- Jun
- 2,159
- 40,079
- مدالها
- 3
***
شب جمعهای بود، میخواستم پیش علی بمانم، اما از وقتی آمده بودم علی مشغول تایپ متن ترجمهای که تحویل گرفته، بود، من هم ناچار روی تخت نشسته و سر در گوشی منتظر بودم تا کار او تمام شود. کامپیوترش را که خاموش کرد به طرف من برگشت.
- ببخشید خانمگل! زیاد منتظر موندی.
گوشی را کنار گذاشتم.
- تموم شد؟
- آره، فایل رو براشون ایمیل کردم، گفته همین که ایمیل رو دید تسویه میکنه.
- علیجان! خیلی داری خودتو نابود میکنیها.
- نابود؟ نه، چرا اینجوری فکر میکنی؟
- هم درس، هم دانشگاه، هم کار، هم شرکت، هم ترجمه، هم تایپ، موندم چطور وقت میکنی این همه کار انجام بدی؟ باور کن آخرش از پا میفتی.
علی لبخند زد.
- نگران من نباش، طوریم نمیشه، کار جوهر مَرده.
ظرف تخمهای را که از مرضیهخانم گرفته بودم و کنار دستم گذاشته بودم، بلند کردم.
- مرد من! میایی تخمه بخوریم؟
- حتماً صبر کن برم متکا بیارم.
علی نیمخیز شد.
- لازم نیست آقای مشغول!
به متکاهای روی زمین اشاره کردم که روی پتوی پهن شده زرد و پلنگی گذاشته بودم.
- اونا رو هم آوردم، آماده است فقط برای جلوس جنابعالی.
علی سرش را خم کرد، دستی بر سی*ن*ه گذاشت و دست دیگر را به نشانه احترام باز کرد.
- ممنون بانو! پس بفرمایید.
تخمه خوردن آخر شب، تفریح بیشتر شبهای کنارهمیمان بود. شبهای گرم روی تخت کنار باغچه و شبهای سرد درون اتاق علی.
هردو دراز کش آرنجهایمان به متکاهای غلطکی و آبی رنگ که با پارچههای سفید جلد شده بود، تکیه داده و کف دستمان را حایل سرمان کرده و تخمه میشکاندیم که علی گفت:
- دستت درد نکنه خانمگل! تو مهمون من بودی، اما همهی بساط رو خودت ردیف کردی.
پوست تخمهای را داخل بشقاب انداختم.
- چیکار کنیم وقتی آقا سر خودشو شلوغ کرده؟
سرش را به طرف من چرخاند.
- ببخش دیگه، باید امشب تحویل میدادم.
تخمهای را از ظرف برداشتم.
- والا ما که دیگه عادت کردیم.
بعد درحالیکه تخمه را میشکستم، به طرف او چرخیدم.
- ولی واقعاً لازمه اینقدر به خودت سختی بدی؟
علی سرش را برگرداند و مشغول تخمه شکستن شد
- عزیزم! زندگی خرج داره، فردا روز خواستیم بریم سر خونه زندگیمون باید یه چیزی ته جیبمون باشه دیگه، نه؟
- ما که از جیب شما خبر نداریم، ولی اگه بگم میتونم کمکت کنم، اجازه میدی؟
علی سرش را به طرفم چرخاند و لبخند زد.
- من ممنوم ازت خانمگل! ولی نگران چیزی نباش، همهچی رو بسپار به خودم.
من هم به چشمانش خیره شدم.
- آخه آخرش با کار زیاد خودتو مریض میکنی، همین الان هم با این سرخی چشمات شک دارم ضعیف نشده باشن.
شب جمعهای بود، میخواستم پیش علی بمانم، اما از وقتی آمده بودم علی مشغول تایپ متن ترجمهای که تحویل گرفته، بود، من هم ناچار روی تخت نشسته و سر در گوشی منتظر بودم تا کار او تمام شود. کامپیوترش را که خاموش کرد به طرف من برگشت.
- ببخشید خانمگل! زیاد منتظر موندی.
گوشی را کنار گذاشتم.
- تموم شد؟
- آره، فایل رو براشون ایمیل کردم، گفته همین که ایمیل رو دید تسویه میکنه.
- علیجان! خیلی داری خودتو نابود میکنیها.
- نابود؟ نه، چرا اینجوری فکر میکنی؟
- هم درس، هم دانشگاه، هم کار، هم شرکت، هم ترجمه، هم تایپ، موندم چطور وقت میکنی این همه کار انجام بدی؟ باور کن آخرش از پا میفتی.
علی لبخند زد.
- نگران من نباش، طوریم نمیشه، کار جوهر مَرده.
ظرف تخمهای را که از مرضیهخانم گرفته بودم و کنار دستم گذاشته بودم، بلند کردم.
- مرد من! میایی تخمه بخوریم؟
- حتماً صبر کن برم متکا بیارم.
علی نیمخیز شد.
- لازم نیست آقای مشغول!
به متکاهای روی زمین اشاره کردم که روی پتوی پهن شده زرد و پلنگی گذاشته بودم.
- اونا رو هم آوردم، آماده است فقط برای جلوس جنابعالی.
علی سرش را خم کرد، دستی بر سی*ن*ه گذاشت و دست دیگر را به نشانه احترام باز کرد.
- ممنون بانو! پس بفرمایید.
تخمه خوردن آخر شب، تفریح بیشتر شبهای کنارهمیمان بود. شبهای گرم روی تخت کنار باغچه و شبهای سرد درون اتاق علی.
هردو دراز کش آرنجهایمان به متکاهای غلطکی و آبی رنگ که با پارچههای سفید جلد شده بود، تکیه داده و کف دستمان را حایل سرمان کرده و تخمه میشکاندیم که علی گفت:
- دستت درد نکنه خانمگل! تو مهمون من بودی، اما همهی بساط رو خودت ردیف کردی.
پوست تخمهای را داخل بشقاب انداختم.
- چیکار کنیم وقتی آقا سر خودشو شلوغ کرده؟
سرش را به طرف من چرخاند.
- ببخش دیگه، باید امشب تحویل میدادم.
تخمهای را از ظرف برداشتم.
- والا ما که دیگه عادت کردیم.
بعد درحالیکه تخمه را میشکستم، به طرف او چرخیدم.
- ولی واقعاً لازمه اینقدر به خودت سختی بدی؟
علی سرش را برگرداند و مشغول تخمه شکستن شد
- عزیزم! زندگی خرج داره، فردا روز خواستیم بریم سر خونه زندگیمون باید یه چیزی ته جیبمون باشه دیگه، نه؟
- ما که از جیب شما خبر نداریم، ولی اگه بگم میتونم کمکت کنم، اجازه میدی؟
علی سرش را به طرفم چرخاند و لبخند زد.
- من ممنوم ازت خانمگل! ولی نگران چیزی نباش، همهچی رو بسپار به خودم.
من هم به چشمانش خیره شدم.
- آخه آخرش با کار زیاد خودتو مریض میکنی، همین الان هم با این سرخی چشمات شک دارم ضعیف نشده باشن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: