جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,199 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
از ساختمان دفتر که خارج می‌شوم، پیش از آن‌که عینک آفتابی‌ام را روی چشمانم بگذارم، صحنه‌ای را می‌بینم که باعث حیرتم می‌شود. امیر تکیه زده بر ماشینش، روبه‌روی ساختمان ایستاده است. این‌جا بودنش عجیب است و این مرا کمی نگران کرده است. به سمتش می‌روم.
- سلام، این‌جا چه کار می‌کنی؟
- سلام، دو ساعته دارم بهت پیام میدم، جوابم رو نمی‌دی. زنگ زدم به دانشکده، گفتن امروز اول صبح، یه کلاس داشتی. احتمال دادم بعدش این‌جا میای.
ابروهایم از نگرانی‌ای که هر لحطه بیشتر بر حالم چیره می‌شود در هم گره می‌خورند.
- یادم رفته از حالت بی‌صدا درش بیارم. طوری شده؟ خاتون و حاج بابا خوبن؟
سرش را تکان می‌دهد.
- همه خوبن نگران نباش، خودم باهات کار داشتم.
نفسی از سر آسودگی می‌کشم.
- خوب بگو.
کلافه چشمی می‌چرخاند و بعد دست روی دهانش می‌کشد.
- حقیقتش... این‌جا نمی‌شه، بریم تو راه بهت میگم.
- چه حرفیه که این‌جا نمی‌شه؟ ما حرفی با هم نداریم.
کلافه پوفی می‌کشد.
- خواهش می‌کنم، فقط همین یه بار رو. درباره خودم نیست.
دوباره اخم بر پیشانی‌ام می‌نشیند و متفکر نگاهش می‌کنم.
- ماشینم... .
درب ماشین را با ریموت باز می‌کند.
- سوئیچ رو میدم به یکی از بچه‌ها ماشین رو تا عصر دم در خونه خاله میاره.
نگاهش می‌کنم و می‌پذیرم؛ هرچند با شک. از کنارش عبور می‌کنم و به زحمت روی صندلی کنار راننده می‌نشینم. از دو هفته پیش و آن مهمانی‌، دیگر ندیده بودمش.
قیافه‌اش کلافه و در‌هم است و مدام دست روی دهانش می‌کشد و رو به سمت چپ می‌گرداند. معلوم است در پی راهی برای زدن حرفش است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- خوب؟ چه کارم داشتی؟
نفسش را به بیرون فوت می‌کند و دستی بر پیشانی در هم گره خورده‌اش می‌کشد. آثار خستگی و نگرانی در چشمان سرخ شده‌اش پیداست.
- نمی‌دونم چه جوری باید بگم. واقعیت اینه که من کارت ندارم. یک پیغام از طرف یه نفر دیگه برات دارم.
سرم را تکان می‌دهم و نگاهی به ساعتم می‌کنم. ظهر شده و به شدت گرسنه هستم. آن کوکی هم محض رضای خدا، جایی را در معده‌ام اشغال نکرده است.
- خوب! چه پیغامی و از طرف کی؟
لب پایینش را به دندان می‌گیرد. دستش روی فرمان، از فشار مشت کردن، سفید شده است‌ و مدام به سمت چپ رو می‌چرخاند.
- رویا!
ابروهایم را متفکرانه در هم می‌کشم.
- رویا؟ کی... .
صدایی در سرم می‌پیچد "رویا جان، عزیزم" و فرد رویا نام را به یاد می‌آورم.
- چه کارم داره؟
- از اون روزی که دم در خونه تو رو دیده، آشفته‌ست. تو تموم این پنج ماه و نیم، باهاش خیلی حرف زدم تا خودش رو مقصر ندونه، اما فایده نداشت. روز به روز داغون‌تر میشه. از عذاب وجدان، افسردگی گرفته.
ابرو بالا می‌دهم و نگاهم را به صورت پریشان او می‌دوزم.
- عذاب وجدان چرا؟ مگه اون هم تو بازی مسخره تو نقش داشته؟
لحظه‌ای پلک بر هم می‌فشارد و بعد سرش را محکم تکان می‌دهد.
- نه، نمی‌دونست و از روزی که فهمیده، دیگه تو روم نگاه هم نکرده.
- خوب از طرف من بهش بگو عذاب وجدان رو باید اونی داشته باشه که با کارهای اشتباهش گند می‌زنه به روح و روان دیگران و چند سال خم به ابروش هم نمیاره. اون که کاره‌ای نبوده.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
چشمانش را روی هم فشار می‌دهد و باز می‌کند. نفسش را محکم بیرون می‌دهد و از گوشه چشم نگاهم می‌کند.
- گفتم که زیاد باهاش صحبت کردم اما فایده‌ای نداره. چند روز هم هست که به خاطر وضعیتش تو بیمارستان بستری شده.
- وضعیتش؟ چه وضعیتی؟
دوباره دستی به دهانش می‌کشد و نگاهی به سمت چپ و بعد رو به رو می‌کند. لب پایینش را به دندان می‌گیرد و بعد رهایش می‌کند.
- بارداره. وضعیت روحی‌اش باعث به هم ریختن اوضاع جسمی‌اش شده. هم فشار خونش بالاست، هم مشکل تنفسی داره.
نفس کشیدن هم برایم سخت است. چشم می‌بندم تا شاهد این حجم از وقاحت و نامردی نباشم. سعی می‌کنم لرزشی در کلامم نباشد.
- با رنج دادن خودش و اون بچه چیزی درست نمی‌شه.
و آن آرامگاه کوچک میان قلبم سربرمی‌آورد.
- چند وقتشه؟
- دو هفته دیگه زایمانشه.
صدایش آرام است و زمزمه‌وار و من فکر می‌کنم شاید اشتباه شنیده‌ام. نگاهش که می‌کنم، نگاه می‌دزدد. یک حساب سرانگشتی کافی‌ست تا واقعیت زشت و چرکی بر من آشکار شود. باورش برایم امکان‌پذیر نیست. چه‌طور چنین چیزی ممکن است؟ چنین اتفاقی آن هم درست... .
چیزی در قلبم می‌افتد و می‌شکند و خورده‌هایش در دست و پای دلم می‌رود و خونین و مالینش می‌کند. تصاویر، پیش رویم موج گرفته‌اند. انگار همه چیز در امواج دریا شناور شده‌اند و صداها کش می‌آیند و وز وزکنان در سرم می‌چرخند و می‌پیچند. چشم‌هایم سیاهی می‌روند و بدنم سست و بی‌حال شده است. اشک دیدگانم را تار می‌کند. دست روی سی*ن*ه‌ام می‌کشم. شاید نفس گیر کرده در آن راه خودش را پیدا کند و بالا بیاید اما هوایی نیست. اشک‌ها می‌چکند اما نفسم یاری نمی‌کند. دست بی‌جانم را مشت می‌کنم و روی سی*ن*ه‌ام می‌کوبم. چندین بار اما پاسخی در کار نیست. ریه‌هایم به فغان آمده‌اند. صدای خس‌خس‌شان در سرم می‌پیچد و مانند ناقوسی زنگ می‌زند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- چی شدی هیوا؟ هیوا! چت شد؟
ماشین را به کنار خیابان می‌کشد و پیاده می‌شود و به سرعت ماشین را دور می‌زند. درب سمت مرا باز می‌کند.
- چی شد یهو؟ هیوا!
چهره‌اش را از پشت ابرهای سیاه، محو و تار می‌بینم. با دست روی گونه‌ام می‌زند. او نمی‌داند با حرفش چگونه مرا، وجودم را و قلبم را آتش زده است و حالا در تلاش است تا مرا از این آتش بیرون بکشد. صدایش را می‌شنوم و دست‌هایی که گاهی روی صورت و گاهی روی سی*ن*ه‌ام حس‌شان می‌کنم. حالا نه نور هست و نه تصویری، حتی از پشت دودهای سیاه. تنها سیاهی است و دردی که در سی*ن*ه‌ام می‌پیچد و نفسی که بالا نمی‌آید. چشمانم بسته می‌شوند و در همان لحظه صدایی زنانه می‌شنوم.
- آقا اتفاقی افتاده؟
و صدایش نزدیک‌تر می‌شود.
- من پرستارم. مشکل خانم‌تون چیه؟ خانوم من رو می‌بینی؟ چش شد یه دفعه؟
- نمی‌دونم... یهو دیدم دستش رو گذاشته رو سی*ن*ه‌اش. انگار نمی‌تونه نفس بکشه.
- حمله عصبیه. اسپری نداره؟
- نمی‌دونم. شاید تو کیفش باشه.
و کیفم را از روی پایم برمی‌دارد.
- تو کیفش نیست. حالا چه غلطی بکنم؟
- این‌جا نایست آقا! یه بطری آب بگیر بیار.
سی*ن*ه‌ام سنگین است. انگار کسی تمام وزنش را رویش انداخته است و با تمام توان فشار می‌آورد. سلول به سلول ریه‌هایم برای اندکی اکسیژن خود را به آتش کشیده‌اند. ناگهان احساس می‌کنم، صندلی کمی خوابانده می‌شود، دستی پاهایم را از زانو خم و به بالا می‌کشد و دست روی شکمم می‌گذارد.
- گوش کن چی میگم عزیزم. هر چی میگم رو انجام بده، باشه؟ الان خوب میشی. فقط حواست به من باشه. دستم رو روی شکمت حس می‌کنی؟ شکمت رو باد کن. زود باش دختر. باد کن. آفرین. حالا از همین‌جا هوا رو از دهنت بده بیرون. زود باش دختر. خوبه... دوباره... آفرین دختر... دوباره... بازم... آفرین دختر. خیلی خوبه.
دقایق برای من بی‌نفس، به کندی می‌گذرند اما احساس می‌کنم، آرام‌آرام، سی*ن*ه‌ام از زیر بار آن همه فشار خارج می‌شود و بعد هوایی که وارد ریه‌هایی می‌شود که حالا به سوزش افتاده‌اند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- آروم از بینی نفس بکش. از دهنت بده بیرون... دم... بازدم... خوبه.
و صدای امیر می‌آید.
- چی شد خانوم؟
- عقب بمون آقا، داره نفس می‌کشه، در عقب رو باز کن بذار هوای دورش بیش‌تر بشه. بعدش برو روی صندلی راننده باید کمکم کنی.
صدای باز شدن در پشت می‌آید.
- هیوا جان! خوبی؟
- حالش خوبه، نگران نباشین.
بعد رو به من می‌کند.
- هیوا! اسم قشنگی داری. اگه یه روز دختردار شدم اسمش رو می‌ذارم هیوا. آفرین همین‌طور ادامه بده. بطری آب رو بده آقا.
پاهایم را آرام پایین می‌گذارد.
- خانمت رو یکم بلند کن بتونه آب بخوره... .
حس می‌کنم دست‌هایش را که دور شانه‌ام می‌پیچد و بدن بی حس و حالم را بلند می‌کند. زن بطری را جلوی دهانم می‌گیرد.
- کم بخور. قطره‌قطره.
رو به امیرِ دست‌پاچه می‌کند.
- بین دو تا کتفش رو آروم ماساژ بده.
و دستش را حس می‌کنم که آرام به پشتم می‌کشد.
- بهتری؟
چشم‌هایم را روی هم می‌فشارم تا باز شوند.
- خوبه. قبلاً هم این‌طوری شده بودی؟
دوباره چشمانم را می‌بندم و باز می‌کنم. این وضعیتی است که بیش‌تر از پنج ماه است دارم. حمله‌های عصبی و بی‌نفسی‌هایی که گاهی به همین شدت و گاهی بیش‌تر یا کم‌تر از الان به سراغم آمده‌اند.
- خانوم‌تون‌ رو در اسرع وقت ببرین پیش متخصص. الان هم ببرینش درمانگاه. دو تا خیابون بالاتره. یه ویزیت بشه بهتره. یه آب میوه‌ای، چیزی هم بگیرین بهش بدین فشارش بیاد بالا.
- ممنونم خانوم. انگار خدا شما رو رسوند. دیگه نمی‌دونستم چه کار کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
لبخندی به زیبایی زندگی بر روی لب‌های زن می‌نشیند و چشمان سیاهش میان مژه‌هایی که با ریمل رنگ و رو گرفته‌اند می‌درخشند. چهره مهربانش میان نور بیرون و سایه داخل ماشین، فرشته گون و زیباست.
- وظیفه‌ام رو انجام دادم. شما هم بیش‌تر مواظب خانوم‌تون باشین. برای کسی که حمله‌های عصبی بهش دست میده، فشار عصبی بدتر از سمه. یاد بگیرین تو این‌طور مواقع به جای این‌که دست و پاتون رو گم کنین، کارهای لازم رو انجام بدین تا زودتر به حالت طبیعی برگرده.
پیش از این که دستش را از روی مچ دستم که روی نبضم گذاشته را بردارد، دستش را می‌گیرم و آرام و با صدایی خش‌دار، که به سختی از گلویم خارج می‌شود، زمزمه می‌کنم:
- ممنونم.
لبخندی نثار نگاه سپاس‌گزار من می‌کند.
- خواهش می‌کنم. خیلی مواظب خودت باش. اسپری باید همیشه همراهت باشه. این رو هیچ وقت فراموش نکن.
بعد دستی تکان می‌دهد و می‌رود. صندلی به حالت اول برمی‌گردد‌، دلم نگاه کردنش را نمی‌خواهد. چشمانم حال باران دارند، اما حالا وقتش نیست. برای همین چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم روی نفس کشیدنم تمرکز کنم.
- خدا رحم کرد. اگه اون خانوم نرسیده بود، معلوم نبود الان چه اتفاقی افتاده بود.
صدای نفس کشیدنش را می‌شنوم.
- اگه طوری‌ات میشد جواب یه ایل رو باید می‌دادم.
و من با خود فکر می‌کنم خوب است که از این ایلی که باید در قبال من، پاسخ‌گویشان باشد، می‌ترسد و چنین کاری با من و زندگی‌ام کرد.
- من رو... ببر... بیمارستان.
انگار به خودش می‌آید. پیاده می‌شود و درب سمت من و صندلی عقب را می‌بندد. روی صندلی راننده می‌نشیند و ماشین را روشن می‌کند و راه می‌افتد. چشمانم را می‌بندم.
- پرستاره گفت دو تا خیابون بالاتر درمونگاهه. الان می‌برمت اون... .
- اون‌جا... نمی‌رم.
صدای متعجبش را می‌شنوم.
- پس کجا میری؟ پیش دکتر ببرمت؟
- بیمارستانی که زنت توش بستریه.
- الان که با این حالت نمی‌شه. ممکنه بدتر بشی.
- ببرم اون‌جا، همین الان.
نگاهش را روی صورتم حس می‌کنم اما چشم‌هایم را بسته نگه می‌دارم. صدای پوفی که می‌کشد را هم می‌شنوم و لج‌بازی که زمزمه وار نثارم می‌کند؛ می‌توانم حتی حدس بزنم بعد از این پوف کش‌دار، سرش را به سمت چپ و بعد جلو چرخانده است.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
این وضعیت، هیچ‌وقت در باورم نمی‌گنجید. این‌که روزی در کنار این زن بنشینم و او دستم را با مهربانی میان انگشتان کشیده‌اش بگیرد و انگشتش را نوازش وار پشت دستم بکشد.
نگاه به چهره پریشان و بیمارش می‌اندازم. آن چشمان سیاه و مهربان از غم مملوند. موهای صاف و خرمایی تیره‌اش، نامرتب و درهم زیر روسری آبی رنگ، مچاله شده‌اند. حتی آن آبی خوش‌رنگ روسری‌اش هم نتوانسته نزاری و زردی چهره‌اش را پوشش دهد. لب‌های خشک و ترک خرده‌اش را تکان می‌دهد.
- نمی‌دونم چه‌طوری ازت تشکر کنم.
- احتیاجی به تشکر نیست. کاری که لازمه، باید انجام بشه.
با این‌که نیم ساعتی زیر اکسیژن و سرم بودم، اما هنوز حالم آن‌قدر خوب نیست که بتوانم این‌جا بنشینم و حرف بزنم. صدایم هنوز گرفته است و سی*ن*ه‌ام، با‌ هر نفسی که می‌کشم، در آتش درونش می‌سوزد و تیر می‌کشد.
- معذرت می‌خوام با این حالت کشوندمت این‌جا ولی دیگه داشتم از نگفتن حرف‌هایی که این چند ماه توی دلم تلنبار شده و داره مثل خوره روحم رو می‌خوره، خفه می‌شدم. تو این پنج شیش ماهه که فهمیدم امیر باهات چه‌کار کرده، عذاب وجدان یه لحظه هم راحتم نذاشته. حق تو این نبود.
اشک آرام از چشمانش پایین می‌آید و با اتمام کلامش صدای هق‌هقش بلند می‌شود. خودم هنوز حال خوبی ندارم اما سعی می‌کنم او را آرام کنم.
- آروم باش لطفاً. اگه خدای نکرده دوباره حالت بد بشه، من رو از این‌جا بیرون می‌اندازن.
چند نفس عمیق می‌کشد. از پارچ روی میز کنار تخت، کمی آب داخل لیوان می‌ریزم و به دستش می‌دهم. کمی از آب را می‌نوشد و با دستش، اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- آخ! یادم رفت. امیر گفت حالت خوب نیست، فشارت پایینه. تو یخچال آب‌میوه و شیرینی هست. بردار لطفاً.
سرم را تکان می‌دهم تا بگویم احتیاجی نیست اما او اصرار می‌کند. با بی‌حالی برمی‌خیزم و از داخل یخچال یک آب میوه برمی‌دارم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- آب‌میوه رو بخور. من هم گفتنی‌ها رو میگم. بذار فشارت میزون بشه. رنگ و روت که خیلی پریده. می‌دونم چیزی که شنیدی برات راحت نبوده. بهت حق میدم.
بعد نفسی می‌گیرد و کمی به سمت من می‌چرخد. رو به رویش، روی صندلی کنار تخت می‌نشینم.
- من و امیر، هشت سال پیش، تو دانشگاه هم رو دیدیم. من دانش‌جوی کارشناسی بودم و اون ارشد. درسش داشت تموم میشد ولی من سال دوم بودم.
اتفاقی تو کتاب‌خونه با هم آشنا شدیم. هر دو هم‌زمان دست‌مون رفت سمت یک کتاب که باعث خنده هر دومون شد. ولی اون کتاب رو درآورد و داد به من. بعدش دیدار‌های اتفاقی هی تکرار شد و به جایی رسید که... دیگه دیدارهامون اتفاقی نبود. اون درسش تموم شد، اما مدام هم رو می‌دیدیم. دوستش داشتم. مهربون بود. حامی بود. همه اون چیزی بود که من هیچ وقت نداشتم. من تو... پرورشگاه... بزرگ شدم. نمی‌دونم پدر و مادرم کی‌ هستن؟ زنده‌ان یا نه؟ یا چرا من رو به امان خدا رها کردن؟ هیچی نمی‌دونم. امیر شد همه کَس من. اون هم من رو دوست داشت. یه سال از آشنایی‌مون می‌گذشت که قرار شد بره با حاج باباش صحبت کنه تا با هم ازدواج کنیم ولی یهو از این رو به اون رو شد. وقتی ازش پرسیدم به حاج باباش گفته یا نه، گفت الان وقتش نیست. یه سال طول کشید تا بالاخره اومد گفت حاج باباش گفته فعلاً بی سر و صدا یه محرمیت بخونیم تا به وقتش. خوشم نمی‌اومد این‌جوری بی‌خبر از خونواده‌اش، بدون خواستگاری، با یه محرمیت. بهش گفتم درست نیست. صبر کنیم تا همون وقتی که میگی. خانواده‌ات هم در جریان باشن. بعداً ناراحت میشن اما گفت الان نمی‌شه. من هم دوستش داشتم و قبول کردم. یه صیغه محرمیت خوندیم. حاج باباش هم شاهدمون بود. بعدش من رو برد تو اون خونه. بهم گفت این‌جا رو به عشق تو ساختم. خودم نقشه‌اش رو کشیدم، خودم هم ساختمش.
نفسی می‌گیرد و از لیوان آبی که برایش ریخته‌ام، کمی آب می‌نوشد.
- همه چی خوب بود، از تو زیاد می‌گفت. بیش‌تر از همه خونواده‌اش. هیوا از دهنش نمی‌افتاد. عکس‌هات رو بهم نشون می‌داد. اون‌قدر که شک کردم شاید این علاقه‌اش به تو اینی نیست که تعریف می‌کنه. حسودیم میشد. مدام از دختری حرف میزد که ده سال از خودش کوچیک‌تر بود اما هم‌رازش بود، رفیقش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
لبخندی بر لبان بی‌رنگش می‌نشیند.
- یه روز، اون‌قدر ازت گفت که عصبانی شدم. گفتم تو که این‌قدر دوستش داری چرا اومدی من رو گرفتی؟! باورت نمی‌شه اما خندید. اون‌قدر که ولو شد و افتاد. گفت هیوا با همه دخترها فرق می‌کنه. تنها دختر خونواده‌ و یه خواهر فوق‌العاده‌ برای همه ما پسرهاست که هیچ کدوم‌مون خواهر نداریم. برای همه همراهه، هم‌رازه، دل‌سوزه، یه مشاور فوق‌العاده‌ست، با این‌که سنی نداره. مطمئنم کرد که تنها حسی که به تو داره حس برادری و رفاقته. باورش کردم. اون حتی گفت که... تنها کسی که... جور دیگه تو رو دوست داره... بهداده.
انگار گفتنش برای او هم سخت است.
- خودت هم... می‌دونستی؟
سرم را رو به پایین تکان می‌دهم. می‌دانستم. نه این‌که به من گفته باشد. فقط چشم‌هایش رازدار خوبی نبودند.
- تو هم... .
چشمانم را از او می‌دزدم و سرم را به تایید تکان می‌دهم.
- وای خدای من! مطمئنم این رو دیگه نمی‌دونست.
- نه هیچ‌کی نمی‌دونه.
دستی روی صورتش می‌کشد و آهی از سی*ن*ه بیرون می‌دهد.
- دو سال بعد از محرمیت‌مون فهمیدم که باردارم. اما این چیزی نبود که با اون وضعیت بخوام. وقتی به امیر گفتم اولش خوش‌حال شد بعد انگار اون هم یادش اومد تو چه وضعیتی هستیم. گفت میره با حاج باباش صحبت می‌کنه که هر چه زودتر عقد کنیم. این بار هم روزها طول کشید ولی امیر تو خودش بود. با خودم گفتم حتماً روش نمی‌شه صحبت کنه اما بعد دو هفته اومد و گفت بریم برای محضر وقت بگیریم. گفتم پس خونواده‌ات چی؟ گفت الان وقتش نیست. اگه صحبت کنم و اون‌ها قضیه رو بفهمن همه چی به هم می‌ریزه. به خاطر بچه‌ام راضی شدم. یعنی چاره دیگه‌ای نداشتم. دو روز بعدش تک و تنها با چند تا از دوست‌های امیر رفتیم محضر و عقد کردیم. یه هفته بعد اومد گفت به حاج بابا گفتم اما مخالفت کرده و گفته یا هیوا یا هیچ‌کَس. نابود شدم اون لحظه. روزهای خیلی بدی بود. گفتم بهش بگو هیوا مثل خواهرته. گفت بهش گفتم اما میگه برین سر خونه و زندگی‌تون درست میشه. گفتم پس هیوا چی؟ گفت هیوا به حاج بابا نه نمی‌گه. حتی اگه لازم باشه، پا روی دلش می‌ذاره. گفتم تو این همه ازش تعریف کردی برو باهاش صحبت کن، یه راهی پیدا میشه بالاخره. بهش گفتم همه چی رو درباره من بهت بگه. ظاهراً قبول کرد. چند روز بعد گفت همه چی رو بهت گفته. تو هم پیشنهاد عقد صوری دادی.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
نیشخند ظاهر شده بر روی لبانم هم‌زمان می‌شود با اشک‌های او که از چشمانش جاری می‌شود.
- نمی‌دونستم بهت نگفته. نمی‌دونستم به خاطر چی داره خودش رو به آب و آتیش می‌زنه. به من‌ هم دروغ گفت.
بلند می‌شوم. روی تخت کنارش می‌نشینم. دست‌هایش را در دست می‌گیرم و با دست دیگر اشک‌هایش را پاک می‌کنم.
- می‌دونم که نمی‌دونستی. امیر امروز بهم گفت. خودت رو اذیت نکن. تو هم مثل من تو این داستان هیچ کاره‌ای. فکر بچه‌هات باش. با خودت و اون‌ها این کار رو نکن. الان دیگه گریه و زاری فایده نداره.
چند نفس عمیق می‌کشد. با نوک انگشتانش، اشک‌هایش را پاک می‌کند. کمی روی تخت جا‌‌به‌جا می‌شود.
- بیا این‌جا دراز بکش رنگت عین گچ دیواره. مگه زیر سرم نبودی؟
- خوبم. تو راحت باش.
- من که راحتم ولی تو هی رنگت بیش‌تر از قبل می‌پره. برو چند تا شیرینی بردار بیار این‌جا کنار من بشین. مطمئن بشم که می‌خوری‌شون. می‌ترسم دو دقیقه دیگه از حال بری.
به اصرارش بلند می‌شوم و دو شیرینی رولت در پیش‌دستی روی میز می‌گذارم. کفش‌هایم را در می‌آورم و روی تخت کنارش می‌نشینم.
- عکس‌هات رو که می‌دیدم به امیر می‌گفتم چقدر ریزه میزه‌ست. الان می‌بینم از عکس‌هات هم ریزه‌میزه‌تری.
می‌خندم و تکه‌ای شیرینی در دهانم می‌گذارم. در دل دعایش می‌کنم که مرا مجبور به خوردن این شیرینی‌ها کرد. چرا که دیگر توانی برایم نمانده بود که حتی بخواهم روی آن صندلی بنشینم.
- فکر کن بین اون همه گنده‌بک، من عین مورچه بودم. بهراد تو بچگی اسمم رو گذاشته بود جوجه رنگی. این اسم روی من موند. سرمه هم یه درجه ارتقا داده بهم میگه جوجه رنگی استخونی.
قاه‌قاه می‌خندد و دستش را دورم حصار می‌کند و مرا به خود فشار میدهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین