- Jun
- 2,154
- 40,024
- مدالها
- 3
پدر به من نگاه کرد و گفت:
- این دختر تنها دلخوشی من توی زندگیه. آسایش اون برای من از هرچی مهمتره.
لبخندی به پدر زدم. پدر رویش را به طرف علی کرد و گفت:
- علیآقا باید قول بده نذاره آب توی دل دختر من تکون بخوره و از همین الان بدونه اگر کوچکترین دلخوری برای دختر من پیش بیاد، با بدترین برخورد من روبهرو میشه.
علی که تا آن لحظه نگاهش به عقیق کبود انگشترش بود، سر بالا کرد و به پدر چشم دوخت و گفت
- شما خیالتون راحت باشه آقای ماندگار، من همه تلاشم رو برای آسایش دختر شما میذارم، اجازه نمیدم لحظهای دلخوری براشون پیش بیاد.
پدر دستش را روی دسته مبل قرار داد.
- امیدوارم.
مرضیهخانم گفت:
- آقایماندگار! اگر امر دیگهای ندارید، اجازه بدید این دوتا جوون برن حرفهای آخرشون رو با هم بزنن، ما بزرگترها هم حرفهای تکمیلی خودمون رو بزنیم.
پدر در جایش جابهجا شد. نگاهش را بین من و علی گرداند و گفت:
- این دوتا قبل از این جلسه حرفهاشون رو باهم زدن.
به طرف مرضیهخانم و آقاسعید برگشت.
- پسر شما با من حرف از عقدموقت زد، من هم علیرغم میلم قبول کردم. شما از این موضوع خبر دارید؟
آقاسعید گفت:
- بله، آقای ماندگار! البته رسم خانواده ما اینه که برای راحتی معاشرت دختر و پسر در همون جلسه خواستگاری یا بلهبرون که دخترخانوم جواب مثبت میدن بینشون صیغه محرمیت میخونیم؛ اما علیآقا اصرار دارن به عقدموقت. از نظر ایشون اینطور رسمیتره و حقی ضایع نمیشه.
پدر رو به علی کرد و گفت:
- پسرجان! خبر داری توی عقدموقت باید مهریه بدی اونم نقد.
- بله، میدونم.
- تا چندتا سکه میتونی بدی.
من محو علی بودم؛ اما او هیچ توجهی به من نداشت و فقط به پدر نگاه میکرد و گفت:
- در حال حاضر تا دهتا سکه رو میتونم بدم.
پدر پوزخند مسخرهکنندهای زد و گفت:
- فقط دهتا؟
آقا سعید گفت:
- من هم چهارتا سکه میذارم روش به نیت چهارده معصوم.
بعد نگاهش را به من دوخت و گفت:
- البته هرچی نظر دخترتون باشه، ما به دیده منت میپذیریم.
همه نگاهها به طرف من چرخید، جز علی که دوباره مشغول انگشتر عقیقش شده بود. باید جوابی میدادم. میخواستم به طریقی به علی بگویم من با تمام وجود تو را میخواهم. آقاسعید گفته بود علی دوست ندارد از کسی کمک بگیرد، پس حتماً از چهارده سکه پیشنهادی عمویش هم راضی نبود، پس گفتم:
- من نیاز مالی ندارم؛ اما به این خاطر که میگید وجود مهریه لازم هست، پنجتا سکه برام کافیه.
لبخند رضایت علی قند را در دلم آب کرد؛ اما نگاه دلخور پدر به من دوخته شد.
- من هم خواست دخترم رو قبول میکنم، گرچه از نظر من خیلی کم هست.
پدر لحظهای مکث کرد و رو به طرف علی کرد و گفت:
- علیآقا فراموش نکنید مهریه اصلی دختر من خیلی بیشتر از اینهاست و تعیین اون فقط به عهده خودمه.
- بله آقای ماندگار، هر چی نظر شما باشه قبوله.
پدر نگاهش را بین من و علی چرخاند و گفت:
- درمورد سایر شرایط هم که باهاتون حرف زدم و فراموش نکنید هر دوتون قبول کردید.
من سری تکان دادم و علی هم گفت:
- بله قبول کردیم.
با سکوت پدر چند لحظه همه در سکوت رفتند. به ایران التماسوار نگاه کردم، که ایران گفت:
- آقا حرف دیگه ای ندارید؟
پدر به آرامی گفت:
- من حرف دیگهای ندارم، هرچی رو لازم بوده گفتم.
مرضیهخانم گفت:
- شروط شما رو علیآقا شنیدن، گویا قبول هم کردن، حالا اگر مشکلی نیست اجازه میدید بچهها با هم حرفهای آخرشون رو بزنن؟
پدر نگاهی به مرضیهخانم و آقاسعید که هنوز کمی اخم در چهره داشت کرد و بعد از روی علی چرخید و به من رسید و گفت:
- با اینکه میدونم قبلاً همهی حرفهاتون رو زدید، اما اگر بازم میخواید حرف بزنید، برید توی ایوون تموم کنید و برگردید.
- این دختر تنها دلخوشی من توی زندگیه. آسایش اون برای من از هرچی مهمتره.
لبخندی به پدر زدم. پدر رویش را به طرف علی کرد و گفت:
- علیآقا باید قول بده نذاره آب توی دل دختر من تکون بخوره و از همین الان بدونه اگر کوچکترین دلخوری برای دختر من پیش بیاد، با بدترین برخورد من روبهرو میشه.
علی که تا آن لحظه نگاهش به عقیق کبود انگشترش بود، سر بالا کرد و به پدر چشم دوخت و گفت
- شما خیالتون راحت باشه آقای ماندگار، من همه تلاشم رو برای آسایش دختر شما میذارم، اجازه نمیدم لحظهای دلخوری براشون پیش بیاد.
پدر دستش را روی دسته مبل قرار داد.
- امیدوارم.
مرضیهخانم گفت:
- آقایماندگار! اگر امر دیگهای ندارید، اجازه بدید این دوتا جوون برن حرفهای آخرشون رو با هم بزنن، ما بزرگترها هم حرفهای تکمیلی خودمون رو بزنیم.
پدر در جایش جابهجا شد. نگاهش را بین من و علی گرداند و گفت:
- این دوتا قبل از این جلسه حرفهاشون رو باهم زدن.
به طرف مرضیهخانم و آقاسعید برگشت.
- پسر شما با من حرف از عقدموقت زد، من هم علیرغم میلم قبول کردم. شما از این موضوع خبر دارید؟
آقاسعید گفت:
- بله، آقای ماندگار! البته رسم خانواده ما اینه که برای راحتی معاشرت دختر و پسر در همون جلسه خواستگاری یا بلهبرون که دخترخانوم جواب مثبت میدن بینشون صیغه محرمیت میخونیم؛ اما علیآقا اصرار دارن به عقدموقت. از نظر ایشون اینطور رسمیتره و حقی ضایع نمیشه.
پدر رو به علی کرد و گفت:
- پسرجان! خبر داری توی عقدموقت باید مهریه بدی اونم نقد.
- بله، میدونم.
- تا چندتا سکه میتونی بدی.
من محو علی بودم؛ اما او هیچ توجهی به من نداشت و فقط به پدر نگاه میکرد و گفت:
- در حال حاضر تا دهتا سکه رو میتونم بدم.
پدر پوزخند مسخرهکنندهای زد و گفت:
- فقط دهتا؟
آقا سعید گفت:
- من هم چهارتا سکه میذارم روش به نیت چهارده معصوم.
بعد نگاهش را به من دوخت و گفت:
- البته هرچی نظر دخترتون باشه، ما به دیده منت میپذیریم.
همه نگاهها به طرف من چرخید، جز علی که دوباره مشغول انگشتر عقیقش شده بود. باید جوابی میدادم. میخواستم به طریقی به علی بگویم من با تمام وجود تو را میخواهم. آقاسعید گفته بود علی دوست ندارد از کسی کمک بگیرد، پس حتماً از چهارده سکه پیشنهادی عمویش هم راضی نبود، پس گفتم:
- من نیاز مالی ندارم؛ اما به این خاطر که میگید وجود مهریه لازم هست، پنجتا سکه برام کافیه.
لبخند رضایت علی قند را در دلم آب کرد؛ اما نگاه دلخور پدر به من دوخته شد.
- من هم خواست دخترم رو قبول میکنم، گرچه از نظر من خیلی کم هست.
پدر لحظهای مکث کرد و رو به طرف علی کرد و گفت:
- علیآقا فراموش نکنید مهریه اصلی دختر من خیلی بیشتر از اینهاست و تعیین اون فقط به عهده خودمه.
- بله آقای ماندگار، هر چی نظر شما باشه قبوله.
پدر نگاهش را بین من و علی چرخاند و گفت:
- درمورد سایر شرایط هم که باهاتون حرف زدم و فراموش نکنید هر دوتون قبول کردید.
من سری تکان دادم و علی هم گفت:
- بله قبول کردیم.
با سکوت پدر چند لحظه همه در سکوت رفتند. به ایران التماسوار نگاه کردم، که ایران گفت:
- آقا حرف دیگه ای ندارید؟
پدر به آرامی گفت:
- من حرف دیگهای ندارم، هرچی رو لازم بوده گفتم.
مرضیهخانم گفت:
- شروط شما رو علیآقا شنیدن، گویا قبول هم کردن، حالا اگر مشکلی نیست اجازه میدید بچهها با هم حرفهای آخرشون رو بزنن؟
پدر نگاهی به مرضیهخانم و آقاسعید که هنوز کمی اخم در چهره داشت کرد و بعد از روی علی چرخید و به من رسید و گفت:
- با اینکه میدونم قبلاً همهی حرفهاتون رو زدید، اما اگر بازم میخواید حرف بزنید، برید توی ایوون تموم کنید و برگردید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: