- Jun
- 2,159
- 40,076
- مدالها
- 3
از ناراحتی چهرهام را جمع کردم و گفتم:
- فردا عصر سالگرد بابابزرگ رضاست، ایران و رضا از صبح میرن خونه عموی رضا، بهخاطر رضا من هم باید برم، نیستم تا عصر، شب هم میام پیش تو، جمعه هم میریم کوه، بعدش هم باید بخوابم تا خستگی کوه از تنم بره، بعدش تازه بشینم سر نوشتن گزارشکارها و مسئله... باور کن شنبه با نعش من روبهرو میشی نه با خودم.
لبخندی زد و برگههایم را از روی میز برداشت و گفت:
- خب خودت دیروز نموندی همراه هم آزمایشها رو تموم کنیم.
- اَه... چرا دیروز خام حرفهای شهرزاد شدم همراهش رفتم سینما؟
علی برگههایم را وارسی کرد، برگههای مسئله را جلوی رویم گذاشت.
- این مسئلهها رو چون باید یاد بگیری خودت حل کن.
بقیه برگهها را داخل کیفش گذاشت و گفت:
- چکنویس گزارشکارت رو من ببرم، تایپ کنم، بهت تحویل بدم، راضی میشی؟
گردنم را کج کردم و گفتم:
- اونوقت چرا؟
لبخندی زد و جعبه کوچک کادوپیچ شدهای را از کیفش درآورد و گفت:
- چون پیشپیش تولدته.
جعبه را مقابلم گرفت و گفت:
- تولدت مبارک عزیزم.
ذوقزده از جایم بلند شدم و گفتم:
- وای علی فکر میکردم بذاری برای شنبه، ممنونم.
- بیست و چهاری شدی؟
کادو را با ذوق گرفتم و لبخند دنداننمایی زدم و گفتم:
- اِی دیگه... نوبت بیست و چهاری شدن شما هم میرسه جبران کنیم.
علی مشغول جمع کردن وسایل روی میز شد و من هم حواسم پی باز کردن جعبه رفت تا توانستم دستبند را از میان آن خارج کنم.
- وای علی! چقدر قشنگه، دستت درد نکنه.
- شرمنده اگه کمه... رفتم دنبال خریدن این نتونستم بیام کمکت... خیلی گشتم تا پیداش کنم، امیدوارم خوشت بیاد.
سریع بغلش کردم و گفتم:
- تو بهترین شوهر دنیایی.
خجالتزده خود را جدا کرد و گفت:
- بهترین خانم دنیا آبرومون رو نبر!
خندیدم و گفتم:
- اینجا که کسی نیست.
- شاید یهو یکی رسید.
- فردا عصر سالگرد بابابزرگ رضاست، ایران و رضا از صبح میرن خونه عموی رضا، بهخاطر رضا من هم باید برم، نیستم تا عصر، شب هم میام پیش تو، جمعه هم میریم کوه، بعدش هم باید بخوابم تا خستگی کوه از تنم بره، بعدش تازه بشینم سر نوشتن گزارشکارها و مسئله... باور کن شنبه با نعش من روبهرو میشی نه با خودم.
لبخندی زد و برگههایم را از روی میز برداشت و گفت:
- خب خودت دیروز نموندی همراه هم آزمایشها رو تموم کنیم.
- اَه... چرا دیروز خام حرفهای شهرزاد شدم همراهش رفتم سینما؟
علی برگههایم را وارسی کرد، برگههای مسئله را جلوی رویم گذاشت.
- این مسئلهها رو چون باید یاد بگیری خودت حل کن.
بقیه برگهها را داخل کیفش گذاشت و گفت:
- چکنویس گزارشکارت رو من ببرم، تایپ کنم، بهت تحویل بدم، راضی میشی؟
گردنم را کج کردم و گفتم:
- اونوقت چرا؟
لبخندی زد و جعبه کوچک کادوپیچ شدهای را از کیفش درآورد و گفت:
- چون پیشپیش تولدته.
جعبه را مقابلم گرفت و گفت:
- تولدت مبارک عزیزم.
ذوقزده از جایم بلند شدم و گفتم:
- وای علی فکر میکردم بذاری برای شنبه، ممنونم.
- بیست و چهاری شدی؟
کادو را با ذوق گرفتم و لبخند دنداننمایی زدم و گفتم:
- اِی دیگه... نوبت بیست و چهاری شدن شما هم میرسه جبران کنیم.
علی مشغول جمع کردن وسایل روی میز شد و من هم حواسم پی باز کردن جعبه رفت تا توانستم دستبند را از میان آن خارج کنم.
- وای علی! چقدر قشنگه، دستت درد نکنه.
- شرمنده اگه کمه... رفتم دنبال خریدن این نتونستم بیام کمکت... خیلی گشتم تا پیداش کنم، امیدوارم خوشت بیاد.
سریع بغلش کردم و گفتم:
- تو بهترین شوهر دنیایی.
خجالتزده خود را جدا کرد و گفت:
- بهترین خانم دنیا آبرومون رو نبر!
خندیدم و گفتم:
- اینجا که کسی نیست.
- شاید یهو یکی رسید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: