جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,712 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
لبخندی به روی شهرزاد زدم و گفتم:
- من اومدم حال تو رو خوب کنم، بعد بیام از کسی که خوشت نمیاد حرف بزنم؟ عجب رفیقیم من، فقط باعث ناراحتی‌ات میشم.
شهرزاد نیشخندی زد و گفت:
- چیکار کنم دیگه، پیشونی نوشتمی باید تحملت کنم.
دستش را فشردم و گفتم:
- شهرزادجان! واقعاً نمی‌خوام اذیتت کنم، من دیگه حرف نمی‌زنم، تو درد و دل کن گوش میدم تا آروم بشی.
دست دیگرش را روی دستم گذاشت و گفت:
- من هیچیم نیست، دردم تنهاییه، هرچی هم بگم ازش کم نمیشه، ولی دوست دارم تو برام حرف بزنی، چون درد تو دلتنگیه، با حرف زدن کم میشه.
- فدات بشم عزیزم.
شهرزاد کمی جا‌به‌جا شد، با لحن سرزنده‌ای گفت:
- زود باش بگو، برام جالبه بدونم بین شما مثبت و منفی چه اتفاق‌هایی افتاده که با این همه بدی که ازش دیدی بازم نمی‌تونی فراموشش کنی.
خندیدم و گفتم:
- ترکیب شدیم نمک تشکیل دادیم.
- بله، اون هم طی یک‌ واکنش طولانی و شدیداً گرمازا.
خندیدم و چیزی نگفتم. همیشه بیش‌تر از آن‌که من حال شهرزاد را خوب کنم، او حال مرا خوب می‌کرد.
- سارینا! همیشه برام یه دختر سفت و سخت و منطقی بودی، هرگز فکر نمی‌کردم یه پسر بتونه حتی فکرت رو مشغول کنه، چه برسه به این‌که جذبت بکنه، تازه شیدا هم بشی، اون هم به این شدت... اوایل فکر می‌کردم علی به‌خاطر وضع مالیت جلو اومده، می‌خواد فریبت بده، مدام منتظر بودم کاری کنه یا چیزی بخواد اما اون‌طور نشد از همون اول گفتم بیش‌تر از چندماه نمی‌تونید همدیگه رو‌ تحمل کنید، شما دوتا قطب کاملاً مخالف بودید، هیچی‌تون به هم نمی‌خورد؛ اما برخلاف تصورم سه‌سال تمام همیشه همه‌جا باهم بودید و هر روز بیشتر به هم نزدیک شدید. این اواخر نمی‌شد به یکی‌تون بدون اون یکی حتی فکر کرد، اصلاً شد یه روز همدیگه رو نبینید؟
- آره، تعطیلات عید که علی می‌رفت اردوی‌ جهادی.
- آها، آره، تو هم می‌رفتی دبی... خبر نداشتم علی اردوی جهادی میره.
- کار هر سالش بود، خیلی دوست داشتم من هم باهاش برم؛ اما بابا راضی نمی‌شد. بابا می‌گفت:«یه سیزده روز توی سال تعطیلیم اون هم منو از خودت محروم می‌کنی؟» نه این‌که تولدم هم ۴فروردینه می‌گفت:«من اصلاً ویلای دبی رو خریدم تا برای دخترم تولد بگیرم.» گرچه هیچ‌وقت مهمونی آنچنانی نگرفتم و همه‌اش خونوادگی بوده، ولی بابا اصرار داره بریم دبی، حتی علی هم روزهای آخر اسفند برام تولد می‌گرفت. همین اسفند قبلی ازش قول گرفتم تولد بعدی‌ام رو توی اردوی جهادی بگیریم.
دوباره بغض گلویم را گرفت و گفتم:
- عید بعدی دیگه زن و شوهر واقعی بودیم.
اشک در چشمانم جمع شد و به سختی ادامه دادم:
- فقط یه خورده دیگه مونده بود تا مدت صیغه‌مون تموم بشه، می‌خواستیم تا بابا اجازه داد، زود دائمش کنیم، نمی‌دونم چی شد که گذاشت رفت؟
با دو انگشت اشک‌هایم را از گوشه چشمانم گرفتم. شهرزاد گفت:
- اگه باعث ناراحتی‌ات میشه، دیگه چیزی ازش نگو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
می‌خواستم خاطراتم را مرور کنم تا مزه حضور علی زیر زبانم برود، پس بی‌توجه به حرف شهرزاد ادامه دادم:
- روز اولی که بعد از عقد خواستیم بریم دانشکده فکر‌ می‌کردم علی روش نشه با من بیاد، برای این‌که اذیتش کنم، صبح زود رفتم دنبالش، منو که دید گفت:« لازم نبود بیای دنبالم، راهت رو دور کردی» گفتم:«دوست دارم با همسرم برم» ولی واقعیتش بیشتر دلم می‌خواست اون صورت خجالت‌زده‌اش رو جلوی بچه‌های دانشگاه ببینم، هنوز ته دلم یه جایی بود که مثل روزهای کارشناسی می‌خواست اذیتش کنه. توقع داشتم در بره از زیر اومدن با من؛ اما برعکس گفت:«این خیلی خوبه، بعد از این سر خیابون شما قرار می‌ذاریم که راه تو هم دور نشه.» نمی‌دونی چه ضدحالی خوردم می‌گفتم الان علی میگه نه روم نمیشه با تو اون هم با این ماشینت بیام دانشکده، زشته پیش بقیه و از این حرف‌ها؛ اما علی خونسرد گفت از اون به بعد با من میاد و میره، گرچه قرارمون چند روز بیشتر دووم نیاورد، از بس علی جاهای مختلف می‌رفت و کارهای مختلف می‌کرد، یه لحظه وقت برای تلف کردن نداشت.
آهی کشیدم و به پنجره چشم دوختم. شهرزاد گفت:
- الحق ترکیب نامتجانسی بودید.
نگاهم را به شهرزاد برگرداندم و خندیدم.
- خب روز اول اذیتش کردی؟
- پامون رو که گذاشتیم داخل دانشکده، فکر‌ می‌کردم کسی خبر نداره، گفتم می‌چسبم بهش تا معذب بشه، دستم رو‌ گرفتم به بازوش تا ببینن علی‌آقای دوریشیان رو با شمایل جدید، بغل به بغل یه دختر، دلم می‌خواست خجالت کشیدنش رو ببینم، کیف کنم.
شهرزاد خنده‌اش گرفت و گفت:
- مریض بودی؟ هنوز دلت می‌خواست اذیتش کنی؟
سر تکان دادم و همراهش خندیدم و گفتم:
- اما عین خیال علی نبود، انگار نه انگار اتفاقی افتاده. تازه نمی‌دونم کی خبر رو توی دانشکده پخش کرده بود، کار زینب و سید بود یا کَس دیگه نمی‌دونم؛ اما همه خبر داشتن عقد کردیم، وقتی دیدم تیرم به سنگ خورده دیگه عین آدم رفتار کردم.
شهرزاد آن‌قدر خندیده بود که اشک در چشمانش جمع شده بود.
- وای خدا... سارینا‌ ول کن دلم درد گرفت... اون موقع هم می‌خواستی اذیتش کنی؟
از خنده‌اش خندیدم و گفتم:
- حق بده اذیت کردنش خیلی حال می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
شهرزاد کمی آرام شد و گفت:
- خب بعدش چی‌شد؟
- چه روزی بود اون روز، هر کی توی دانشکده ما رو دید تبریک گفت. برای تازه‌واردها هم سوال شده بود این‌ها دیگه کی‌ هستن که این‌قدر معروفن با دکترفروتن و دکترلوافی کلاس داشتیم و سرکلاس تبریک گفتن؛ اما دکتر مختارفر رو توی محوطه دیدیم، مگه ولمون کرد، یادته که چقدر با دانشجوها صمیمی بود، می‌گفت:«اگه قبلا یه نفر بهم می‌گفت این دو رقیب قدر بالاخره باهم ازدواج می‌کنن به تیمارستان معرفیش می‌کردم، تا این‌که امروز خودم به چشم دیدم.» به علی گفت:«باید بگی چطور تونستی این دختر مظلوم رو گول بزنی» به من هم گفت:«چطور اجازه دادی این پسر گولت بزنه»
- حق داشته باور نکنه، یه قسمتی از آتیش رقابت شما تقصیر همین مختارفر بود، توی هر درسی که باهاش داشتیم، کارش فقط همین بود که یه جوری شما دوتا رو بندازه به جون هم، شما رقابت کنید، اون لذت ببره، بعد شما رو چماق بکنه بکوبه تو سر ما.
شهرزاد صدایش را تغییر داد.
- از بین ورودی‌های شما فقط دو نفر هستند که واقعاً با عشق شیمی می‌خونن، بقیه فقط از سر بیکاری به این رشته اومدید و بدونید بدون علاقه هرگز موفقیتی کسب نمی‌کنید.
خندیدم و گفتم:
- دختر! چه خوب ادای دکتر رو درمیاری.
- از بس هر ترم با این مختارفر یه درسی داشتیم، تموم که نمی‌شد. موندم با این سن و سالش چرا کم نمی‌آورد، پیرمرد خستگی حالیش نبود، من که دیگه از رو رفتم از بس هر ترم دیدمش.
- من مبانی کاتالیزورها رو هم با دکترمختارفر برداشتم.
- آره یادمه جلسه اول وقتی از کلاس بیرون اومدی با چه حرص و عصبانیتی لگد زدی توی نیمکت حیاط، چرا؟ چون علی هم همون درس اختیاری رو انتخاب کرده بود.
- وای که چقدر حرص خوردم، اون ترم گفتم حداقل یه درس اختیاری بردارم تا بدون سر خر و مزاحم حواسم به کلاس و درس باشه، فکر نمی‌کردم اَد اون هم همین درس رو انتخاب کنه تا پام رو گذاشتم داخل کلاس، جلوتر از خودم دیدم نشسته، حتی قصد کردم درس رو حذف کنم، اما بخاطر بیست و چهار واحدی که مجبور بودم بگیرم نمی‌تونستم حذف کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
شهرزاد خندید و گفت:
- عجب روزهایی بود اون موقع‌ها، هیچ‌کَس به فکرش هم نمی‌رسید تو و علی آخرش نامزد کنید.
- ماجرای من و علی، ماجرای مار و پونه بود، خوشم ازش نمی‌اومد، همه‌جا جلوم سبز می‌شد.
- خب تقصیر خودت بود، اصرار داشتی اختیاری‌های بخش شیمی رو برداری، مثل من اختیاری‌های آسون بخش‌های دیگه رو برمی‌داشتی.
- من اومده بودم شیمی بخونم، نه چیز دیگه.
- خب علی هم یه تُحفه بود عین خودت، خوره شیمی، دوتاتون رو توی دیگ با شیمی بجوشونن بازم سیر نمی‌شید.
- اینو واقعاً راست میگی.
شهرزاد سرش را روی بالش گذاشت.
- معدلت لیسانست هیجده شد؟
- هیجده و سی و چهار.
- بیا، خدا شانس بده.
لبخند زدم و گفت:
- علی هیجده و نود و هشت شد.
- حرف اون رو نزن که می‌تونستم می‌چلوندمش، پسره‌ی خرخون نوزده شده دیگه.
با لحن حسرت‌داری گفت:
- فکر کن اون دیلاق چندتا بیست گرفته؟
- اِ دلت میاد بهش بگی دیلاق؟
کامل به طرف من برگشت و گفت:
- این لقب رو که خودت همون‌موقع‌ها روش گذاشتی، چون دراز و لاغر بود بهش می‌گفتی دیلاق.
- خب اون مال دوران جاهلیت بود، الان دیگه نباید بگی.
- چرا اتفاقاً با این کاری که الان کرده حقشه بیشتر از این‌ها بهش بگم، درازِ دیلاقِ بی‌خود.
- نگو شهرزاد، هر چی علی قدبلند و لاغره، خود من هم قدبلند و لاغرم.
- خب تو هم یه دیلاقی مثل اون.
- شهرزاد دست از این حرف‌هات برنداری‌ ها.
- چیه؟ بهت برخورد؟ خب چیکار کنم؟ دوتاتون کُپ هم دراز و لاغرید.
- تو قصد کردی با بولدزر از روی ما رد شی؟
- حقتونه! از بس چماق شُدید خوردید تو سر ما، منِ بدبخت توی دبیرستان فقط با تو یک نفر مقایسه می‌شدم، حماقت کردم با تو پا شدم اومدم دانشگاه، شیمی بخونم، اون‌جا شُدید دو نفر، حقتونه هرچی بد و بیراه بهتون بگم از بس با شماها تحقیر شدم.
خندیدم. بلند شد روی تخت نشست و با لحن گلایه‌ای گفت:
- من اصلاً از اولش چرا با تو دوست شدم؟ ها؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
خنده‌ام بلندتر شد و گفتم:
- شرمنده شهرزادجون! من واقعاً ازت متشکرم که به من افتخار دادی و با من دوست شدی، من اگه تو رو نداشتم. چطور باید زندگی می‌کردم؟ تو واقعاً رفیق محشری هستی.
شهرزاد با لحن خونسردی گفت:
- قابل نداره عزیزم! در این‌که من آدم فوق‌العاده‌ای هستم که شکی نیست؛ اما همین که امروز از جلسه خواستگاری زدی اومدی، همه رو جبران می‌کنه.
خندیدم و ضربه‌‌ی آرامی به بازویش زدم و گفتم:
- می‌دونی علاوه بر محشر بودن، خیلی هم پررویی؟
شهرزاد با همان لحن خونسرد سری تکان داد و گفت:
- بله می‌دونم.
شهرزاد دوباره دراز کشید. گفتم:
- خسته شدی؟
- نه دوستی! یه‌خورده فقط می‌خوام دراز بکشم.
- دیگه حرف نمی‌زنم تا استراحت کنی.
شهرزاد سرش را به طرف من گرداند و گفت:
- ما روزگار خوبی رو باهم گذروندیم سارینا!
سری تکان دادم و گفت:
- اوهوم، تو شانس بزرگ زندگی منی.
لبخندی زد و گفت:
- زیاد هندونه نذار زیر بغلم، جا نمیشه.
با لحن آرامی گفتم:
- باهم بزرگ شدیم، باهم مدرسه رفتیم، باهم دانشگاه رفتیم، حتی ازدواجمون هم زیاد از هم فاصله نداشت ولی... .
بغض دوباره به صدایم هجوم آورد و گفت:
- حالا تو یه بچه داری؛ اما من چی؟ حتی شوهر هم دیگه ندارم.
شهرزاد دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
- من هم فعلاً معلوم نیست بچه‌ رو سالم‌ بذارم‌ زمین با این وضعیت استراحتی که دکتر برام نوشته از کلافگی دارم میمیرم.
نگاهی به او‌ که روی یک طرف بدنش به سوی من چرخیده بود و ملحفه سفید تا روی شکم برآمده‌اش را پوشانده بود، کردم. ملحفه را بالاتر کشیدم و گفتم:
- درد هم داری؟
شهرزاد دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:
- نه زیاد، شانس آوردم فسقل طوریش نشد وگرنه من رو هم مثل تو، شوهرم میذاشت دم در.
کمی اخم کردم و گفتم:
- نگو، امیر خیلی نگرانت بود، معلومه دوستت داره.
- مردها رو‌ جون به جونشون کنی بچه دوستن، نمی‌گم من فسقل رو دوست ندارم، گوگولی خودمه، ولی این‌قدر که امیر توبیخم کرده، فهمیدم فسقل رو بیشتر از من می‌خواد.
- توبیخ چیه؟ من جای امیر بودم باهات قهر می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
شهرزاد به صورتم چشم دوخت و گفت:
- شده با علی قهر کنی؟
- قهر؟ ما اون‌جوری دعوا نداشتیم که به قهر برسه، ولی باهم بحث کردیم، من رو که می‌شناسی نمی‌تونم عصبی نشم، زود می‌ریزم بهم، سر درس و پروژه و پایان‌نامه زیاد باهم بحث کردیم، یه بار این‌قدر تند رفتم که بعد از اون به خودم گفتم:«اگه نمی‌تونی عصبی نشی حداقل یاد بگیر خودتو کنترل کنی»
- چی شده بود؟
سعی کردم نگاهم را از شهرزاد بگیرم.
- یه جایی تو‌ی پروژه یه واکنشی داشتیم خیلی گرمازا بود، دفعه اول که انجامش دادیم، یهو همه چی آتیش گرفت. راهی به جز کنترل کردنش نداشتیم؛ اما هر کاری می‌کردیم نتیجه نمی‌داد، نمی‌دونستیم این آلمانی‌ها این قسمت رو چیکار کردن؟ این بخش توی مقاله‌هاشون هم سِکرِت بود، حرفی ازش نزده بودن، اصلاً اشاره نکرده بودن برای کنترل گرمای زیاد چی‌کار کردن؟ گرچه همین اواخر که دیگه کارمون تموم شده بود، یکی از بچه‌هایی که تورنتو کانادا بورس هست که اون هم از یکی از همکلاسی‌هاش که با شرکت آلمانیه آشنایی داشت پرسیده بود، فهمیدیم از سردخونه‌های بزرگ استفاده می‌کنن؛ اما اون موقع نمی‌دونستیم، با علی افتادیم دنبال پیدا کردن کاتالیزور مناسب تا دمای واکنش بیاد پایین، خیلی کار کردیم؛ اما نتیجه نمی‌گرفتیم، چه‌قدر راه‌حل‌های مختلف و آزمایش‌های مختلف امتحان کردیم؛ اما نتیجه نداد، هیچی به هیچی. قبلاً شده بود با علی به‌خاطر درس و پروژه بحث کنیم، بالاخره گاهی نظرات همدیگه رو قبول نداشتیم و این‌قدر بحث می‌کردیم تا به یه نتیجه برسیم؛ اما اون دفعه فرق می‌کرد، به بن‌بست رسیده بودیم، من هم کم‌تحمل، سریع می‌ریزم بهم، یه روز پنجشنبه‌ای بود. اون هفته هر هفت روزش تا دیر وقت دانشگاه بودم، صبح بابا خواسته بود شب همراهش جایی برم، چون هر هفته پنجشنبه شب‌ها می‌رفتم خونه علی، یه بحث با بابا کردم که نمیام چون می‌خوام برم پیش علی. با اعصاب خراب اومدم آزمایشگاه، شب تا دیروقت نشسته بودم به محاسبات کار اون روزمون، دو قسمت کرده بودیم، یه مقدار علی انجام می‌داد یه مقدار من، کم هم خوابیده بودم. فکر می‌کردم دیگه تموم می‌کنیم و نتیجه می‌گیریم، چند روز بود از همه‌چی زده بودیم، برای این کار، فکر‌ می‌کردم مو لای درز کارمون نمی‌ره؛ اما همین که شروع کردیم، همون اول کار شکست خوردیم. معلوم بود یکی‌مون تو محاسبات اشتباه کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
- با اعصاب درب و داغون سر علی داد زدم:«این‌ها همه‌ش تقصیر اندازه‌گیری‌های توعه، بلد نیستی درست محاسبه و اندازه‌گیری کنی.» علی خواست آرومم کنه گفت:«عزیزم! از اول همه‌چی رو دوباره چک می‌کنیم» داد زدم:«نمی‌خوام، چهار پنج روز صبح تا شب زحمت کشیدم، حالا دوباره از اول؟» علی هم خسته بود، یه خورده عصبی شد و‌ گفت:«چه‌خبرته؟ چرا داد می‌زنی؟ به جای داد و بی‌داد آروم بشین، ببینیم مشکل کارمون کجاست؟»
کف همون آزمایشگاه نشستیم، پنجشنبه بود و کسی توی دانشکده نبود، تا عصر کل کار چند روزه‌مون رو از اول‌ چک کردیم. علی ظهر رفت نماز و برام هم‌ ناهار خرید؛ اما من تمام‌ مدت سرم تو گزارش‌ها و برگه‌ها بود جایی هم نرفتم، حتی غذا هم نخوردم، گرسنگی، خستگی، اعصاب خورد، توانم رو ازم‌ گرفته بود. بالاخره عصر شده بود که فهمیدیم‌ مشکل از کار من بوده، دیگه حس شکست و‌ مقصر بودن هم به حال خرابم اضافه شد. علی خندید و گفت:«دیدی تقصیر من نبود؟» همین خنده‌اش آتیشم زد، یهو توپیدم بهش:«چیه؟ خوشحال شدی؟ حتماً می‌خوای بگی من هیچی بلد نیستم، همه‌ رو تا حالا خودت درست رفتی» علی بهت زد و گفت:« من‌ کی گفتم؟» اما‌ من که چیزی حالیم نبود، توی اون شرایط فقط باید‌ خودمو خالی می‌کردم مغزم قفل کرده بود، با عصبانیت گفتم:«تو همش دلت می‌خواد منو تحقیر کنی تا خودتو بکشی بالا، می‌خوای بگی از من بهتری، الان هم کیف کردی کار من اشتباه شد، کور خوندی بهتر از من باشی، تو هیچی نیستی که بخوای خودتو نشون بدی»
اشک از چشمانم روان شده بود.
- علی چند ثانیه ساکت نگام کرد، بعد سرشو تکون داد کیفش رو‌ برداشت و بدون هیچ حرفی گذاشت رفت.
شهرزاد ابروهایش را درهم کرد و گفت:
- بیچاره پسر مردم رو نابود کردی، جاش بودم همون موقع ولت می‌کردم.
بلند شدم تا کنار پنجره رفتم و رو به پنجره حرف زدم.
- وقتی به خودم اومدم و فهمیدم چه گندی زدم، افتادم دنبالش؛ اما رفته بود، برگشتم آزمایشگاه وسایلمون رو جمع کردم و بعدش رفتم خونه‌اشون، نیومده بود، منتظرش موندم. توقع هر برخوردی رو از علی داشتم، بهش هم حق می‌دادم، اومده بودم تا بیاد دلخوری‌هاش رو سرم خالی کنه، اگه دعوا می‌کرد، قهر می‌کرد، بی‌محلی می‌کرد، این‌قدر به پاش می‌افتادم و التماس می‌کردم تا منو ببخشه. تا بیاد از استرس مُردم، مدام ناخن‌هام رو می‌جوییدم، وقتی در خونه‌شون رو باز کرد و داخل شد سریع پریدم جلوش و سلام دادم، گفتم الان که دعوا کنه اما سلام داد و‌ گفت:«حالت خوب شد؟» گفتم:«علی جان غلط کردم هر چی گفتم» فقط گفت:«اتفاقی نیفتاده خودتو ناراحت نکن». علی منو شرمنده کرد شهرزاد.
اشک‌هایی که همه پهنای صورتم را گرفته بود پاک کردم و با دستان در بغل جمع‌ کرده به چراغ‌های شهر از پشت پنجره چشم دوختم و به یاد آن شب افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
***
مرضیه‌خانم در را برایم باز کرد. تا داخل شدم، در حیاط بود.
- اتفاقی افتاده ساریناجان؟
دستپاچه بودم و گفتم:
- نه، اومدم پیش علی.
- مگه باهم نبودید؟
- نه، یعنی آره، ولی علی رفت جایی، من فکر کردم دیگه اومده خونه، می‌تونم منتظرش بمونم.
- آره عزیزم، من فکر کردم دیر بیاین، داشتم شام می‌خوردم، بیا داخل شام بخور تا علی برسه.
- نه ممنون، شما بفرمایید.
به تخت فلزی کنار باغچه اشاره کردم و گفتم:
- همین‌جا منتظر علی می‌مونم، اومد باهم می‌خوریم.
آن‌قدر آشفته‌ بودم که مادر علی هم فهمید اتفاقی افتاده؛ اما بدون آن‌که بیشتر پیگیری کند «باشه‌»ای گفت و داخل شد.
روی تخت فلزی نشستم. کوله‌ام را کنارم پرت کردم. پای راستم را مدام تکان می‌دادم و ناخن‌هایم را می‌جویدم.
- اگه دیگه نخواد ببیندم چی؟ اگه قهر کنه؟ اگه حرف نزنه؟ آخه احمق! چرا این‌قدر بی‌عقلی؟ حقته هرچی بهت بگه، به جای این‌که اون تو رو سرزنش کنه که کل کارو خراب کردی، تو دعوا راه انداختی؟ چی بگم به تو؟ غلط کردم خدا، توروخدا کمک کن از دلش دربیارم، قول میدم هرچی گفت هیچی نگم، اصلاً می‌ذارم هرچی خواست بد و بیراه بگه فقط قهر نکنه.
صدای چرخیدن کلید در قفل در خانه سریع نیم‌خیزم کرد. علی که داخل شد مثل فنر جهیدم و نزدیک رفتم و با ترس سلام کردم.
علی نگاهش دلخور بود، اما آرام گفت:
- سلام، حالت خوب شد؟
- علی غلط کردم هر چی گفتم.
به طرف در ساختمان رفت و کفشش را درآورد.
- این حرف رو نزن، اتفاقی نیفتاده، خودت رو ناراحت نکن.
تا داخل شد، سریع پوتین‌هایم را از پا درآوردم و‌ دنبالش رفتم.
مادر علی از اتاقش بیرون آمده بود. علی سلام کرد.
- سلام پسرم! شام حاضره، آماده کنم بخورید؟
علی درحالی‌که داخل اتاقش میشد، گفت:
- فعلا میل ندارم مامان!
علی داخل اتاق شد. جلوی در ایستادم به مرضیه‌خانم که عینک روی چشمش نشان می‌داد درحال مطالعه بوده، گفتم:
- مرضیه‌جون! شما برید استراحت کنید، هر وقت خواست، خودم برای علی شام آماده می‌کنم.
سریع داخل اتاق علی شدم و در را بستم. علی دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کرد.
- علی هرچی بخوای بگی حق داری، من آماده‌م هرچی دلت می‌خواد دعوام کنی، قول میدم هیچی نگم، فقط جون من هرچی میگی آروم بگو مادرت نفهمه.
علی بدون آن‌که برگردد، پیراهنش را بیرون آورد و گفت:
- می‌خوای چی بگم؟
- دعوا کن، فحش بده، بد و بیراه بگو، فقط قهر نکن.
پیراهنش را آویزان کرد و گفت:
- قهر نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
سردی صدایش آزارم می‌داد. تا خواست دست به تیشرتش ببرد، از پشت بغلش کردم و گفتم:
- علی منو ببخش، غلط کردم، من خیلی احمقم، نفهمیدم اصلاً چی گفتم.
دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
- گفتم قهر نیستم، فکرت رو مشغول نکن.
سرم را روی قسمتی از شانه‌اش که از یقه زیرپوشی که همیشه از زیر پیراهن می‌پوشید، بیرون بود گذاشتم و بوسیدم.
- تا نگی منو بخشیدی ولت نمی‌کنم، جون من بیا یه بد و بیراهی بهم بگو، ولی نگام کن.
دستش را عقب آورد، کمرم را گرفت و بدنم را به طرف خود چرخاند و با دست دیگرش مرا گرفت دستانم هنوز دور گردنش بود از فاصله نزدیکی به چشمانم خیره شد و گفت:
- من به خانم‌ گلم بد و بیراه نمی‌گم.
- علی‌جان باور کن نفهمیدم، منو ببخش.
لبخند زد. دوباره کلامش گرم شده بود و گفت:
- بخشیدمت، خودت رو اذیت نکن.
از این‌که دوباره همان علی قبل شد ذوق کردم و گفتم:
- کجا بودی دیر اومدی؟
- حالم خوب نبود، رفتم زیارت تا حالم خوب بشه.
- پس حال منو کی خوب می‌کنه؟
مثل همیشه منظورم را فهمید. فاصله‌ای میان ما نبود سرش را پایین آورد و به لب‌هایم رسید، کل خستگی‌ام را یک‌جا با خودش برد و بعد از چند لحظه سر بالا کرد و چشمکی زد و گفت:
- الان حالت خوب شد… .
نفسی تازه کردم.
- عاشقتم علی، میشه نیم ساعت با هم باشیم؟
لبخندی زد و گفت:
- حرفی نیست.
روی تخت موهای سرم را با انگشتانش بالا داد و گفت:
- خانوم‌گل! چی دوست داری؟
پیشانی‌ام را به سی*ن*ه‌اش تکیه دادم و گفتم:
- بغلم کن و فشارم بده.
علی دستانش را دورم حلقه کرد و مرا به سی*ن*ه‌اش فشرد. اجازه نداشتیم بیش از این جلو برویم؛ اما همین آرامش آغوشش، همه سختی‌ها را از بین می‌برد.
- علی‌جان! باور کن منظوری نداشتم، از دهنم پرید، گیر پروژه زیاده، منو دیوونه می‌کنه، وقتی هم عصبی بشم دیگه نمی‌فهمم چی میگم، مغزم قفل میشه‌.
علی موهایم را نوازش کرد و گفت:
- گره پروژه هرچی هم کور باشه، بالاخره بازش می‌کنیم، ولی این رو هیچ‌وقت فراموش نکن، من هرگز حتی برای یه لحظه نمی‌خوام تو رو تحقیر کنم، تو خیلی عزیزی برای من، قبول دارم از من بهتر و بالاتری، ولی باور کن من نمی‌خوام تو رو پایین بکشم، فقط تلاشم اینه خودم رو بکشم بالا.
گریه‌ام گرفت.
- نگو علی‌جان! اونی که پایین‌تره منم، اونی که کوچیکه منم، آقا تویی، بزرگ تویی، غلط کردم زبون باز کردم، من خیلی احمقم.
مرا از خودش جدا کرد و با دست اشک‌هایم را پاک کرد و گفت:
- گریه نکن خانوم‌گل! عزیزدلم، غصه چیزی رو نخور، مسئله‌ها حل میشه، پروژه تموم میشه، وقتی همه چی تموم شد جشن هم می‌گیریم، به جای این اشک‌ها بخند، فردا یه روز جدیده، دوباره از نو محاسبات رو انجام می‌دیم، دوباره کارو شروع می‌کنیم، همه چی حل میشه نگران نباش.

***
دلم برای آن آغوش‌ها و حرف‌های دل‌گرم‌کننده تنگ شده بود، در سکوت به چراغ‌های شهر چشم دوخته و اشک می‌ریختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
شهرزاد که صدایم کرد به خود آمدم. چشم از پنجره و شهر‌ گرفتم و به طرف او برگشتم و گفتم:
- چیه عزیزم؟
برای شهرزاد شام آورده بودند.
- کمکم می‌کنی بیام پایین برم دستم رو بشورم؟
به طرفش رفتم و گفتم:
- آره عزیزم.
شهرزاد کش درون موهایش را باز کرد، کمی موهایش را مرتب کرده و دوباره بست. دستش‌ را گرفتم تا بتواند پای باندپیچی‌شده‌اش را روی زمین بگذارد. درحالی‌که که به من تکیه داده بود تا سرویس بهداشتی اتاق رفتیم. همین که دوباره روی تخت برگشت هوفی کشید.
- کِی از این عذاب راحت میشم برمی‌گردم خونه نمی‌دونم.
- زیاد نمونده یه کم تحمل کن.
روی تخت نشست و میز را تا مقابلش هل دادم و گفتم:
- تا بخوری برگشتم.
- کجا میری؟ بمون باهم می‌خوریم.
بطری کوچک آب‌معدنی را از یخچال بیرون آوردم و کنار دستش گذاشتم.
- نه قربونت برم، این مال تو و فسقلِ، من میرم کافه‌ی بیمارستان یه چیزی‌ می‌خورم.
- چرا تعارف می‌کنی؟ بمون.
کیفم را برداشتم و گفتم:
- نگران نباش من این‌طوری راحت‌ترم.
نگذاشتم اعتراض کند و از اتاق بیرون آمدم. در محوطه بیمارستان جایی به عنوان کافه پیدا نکردم، فقط مغازه‌ای بود که از شیرمرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشد از عروسک و لباس بچه و پستونک بگیر تا چای و قهوه و ساندویچ و کمپوت و حتی گل. یک ساندویچ مرغ سرد و یک قوطی نوشابه خریدم و روی نیمکتی نشستم. هنوز گاز اول را نزده بودم که تلفنم زنگ زد. رضا بود.
- سلام داداش رضا!
- سلام آبجی از دست من ناراحت شدی؟
- نه، چرا؟
- باور کن آدم دهن‌لقی نیستم، همون روزی که بردمت بیمارستان، مریم زنگ زد. حالم خوش نبود ناخودآگاه همه‌چی رو بهش گفتم، ببخشید زن‌عمو اون حرف‌ها رو زد.
- چیزی نبود که برای همیشه مخفی بمونه.
- من ازت معذرت می‌خوام، حتماً خیلی ناراحت شدی که گذاشتی رفتی.
- نه، کار پیش اومد، مجبور شدم بیام.
- کجایی؟ بیام دنبالت؟
- نه نمی‌خواد، بیمارستان کوثرم، شب باید بمونم.
- چرا؟
- شهرزاد بستری شده، اومدم شب پیشش بمونم.
- آها... چیزی لازم نداری برات بیارم؟
- نه دستت درد نکنه، جلسه چطور بود؟
- خوب بود، مادر و آقا رو رسوندم خونه، دارم برمی‌گردم‌ خونه‌ی خودم.
- مبارکت باشه داداش!
- ممنونم آبجی کوچیکه، راستی تو که می‌خواستی بری بیمارستان می‌اومدی سوییچ رو ازم می‌گرفتی.
- خب بعد شما چطور برمی‌گشتید؟
- الان برات ماشین بیارم؟
- نه لازم نیست، صبح با تاکسی برمی‌گردم.
- پس صبح میام دنبالت.
- مگه کار نداری؟
- نه بیکارم، فقط بگو کِی بیام؟
- صبح دکتر میاد، اگه اجازه ترخیص بده تا قبل از ظهر فکر کنم کارمون تموم بشه.
- پس تا فردا... کار داشتی بهم زنگ بزن.
- باشه داداش خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین