- Jun
- 2,154
- 40,024
- مدالها
- 3
لبخندی به روی شهرزاد زدم و گفتم:
- من اومدم حال تو رو خوب کنم، بعد بیام از کسی که خوشت نمیاد حرف بزنم؟ عجب رفیقیم من، فقط باعث ناراحتیات میشم.
شهرزاد نیشخندی زد و گفت:
- چیکار کنم دیگه، پیشونی نوشتمی باید تحملت کنم.
دستش را فشردم و گفتم:
- شهرزادجان! واقعاً نمیخوام اذیتت کنم، من دیگه حرف نمیزنم، تو درد و دل کن گوش میدم تا آروم بشی.
دست دیگرش را روی دستم گذاشت و گفت:
- من هیچیم نیست، دردم تنهاییه، هرچی هم بگم ازش کم نمیشه، ولی دوست دارم تو برام حرف بزنی، چون درد تو دلتنگیه، با حرف زدن کم میشه.
- فدات بشم عزیزم.
شهرزاد کمی جابهجا شد، با لحن سرزندهای گفت:
- زود باش بگو، برام جالبه بدونم بین شما مثبت و منفی چه اتفاقهایی افتاده که با این همه بدی که ازش دیدی بازم نمیتونی فراموشش کنی.
خندیدم و گفتم:
- ترکیب شدیم نمک تشکیل دادیم.
- بله، اون هم طی یک واکنش طولانی و شدیداً گرمازا.
خندیدم و چیزی نگفتم. همیشه بیشتر از آنکه من حال شهرزاد را خوب کنم، او حال مرا خوب میکرد.
- سارینا! همیشه برام یه دختر سفت و سخت و منطقی بودی، هرگز فکر نمیکردم یه پسر بتونه حتی فکرت رو مشغول کنه، چه برسه به اینکه جذبت بکنه، تازه شیدا هم بشی، اون هم به این شدت... اوایل فکر میکردم علی بهخاطر وضع مالیت جلو اومده، میخواد فریبت بده، مدام منتظر بودم کاری کنه یا چیزی بخواد اما اونطور نشد از همون اول گفتم بیشتر از چندماه نمیتونید همدیگه رو تحمل کنید، شما دوتا قطب کاملاً مخالف بودید، هیچیتون به هم نمیخورد؛ اما برخلاف تصورم سهسال تمام همیشه همهجا باهم بودید و هر روز بیشتر به هم نزدیک شدید. این اواخر نمیشد به یکیتون بدون اون یکی حتی فکر کرد، اصلاً شد یه روز همدیگه رو نبینید؟
- آره، تعطیلات عید که علی میرفت اردوی جهادی.
- آها، آره، تو هم میرفتی دبی... خبر نداشتم علی اردوی جهادی میره.
- کار هر سالش بود، خیلی دوست داشتم من هم باهاش برم؛ اما بابا راضی نمیشد. بابا میگفت:«یه سیزده روز توی سال تعطیلیم اون هم منو از خودت محروم میکنی؟» نه اینکه تولدم هم ۴فروردینه میگفت:«من اصلاً ویلای دبی رو خریدم تا برای دخترم تولد بگیرم.» گرچه هیچوقت مهمونی آنچنانی نگرفتم و همهاش خونوادگی بوده، ولی بابا اصرار داره بریم دبی، حتی علی هم روزهای آخر اسفند برام تولد میگرفت. همین اسفند قبلی ازش قول گرفتم تولد بعدیام رو توی اردوی جهادی بگیریم.
دوباره بغض گلویم را گرفت و گفتم:
- عید بعدی دیگه زن و شوهر واقعی بودیم.
اشک در چشمانم جمع شد و به سختی ادامه دادم:
- فقط یه خورده دیگه مونده بود تا مدت صیغهمون تموم بشه، میخواستیم تا بابا اجازه داد، زود دائمش کنیم، نمیدونم چی شد که گذاشت رفت؟
با دو انگشت اشکهایم را از گوشه چشمانم گرفتم. شهرزاد گفت:
- اگه باعث ناراحتیات میشه، دیگه چیزی ازش نگو.
- من اومدم حال تو رو خوب کنم، بعد بیام از کسی که خوشت نمیاد حرف بزنم؟ عجب رفیقیم من، فقط باعث ناراحتیات میشم.
شهرزاد نیشخندی زد و گفت:
- چیکار کنم دیگه، پیشونی نوشتمی باید تحملت کنم.
دستش را فشردم و گفتم:
- شهرزادجان! واقعاً نمیخوام اذیتت کنم، من دیگه حرف نمیزنم، تو درد و دل کن گوش میدم تا آروم بشی.
دست دیگرش را روی دستم گذاشت و گفت:
- من هیچیم نیست، دردم تنهاییه، هرچی هم بگم ازش کم نمیشه، ولی دوست دارم تو برام حرف بزنی، چون درد تو دلتنگیه، با حرف زدن کم میشه.
- فدات بشم عزیزم.
شهرزاد کمی جابهجا شد، با لحن سرزندهای گفت:
- زود باش بگو، برام جالبه بدونم بین شما مثبت و منفی چه اتفاقهایی افتاده که با این همه بدی که ازش دیدی بازم نمیتونی فراموشش کنی.
خندیدم و گفتم:
- ترکیب شدیم نمک تشکیل دادیم.
- بله، اون هم طی یک واکنش طولانی و شدیداً گرمازا.
خندیدم و چیزی نگفتم. همیشه بیشتر از آنکه من حال شهرزاد را خوب کنم، او حال مرا خوب میکرد.
- سارینا! همیشه برام یه دختر سفت و سخت و منطقی بودی، هرگز فکر نمیکردم یه پسر بتونه حتی فکرت رو مشغول کنه، چه برسه به اینکه جذبت بکنه، تازه شیدا هم بشی، اون هم به این شدت... اوایل فکر میکردم علی بهخاطر وضع مالیت جلو اومده، میخواد فریبت بده، مدام منتظر بودم کاری کنه یا چیزی بخواد اما اونطور نشد از همون اول گفتم بیشتر از چندماه نمیتونید همدیگه رو تحمل کنید، شما دوتا قطب کاملاً مخالف بودید، هیچیتون به هم نمیخورد؛ اما برخلاف تصورم سهسال تمام همیشه همهجا باهم بودید و هر روز بیشتر به هم نزدیک شدید. این اواخر نمیشد به یکیتون بدون اون یکی حتی فکر کرد، اصلاً شد یه روز همدیگه رو نبینید؟
- آره، تعطیلات عید که علی میرفت اردوی جهادی.
- آها، آره، تو هم میرفتی دبی... خبر نداشتم علی اردوی جهادی میره.
- کار هر سالش بود، خیلی دوست داشتم من هم باهاش برم؛ اما بابا راضی نمیشد. بابا میگفت:«یه سیزده روز توی سال تعطیلیم اون هم منو از خودت محروم میکنی؟» نه اینکه تولدم هم ۴فروردینه میگفت:«من اصلاً ویلای دبی رو خریدم تا برای دخترم تولد بگیرم.» گرچه هیچوقت مهمونی آنچنانی نگرفتم و همهاش خونوادگی بوده، ولی بابا اصرار داره بریم دبی، حتی علی هم روزهای آخر اسفند برام تولد میگرفت. همین اسفند قبلی ازش قول گرفتم تولد بعدیام رو توی اردوی جهادی بگیریم.
دوباره بغض گلویم را گرفت و گفتم:
- عید بعدی دیگه زن و شوهر واقعی بودیم.
اشک در چشمانم جمع شد و به سختی ادامه دادم:
- فقط یه خورده دیگه مونده بود تا مدت صیغهمون تموم بشه، میخواستیم تا بابا اجازه داد، زود دائمش کنیم، نمیدونم چی شد که گذاشت رفت؟
با دو انگشت اشکهایم را از گوشه چشمانم گرفتم. شهرزاد گفت:
- اگه باعث ناراحتیات میشه، دیگه چیزی ازش نگو.
آخرین ویرایش توسط مدیر: