- Sep
- 261
- 3,825
- مدالها
- 2
نگاهی به ساعت میکنم. حداقل تا نیمساعت دیگر میرسد. باید بیدار بمانم تا برای همیشه البته دوباره، اتمام حجت با او کنم. روی صندلی مینشینم و پاهایم را کلافه تکان میدهم. آرام و قرار ندارم. نگاهم را از ساعت نمیگیرم. همیشه همین حوالی به خانه میآید. لباسهایش را عوض میکند و تجدید آرایش میکند و میرود تا نزدیکهای سحر که خمار و مسـ*ـت خودش را با همان وضع روی مبل میاندازد. صبح که از خواب بیدار میشود، دوباره همان! صدای در را که میشنوم، از مات شدن در ساعت بیرون میآیم. نگاهی به خانهی ساکت میاندازد. منتظرم تا چشمانش بر روی من بنشیند و اعتراض کردن را شروع کنم. همین هم میشود. پوزخندی میزند
- به به، ببین کی اینجاست! انتظار استقبالت رو نداشتم.
دستانش را باز میکند و به طرفم میآید. این مدت تمام سعیام را میکردم که هیچوقت با او مواجه نشوم. وسط راه میایستد و قهقهای میزند. حرص را در صدایم کنترل میکنم.
- مثل اینکه پیشواز رفتی! از الان مسـ*ـت کردی برای شب!
زبانش را دور لبانش میکشد. کدام مردی با این اداها جذب او میشود؟ تنها کاری که زیادی در آن مهارت دارد، ایناست که با پرروئی دیگران را به سمت خودش بکشاند!
به سمت میز آرایش کوچیکی که در گوشهی خانه است میرود. صدایم را بالا میبرم و ملاحضهی بچّههای در خواب رفته را نمیکنم.
- باهات حرف دارم!
بدون توّجهای کارِ خودش را میکند. از آئینه انعکاس حرکاتش را میبینم. کِرِم سفید کننده را برمیدارد و نصفِ کفِ دستشرا پُر میکند. آخر شب میشود این کرم ها را مثل یک لایهی ضخیم ماسک، از روی صورتش برداشت!
- باز میخوای چی بگی؟
به سمتم برمیگردد.
- نصیحت؟
تک خندهای میکند.
- خدا تو یکی رو شفا بده که هروقت حوصلهات سر میره میای حرفای گندهتر از دهنت بزنی!
خودم را به پشت سرش میرسانم. از آئینه حرفهایم را بهش میزنم.
- احیاناً میدونی که بعد از ظهر چهکار کردی؟
- کار خاصی نکردم. میدونی اصل برنامه هامون شب شروع میشه.
میخندند و همون حین رُژ جگری رنگی بر لبانش میکشد. میشمارم. ششبار!
دندانهایم را بر هم میفشارم.
- معلوم نبوده چی زده بودی که اومدی و بچّههات رو به باد کتک گرفتی!
- به به، ببین کی اینجاست! انتظار استقبالت رو نداشتم.
دستانش را باز میکند و به طرفم میآید. این مدت تمام سعیام را میکردم که هیچوقت با او مواجه نشوم. وسط راه میایستد و قهقهای میزند. حرص را در صدایم کنترل میکنم.
- مثل اینکه پیشواز رفتی! از الان مسـ*ـت کردی برای شب!
زبانش را دور لبانش میکشد. کدام مردی با این اداها جذب او میشود؟ تنها کاری که زیادی در آن مهارت دارد، ایناست که با پرروئی دیگران را به سمت خودش بکشاند!
به سمت میز آرایش کوچیکی که در گوشهی خانه است میرود. صدایم را بالا میبرم و ملاحضهی بچّههای در خواب رفته را نمیکنم.
- باهات حرف دارم!
بدون توّجهای کارِ خودش را میکند. از آئینه انعکاس حرکاتش را میبینم. کِرِم سفید کننده را برمیدارد و نصفِ کفِ دستشرا پُر میکند. آخر شب میشود این کرم ها را مثل یک لایهی ضخیم ماسک، از روی صورتش برداشت!
- باز میخوای چی بگی؟
به سمتم برمیگردد.
- نصیحت؟
تک خندهای میکند.
- خدا تو یکی رو شفا بده که هروقت حوصلهات سر میره میای حرفای گندهتر از دهنت بزنی!
خودم را به پشت سرش میرسانم. از آئینه حرفهایم را بهش میزنم.
- احیاناً میدونی که بعد از ظهر چهکار کردی؟
- کار خاصی نکردم. میدونی اصل برنامه هامون شب شروع میشه.
میخندند و همون حین رُژ جگری رنگی بر لبانش میکشد. میشمارم. ششبار!
دندانهایم را بر هم میفشارم.
- معلوم نبوده چی زده بودی که اومدی و بچّههات رو به باد کتک گرفتی!
آخرین ویرایش: