جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط لِئا. با نام [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,602 بازدید, 33 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع لِئا.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لِئا.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
نگاهی به ساعت می‌کنم. حداقل تا نیم‌ساعت دیگر می‌رسد. باید بیدار بمانم تا برای همیشه البته دوباره، اتمام حجت با او کنم. روی صندلی می‌نشینم و پاهایم‌ را کلافه تکان می‌دهم. آرام و قرار ندارم. نگاهم‌ را از ساعت نمی‌گیرم. همیشه همین حوالی به خانه می‌آید. لباس‌هایش‌ را عوض می‌کند و تجدید آرایش می‌کند و می‌رود تا نزدیک‌های سحر که خمار و مسـ*ـت خودش‌ را با همان وضع روی مبل می‌اندازد. صبح که از خواب بیدار می‌شود، دوباره همان! صدای در را که می‌شنوم، از مات شدن در ساعت بیرون می‌آیم. نگاهی به خانه‌ی ساکت می‌اندازد. منتظرم تا چشمانش‌ بر روی من بنشیند و اعتراض کردن‌ را شروع کنم‌. همین هم می‌شود. پوزخندی می‌زند
- به به، ببین کی این‌جاست! انتظار استقبالت‌ رو نداشتم.
دستانش‌ را باز می‌کند و به طرفم می‌آید. این مدت تمام سعی‌ام را می‌کردم که هیچ‌وقت با او مواجه نشوم. وسط راه می‌ایستد و قهقه‌ای می‌زند. حرص‌ را در صدایم کنترل می‌کنم.
- مثل این‌که پیشواز رفتی! از الان مسـ*ـت کردی برای شب!
زبانش‌ را دور لبانش می‌کشد. کدام مردی با این ادا‌ها جذب او می‌شود؟ تنها کاری که زیادی در آن مهارت دارد، این‌است که با پرروئی دیگران‌ را به سمت خودش بکشاند!
به سمت میز آرایش کوچیکی که در گوشه‌ی خانه است می‌رود. صدایم‌ را بالا می‌برم و ملاحضه‌ی بچّه‌های در خواب رفته‌ را نمی‌کنم.
- باهات حرف دارم!
بدون توّجه‌ای کارِ خودش‌ را می‌کند. از آئینه انعکاس حرکاتش‌ را می‌بینم. کِرِم سفید کننده‌ را برمی‌دارد و نصفِ کفِ دستش‌را پُر می‌کند. آخر شب می‌شود این کرم ها را مثل یک لایه‌ی ضخیم ماسک، از روی صورتش برداشت!
- باز می‌خوای چی بگی؟
به سمتم برمی‌گردد.
- نصیحت؟
تک خنده‌ای می‌کند.
- خدا تو یکی‌ رو شفا بده که هروقت حوصله‌ات سر میره میای حرفای گنده‌تر از دهنت بزنی!
خودم‌ را به پشت سرش می‌رسانم. از آئینه حرف‌هایم‌ را بهش می‌زنم.
- احیاناً می‌دونی که بعد از ظهر چه‌کار کردی؟
- کار خاصی نکردم. می‌دونی اصل برنامه هامون شب شروع میشه.
می‌خندند و همون حین رُژ جگری رنگی بر لبانش می‌کشد. می‌شمارم. شش‌بار!
دندان‌هایم‌ را بر هم می‌فشارم.
- معلوم نبوده چی زده بودی که اومدی و بچّه‌هات رو به باد کتک گرفتی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
ریمل‌ را بر مژه‌هایش خالی می‌کند.
- تو که نبودی و ببینی. پس زیادی حرف نزن!
لبانم‌ را بر هم می‌فشارم. هر روز از قبل، چهره‌اش برایم تیره‌تر می‌شود. چه‌طور می‌تواند با خانواده‌ی خودش این‌کار را کند؟
- ولّی ما بچّه‌های تو هستیم. دست ما نبوده که تو مادر ما شدی!
پشیمان می‌شوم از حرفم. تا به الان با هرکاری که می‌کرده، جلوی خودم‌ را می‌گرفتم که بی احترامی نکنم. همیشه بعد از دیدن اشتباهاتش، روز ها و ماه‌های سختی که در دوران باردار بودنم‌ را کشیده به یاد می‌آورم و خشمم‌ را کنترل می‌کردم. هر‌چه‌قدر که... . تند به سمتم برمی‌گردد. لرزان قدمی به عقب برمی‌دارم. فضای تاریک خانه و پرده‌های کشیده، نفسم‌ را تنگ می‌کند. خطِ‌چشمش نمیه‌کاره مانده است. قرمزی چشمانش‌ دارد شروع می‌شود. فریادهایش که اوج می‌گیرد،ترسِ بیدار شدن کودکان، حالم‌ را بدتر می‌کند.
- چی از جونم می‌خوای؟! این زندگی لعنتی و بدبختی‌هاش برام بسه! تو هم ازم طلب‌کاری؟
نگاهم‌ را می‌کشم به بالا و دستانش که در هوا می‌چرخند.
- تو یکی دهنت‌ رو ببند. آره، اصلاً بچه‌ی منی و دوست‌دارم بهت زور بگم و اذیّت‌تون کنم. این‌همه بقیه منو اذیّت کردن و اجبار کردن، حالا می‌خوام عقده هام رو خالی کنم!
مردمک‌های لرزانم‌ را به سمت دربِ اتاق می‌کشانم. صدایم آرام‌تر از هر زمانی بیرون می‌آید.
- چرا؟ چرا می‌خوای بلاهایی که پدر و مادرت سرت آوردن‌ رو برای ما تکرار کنی؟
قطره‌ای اشک از چشمانم بر جلوی پای راستم می‌افتد.
- تو که درد و رنج‌هاش‌رو دیدی، می‌دونی چه‌قدر بده!
به سمت آیینه بر می‌گردد. به کارش ادامه می‌دهد.
- وقتی به سن‌ِ من رسیدی، می‌فهمی چه‌خبره! اون موقع است که درد کشیدن بقیه برات لذّت داره! البته اگه زندگی من نصیبت بشه... .
روی میز خم می‌شود و حالم از ثانیه‌های قبل بدتر است.
- تا وقتی بابات بود، می‌تونستم هر چیزی رو تحمّل کنم. بعد از رفتنش، دیگه نای ایستادن نداشتم.
فریادی می‌کشد و خطِ چشمش‌را بر آئینه می‌کوبد. چشمانم‌ را می‌بندم و منتظر فرو ریختن آئینه هستم. فقط صدای قدم‌های محکمی که با کوبیده شدن درب تمام می‌شوند را می‌شنوم. پلک‌هایم که کنار می‌روند، آن‌را سالم می‌بینم‌. ضربه‌ی سنگینی را در درون خودش دفع کرده؛ امّا نگذاشته فرو بریزد. درد کشیده امّا ایستاده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
صدای نفس‌نفس که می‌شنوم، از وادی خیال‌هایم بیرون می‌آیم. دستم‌ را روی لب‌و چانه‌ام می کشم و عرق آن‌را پاک می‌کنم. در شرایط حساس چامه‌ام نمناک می‌شود. دربِ اتاق‌شان‌ را که باز می‌کنم، همه‌ را کِز کرده در گوشه می‌بینم. اشک در چشمانم به جوش می‌آید. حرارتِ دل‌سوزی‌ را باید خاموش کنم تا سرازیر نشوند! تا مرا می‌بینند انگار که خیال‌شان راحت شده‌باشد، گریه‌ و جیغ کشیدن‌ را بلند می‌کنند و به سمتم می‌دوند. خودم‌ را روی زمین می‌اندازم و می‌گذارم آن‌ها مرا در خود بگیرند. از بین‌شان نازنین‌ را می‌بینم که دستانش‌ را در آغوش کشیده. انگار تنها‌ترین باشد در این دنیای شلوغ. انگار که او را رها کرده‌اند. بدون هیچ‌ اشکی! یادِ کودکی‌های خود می‌افتم که دقیقاً شبیه همین حال، روزگارم طی می‌شد. دستم‌ را سمتش دراز می‌کنم. سر و انگشتانم‌ را تکان می‌دهم که به سمت‌مان بیاید؛ امّا هیچ واکنش نشان نمی‌دهد. نمی‌تواند این همه درد را در این زمان تحمّل کند. فضای سنگین و گرفته‌ را رها می‌کنم. آغوش‌ام شاید کودکان‌ را در خود گرفته؛ امّا روحم، تنهاست. به این حال عادت دارم. بی‌حس به همه اتفاقات! آن‌قدر زخم خورده و کسی برایش مرهم نگذاشته، که دیگر عکس‌التماس در برابرشان ندارد. تازه‌ها بر روی قبلی‌هایی که باز هستند، می‌نشینند.ابرو‌هایم ‌را درهم می‌کنم و پلک‌هایم سخت یک‌دیگر را می‌گیرند. چرا نمی‌توانم مثل دیگران، خوش‌حالی و خنده، عشق و عاشقی و معشوقی‌را تجربه کنم؟ چرا فقط درد و رنج... . کاش روزی تمام می‌شدند.
نگاهی به پنجره می‌اندازم. از بین درختان، موی سفید‌رنگ هلالی دیده می‌شود. ماه هم امشب خسته‌ است.انگار که امشب همه همانند سازِ چنگ شده‌اند. زیر لب زمزمه می‌کنم:
- هر چه انسان‌تر باشيم زخم‌ها عميق‌تر خواهندبود.
هر چه بيشتر دوست بداريم
بيشتر غصّه خواهيم‌داشت.
بيشتر فراق خواهيم‌کشيد
و تنهائی‌هايمان بيشتر خواهدشد.
شادی‌ها لحظه‌ای و گذرا هستند
شايد خاطرات بعضی از آنها تا ابد در ياد بماند،
اما رنج‌ها داستانش فرق می‌کند
تا عمق وجود آدم رخنه می‌کند
و ما هر روز با آنها زندگی می‌کنيم.
انگار که اين خاصيت انسان بودن است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
فصل ششم

انگشتانم‌ را در هم حلقه‌ می‌کنم. پوستِ لبم با دندان کنده‌ می‌شود. صبح که راه افتادم، گریه و ناراحتی‌های خواهر و برادرانم چشمانم‌ را کور کرده‌بود. حالا که این‌جا روی این صندلی نشسته‌ام و منتظرم تا صدایم کنند برای تست دادن، می‌فهمم چه‌کار کرده‌ام! من‌که روی این کار را ندارم. می‌دانم که قبول نمی‌شوم. می‌دانم اگر در آن اتاق پا بگذارم تا مرز بیهوشی میروم. می‌دانم با لبخندهای مسخره‌شان سرافکنده برمیگردم. همه‌ را می‌دانم ولی چرا هنوز نشسته‌ام؟ دلم می‌خواهد سرم‌ را به دیوار سرد و خاکستری پشت‌ بکوبم. صد درصد صورتم با برف فرقی ندارد؛ یخ و سفید!
یک جفت کفشِ پاشنه‌بلند قرمز روبه‌رویم قرار می‌گیرد. دستانم‌ را از روی سرِ خم شده‌ام برمی‌دارم.
- عزیزم، چرا نمی‌یای؟
نگاهش می‌کنم. اوّلین چیزی که نگاهم‌ را جذب می‌کند، صورت آرایش شده و لبانِ قرمزش است‌. یعنی منم باید... . در دل آه از نهادم بلند می‌شود.
لبخندی می‌زند:
- منتظرت هستند!
ابروهای مشکی‌اش را بالا می‌دهد. دستی به کمر باریک‌اش می‌زند
- نترس. اتفاقی نمی‌افته! ولی اگه نتونی این اجرا رو خوب پیش بری، قبول نمی‌شی.
تک خنده‌ای می‌کند:
- فقط حواست باشه خراب نکنی که ما دست به خنده‌مون خوبه!
ماتِ تک‌تک حرف‌هایش هستم. عقب می‌رود.
- پس تصمیم بگیر. یا بیا یا برو!
حالم‌ را اساسی گرفت. جای من این‌جا نیست. هیچ استعدادی ندارم.بین در که کمی باز بود، کارهایشان‌ را کم و بیش دیدم. با اخلاق و رفتاری که من دارم... .
- خانم می‌خواید همون‌جور بایستید؟
با تعجّب نگاهی به اطراف می‌اندازم. خودم‌ را داخل اتاق می‌بینم. کی به این‌جا آمدم؟ ترس بیشتری درونم‌را فرا می‌گیرد. نگاه‌های زیادی‌ را زوم بر خودم می‌بینم. حتّی سرما هم در پاهای که جوراب و کتونی دارند، نفوذ کرده‌ است!
هرکاری که می‌کنم نمی‌توانم درآمدش‌را ندید بگیرم. این پول می‌تواند درد‌های زیادی از مرا دوا کند. هرچند که به قول غزل اگر بتوانی کارت‌ را خوب انجام بدهی، به جاهایی می‌رسی که دیگه خودت‌ نمی‌خوای اون‌جا رو ترک کنی. قبل از آمدنم پای تلفن به گوشم حجم وسیعی از حرف‌های انگیزشی زد. همان‌هایی که شاید انرژی بدهند؛ امّا خودت‌هم به آن‌ حرف‌های مسخره می‌خندی. نگاه ترسان و اشک‌بار بچّه‌ها جلوی چشمانم می‌آید. خانه‌ی بی درو پیکر جلوی چشمانم می‌آید. خشم کتک‌های مادر بی‌رحم جلوی چشمانم می‌آید... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
دو مرد و یک زن‌ را پشت میز چوبی می‌بینم که به ردیف نشسته‌اند. آن‌طرف صحنه دختر و پسرانی درگیر هستند. گاهی جیغ دختران به هوا می‌رود و داد پسران، ساکتشان میکند. پسری‌ را در صحنه‌ی مقابل میز می‌بینم که اشاره‌ای می‌کند که به جلو بیا! با پاهای لرزان به سمتش می‌روم. استرسم‌ را دیده‌است. انگار که می‌داند همین حالا پس می‌افتم. دستم‌ را می‌گیرد و به سمت خودش در پشت صحنه می‌کشاند. هول می‌شوم و در آستانه‌ی افتادن هستم که دست می‌اندازد و کمرم‌ را می‌گیرد. تاب و تحمّل برایم نمی‌ماند. سریع عصب می‌کشد و تند تند شروع به حرف زدن می‌کند:
- ببین می‌دونم استرس داری، ترس داری و کلی چیزای دیگه!
نگاهی به پشت پرده می‌اندازد.
به چشمان ماتم زده‌ام نگاه می‌کند.
حسابی مرا گیج کرده‌است.
- اینجوری نگاه نکن. الان فقط چندتا نفس عمیق بکش.
همزمان دستانش‌ را به سمت صورتش می‌کشد. نفس عمیقی دم می‌کند و با بیرون دادن آن، دستانش‌ را به به سمت من سوق می‌دهد.
کار‌هایش برایم عجیب و جالب است. بی دلیل مرا همراه خودش می‌کند. از همراه شدنش آرامش می‌گیرم... . دقایقی می‌گذرد. وقتی حالم را می‌بیند، وقتی رنگی که به صورتم برگشته‌را می‌بیند، لبخندی تحویلم می‌دهد.
- برو رو صحنه که خودم پشتتم!
و هولم می‌دهد روبه‌ روی کسانی که الان حکم قاتلم‌ را دارند! کلافگی‌شان‌را می‌بینم.
- سلام.
سکوت‌شان‌را میبینم و به خودم آرامش می‌دهم.
- معذرت می‌خوام. یه اتفاقی افتاد که... .
- کافیه خانم! فعلاً وقت این حرفارو نداریم.
نمی‌خواهم حال آرامم‌ را از دست بدهم.
صحبتی باهم می‌کنند.
- الان یه سری سوالاتی می‌پرسیم، اگه از این مرحله گذر کردید، با بقیه موارد کنار می‌آیم!
و مرا در برزخ حرفش، بقیه‌ی موارد می‌گذارد.
نمی‌فهمم چگونه امّا هرطور که بود جوابی به حرف‌هایشان دادم. ازم خواستند خودم‌را یک مدل تصور کنم و از اول تا آخر صحنه برایشان گذری داشته‌باشم. یادم نمی‌آید چکار کردم و چه‌گفتم ولی هرچه بود، گذشت! فقط یادم می‌آید همان پسری که می‌دانم همه‌ی وقت حواسش به من بود که بیشتر از این گند نزنم، مرا به بیرون هدایت کرد. البته به زور کشیدن پاهایم بر زمین. چراکه تکان نمی‌خوردم!
- بیا این آب‌قند رو بخور ببینم.
چیزی‌را روی لبم حس می‌کنم. سرم‌ را بالا می‌آورم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. لبخندش‌ را که می‌بینم، می‌فهمم الان کجا هستم و چه‌شده... .
- بدجور فشارت افتاده ها! دیگه داشتم می‌گفتم سکته کرد خونش افتاد گردن‌مون.
آب قندرا با زور به خوردَم می‌دهد. سرگیجه‌ام بهتر می‌شود. کمرش‌ را صاف می‌کند و نگاهش‌ را به طرفی دیگه می‌برد. برای کسی انگار سر تکان می‌دهد و دوباره نگاهش‌ را به من سوق می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
- از همین الان بهتره بدونی دختر، این‌جا جای کسایی که بخوان خجالت بکشن و بترسن و...
دستانش‌ را روی هوا می‌چرخاند:
- چه‌میدونم، دل نداشته‌ باشن و از این‌جور چیزا نیست!
سرش‌ را نزدیک‌تر می‌آورد و من عقب‌تر.
- باید اینارو بزاری کنار اگه می‌خوای این‌جا کار کنی.
این‌جا باید تبدیل به یه آدم دیگه بشی! مدل شدن کار آسونی نیست. تو قراره جلوی خیلی‌ها خیلی فشن‌شوها رو اجرا کنی. جلوی خیلی از دوربین‌ها بری و خیلی از سایت‌ها و جاهای دیگه هم‌ عکس‌‌ و فیلم‌‌های تو رو با کلی ژست متفاوت پخش کنن!
کمرش‌ را صاف می‌کند امّا نفس من با این دور شدن هم حتّی برنمی‌گردد.
- حالت خوب نیست! پیشنهاد می‌کنم برو و استراحت کن و یکم به راهِ کاری که شروع کردی فکر کن. شاید هم خود پشیمون شدی...‌ .
صدای خنده‌ش بلند می‌شود و ادامه می‌دهد:
- هم ما نخواستیم و قبول نکردیم.
به صورتش خیره می‌شوم. چشمان قهوه‌ای‌اش شلوغی و شیطنت این مرد‌ را فریاد می‌زند. خوش‌ به‌ حالش! غمی ندارد. دغدغه‌ای ندارد. همه‌چی دارد و هیچ‌ ندارد. چشمکی‌ برایم می‌زند و دستش‌ را بلند می‌کند. رد نگاهش‌‌را که می‌گیرم، دختری‌را می‌بینم و نفسی که حبس می‌شود! یعنی من‌هم ... ؟
صدای جونِ کشیده‌ای که پسر می‌گوید اعصابم‌ را بیشتر مختل می‌کند و حالت تهوع می‌گیرم. با دست به دخترک اشاره‌ای می‌کند به بالا.
- سریع‌تر بیا بالا صحنه آماده‌س.
نگاهش به من می‌افتد و چشمانش‌ را در کاسه می‌چرخاند.
- تو هم پاشو جمع کن برو دیگه دختر. به‌نظرم‌ که دور این‌جا رو خط بکش. این کارا به تو نمیاد.
از ساختمان که بیرون میزنم، مستقیم راه خانه‌ را در پیش میگیرم. باید با خودم خلوت کنم. دو دوتایی کنم و ببینم چهارتا می‌شود یا پنج‌تا؟ یا حتی سه‌تا!
کلافه گوشی‌ام‌ را از جیب شلوارم بیرون می‌کشم و جست‌و جویی در گوگل و کانال‌ها. سایت‌ها را تندتند بالا پایین می‌کنم. آن‌قدر هم که این مردک می‌گفت ترس ندارد! دستم روی عکسی ثابت می‌ماند. کپشن‌ را که می‌خوانم میبینم برای همین شرکتی هست که چند دقیقه قبل تبدیل به پل صراط شده بود!
- آژانس مدلینگ اوژن.
کلافه از جایم بلند می‌شوم. تا خانه راه‌خیلی زیادی است. نگاهی که به کیف پولم می‌اندازم، به درکی می‌گویم و گوشه پیاده‌رو را می‌گیرم و می‌روم.
صدایی مدام در گوشم حرف می‌زند‌. این یک ساعت راه‌ را مدام مغزم‌ مرا شست‌و‌شو می‌دهد.
《پناه یکم واقع‌بین باش. نگاهی به اون بچه‌های بدبخت بکن. آینده ندارن به نظرت؟ خودت به جهنم! حداقل به‌خاطر اونا... . اصلاً اینا هیچی. تو نمی‌خوای یکم خودتو تغییر بدی؟ تا کی ان‌قدر ساده زندگی کردن؟ تا کی ترسو و خجالتی بودن؟ تا کی... .》
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
سنگ ریزه‌ای را با پا دنبال می‌کردم که قبل از رد کردن خمِ کوچه، صدای گریه های بچگانه‌ای متوقفم می‌کند. گوشم به صدای گریه‌ی بچه بدجور عادت کرده و ترسیده‌است. پاهایم می‌لرزد و از فکری که در ذهنم می‌گذر ترس در بدنم رعشه می‌اندازد. پیچ را با قدرتی که عجیب به دست آورده‌ام، می‌پیچم و چشمانم تجمّعی را مقابل خانه می‌بیند که آهم را بلند می‌کند. صدرا... . آه از صدرا که همگی می‌دانند چه مشکلی دارد و بازهم او را با این حال رها کرده‌اند. خودم را به معرکه می‌رسانم و جمعیت را کنار می‌زنم و ماشین پلیسی که در وسط گرداب همسایه‌ها گم‌شده بود! کیفم که به زمین می‌افتد و صدای زنجیره‌اش با برخورد به چیزی حتم فلزی، توجه را جلب می‌کند‌. نمی‌دانم چرا اما نگاهی به زمین می‌اندازم تا ببینم آن شیء فلزی چه بوده‌است. نگاهم با دیدن چاقو‌ی کمری مات می‌شود و ترس و لرزی که بیشتر به جانم می‌افتد.
- جناب سرهنگ‌ بفرمائید اینم خودش!
خوب صدا را می‌شناسم. معروف است به شر به پا کنِ محل! لبانم می‌لرزند و صدایی که بیرون نمی‌آید. مرد سبزپوش روبه‌رویم جلوتر می‌آید و بیسیمش را به طرف‌ام می‌گیرد.
- شما خانم رستمی، کسی که این خونه رو اجاره کرده هستید؟
همیشه از ارتباط و صحبت با مرد‌ها می‌ترسیدم. و حالا این مردی که صدای کلفتش زیادی با قد و هیکلی که دارد هماهنگ است... . سری تکان می‌دهم و نگاهی به زن چادر‌پوش کنارش می‌کنم. با همان بیسیم به سمت زن برمی‌گردد و اشاره‌ای با آن به سمت من می‌کند.
- دست‌بند بزن!
مات و مبهوت نگاهی به اطراف می‌کنم. حالت تهوع می‌گیرم‌. نمی‌توانم و خم می‌شوم‌ بر روی جوب کنار خانه. به‌جای معده‌، از چشمانم اشکی‌ست که جاری می‌شود! دستی که روی شانه‌ام می‌نشیند صاحبش سارایی است که برخلاف سنش زیادی بزرگ به‌نظر می‌رسد. سکوت را بیش از این جایز نمی‌دانم. بلند می‌شوم و دست عقب می‌کشم در برابر دستِ بالا آماده‌ی زنِ دست‌بند به دست.
- به چه علتی؟!
مرد نگاهی به من و سارا می‌کند. حتماً فهمیده این کودکان همه‌ی زندگیه من هستند و این‌گونه عمل می‌کند؟
ابروهای بزرگش را درهم می‌کند و دستی به ریش بلند‌ش می‌کشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
- ما توی این خونه حدود یک‌کیلو شیشه پیدا کردیم.‌ شما به عنوان صاحب این خونه... .
- نه نه جناب! صاحب این خونه منم. این فقط اجاره... .
گوش‌هایم سوت می‌کشد. دستم‌ را روی دهانم می‌گذارم. این دیگر چه بلائی بود که به سرِ منِ فلک زده آمد؟! اشک‌هایم جاری می‌شوند. مواد؟! شیشه؟ یک‌کیلو؟! با صدای بلند مرد انگار که راه گوش‌هایم باز می‌شود.
- خانم محترم صدبار گفتی صدبار هم من گفتم ببخشید، حالا هرچی!
رو به من می‌کند و با آشفتگی دستانش‌ را روی هوا تکان می‌دهد.
- شما باید با ما بیاید تا بفهمیم دقیقاً چی‌شده. پس لطفاً همکاری کنید!
صدای زهرا خانم را از پشت سرم می‌شنوم. همان کسی که برای اولین بار که او را دیدم آرزو داشتم که ای‌کاش مادرم بود و حالا باز حق مادری را دارد تمام می‌کند.
- پناه جان، نگران نباش. هرجا که لازمه برو. بچه‌ها پیش من خیالت راحت. الانم علی رو می‌فرستم بیاد تا ببینه چه‌خبره.
لبخندی که می‌زند، انگار دستوری که باید اجرا کنم.
چیزی که محکم پایم را می‌گیرد، ترس شدیدی در جانم می‌اندازد و می‌پرم! نگاهی به پایین می‌اندازم دلم ریش می‌شود. صدرا با چشمان قرمز و خیس، سر کج کرده و با لبی لرزان نگاهم ‌می‌کند.
خم می‌شوم و بغلش می‌گیرم. زهرا خانم از دستم می‌گیرد و تکانش ‌می‌دهد
- خوب نیست بیشتر از این علاف بشن. پناه! باهاشون راه بیا و حرف اضافی نزن تا بدونن واقعاً چی هستی. بسپار به خدا.
به سارا می‌سپارم مواظب بچه‌ها باشد و در مقابل چشمان هر چهار نفر که با بغض نگاهم می‌کنند، دلگرمی می‌دهم. سوار ماشین که می‌شوم، می‌گذارم اشک‌هایم جاری شوند. آخ مادر! چه مادری برای ما کردی... . حداقل کاش یکم دلت رحم داشت خودت گردن می‌گرفتی. نه این‌که تا فهمیدی پلیس رسیده بخوای از پشت‌بام فرار کنی و حالا انسیه خانم این‌طور همه‌چی کفِ دستشان بگذارد و حالا... .
دربِ سمت من باز می‌شود و دستی که محکم به بیرون می‌کشد. به هر گوشه و کنار که نکاه می‌کنم، سربازی را می‌بینم که با دست‌بندی به فرد دیگری گره خورده و تندتند به این طرف و آن طرف می‌روند و حالا من خود یکی شبیه به آنان شده‌ام! مقابل درب قهوه‌ای رنگی که می‌ایستیم و صدای در و آوای ضخیمی که می‌گوید:
- بیا داخل.
- جناب سرهنگ، ایشون همون موردی هستند که گفتن داخل خونه مواد هست.
چه می‌گوید؟ کسی چیزی گفته؟
نگاه عجیب این سرهنگ را زیادی نمی‌توانم تحمل کنم.
- بشین!
صلابت زیادی دارد صدایش! تو حتی نمی‌توانی مقابل این ابهت حرف راست بزنی جه برسد به دروغ! می‌دانم زبان‌ام می‌گیرد و متهم می‌شوم.
- خب، تعریف کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
- من از هیچی خبر ندارم!
یا از این مورد‌ها زیاد دیده یا حالا که چشمانم را نمی‌بیند حرفم را هم باور نمی‌کند.
- ببین دختر جان، شواهد و مدارک داریم.
روی صندلی تکانی به خودش می‌دهد.
- این وظیفه‌ی اصلی ماست که بدون دلیل و مدرک کاری نکنیم. وگرنه پای خودمون گیره تا بقیه!
بغض می‌کنم. زیادی ضعیف هستم. همیشه از این وضعی که پیش می‌آید ناراحتم. شاید اگر حتّی به احتمال یک‌ درصد شانس قبول شدن در مصاحبه را داشته‌باشم... .
- فهمیدی چی گفتم؟!
سرگردان نگاهی به او می‌کنم.
کلاس نفسش را رها می‌کند.
- اگه حرف نزنی امشب رو بازداشتگاه می‌مونی تا فردا بری دادسرا.
می‌ترسم و از جایم بلند می‌شوم. دستانِ لرزانم را که می‌بیند، او هم ترسیده بلند می‌شود و لیوان آبی پُر می‌کند و منی که آن را می‌گیرم و محکم فشارش می‌دهم.
- بشین ببینم دختر! آروم باش. اگه دقیق همه‌چی رو تعریف کنی، شاید آزاد شدی.
از شاید حرف می‌زند؟ قطره اشکی که می‌افتد را با سر انگشتانم محو می‌کنم. زیادی سناریوی زندگی غمگین جلو می‌رود. لبخندی می‌زند:
- با این اشک و ترسی که راه انداختی، مطمئن باش اگه همه‌چی رو برام بگی، حتی اگه مقصر باشی یه‌کاری برات می‌کنم.
چشمانش را که با آرامش می‌بندد، لیوان را روی میز می‌گذارم و شروع به تعریف می‌کنم. شاید اگر از همه‌چی خبر داشته‌باشد، هم معجزه‌ای رخ دهد هم شاید دلی از برای من، آرام شود! سر پایین می‌گیرم.
- وقتی چهارده سالم بود، پدرم رو از دست دادم. دوتا برادر یازده و هفت ساله دارم و دوتا خواهر سیزده ساله و هفت ساله. مادرم عاشق پدرم بود. وقتی اون رفت، ان‌قدر حالش بد بود که ما رو گذاشت پیش خاله‌م و خودش بود و یه سنگ قبر سیاه. بعد از یکی دوسال اومد سراغ ما. عوض شده بود. زودرنج، عصبی، کلافه... وقتی ما رو می‌دید می‌گفت شما منو یاد باباتون می‌ندازید و برای همین ازتون بدم میاد. سخته!
نفسی می‌گیرم و نمی‌خواهم نگاه بالا بیاورم. درسته تا به‌حال برای کسی این صحبت‌ها را نکرده‌ام؛ امّا حداقل برای نجات دادن خودم یا شاید راهی... .
- دوران سختی بود. اصلاً نفهمیدیم چطور بزرگ شدیم. چطور گذشت! فقط یادمه قبل از این‌که دانشگاه برم، خونه‌‌ای که داشتیم رو فروخت. یه شب اومد خونه و گفت جمع کنید باید بریم. بعدها فهمیدم توی قم*ار شرکت کرده بوده و... .
لیوان آبی را که دست نخورده روی میز گذاشته بودم دوباره به طرفم بلند می‌شود. می‌گیرم و کمی می‌خورم. موقع سر بلند کردن چشمانم را می‌بندم تا با آن مرد جا افتاده و آب از سر گذرانده، روبه‌رو نشوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
- باورم نمی‌شد! انگار با مرگ پدرم از همه‌چی زد. از زندگی، از بچه‌هاش. زندگی‌مون شد توی یه خونه‌ی اجاره‌ای و بدون هیچ چیزی! غروب می‌رفت، صبح فردا روی مبل افتاده می‌دیدیمش. تا یه جای دنیاش خال برمی‌داشت، می‌افتاد به جونِ ما. این آخری‌ها که من بزرگ‌تر شدم و حرمت مادری رو تا یه حدی از وسط برداشتم، دیگه جلوش می‌ایستادم و نمی‌ذاشتم کاری کنه امّا بازم... .
قطره اشکی که با یادآوری همیشه می‌چکید را با پشت دستم پاک می‌کنم
- قضیه‌ی این مواد رو هم نمی‌دونم. تا به‌ حال ندیده بودم این مورد رو ولی حتماً یا خریده یا برای کسی گرفته یا نهایت یه نفر دیگه بهش داده تا نگهش داره!
سر که بالا می‌آورم، دستش را روی پیشانی و آرنج بر زانو می‌بینم. دلش سوخت؟ ترحم؟ سر کج می‌کنم. ترحم چیز قشنگی نیست! شاید با دیدن فرد مقابلت به خود می‌گویی باید این حس را به او داشته‌باشی امّا هیچ‌گاه دوست نداری کسی این نگاه را به تو داشته‌باشد!
- نگران نباش! پیگیری می‌کنم و میرم سراغ مادرت. ولی... .
چشم از نگاهم می‌گیرد و به سمت میز خودش می‌رود.
- فعلاً تو باید پیش ما باشی. متأسفم نمی‌تونم کاری کنم. نهایت اگه کسی برات وثیقه بیاره.
تلخ‌ندی که همیشه زده‌ام و لب باز نکردم.
صدای در که بلند می‌شود، صدای « بیا تو» هم در کنارش اما با لحنی گرفته! پای سرباز محکم کوبیده می‌شود بر زمین و حرفی که می‌زند، بیشتر حالم را خراب می‌کند امّا می‌فهمم زهرا خانم همیشه به حرفش حتی این‌بار هم عمل کرده‌است.
- قربان یه آقایی اومده که مربوط به همین خانم میشه و میگه که سند آوردم.
- بفرستش تو.
و صدای پای محکم‌تر از قبلی که در نهایت مصادف می‌شود با ورود علی آقا.
- سلام جناب سرهنگ.
نگاهی به من می‌کند. بچه‌ که بودم، ناراحت می‌شدم از این‌که خواهر خودم و بقیه‌ی دختران فامیل گریه که می‌کنند چشم و گونه‌هایشان قرمز می‌شود ولی من نه! امّا این مدت خیلی خوشحالم که این‌جور نیستم و هر وقت که دلم بخواهد هرچقدر اشک می‌ریزم بی آن‌که کسی بفهمد... .
- خوبی بابا؟
بابا گفتنش را همیشه دوست داشتم. اشک حلقه زده را که در چشمانم می‌بیند، لبخند مهربانی می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین