- Dec
- 7,761
- 46,645
- مدالها
- 7
- امیر هم همیشه همین رو میگفت. میدونی؟ با اینکه اولین باره که میبینمت، اما چشمهات اونقدر زلاله که ناخودآگاه آدم رو تحت تاثیر خودشون قرار میده. انگار سالهاست که میشناسمت.
بعد دستی به صورتش میکشد.
- ببین چهطوری از وسط گریه من رو کشوندی بیرون و به خنده انداختی.
شیرینیها حالم را بهتر کردهاند. معده دردناکم کمی آرام شده است و ضعف و بیحالیام کمتر. آهی میکشد.
- سر حاملگی تو باهاش دعوا کردم، جنگیدم. گفتم بزرگترین ظلم به هیواست. بهش گفتم زیر بار نره. هیوا سنی نداره. گناه داره. ظلمه که بچه تو رو اون هم اینطوری باردار بشه. اما گفت دستور حاج باباست. هیوا هم قبول کرده. شیش ماه پیش که اومدی دم خونه و با اون وضع رفتی، فهمیدم اصلاً در مورد من چیزی نمیدونستی. روزهای بدی بود. وقتی امیر اومد و گفت کجا و تو چه وضعی پیدات کردن و فعلاً بیهوشی، دیوونه شدم. شب و روزم گریه بود. خودم و امیر و این زندگی رو لعنت میکردم. دست به دامن خدا شدم. نذر کردم اگه به هوش بیای، چند تا گوسفند رو قربونی کنم بدم همون پرورشگاهی که توش بزرگ شدم. هنوز ده دقیقه از نذرم نگذشته بود که امیر زنگ زد گفت به هوش اومدی. همون موقع نذرم رو ادا کردم.
لبخندی به رویش میزنم و دستش را که در دستم است نوازش میکنم. او هم لبخندی میزند. اما لبخندش درد دارد مانند لبخند من. پر از یادآوری روزهای جهنمی است.
- نه تو نه اون بچه حقتون این نبود. امیر هر روز که میاومد داغونتر از روز قبل بود. گفت هیوا تو روم نگاه هم نمیکنه. گفتم حق داره. بهش دروغ گفتی، به خاطر دروغت زندگیاش و بچهاش رو از دست داده. اگه تو روت نگاه میکرد جای تعجب داشت. چند روز بعد حالم بد شد. نمیدونستم حاملهام اون هم سه ماهه. هیچ علامتی نداشتم. سر روژان زود فهمیدم. چون کلی علائم داشتم. هر چند اون موقع هم باورم نمیشد چون دکتر گفته بود امکان بارداری من فقط پنجاه درصده. گفت اصلاً وضعیت خوبی ندارم ولی از اونجایی که اون موقع با اون وضعیت بچه نمیخواستیم دنبال درمان نرفتم ولی باردار شدم و دوباره همون اتفاق تکرار شد.
بعد دستی به صورتش میکشد.
- ببین چهطوری از وسط گریه من رو کشوندی بیرون و به خنده انداختی.
شیرینیها حالم را بهتر کردهاند. معده دردناکم کمی آرام شده است و ضعف و بیحالیام کمتر. آهی میکشد.
- سر حاملگی تو باهاش دعوا کردم، جنگیدم. گفتم بزرگترین ظلم به هیواست. بهش گفتم زیر بار نره. هیوا سنی نداره. گناه داره. ظلمه که بچه تو رو اون هم اینطوری باردار بشه. اما گفت دستور حاج باباست. هیوا هم قبول کرده. شیش ماه پیش که اومدی دم خونه و با اون وضع رفتی، فهمیدم اصلاً در مورد من چیزی نمیدونستی. روزهای بدی بود. وقتی امیر اومد و گفت کجا و تو چه وضعی پیدات کردن و فعلاً بیهوشی، دیوونه شدم. شب و روزم گریه بود. خودم و امیر و این زندگی رو لعنت میکردم. دست به دامن خدا شدم. نذر کردم اگه به هوش بیای، چند تا گوسفند رو قربونی کنم بدم همون پرورشگاهی که توش بزرگ شدم. هنوز ده دقیقه از نذرم نگذشته بود که امیر زنگ زد گفت به هوش اومدی. همون موقع نذرم رو ادا کردم.
لبخندی به رویش میزنم و دستش را که در دستم است نوازش میکنم. او هم لبخندی میزند. اما لبخندش درد دارد مانند لبخند من. پر از یادآوری روزهای جهنمی است.
- نه تو نه اون بچه حقتون این نبود. امیر هر روز که میاومد داغونتر از روز قبل بود. گفت هیوا تو روم نگاه هم نمیکنه. گفتم حق داره. بهش دروغ گفتی، به خاطر دروغت زندگیاش و بچهاش رو از دست داده. اگه تو روت نگاه میکرد جای تعجب داشت. چند روز بعد حالم بد شد. نمیدونستم حاملهام اون هم سه ماهه. هیچ علامتی نداشتم. سر روژان زود فهمیدم. چون کلی علائم داشتم. هر چند اون موقع هم باورم نمیشد چون دکتر گفته بود امکان بارداری من فقط پنجاه درصده. گفت اصلاً وضعیت خوبی ندارم ولی از اونجایی که اون موقع با اون وضعیت بچه نمیخواستیم دنبال درمان نرفتم ولی باردار شدم و دوباره همون اتفاق تکرار شد.