جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,858 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
از ناراحتی چهره‌ام را جمع کردم و گفتم:
- فردا عصر سالگرد بابابزرگ رضاست، ایران و رضا از صبح میرن خونه عموی رضا، به‌خاطر رضا من هم باید برم، نیستم تا عصر، شب هم میام پیش تو، جمعه هم می‌ریم کوه، بعدش هم باید بخوابم تا خستگی کوه از تنم بره، بعدش تازه بشینم سر نوشتن گزارش‌کارها و مسئله... باور کن شنبه با نعش من روبه‌رو میشی نه با خودم.
لبخندی زد و برگه‌هایم را از روی میز برداشت و گفت:
- خب خودت دیروز نموندی همراه هم آزمایش‌ها رو تموم کنیم.
- اَه... چرا دیروز خام حرف‌های شهرزاد شدم همراهش رفتم سینما؟
علی برگه‌هایم را‌ وارسی کرد، برگه‌های مسئله را جلوی رویم گذاشت.
- این مسئله‌ها رو چون باید یاد بگیری خودت حل کن.
بقیه برگه‌ها را داخل کیفش گذاشت و گفت:
- چک‌نویس گزارش‌کارت رو من ببرم، تایپ کنم، بهت تحویل بدم، راضی میشی؟
گردنم را کج کردم و گفتم:
- اون‌وقت چرا؟
لبخندی زد و جعبه کوچک کادوپیچ شده‌ای را از کیفش درآورد و گفت:
- چون پیش‌پیش تولدته.
جعبه را مقابلم گرفت و گفت:
- تولدت مبارک عزیزم.
ذوق‌زده از جایم بلند شدم و گفتم:
- وای علی فکر می‌کردم بذاری برای شنبه، ممنونم.
- بیست و چهاری شدی؟
کادو را با ذوق گرفتم و لبخند دندان‌نمایی زدم و گفتم:
- اِی دیگه... نوبت بیست و چهاری شدن شما هم می‌رسه جبران کنیم.
علی مشغول جمع کردن وسایل روی میز شد و من هم حواسم پی باز کردن جعبه رفت تا توانستم دستبند را از میان آن خارج کنم.
- وای علی! چقدر قشنگه، دستت درد نکنه.
- شرمنده اگه کمه... رفتم دنبال خریدن این نتونستم بیام کمکت... خیلی گشتم تا پیداش کنم، امیدوارم خوشت بیاد.
سریع بغلش کردم و گفتم:
- تو بهترین شوهر دنیایی.
خجالت‌زده خود را جدا کرد و گفت:
- بهترین خانم دنیا آبرومون رو نبر!
خندیدم و گفتم:
- این‌جا که کسی نیست.
- شاید یهو یکی رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
دستبند را مقابلش گرفتم و گفتم:
- برام می‌بندی؟
از دستم گرفت و گفت:
- چرا که نه.
دستبند را بست و بعد دستم را گرفت و روی نبضم را بوسید و گفتم:
- مبارکت باشه خانم‌گل!
- ممنونم علی!
به میز اشاره کرد و گفت:
- زود جمعشون کنیم بریم که امشب شام مهمون منی، به رضا زنگ زدم گفتم به پدرت بگه تا ده پیش منی.
سریع همراه او شروع به جمع کردن کردم و گفتم:
- وای که چقدر هم گشنمه علی‌جان!
- از رنگ و روت معلومه ضعف کردی، زودتر بریم که امروز می‌خوام برات یه کباب چنجه لُری بزنم که هرچی تا الان چنجه خوردی فراموش کنی.
- واقعا؟ خودت؟ می‌تونی؟
- بَه... دست کم گرفتی ما رو؟ کباب رو فقط ما لرها باید بزنیم تا بفهمی چیه؟
خندیدم و گفتم:
- مرضیه‌جون لر هس، پدرت که لر نبوده.
برگه‌هایی را که جمع کرده بود، به دستم داد و گفتم:
- باشه، مگه فرقی هم داره، وقتی مادرم لر هست، یعنی من هم هستم دیگه.
برگه‌ها را داخل کوله‌ام چپاندم و زیپش را بستم و گفتم:
- حالا پسر لر! ساعت داره هفت میشه، مطمئنی تا ده شب وقت می‌کنی بهمون کباب بدی؟
درحالی‌که دستش را پشت کمرم می‌گذاشت که برویم گفت:
- نترس، به مادر گفتم، همه چیز رو آماده کرده، فقط بریم برات کبابشون کنم.
کلید آزمایشگاه را طرفش گرفتم و گفتم:
- دست تو رو می‌بوسه، بعدش هم باید بدیم نگهبانی.
علی سری خم کرد و کلید را گرفت و گفت:
- چشم بانو! امر کنید!
خوشمزه‌ترین کباب عمرم را آن شب علی برایم زد. هنوز مزه آن را فراموش نکرده بودم، لبخندی از لذت بر لبم نشست، صدای ایران از پایین پله‌ها مرا به خود آورد.
- ساریناجان! دخترم! پس چرا نمیایی؟
سریع از اتاق بیرون پریدم و گفتم:
- اومدم، اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
بعد از ناهار به اتاقم برگشتم. نگاهم به یادگاری‌های علی افتاد که روی تخت پخش کرده بودم. دستم را بالا آوردم و به دستبند روی مچم نگاه کردم.
- علی‌آقا! من تو رو نمی‌خوام فراموش کنم، حتی اگه تو فراموشم کرده باشی.
بقیه یادگاری‌های علی را از زیر تخت بیرون آوردم و تک‌تک هر کدام را سر جای قبلی‌شان قرار دادم. کارم‌ که تمام شد، روی تخت دراز کشیدم و آرنجم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و به سقف خیره شدم و گفتم:
- علی‌جان! میشه برگردی و من دوباره بتونم دستاتو بگیرم؟ قول میدم دیگه عصبی نشم، حرفی نمی‌زنم ناراحت بشی، هرچی گفتی نه نمیارم، فقط برگرد بگو دوباره منو می‌خوای.
به پهلو‌ چرخیدم و نگاهی به ساعت کردم. سه و نیم شده بود. در خودم جمع شدم و ادامه دادم:
- علی‌جان! تنهام، خیلی تنهام، چیکار کنم تنهایی‌ام کم بشه؟ اگه بودی الان می‌اومدم خونه‌تون.
یک‌دفعه سرجایم نشستم و گفتم:
- میرم پیش مادرت، اون هنوز منو می‌خواد، اونجا که باشم انگار تو هم منو می‌خوای.
سریع لباس پوشیدم و خودم را به خانه‌ی علی رساندم. همین که مرضیه‌خانم را دیدم بغلش کردم و گفتم:
- مادرجون! اومدم دوباره مزاحمتون بشم.
- مراحمی دختر، چه‌قدر دلم تنگ شده بود برات.
روی تخت فلزی نشستم و مرضیه‌خانم داخل رفت تا برایم چای بیاورد به اطراف حیاط نگاه کردم جای‌جای این خانه یک خاطره از علی را برایم تداعی می‌کرد.
مادر علی با سینی چای کنارم نشست و گفت:
- خیلی خوش اومدی دخترم!
- ببخشید، دلم برای علی تنگ شده بود اومدم این‌جا.
- خوب کاری کردی دخترم، من هم تنهام.
- خبری از علی نشد؟
مرضیه‌خانم چشم‌های پرچین‌اش را روی هم فشرد و سری تکان داد و گفت:
- هیچی دخترم.
با این‌که خودم هم آتش گرفته بودم، گفتم:
- خودتون رو‌ ناراحت نکنید، علی برمی‌گرده.
چشمانش را باز کرد، نگاهش را به آسمان دوخت.
- من به خدا اعتماد دارم، هرچی بخواد خیره.
نگاهم محو قسمتی از موهای جلوی سرش شد که از زیر روسری بیرون آمده بود. سفیدی‌شان بیشتر از قبل شده بود، می‌توانستم بگویم سفیدی داشت بر سیاهی موهایش می‌چربید، مرضیه‌خانم همیشه در نظرم زنی جدی و محکم بود که چیزی باعث بهم‌ریختگی‌اش نمیشد؛ اما اکنون می‌دیدم چقدر نبودن علی شکسته‌اش کرده؛ اما خود را سرپا نگه می‌داشت.
- دخترم! خبر نبودن علی همه‌جا پیچیده، این روزها کسایی بهم زنگ می‌زنن و از علی می‌پرسن که تعجب می‌کنم هنوز شماره منو دارن.
چای را خوردم و به او فکر کردم. علی همیشه می‌گفت مادرم با غصه‌های زیادی زندگی کرده و حق دارد الان با آسودگی خاطر زندگی کند؛ اما اکنون خودش باعث آشفتگی خیال مادرش شده بود.
فنجان خالی‌ام را در سینی گذاشتم. مرضیه‌خانم با چشمان سرخش نگاهم کرد گفت:
- ساریناجان! بریم تو، آسمون گرفته، می‌خواد بارون بباره.
نگاهی به آسمان که تنگ ابری شده بود کردم و به یاد روز امتحان بارانی افتادم، همان روزی که علی دیر به جلسه‌ی امتحان رسید. یادم آمد می‌خواستم سید را ببینم و از آن روز بپرسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
به طرف مرضیه‌خانم برگشتم و گفتم:
- شما از آقای موسوی خبر دارید؟
- غلامحسین؟
- آره.
- دیشب با زینب این‌جا بودن، هر شب میاد یه سر بهم می‌زنه تا نبود علی زیاد بهم فشار نیاره.
مرضیه‌خانم آهی کشید و ادامه داد:
- فقط ما چهار نفر مطمئنیم علی کاری نکرده، من و تو و غلامحسین و زنش
- می‌دونید خونه‌شون کجاست؟ می‌خوام ببینمش.
- خونه‌شون نزدیکه، توی همین کوچه‌ است.
- اِ... کجاست؟
با انگشت آپارتمان چهارطبقه‌ای را که از حیاط مشخص بود نشانم داد و گفت:
- طبقه سوم اون ساختمون می‌شینن.
به ساختمان نوساز نما قهوه‌ای نگاه کردم که در طرف مقابل کوچه بود و گرچه روبه‌روی خانه‌ی علی قرار نداشت و دو خانه پایین‌تر بود؛ اما ساختمان کاملاً از حیاط مشخص بود.
- شما شماره‌ی زینب رو‌ دارید؟
- نه، من فقط شماره غلامحسین رو دارم.
- خودم شمار‌ه‌شو‌ پیدا می‌کنم، می‌تونم برم خونه‌شون؟
مرضیه‌خانم دستی به زانویش فشرد و به آرامی ایستاد و سینی را برداشت و گفت:
- آره دخترم، من میرم اینا رو ببرم داخل.
مرضیه‌خانم که رفت گوشی‌ام را از جیب بیرون آوردم و شماره شهرزاد را گرفتم و گفتم:
- سلام، دوستی‌جون! چطوری؟
- ممنون شهرزادی، بهتری؟
- آره آبجی! هیچ‌جا خونه خود آدم نمیشه.
- خوشحالم خوبی، شماره زینب رو داری؟
- اونو می‌خوای چی‌کار؟
- چی‌کار داری؟ داری بهم بدی یا نه؟
- جون من زنگ نزنی تن و بدن دختر مردم رو بلرزونی.
- کاریش ندارم، میدی یا برم دم خونه‌شون؟
- مگه بلدی خونه‌شونو؟
با صدای بلندی گفتم:
- شهرزاد! دارم عصبی میشم، شماره رو‌ میدی یا نه؟
- باشه بابا، چرا می‌زنی؟ الان برات می‌فرستم.
آرام گفتم:
- دستت درد نکنه، خداحافظ.
هنوز یک دقیقه هم از قطع تماس نگذشته بود که شماره رسید و تماس گرفتم.
- الو بفرمایید.
- سلام زینب‌جون! سارینام.
زینب چند ثانیه مکث کرد و گفت:
- سلام خانم ماندگار!
دلخور بودنش از رسمی حرف زدنش مشخص بود.
کمی لبم را خیس کردم و گفتم:
- زنگ زدم به‌خاطر رفتار اون روزم توی دانشکده ازت عذرخواهی کنم.
سریع لحنش عوض شد و گفت:
- خواهش‌می‌کنم عزیزم! باور‌ کن ما بی‌خبر از کار علی بودیم.
- می‌دونم، حالا دیگه می‌دونم.
- خوشحالم فهمیدی.
- خونه‌ای؟ می‌خوام ببینمت.
- آره عزیزم، خونه‌ی ما توی همون کوچه... .
- بلدم خودم، فقط واحد چندید؟
- واحد شش.
- کی می‌رسی؟
- همین الان.
- مگه کجایی؟
- پیش مرضیه‌خانم.
- منتظرم بیا.
با قطع کردن تماس داخل خانه رفتم، از مرضیه‌خانم خداحافظی کردم تا به خانه زینب بروم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
خانه‌ی زینب و سید یک خانه کوچک و نقلی بود؛ اما زیبا و باسلیقه چیده شده بود. به جای‌جای خانه با حسرت نگاه کردم. کاش من هم با علی فرصت چنین زندگی دو نفره‌ای پیدا می‌کردم.
- بفرما عزیزم! خیلی خوش اومدی.
با راهنمایی زینب روی مبل خردلی سالن نشستم و گفتم:
- خونه خیلی قشنگی داری.
- نظر لطفته عزیز! بشین یه چایی بریزم.
زینب به طرف آشپزخانه کوچکی‌ که با اپن از سالن کوچک خانه جدا شده بود رفت.
- این‌جا اجاره‌‌ایه؟
- نه مال بابای آسِیدِ.
- همه‌ی ساختمون؟
زینب درحالی‌که فنجان‌ها‌ را از کابینت بیرون می‌آورد گفت:
- خونه قدیمی خاله‌اینا همین‌جا بود، چندسال پیش پدرشوهرم با یکی شریک‌ شد خونه رو زدن زمین این‌جا رو ساختن، هشت واحد، سهم هر کدوم شد چهار واحد؛ هر طبقه دو‌ واحد داره، یکی یک‌خوابه، یکی دوخوابه. طبقه سه و چهار مال خاله‌ایناس، واحد روبه‌رو که دوخوابه‌اس اونا می‌شینن، این یه خوابه رو هم دادن دست ما، دوتا واحد بالا رو‌ هم میدن اجاره.
- چه خوب.
زینب در فنجان‌ها چای می‌ریخت و گفت:
- آسید به علی‌آقا پیشنهاد داده بود واحد یک‌خوابه بالا رو‌ شما اجاره کنید، می‌خواستن متأهلی هم دورشون نکنه.
لبخند غمگینی‌ زدم و گفتم:
- علی چیزی نگفته بود.
زینب قندان کوچکی را به همراه یک ظرف شکلات کنار فنجان‌ها گذاشت و‌ گفت:
- خیلی‌وقت نبود آسید بهش گفته بود، قرار بود وقتی علی‌آقا تصمیم نهایی‌شو گرفت، تو رو هم بیاره خونه رو ببینی.
آهی کشیدم و گفتم:
- به جاش تصمیم گرفت کل زندگی‌مونو بهم بزنه.
زینب با سینی‌ چای از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- غصه نخور، حالا یه چایی بخور گلوت تازه بشه، ان‌شاءالله اون هم حل میشه.
زینب خم شد و سینی‌ را مقابلم گرفت. یک فنجان چای برداشتم و تشکر کردم، زینب سینی را روی میز گذاشت و نشست.
- یادمه اون روز توی دانشکده گفتی علی خونه شما بوده که پیداش نمی‌کردم.
زینب فنجانی برداشت.
- بله، معلوم بود برای این‌که با تو‌ رو به‌ رو نشه می‌اومد این‌جا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
کمی از چای‌ام را خوردم و گفتم:
- هیچ‌ حرفی از این‌که چرا این کارها رو‌ می‌کنه نزد؟
- نه ساریناجان، باور‌کن من و آسید هم نمی‌دونیم دلیل کارهای علی‌آقا چیه، باور کن یه جورایی جلوی تو احساس شرمندگی هم می‌کنم، هنوز از بهت جدا شدنتون درنیومده بودیم که حرف‌های جدیدی پشت سر علی‌آقا اومد.
دستپاچه گفتم:
- باور نکنید همه‌اش دروغه.
آرام گفت:
- پس تو‌ هم شنیدی؟
چشمم را به چای درون فنجان در دستم دوختم و سر تکان دادم.
- همه می‌دونیم دروغه، این وصله‌ها به علی‌آقا نمی‌چسبه.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
- می‌خوام شوهرت رو ببینم کجاست؟
- سرِ کار، توی مغازه پدرش کار می‌کنه.
- مغازه پدرش کجاست؟
- نزدیکه، یه لوازم یدکی توی خیابون اصلیِ.
- میشه‌ برم مغازه‌اش؟
- بمون همین‌جا، یه روز رو بد بگذرون.
- نمی‌خوام مزاحمت باشم.
- این چه حرفیه عزیزم؟ من خیلی هم خوشحالم اومدی خونه من، صبر کن الان میرم زنگ می‌زنم آسید مغازه رو بده دست یکی یه سر بیاد خونه.
زینب بلند شد و به اتاق رفت. نگاهی به اطراف انداختم. سالن پنجره‌ای داشت که با پرده توری که طرح‌های منحنی داشت، مزین شده بود. بلند شدم کنار پنجره رفتم، پرده را کمی کنار زدم و به بیرون خیره شدم. قسمتی از حیاط خانه مرضیه‌خانم مشخص بود، باغچه و تخت فلزی کنارش. روزهایی را که با علی روی تخت برای کار و درس و فراغت می‌گذراندیم را به یاد آوردم و سعی کردم تصور کنم اگر آن روزها کسی ما را از این‌جا دید می‌زد چه چیزهایی می‌دید، در فکر‌ بودم که زینب کنارم ایستاد.
- از این‌جا به خونه مرضیه‌خانم کامل دید داره.
- آره می‌بینم.
- اون شبی که اومده بودی خونه‌شون علی‌آقا همین‌جا وایساده بود. همه‌اش بیرون رو نگاه می‌کرد، کنجکاو شدم ببینم به چی نگاه می‌کنه، از پنجره اتاق نگاه‌ کردم دیدم تو توی حیاطشون روی تخت نشستی.
- علی از این‌جا منو دید میزد؟
زینب سری تکان داد و گفت:
- تا وقتی سوار ماشینت شدی و رفتی علی‌آقا همین‌جا وایساده بود، بعدش دیگه خداحافظی کرد رفت خونه‌شون.
- چرا واقعاً نمی‌خواسته منو ببینه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
زینب شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم چه اتفاقی براش افتاده بود، برعکس همیشه که‌ وقتی علی‌آقا می‌اومد خونه ما شوخی و خنده‌هاشون با آسید به راه بود اون یکی دو روز کاملاً سکوت کرده بود. یه کلمه هم حرف نمی‌زد، اگه پای پنجره نبود، روی مبل می‌نشست و فقط فکر می‌کرد.
- کاش می‌فهمیدم اون روزها چی به سر علی اومد.
- آسید خیلی تلاش کرد، خیلی باهاش حرف زد تا بفهمه چی شده؛ اما علی‌آقا چیزی نگفت، من به آسید گفتم حتماً باهم بحثتون شده و قهر کردید. می‌خواستم باهات حرف بزنم، ولی آسید گفت دخالت نکنیم بهتره، گفت شاید دونفرتون ازمون ناراحت بشید که دخالت کردیم، می‌گفت تا علی‌آقا حرفی نزده کاری نکنیم.
- کاش یه نفر دخالت می‌کرد، اون هفته آخر ما حتی بحث هم نداشتیم چه برسه به دعوا و قهر.
کلافه نفسم را بیرون دادم و‌ پرده را کشیدم و گفتم:
- زینب، واقعاً نمی‌دونم چی به سر زندگی‌ام اومد.
- بیا بشین، ان‌شاءالله حل میشه، آسید‌ گفت خودش داشته می‌اومده خونه، توی کوچه‌اس الان می‌رسه.
روی مبل نشستم و‌ کمی از چای یخ کرده‌ام را خوردم تا بغض گلویم را با خودش ببرد. صدای انداختن کلید در قفل و بعد وارد شدن هیکل چهارشانه و توپر سید با یالله‌ روی لب باعث ایستادنم شد.
سلام دادم و جواب گرفتم. سید گفت:
- خواهش می‌کنم بفرمایید تا من برسم خدمتتون.
به اتاق رفت و همان‌طور که می‌نشستم به یاد آوردم در دوره‌ی کارشناسی به او‌ و علی لقب لولک و بولک داده بودم. علی قدبلند و لاغر بود و سید کوتاه و‌ چهارشانه گر چه من و شهرزاد هم در مقایسه باهم تفاوت چندانی با آن دو نداشتیم، من هم قدبلند بودم و شهرزاد هم با این‌که چاق نبود؛ اما از من کوتاه‌تر بود، ولی هر وقت سید و علی را همراه هم در محوطه دانشکده می‌دیدم به شهرزاد اشاره می‌کردم و می‌گفتم:«دوباره لولک و بولک اومدن» سید ادبیات می‌خواند، اما اکثر اوقات را در حیاط دانشکده علوم می‌گذراند، هم به‌خاطر علی و هم به خاطر زینب که دخترخاله‌اش بود و او‌ نیز خواستگارش. چه‌قدر الان از آن رفتارهای بچگانه‌ام شرمنده بودم، مدام علی و سید را مسخره می‌کردم و گاهی زینب هم از تیر تمسخرم در امان نبود.
سید از اتاق بیرون آمد و‌ روی مبل روبه‌رو نشست و گفت:
- زینب‌خانم که زنگ زدن من توی کوچه بودم، داشتم می‌اومدم.
به این فکر کردم که زینب و سید چقدر محترمانه همدیگر را صدا می‌زنند و باز هم خودم و علی را با آن‌ها مقایسه کردم، علی هم به من می‌گفت خانم‌گل او هم محترمانه صدایم‌ می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید آقای موسوی! من خیلی شما رو‌ اذیت کردم.
مرام و رفتار سید شباهت زیادی به رفیقش داشت، مثل علی ریش می‌گذاشت، گر چه ریش او انبوه‌تر از علی بود و همانند او مستقیم به من که نامحرم بودم، نگاه نمی‌کرد.
- خواهش می‌کنم این حرف رو نزنید من کاری نکردم.
سرم را بلند کردم و کمی در جایم جابه‌جا شدم و گفتم:
- آقای موسوی! اولین‌ قصدم از این‌که می‌خواستم شما رو ببینم این بود که اگه شما چیزی بیشتر از من درمورد علت کارهای علی می‌دونید، خواهش‌کنم به من هم بگید. بالاخره اون دوست صمیمی شماست، شاید بهتون گفته باشه چرا زندگی‌مونو بهم زد، یا شاید شما بدونید این تهمت‌ها چرا به علی زده میشه.
- باور کنید من هم چیزی بیشتر از شما نمی‌دونم.
- به شما نگفت کجا‌ می‌خواد بره؟ چی‌کار‌ می‌خواد بکنه؟
- تنها حرفی که به‌ من زد این بود که‌ درس رو‌ ول می‌کنه تا بره ادامه سربازی‌ش رو‌ تموم کنه.
- همین؟
- بله، باور‌ کنید همین.
سرخورده شدم، سید ادامه داد:
- ظهر برای بار دوم احضار شدم آگاهی، من الان دارم از اونجا میام، احضارم کرده بودن راجع به اردوهای جهادی که با علی می‌رفتیم می‌پرسیدن، کجا رفتیم، با کی رفتیم، کِی رفتیم، هرچی هم گفتم‌ شما دارید اشتباه می‌کنید، علی خ*یانت‌کار نیست، هرگز کاری نمی‌کنه همکارهاشو به کشتن بده، گوششون بدهکار نبود، می‌گفتن شواهد چیز دیگه‌ای نشون میده.
کاملاً ناامید شدم، سید هم چیزی نمی‌دانست.
- یه سوال دیگه می‌تونم ازتون بپرسم؟
- خواهش می‌کنم، بفرمایید.
- پیرارسال، دی‌ماه، ما یه امتحان داشتیم توی یه روز بارونی، علی سرجلسه دیر اومد، وقتی هم اومد، لباس‌هاش گلی بود، گفت همراه شما جایی رفته بوده، به من می‌گید اون روز کجا‌ رفته بودید؟
سید سری تکان داد و گفت:
- یادم هست، ولی اون ماجرا هیچ‌ ربطی به این مسئله الان نداره.
- به‌ هر حال می‌خوام بدونم اون روز علی کجا‌ رفته بوده؟
سید کمی مکث کرد، دستی به ریش سیاهش کشید و گفت:
- شاید علی نخواد چیزی بگم.
- من خواهش می‌کنم بهم بگید چی‌کار می‌کردین که من نباید خبر داشته باشم؟
- باور کنید ما کار خاصی نمی‌کردیم.
- پس بهم بگید.
سید مکث کرد و گفت:
- راستش یه جایی سقف خونه یه بنده‌ خدایی ریزش کرده بود، رفتیم براش درست کردیم.
- کی؟
- نپرسید، مگه مهمه کی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
حرصی که داشتم باعث شد کمی لحنم تند شود و گفتم:
- چرا روز بارونی رفتید؟ نمیشد صبر کنید؟ اصلاً مگه شما عمله بنایید که رفتید سقف درست کنید.
زینب وارد بحث شد و گفت:
- آسید هرچی هست بگو، مطمئن باش علی‌آقا هم بود و سارینا ازش می‌پرسید می‌گفت.
سید نفسش را بیرون داد و گفت:
- باشه، همه ماجرا رو‌ میگم، چهار پنج سال قبل علی تو‌ی سرمای زمستون یه پسربچه ضایعاتی رو‌ دید تو‌ی کوچه که از سرما یخ زده بود. علی خواست ببرتش خونه، قبول نکرد، گفت صاحب‌کارش اگه ببینه چیزی جمع نکرده دعواش می‌کنه، پسره چیزی جمع نکرده بود، علی منو خبر کرد، از همسایه‌ها ضایعات برای پسره‌ جمع کردیم‌‌. بعد علی بردش خونه و تا وقت اومدن صاحب‌کارش بهش رسید، پسره اسمش عابد بود، قبل از این‌که بره علی خواست آدرس خونه‌شون رو ازش بگیره نداد، وقتی صاحب‌کارش اومد، باهم با موتور افتادیم دنبال ماشینش، مردک یه ضایعاتی داشت خارج از شهر، عابد و‌ خونواده‌اش هم نگهبان همون‌جا بودن، تو یه آلونک زندگی می‌کردن عابد اینا پنج‌تا بچه‌ان، پدرش افغانستانیه، مادرش ایرانی، پدرش از کارافتاده‌اس، فلجه، یه پاش از زانو قطع شده، نمی‌تونه جایی کار کنه، مجبورن توی اون شرایط، توی اون ضایعاتی بمونن، علی از همون سال اینا رو‌ ول نکرده، خیریه‌های زیادی رفت براشون کمک جمع کنه؛ اما گفتن چون ایرانی نیستن نمی‌تونن کمک کنن، میگن تا ایرانی هست کمکی به افغانستانی نمی‌کنن، ما خودمون هرازگاهی بهشون می‌رسیم. خونه‌شون وضع درستی نداره علی خیلی دلش می‌خواست براشون دوتا اتاقک محکم درست کنه، اون سال بارون که اومد شب یه قسمتی از سقف ریزش کرد. علی بعد نماز صبح اومد دنبالم، گفت بریم بچه‌هاش زیر بارونن، می‌خواستیم قبل امتحان علی برگردیم، نشد، کارمون طول کشید، علی مجبور شد با همون وضع بیاد سر جلسه.
- چرا علی درمورد اونا چیزی به من نگفته بود؟
- علی به ک.س دیگه‌ای هم درمورد اونا حرفی نزده.
- خونه براشون ساختید؟
- نه از همون سال علی هر کاری کرد از یه جایی بتونه یه پولی بگیره براشون دوتا اتاقک درست و حسابی بسازه نشد.
- خب چرا به من نمی‌گفت؟
- نمی‌دونم، پارسال زمستون علی می‌خواست کل پس‌اندازی رو که برای شروع زندگی کنار گذاشته رو‌ خرج ساخت خونه‌ی اونا کنه، کلی باهاش حرف زدم تا منصرف شد، خود من هم آن‌چنان پس‌اندازی ندارم بذارم وسط، خداروشکر پارسال خونه‌شون چکه نکرد، وگرنه علی حتماً پس‌اندازش رو خرج می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
کلافه شده بودم.
- کافی بود علی به من بگه، آخه چرا منو غریبه می‌دونست؟
- این حرف رو نزنید، حتماً براش سخت بوده ازتون کمک بخواد.
- چه سختی آقای موسوی؟ من علی رو درک نمی‌کنم پیش غریبه‌ها می‌رفته رو‌ می‌زده به من چیزی نمی‌گفته؟ خب فکر‌ می‌کرد من هم یه غریبه‌ام‌ مثل بقیه، علی لب تر می‌کرد من دریغ نمی‌کردم.
- راستش من هم بهش گفتم از شما‌ کمک بخواد؛ اما می‌گفت تا ازدواج نکردید ازتون نمی‌خواد که کمکی کنید.
از حرص دستم را مشت کرده و فشردم. آرام «پسره‌ی تخس» را لب زدم و‌ بعد بلندتر گفتم:
- من الان حاضرم تمام هزینه ساخت خونه‌شون رو‌ بدم، شما می‌تونید به جای علی کارهاشو انجام بدید؟
- آخه الان یک مشکل دیگه‌ای هم پیش اومده.
- چی؟
- قبل عید یه سری لباس برای بچه‌ها گرفتیم‌ رفتیم، علی با صاحب‌کارشون به‌خاطر وضعیت بد اونا یه بحثی کرد، بعد کار به دست به یقه شدن هم رسید، گرچه نذاشتم زیاد دعوا کنن؛ اما مردک از همون روز قدغن کرده پامونو بذاریم اون‌جا، گفته اگه بریم اونا‌ رو‌ می‌ندازه بیرون.
- یعنی ولشون کردید؟
- نه عابد آدرس مغازم رو داره، هفته پیش هم یه سر اومد. ولی فعلاً مردک نمی‌ذاره نزدیک اونجا بشیم، هرازگاهی بهش زنگ می‌زنم بذاره بریم به سری وسایل براشون ببریم، فعلاً که تا حالا راضی نشده، می‌ترسم بریم مردک لج کنه، اونا رو آواره کنه.
- اگه تونستید برید دیدنشون به من هم خبر بدید، من هم می‌خوام بیام.
- اون‌جا‌ جای خوبی نیست شما بیایید.
حوصله سر و کله زدن با سید را نداشتم.
- پس هروقت خواستید براشون چیزی بخرید به من خبر بدید، خودم جای علی حواسم بهشون هست، هر‌وقت هم فرصت کردید براشون خونه بسازید همه هزینه‌هاش پای من.
- ممنونم، فعلاً صبر کنید ببینم می‌تونم این یارو‌ رو‌ راضی کنم یا نه.

از خانه سید که بیرون آمدم باران شروع شده بود. سریع سوار ماشین شدم و به طرف خانه حرکت‌ کردم.
- علی، دیگه چه‌ چیزایی رو از من مخفی کردی؟ یعنی من این‌قدر غریبه بودم؟ یا ترسیدی اگه از من کمک بخوای ناراحت بشم؟ نذار فکر کنم هیچ‌وقت منو محرم رازت نمی‌دونستی، من چقدر به درد نخور بودم که حتی ازم مثل غریبه‌ها کمک نمی‌خواستی، تو برگرد دیگه نمی‌ذارم تنهایی کاری کنی، حتی اگه تو منو نخواهی از طریق سید ولت نمی‌کنم، حالا ببین علی‌آقا، شاید بتونی من رو از زندگیت بذاری بیرون؛ اما کاری می‌کنم نتونی منو نبینی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین