جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,987 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
- امیر هم همیشه همین رو می‌گفت. می‌دونی؟ با این‌که اولین باره که می‌بینمت، اما چشم‌هات اون‌قدر زلاله که ناخودآگاه آدم رو تحت تاثیر خودشون قرار میده. انگار سال‌هاست که می‌شناسمت.
بعد دستی به صورتش می‌کشد.
- ببین چه‌طوری از وسط گریه من‌ رو کشوندی بیرون و به خنده انداختی.
شیرینی‌ها حالم را بهتر کرده‌اند. معده دردناکم کمی آرام شده است و ضعف و بی‌حالی‌ام کم‌تر. آهی می‌کشد.
- سر حاملگی تو باهاش دعوا کردم، جنگیدم. گفتم بزرگ‌ترین ظلم به هیواست. بهش گفتم زیر بار نره. هیوا سنی نداره. گناه داره. ظلمه که بچه تو رو اون هم این‌طوری باردار بشه. اما گفت دستور حاج باباست. هیوا هم قبول کرده. شیش ماه پیش که اومدی دم خونه و با اون وضع رفتی، فهمیدم اصلاً در مورد من چیزی نمی‌دونستی. روزهای بدی بود. وقتی امیر اومد و گفت کجا و تو چه وضعی پیدات کردن و فعلاً بی‌هوشی، دیوونه شدم. شب و روزم گریه بود. خودم و امیر و این زندگی رو لعنت می‌کردم. دست به دامن خدا شدم. نذر کردم اگه به هوش بیای، چند تا گوسفند رو قربونی کنم بدم همون پرورشگاهی که توش بزرگ شدم. هنوز ده دقیقه از نذرم نگذشته بود که امیر زنگ زد گفت به هوش اومدی. همون موقع نذرم رو ادا کردم.
لبخندی به رویش می‌زنم و دستش را که در دستم است نوازش می‌کنم. او هم لبخندی می‌زند. اما لبخندش درد دارد مانند لبخند من. پر از یادآوری روزهای جهنمی است.
- نه تو نه اون بچه حق‌تون این نبود. امیر هر روز که می‌اومد داغون‌تر از روز قبل بود. گفت هیوا تو روم نگاه هم نمی‌کنه. گفتم حق داره. بهش دروغ گفتی، به خاطر دروغت زندگی‌اش و بچه‌اش رو از دست داده. اگه تو روت نگاه می‌کرد جای تعجب داشت. چند روز بعد حالم بد شد. نمی‌دونستم حامله‌ام اون هم سه ماهه. هیچ علامتی نداشتم. سر روژان زود فهمیدم. چون کلی علائم داشتم. هر چند اون موقع هم باورم نمی‌شد چون دکتر گفته بود امکان بارداری من فقط پنجاه درصده. گفت اصلاً وضعیت خوبی ندارم ولی از اون‌جایی که اون موقع با اون وضعیت بچه نمی‌خواستیم دنبال درمان نرفتم ولی باردار شدم و دوباره همون اتفاق تکرار شد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
وقتی رفتم دکتر فهمیدم حامله‌ام. اون وقت بود که نشستم یه دل سیر برای دل خونت زار زدم. همون‌جا وسط آزمایشگاه. مردم فکر می‌کردن بچه رو نمی‌خوام. دلداری‌ام می‌دادن، بعضی‌ها هم ناراحت بودن که چرا کفر نعمت می‌کنم ولی به خدا که هیچ کدومش نبود.
چشم‌های لبریز از اشکش را به من می‌دوزد.
- دلم کباب بود واسه دل تو که داغ بچه‌ات نابودت کرده بود. تا خونه اشک ریختم. به امیر که گفتم اون هم بیش‌تر از این که خوش‌حال بشه، شوکه شد. اون هم بچه‌اش رو از دست داده بود. درسته به روی خودش نمی‌آورد ولی می‌دونستم چه‌قدر داغون شد وقتی فهمید چه بلایی سر تو و بچه اومده. مخصوصاً که مقصر اون جریان هم، خودش بود و پنهون کاری‌هاش و دروغ‌هایی که گفته بود. بهش گفتم نمی‌خوام آه دل هیوا پشت زندگی‌ام باشه، برو باهاش حرف بزن، معذرت خواهی کن به پاش بیفت تا تو رو ببخشه. گفت الان حالش خوب نیست گفته نمی‌خواد من رو دور و بر خودش ببینه.
بهت حق می‌دادم.‌ هر کی تو شرایط تو بود قطعاً همه رو خبردار می‌کرد و امیر رو رسوای خاص و عام. اما تو سکوت کردی.
شانه‌ام را بالا می‌اندازم.
- به خاطر امیر نبود. به خاطر بقیه سکوت کردم. به خاطر شما که بی‌گناه‌ترین بودین. به خاطر خانواده‌ها که می‌دونم همین الان اگه بفهمن همه چی به هم می‌ریزه. نمی‌شد فقط به خودم فکر کنم.
دستم را بلند می‌کند و ناگهان بوسه‌ای پشتش می‌زند. می‌خواهم دستم را بکشم که محکم نگه می‌دارد و بعد از بوسه طولانی‌اش روی گونه‌اش می‌گذارد.
- امیر کم گفته ازت. تو خیلی بیش‌تر و بهتر از تعریف‌های امیری.
خجالت‌زده دستم را از دستش بیرون می‌کشم و روی شکم گرد و برجسته‌اش می‌کشم و مسیر صحبت را عوض می‌کنم.
- این یکی چیه؟
لبخند می‌زند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
- پسره. طفلی خیلی اذیت شد. بد موقعی اومد. تموم این پنج ماه یه پام بیمارستان بوده، یه پام خونه، یه پام آزمایشگاه و سونو و... به قول روژان یه داداش پر دردسر داره میاد.
اسم دخترش روژان است؟! نامش را با حیرت زیر لب زمزمه می‌کنم.
- نمی‌دونستی اسم دخترم چیه نه؟ چه سوالیه می‌پرسم. معلومه که نمی‌دونی. وقتی دنیا اومد، امیر گفت هیوا اسم روژان رو خیلی دوست داره. من هم خوشم اومد. این‌جوری شد که اسم دخترمون رو گذاشتیم روژان.
- اسم این آقا رو چی می‌ذاری؟
- رادان
- اسم قشنگیه. به سلامتی و شادی دنیا بیاد. روژان الان پیش کیه؟
- ممنون. امیر برده خونه یکی از دوست‌هاش.
کمی خود را به گوشه تخت می‌کشانم.
- بهتره یکم استراحت کنی. خسته شدی. خیلی وقته تو یه ذره جا نشستی.
پیش از بلند شدن، دستم را می‌گیرد.
- جا به اندازه کافی هست. با هم دراز می‌کشیم. تو که جایی نمی‌گیری. دراز بکش. یکم استراحت کنی حالت بهتر میشه.
خودش دراز می‌کشد و من را هم کنار خودش جا می‌دهد.
- دیدی جا شدیم.
می‌خندم.
- اذیت میشی این‌جوری. اگه کسی بیاد آخه... .
- اذیت نمی‌شم. حس خوبی بهت دارم. از وقتی کنارمی، دلم آرومه. این بچه هم انگار حست می‌کنه که از موقعی که اومدی عین ماهی وول می‌زنه وگرنه چند روز بود درست و حسابی تکون نمی‌خورد. نگران نباش هر کسی هم اومد جوابش با من.
لبخند روی لبم می‌نشیند. دست روی شکمش می‌کشم و تکان‌های آرام و ماهی‌وارش را حس می‌کنم. جنین من هم تازه تکان می‌خورد که... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
- دو هفته پیش، روز مهمونی خاتون، امیر شب خیلی دیر خونه اومد. وقتی هم اومد اون‌قدر داغون بود که فکر کردم چیزی مصرف کرده. رو پاهاش بند نبود. برای این‌که روژان بیدار نشه به هر مکافاتی بود بردمش تو اتاق. کنار ت*خ*ت رو زمین ولو شد. تو تموم این هشت سال، هیچ‌وقت این‌جوری ندیده بودمش. یهو زد زیر گریه. تا اون روز گریه‌اش رو هم ندیده بودم. دستش رو که بالا آورد تو دستش همون جعبه‌ای بود که با ذوق و شوق برای تو خریده بود و بعد هر چی گل‌سر دید خرید و داخلش گذاشت. اولین سوغاتی که خرید اون بود. گفت اول برای هیوا. موهاش خیلی بلند و خوش‌گله. هم قلم‌زنی دوست داره هم عاشق گل‌سره. زار میزد وقتی گفت موهات رو مردونه کوتاه کردی. اون‌قدر کوتاه که نمی‌شه حتی یه پنس بهشون بزنی. بعدش گفت باهات چه کار کرده و چرا تو رو وارد بازی‌اش کرده. این که چه نامردی بزرگی در حقت کرده. این که تازه اون شب فهمیده چه‌طور نابودت کرده. تا صبح گریه می‌کرد و حرف می‌زد. گفت سوغاتی‌هات رو دادی به ناری مامان چون طبق معمول حواسش نبوده برای اون‌ هم سوغات بگیره. جعبه رو هم پس دادی گفتی ببر برای دخترت. هر یه جمله که می‌گفت من بیش‌تر از قبل داغون می‌شدم. اون‌قدر که حالم بد شد و کارم به بیمارستان کشید. از اون روز تا حالا تو روش نگاه نکردم. فقط بهش گفتم باید هیوا رو بیاری.
اشک‌هایی که دوباره بر پهنه صورت گل‌گون شده‌اش، جاری شده، را پاک می‌کند. صدای لرزان و پرغمش، پیله بغضم را می‌ترکاند.
- اگه می‌دونستم می‌خواد چه کار کنه، جلوش رو می‌گرفتم حتی اگه مجبور می‌شدم ازش دست بکشم.
دستش را آرام می‌فشارم.
- دیگه هر چی بوده تموم شده. فقط به خودت و بچه‌هات فکر کن. من الان حالم خوبه. بهتر از این هم میشم. این رو به خودم قول دادم. فقط به زمان احتیاج دارم. شاید اگه دیرتر می‌فهمیدم دیگه نمی‌تونستم حتی همینی باشم که الان هستم. اون بچه هم اگه دنیا می‌اومد، دچار مشکل میشد. بچه‌ای که بدون عقد پدر و مادر به وجود اومده، تو جامعه‌ای که مردمش خیلی راحت هم‌دیگه رو قضاوت می‌کنن و روی هم برچسب می‌زنن، آینده خوبی در انتظارش نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
دستم را آرام نوازش می‌کند.
- امیر در حق تو و اون بچه خیلی ظلم کرد. می‌دونم که نمی‌تونی ببخشیش. شاید هم هیچ‌وقت نتونی. می‌دونم آسیبی که دیدی از این ماجرا خیلی بیش‌تر از این چند تا قطره اشکیه که می‌ریزی‌. قلبت شکسته. عزادار بچه‌تی، همه‌اش قابل درکه. نگفتم هم بیای این‌جا که برای امیر تقاضای بخشش کنم. اون خودش باید برای بخشش تلاش کنه. ولی اگه این حرف‌ها رو واست نمی‌گفتم، میشد یه طناب بلند و محکم که گلوم رو فشار می‌داد و خفه‌ام می‌کرد.
انگار او مرا خیلی خوب می‌فهمد. می‌فهمد در این چند ماه چه کشیده‌ام. با این که همه چیز را نمی‌داند. نمی‌خواهم چیزی بیش‌تر از این هم بداند. شنیدنش سخت است حتی برای او. در همین حد هم او را به این حال کشانده است. بیش از این را طاقت نمی‌آورد.
آرام‌بخشی که پرستار در سرمم تزریق کرد، حالا دارد کم‌کم چشمانم را سنگین و پر خواب می‌کند. آن‌قدر که چشمان سنگینم دیگر طاقت نمی‌آورند و بی‌اختیار بسته می‌شوند.
- نمی‌دونم چرا این‌قدر خوابم میاد. باید برم خونه.
‌- نمی‌خواد با این حالت بری، همین‌جا بخواب من هم خوابم میاد.
نفسی می‌گیرد.
‌- حسی که الان دارم خیلی خوبه. پر از آرامشه. همیشه حسرت یه خواهر داشتم. هیچ وقت فکر نکردم اگه پدر و مادر داشتم چی میشد ولی همیشه با خودم می‌گفتم خواهر داشتن می‌تونه حس قشنگی داشته باشه. الان می‌فهمم درست فکر می‌کردم.
حرف‌هایش به دل من هم می‌چسبد اما خواب دارد مرا از پا می‌اندازد و توان پاسخ دادن ندارم. تنها دستم را روی دستش می‌گذارم و کمی نوازش می‌کنم و بعد در دنیای بی‌انتهای رویاها غرق می‌شوم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
صداهایی به گوشم می‌رسد اما توان حرکت کردن هم ندارم‌. چه برسد به باز کردن چشمان خوب‌آلودم که گویی وزنه‌ای سنگین به پلک‌های‌شان بسته‌اند.
- چه کارته؟
- هم دوسته، هم خواهره، یه فرشته که می‌تونه همه هست و نیست آدم باشه.
- بالاخره تو این دو هفته یه بار فشارت خوب بوده. انگار پا قدم دوستت حسابی خوبه.
- آره، از وقتی اومده خودم هم حس می‌کنم حالم بهتر شده.
‌- حالا چرا این‌جا خوابیده؟ می‌دونی که... .
- خودم خواستم پیش‌ من بخوابه. خسته بود طفلی. حالش هم خیلی خوب نبود. از زیر سرم اومده این‌جا.
هر طور هست چشمانم را باز می‌کنم و نیم‌خیز می‌شوم.
- وای ببخشید. نفهمیدم چه‌جوری خوابم برد.
- آروم‌تر عزیزم. این‌جوری بلند میشی سرت گیج میره. یادت رفته انگار، به زور این‌جا خوابوندمت.
پرستار لبخندی می‌زند .
- الان شرایطت خیلی خوبه تا فردا همین‌طوری بمونه دکتر مرخصت می‌کنه.
بعد رو به من می‌کند.
‌- دو هفته‌ست همه بخش رو بسیج کردیم که فشارش بیاد پایین، اما نتونستیم. اما شما تو یکی دو ساعت تونستی. معلومه منبع آرامش خوبی هستی.
من لبخندی می‌زنم و رویا می‌خندد و دستی روی موهای بیرون زده از مقنعه‌ام می‌کشد.
- هست. یه دنیا آرامشه. مثل آب رو آتیشه. میشه فشارش رو هم بگیرین؟ امروز فشارش پایین بوده.
زیر لب نمی‌خواهدی زمزمه می‌کنم و او بی‌توجه، دوباره پرستار را ترغیب به گرفتن فشار خونم می‌کند. پرستار سری تکان می‌دهد و دستگاه فشارش را روی بازویم می‌بندد.
- چند بوده فشارت؟
- هفت.
-الان رو دهه، بد نیست. یکم دوغ شور بخوری درست میشه. یکی فشار بالا اون یکی فشار پایین. شبیه هم‌دیگه هم که نیستین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
و ابروهایش را بالا می‌اندازد و لبخندی می‌زند. تشکر می‌کنم و او سری تکان می‌دهد و می‌رود. لبخندی می‌زنم و از ت*خ*ت پایین می‌آیم. دستی به مقنعه و مانتویم می‌کشم تا به هم ریختگی احتمالی‌شان از بین برود. بعد به سرویس داخل اتاق می‌روم و دست و رویم را می‌شویم. نمی‌دانم تاثیر مسکن بوده یا طلب بی‌خوابی‌های چند ماهه چشمانم؛ شاید هم آرامش وجود او بوده است. ولی می‌دانم آن‌قدر خوابیده‌ام که دیگر خبری از بی‌حالی نیست.
بیرون که می‌آیم، می‌بینمش که روی ت*خ*ت نشسته است.
- گوشی‌ات چند بار زنگ خورد. من هم که نمی‌تونستم از ت*خ*ت بیام پایین جواب بدم. آخرین بار که زنگ خورد، امیر این‌جا بود. گوشی‌ات رو از تو کیفت برداشت گفت عزیز خانومه. گفتم حتماً بنده خدا حسابی نگرانت شده. برای همین جواب دادم. ببخشید هیوا جون بی‌اجازه بود ولی... .
- کار خوبی کردی. کاش همون اول بیدارم می‌کردی. حتماً عزیز نگران شده.
- تازه خوابت برده بود. دلم نیومد بیدارت کنم. با اون رنگ و روی پریده و حالی که داشتی، نیاز داشتی به این خواب. نگران نباش به عزیز نگفتم کی‌ هستم. گفتم یکی از دوست‌هاشم، اومده پیشم، خسته بود خوابش برده. بنده خدا خیلی نگرانت بود یه زنگ بهش بزن از نگرانی در بیاد.
سرم را تکان می‌دهم و ممنونی می‌گویم. گوشی‌ام را بر‌می‌دارم و شماره خانه عزیز را می‌گیرم.
- کجایی مادر؟ دلم هزار راه رفت. اگه دوستت جواب نداده بود، امیرعلی و امین رو می‌فرستادم دنبالت.
لبخندی می‌زنم از حس خوب داشتنش. این نگرانی‌ها شیرینند. این که کسی را داشته باشی که به تو فکر کند بهترین حس دنیاست.
- سلام عزیزجونم.
- سلام به روی ماهت مادر. اون‌قدر نگران بودم، سلام یادم رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
- ببخشید عزیزجون. باید بهتون خبر می‌دادم ولی یادم رفت. من اومدم پیش دوستم. بیمارستان بستریه. ولی الان که بیدار شدم دیدم رو تخت اون بنده خدا خوابم برده.
گوشی را روی بلندگو می‌گذارم و به رویایی که با لبخند نگاهم می‌کند، می‌نگرم.
صدای هین عزیز می‌آید و خنده او کش می‌آید و دست روی دهانش می‌گذارد.
- خاک به سرم مادر. من تو رو این‌جوری بزرگ کردم؟ رفتی رو ت*خ*ت مریض خوابیدی. نگفتی اون طفلک اذیت میشه؟ خوب تو اون‌جا بخوابی حتماً اون بنده خدا هم باید بره رو صندلی بشینه دیگه. دنیا وارونه شده مادر. خوب خوابت می‌اومد، چرا موندی اون‌جا. برمی‌گشتی خونه بعد می‌رفتی پیش دوستت.
اتاق پر می‌شود از صدای قاه‌قاه خندیدن‌مان.
- نه قربونت برم دو تایی با هم روی تخت خوابیدیم. جات خالی خیلی هم چسبید. فکر کنم تو این چند ماهه اخیر همچین خوابی نکرده بودم.
- خوب خدا رو شکر که بالاخره شنیدم یه بار از خوابیدنت رضایت داشتی. همیشه عین این لک‌لک‌ها که یه لنگه پا می‌خوابن و حواس‌شون به همه جا هست می‌خوابی. این چند ماهه هم که جغد شب بودی. یادم نمیاد هیچ‌وقت گفته باشی خوابم بهم چسبید. این رو باید تو تاریخ ثبتش کنن. اتفاق مهمیه مادر.
او می‌خندد و من هم لبخند به لب نگاهش می‌کنم.
- عزیز امشب یه مهمون کوچولو برات میارم. عیب که نداره؟
- چه عیبی مادر. تو خودت عزیزی، مهمونت عزیزتر. به خصوص که کوچولو هم باشه. بچه دوست‌ته؟
- آره عزیز.
رویا چشمانش از تعجب گرد می‌شود.
- خوش میاد مادر. شام چی درست کنم براتون؟
- قربون‌تون برم. هر چی خواستی درست کن، غذاهای شما همه‌شون بی‌نظیرن. ما تا دو ساعت دیگه میایم.
بعد خداحافظی تماس را قطع می‌کنم. رویا همان‌طور با چشم‌های گرد شده به من زل زده است.
‌- برای چی این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
- روژان رو می‌خوای ببری... خونه عزیز خانوم؟ اگه بفهمن چی؟ شاید عزیز نخواد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
‌- عزیز همچین آدمی نیست. از دست امیر خیلی شاکیه. باهاش سرسنگینه. اما می‌دونم که چه‌قدر هم دوستش داره. مطمئنم خوش‌حال میشه. در ضمن بهتره کم‌کم خودت رو آماده کنی که وارد خونواده بشی. فقط به امیر هیچی نگو. دوباره گند بالا میاره. موندم اون همه هوش و استعداد چرا این‌جوری از آب در اومد. من و عزیز همه چی رو درست می‌کنیم. شاید اولش خاتون و حاج بابا و بقیه یه‌کم گارد بگیرن اما درست میشه. من مطمئنم. تو به هیچ چیز فکر نکن. فقط به خودت و سلامتی‌ات و بچه‌هات فکر کن. بقیه‌اش با من و عزیز. حیفه این بچه‌ها فامیل‌شون رو ندیده باشن. حیفه نفهمن پدربزرگ و مادربزرگ یعنی چی؟ عمو یعنی چی؟ حالا که دارن باید حس‌شون کنن.
بعد جلو می‌روم صورتش را که حالا خیس از اشک شده است را با دست پاک می‌کنم و می‌بوسمش.
- اگه می‌خوای برگردی پیش دخترت باید تلاش کنی حالت بهتر بشه. این چند وقته خدا می‌دونه به اون طفل معصوم چی گذشته. چیزی هم تا زایمانت نمونده. حداقل این چند وقت ببینتت.
با آن چشمان براق از اشک فقط نگاهم می‌کند. بعد دو دستش را حصار دورم می‌کند و مرا به خود می‌چسباند. من هم او را در آغوش می‌گیرم. در همین زمان درب اتاق باز می‌شود. هر دو به سمت در بر‌می‌گردیم. امیر دست در دست دخترکش در درگاهی در ایستاده و هاج و واج نگاه‌مان می‌کند. دخترکش در همان نگاه اول شباهت زیادی به خود امیر دارد. انگار خود امیر است با چهره‌ای دخترانه. جثه‌اش به شاهمیرها نرفته است اما نگاهش بی‌شک مانند مادرش معصوم و مظلوم است.
- پس ایشون روژان خانوم هستن. سلام خانم خوش‌گله. اومدی دیدن مامان و داداشی‌ات‌؟
روژان خجالت زده انگشت به دهان می‌گیرد و کمی خود را پشت پاهای بلند پدرش می‌کشد.
- حالا چرا اون‌جا ایستادین. مگه بچه رو نیاوردی مامانش رو ببینه.
انگار به خود می‌آید. این پا و آن پا می‌کند و با کمی مِن‌مِن حرف می‌زند.
- سلام... من... فکر کردم رفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
- دیگه داشتم می‌رفتم.
او جلو می‌آید و نزدیک ت*خ*ت، دخترش را بلند می‌کند و روی ت*خ*ت می‌نشاند. با لبخند به مادر و دختری نگاه می‌کنم که دلتنگی از رفتارشان پیداست. من هم کنار روژان روی تخت می‌نشینم.
- پرستار می‌گفت از بعدازظهر فشارت پایین اومده. اگه تا فردا همین‌جوری بمونه، مرخص میشی.
رویا فقط هومی می‌گوید و سرش را تکان می‌دهد و خودش را با دخترکش سرگرم می‌کند.
- امشب پیش خانومت بمون. من هم روژان رو می‌برم پیش خودم. فردا هم تعطیله.
بعد رو به روژان می‌کنم.
- می‌تونیم از صبح بریم پارک و شهر بازی. یه عالمه بازی کنیم. بدوییم، جیغ بکشیم و بستنی بخوریم. ظهر هم پیتزا بخوریم، نظرت چیه روژان خانوم. با من میای؟
نگاهش می‌کنم تا واکنشش را ببینم. تکیه زده به مادرش با دقت نگاهم می‌کند.
- من پیش مادربزرگم زندگی می‌کنم. یه خونه خوش‌گل داره که پر از گل و درخت‌های میوه‌ست. یه حوض بزرگ هم وسط حیاطه. خیلی مهربونه. بهش هم گفتم یه مهمون خوش‌گل دارم. می‌خواد یه شام خوش‌مزه برامون درست کنه.

برق چشمانش را که می‌بینم، چشمانم را درشت می‌کنم و با ذوق و شوق و هیجان بیش‌تری توضیح می‌دهم.
- قبل شام هم میشه با هم‌دیگه تو حموم یه آب بازی درست و حسابی کنیم. تو تفنگ آب‌پاش داری؟
سرش را تکان می‌دهد.
- نه، ندارم.
- عیب نداره خوش‌گلم من چند تا دارم.
بعد خم می‌شوم کنار گوشش زمزمه می‌کنم.
‌- تازه حباب‌ساز هم دارم.
لبخندش نشان از موافقتش دارد. به رویا نگاه می‌کنم که لبخند وسیعی به لب دارد.
- این‌قدر تو گوشش قصه نگو هیوا. نمی‌شه ببریش. خاله ناراحت میشه.
ابروهایش را در هم کشیده و سرش را زیر انداخته و نگاهم نمی‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین