جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,712 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
پدر به من نگاه کرد و گفت:
- این دختر تنها دل‌خوشی من توی زندگیه. آسایش اون برای من از هرچی مهم‌تره.
لبخندی به پدر زدم. پدر روی‌ش را به طرف علی کرد و گفت:
- علی‌آقا باید قول بده نذاره آب توی دل دختر من تکون بخوره و از همین الان بدونه اگر کوچک‌ترین دل‌خوری برای دختر من پیش بیاد، با بدترین برخورد من روبه‌رو‌ میشه.
علی که تا آن لحظه نگاهش به عقیق کبود انگشترش بود، سر بالا کرد و به پدر چشم دوخت و گفت
- شما خیالتون راحت باشه آقای ماندگار، من همه تلاشم رو برای آسایش دختر شما می‌ذارم، اجازه نمی‌دم لحظه‌ای دلخوری براشون‌ پیش بیاد.
پدر دستش را روی دسته مبل قرار داد.
- امیدوارم.
مرضیه‌خانم گفت:
- آقای‌ماندگار! اگر امر دیگه‌ای ندارید، اجازه بدید این دوتا جوون برن حرف‌های آخرشون رو با هم بزنن، ما بزرگ‌ترها هم حرف‌های تکمیلی خودمون رو بزنیم.
پدر در جایش جابه‌جا شد. نگاهش را بین من و علی گرداند و گفت:
- این دوتا قبل از این جلسه حرف‌هاشون رو باهم زدن.
به طرف مرضیه‌خانم و آقاسعید برگشت.
- پسر شما با من حرف از عقدموقت زد، من هم علی‌رغم میلم قبول کردم‌. شما از این موضوع خبر دارید؟
آقاسعید گفت:
- بله، آقای ماندگار! البته رسم‌ خانواده ما اینه که برای راحتی معاشرت دختر و پسر در همون جلسه خواستگاری یا بله‌برون که دخترخانوم جواب مثبت میدن بین‌شون صیغه محرمیت می‌خونیم؛ اما علی‌آقا اصرار دارن به عقدموقت. از نظر ایشون این‌طور رسمی‌تره و حقی ضایع نمیشه.
پدر‌ رو به علی کرد و گفت:
- پسرجان! خبر داری توی عقدموقت باید مهریه بدی اونم نقد.
- بله، می‌دونم.
- تا چندتا سکه می‌تونی بدی.
من محو علی بودم؛ اما او‌ هیچ‌ توجهی به من نداشت و فقط به پدر نگاه می‌کرد و گفت:
- در حال حاضر تا ده‌تا سکه رو‌ می‌تونم بدم.
پدر‌ پوزخند مسخره‌کننده‌ای زد و گفت:
- فقط ده‌تا؟
آقا سعید گفت:
- من هم چهارتا سکه‌ میذارم روش به نیت چهارده معصوم.
بعد نگاهش را به من دوخت و گفت:
- البته هرچی نظر دخترتون باشه، ما به دیده منت می‌پذیریم.
همه نگاه‌ها به طرف من چرخید، جز علی که دوباره مشغول انگشتر عقیقش شده بود. باید جوابی می‌دادم. می‌خواستم به طریقی به علی بگویم من با تمام وجود تو را می‌خواهم. آقاسعید گفته بود علی دوست ندارد از کسی کمک بگیرد، پس حتماً از چهارده سکه پیشنهادی عمویش هم راضی نبود، پس گفتم:
- من نیاز مالی ندارم؛ اما به این خاطر که می‌گید وجود مهریه لازم هست، پنج‌تا سکه برام کافیه.
لبخند رضایت علی قند را در دلم آب کرد؛ اما نگاه دل‌خور پدر به من دوخته شد.
- من هم خواست دخترم رو قبول می‌کنم، گرچه از نظر من خیلی کم هست.
پدر لحظه‌ای مکث کرد و رو به طرف علی کرد و گفت:
- علی‌آقا فراموش نکنید مهریه اصلی دختر من خیلی بیش‌تر از این‌هاست و تعیین اون فقط به عهده خودمه.
- بله آقای ماندگار، هر چی نظر شما باشه قبوله.
پدر نگاهش را بین من و علی چرخاند و گفت:
- درمورد سایر شرایط هم که باهاتون حرف زدم و فراموش نکنید هر دوتون قبول کردید.
من سری تکان دادم و علی هم گفت:
- بله قبول کردیم.
با سکوت پدر چند لحظه همه در سکوت رفتند. به ایران التماس‌وار نگاه کردم، که ایران گفت:
- آقا حرف دیگه ای ندارید؟
پدر به آرامی گفت:
- من حرف دیگه‌ای ندارم، هرچی رو لازم بوده گفتم.
مرضیه‌خانم گفت:
- شروط شما رو‌ علی‌آقا شنیدن، گویا قبول هم کردن، حالا اگر مشکلی نیست اجازه می‌دید بچه‌ها با هم حرف‌های آخرشون رو‌ بزنن؟
پدر نگاهی به مرضیه‌خانم و آقاسعید که هنوز کمی اخم در چهره داشت کرد و بعد از روی علی چرخید و به من رسید و گفت:
- با این‌که می‌دونم قبلاً همه‌ی حرف‌هاتون رو زدید، اما اگر بازم می‌خواید حرف بزنید، برید توی ایوون تموم کنید و برگردید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
همین که در ایوان نشستیم، علی گفت:
- ممنونم که چهارده سکه عمو‌ رو قبول نکردید.
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- خواهش می‌کنم. من نیازی به مهریه ندارم و اصلاً نمی‌خوام، نه الان، نه سر عقد اصلی، بیشتر مدنظر من حق طلاق هست.
لبخندی کوتاه زد و گفت:
- خیلی ممنونم که این‌قدر رک هستید. چه این سه‌سال و چه بعداً در زندگی مشترک، اگر شرایطی پیش اومد که اوضاع بر وفق مرادتون نبود، قول میدم تصمیم‌گیرنده برای ادامه زندگی شما باشید.
من به صورت علی چشم دوخته بودم؛ اما نگاه علی روی من نبود، به جایی روی شانه‌ام یا شاید پشت سرم نگاه می‌کرد.
- شما چرا هنوز هم مستقیم‌ به من نگاه نمی‌کنید؟ الان دیگه لازمه، اومدید خواستگاری.
کمی خود را جلو کشیدم و گفتم:
- ایرادی نداره نگاه کنید، شاید از انتخابتون پشیمون شُدید.
لبخندی زد و گفت:
- مطمئن باشید من از انتخابم پشیمون نمیشم.
کمی گوشه‌ی لبم کش آمد و گفتم:
- گذاشتید بعد از عقد ببینید؟
علی فقط لبخندی زد و نگاهش را به حیاط تاریک دوخت و گفت:
- آقای درویشیان! بزرگ‌ترین حُسن شما همینه، این‌جوری مطمئنم به غیر من، به هیچ زن دیگه‌ای نگاه نمی‌کنید.
نگاهش را از حیاط گرفت و به دستانش دوخت و گفت:
- امیدوارم لایق تعریفتون باشم.
کمی سکوت بین‌مان برقرار شد. پدر راست می‌گفت ما همه‌ی حرف‌هایمان را قبلاً زده بودیم؛ اما نمی‌خواستم به این زودی داخل بروم.
- چرا نمی‌خواین ادامه تحصیل بدید؟
سرش را بالا آورد و دوباره به جایی روی‌ شانه‌ام‌ چشم دوخت و گفت:
- من نگفتم ادامه تحصیل نمی‌دم.
- چرا، هم اون‌روز خودتون گفتید، هم امروز مادرتون گفت که بعد از ارشد می خواید برید سر کار.
کمی روی میز‌ خودم‌ را جلو کشیدم، دیگر آداب احترام را هم مراعات نکردم و ادامه دادم:
- حیف تو نیست با این همه استعداد که می‌تونی به راحتی تا دکترا بخونی، ولی وسط کار درس رو ول کنی بری سر کار؟
بعد دوباره عقب رفتم و‌ به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- من که می‌خوام تا انتهای شیمی رو بخونم و نذارم چیزی از دستم در بره.
- شما آزادید تا هر جایی که می‌خواید ادامه بدید، من مشکلی با این قضیه ندارم؛ اما وضعیت من فرق می‌کنه، چون باید هزینه‌های زندگی رو تامین کنم، پس اولویت اولم باید کار باشه، بعد از اون به ادامه تحصیل فکر‌ می‌کنم.
دستانم را در بغل جمع کردم.
- من حتماً کمکتون می‌کنم، نمی‌ذارم توی ارشد بمونید.
لبخند علی بیشتر شد.
- بزرگ‌ترین حُسن شما هم همین درک بالا و همراهی‌تون هست.

***

درحالی‌که به‌ چای‌ام خیره شده بودم و می‌دانستم به این چای شیرین هرگز لب نخواهم زد، زیرلب گفتم:
- علی، چی به سر تو اومد‌ که هم از من پشیمون شدی، هم حق تصمیم برای ادامه‌‌ی زندگی‌ رو از من‌گرفتی؟ تو که هرگز قولت رو‌ فراموش نمی‌کردی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
ایران آهسته زیر گوشم گفت:
- ساریناجان! طوری شده؟
سرم را بلند کردم و گفتم:
- جان؟
چشمان نگران ایران به من دوخته شده بود و گفت:
- از حرف‌های لیلا ناراحت شدی که این‌قدر رفتی تو‌ی فکر؟
لبخندی زدم و «نه» آرامی گفتم.
ایران با همان لحن آرامَش گفت:
- شرمنده دخترم، رضا نتونسته جلوی زبونش رو بگیره.
فقط لبخند زدم و نگاهم را به چای‌ سرد شده دوختم، ایران هم با این‌که ناراحتی‌اش مشخص بود؛ اما دیگر چیزی نگفت. زیرچشمی نگاهم را به پدر دوختم، با آقا مصطفی گرم صحبت بود و به یاد حرف‌هایش بعد از خواستگاری‌ام افتادم.

***

همین که همراه ایران از بدرقه علی، مادرش و عمویش برگشتیم، پدر که از ایوان جلوتر نیامده بود و روی صندلی با‌ اخم‌های درهم نشسته بود، به محض بالا آمدنم از پله‌ها گفت:
- سارینا، وایسا کارت دارم.
ایران داخل شد و رو به پدر کردم و گفتم:
- بله باباجون؟
پدر از جایش بلند شد و نزدیک من آمد و گفت:
- چرا به من نگفتی عموش نظامیه و‌ خودش فرزند شهید؟
- من هم نمی‌دونستم بابا.
پدر با تندی دستش را تکان داد و گفت:
- این‌جوری ادعا می‌کردی خوب می‌شناسیش؟
اصلاً عصبانیش را درک نمی‌کردم
- حالا مگه ایرادش چیه؟
با انگشت ضربه آرامی به سی*ن*ه‌ام زد و گفت:
- ایرادش اینه که اگه می‌دونستم فرزند شهیدِ، خودتم می‌کشتی اجازه نمی‌دادم بیاد جلو.
پدر به طرف در ساختمان رفت تا داخل برود و من از پشت سر گفتم:
- اِ بابا ازدواج من با آقای درویشیان چه ربطی به فرزند شهید بودنش داره؟
پدر تند به طرفم برگشت و گفت:
- مشکلم همینه که نمی‌فهمی دختر تو هیچی نمی‌فهمی، اگر یه کم درک داشتی، الان‌ وضعیت من این نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
***
نگاهم هنوز روی پدر و آقا مصطفی بود. صدای زنگ تلفنم باعث شد چای‌ام را روی میز گذاشته و از کیف کوچک دستی که همراه داشتم و‌ کنارم روی مبل گذاشته بودم، گوشی‌ام را درآورده و با عذرخواهی از بقیه فاصله بگیرم تا جواب بدهم. مادر شهرزاد بود.
- سلام ساریناجان!
- سلام خانم دکتر، شهرزاد چطوره؟
- بهتره، می‌خواستم امشب مرخصش کنم اجازه ندادن، گفتن تا صبح باید صبر کنیم. من سه‌ساعت دیگه پرواز دارم. شهرزاد باید همراه داشته باشه، چون بخش زنان هست نمی‌ذارن امیر بیاد، زنگ زدم نیکو، میگه فردا امتحان داره. تو می‌تونی امشب بیای پیش شهرزاد بمونی؟
عادت خانم دکتر همین بود، بدون مقدمه‌چینی مستقیم حرفش را می‌زد.
- بله، حتماً.
- پس زود خودت رو برسون.
- چشم خانم‌ دکتر، الان میام.
بدون خداحافظی قطع کردم و پیش بقیه برگشتم و گفتم:
- ببخشید لیلاخانم، من نمی‌تونم بمونم. یه مشکلی برای یکی از دوستانم پیش اومده باید برم، از طرف من از مریم‌جان عذرخواهی کنید.
همه باتعجب به من نگاه کردند، دست بُردم کیفم را برداشتم و از همگی خداحافظی کردم و به طرف در رفتم. ایران بلند شد و کنارم آمد و گفت:
- چی شده سارینا؟
درحال پوشیدن کفش گفتم:
- میرم پیش شهرزاد، عجله دارم. بعداً بهتون میگم.
با سرعت بیرون رفتم و با تاکسی خودم را به بیمارستان رساندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
به بیمارستان رسیدم. خواستم با آسانسور بالا بروم؛ اما نگهبانی که آن‌جا پشت پیش‌خوان بود، گفت:
- کجا خانم؟
به طرفش برگشتم و گفتم:
- اومدم جایگزین همراه بیمار بشم.
نگهبان نگاهش را از من به طرف فرد دیگری که از او‌ سوالی داشت کرد، اما به من گفت:
- زنگ بزنید همراه بیمار پایین بیاد، بعد شما برید.
باحرص گوشی‌ام را درآوردم و با خانم‌دکتر تماس گرفتم. او سریع خود را به پایین رساند. تا سلام کردم گفت:
- وای ساریناجان! چقدر خوبه که تو هستی. شرمنده من صبح باید تهران سمینار باشم، نمی‌تونم بمونم، مجبور شدم مزاحم تو بشم.
- این چه حرفیه؟ شهرزاد خواهر منه.
خانم دکتر که عجله داشت، دستی به بازویم کشید و گفت:
- ممنونم، من دیگه میرم. صبح امیر برای کارهای ترخیصش میاد، خدانگهدار.
و بدون آن‌که منتظر جواب من باشد، به طرف خروجی رفت. به نگهبان که ما را زیر نظر داشت، گفتم:
- الان می‌تونم برم بالا؟
نگهبان در خونسردترین حالت ممکن «برو»ای گفت و‌ من سریع وارد آسانسور شدم و‌ خودم را به اتاق شهرزاد رساندم. شهرزاد اخم کرده به تخت تکیه داده بود و با باز کردن در به سمت من برگشت.
- سلام شهرزادی!
به سر و وضعم نگاه کرد و گفت:
- سلام، عجب... برای اومدن به بیمارستان خوش‌تیپ کردی.
صندلی کنار دستش را کمی عقب کشیدم و نشستم و گفتم:
- از جلسه‌ی خواستگاری رضا دارم میام.
- اِ... پس رضا رو هم قاطی مرغ‌ها کردید؟
- بله، اون هم چجور، دوماد عموش شد.
- وای ببخشید، حتماً خیلی بد شده که وسط مجلس ول کردی اومدی.
- نه، ولش کن، حال خودت چطوره؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
- بد، اصلاً خوب نیستم.
دستش را گرفتم و گفتم:
- چرا؟ جاییت درد می‌کنه؟
شهرزاد سری به نشانه نه بالا انداخت و با چشمان غمگین به دیوار روبه‌رو چشم دوخت و گفت:
- می‌دونی سارینا چرا هیچ‌وقت برخلاف بقیه خاندان لطیفی دنبال درس رو نگرفتم؟ یا چرا وقتی حامله شدم کارم رو ول کردم؟
- نه هیچ‌وقت نگفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
به طرفم برگشت و گفت:
- چون می‌خواستم برعکس‌ مادرم، مادر خوبی برای بچه‌ام باشم.
اخم کمی کردم و گفتم:
- این حرف رو نزن.
- تک‌تک خاندان لطیفی تحصیلات عالیه دارن، از زن تا مردش؛ خیلی هم توی خودشون وصلت می‌کنن، کم پیش میاد‌ به غیر دختر بدن یا از غیر زن بگیرن، حتی همون‌هایی که از بیرون اومدن تو این خانواده هم تحصیلات بالا دارن، غیر من و امیر.
شهرزاد نفس عمیقی کشید و گفت:
- جدا از این‌که امیر غیر از این خاندانِ، هر دومون هم فقط کارشناسی داریم، من شیمی، اون روزنامه‌نگاری.
پوزخندی زد و گفت:
- من و امیر‌ وصله ناجور‌ این خانواده‌ایم. باور‌کن روشون نمی‌شه بگن که من فرزند ناخلف خاندان لطیفی‌ام.
- نزن این حرف رو، همه که نباید دکتر باشن.
شهرزاد بیشتر اخم کرد و‌ به صورتم خیره شد و گفت:
- فکر‌ کردی‌ نمی‌تونستم بعد کارشناسی ادامه بدم؟
- نه عزی... .
نگذاشت حرفم تمام شود و ادامه داد:
- هرچی بقیه خانواده‌ها دکتر‌ و استاد دانشگاه کم دارن، ما لطیفی‌ها اضافی هم داریم.
شهرزاد سری تکان داد و از من رو برگرداند و گفت:
- من نمی‌خواستم‌ مثل اون‌ها باشم، حالم از این لفظ‌ قلم‌ بازی‌هاشون بهم می‌خورد از این خود بزرگ‌ بینی‌هاشون از اون تحصیلاتشون، من می‌خواستم راحت زندگی کنم، نه توی تکلف‌هایی که اون‌ها‌ خودشون رو‌ ملزم می‌کنن بهش، گیر بکنم.
کمی مکث کرد و گفت:
- به‌خاطر همین تا موقعیتش رو‌ پیدا کردم دست از درس کشیدم.
دستی روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
- شهرزادجان! چرا امشب این‌قدر تلخ شدی؟ تو که‌ این‌جوری‌ نبودی؟
با انگشتانش‌ مشغول بود.
- امیر شد فرصت‌ پیش اومده برای من.
به من نگاه کرد و گفت:
- یادته اصلاً برای کنکور ارشد ثبت‌نام نکردم و به مامان و بابا هم نگفتم؟
به معنی بله سر تکان دادم.
- وقتی فهمیدن چقدر سر همین مامان و بابا دعوام کردن، بهم می‌گفتن مدام دنبال تنبلی کردنم، می‌گفتن بی‌سواد بمونم مایه خجالتشون میشم، هرچی‌ می‌گفتم می‌خوام خبرنگار بمونم، مگه گوش می‌کردن، مجبورم کردن برای آزمون سال بعدش ثبت‌نام کنم. اما شانس آوردم امیر اومد شد فرشته‌ی نجات من. امیر با ایده‌آل‌های مامان و بابا فاصله داشت؛ اما من خواستمش و خواستن اون باعث شد از شر کنکور ارشد راحت بشم.
با حرف امیر لبخند روی لب شهرزاد آمده بود. به شوخی گفتم:
- نگو که فقط به‌خاطر فرار از درس با امیر عروسی کردی و الان پشیمونی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
سریع به طرف من برگشت و گفت:
- نه، نه، اصلاً، امیر خیلی خوبه، من با امیر خوشبختم.
- پس دردت‌ چیه این قدر گرفته‌ای؟ احساسات بارداریه؟
پوزخندی زد و دوباره نگاه از من گرفت و گفت:
- دردم تنهاییه.
- من که الان پیشتم.
نگاه سرخش را به من دوخت و گفت:
- من مادرم رو می‌خوام، الان باید مادرم به جای تو این‌جا باشه، ولی کجاست؟ نیست. رفته دنبال کارش تو رو گذاشته جای خودش.
دردش را می‌دانستم؛ اما نمی‌خواستم زیاد به فکرش باشد.
- یعنی این‌قدر غیرقابل تحملم که یه شب نمی‌تونی من رو تحمل کنی؟
لبخندی زد و گفت:
- تو عزیزی، ولی حرفم اینه که چرا مادرم هیچ‌وقت نیست.
- خب مادرت استاد دانشگاهِ، مشغله‌اش زیاده، یه کم درکش‌ کن.
نگاهم‌ کرد و گفت:
- کی من رو درک می‌کنه؟ من همیشه تنها بودم. مامان و بابا به‌ همه‌چیز فکر می‌کردن غیر از من، من رو با خانوم‌جون ول می‌کردن می‌رفتن دانشگاه، همایش، سمینار... .
آهی کشید و ادامه داد:
- خیلی وقت‌ها دوست داشتم مادرم کنارم باشه؛ اما نبود.
- مگه فایده‌ای هم داره این همه غصه‌‌ی گذشته رو‌ می‌خوری؟
- من تنها بزرگ شدم سارینا این عقده همیشه با منِ، گرچه تا ده سالگیم خانوم‌جون بود‌؛ اما بازم‌ تنها بودم.
خواستم چیزی بگویم. به تندی طرفم برگشت.
- می‌فهمی یه بچه ده‌ساله جنازه مادربزرگش رو ببینه یعنی چی؟
اشک چشمانش را گرفته بود.
- مامان دو روز بود رفته بود سمینار،‌ بابا هم عادتش بود بی‌خبر از‌ من و خانوم‌جون بره سرکار. صبح بلند شدم بیام‌ باهم بریم‌ مدرسه دیدم خانوم‌جون بیدار نشده، رفتم صداش کنم به من صبحونه بده؛ اما دیدم بیدار نمیشه من هم بدون صبحونه راه افتادم. ظهر که برگشتم دیدم هنوز‌ خوابه، به بابا زنگ زدم و‌ گفتم:«خانوم‌جون هنوز خوابیده» وقتی بابا اومد، تازه فهمیدم چی شده، منِ ده‌ساله‌ چی‌ می‌فهمیدم مُردن چیه؟ می‌دونی تا چند وقت بعدش مدام کابوس می‌دیدم و جرعت نمی‌کردم داخل اتاق خانوم‌جون بشم؟
اشک‌هایش روان شده بود، شانه‌اش را گرفتم و گفتم:
- ناراحت نکن خودت رو.
با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- من همیشه همه‌جا همراه بچه‌ام می‌مونم، هیچ‌وقت تنهاش نمی‌ذارم.
باید از آن حال بیرون می‌آمد، به شوخی گفتم:
- پس عجب بچه‌ی نُنری بزرگ می‌کنی.
- تو نمی‌فهمی، تو همیشه ایران رو‌ کنارت داشتی؛ اما من نه، حضور مادر خیلی مهمه سارینا.
- می‌دونم عزیزم، حق با توعه؛ اما تو الان بار شیشه داری نباید این‌قدر خودت رو ناراحت مسائلی کنی که دیگه گذشته.
سر تکان داد و با غمی بیشتر گفت:
- هیچ‌کَس درد من رو نمی‌فهمه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
باید به هر طریق ممکن شهرزاد را از غم بیرون می‌آورم، شاد نمی‌شد، پس سعی کردم با حرف از علی عصبی‌اش کنم.
- یعنی بچه من و علی هم یکی می‌شد مثل تو؟ همین‌قدر لوس؟
با اخم به طرف من برگشت و گفت:
- اصلاً تو هیچ‌وقت بچه‌دار می‌شدی؟ بهت که نمیاد بچه داشته باشی، از بس که بی‌احساسی؟
- من بی‌احساسم؟
- بله بی‌احساسی، شده فقط یه بار، برای یه بچه غش و ضعف کنی؟ نه تو قلب نداری، تو کلاً مغزی، برای بقیه بچه شور و شوقِ برای تو دردسر و کلافگی.
- ولی علی عاشق بچه‌س، می‌گفت بچه‌دار بشیم‌ همه کارهاش رو خودم انجام میدم، تو لازم نیست دست به چیزی بزنی.
از فکر‌ علی لبخندی روی لبم آمد. شهرزاد گفت:
- اگه راست می‌گفته پس خدا شانس بده، ولی تو زیاد توی فکرش نرو کلاً فیلمش بوده.
چیزی نگفتم.
- چرا از فکر‌ علی نمیایی بیرون؟
به‌ چشمان عسلی‌اش خیره شدم و گفتم:
- مگه می‌تونم؟ علی همه‌ی زندگی‌ منه، علی برای همیشه یه‌ بخشی از قلب منه.
سری از تأسف تکان داد و گفت:
- این پسر با تو‌ چیکار‌ کرده سارینا؟
شهرزاد از حال بدش بیرون آمده بود، من هم دوست داشتم از خاطرات علی حرف بزنم تا ته دلم شیرین شود، با ذوق گفتم:
- عقد من رو یادته شهرزاد؟
با حرص گفت:
- بله، یکی دیگه از مسخره‌ بازی‌های شما دو نفر، عقد موقت‌ چی بود دیگه؟
- خواست علی بود.
چشمانش را فشرد و گفت:
- از این علی علی گفتنت حرصم میشه.
بی‌توجه به او گفتم:
- یادته بعد از محضر؟
- بله با علی‌آقا رفتین دوردور اون هم تنهاتنها.
محو خاطرات شیرین آن روز شده بودم، می‌خواستم از آن روز برای شهرزاد تعریف کنم تا شیرینی‌اش برایم بیشتر شود.
- بله رو‌ که دادم‌ و خطبه رو‌ که خوندن، علی که بلافاصله نشسته بود اومد کنارم و زیر گوشم گفت:«خانم‌گل! حاضری یه گردش دونفری بریم؟» اولین بار اون‌جا بهم گفت خانم‌گل، نمی‌دونی چه حس خوبی داشت، اون پسر‌ جدی و باجذبه یه دفعه صمیمی شده بود. من اصلاً توقعش رو نداشتم، من علیِ خشک و سفت و سخت رو انتخاب کرده بودم، اصلاً فکر نمی‌کردم اون آدم بتونه این‌جوری نرم حرف بزنه، من همون‌جوری قبولش کرده بودم، می‌گفتم عیبی نداره اگه همیشه جدی باشه، یادته که، دختری نبودم که دنبال این‌طور صمیمیت‌ها باشم؛ اما‌ اون لحظه که اون لحن صمیمی رو شنیدم، این‌قدر حس خوبی بهم دست داد که هنوز مزه‌ش زیر زبونمه، انگار روحم رو پرواز داد، اصلاً نمی‌تونی بفهمی چه حال خوشی رو تجربه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
شهرزاد لبخندی زد و گفت:
- پس‌ شانس آوردیم سنگ‌کوب نکردی، می‌گفتن عروس‌ چرا پس افتاد؟ باید می‌گفتیم از خوشی رودل کرد.
خندیدم.
- بدجنس! اگه دلت نمی‌خواد، دیگه حرفی از علی نمی‌زنم.
شهرزاد در جایش جابه‌جا شد و گفت:
- نه اتفاقاً بگو، برام جالبه بدونم اون آدم نچسب چطور تونست تو رو دیوونه خودش بکنه.
دوباره درون حس‌های زیبایی فرورفتم و ادامه دادم:
- نمی‌دونی حالم رو شهرزاد، اون لحظه باورم نمیشد. این همون آدم چند دقیقه پیشِ که تا قبل خطبه سر به زیر اومد با فاصله نشست، این‌قدر از لحن و رفتارش تعجب کرده بودم که فقط میخ صورتش شدم، حتی تبریک گفتن این و‌ اون هم باعث نمی‌شد حواسم از علی پرت بشه. همه دیگه تبریک‌هاشون رو‌ گفته بودن و کسی به ما کاری نداشت، علی باخنده به من که همین‌طور نگاهش می‌کردم، گفت:«طوری شده عزیزم؟» هیچ‌وقت فکر‌ نمی‌کردم یه نفر این‌قدر قشنگ «عزیزم» بگه، گفتم:«این شمایید آقای...» نذاشت حرفم تموم بشه گفت:«اسمم علیِ بگو علی، با من راحت باش خانم‌گل!» اسمش رو‌ توی ذهنم مزه‌مزه کردم؛ اما سختم بود به زبون بیارم، گفتم:«الان چی شده؟» دستش رو که روی دستم گذاشت، انگار کل وجودم گرم شد، گفت:«الان دیگه ما زن و‌شوهر شدیم، میایی یه جشن دونفره بگیریم؟» نگاهم به دستش بود که گفتم‌:«حتماً چرا که نه» گفت:«پس از پدر اجازه بگیر.» از بابا که اجازه گرفتم و رفتیم بیرون، دیدم از سید ماشینش رو قرض کرده.
- سید کیه؟
از این که شهرزاد حس خوبم را با پریدن وسط حرفم خراب کرده بود، کمی‌کلافه شدم و گفتم:
- شوهر زینب دیگه!
- آها همون پراید قراضه رو میگی؟
- آره با پراید اون رفتیم.
- کجا رفتید؟
- رفتیم کوهپایه، تا مزار شهدا رفتیم، بعد برگشتیم سمت دروازه قرآن، بستنی خوردیم تا مزار خواجو پیاده رفتیم آخرش هم اومدیم کنار طاووس نشستیم، فقط حرف زدیم و خندیدیم. از خاطرات کارشناسی حرف زدیم از گذشته و‌ کارهایی که کردیم، از آینده و‌ کارهایی که می‌خوایم بکنیم، این‌قدر خوش‌ گذشت که نگو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
شهرزاد سرش را به اطراف تکان داد و گفت:
- دوتا خُل مَشنگ افتادن به هم، آخه این هم شد برنامه اولین گردش دونفره؟
- مگه چِشه؟
- بی‌خیال بابا، دوتاتون عتیقه بودین، تفریح‌ هم بلد نبودین بکنین.
- به‌هرحال به‌ ما‌ که خیلی خوش گذشت.
کمی مکث کردم و گفتم:
- علی اصلاً اون درویشیان که می‌شناختم نبود، انگار توی همون چندساعت یه آدم جدید از پوسته‌ی درویشیان بیرون اومده بود که پر از عشق و‌ زندگی بود.
شهرزاد دوباره از تأسف سر تکان داد و گفت:
- از همون روز اول دلت رو برد، نه؟
- از همون لحظه اول دلم رو برد.
شهرزاد فقط لبخند کجی زد و گفت:
- می‌دونم باورت نمی‌شه، چون هیچ‌ک.س، هیچ‌ک.س، جز من و مادرش و شاید هم سید، اون روی شیرین علی رو ندیده، علی مهربون، علی خوش‌زبون، علی عاشق.
- پس این پسر عاشق چرا گذاشت رفت؟
آشفته بلند شدم و چند قدم زدم و بعد به طرف شهرزاد برگشتم و گفتم:
- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم، سوال من هم هست، ولی تقریباً مطمئنم یه اتفاق بزرگ افتاده، علی نه تنها از من که از مادرش هم دست کشیده، ناپدید شده.
شهرزاد کمی خود را به جلو کشید و گفت:
- معلوم نیست کجا رفته؟
نزدیک شهرزاد رفتم، درحالی‌که از فکر به حرفم بغض کرده بودم، گفتم:
- نه، همه‌ش فکر‌ می‌کنم نکنه اتفاق بدی براش افتاده.
با انگشت اشکم را از گوشه‌های چشمم پاک کردم و گفتم:
- مادرش میگه باید امیدوار باشیم، علی حتماً برمی‌گرده، ولی دل من قرص نیست.
نگاه شهرزاد نگران بود.
- این پسر آخرش تو رو دیوونه می‌کنه، هنوز هم که هنوزه دست از سر تو برنداشته، چرا قربونت برم با فکر به خاطرات اون خودت رو اذیت می‌کنی؟
روی صندلی کنار تختش نشستم و گفتم:
- دیگه خاطرات علی اذیتم نمی‌کنه، لذت می‌برم بهشون فکر‌ می‌کنم، نمی‌دونی چقدر دوست دارم بشینم با یکی فقط درمورد علی حرف بزنم، تنها چیزی که این روزها آزارم‌ میده اینه که علی الان در‌ چه وضعیتیه... نکنه... .
شهرزاد به میان حرفم آمد و گفت:
- با این‌که چشم دیدنش رو ندارم، ولی بد به دلت راه نده، این بادمجون بم طوریش نمیشه.
سرم را زیر انداختم و گفتم:
- دوری ازش یه‌ طرف، بی‌خبری آدم رو هلاک می‌کنه.
شهرزاد دستم را گرفت و گفت:
- اگه دوست داری و حالت رو خوب می‌کنه، برام از خاطراتش بگو شاید یادت بره که نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین