- Dec
- 7,760
- 46,608
- مدالها
- 7
بعد از شام خسته و خوابآلود، سر بر شانهام گذاشت و خوابید. اینطور بیدردسر خوابیدناش، بهراد را کفری کرده و دیگران را به خنده واداشت. گویی هر شب برای خواباندناش برنامهها را از سر میگذرانند. خواباش که عمیق میشود، او را به آغوش پدرش میدهم و برای برگشت به خانه آماده میشوم.
در ماشین باز هم سکوت در جریان است. من به بیرون مینگرم و او به رو به رویش و هر از گاهی هم به من. فکر میکردم قصد صحبت کردن دوباره را ندارد اما بالاخره صدایش را میشنوم.
- جعبه گلسرها به درد ناری مامان نمیخورد.
- میدونم. من هم جعبه رو ندادم.
جعبه را از داخل کیف دستی مشکیام بیرون میآورم. با دیدنش لحنش کمی شاد میشود.
- خوبه حداقل این یکی رو نگه داشتی.
هیچوقت دوست نداشتهام کسی را با زبان یا عملم آزار دهم. یعنی از من برنمیآید اما واقعیتهای زندگی گاهی اوقات تلختر از آن هستند که بتوان جلویشان را گرفت.
- برداشتمش چون به درد ناری مامان نمیخورد. ولی... به درد من هم نمیخورن. از طرف من بده به دخترت. موهای بلند و خوشگلی داره. دختر بچهها هم که عاشق گلسرهای رنگارنگن.
- هیوا این کارهات... .
عصبانی و کلافه شده است. میان حرفش میپرم.
- امیر! نه میخوام اذیتت کنم نه ناراحت. نمیدونم چرا متوجه نمیشی چی میگم. فقط، این گلسرها دیگه به درد من نمیخورن.
کنار خیابان خلوت نگه میدارد و رو به من میکند. رنگ و روی سرخ شدهاش نشان میدهد که به شدت عصبانی است. هر چند از نظر من حق این عصبانیت را هم ندارد. دستی به صورتاش میکشد.
- هیوا جان! ما قبلاً با هم دوست بودیم. رفیقم بودی. همراز و همراهم بودی. من فقط به حرمت رفاقتمون برات سوغاتی خریدم... .
در ماشین باز هم سکوت در جریان است. من به بیرون مینگرم و او به رو به رویش و هر از گاهی هم به من. فکر میکردم قصد صحبت کردن دوباره را ندارد اما بالاخره صدایش را میشنوم.
- جعبه گلسرها به درد ناری مامان نمیخورد.
- میدونم. من هم جعبه رو ندادم.
جعبه را از داخل کیف دستی مشکیام بیرون میآورم. با دیدنش لحنش کمی شاد میشود.
- خوبه حداقل این یکی رو نگه داشتی.
هیچوقت دوست نداشتهام کسی را با زبان یا عملم آزار دهم. یعنی از من برنمیآید اما واقعیتهای زندگی گاهی اوقات تلختر از آن هستند که بتوان جلویشان را گرفت.
- برداشتمش چون به درد ناری مامان نمیخورد. ولی... به درد من هم نمیخورن. از طرف من بده به دخترت. موهای بلند و خوشگلی داره. دختر بچهها هم که عاشق گلسرهای رنگارنگن.
- هیوا این کارهات... .
عصبانی و کلافه شده است. میان حرفش میپرم.
- امیر! نه میخوام اذیتت کنم نه ناراحت. نمیدونم چرا متوجه نمیشی چی میگم. فقط، این گلسرها دیگه به درد من نمیخورن.
کنار خیابان خلوت نگه میدارد و رو به من میکند. رنگ و روی سرخ شدهاش نشان میدهد که به شدت عصبانی است. هر چند از نظر من حق این عصبانیت را هم ندارد. دستی به صورتاش میکشد.
- هیوا جان! ما قبلاً با هم دوست بودیم. رفیقم بودی. همراز و همراهم بودی. من فقط به حرمت رفاقتمون برات سوغاتی خریدم... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: