جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,909 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
از در بخش زنان خارج شدم، هنوز در سالن انتظار بودم که متوجه شدم امیر داخل شد و گفت:
- سلام خانم ماندگار، حال شهرزاد چطوره؟
- سلام آقای ارجمندی! خوبه، تلفنی داشت با خانم‌دکتر حرف می‌زد من اومدم بیرون یه هوا بخورم.
- پس مزاحم نباشم.
به ردیفی از صندلی‌های انتظار اشاره کردم و گفتم:
- شما که نمی‌تونید داخل بشید، من هم می‌خوام همین‌جا یه خورده بشینم، بفرمایید.
امیر روی یک از صندلی‌ها نشست و گفت:
- واقعاً لطف کردید دیشب پیش شهرزاد موندید.
به فاصله یک صندلی از او نشستم و گفتم:
- خواهش می‌کنم شهرزاد خواهرمه، با من تعارف نداشته باشید.
امیر سر به زیر انداخت و گفت:
- لطف دارید.
به مچ دستش که ساعت علی را بسته بود، نگاه کردم. کمی لب زیرینم را به دندان گرفتم و گفتم:
- من و شهرزاد به هم خیلی نزدیکیم، همون‌طور‌که شما و علی به هم نزدیک شدید.
امیر روی ساعت را با دست دیگرش گرفت.
- ازتون عذر می‌خوام.
- بابت چی؟
سرش را بالا آورد و گفت:
- با شهرزاد که حرف زدم، تأکید کرد ساعت رو نبندم؛ اما فراموش کردم بازش کنم‌.
- ایرادی نداره.
- شهرزاد میگه باعث میشم یاد علی بیفتید و ناراحت بشید، باور کنید من نمی‌خوام ناراحتتون کنم.
- گفتم مهم نیست، شما و علی توی همین مدت کم آشنایی خیلی صمیمی شُدید. حق دارید هدیه‌ش رو دستتون کنید.
امیر نگاهش را دزدید و گفت:
- علی پسر خیلی خوبیه.
کمی چشمانم را ریز کردم و گفتم:
- چی شد با علی این‌قدر دوست شدید؟
دوباره نگاهم کرد و گفت:
- واقعاً براتون مهمه؟
- بله، خیلی دوست دارم بدونم شما که از قبل علی رو نمی‌شناختید، چی شد این‌قدر صمیمی شُدید؟
- شاید درست نباشه این حرف‌ها رو به شما بزنم، ولی از اون‌جایی که شما با شهرزاد مثل خواهرید. من هم شما رو غریبه نمی‌بینم، بهتون میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
امیر به سرامیک‌های کف بیمارستان چشم دوخت و گفت:
- زمانی که من خواستگار شهرزاد شدم، اصلاً خبری از سطح خانوادگیش نداشتم، بعداً فهمیدم چقدر بین خانواده‌هامون فاصله هست. من از یه خانواده شهرستانی بودم که تحصیل‌کرده‌شون من بودم اون هم با مدرک لیسانس؛ اما توی خانواده شهرزاد، پیش پا افتاده‌ترین مدرک لیسانس بود. همین تفاوت فرهنگی باعث شد آقای دکتر زیاد تمایلی به من نداشته باشن؛ اما خب اصرارهای شهرزاد باعث شد ما باهم ازدواج کنیم. اون روزها زندگی برای من خیلی سخت می‌گذشت، من هیچ جایی بین این خانواده نداشتم، خصوصاً زمانی که فهمیدم دکتر می‌خواستن شهرزاد با برادرزاده‌شون ازدواج کنه.
امیر مکث کرد و پوزخندی زد و گفت:
- کسی که داشت توی فرانسه دکترا می‌خوند، می‌دونستم از طرف اون‌ها مدام درحال مقایسه شدن با اونم و مطمئن بودم از نظرشون قطعاً من پایین‌تر از افشینم.
امیر سری تکان داد و ادامه داد:
- بدترین نگاه‌ها رو از خانواده و اقوام شهرزاد خصوصاً پدر و عموش توی روز عروسی دیدم.
امیر سربلند کرد با لبخند عصبی گفت:
- من روز عروسی‌ام داشتم عذاب می‌کشیدم؛ اما فقط به‌خاطر خود شهرزاد چیزی نگفتم، تنها کسی که هیچ‌وقت رفتار بالا به پایین با من نداشت فقط شهرزاد بود، اگه اون نبود من نمی‌تونستم اون شرایط رو تحمل کنم، وجودش تنها دلخوشی اون روزهای نحس بود.
امیر به طرف من برگشت و گفت:
- این‌ها رو گفتم بدونید من روزهای اول ازدواجم چقدر احساس بدی داشتم نسبت به خودم، نسبت به زندگیم، می‌ترسیدم با نزدیکان شهرزاد معاشرت کنم، بلکه متنفر هم بودم از این‌که اون‌ها رو ببینم، چون مدام باید نگاه و رفتارهای تحقیرآمیزشون رو تحمل می‌کردم و به‌خاطر شهرزاد چیزی نمی‌گفتم.
امیر نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دیوار روبه‌رو داد و گفت:
- شهرزاد از شما برام گفته بود از این که پدرتون کی هست، از این‌که وضع مالی‌تون چطوره.
نگاهش را به طرف من کرد و ادامه داد:
- من رو ببخشید با این‌که دوست صمیمی شهرزاد بودید؛ اما دید خوبی نسبت به شما نداشتم.
فقط لبخندی در جوابش زدم و امیر رویش را برگرداند.
- ببخشید منو اون موقع نمی‌شناختمتون.
- ایرادی نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
امیر نفس عمیقی کشید و گفت:
- وقتی شهرزاد گفت شما و نامزدتون شام دعوتمون کردید، اصلاً خوشحال نشدم، دوست نداشتم بیام، فقط به‌خاطر شهرزاد قبول کردم. می‌گفتم نامزد شما با این موقعیت مالی و خانوادگی که دارید حتماً از نظر ثروت و‌ جایگاه اجتماعی از من خیلی بالاتره، از دیدنش می‌ترسیدم، می‌ترسیدم باز طرف مقایسه قرار بگیرم، تحقیر بشم و شهرزاد از این‌که کم‌تر از اونم ناراحت بشه و از این‌که منو انتخاب کرده سرخورده بشه.
امیر کمی مکث کرد و گفت:
- توقع داشتم یه آدم مغرور و متکبر رو ببینم، یکی مثل همه اون‌هایی که تا الان از نزدیکان شهرزاد دیده بودم؛ اما علی‌آقا یه چیز دیگه بود، وقتی دیدمشون کاملاً تعجب کردم، یه آدم خاکی، عادی، ساده، خنده‌رو و خوش‌اخلاق.
امیر خنده کوتاهی کرد و گفت:
- آخرِ اون مهمونی اصلاً فکر نمی‌کردم تازه با هم آشنا شدیم، این‌قدر با من صمیمی بود که انگار سال‌هاست با هم رفیقیم، همین مردونگی علی بود که باعث شد باهاش رفاقت کنم.
به طرف من برگشت ادامه داد:
- انگار خودش فهمیده بود چقدر تنهام، مدام بابهانه و بی‌بهانه بهم زنگ می‌زد و جویای احوالم می‌شد، هر جا گیر می‌کردم، کمکم می‌کرد و نمی‌ذاشت تنها بمونم. علی محبت‌های زیادی به من کرد، برای من مثل برادره، نمی‌تونم فراموشش کنم.
- کاملاً حق با شماست، کسی که علی رو شناخته باشه نمی‌تونه فراموشش کنه.
- من نمی‌دونم چی بین شما و علی‌آقا گذشته، اصلاً هم کنجکاو نیستم بدونم، به شما و علی ربط داره؛ اما من نمی‌تونم تحت هیچ شرایطی علی رو کنار بذارم.
- گفتم که من حق رو به شما میدم، به حرف‌های شهرزاد توجه نکنید. کسی یا چیزی منو یاد علی نمی‌ندازه، من لحظه لحظه‌های زندگیم با فکر علی می‌گذره، من اصلاً علی رو نمی‌تونم فراموش کنم، شاید هم نمی‌خوام فراموشش کنم.
امیر سری تکان داد و بلند شد و گفت:
- من برم این‌ لباس‌ها رو بدم به پرستار، برسونن دست شهرزاد، خواست مرخص بشه بپوشه‌.
توجه‌ام به پاکت دستش جلب شد.
- بدید من می‌برم براش.
- نه شما بفرمایید خودم می‌برم میدم دست پرستارها، بعد هم می‌خوام ازشون بپرسم دکترش اومده یا نه.
با رفتن امیر دستانم را در بغل جمع کردم.
- علی! چی کار برای امیر کردی که هنوز مریدت مونده؟ تو به خیلی‌ها کمک می‌کردی اما به من نمی‌گفتی، اصلاً عادتت همین بود نمی‌گفتی کجا میری و چی کار می‌کنی؟ مثل همون روز بارونی امتحان، که دیر اومدی؛ اما هیچ‌وقت نگفتی کجا بودی؟ یادته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
***
دی ماه بود. امتحان درسی را داشتیم که دکتریاورنژاد مشهور به سخت‌گیری در انضباط و رعایت قوانین استاد آن درس بود. از شب گذشته باران سختی درحال باریدن بود. صبح به‌خاطر هوای بارانی با علی تماس گرفته بودم تا دنبالش بروم؛ اما علی گفت خودش را می‌رساند. جلوی سالن امتحانات از استرس قدم‌رو می‌رفتم. نگاهی به ساعت کردم نزدیک نه بود؛ اما هنوز خبری از علی نشده بود، گوشی را از کیفم بیرون آوردم تا برای چندمین بار با علی تماس بگیرم. متوجه دکتر یاورنژاد شدم که درحال آمدن به طرف سالن بود، سریع تماس را قطع کردم و گفتم:
- سلام دکتر!
دکتر عینکش را که با بند مشکی دور گردنش بود کمی جابه‌جا کرد و از بالای عینک نگاه کرد و گفت:
- خانم! مگه امتحان ندارید؟
- بله، دکتر! نمیشه چند دقیقه صبر کنید آقای درویشیان برسن؟
- خیر، اگه قصد امتحان دادن دارید بفرمایید، وگرنه رفتم داخل نمی‌تونید وارد بشید.
سریع جلوتر از دکتر وارد شدم و در جایی نشستم که به در ورودی نزدیک باشم. در ظاهر جواب سوالات را در برگه می‌نوشتم، اما تمام حواسم به در ورودی بود. تازه وارد صفحه سوم سوالات شده بودم که در سالن محکم باز شد و علی وارد شد. تمام سر و بدنش خیس شده بود، پاچه‌های شلوارش از زانو و آستین‌های پلیورش از آرنج به پایین گِلی بود. بقیه دانشجوها با دیدنش خندیدند و من وحشت‌زده که چه اتفاقی برایش افتاده اسمش را صدا کردم. دکتر اخم شدیدی کرد و عینکش را برداشت و محکم گفت:
- چه خبره آقای درویشیان؟ از عملگی برگشتی؟
علی سر به زیر انداخت و گفت:
- عذر می‌خوام دکتر، ببخشید، اجازه هست امتحان بدم؟
- خیر آقای محترم! بفرما بیرون.
سری تکان داد، ببخشیدی گفت و بیرون رفت.
سریع بلند شدم‌ و گفتم:
- دکتر! خواهش می‌کنم اجازه بدید امتحان بده.
- چنین اتفاقی نمیُفته.
- دکتر! اگه درسو بیفتن برای آینده‌شون بد میشه.
- کسی که احترام جلسه امتحان رو نگه نداره، حق شرکت نداره.
نفسم را باحرص بیرون دادم. هنوز دو صفحه از سوالات برگه‌ی امتحانم باقی مانده بود، برگه را برداشتم به طرف میز دکتر رفتم و روی آن گذاشتم. دکتر پوزخندی زد و من سریع از سالن خارج شدم.
علی پشت در ایستاده بود، بازویش را گرفتم و گفتم:
- این چه وضعیه علی؟
- تموم کردی اومدی بیرون؟
- کجا بودی؟
- امتحان دادی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
درحالی‌که بازویش را می‌کشیدم و به طرف اتاق دکترفروتن می‌رفتیم، گفتم:
- هیچی نگو، بجنب، گره کارت به دست دکترفروتن باز میشه، تا وقت امتحان تموم نشده باید بری داخل.
جلوی در اتاق دکترفروتن رسیدیم و بدون در زدن داخل شدیم. دکتر در حال مطالعه بود که با تعجب به ما و نحوه ورودمان نگاه کرد و گفت:
- این چه طرز وارد شدنه، اتفاقی افتاده؟
سریع گفتم:
- دکتر به دادمون برسید، علی دیر رسید، دکتر یاورنژاد اجازه امتحان بهش نمیده. خواهش می‌کنم بیایید واسطه بشید دکتر بذارن امتحان بده.
دکترفروتن به علی اشاره کرد و گفت:
- با این سر و وضع اومده دانشگاه توقع داره دکتر سر جلسه راهش بده؟
- خواهش می‌کنم دکتر.
دکتر فروتن نگاهی به علی کرد و گفت:
- کجا بودی تا الان؟
علی سر به زیر بود و گفت:
- ببخشید دکتر مشکلی پیش اومده بود.
گفتم:
- خواهش می‌کنم دکتر، اگه یه درس افتاده داشته باشه براش بد میشه.
دکتر نفسش را بیرون داد و از پشت میز بلند شد.
- درویشیان! فقط به خاطر اینکه حیفم میاد بعداً به خاطر یه درس افتاده ضرر کنی میام.
دکتر به راه افتاد و ما دنبالش رفتیم. جلوی در سالن دکترفروتن با دکتریاورنژاد صحبت کرد و علی توانست اجازه امتحان پیدا کند. علی داخل شد و دکترفروتن برگشت. سریع جلو رفتم و گفتم:
- دکتر، خیلی ممنون، زحمت کشیدید.
دکتر عصبی گفت:
- کجا رفته بود؟
- نمی‌دونم دکتر!
- بعد امتحان دوتاتون میایید اتاق من.
دکتر به اتاقش رفت و‌ من هم پشت در سالن منتظر پایان امتحان ماندم.
فقط ربع ساعت از امتحان باقی مانده بود و دکتریاورنژاد هیچ ارفاق دیگری نکرد و سریع برگه‌ها را از علی و سایر دانشجویان گرفت. اول دکتر یاورنژاد بیرون آمد. نگاهی با اخم روی من انداخت و به طرف اتاقش به راه افتاد و بعد از چند ثانیه علی بیرون آمد.
- چطور بود؟
- وقت کم بود فقط نوشتم، نصف سوال‌ها سفید موند، امیدوارم نمره بیارم.
- بریم دکترفروتن احضارمون کرده.
دکترفروتن با نوک‌ خودکار روی میز ضربه می‌زد و متفکر به ما دونفر که مثل بچه‌های دبستانی که به دفتر مدرسه فراخوانده شده باشند، سر به زیر ایستاده بودیم، نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
لبم را با زبانم خیس کردم و گفتم:
- دکتر واقعاً معذرت می‌خوام... .
نگذاشت حرف بزنم و با تشر گفت:
- تو حرف نزن، تو مثلاً زن اینی بعد نمی‌دونی کجا رفته؟ ها؟ نمی‌تونستی صبح بَرش داری بیاری؟
- خانم دکتر، باور کنید من می‌خواستم بیارمش، خودش گفت کار داره خودش میاد.
رو به علی کرد و با همان لحن تشر گفت:
- چی کار داشتی تو؟ توی این بارون، صبح امتحان، رفته بودی بنایی با این سر و وضع اومدی؟
علی آرام گفت:
- نمیشد نَرم، مشکلی پیش اومده بود. باید می‌رفتم، بحمدالله حل شد. از شما معذرت می‌خوام.
دکتر‌ کمی آرام‌تر شد؛ اما عصبانیتش هنوز مشهود بود و گفت:
- به‌هرحال امیدوارم این رفتار تکرار نشه، من هنوز بساطت هیچ‌کسی رو‌ نکرده بودم، اون هم پیش کسی مثل دکتریاورنژاد، فقط به این خاطر که شما دوتا بودید وساطتت کردم، خصوصاً تو‌ درویشیان، نخواستم توی سابقه تحصیلی‌ات درس افتاده باشه، وگرنه حقت بود این درس رو دوباره بگیری.
علی سر به زیر جواب داد و گفت:
- حق با شماست، من واقعاً شرمنده‌ام، هر کاری بگید برای جبران خطام انجام میدم.
دکترفروتن نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه، امروز از جلوی چشم‌هام دور میشی میری خونه به سر و وضعت می‌رسی، فردا صبح میایی چهارتا گروه آزمایشگاه آلی بچه‌های کارشناسی دارم، جلسه رفع اشکال قبل از امتحانشونه، حسن‌لو مسئولشون بوده. امروز داره میره شهرستان، تا عصر همه رو‌ به جای اون میری، ترم بعد هم دکتریاورنژاد برای آزمایشگاه بچه‌های کارشناسی نیاز به دستیار داره، تو رو معرفی می‌کنم، به جبران خطای امروزت.
معترض گفتم:
- دکتر، اجازه بدید دوتا از گروه‌های آزمایشگاه فردا رو من به جاش برم، اگه بخواد تا عصر با بچه‌های کارشناسی توی آزمایشگاه سروکله بزنه، دیگه انرژی براش نمیمونه برای امتحان پس فردا بخونه.
دکتر به من خیره شد و گفت:
- خیر، همه رو خودش میره تا از این به بعد درس اولویت اولش باشه، جنابعالی تنها کمکی که می‌تونی بکنی اینه که شب باهاش درس بخونی، درضمن مگه شما شب امتحانی هستید؟
- نه دکتر، ولی یه خورده رحم کنید، این وضع امروز، آزمایشگاه فردا، تا عصر، اون هم با بچه‌های کارشناسی...
علی نگذاشت حرفم را کامل کنم، آرام گفت:
- نگران من نباش، مشکلی پیش نمیاد.
دکتر حرف‌هایش را شنید و گفت:
- بفرما، خودش میگه مشکلی نیست، تو دایه مهربان‌تر از مادر شدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
دکتر دستش را به طرف بیرون تکان داد و گفت:
- حالا دیگه برید خونه، ولی قبل رفتن برید از دکتریاورنژاد عذرخواهی کنید.
از دکترفروتن خداحافظی کرده و به طرف اتاق دکتریاورنژاد رفتیم. در زدیم و بعد از اجازه ورود داخل شدیم. دکتر درحال انجام کاری بود، بدون آن‌که سرش را بالا بیاورد از بالای عینک به ما دونفر که داخل شدیم، نگاه کرد. سلام کردیم، با دست اشاره به سکوت کرد و‌ ما ساکت منتظر ماندیم تا کار دکتر تمام شود. نگاهم را از صورت کاملاً اصلاح شده و موهای یکدست سفیدش گرفته و به کتابخانه اتاقش چشم دوخته بودم که دکتر گفت:
- از قصد برگه‌ی شما دو نفر رو همین الان تصحیح کردم تا اگر افتادید شکایت‌تون رو به دکتر فروتن بکنم.
نگاهی به دکتر کردم. پس در حال تصحیح برگه های ما بود، برگه‌ها جلوی رویش، روی میز بود.
- اما بد ندادید، توقع نداشتم با امتحان نصفه‌ای که دادید نمره بیارید، خصوصاً تو آقای درویشیان، فکر نمی‌کردم با اون وقت کم بتونی جواب بدی، دستت برای نوشتن سریعِ، شدی چهارده و نیم و خانومت شد سیزده و بیست و پنج.
علی گفت:
- دکتر من واقعاً ازتون عذر می‌خوام که نتونستم سر وقت برسم.
- عذرخواهی‌ات رو فقط به این دلیل قبول می‌کنم که لیاقتت برای رشته شیمی رو با امتحان در وقت کم نشون دادی؛ اما هرگز رفتار ناشایستت رو فراموش نمی‌کنم به خانومت هم بگو به جای این‌که به خاطر تو امتحانش رو نصفه بده، بهتر بود تو رو همراه خودش می‌آورد سر جلسه.
من از رفتار دکتر که انگار وجود نداشتم و می‌خواست نشان دهد از حاضرجوابی‌ام سر جلسه دلخور شده خنده‌ام گرفته بود؛ اما به هر سختی خودم را نگه داشتم و بعد از این‌که دوباره هر دو نفرمان از دکتر عذرخواهی کردیم، از اتاق بیرون آمدیم. از علی دلخور بودم، پس اخم‌هایم را درهم کرده و جلوتر از او باسرعت قدم برمی‌داشتم تا از محوطه دانشکده خارج شویم. باران قطع شده بود. نزدیک ماشین که رسیدیم برگشتم و رو در رو به علی با تشر گفتم:
- چه کاری بود مهم‌تر از امتحان؟
علی خندید و گفت:
- اعصابت رو نریز به‌هم.
- یه لباس مناسب هم نپوشیدی، آخه پلیور؟ بارونی تنت می‌کردی، چتر چی نمی‌تونستی با خودت ببری خیس نشی؟
- چتر که نمی‌شد ببرم؛ اما کلاه داشتم که افاقه نکرد.
در عقب ماشین را باز کردم. کاپشنم را از تنم بیرون آوردم و همراه با کوله‌ام روی صندلی عقب انداختم و گفتم:
- کیفت رو بده بذارم عقب.
- نه دیگه من برم.
اخمم را بیشتر کرد و گفتم:
- کجا میری؟ خودم می‌رسونمت.
- نه میرم، لباس‌هام خیس و شُلیِ، صندلی ماشینت کثیف میشه.
عصبی‌تر شدم. پلک‌هایم را چند لحظه به هم فشار دادم و گفتم:
- علی یه چیز دیگه بگی می‌گیرم همین‌جا می‌زنمت از بس از دستت عصبانی‌ام همه کاری ازم برمیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
علی طوری خندید که ردیف دندان‌های سفیدش مشخص شد.
- قتل در روز بارانی.
نفس عمیقی کشیدم، تا به اعصابم مسلط شوم.
- کاپشنم رو بدم بپوشی سردت نشه؟
- کاپشن زنونه؟
- سرما بخوری خوبه زنونه مردونه می‌کنی؟ بعدهم داخل ماشین معلوم نمیشه چی پوشیدی.
- خانم‌گل دستت درد نکنه، سردم نیست.

در عقب را بستم و در جلو را باز کردم و گفتم:
- معلومه، سوار شو زودتر بریم خونه سرما نخوری.
- پس حداقل آب توی ماشین داری بریزم دست و بالمو بشورم؟
- نه آب ندارم، همین‌جوری بشین.
- نه، زنگ می‌زنم سید با موتورش بیاد دنبالم.
- علی عصبی‌ام نکن، با تن و بدن خیس می‌خوای با موتور بری؟ سوار شو!
- روکش ماشین سفیدِ، باور کن بشینم توشویی افتادی.
- مشکلت صندلی ماشینه؟ باشه.
پایم را داخل خاک باغچه خالی و خیس کنار پیاده‌رو زدم تا کف پوتینم گلی شد، پای دیگرم را روی رکاب ماشین گذاشتم، دستم را بالای در و اتاقک گرفتم و خود را بالا کشیدم و کف پوتین گِلی‌ام را روی صندلی کشیدم و پایین آمدم.
- دیگه تمیز نیست سوار شو!
منتظر حرفی نماندم، ماشین را دور زدم و پشت فرمان نشستم. علی هم سوار شد و گفت:
- ببین چی به روز ماشین آوردی؟
سوییچ را چرخاندم و گفتم:
- زودتر سوار میشدی این‌طور نمیشد.
- چی‌کار کنم؟ رگ دیوانگی داری.
بدون آن‌که نگاهی به او بیندازم، ماشین را به حرکت درآوردم.
- آره دیوونه‌ام؛ اما نه بیش‌تر از تو.
- اصلاً جمله دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید رو از روی ما دوتا گفتن.
- من از دست تو دیوونه شدم.
- از این زاویه که نگاه می‌کنم می‌بینم تقصیر من نیست، از قبل دیوونه بودی، خودت رو انداختی به من.
به طرف او برگشتم. کاملاً به طرف من برگشته و دستش را زیر چانه‌اش زده و به من زل زده بود. از نگاه مسخره‌اش خنده‌ام گرفت. سریع گفت:
- اِ خندیدی، یعنی دیگه عصبی نیستی، الان آشتی هستیم؟
خنده‌ام را جمع کردم و حواسم را به رانندگی دادم و گفتم:
- علی‌جان! من آشتی‌ام، همیشه آشتی‌ام، ولی خواهشاً، خواهشاً، جان من، از این به بعد توی روزهای بارونی هرجا خواستی بری بگو ماشین بهت بدم این وضعیت پیش نیاد.
- عزیزم! گلم! عمرم! باور کن جایی که من رفتم با ماشین نمیشد رفت با موتور سید رفتیم‌، حل کردیم اومدیم.
سری تکان دادم و گفتم:
- پس سید هم هم‌دستت بوده، فقط دستم به زینب نرسه.
- بیچاره سید، فکر‌ کنم کارش دراومد.

***

کمی روی صندلی سفت و خشک سالن انتظار جابه‌جا شدم.
- علی! واقعاً اون روز کجا رفته بودی؟ حتماً یه روز باید برم از سید بپرسم، ببینم چی‌کارها می‌کردی من خبر نداشتم.
صدای امیر مرا به خود آورد.
- خانم ماندگار! گفتن دکتر رفته پیش شهرزاد، بی‌زحمت میشه برید داخل ببینید چی میگه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
به اتاق شهرزاد که رسیدم دکتر خورشیدیان بررسی‌هایش را انجام داده بود و مشغول تذکراتی به شهرزاد بود. تا داخل شدم دکتر گفت:
- همراه بیمار شمایید؟
- بله!
- پس چرا تنها گذاشتیدش؟
- فقط یه چند دقیقه رفتم بیرون.
- توصیه‌ها رو به خودش کردم، این روزهای آخر باید بیشتر از همیشه مراقب باشه، استراحت حتماً لازمه، احتیاط هم فراموش نشه، می‌تونید از ایستگاه پرستاری برگه ترخیص بگیرید.
از ایستگاه پرستاری فرم حسابداری را به همراه دفترچه‌ای که اصول مراقبتی را در آن نوشته بود گرفته و به امیر رساندم و درحالی‌که با رضا تماس می‌گرفتم که اطلاع دهم کارمان تمام شده به اتاق شهرزاد برگشتم و کمک کردم لباس‌هایش را تعویض کند وسایل را جمع و جور کردم. امیر فرم حسابداری را آورد و من وسایل اتاق شهرزاد را دستش دادم تا ببرد، فرم حسابداری را تحویل پرستاری داده و برگه ترخیص را گرفتم.

همین که وارد محوطه شدیم، رضا هم سر رسید، به همراه شهرزاد در محوطه روی نیمکتی که زیر سایبانی قرار داشت نشستیم تا امیر برسد. رضا هم درحالی‌که یک طرفه به یکی از ستون‌های فلزی سایبان تکیه داده بود مشغول گوشی‌اش شد. شهرزاد با چشم و ابرو به رضا اشاره کرد و با لبخند موذیانه‌ای گفت:
- نامزدبازیِ دیگه؟
لبخندی زدم و با چشم تایید کردم.
شهرزاد به رضا گفت:
- آقا رضا، تبریک میگم.
رضا سرش را بالا آورد و درست ایستاد و گفت:
- ممنون خانم لطیفی!
- ببخشید که نذاشتم سارینا توی جلسه خواستگاری بمونه.
- خواهش می‌کنم، سارینا باید می‌اومد، بالاخره رفاقت به درد همین روزها می‌خوره.
- امیدوارم پای هم پیر بشید.
رضا تشکری کرد و دوباره حواسش به گوشی رفت.
شهرزاد آهسته خندید و زیر گوشم گفت:
- دیدی گفتم دیگه نمیشه با رضا غیرمحترمانه حرف زد؟
اوهومی گفتم و سر تکان دادم.
- خانم لطیفی شو کجای دلم بذارم؟
لبخندی زدم و‌ گفتم:
- اذیت نکن، گناه داره رضا.
شهرزاد خندید و همان‌طور آرام ادامه داد:
- رضا کوچولو خیلی باشخصیت شده.
من هم آرام جواب دادم و گفتم:
- داداشم همیشه باشخصیت بود.
- خوب شد ایران جون فرستادش باشگاه، وگرنه از اون رضای ریزه میزه این قد و هیکل ورزشکاری درنمی‌اومد.
- هی چه خبرته؟ خوردی داداشم رو.
- اوه، داداشت، ارزونی اون... .
شهرزاد مکث کرد و گفت:
- اسم‌ نامزدش چیه؟
- مریم.
- داداشت ارزونی مریم جونش، من خودم یکی بهترش رو دارم... بیا حلال‌زاده‌ هم هست.
به جایی که شهرزاد با چشمانش اشاره می‌کرد، نگاه کردم. امیر هم از راه رسید، صحبت‌های من و شهرزاد با آمدن امیر تمام شد، امیر با رضا سلام و علیک کرد و دست شهرزاد را گرفت.
- ممنون خانم ماندگار خودم شهرزاد رو تا ماشین می‌برم شما خیلی دیگه به زحمت افتادید.
وقتی از همدیگر خداحافظی کردیم و‌ امیر و شهرزاد در‌ کنار هم راه افتادند، به شیرین‌ترین لبخندهای شهرزاد نگاه می‌کردم که به روی امیر‌ زده‌ میشد و امیر هم با ذوق به او نگاه می‌کرد و حالش را می‌پرسید. لبخندی زدم، خوشحال بودم که شهرزاد در کنار امیر خوشبخت است، دلم سخت علی را می‌خواست. لبخندها و احوال‌پرسی‌هایش را. از فکر این‌که دیگر لبخندهای علی مال من نیست، مرا فراموش کرده و مدتی بعد آن‌ لبخندها را تقدیم دیگری می‌کند، اشک را در چشمانم جمع کرد. رضا آهسته گفت:
- آبجی، خودمون هم بریم؟
لبخندی به رویش زدم و گفتم:
- آره داداش بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
سوار ماشین رضا شدم و گفتم:
- خب، احوال آقای داماد چطوره؟
ماشین را به حرکت درآورد و از پارک خارج کرد.
- خوبم، تو‌ چطوری خواهرشوهر؟
- بدک نیستم.
- بازم به‌خاطر دیشب و حرف‌های زن‌عمو معذرت می‌خوام، از مریم هم خواستم بهت زنگ بزنه.
- لازم نیست، این‌قدر شلوغش نکن، نمی‌خوام اول کاری به‌خاطر من بین تو و مریم دلخوری پیش بیاد.
رضا کمی مکث کرد، نگاهی کرد و سریع به روبرو خیره شد. معلوم بود می‌خواهد حرفی بزند.
- رضا؟ حرف داری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- راستش... از علی خبری نشد؟
- از مادرش خبر ندارم، ولی فکر نکنم.
- فکر‌ کن ببین قبلاً علی چیزی نگفته بود؟
- مثلاً چی؟
- این‌که می‌خواد کاری کنه یا جایی بره.
کمی فکر کردم.
- نه، ما کاری غیر از تموم کردن اون پایان‌نامه و دفاع نداشتیم، جز این و حرف از راست و ریس کردن عروسی‌مون حرف‌های خاصی باهم نمی‌زدیم... آها فقط می‌گفت دوست داره ماه‌عسل بریم کربلا.
- کربلا؟
- آره می‌گفت پایان‌نامه رو که تموم کردیم و تحویل دکترفروتن دادیم میره دنبال گرفتن پاسپورت، آخه من داشتم ولی اون نداشت، می‌گفت پاسپورتش که جور شد و اجازه عقد از بابا گرفت و تاریخ تعیین شد، برای فردای عقدمون بلیت هواپیما می‌گیره بریم عراق.
- عراق؟ تو‌ مشکلی نداشتی ماه‌عسل بری اونجا؟
- مشکل؟ نه، هم کنجکاو بودم برم چون هنوز نرفتم عراق، هم این‌که علی خیلی دلش می‌خواد بره کربلا، آخه هنوز نرفته.
- هنوز نرفته؟
- نه، خب تا قبل از دانشجویی درگیر پدرش بوده و بعدش هم درس و دانشگاه بهش فرصت نمی‌داده، می‌گفت خیلی دوست داره بره پیاده‌روی اربعین، بهم قول داده بود هر جور شده از بابا رضایت عقد بگیره تا همین تابستون عقد دائم کنیم و بعد تا آبان که محرم شروع میشه بریم سر زندگی خودمون، اینجوری دی‌ماه می‌تونستیم با هم بریم پیاده‌روی، می‌گفت خیلی دلش می‌خواد اولین پیاده‌روی که میره باهم بریم.
آهی کشیدم و گفتم:
- امسال فرصت خوبی بود بریم، هم زن و شوهر واقعی بودیم، هم ارشدمون تموم میشد، هم می‌خواستیم تا دکترا یه سال به خودمون فرجه بدیم تا به زندگی‌مون برسیم، هم آزاد بودیم هم باهم.
اشکی از گوشه چشمم پایین آمد.
- نفهمیدم چیشد که علی یه دفعه عوض شد؟
- غیر خونه، دانشگاه و سرکار جای دیگه‌ای هم بود علی بره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین