جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,909 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
***
شب جمعه‌ای بود، می‌خواستم پیش علی بمانم، اما از وقتی آمده بودم علی مشغول تایپ متن ترجمه‌ای که تحویل گرفته، بود، من هم ناچار‌ روی تخت نشسته و سر در گوشی منتظر بودم تا کار او تمام شود. کامپیوترش را که خاموش کرد به طرف من برگشت.
- ببخشید خانم‌گل! زیاد منتظر موندی.
گوشی را کنار گذاشتم.
- تموم شد؟
- آره، فایل رو‌ براشون ایمیل کردم، گفته همین که ایمیل رو دید تسویه می‌کنه.
- علی‌جان! خیلی داری خودتو نابود می‌کنی‌ها.
- نابود؟ نه، چرا این‌جوری فکر‌ می‌کنی؟
- هم درس، هم دانشگاه، هم کار، هم شرکت، هم ترجمه، هم تایپ، موندم چطور وقت می‌کنی این همه کار انجام بدی؟ باور کن آخرش از پا میفتی.
علی لبخند زد.
- نگران من نباش، طوریم نمیشه، کار جوهر مَرده.
ظرف تخمه‌ای را که از مرضیه‌خانم گرفته بودم و کنار دستم گذاشته بودم، بلند کردم.
- مرد من! میایی تخمه بخوریم؟
- حتماً صبر کن برم متکا بیارم.
علی نیم‌خیز شد.
- لازم نیست آقای مشغول!
به متکاهای روی زمین اشاره کردم که روی پتوی پهن شده زرد و پلنگی گذاشته بودم.
- اونا رو هم آوردم، آماده است فقط برای جلوس جناب‌عالی.
علی سرش را خم کرد، دستی بر سی*ن*ه گذاشت و دست دیگر را به نشانه احترام باز کرد.
- ممنون بانو! پس بفرمایید.
تخمه خوردن آخر شب، تفریح بیشتر شب‌های کنارهمی‌مان بود. شب‌های گرم روی تخت کنار باغچه و شب‌های سرد درون اتاق علی.
هردو دراز کش آرنج‌هایمان به متکاهای غلطکی و آبی رنگ که با پارچه‌های سفید جلد شده بود، تکیه داده و کف دستمان را حایل سرمان کرده و تخمه می‌شکاندیم که علی گفت:
- دستت درد نکنه خانم‌گل! تو مهمون من بودی، اما همه‌ی بساط رو‌ خودت ردیف کردی.
پوست تخمه‌ای را داخل بشقاب انداختم.
- چی‌کار کنیم وقتی آقا سر خودشو شلوغ کرده؟
سرش را به طرف من چرخاند.
- ببخش دیگه، باید امشب تحویل می‌دادم.
تخمه‌ای را از ظرف برداشتم.
- والا ما که دیگه عادت کردیم.
بعد درحالی‌که تخمه را می‌شکستم، به طرف او چرخیدم.
- ولی واقعاً لازمه این‌قدر به خودت سختی بدی؟
علی سرش را برگرداند و مشغول تخمه شکستن شد
- عزیزم! زندگی خرج داره، فردا روز خواستیم بریم سر خونه زندگیمون باید یه چیزی ته جیبمون باشه دیگه، نه؟
- ما که از جیب شما خبر نداریم، ولی اگه بگم می‌تونم کمکت کنم، اجازه میدی؟
علی سرش را به طرفم چرخاند و لبخند زد.
- من ممنوم ازت خانم‌گل! ولی نگران چیزی نباش، همه‌چی رو‌ بسپار به خودم.
من هم به چشمانش خیره شدم.
- آخه آخرش با کار زیاد خودتو مریض می‌کنی، همین الان هم با این سرخی چشمات شک دارم ضعیف نشده باشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
علی لبخند دندان‌نمایی زد.
- غصه نخور، من از پونزده سالگی کارم همینه، چشمام عادت کرده.
تعجب کردم.
- واقعاً؟ چرا خب؟
علی صورتش را برگرداند.
- خب نیاز داشتم.
- علی؟ جون من بگو چرا باید می‌رفتی سرکار؟
- تو چرا این‌قدر جونتو قسم می‌خوری، همین‌جوری هم بپرسی جواب میدم.
- خب بگو دیگه.
علی انگشتش را کمی در ظرف تخمه چرخاند.
- از وقتی بابا نتونست بره سر کار تمام خرج زندگی‌مون از حقوق مامان تأمین شد، بابا دیگه از سپاه اومده بیرون، نمی‌دونم چی شد دیگه حقوق هم نگرفت، دنبال جانبازی هم خودش نرفت، می‌گفت من با دولت معامله نکردم با خدا کردم، خودش اگه بخواد میده. مامان معلم دبیرستان بود و‌ من هم ابتدایی می‌رفتم، بابا به‌خاطر وضعیتش نباید تنها می‌موند، چون زمانی که می‌افتاد رو‌ سرفه کردن از سی*ن*ه‌اش خلط خونی می‌اومد، اون موقع اگر کسی نبود برش گردونه تا خلط‌ها از دهنش بیرون بیاد، ممکن بود دچار خفگی بشه، برای همین مامان موظفی‌هاش رو‌ توی سه روز می‌گرفت تا بقیه هفته خونه باشه، اون روزهایی هم که نبود تا زمانی که من از مدرسه بیام، برای بابا پرستار گرفته بود تا تنها نمونه. کلاس پنجم بودم که داروهای بابا بعد از عید یک‌دفعه گرون شد، این‌قدر گرون که مامان دید داره کم میاره.
علی مکث کوتاهی کرد.
- هنوز خوب یادمه، توی اتاق بابا بودیم، مامان داشت حساب کتاب می‌کرد چطور هم هزینه‌های دارو رو بده هم پرستار رو، دوتا رو باهم نمی‌تونستیم بدیم، مامان فکر می‌کرد اون یکی دو ماه تا تعطیلی رو از کی هزینه پرستار رو قرض بگیره که بابا گفت:«دیگه لازم نیست پول پرستار بدی.» مامان گفت:«نمیشه تنها بمونی، سه روزی که ما نیستیم خونه یکی باید مراقبت باشه»
لبخندی روی لب علی نشست.
- بابا گفت:«نگران من نباشید، قول میدم تا برگردید به چیزای خطرناک دست نزنم، در هم قفل کنید تا بیرون نرم گم بشم.»
علی به طرف من برگشت.
- بابا همیشه شوخ بود، توی بدترین شرایط همیشه شوخی می‌کرد. اون روزها بابا اصلاً نمی‌تونست از روی تخت تکون بخوره.
علی مکث کرد و‌ دوباره با تخمه‌ها مشغول شد.
- مامان اون روز کلی حرص خورد، ولی درنهایت از پس بابا برنیومد، اون یکی دو‌ماه تا تعطیلات تابستون شروع بشه رو مجبور بودیم بدون پرستار برای بابا بگذرونیم، تا از پس داروها بربیایم. نمی‌دونی خانم‌گل‌! روزهایی که من و‌ مادر مدرسه بودیم با‌ چه استرسی موقع تعطیلی از مدرسه‌م که دو تا خیابون بالاتر بود تا خونه می‌دویدم تا زودتر به بابا برسم، همه‌اش می‌ترسیدم نکنه افتاده باشه به سرفه و نتونسته باشه به یک طرف برگرده تا خلط‌ها برنگردن راه نفسش رو‌ ببندن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
علی به طرف من که غرق خاطراتش شده بودم برگشت.
- این‌ها رو‌ نگفتم گله کنم ها، نه، فقط گفتم تا بدونی اون روزها چی به ما گذشت.
علی دوباره رو از من برگرداند.
- اون تابستون به هر سختی رسید، دیگه من و مامان از سال بعد شیفت مدرسه‌هامون رو‌ مخالف هم تنظیم کردیم، که همیشه یکی‌مون خونه باشیم. از همون تابستون، وقتی دیدم چقدر مامان اول برج حساب و کتاب می‌کنه و از سر و ته هزینه‌ها می‌زنه تا حقوقش به خرج‌های ضروری خصوصاً داروهای بابا برسه تصمیم گرفتم برم سر کار تا حداقل خرج خودمو دربیارم، اما مامان و بابا خیلی روی درس حساس بودن، کلی حرف زدم و اصرار کردم تا قبول کردن و گفتن فقط تابستون‌، از اون سال تابستون‌ها می‌رفتم شاگرد مغازه می‌شدم، یه تابستون شاگرد بابای غلامحسین شدم، یه تابستون شاگرد مکانیکی بودم، یه تابستون هم شاگرد یه مبل‌سازی شدم، آخرهای اول دبیرستانم بود، می‌گشتم جایی رو‌ پیدا کنم برم شاگردی، با غلامحسین یه کار تایپی داشتیم دادیم کافی‌نتی، دیر کرد آخرش هم تحویلمون نداد، گفتم:«غلامحسین! تو که کامپیوتر داری بیا خودمون تایپ کنیم» گفت:«هیچ‌کدوم بلد نیستیم» گفتم:«یاد می‌گیریم» غلامحسین تازه کامپیوتر خریده بود، خلاصه کنم، مدام بعد از مدرسه رفتم پیش غلامحسین با هم دیگه این‌قدر با ورد سروکله زدیم تا تایپ کردن رو یاد گرفتم و دستم راه افتاد، بعدش غلامحسین گفت:«چرا تابستون کار تایپ نمی‌گیرم» من هم دیدم کار خوبیه، از همون‌موقع افتادم به تایپ کردن، با چندتا کافی‌نتی اطرافمون حرف زدم و کارهای تایپشون رو با کامپیوتر غلامحسین انجام دادم، بابا مدرک دانشگاهی‌اش زبان انگلیسی بود، از همون بچگی وقت‌های آزاد با من زبان کار می‌کرد و زبانم قوی بود، سر همین به کافی‌نتی‌ها آگهی کار ترجمه دادم، کم‌کم کارم گرفت، حتی ایام مدرسه هم بیکار نبودم، دوم دبیرستان رو تموم کرده بودم که همین سیستم رو قسطی برداشتم، دیگه بیشتر هم کار کردم چون می‌تونستم توی خونه کار کنم، بعد هم پام به دارالترجمه باز شد، تازه دانشجو شده بودم، یکی از دوست‌های عمو که توی شرکت شیمیایی کار می‌کرد، وقتی فهمید شیمی قبول شدم، گفت توی آزمایشگاه شرکت به یکی نیاز داره دستیارش باشه، یکی که آزمایشگاه‌ و وسایل رو‌ تمیز کنه و کارهای خورده ریز آزمایشگاه رو‌ انجام بده، من هم از خداخواسته قبول کردم، بعداً کارهای مهم‌تری توی آزمایشگاه شرکت بهم دادن و حالا هم که دیگه ساعتی باهام قرارداد می‌بندن.
علی به طرف من برگشت.
- این روزها اوضاع خیلی بهتر از قبل شده، اما من دیگه عادت کردم، باید کار کنم، نمی‌تونم بیکار بگردم.
- ولی خیلی خودتو خسته می‌کنی، می‌دونی الان چشمات چقدر خسته‌اس؟
لبخندی به صورتم زد.
- نگران من نباش، خانم‌گل! تو رو که می‌بینم کل خستگیم از بین میره... اصلاً مرد اگه شب‌ها خسته نباشه که مرد نیست.
درست نشستم سرم‌ را نزدیک دستش که تکیه سرش کرده بود بردم و محل نبض دستش را بو*سی*دم.
- قربونت بشم، خودم خستگی‌هاتو می‌گیرم.
ظرف‌های تخمه و پوست تخمه‌ها را جمع کردم.
- مرد خسته‌ی من! حالا اینا رو جمع می‌کنم تا زودتر استراحت کنی.
علی هم درست نشست.
- ای شیطون! حواسم هست چی می‌خوای ها.
بلند شدم.
- تا من این ظرف‌ها رو‌ می‌برم تو هم زود این‌جا رو‌ آماده کن، دوتایی‌مون رفع خستگی نیاز داریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
***
رضا که آمد پدر هنوز نرسیده بود. تازه وارد خانه شده بود که به استقبالش رفتم.
- سلام، میای بریم توی اتاقم؟
- نه یه دفعه آقا میاد ناراحت میشه، گوشیت‌ رو‌ بده توی همین سالن درستش می‌کنم.
گوشی را باز کردم و به دستش دادم. رضا با ایران که در آشپزخانه بود سلام و علیک کرد و روی مبل نشست.
- حالا برای خان داداش یه چیز خنک میاری؟
- امر کنید قربان!
به آشپزخانه رفتم. ایران مشغول‌ خرد کردن کلم بنفش برای درست کردن ترشی کلم بود. متوجه خواست رضا شده بود.
- دخترم! آب‌میوه توی یخچال هست، براش بریز ببر.
- نه، می‌خوام شربت آبلیمو درست کنم، رضا دوست داره.
- جای وسایلاشو بلدی؟
- آره دیگه مادرجون! این‌قدرها هم بی‌دست‌و‌پا نیستم دیگه.
- عه دختر! من که نگفتم بی‌دست‌و‌پایی.
لبخند زدم.
- می‌دونم، شوخی کردم.
سینی شربت به دست وارد سالن شدم، رضا پشت به من نشسته و گوشی من دستش بود. نزدیک که شدم متوجه شدم داخل ایمیلم رفته است.
- توی ایمیل من چی‌کار می‌کنی؟
رضا‌ سرش‌ را بلند کرد.
- اومدی؟... همین‌جوری از سر بیکاری.
سر تکان دادم و نزدیکش نشستم.
- بفرما شربت آبلیمو.
رضا لیوانی برداشت.
- دستت درد نکنه، ببخشید رفتم سراغ ایمیلت.
خودم هم لیوانی برداشتم.
- عیب نداره، چیز خاصی داخلش ندارم، دلت می‌خواد می‌تونی تو پیام‌ها و تماس‌هام هم بری، من چیز مخفی از‌ تو ندارم.
- من که تفتیش نمی‌کنم، فقط کنجکاو بودم.
کمی شربت خوردم.
- حالا ایمیل هم اومده بود؟
- ۲۵تا آن‌رید داشتی، اما‌ همه‌اش انگلیسی بود.
- آها اونا‌ بولتن‌های مجلات خارجیه که برام‌ میاد.
- خیلی وقته‌ سراغ ایمیلت نرفتی؟
- بگو خیلی وقته نتم رو‌ وصل نکردم.
- خب چرا؟
- کلاً نه وقتشو داشتم، نه حوصله‌شو؛ قبلاً گاهی تو وی‌چت بودم، به اینستا هم از سال تحویل که پست گذاشتم، دیگه سر نزدم، فیسبوکم که دیگه فکر‌ کنم به رحمت خدا رفته، ماه‌هاست سراغش نرفتم، شاید به یک‌سال هم برسه.
- خب می‌رفتی بازشون می‌کردی، شاید علی پیغامی، چیزی داده باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
ابروهایم را بالا دادم.
- علی؟ نه بابا، علی هیچ‌کدوم از این برنامه‌ها رو‌ نداره، گوشیش رو‌ که دیدی، لمسی نیست، تازه همون رو هم مامورا توقیف کردن، می‌خواستم تولدش بهش یه گوشی لمسی کادو بدم، قصد داشتم امسال که از پایان‌نامه راحت شدیم، بکشمش توی فیسبوک.
- علی تو هیچ پیام‌رسانی اکانت نداشت؟
- نه، چون زیاد با اینترنت کار نمی‌کرد، اگه هم‌ کاری داشت از سیستمش توی خونه وصل میشد، روزهایی هم که دانشگاه با نت کار داشت از سیستم‌های دانشگاه استفاده می‌کرد یا با لپ‌تاپ من وصل می‌شد به وای‌فای دانشگاه، ایمیلش هم روی گوشی من باز می‌کرد.
شربتم را خوردم.
- علی اگه بخواد با من حرف بزنه زنگ می‌زنه.
رضا متفکر شربتش را می‌خورد.
- رضا! گوشی رو‌ بده برم‌ توی ایمیل علی ببینم خبری نیست.
گوشی را به طرفم گرفت.
- مگه داری رمزشو؟
گوشی را گرفتم «آره»ای گفتم و ایمیل علی را باز کردم، خالی خالی بود، ناامید شدم.
- این‌که برهوته.
رضا دست دراز کرد.
- می‌تونم ببینم.
- فضولی؟
- البته اگه اجازه میدی.
گوشی را به دستش دادم.
- باشه ببین، چیزی نداره که بخوام‌ قایم‌ کنم.
رضا کنجکاو به گوشی نگاه می‌کرد.
- ریکاوریش کردی؟
بدون آن‌که سربلند کند جواب داد:
- الان وصلش می‌کنم به لپ‌تاپ ردیفش می‌کنم.
- رضا؟
- جانم.
- بنظرت باید دعا کنم علی از کشور خارج شده باشه؟
رضا اخم کرد.
- چرا خب؟
- آخه اگه این تهمت‌ها که بهش زده باشن راست باشه، خوبه که فرار کرده باشه تا دست پلیس بهش نرسه، اگه پلیس‌ها بگیرنش به جرم خ*یانت محاکمه‌اش می‌کنن، می‌دونی که حکمش چیه؟
- یعنی تو حاضری حتی اگه خائن باشه زنده بمونه؟
- علی نباید طوریش بشه، برای من فقط خود علی مهمه.
- این‌ چه حرفیه؟ علی اگه خلاف کرده باشه باید برگرده جواب بده.
- علی خلاف نکرده، خائن نیست.
- پس به جای این حرف‌ها دعا کن علی زودتر پیدا بشه تا حقیقت معلوم بشه.
کلافه بودم‌ اما‌ سعی می‌کردم آرام‌ حرف بزنم تا ایران متوجه حرف‌هایم نشود.
- نمی‌دونم رضا، نمی‌دونم آرزوی درست چیه؟ آرزو کنم برگرده یا آرزو کنم برنگرده.
- اصلاً ولش کن آبجی! ذهنتو درگیرش نکن، فقط امیدوارم این حرف‌ها که پشت سرش هست سوءتفاهم باشه.
سر تکان دادم و رضا را تنها گذاشتم تا کارش را انجام‌ دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
عکس‌هایم با علی را که رضا برگردانده بود، تک به تک نگاه کرده و با هر یک خاطره‌ای را زنده می‌کردم که خوابم برد.
***
روز تعطیل بود. به اصرار پدر را راضی کردم روزم را با علی بگذرانم، بی‌خبر جلوی‌ خانه‌شان رفتم. کوچه آن‌ها برخلاف همیشه پر رفت و آمد شده بود. ماشین را روبه‌روی خانه پارک کردم، همین که پیاده شدم، صدای زینب مرا متوجه کرد.
- وای سارینا تو هم اومدی؟ عجب روزی بشه امروز.
نگاهی به زینب که نزدیکم شده بود، کردم و سلام دادم. دورتر از او کنار خانه‌ی علی دو زن چادری دیگر به همراه سید ایستاده بودند. از دور با تکان دادن سر سلام دادم.
آن‌ها هم جواب دادند.
زینب دستی به شانه‌ام زد.
- علی‌آقا نگفته بود تو هم میایی.
خواستم بپرسم کجا؟ که علی در خانه را باز کرد و همراه مادرش بیرون آمد. سلام دادم. هر دو باتعجب مرا نگاه کردند و سلام دادند.
علی نزدیک شد.
- خانم‌گل! این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- اومدم غافل‌گیر بشی، ولی مثل این‌که جایی داشتید می‌رفتید.
علی گفت:
- داریم می‌ریم راهپیمایی.
باتعجب گفتم:
- راهپیمایی؟!
مرضیه‌خانم که تعجب مرا دید گفت:
- علی‌جان! ما جلوتر می‌ریم تو و خانومت هم بیاین.
بعد رو به زینب که سوالی مرا نگاه می‌کرد گفت:
- زینب‌جان! بریم بچه‌ها خودشونو به ما می‌رسونن.
زینب «چشم خاله‌»ای گفت. مرضیه‌خانم به دو زن دیگر ملحق شد و به راه افتادند. زینب دستم را گرفت.
- امروز خوش می‌گذره، حتماً بیا.
معذب لبخند زدم، زینب «فعلاً» گفت و به سید که منتظر او بود پیوست و باهم به‌ راه افتادند. من که چیزی نمی‌دانستم به طرف علی برگشتم.
- علی این‌جا چه خبره؟
- ۲۲بهمنه دیگه... .
- خب... .
- مگه از طرف پارامونت نیومدی؟
- نه اون‌ طرف رو بسته بودن انداختم از این پایین اومدم.
- خب به‌خاطر راهپیمایی بستن، راهپیمایی ... .
منظورش را بالاخره فهمیدم، نگذاشتم حرفش تمام شود و شگفت‌زده و ناراحت گفتم:
- علی! تو‌ واقعاً می‌خوای بری راهپیمایی؟
- آره خانم‌گل! تو هم بیا.
عصبی جواب دادم:
- کجا بیام؟ اومده بودم روز تعطیلی با تو خوش باشم، الان واسه چی پاشم بیام راهپیمایی؟ بیکارم مگه؟
علی دستی به پشت سرش کشید.
- خب، می‌خوای کلید خونه رو‌ میدم برو‌ داخل، ما ظهر برمی‌گردیم.
کلافه نگاهش کردم.
- علی! من اومدم با تو باشم، نیومدم تنها باشم، خب این‌جوری برمی‌گردم خونه‌مون، نمیشه نری راهپیمایی؟
علی سرش را کج کرد.
- خانم‌گل؟ نمیشه، تو هم بیا بریم، باور‌کن خوش می‌گذره، تازه خانم محمدی هست تنها نمی‌مونی.
- زینب که با شوهرش رفت.
- خب تو هم با شوهرت بیا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
کلافه‌ نگاهی به‌ چشمان منتظرش کردم. مقابل این‌ چشم‌ها همیشه تسلیم بودم.
- باشه سوار شو‌ بریم.
علی خندید.
- می‌ریم راهپیمایی بعد با ماشین بریم؟
- نخند! تا اولش که میشه با ماشین رفت؟
علی خنده‌اش را جمع کرد.
- نزدیکه، میشه پیاده بریم.
نفسم را بیرون دادم.
- از کجاست تا کجا؟
- از پارامونت هست تا مصلی، بعد نماز ظهر برمی‌گردیم.
- اوههه.‌.. این همه راه... .
دستم را گرفت.
- تنبل‌خان! بیا بریم خوش می‌گذره.

ناچار به راه افتادم. زیر لب گفتم:
- اگه بابا بفهمه امروز‌ کجا رفتم سرمو گوش تا گوش می‌بره.
- چیزی گفتی؟
نگاهم را به علی دوختم.
- میگم چه لزومی داره بریم راهپیمایی؟
- خب باید نشون بدیم پای انقلابیم.
شانه‌ام را بالا دادم.
- برای من‌ که اصلاً مهم نیست.
- خوب گفتم خونه بمون.
- برای من انقلاب و راهپیمایی و دولت و‌ حکومت هیچ‌کدوم مهم نیست، فقط تو برام مهمی، هر جا هم بری باهاتم.
- این‌جا‌ هم بهت خوش می‌گذره.
به خیابان اصلی رسیده بودیم. هنوز دو چهارراه تا محل اصلی فاصله داشتیم، اما از همین‌جا هم جمعیت قابل‌ توجه بود.
- چقدر آدم اومده.
- دیدی خیلی‌ها براشون مهمه بیان.
- حس می‌کنم از سر بیکاری اومدن.
علی نگاهم‌ کرد.
- یعنی به نظرت این همه آدم فقط از سر بیکاری حاضر شدن توی این سرما از کنار بخاری خونه‌هاشون بلند شن بیان بیرون؟ مطمئن باش دلیل مهم‌تری دارن.
- مثلا؟
- مثلا دفاع از انقلاب.
ابروهایم را بالا دادم.
- یعنی جنگ بشه همه اینا حاضرن برن؟ فکر نکنم.
علی لبخند کوتاهی زد.
- نگران نباش، اون‌جوری که فکر می‌کنی جنگ نمیشه، ولی حتی اگه بشه هم باور‌ کن همه میرن.
به علی نگاه کردم.
- تو‌ هم میری؟
- شک نکن.
دلم از این لحن مطمئن به کف پایم ریخت.
- می‌ترسم علی!
- از چی؟
- از این‌که‌ راحت میگی‌ میرم جنگ.
علی بلند خندید.
- الان که‌ جنگ نشده، من هم که پوتین پام نکردم برم که می‌ترسی.
علی لحظه‌ای مکث کرد و آرام‌تر گفت:
- ولی از ته دل آرزومه‌ پرچم سه‌رنگ روی تابوتم بکشن.
نگاه لرزانم را به‌ او که سر به زیر انداخته بود، دوختم. جمعیتی از مردان جوان که معلوم بود همراه هم‌اند، بلند الله اکبر گفتند، نظرم از علی سوی آن‌ها چرخید. علی هم با صدای بلند در جوابشان الله اکبر گفت. جمعیت به حال ازدحام رسیده بود. نگران شدم علی را گم کنم. دستش را محکم‌تر گرفتم، علی شعار می‌داد و الله اکبر می‌گفت، اما من فقط در سکوت‌ و بهت‌زده به جمعیتی که درکشان نمی‌کردم، چشم دوخته بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
صبح خانه را به قصد دیدن شهرزاد ترک کردم. همین که زنگ خانه‌شان را زدم، آیفون را زد. با آسانسور بالا رفتم و با او جلوی خانه‌اش درحالی‌که چهره‌ی گرفته‌ای داشت، روبه‌رو شدم.
- چی‌شده مامان شهرزاد؟ نبینم گرفته باشی.
از جلوی در کنار رفت.
- بیا تو... اصلاً حالم خوب نیست.
داخل شدم. پوتینم را درآوردم و گفتم:
- درد داری؟
به حساسیت‌های شهرزاد واقف بودم. پوتین‌ها را در جاکفشی گذاشتم و دمپایی روفرشی را پا کردم.
- سارینا! اعصابم خرد شده.
شهرزاد بدون حرفی به سرویس بهداشتی نزدیک ورودی اشاره کرد.
- شهرزاد! خودم می‌دونم باید دست و بالم رو بشورم بذاری بیام تو.
نزدیک سرویس شدم.
شهرزاد گفت:
- یادت نره دمپاییت رو عوض کنی.
- نترس یادم نمیره.
دوباره دمپایی‌هایم را با دمپایی سرویس عوض کردم و درحالی‌که دستانم را می‌شستم، بلندتر گفتم:
- چرا سرپایی؟ مگه نگفتن این روزهای باقی مونده باید استراحت کنی؟
- تو دیگه دست از سرم بردار، من خوبم.
با دستمال دستانم را خشک کردم و از سرویس بیرون آمدم.
دمپایی‌های مخصوص خانه را پا کردم و به شهرزاد نزدیک شدم.
- بریم بشینیم حرف بزنیم تا سبک بشی.
از راهروی ورودی خانه که یک طرفش ورودی آشپزخانه بود گذشتیم و روی مبل‌های سلطنتی طلایی با روکش آبی که پشت اپن آشپزخانه چیده بود، کنار هم نشستیم. شهرزاد دلخور گفت:
- آبجی! زندانی شدم، دیگه حق ندارم برم بیرون، توی خونه هم مامان و امیر دو نفری، رفتن به آشپزخونه رو قدغن کردن، امیر زیاد نمی‌ذاره توی حموم بمونم، میگه سر می‌خوری می‌افتی، راه هم نباید برم یا همش خوابیده یا نشسته، دیوانه نشم شانس آوردم.
- یه چند روز تحمل کن بچه‌ات بیاد همه چی تموم میشه.
- برم برات یه چیزی بیارم.
شهرزاد دست روی پایش گذاشت و خواست بلند شود. بازویش را گرفتم.
- نمی‌خواد، تو بشین، خودم میرم، مگه نگفتی آشپزخونه قدغنه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
شهرزاد نشست و من به آشپزخانه رفتم.
- حالا که نمی‌ذارن بیایی آشپزخونه، برای غذا چی‌کار می‌کنید؟
- بیچاره امیر، خودش آشپزی می‌کنه.
در یخچال را باز کردم و با دیدن بطری شربت آلبالو آن را بیرون آوردم.
- الان امیر کجاست؟
- یه ساعت پیش تقی‌پور بهش زنگ زد گفت بره خبرگزاری کارش داره.
از شربت درون لیوان‌هایی که روی میز گذاشته بودم ریختم.
- مرخصی گرفت؟
- آره، البته اگه این تقی‌پور بذاره.
به لیوان‌ها آب سرد یخچال را اضافه کردم و با قاشقی هم زدم.
- کی میاد؟
- گفته زود برمی‌گرده.
با سینی شربت‌ها بیرون آمدم، روی میز گذاشتم و دوباره کنار شهرزاد نشستم.
- تا وقتی امیر بیاد پیشت می‌مونم، غصه نخور.
- ممنون، شربت‌ها رو‌ که خودت زحمتشو کشیدی، حالا تعارفت هم کنم؟
خندیدم و لیوانم را برداشتم.
- تو هم بخور حالت جا بیاد.
لیوان خالی شربت را روی میز گذاشتم و دستم را به شکم برآمده شهرزاد کشیدم.
- الان کجاست؟
شهرزاد شربتش را خورد و با لبخندی دستم را به جایی از کناره‌‌های شکمش هدایت کرد.
- این‌جاست.
کمی برآمدگی را حس کردم، ناگهان با حرکتی ظریف زیر دستم خالی شد.
- آخ... تکون خورد... چه قشنگ!
شهرزاد خندید و کمی از حالت کسلی درآمد.
- سارینا! باور کن بی‌تحرکی افسرده‌ام کرده.
- فقط یه خورده دیگه صبر کن.
- امیر هم پاسوز من شده، به زور دو هفته مرخصی گرفته تا فقط روز و شب در اختیار من باشه، نمی‌ذاره از جام تکون بخورم.
- داره بابا میشه باید جورت رو بکشه.
- بیچاره امیر گرفتار شده.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
کمی جابه‌جا شدم.
- این گرفتاری‌ها تازه اولشه، بچه که اومد این‌قدر توی دردسرهاش غرق بشید که بگید خوش به حال قبلاً.
- تو چی می‌فهمی بی‌احساس؟
سرم را با افسوس تکان دادم.
- شب بیداری، بی‌خوابی، ونگ‌ونگ، گوش درد، دل درد... خیلی خوبه.
- این بچه سالم به دنیا بیاد، من اصلًا خواب نمی‌خوام.
صدای چرخش کلید در قفل و پشت‌بندش صدای امیر که داخل میشد آمد.
- سلام شهرزاد‌جان! اومدم.
راهروی کوتاه ورودی اجازه نمی‌داد امیر ما را که پشت اپن نشسته بودیم ببیند، شهرزاد خواست بگوید آنجا هستم، اما تا گفت امیرجان، امیر اجازه صحبت نداد.
- عزیزم! بذار لباسمو عوض کردم برمی‌گردم دستمو می‌شورم، این مردک دیو*ث اعصاب برام نذاشته، حرف توی اون مغز خرش نمیره، بی‌وجدان تا استعفای منو نبینه راحت نمی‌شه، مرتیکه بی‌شعور کودن، جای مغز تو کله‌اش پِهِن جمع کرده... .
ابروهایم از شنیدن فحش‌هایی که برخلاف انتظارم از دهان امیر می‌شنیدم بالا رفت، امیر آن‌قدر آرام و‌ محترم بود که فکر نمی‌کردم فحش دادن هم بلد باشد.
شهرزاد معترض صدایش زد، اما امیر بدون آن‌که به طرف ما نگاه کند و مرا ببیند همان‌طور که تقی‌پور را به فحش بسته بود به اتاق خواب که روبه‌روی ما در راهرو کوتاه دیگری بود رفت.
- الدنگ بی‌مقدار، آدم شده برای من، کچل بی‌خاصیت، هیچی هم بارش نیست، فقط به‌خاطر سابقه کار پشت اون میز نشسته، یه کار درست و‌ حسابی که نداره، کثافت عوضی توی چشمای من نگاه کرده میگه نمی‌تونی برگردی سر کار استعفا بده، بی‌بته یه استعفایی نشونت بدم بی‌پدر و مادر... .
صحبتش به بیرون آمدن از اتاق و دیدن من ختم شد. شهرزاد سرش را پایین انداخته بود و از حرکت شانه‌هایش معلوم بود بی‌صدا می‌خندد. من هم به زور جلوی خنده‌ام را گرفته و به چهره بهت‌زده و سرخ از خجالت امیر زل زدم.
- سلام آقای ارجمندی!
- سلام خانم ماندگار! شما این‌جا بودید؟... ببخشید... نمی‌دونستم این‌جایید... حرف‌های نامربوط زیاد زدم.
- خواهش می‌کنم، ولی فکر‌ کنم شما دونفر از این به بعد بیشتر باید مراقب زبونتون باشید، دارید پدر و‌ مادر می‌شید دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین