبالِ پیداکردن کار باشم و بتونم خرجهای خانه را بدهم؟ هزینههایی که هیچوقت تمامی ندارند. دلم پدرم را میخواهد. حداقل او بود که شب تا صبح کار میکرد و نمیگذاشت من خودم را اذیّت کنم. طاقت زحمتکشیدنهای مرا نداشت.
آخرین ویرایش: