جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط لِئا. با نام [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,612 بازدید, 33 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع لِئا.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لِئا.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
فصل سوّم

پرونده‌ را باز می‌کنم و دوباره می‌بندم. مثل یک آیینه‌ی دق رو‌به‌رویم است. از طرفی حالا که دانشگاهم تمام شده، می‌توانم با مدرک و خیالِ‌راحت به دنبال کار مورد علاقه‌ام بروم‌ و از طرفی از این‌ وضعیت راحت بشم.
- خوش‌آمدید، خوش‌حال‌ می‌شیم دوباره تشریف بیارید.
نفسی بیرون می‌دهد و لبخندش‌ را جمع می‌کند. خودش‌ را روی صندلی می‌اندازد.
غزل: حالم بهم می‌خوره‌ ان‌قدر باید نقاب بزنم و به زور خودم‌ رو مشتاق نشون بدم. از من به تو نصیحت، فقط برو سراغ علاقت.
دوباره فکر و خیال به سمتم می‌آید که چه‌طور کاری که دوست دارم‌ را پیدا کنم.
- امّا فکر نکنم بتونم.
ابرویی بالا می‌اندازد.
غزل: چه‌طور مگه؟
دستانم‌ را از پشت بهم می‌رسانم و خستگی رفع می‌کنم.
- دقیقاً کجا به منی که هیچ‌سابقه‌ای ندارم کار میده؟
سرش‌ را می‌خاراند.
غزل: خب... همین‌جا بمون.
از ارتباط نگرفتن با دیگران، همین‌ را دوست‌ندارم که مرا درک نمی‌کنند و باید برای هرچیزی توضیحی بدهم.
- با این حقوق نمی‌تونم زندگی‌م رو بچرخونم. خیلی بیشتر از‌ اینا نیاز دارم. خودت که خبر داری!
سری تکان می‌دهد. با وضعیت خراب زندگی‌ام، هرچه‌قدر هم کار کنم، کم است.
غزل: فعلاً چندجایی برو و پیشنهاد بده. اگه منم بتونم دریغ نمی‌کنم.
***
- خانم محترم نمیشه! شما هیچ سابقه‌ای ندارید. ما نمی‌تونیم ریسک کنیم و شمارو استخدام کنیم حتّی آزمایشی. الکی امید نداشته باشید. بقیه‌هم مثل من... .
دستم‌ را روی میز می‌گذارم و چشمانم‌ را می‌بندم. در این دو روز امثال جملات‌ را زیاد شنیده‌‌ام. بی‌هیچ حرفی از ساختمانِ دوطبقه بیرون می‌زنم. پله‌ها را آرام پائین می‌آیم. همیشه همین است. رشته‌ات‌ را با علاقه انتخاب می‌کنی و با هزار امید درس می‌خوانی، بعد که تمام شد فکر می‌کنی سختی‌ها به پایان رسیده و حالا اجتماع جایی مختص تو آماده کرده‌است و انتظارت‌ را با روی خوش می‌کشد! تازه بعداز بیرون زدن دانشگاه، شروع بدبختی‌هاست. پس چرا می‌گویند:
- تو بخوان، شغلت‌ هم به موقع پیدا می‌شود.
انگار آخر قرار است در همین بوتیک حوصله سربر زندگی‌ را سر کنم. به خود که می‌آیم، خودم‌ را بین جمعیتِ‌ زیاد شهر و سر و صدای خیابان‌ها می‌بینم. نگاهم در بین ساختمان‌های بلند، هوای سیاه و ماشین‌های مختلف درگیر است. من در این‌جا چه می‌کنم؟ چرا باید من دنبالِ پیداکردن کار باشم و بتونم خرج‌های خانه‌ را بدهم؟ هزینه‌هایی که هیچ‌وقت تمامی ندارند. دلم پدرم‌ را می‌خواهد. حداقل او بود که شب تا صبح کار می‌کرد و نمی‌گذاشت من خودم‌ را اذیّت کنم. طاقت زحمت‌کشیدن‌های مرا نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
اگر کسی‌ را در زندگی‌ات از دست داده‌ای، حتماً قراراست فرد بهتری جایگزین‌اش شود. هنوز اعتقادی به‌این حرف پیدا نکرده‌ام.
پرونده‌ را در دستانم جابه‌جا می‌کنم و در پیاده‌رو شروع به حرکت می‌کنم. هر ثانیه با فردی برخورد می‌کنم و قدم‌های رفته‌ را بر می‌گردم. منی که با آرامش راه می‌روم چه به قدم‌ برداشتن در این‌جا!
وقتی که دیگر طاقتم تمام می‌شود و جان دیگری ندارم، از دور پاساژ ‌را می‌بینم. زیادی در چشم است به‌خاطره وسط خیابان بودنش و سفید و طلایی بودن دیواره‌هایش. پایم‌ را که درون محوطه می‌گذارم حجم زیادی از باد خنک به سمتم روانه می‌شود، امّا هم‌همه‌های درونش، نمی‌گذارند آرامشی بابتش به‌دست بیاورم. وارد بوتیک می‌شوم. غزل‌ را پیدا نمی‌کنم و خودم‌ را به اتاق استراحت می‌رسانم. زیرانداز کوچکی که برای خودم در کناری گذاشته‌بودم و زمانی که بخواهم دراز بکشم از آن استفاده کنم. آن‌را بر می‌دارم و پهن می‌کنم. به سختی رویش می‌خوابم. کمرم‌ را نمی‌توانم رها کنم از بس درد می‌گیرد.
غزل: می‌بینم که مورچه‌هم نیستی چه برسه به شیر!
همیشه زمانی که نمی‌خواهم باشد، می‌آید.
- همین‌جا می‌مونم.
تک خنده‌ای می‌کند.
غزل: عه، چرا؟ نگو که ناامید شدی. تازه اوّلِ کاری!
جابه‌جا می‌شوم تا بهتر در معرض کولر قرار بگیرم.
- کاری که قرار باشه این‌سختی‌ها اولش باشند رو نمی‌خوام.
غزل: همیشه وقتی که ناامید شدی، راه اصلی برات باز میشه!
دلش زیادی خوش است‌.
غزل: نمی‌خوای حرفم‌ رو بشنوی؟ خوش‌حال میشی‌ها!
پشتم‌ را بهش می‌کنم.
غزل: حیف شد. اگه می‌شنیدی یه مژده‌گونی توپ بهم می‌دادی. خودت داری به بخت خودت لگد می‌زنی.
صدای قدم‌هایش‌ را که می‌شنوم، ناخودآگاه به سمتش برمی‌گردم. تازه مانتوی قرمزش‌را می‌بینم. زیادی جیغ است.
- اگه بلائی سرت نمیاد، بگو.
به سمتم برمی‌گردد. پس خانم با رُژ اش ست کرده‌است.
غزل: نه دیگه، همون‌موقع می‌خواستم بگم که... .
می‌نشینم. نگاهی بهش می‌اندازم.
غزل: باشه بابا. یه‌جارو می‌شناسم که لنگِ یه طراح هستن. یکی‌که دل بده به کار و جایی هم تا به‌حال کار نکرده‌باشه. نپرس چرا چون نمی‌دونم! حالاهم اگه می‌خوای بری، بگو که آدرس بدم.
تنها چیزی که مهّم است: حقوقش!
- صد درصد خوب نیست که این‌جور راحت می‌گیره!
ابرو‌های تتو کرده‌اش‌ را بالا می‌اندازد و نگاهی به ناخن‌های قرمزش می‌کند.
غزل: نه، خیالت راحت. یه همچین جایی‌ رو تابه‌حال توی خیالت‌هم ندیدی ان‌قدر که خوبه.
تلفنش که زنگ می‌خورد، انگار که خیلی وقت‌است منتظر است. به سرعت به سمتش می‌رود.
غزل: از بابت حقوقش‌هم خیالت راحت باشه.
با گفتن جانمی فضای کوچک و سرد‌ را ترک می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
نگاهی به نام‌ هک‌شده روی ساختمان می‌کنم: ستاره . سیاهی‌اش روی سفیدی دیواره‌ها زیادی به چشم می‌آید. نگاهی که با طبقه‌ی آخر می‌کنم، روسری‌ام می‌افتد.
- خانم حواست کجاست! چرا این‌جا ایستادی؟
حواسم‌ را به اطراف می‌دهم. عذر‌خواهی می‌کنم‌ و بیشتر از این وقت‌ را تلف نمی‌کنم. محوطه‌ی سرسبزش‌‌ هرکس‌ را به خود جذب می‌کند. مشامم بوی گل‌های رُز و نرگس، لاله و مریم پُر می‌کند. رنگ‌های متضادشان در بین چمن‌های تازه، رنگ خوش‌لعابی‌ را نشانت می‌دهد. نگاهی به سنگ‌فرش‌هایی می‌کنم که به طور موازی از هردو طرف کشیده شده‌اند و به آلاچیق‌هایی ختم می‌شوند. درختانِ سیب و توت که در هر گوشه‌اند و بزرگی‌شان می‌گویند: ما برای دو دهه‌ی پیش هستیم. چرخی به دورم می‌‌زنم. صدای آب‌فشان‌ها و بلبل و گنجشک‌ها، مرا در حال و هوای یک روستای‌ خوش‌آب و هوا می‌برند. می‌خواهم چشمانم‌ را ببندم و برای روز‌ها روی سبزه‌های سبز رنگش، دراز بکشم و به هوای خودم بچرخم. برای این‌فضای رویایی‌هم که شده باید در این‌جا استخدام شوم. از پله‌ها بالا میروم و نگاهم‌ را به دنبال آسانسور می‌گردانم. خودم‌ را می‌رسانم و طبقه پنجم را فشار می‌دهم. نگاهی به دو طرف می‌اندازم و خودم‌ را در آیینه‌ها می‌بینم. انگار سه نفر از من درون اتاقک هستند. شاید اگر کسی دیگر هم بود می‌توانستم با او کمی آشنا شوم. درب آسانسور که باز می‌شود، با حجم خیلی زیادی از صدا و آدم‌ها مواجه‌ می‌شوم. مات از همان داخل به فضای روبه‌رویم خیره هستم. آن‌قدر شلوغ است که فکر نمی‌کنم جایی برای من باشد. هرکس با پرونده‌ای در دست و در آن دیگری برگه و خودکاری که به این‌طرف و آن‌طرف می‌روند.‌ آسانسور می‌خواهد بسته‌شود که به خودم می‌آیم. خودم‌ را بیرون می‌اندازم، تعادلم از دست خارج می‌شود. به زحمت خود را نگه می‌دارم. دستانم‌را روی مانتو می‌کشم. به یک‌باره صداها زیاد می‌شوند و از دور و بر صدای داد و فریاد می‌آید.
- یعنی‌چی؟ یه سوال می‌کنید و میگی رد شدی برو؟! معلوم هست چه‌کار می‌کنید؟ شماهایی که می‌خواید از خودتون استخدام کنید، دیگه چرا ما رو می‌کشونید این‌جا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
دستانم‌ را روی گوش‌هایم می‌گذارم و فشار می‌دهم. از نوجوانی دچارش شدم. نمی‌توانم سنگینی دعوا و صدای بلند‌ را تحمّل کنم. وقتی چشمانم‌ را باز می‌کنم که مرد‌ را برده‌اند. در چشمان بقیه و از جمله خودم، هویدا است که امیدی برای پذیرش‌مان‌ نداریم. قدم‌های سستم‌ را به سمتم میز منشی می‌گذارم.
- سلام، برای... .
- این‌فرم‌ رو پُر کنید.
وقتی دستش‌ در هوا می‌ماند، نگاهی بهم می‌کند.
- باید اینو پُر کنی.‌ بعدش چک می‌کنند و اگه خوب باشه میری برای مصاحبه. پس کاری که گفتم‌ رو انجام بده.
برگه‌را می‌گیرم و گیج به اطراف نگاه می‌کنم. جایی برای نشستن نیست و خیلی‌ها سرِپا کارشان‌ را انجام می‌دهند. اصلاً بنشینم زمین؟ نگاهم که به کفِ سالن می‌افتد، با ترس قدمی به عقب برمی‌دارم. ان‌قدر عقب می‌روم که فردی برخورد می‌کنم. برمی‌گردم و با دستپاچگی عذرخواهی می‌کنم. گل‌های آپارتمانی و میز و صندلی‌های زیادی می‌بینم. ترسی دیگر به فوبیا‌هایم اضافه می‌شود! کلافه‌ام. نمی‌دانم چه‌کار کنم. نمی‌دانم الان باید از کدام‌سو بروم!
***
نگاهی به ساعت می‌کنم. حدودا چهار ساعت گذشته. چشمانم‌ را باز روی‌هم می‌گذارم.
- خانم رستمی، نوبت شماست.
از بلند شدنم مطمئن نیستم. اگر بروم و قبول نشوم چه؟ تنها امیدم همین بود امّا... .
- خانم؟!
دستانم‌ را روی مبل صندلی می‌گذارم و وزنم‌ را روی آن‌ها می‌اندازم. به‌ یک‌باره بلند می‌شوم. سرم گیج می‌رود. کمی صبّر می‌کنم و به سمت اتاق مدیریت می‌روم. قبل‌ از در زدن تازه سکوت و خلوتی سالن به چشم و گوشم می‌آید. دستم‌ را مشت می‌کنم و به در می‌کوبم.
- بفرمائید.
دستگیره را محکّم فشار می‌دهم. می‌خواهم استرس و نگرانی‌هایم‌ را به‌آن منتقل کنم. درب‌ را که باز می‌کنم، یکّه‌ای می‌خورم. توقّع داشتم که چندین نفر منتظرم باشند، امّا با یک‌نفر روبه‌رو می‌شوم. چشمان منتظرش‌ را به حرکتام دوخته‌است. یاد مصاحبه‌ی قبل از دانشگاه‌ افتادم که هیچ‌کاری نمی‌کردن تا رفتارت‌ را بسنجند.‌
- سلام.
سری تکان می‌دهند. بی حرکت بودنش زیادی عجیب به‌نظر می‌رسد. دستان زیر چانه‌اش هیچ تکانی نمی‌خورند. بی‌خیال می‌شوم و روی مبل روبه‌ پنجره می‌نشینم.
- من گفتم بشینید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
ابروهایم‌ را بالا می‌اندازم و نگاهم‌ را به سمتش می‌گردانم.
- متوّجه منظورتون نشدم!
بدون هیچ‌ حرکتی و با همان صدای خشک می‌گوید:
- واضح بود. اجازه دادم برای نشستن؟
بلافاصله ناگهانی بلند می‌شود. ناخودآگاه به تبعیت سریع صاف می‌ایستم. دستانش‌ را روی میز می‌چرخاند و به سمت کشو خم شده و برگه‌هایی بر می‌دارد. دستش‌ را به نشانه نشستن دراز می‌کند. همزمان با خودش می‌نشینم. تا سرش در برگه‌هاست می‌توانم کمی راحت‌تر بنشینم‌ و نگاهی به اطراف بیاندازم. تمِ تیره‌ی اتاق با پنجره‌های قدی و روشنایی دل‌چسب آن، تضاد دل‌انگیزی پدید آورده‌است. مبل‌های مشکی، میز‌های مشکی، پرده‌های مشکی، کمد‌های مشکی عصابم‌ را بهم می‌زنند. ولی همه‌شان با پارکِت‌های مرمری،‌ فضا‌ را هیجان‌انگیز کرده‌اند. توجه که می‌کنم، کت‌و شلوار خودش هم مشکی هست. البته همراه با مو و چشم‌هایش که از دور مشکی به‌نظر می‌آمد.
- احساس می‌کنم زیادی توی فرم‌هاتون صداقت به خرج دادید.
نگاهش‌ را جواب می‌دهم. چیزی برای گفتن نیست!
- دوست ندارید؟
خودکارش‌ را به دست می‌گیرد و با همان دست، دستی به دور لبانش می‌کشد.
- برام جالبه که این‌جا چشمتون‌ رو نگرفته و لازم ندونستید دروغ بهم ببافید!
چشمم‌که گرفته امّا انگیزه‌ای برای صداقت نداشتن، ندارم. سکوتم‌ را که می‌بیند، دهان باز می‌کند.
- با توّجه به شرایطی که دارید، خیلی راحت رد می‌شید.
می‌خواهم امروز، برای دقایقی‌هم که شده توی مظلوم بودنم‌ را کنار بگذارم و از حقّ‌ام، این‌که ساعت‌ها این‌جا معّطل شده‌ام نگذرم.
- پس چرا شرایط‌تون‌ رو برای استخدام نگفته‌بودید که این‌همه مدّت این‌جا علاف نباشم؟
صدایم انگار بیش‌از حد بالا رفته که با تعجّب نگاهم می‌کند. بزاق‌دهانم‌ را با استرس پائین می‌دهم و انتظاری برای حرف‌هایش نمی‌‌کشم، امّا او عصبانی‌تر از من‌ است. اخم‌هایش‌ را درهم می‌کند و با صدایی که از خشکی به خشن تبدیل‌شده می‌گوید:
-‌ مثل این‌که مشکل بینایی‌هم دارید و مشاهده نکردید.
فرصت واکنش نمی‌دهد:
- توی فرم موارد خواسته شده هست. سابقه‌ی کار و مدرک تحصیلی و خیلی‌چیزای دیگه!
مات‌شده نگاهش می‌کنم. غزل چیزی نگفته بود. البته او تقصیری ندارد. مقصر خودم هستم که بدون هیچ‌اطلاعاتی گرفتن، پا به این‌جا گذاشته‌ام. یادم می‌آید که امیدی نداشتم و بی‌هیچ توجه‌ای به این‌جا آمدم. بلند می‌شوم. نمی‌خواهم‌ بیش‌از این غروری برایم نماند. نگاه خیره‌اش‌را حس می‌کنم. در‌ را باز می‌کنم و با سالن خلوت‌تر از قبل مواجه می‌شوم. بدون نگاهی خداحافظی‌ای می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
نگاهی به محوطه‌ی بیرونِ ساختمان می‌کنم. دوست داشتم همین‌جا می‌ماندم و حداقل برای دقیقه‌هایی کنارشان دلی آرام‌ کنم. از پله‌ها پایین می‌آیم. می‌نشینم زیر درخت مجنونی که وسط این محوطه‌ی بزرگ شده‌است مثل انگشتر بی نگین. درختان دیگر میوه و ثمر دارند و بیدمجنون فقط خودش‌ را پریشان و شیدا نشان می‌دهد. بید ظاهر بی‌خاصیتش‌ که پریشان می‌شود، آدم‌ها هم دلشان هوایی می‌شود. خودم‌ را می‌کشانم عقب‌تر تا کمرم‌ را برآمدگی‌های پوست درخت فرو ببرم. تکیه‌گاه خوبی است امّا خشن. من‌ هم آدم خوبی هستم امّا خسته! به درخت روبه‌رویم نگاه می‌کنم. شاخه‌های خشکی‌ دارد که سبزی برگ‌هایش‌ را زشت کرده‌است. همیشه همین است. همه‌ی زیبایی‌ها را یک زشتی از بین می‌برد. شاید هم اگر زشتی‌ها نبودند، زیبایی‌ها به چشم نمی‌آمدند. زشت این روزها من شده‌ام! البته این تصور دیگران است انگار. شاید هم دیوانه! کلا آدم‌های دیوانه ثمر ندارند امّا دیدنی هستند و من دیوانگی‌ را دوست دارم. به‌کسی هم دخل و نفعی ندارد و من‌هم روشم‌ را عوض نمی‌کنم!

فصل چهارم

- خب! چه‌کردی سارا؟
از نگاهش درحال فرار است و خود را به آن‌راه می‌زند. حتماً به خود می‌گوید:
- تا بخواهد راه‌ را پیدا کند، چند دقیقه‌ای سرِکار است.
سارا: خب خانم جان آدم وقتی می‌خواد بشینه، نباید حواسش‌ رو جمع کنه، یه نگاهی بندازه؟
بی‌حرف پست میز می‌رود و صندلی‌ را عقب می‌کشد و می‌نشیند. مینا با دهانی باز به سارا نگاهی می‌کند. خدا می‌داند چه فحش‌هایی در دلش به او می‌دهد.
- یعنی شما کاری انجام ندادی؟ مثلاً صندلی‌ رو عقب بکشی!
نگاه جدی‌اش در بحث‌های جدی‌ را دوست دارم.
لبخندی می‌زند و می‌گویند:
سارا: پس من برم سرِکلاس.
نگاهی به مینا می‌اندازد.
- تو چی گفتی مینا!
سرش‌ را پایین می‌اندازد.
مینا: آخه خانم من تقصیری نداشتم، نمی‌دونم چرا سارا این‌کار رو کرد.
همیشه از این‌که آدم‌ها دنبال مقصر می‌گردند، متنفرم!
سارا: این فقط یه شوخی بود!
چشمان عسلی رنگش، حالا تعجب کرده‌اند.
مینا: خانم! آدمِ عصبانی یه حرفی می‌زنه. اونم وقتی بهش بدی شده باشه.
لبانش‌ را مثل بچّه‌ها جلو می‌دهت و سر به زیر می‌اندازد.
مینا: فقط بد شد که شما اون‌جا بودید‌. ببخشید!
دستان کشیده و سفیدش‌ را روی میز می‌گذارد:
- مگه به من هم فحش دادی؟!
تند می‌گویند:
مینا: نه، نه خانم!
- پس چی‌ رو ببخشم؟
دستانش‌ را به‌هم می‌پیچد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
مینا: همین‌جوری. تو حضور شما بد بود دیگه‌.
- آهان، یعنی احترام من‌ رو نگه نداشتی. اگه می‌تونستی هستم و سارا هم باز این‌کارو می‌کرد، تو حرفی نمی‌زدی؟
سرش‌ را پایین می‌اندازد.
مینا: نه، من تابه‌حال به معّلمی بی‌احترامی نکردم.
- به خودت چی؟
مینا: به خودم؟
- ببین عزیزم... .
دو انگشت اشاره‌اش‌ را روبه‌روی هم قرار می‌دهد.
- یکی تو هستی و یکی مقابلِ تو. خب اون نباید تورو ناراحت کنه، امّا اگر کسی اشتباهی‌ رو کرد، تو باید بتونی جدای از او، خودت‌ رو هم در نظر بگیری.
مینا و حتّی سارا با دقّت گوش می‌دهند.
- باید اذّیتش نکنی، چون خود‌ت‌هم ضرر می‌کنی. همیشه قبل‌از هرچیزی توی زندگی، این خودِ تو هستی که باید به‌ فکر خودت باشی!
قدمی به جلو می‌گذارد.
مینا: امّا آدم عصبانی که بشه دیگه منطق یادش میره.
- راست میگی امّا درست نمی‌گی. فکر کن یه عمر وقتی جوش آوردی چه‌کار انجام دادی، حالا چندبار هم مخالفِ اون عمل کن.
چشمانِ سبزش همراه لبانش می‌خندند.
- اصلاً امتحانش ضرر نداره! حالا هم برید سرکلاس.
چشمی می‌گویند و تنهایمان می‌گذارند.
به سمتم برمی‌گردد:
- توهم بدون، یادت باشه توی رابطه‌ها اوّل احترام‌ رو نگه‌دار. حتّی اگه طرف مقابل به تو بدی کرد، تو بدی نکن که باعث میشه خودت‌ رو آلوده کنی!
صدای تلفنم که بلند می‌شود، عذرخواهی می‌کنم و جوابش می‌دهم.
- بله غزل.
- سریع خودت‌ رو برسون کارت دارم.
- چیزی شده؟
- نه، تو فقط بیا.
دستم‌ را زیر چانه‌ می‌کشم.
- چیزی شده؟
از فضا خارج می‌شوم و به سمتش برمی‌گردم.
- نه، یکی از دوستان زنگ زد کارم داره.
از کشوی میزش ظرف نقلی بیرون می‌آورد و جلویم می‌گذارد.
- راستی، چه‌خبر از کار؟ جایی استخدام شدی؟
انگار که باز دوباره یادِ غصّه‌هایم افتاده‌باشم، چشمانم‌ را می‌بندم و نمی‌خواهم صحبتی کنم.
- نه!
دستانش‌ را روی دستم حس می‌کنم.
- ناراحت نباش. حتماً خیری داره.
چشمانش‌ رنگ‌ شیطنت می‌گیرند.
- شاید قرار باشه یه کاری نصیبت بشه، که حسابی حال و روزت‌ رو عوض کنه!
چشمانش رنگ خواهش می‌گیرند.
- میشه لطفاً به‌خاطر من‌هم که شده، امید داشته باشی؟
سکوتم‌ را که می‌بیند، به حرف می‌آید
- پس منتظر یه شیرینی توپ وقتی‌که کارت جور شد هستم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
فصل پنجم

با عصبانیت نگاهی به غزل می‌اندازم.
غزل: قول می‌دم این‌بار قبولی.
خوبی می‌کشم.
- بابا نمی‌خوام اصلاً! به همین‌جا راضی‌ام.
نگاهی به اطراف می‌اندازد و آرام‌تر از قبل می‌گوید:
- دیوونه به‌خاطر خودت می‌گم. این‌جا خیلی احتمالش زیاده که بسته بشه!
چشمانم‌ را درشت می‌کنم. همینم‌ کم بود! چهره‌ام درهم می‌شود.
- این‌طوری نکن. شنیدم که شهاب می‌گفت. می‌خوان همه‌ی کارشون‌رو ببرن خارج‌.
به حالت قبلی خودش برمی‌گردد. صدایش بالا است.
- پس به نفع خودته که بری! این‌جا مثل جاهای قبل نیست‌. راحت قبولت می‌کنند با شرایطی که تو داری.
دستی به شانه‌ام‌ می‌گذارد.
- از بابت حقوقش‌ هم خیالت راحت باشه. چند برابر این‌جاست.
با این حرفش زیادی وسوسه‌ام می‌کند.
چشمانش‌ ریز می‌شوند.
- مگه دنبال کار با حقوق بالا نیستی؟ با وضعیتی که تو داری، بهتره از علاقه‌ات بگذری و اولویتت بشه درآمدش!
آن‌قدر وسوسه‌هایش قدرت دارند که نمی‌توانم فکر کنم. کلافه‌ام می‌شوم. دستانم‌ را روی سرم می‌کشم.
- نمی‌دونم واقعاً چرا این‌قدر گنگی! بابا کاری نمی‌خواد که کنی. چیزی نیست. تو می‌تونی از پسش بر بیای.
با انگشتش قد و بالایم‌ را نشان می‌دهد.
سخت است برای من که هیچ‌تجربه و تعریفی از این شغل ندارم. غزل‌ هم که با حرف‌هایش دست از سرم بر نمی‌دارد. زیادی مشکوک می‌زند!
- بازم میگم حقوقش می‌تونه همه‌ی مشکلاتی که داری‌ رو حل کنه. می‌تونی خونه بخری، مریضی برادرت‌ رو حل کنی.
چشم و ذهنم‌ را می‌گیرد. اگر خونه‌ای برای خودم داشته‌باشم، همراه خواهر و برادرانم از کار‌های او خلاصی پیدا می‌کنیم. اولین هدفم از کار کردن همین بوده.
- وکیلم؟ بدم آدرس‌ رو؟ هماهنگ کنم؟!
با کی می‌خواهد هماهنگ کند؟ حال ندارم.
- باشه.
دستانش‌ را طوری بهم می‌کوبد که همه‌ی کسایی که آن‌جا بودم به طرفمان برمی‌گردند و سکوتی در سالن ایجاد می‌شود. سرفه‌ی مصلحتی می‌کند و آروم می‌گوید:
- ایول!
گوشی‌اش را در دست می‌گیرد و تند‌تند شماره می‌گیرد.
- پس الان زنگ می‌زنم که بعدازظهر بری.
تلفن‌را از دستش می‌کشم و با تعجّب می‌گویم:
- الان؟ امروز؟ عجله‌ای نیست.
چشمانم‌را در کاسه می‌چرخاند.
- خودم‌ هم می‌دونم، امّا طرف گفته فقّط امروز
حرف مغزم‌ را بلند می‌گویم:
- نگفتی کسی‌ که بهت گفته کیه؟
دستانش از حرکت‌ می‌ایستند. بدون بالا آوردن سرش جواب می‌دهد:
- خب... از دوستای نزدیکم که... همون‌جا کار می‌کنه.
الان‌ هم برو آماده شو دیگه نهایت چهار تا پنج اون‌جا باشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
سر روی میز می‌گذارم و دستانم‌ را بر روی‌آن قرار می‌دهم. چشمانم بسته‌است که صدای تلفنم بلند می‌شود. بدون تغییری، آن‌ را از کیف بیرون می‌آورم. نگاهی به صفحه‌اش نمی‌کنم و حال باز کردن چشم‌هارا ندارم.
- بله؟‌
از آن طرفِ‌خط، صدای نفس‌نفسی را می‌شنوم.
- بفرمائید.
صدای جیغی که بلند می‌شود و بوق ممتدی که پایانش می‌دهد، با شدّت می‌ایستم. نگاهم که اسمِ خانه‌ را می‌بیند، ترس با استرس چند لحظه‌ی قبل همراه می‌شود. به‌خاطر نرسیدنِ خون به سرم، چشمانم سیاهی می‌روند. نباید بیش‌تر از این وقت‌ را تلف کنم. همین‌طوری از خانه دور هستم.دستانم‌ را جلویم بلند می‌کنم و مانندِ کسی‌ که چشمانش بسته‌است، شروع به راه‌رفتن می‌کنم. به چیزی که فکر می‌کنم باعث می‌شود گوش‌هایم سوت بکشند. دستانم‌ را روی آن‌ها می‌گذارم و حالا که چشمانم درست می‌بینند، با سرعت به سوی درب خروجی می‌روم. دستانم‌ را برای ماشین‌ها بلند می‌کنم. اشک در چشمانم‌ حلقه‌ زده‌‌است. اگر اتفاقی بیفتد، کار تمام است! بی‌توّجه به فرد داخل و مدل ماشین،: سوار می‌شوم. وقتی صدا و حرف‌هایش‌ را می‌شنوم لعنتی به خودم می‌فرستم.
- خوشگله، میومدی جلو!
استرس جدیدی که بهم وارد شده، دستانم‌ را می‌لرزاند. با همان دستانِ لرزان می‌خواهم درب ماشین‌ را بازکنم، که قفل است! مضطرب می‌شوم. با صدای آرامی که خودم هم نمی‌شنوم می‌گویم:
- باز کن!
صدای خنده‌اش در مغزم اِکو می‌شود. طاقتم تمام می‌شود و فریادی می‌کشم. با مشت‌هایم بر در و شیشه‌ می‌کوبم. اشک‌هایم بی‌وقفه روی گونه‌هایم سرازیر می‌شوند. حال و هوای آن روز‌ها به سراغم‌ می‌آیند. جیغ بلندتری می‌کشم. هیچ صدایی نمی‌شنوم. فقط می‌بینم که قفل ماشین بالا می‌رود و بلافاصله از آن بیرون زدم.
حالا دوباره تمام ترسم می‌شود برای اتفّاقاتی که قرار است برای‌شان بیفتد. آن‌ها از من قول گرفته‌بودند که دیگر آن صحنه‌ها را نبینند. درد‌های بعدش‌را نداشته باشند. تاکسی از دور می‌بینم و خودم‌ را جلو‌یش پرت می‌کنم. صدای ترمزش در کلّ خیابان می‌پیچد. به داد و فریادهایش اعتنایی نمی‌کنم و با قدم‌های بلند سوار می‌شوم و آدرس‌ را می‌دهم. حالم نشان‌دهنده‌ی همه‌چیز است و اعتراضی نمی‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
نزدیک خانه ترافیک‌ را که می‌بینم، کرایه‌ را نمی‌فهمم چه‌قدر می‌دهم؛ امّا کم نیست. صدای زدن‌های راننده نشان می‌دهد خیلی زیاد داده‌ام. دستم‌ را روی شالم گذاشته‌ام و با تمام توان خودم‌ را از بین ماشین‌ها عبور می‌دهم. به کوچه‌ی خانه که می‌رسم، سراشیبی‌ را با سرعت پایین می‌روم. چند باری تا مرز زمین خوردن می‌روم. به محله‌ی آرامی که آن‌جا هستیم می‌رسم، درِخانه‌ را باز می‌‌بینم. با لبانی که از هم فاصله گرفته‌اند خودم‌ را داخل خانه می‌اندازم. نگاهی به حیاط می‌کنم. چیزی توّجه‌ام را جلب نمی‌کند. هراسان داخل می‌شوم. برادران و خواهرم‌ را کِز کرده در گوشه‌ی آشپز‌خانه می‌بینم. تا مرا می‌بینند، صدای گریه‌شان بالا می‌رود و لنگ‌لنگان به سمتم‌ می‌دوند. همین‌که زنده می‌بینم‌شان، خیالم راحت می‌شود. روی زمین می‌نشینم و آن‌ها را در آغوش می‌کشم.
- آبجی... کجا بودی؟
- پناه، آروم‌تر دستم... .
- آبجی، کمرم‌رو بوس می‌کنی؟ خیلی درد می‌کنه!
- آبجی سرم می‌سوزه.
هیچ‌وقت دلِ دیدن این لحظات‌ را نداشته‌ام. دلِ دیدن گریه‌های یک بچّه، درد کشیدن‌شان، حل نشدن مشکل‌شان، دلِ دیدن خون! همیشه از این شرایط فرار می‌کردم. امّا دست و دلم در این مواقع به هیچ‌کاری نمی‌رود. الان فقط با نوازش کردنشان، با گفتن من این‌جا هستم، با جواب دادن بع التماس‌هایشان که می‌گویند:
- نرو! تنهایمان نگذار.
حرف پونه‌ را که می‌شنوم، سرم‌ را پایین می‌اندازم‌
- مگه قول ندادی دیگه این بلاها سرمون نمیاد؟!
***
لامپ‌ را خاموش می‌کنم. نگاه‌ آخرم روی وحید ثابت می‌ماند که هنگام جا‌به‌جا شدنش، چهره‌‌اش درهم می‌شود. آرام درب اتاق‌ را می‌ببندم. نگاهم به آئینه‌ی شکسته کنار حال می‌افتد. رنگی برایم باقی نمانده. کیف‌ را از روی زمین برمی‌دارم. گوشی‌ام خاموش است. به شارژ وصلش می‌کنم. منتظر می‌مانم تا روشن شود. اوّلین چیزی که توجه‌ام‌ را جلب می‌کند، پیام‌ها و تماس‌های غزل است.
- چرا جواب نمیدی... مگه قرار نبود امروز بری برای شرکت اوژن؟ هیچ‌ معلومه کجایی؟!... آقا، کارِ پُر پول پَر! آبروم رو بردی... فردا نبینمت به نفعته!
این‌که می‌گویند دنیا خوشی‌اش چسبیده با ناخوشی برای من صدق نمی‌کنه. فقط ناخوشی کنار ناخوشی‌ها. ضربه فنی بعد از ضربه فنی‌ها!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین