- Jun
- 2,160
- 40,081
- مدالها
- 3
شب موقع شام بیمقدمه گفتم:
- بابایی! میخوام برگردم خبرگزاری.
پدر نگاهش را از بشقابش برداشت و به من خیره شد. ایران گفت:
- اینکه خیلی خوبه.
پدر قاشق و چنگالش را در بشقاب گذاشت.
- چیزی به اسم عقل توی کله تو پیدا میشه؟
غذایی را که میجویدم قورت دادم.
- اِ... چرا بابا؟
پدر اخم کرد.
- دختر! تو دوباره یاد بچهبازیهای دورهی دبیرستانت افتادی؟
- بچهبازی چیه؟ دوست دارم کار خبرنگاری رو.
- مثل اینکه فراموش کردی قول دادی بیایی شرکت کنار دست من؟
کمی بهطرف پدر خم شدم.
- نه، فراموش نکردم، ولی شما هم فراموش نکنید که یه مدت به من فرصت استراحت دادید تا خودم رو پیدا کنم، حالا میخوام توی این دورهی استراحت یهکم به علایقم برسم.
ایران گفت:
- آقا ایرادش چیه؟ سارینا یه بحران رو پشت سر گذاشته، خدا رو شکر میخواد کمکم به زندگی عادی برگرده، بذارید یه مدت کارهایی که دوست داره رو انجام بده تا فراموشش بشه چه اتفاقهایی از سرش گذشته.
پدر به ایران نگاه کرد.
- تا کی خانم؟ من هر روز منتظرم بلند شه بیاد شرکت، اما فقط داره ول میچرخه، معلوم نیست کجا میره که اصلاً توی خونه پیداش نمیشه.
ایران لیوان دوغی برای پدر ریخت.
- اعصابتون رو بهم نریزید آقا، سارینا دیگه بچه نیست نگرانش باشید.
پدر بدون آنکه به من نگاه کند، همانطور به ایران گفت:
- این به جای این وقت تلف کردنها باید بیاد یه مقدار آداب معاشرت برخورد با تاجر و سهامدار و کارمند و مدیر و مشتری و فروشنده یاد بگیره، اما فقط داره خوشگذرونی میکنه.
به جای ایران جواب دادم.
- بابایی! اونجا هم میام، ولی الان دوست دارم یه مدت اجازه بدید برم خبرگزاری.
پدر نگاهش به من بود که ایران گفت:
- آقا! سارینا چند سال مدام داشته درس میخونده، الان خستهست، بذارید یه مدت استراحت کنه، وقتی به آرامش رسید، با خیال راحت میاد شرکت پیش شما، مگه نه سارینا؟
در ادامه حرفهای ایران گفتم:
- آره بابا! من میام، شما هم قبول کنید اگه من بیام شرکت دیگه فرصتی برای تفریح و رسیدن به علایق خودم ندارم، یه چند ماه به من فرصت تفریح و استراحت بدید، بعد با کمال میل همراه شما میام.
پدر که نگاهش مدام بین من و ایران در حرکت بود روی من ثابت شد.
- باشه من هم منتظر اون روزی که بیایی شرکت میمونم، گرچه فکر نمیکنم از تو برای من مدیر دربیاد.
پدر مشغول غذا خوردن شد. ایران گفت:
- سارینا دختر باهوشیه، زود راه میفته.
پدر سری به نشانه تأسف تکان داد.
- ایران! حمایتهای بیش از حد تو از تصمیمات بچگانه این دختر باعث شده اون اینقدر سرکش بشه.
ایران لیوان دوغ را به پدر نزدیکتر کرد.
- نگران سارینا نباشید، دختر عاقلیه، بهش اعتماد کنید.
- بابایی! میخوام برگردم خبرگزاری.
پدر نگاهش را از بشقابش برداشت و به من خیره شد. ایران گفت:
- اینکه خیلی خوبه.
پدر قاشق و چنگالش را در بشقاب گذاشت.
- چیزی به اسم عقل توی کله تو پیدا میشه؟
غذایی را که میجویدم قورت دادم.
- اِ... چرا بابا؟
پدر اخم کرد.
- دختر! تو دوباره یاد بچهبازیهای دورهی دبیرستانت افتادی؟
- بچهبازی چیه؟ دوست دارم کار خبرنگاری رو.
- مثل اینکه فراموش کردی قول دادی بیایی شرکت کنار دست من؟
کمی بهطرف پدر خم شدم.
- نه، فراموش نکردم، ولی شما هم فراموش نکنید که یه مدت به من فرصت استراحت دادید تا خودم رو پیدا کنم، حالا میخوام توی این دورهی استراحت یهکم به علایقم برسم.
ایران گفت:
- آقا ایرادش چیه؟ سارینا یه بحران رو پشت سر گذاشته، خدا رو شکر میخواد کمکم به زندگی عادی برگرده، بذارید یه مدت کارهایی که دوست داره رو انجام بده تا فراموشش بشه چه اتفاقهایی از سرش گذشته.
پدر به ایران نگاه کرد.
- تا کی خانم؟ من هر روز منتظرم بلند شه بیاد شرکت، اما فقط داره ول میچرخه، معلوم نیست کجا میره که اصلاً توی خونه پیداش نمیشه.
ایران لیوان دوغی برای پدر ریخت.
- اعصابتون رو بهم نریزید آقا، سارینا دیگه بچه نیست نگرانش باشید.
پدر بدون آنکه به من نگاه کند، همانطور به ایران گفت:
- این به جای این وقت تلف کردنها باید بیاد یه مقدار آداب معاشرت برخورد با تاجر و سهامدار و کارمند و مدیر و مشتری و فروشنده یاد بگیره، اما فقط داره خوشگذرونی میکنه.
به جای ایران جواب دادم.
- بابایی! اونجا هم میام، ولی الان دوست دارم یه مدت اجازه بدید برم خبرگزاری.
پدر نگاهش به من بود که ایران گفت:
- آقا! سارینا چند سال مدام داشته درس میخونده، الان خستهست، بذارید یه مدت استراحت کنه، وقتی به آرامش رسید، با خیال راحت میاد شرکت پیش شما، مگه نه سارینا؟
در ادامه حرفهای ایران گفتم:
- آره بابا! من میام، شما هم قبول کنید اگه من بیام شرکت دیگه فرصتی برای تفریح و رسیدن به علایق خودم ندارم، یه چند ماه به من فرصت تفریح و استراحت بدید، بعد با کمال میل همراه شما میام.
پدر که نگاهش مدام بین من و ایران در حرکت بود روی من ثابت شد.
- باشه من هم منتظر اون روزی که بیایی شرکت میمونم، گرچه فکر نمیکنم از تو برای من مدیر دربیاد.
پدر مشغول غذا خوردن شد. ایران گفت:
- سارینا دختر باهوشیه، زود راه میفته.
پدر سری به نشانه تأسف تکان داد.
- ایران! حمایتهای بیش از حد تو از تصمیمات بچگانه این دختر باعث شده اون اینقدر سرکش بشه.
ایران لیوان دوغ را به پدر نزدیکتر کرد.
- نگران سارینا نباشید، دختر عاقلیه، بهش اعتماد کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: