جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,199 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
بعد از شام خسته و خواب‌آلود، سر بر شانه‌ام گذاشت و خوابید. این‌طور بی‌دردسر خوابیدن‌اش، بهراد را کفری کرده و دیگران را به خنده واداشت. گویی هر شب برای خواباندن‌اش برنامه‌ها را از سر می‌گذرانند. خواب‌اش که عمیق می‌شود، او را به آغوش پدرش می‌دهم و برای برگشت به خانه آماده می‌شوم.
در ماشین باز هم سکوت در جریان است. من به بیرون می‌نگرم و او به رو‌ به رویش و هر از گاهی هم به من. فکر می‌کردم قصد صحبت کردن دوباره را ندارد اما بالاخره صدایش را می‌شنوم.
- جعبه گل‌سرها به درد ناری مامان نمی‌خورد.
- می‌دونم. من هم جعبه رو ندادم.
جعبه را از داخل کیف دستی مشکی‌ام بیرون می‌آورم. با دیدنش لحنش کمی شاد می‌شود.
- خوبه حداقل این یکی رو نگه داشتی.
هیچ‌وقت دوست نداشته‌ام کسی را با زبان یا عملم آزار دهم. یعنی از من برنمی‌آید اما واقعیت‌های زندگی گاهی اوقات تلخ‌تر از آن هستند که بتوان جلوی‌شان را گرفت.
- برداشتمش چون به درد ناری مامان نمی‌خورد. ولی... به درد من هم نمی‌خورن. از طرف من بده به دخترت. موهای بلند و خوش‌گلی داره. دختر بچه‌ها هم که عاشق گل‌سرهای رنگارنگن.
- هیوا این کارهات... .
عصبانی و کلافه شده است. میان حرفش می‌پرم.
- امیر! نه می‌خوام اذیتت کنم نه‌ ناراحت. نمی‌دونم چرا متوجه نمی‌شی چی میگم. فقط، این گل‌سرها دیگه به درد من نمی‌خورن.
کنار خیابان خلوت نگه می‌دارد و رو به من می‌کند. رنگ و روی سرخ شده‌اش نشان می‌دهد که به شدت عصبانی‌ است. هر چند از نظر من حق این عصبانیت را هم ندارد. دستی به صورت‌اش می‌کشد.
- هیوا جان! ما قبلاً با هم دوست بودیم. رفیقم بودی. هم‌راز و هم‌راهم بودی. من فقط به حرمت رفاقت‌مون برات سوغاتی خریدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- بس کن امیر، دیگه هیچ چیزی بین ما وجود نداره. چرا نمی‌خوای این رو بفهمی؟ چهارساله که هیچی بین ما نیست حتی رفاقت. من هیچ‌کَس تو نیستم، تو هم هیچ‌کَس من نیستی. پس دست بردار از آزار من و خودت. با این کارها چیزی به قبل برنمی‌گرده. اگه می‌خوای وجدانت رو با این چیزها پاک کنی، اشتباه‌ترین راه ممکن رو انتخاب کردی.
صدایم کمی اوج گرفته اما گفتنی‌ها را باید گفت.
- تمومش کن لطفاً، بسه دیگه. بذار با دردهای خودم کنار بیام. این‌قدر استخون لای زخم‌هام نشو. نمی‌خوام دیگه به فکر من باشی. موهای من هیچ احتیاجی به هیچ گل‌سری ندارن.
شالم را پایین می‌کشم و دور گردنم می‌اندازم و توربان لمه مشکی را از روی سرم برمی‌دارم.
- نگاه کن! این موها، با هیچ گل‌سری بسته نمی‌شن.
اندازه چشمانش به بزرگ‌ترین حد ممکن رسیده‌اند و خیره به موهای کوتاه من نگاه می‌کند، و وای پر‌حیرتی زمزمه می‌کند. صدایش به سختی شنیده می‌شود.
- چه کار کردی با موهات؟
جمله‌اش بیش‌تر از این‌که سوالی باشد، یک جمله خبری‌‌ است. توربان را داخل کیفم می‌اندازم و شال را دوباره روی سرم می‌کشم. او هم‌چنان خیره است به موهایی که زیر شال مخفی شده‌اند.
- باورم نمی‌شه همچین کاری کرده باشی.
- من‌هم باورم نمی‌شد که اون‌طوری با زندگی من بازی کنی. آدم‌ها برای این که خودشون رو از نو بسازن بعضی وقت‌ها کارهای عجیب غریب می‌کنن. من هم لازم داشتم که این کار رو بکنم. قربونی‌شون کردم چون چیز دیگه‌ای برای قربونی نداشتم.
- اون وقت... تصمیم گرفتی موهات رو... این‌جوری... .
- لازم بود.
صدایش اوج می‌گیرد.
- لازم بود؟! لزومش چی بوده آخه، ها؟ تو همون هیوایی که برای مراقبت از موهات به جای این‌که بری آرایشگاه، قیچی رو می‌دادی دست من و امین تا کم‌ترین مقدار ممکن رو از سر موهات بزنیم؟ چون آرایشگاه‌ها زیاد کوتاه می‌کردن. تو از ترس کوتاه شدن حتی یه میلی‌متر از موهات، بارها تو انبار قایم شدی که با زن داداش آرایشگاه نری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
شانه‌ای بالا می‌اندازم.
- نه، معلومه که دیگه اون هیوا نیستم. من الان هیچ‌کَس نیستم. دارم خودم رو پیدا می‌کنم. کاری که با من کردی، همه‌ی من رو، عین یه دیوار قدیمی کاه‌گِلی ریخت پایین. نگاه نکن که راه میرم، حرف می‌زنم، می‌خندم، درس می‌خونم یا سرکار میرم. من پنج ماه پیش نابود شدم، مُردم و زنده شدم. حالا دارم آجر به آجر خودم‌ رو، خودم می‌چینم و میارم بالا. با یه ملاط مقاوم. اون‌طوری که باید باشم. اون‌طوری که لیاقتش رو دارم و حقمه که باشم. بدون اهمیت به میل و خواست دیگران. می‌خوام از این پیله‌ای که این همه سال دور خودم کشیدم، بیام بیرون. می‌خوام بازش کنم این پیله پوسیده سکوت و مطیع بودن رو. آسون نیست. درد داره، خیلی زیاد هم داره. سختی هم داره ولی می‌دونم که بالاخره می‌تونم. برای شروع هم موهام رو کوتاه کردم و به خودم قول دادم تا زمانی که اونی که باید بشم، نشدم، نذارم حتی یه سانت بلند بشن. پروانه شدن آسون نیست. من خودم رو آماده این سختی‌ها کردم. هر چه‌قدر هم طول بکشه مهم نیست. مهم نیست که الان تو چه وضعیتی هستم، اما صبر و تحمل و تلاش درستش می‌کنه. به خاطر همین موهایی که میگی راحت کوتاه‌شون کردم، یه ساعت به بقیه لبخند دروغی زدم و یه هفته تو اتاقم زار زدم.
ابروهایش به سختی یک‌دیگر را در آغوش گرفته‌اند و با انگشتانش گوشه چشمانش را می‌فشارد. ابروهایم و بعد شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و سری به سمت شانه خم می‌کنم.
- فهمیدم که فقط خودم می‌تونم به خودم کمک کنم. الان هم پشیمون نیستم. زودتر از این‌ها باید این کار رو می‌کردم. ولی الان هم خیلی دیر نیست.
انگار حال و روزش تعریفی ندارد. دستش را که پایین می‌اندازد، به رو به رویش خیره می‌شود. جعبه را از روی پایم برمی‌دارم و به سمتش می‌گیرم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- از طرف من برای دخترت. می‌دونم که احتمالاً زیاد براش خریدی ولی این رو از طرف من بهش بده. دخترها عاشق گل‌سرن. هرچه‌قدر هم داشته باشن، سیر نمی‌شن.
اشک‌ها به قلعه چشمانم شبیخون می‌زنند اما نمی‌دانند آن سوی این قلعه، دره‌ای‌ست پرعمق و بی‌انتها و عاقبت از آن فرو می‌ریزند.
هنوز هم به روبه رویش خیره است؛ بی‌آن‌که حتی پلک بزند. انگار در همین حالت خشک و تاکسی‌درمی شده است. جعبه قلم‌زنی را روی داشبرد می‌گذارم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم.
- حرکت کن لطفاً. دیروقت شد، عزیز بدخواب میشه.
کمی طول می‌کشد تا به خود بیاید و سوئیچ را بچرخاند و به راه بیفتد.
رو به‌روی خانه عزیز، نگاه می‌دارد و من بی آن‌که نگاهش کنم با تشکر و خداحافظی کوتاهی، پیاده می‌شوم و به سمت خانه عزیز می‌روم.
یک ربع گذشته است و از پنجره اتاقم می‌بینم که هنوز ماشین‌اش همان‌جا، جلوی درب خانه، توقف کرده است. او امروز، پس از پنج ماه، فهمید که با من چه کرده است. گوشه پرده را می‌اندازم و برای خواب آماده می‌شوم و برای دلم، زیر لب زمزمه می‌کنم:
چه کسی می‌داند که تو در پیله‌ تنهایی خود تنهایی؟
چه کسی می‌داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیله‌ات را بگشا تو به اندازه پروانه شدن زیبایی
"سهراب سپهری"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
● فصل هفتم
غرق در کتاب رو‌به‌‌رویم هستم و به دنبال تبصره‌ای که نمی‌دانم چرا در این وانفسای پراز هول و اضطراب، پیدایش نمی‌کنم. در حالی‌که مطمئن هستم همین اواخر آن را دیده‌ام. بی‌شک دارد در این مسابقه زمان، با من قایم‌باشک بازی می‌کند. کلافه پوفی می‌کشم و کتاب را ورق می‌زنم.
نیم ساعت پیش، دکتر فرهمند پیامی برایم فرستاد تا این تبصره در حال حاضر، گم و گور شده را پیدا کنم چرا که نتیجه دادگاه امروز به همین تبصره بستگی دارد. برای پیدا کردنش از سر کلاس یکی از جدی‌ترین و سخت‌گیرترین اساتید بیرون زده‌ام و در کتاب‌خانه نشسته‌ام. اگر تا دقایقی دیگر آن را پیدا نکنم، هم کلاس را از دست داده‌ام و هم نتیجه دادگاه امروز به ضرر موکل دکتر فرهمند تمام خواهد شد. چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و نفسی عمیق می‌کشم. دستی روی شانه‌ام قرار می‌گیرد که مرا از جا می‌پراند.
- یهو جنی شدی از کلاس پریدی بیرون؟ دکتر مومنی، دود از کله‌اش بلند شده بود.
نفسی می‌گیرم. ثنا کنارم می‌نشیند‌ و دو لیوان چایی را که در دست دارد، روی میز می‌گذارد.
- دنبال چی می‌گردی؟
کلافه و سردرگم و البته به شدت دست‌پاچه، دستی روی صورتم می‌کشم.
- یه تبصره که نتیجه دادگاه امروز رو کاملاً عوض می‌کنه اما نمی‌دونم چرا شدیم جن و بسم‌الله؟
برایش توضیح می‌دهم که تبصره گم و گور شده، در مورد چه چیز بوده است. کتاب را سمت خودش می‌کشد و یکی از لیوان‌ها را با یک بسته قند حبه‌ای دو تایی جلویم می‌گذارد.
- می‌دونم کدوم رو میگی. الان پیداش می‌کنم. تا تو چاییت رو بخوری پیداش کردم. عین میت شدی، دور از جون میت!
و شروع به گشتن در میان ورق‌های کتاب قانون می‌کند. قلوپ دوم چای از گلویم پایین نرفته که ناگهان صدایی مانند ترقه مرا از حال خود خارج و به بالا پرت می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
-یافتم، یافتم! امید جهان، پیداش کردم. بیا ببین. خود خودشه. قربون خودم برم من عین شرلوک هولمز و پوآرو، این‌قدر سلول‌های خاکستری مغزم فعاله. هزار الله و اکبر!
دست روی سی*ن*ه‌ام می‌گذارم و نفس حبس شده‌ از ترسم را بیرون می‌دهم. چشم به دور و اطراف می‌گردانم و شاهد نگاه خشمگین افراد حاضر در سالن به سمت خودمان می‌شوم. دست و سری به معنای معذرت خواهی تکان می‌دهم و رو به او می‌کنم.
- سالمی تو بچه؟ همه دارن نگاه‌مون می‌کنن. این‌جا کتاب‌خونه‌ست شرلوک روانی.
دستی در هوا تکان می‌دهد.
- ولش کن بابا. بیا ببین چی پیدا کردم برات.
کتاب را جلوی من هل می‌دهد و به قسمتی از صفحه اشاره می‌کند.
- ایناهاش. همونه که می‌خواستی.
تبصره را می‌خوانم. درست می‌گوید همان است که تمام این مدت خودش را از چشمانم مخفی کرده بود و گویی تصمیم گرفته بود پیدایش نکنم. لبخندی از شادی روی لب‌هایم جا باز می‌کند. دستی روی شانه ثنا می‌کوبم.
- دمت گرم.
وصدای آخش را می‌شنوم و فحشی که زیر لب نثارم می‌کند.
- با نیم وجب قد و قواره، دستش عین گرز رستمه لامصب.
بی‌توجه به او، از جا برمی‌خیزم و از داخل کیفم، گوشی‌ام را درمی‌آورم و از آن قسمت عکسی می‌گیرم و برای دکتر فرهمند ارسال می‌کنم. پیامی هم برایش می‌فرستم تا پیام‌رسانش را باز کند. نفسی از سر آسودگی خیال می‌کشم و روی صندلی ولو می‌شوم. کتاب را می‌بندم و چای سرد شده‌ام را جلو می‌کشم و چای سرد شده در ته لیوان را لاجرعه، به گلوی خشک از استرسم سرازیر می‌کنم. کمی به سمت ثنا خم می‌شوم و بوسه‌ای آب‌دار روی گونه‌اش می‌زنم که تمام مدت با بهت حرکاتم را نظاره می‌کند.
- برای کی می‌خواستی این رو؟
- فرهمند.
چشم‌هایش برق می‌زنند و لب‌هایش به دو طرف کش می‌آیند. کف دست‌هایش را دو طرف صورت‌اش می‌گذارد و ذوق زده به من نگاه می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
جان! واقعاً برای اون خوش‌تیپ خان می‌خواستی؟
دست‌اش را زیر چانه‌اش ستون و تند‌تند شروع به پلک زدن می‌کند. لبخند روی لب‌هایم می‌نشیند و کتب‌های پخش شده بر روی میز را سمت خودم می‌کشم.
- تا تو مشغول عملیات پیش از پروازی، من این‌ها رو جمع کنم و تحویل بدم که بریم.
شروع به جمع کردن وسایل می‌کنم‌. صدای پیام‌رسان می‌آید. گوشی را برمی‌دارم و پیام‌رسان را باز می‌کنم. پیامی از دکتر فرهمند است.
- عالی و به موقع بود دختر. ممنون.
و استیکر تشکری در پایینش. گوشی از دستم کشیده می‌شود.
- باید بهش بگی من پیدا کردم، ها. نامردیه اگه به اسم خودت تمومش کنی.
لبخندی می‌زنم و گوشی را از دستش می‌گیرم و در کیف می‌اندازم.
- پاشو الان با این سروصدایی که راه انداختی میان با تیپا بیرون‌مون می‌کنن.
کیف و کتاب را برمی‌دارم و پس از تحویلش به کتاب‌دار، همراه ثنا از آن‌جا خارج می‌شویم. در محوطه دانشکده، به سمت پارکینگ می‌روم و او هم‌چنان از خودش تعریف می‌کند و معتقد است نباید کاری که او انجام داده را به نام خود تمام کنم.
- فهمیدم بابا. مغزم رو آش و لاش کردی. ده بار که یه چی رو تکرار نمی‌کنن. بیا سوار شو برسونمت.
- حتماً بهش بگی. نه نمیام می‌خوام برم کتاب بخرم. مسیرم بهت نمی‌خوره.
با ریموت درب‌ها را باز می‌کنم.
- کتاب‌هات رو که خریدی. کتاب چی می‌خوای؟
- برای سپهر که کنکوریه. چند تا کتاب می‌خواد که تو شهرمون پیدا نمی‌شه. قول دادم امروز بگیرم براش بفرستم. داداشم گناه داره آخه!
- بشین می‌رسونمت. من دیرم نمی‌شه، امروز کاری تو دفتر ندارم. فقط یه سر میرم دکتر فرهمند رو ببینم و درباره دادگاه بپرسم. اون هم تا برسه دفتر دو سه ساعت طول می‌کشه.
او را برای خرید کتاب می‌برم و بعد از پست کردن آن‌ها، به خوابگاهش می‌رسانم و به سمت دفتر حرکت می‌کنم. وارد دفتر که می‌شوم، سلمانی را پشت میزش نمی‌بینم.
- آقای سلمانی؟
می‌خواهم به سمت آشپزخانه کوچک دفتر بروم که صدای در اتاق دکتر فرهمند می‌آید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- اومدین خانوم جهانی؟ سلام. دکتر تو دفترشون منتظر شمان.
برق چشمانش از همین جا هم معلوم است. سلامش را پاسخ می‌دهم و به سمت اتاق دکتر فرهمند می‌روم.
- راستی، دکتر مهمون دارن.
نگاهش می‌کنم.
- خوب زودتر بگو، پس باشه بعداً میرم.
- نه دکتر گفتن همین الان برین.
سری تکان می‌دهم و به درب که می‌رسم، ضربه‌ای با پشت انگشتانم می‌زنم و بعد از شنیدن بفرمایین، درب را باز کرده و وارد می‌شوم. دکتر فرهمند‌، پشت میزش نشسته و شخصی پشت به من روی نزدیک‌ترین مبل به میز اوست. سلامی می‌کنم و درب را پشت سرم می‌بندم. دکتر فرهمند و آن مرد به سمت من برمی‌گردند.
- آقای رضایی، ایشون خانم جهانی هستن. دستیار من و ناجی دادگاه امروز شما.
بعد رو به من سلامی می‌کند و مرا به نشستن دعوت می‌کند. مرد هم از جایش بلند می‌شود و سلامم را پاسخ می‌دهد. در اوایل دوره میان‌سالی است. موهایش در بالای سر تُنک شده و رنگ‌شان روشن است. چشمان سبز رنگ و نسبتاً کوچکی دارد. این مجموعه صفات ظاهری در کنار هم‌، چهره‌ای اروپایی از او ساخته است. بفرماییدی می‌گویم و سری برایش تکان می‌دهم و روی مبلی رو به روی او می‌نشینم.
- ایشون آقای رضایی هستن که پرونده‌شون رو خونده بودین.
سری تکان می‌دهم و او رو به مرد رضایی نام می‌کند.
- خانم جهانی چند روز پیش، بعد از خوندن پرونده شما، تبصره‌ای که امروز نتیجه دادگاه رو به نفع شما برگردوند، پیشنهاد دادن. نظر ایشون بود که اگه مسیر دادگاه اون‌جور که باید پیش نرفت از این تبصره استفاده کنیم. متاسفانه من فراموش کردم پیداش کنم و امروز خودشون این کار رو انجام دادن.
آقای رضایی رو به من لبخندی می‌زند.
- ممنونم خانم. شما امروز زندگی من رو نجات دادین.
- خواهش می‌کنم. وظیفه‌ام رو انجام دادم.
بعد رو به دکتر فرهمند می‌کنم.
- واقعیتش، امروز اگه دوستم خودش رو به من نمی‌رسوند، شاید نمی‌تونستم به موقع اون رو پیدا کنم. در حقیقت اون امروز شما رو نجات داد. چون من هر چی گشتم پیداش نکردم.
- از دوست‌تون هم از طرف من و آقای رضایی تشکر کنین ولی به هر حال ایده شما بود و کاملاً درست و به موقع بود. دکتر محمدی همین‌طوری از کسی تعریف نمی‌کنه.
لبخندی خجولانه می‌زنم و سرم را پایین می‌اندازم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- لطف دارین.
بعد از رفتن آقای رضایی من هم خداحافظی می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم. به سمت میز منشی می‌روم که سلمانی پشتش نشسته و با دقت چیزهایی را در لپ تاپ پیش رویش تایپ می‌کند.
- خسته نباشین.
سرش را بلند می‌کند و با دیدنم لبخندی می‌زند.
- سلامت باشین. دکتر فرهمند گفتن امروز حسابی گل کاشتین.
آرام می‌خندم.
- گل دقیقه نود بود بیش‌تر. البته اگه دوستم به دادم نرسیده بود که دیگه همون هم نبود.
می‌خندد و از جایش بلند می‌شود.
- با یه چایی موافقین؟
روی مبل رو به روی میز می‌نشینم و کیف‌ام را رویش می‌اندازم.
- اگه شما زحمتش رو می‌کشین که خیلی هم عالیه.
این بار بلندتر می‌خندد و به سمت آشپزخانه می‌رود. دقیقه‌ای بعد با یک سینی که دو لیوان چای و یک پیش دستی کیک یزدی و کوکی‌های کنجدی، برمی‌گردد. لیوانی بر می‌دارم و تشکر می‌کنم. از داخل پیش‌دستی هم یک کوکی کنجدی برمی‌دارم.
- از دَرس‌ها چه خبر؟
- خوبه. اون قسمت‌هایی که برام توضیح دادین رو الان فوت آبم. شما باید معلم می‌شدین، خیلی خوب توضیح می‌دین.
- برای خودم هم خوبه. تکرار مطالبیه که باید مدام تو این شغل مرور بشه.
تکه‌ای از کوکی را می‌جوم.
- از مامان چه خبر؟ بهتر شدن؟
با لبخند نگاهم می‌کند.
- آره خدا رو شکر. حالش خیلی بهتره. من که هیچ جوره نمی‌تونم لطف شما و دکتر شاهمیر رو جبران کنم.
- خدا رو شکر که بهترن. وظیفه انسانی، لطف به حساب نمیاد. من اون کاری رو انجام دادم که تواناییش رو داشتم. اگه نمی‌تونستم و انجام می‌دادم، اون موقع میشد اسمش رو لطف گذاشت. حواست باشه دو هفته دیگه دوباره بیان برای چکاپ. عمو اردلان چند شب پیش تماس گرفت که حتماً یادآوری کنم.
سرش را تکان می‌دهد.
- چشم حواسم هست. خدا شما رو از خواهری کم نکنه. مامانم که روز و شب شما و دکتر شاهمیر رو دعا می‌کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
لبخندی می‌زنم به پهنای صورت و همان قدر دل‌خوشی در دلم موج‌های آرامی می‌زند.
- دعای مامان‌ها ردخور نداره. انگار یه چراغ پر نور تو قلبم روشن کردن.
و چایم را با آخرین تکه کوکی‌ام سر می‌کشم. لبخندی می‌زند و او هم لیوان چایش را برمی‌دارد.
- وامت چی شد؟ کی قراره بهت بدن؟
کمی از چایش می‌نوشد.
- چند روز دیگه می‌ریزن به حسابم. خدا رو شکر انگار همه چیز داره جور میشه. چند تا تیکه دیگه از جهاز خواهرم مونده که با همین وام جور میشه.
- به خیر و خوشی باشه. عموم یه آشنا تو شهرتون داره که فروشگاه لوازم خونگی داره. بهش گفتم به موقعش به دوستش خبر بده که برای خرید چیزهایی که لازمه برین اون‌جا. اون‌طور که گفتن، تا هر جا بتونن تخفیف میدن.
چهره‌اش از خوشی می‌شکفد. لیوان چای را داخل سینی برمی‌گرداند و خودش را جلو می‌کشد و کمی به سوی من خم می‌شود.
- واقعاً راست می‌گین؟ یعنی... .
لبخندی می‌زنم و سرم را به تایید، تکان می‌دهم. تکه کوکی داخل دهانم را می‌جوم و قورتش می‌دهم.
- اسم فروشگاهش اگه اشتباه نکنم هاشمی باید باشه. آدرسش هم نمی‌دونم ولی وامت رو که گرفتی بگو از عمو می‌پرسم.
چشم‌هایش برق می‌زنند. برقی از شادی. جوانی است پر از استعداد اما صاحب پدری درگیر اعتیاد که به قول خودش یادش نمی‌آید تا حالا، حال و روز درستی داشته باشد. مادری که با زحمت‌کشی و کار در خانه دیگران، فرزندانش را بزرگ کرده است و حالا که دیگر توانی برای کار ندارد، پسرش چند سالی‌ست هم‌زمان با درس، کار می‌کند و خرج زندگی را در می‌آورد. مطمئن هستم روزی وکیلی می‌شود به خوبی دکتر فرهمند، شاید هم بهتر از او؛ پشت‌کار فوق‌العاده‌اش بی‌شک از او فردی موفق خواهد ساخت.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین