جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,909 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
***
دستانم را در بغل جمع کردم و به صندلی سیمانی تکیه دادم.
- آقای درویشیان! اصلاً چه اصراری دارید که ثابت کنید جهان خالق داره؟ من میگم همه‌ی این هستی خود‌به‌خود به‌وجود اومده.
با این حرفم کلافگی در چهره علی مشخص شد.
- خانم ماندگار! واقعاً این چه حرفیه می‌زنید؟ از شما بعیده، شما یک آدم تحصیل‌کرده‌اید، «من میگم» یعنی چی؟ این همه صحبت کردیم من دلایلم رو گفتم که چرا هستی نیاز به خالق داره بعد شما تازه می‌گید «من میگم همه چیز خودبه‌خود به‌وجود اومده»؟
با انگشتانش موهایش را به عقب فرستاد.
- منطقی حرف بزنید، دلیل بیارید که چرا جهان باید خودبه‌خود به‌وجود اومده باشه؟
نگاهش را به باغچه دوخت و کمی آرام‌تر از قبل گفت:
- یک نفر در جایگاه علمی شما نباید با حدس و گمان حرف بزنه.
به طرف من برگشت.
- هرکدوم اون‌قدر علم داریم که بدونیم برای اثبات هر نظریه‌ای، باید دلیل وجود داشته باشه به صرف گفتن که نمیشه.
اخم‌هایم درهم شد، محترمانه حرف بی‌خردانه‌ام را به صورتم کوبیده بود، اما ول کن هم نبود.
- من عذر می‌خوام ولی شما چون نمی‌خواید حقیقت رو قبول کنید، دست به دامن حدس و گمان می‌شید.
علی عصبی نبود اما محکم حرف می‌زد. گویا توقع شنیدن چنین حرفی را از من نداشت، خودم هم از حرفی که زدم تعجب کرده بودم، اما نباید مقابل او خود را می‌باختم. دستانم را باز کردم و روی میز درهم قفل کردم.
- به‌ هر حال این‌ هم نظری هست، شما اگه در عقیده‌تون راسخ هستید باید به حدس و گمان هم جواب بدید.
علی آرام‌تر شد.
- ببینید خانم ماندگار! حدس و گمان و احتمال توی مباحث عقلی و علمی تا جایی فایده داره که پایه عقلی و علمی داشته باشه، نه این‌که یه حرف بی‌پایه و روی هوا باشه، حالا فکر کنید این گمان که شما میگید همه‌چی خودبه‌خود به‌وجود اومده چقدر پایه عقلی و علمی داره؟ کسی دیده چیزی خودبه‌خود به‌وجود بیاد؟ اصلاً میشه انتظار داشت که چیزی خودبه‌خود به‌وجود بیاد؟
سکوت کرد و منتظر پاسخ شد، اما جوابی ندادم.
- قبلاً هم گفتم هیچ‌ چیزی بی‌علت به‌وجود نیامده.
بدون این‌که جوابی بدهم فقط دوباره دستانم را در سی*ن*ه جمع کرده و به او نگاه کردم.
سری بالا انداخت و به باغچه خیره شد.
- شما نمی‌خواهید به یقین برسید، فقط دارید لجبازی می‌کنید.
خودم هم می‌دانستم درحال لجبازی کردن هستم. نمی‌خواستم قبول کنم که او درست می‌گوید، اما واقعاً درست می‌گفت و حق با او بود. باید از آنجا فرار می‌کردم تا اعتراف به شکست نکنم. کیفم را برداشتم.
- آقای دوریشیان! برای امروز کافیه، پس‌فردا همین‌ موقع همین‌جا.
بلند شدم. علی هم دستپاچه بلند شد.
- ناراحت شدید خانم ماندگار؟ باور کنید منظوری نداشتم.
- نه، خواهش می‌کنم، من دیگه باید برم.
- معذرت می‌خوام اگه بد حرف زدم.
- شما هم خسته شدید، بهتره برید استراحت کنید، خدانگهدار.
منتظر خداحافظی‌اش نماندم و حرکت کردم. باید زودتر از او دور می‌شدم تا اعتراف نکنم حق با اوست، می‌دانستم حق با اوست، می‌خواستم او را متوجه اشتباهش کنم، اما این من بودم که مدام در برابر دلایل قانع‌کننده او کم می‌آوردم. نمی‌دانستم وقتی نمی‌توانم او را قانع کنم که اشتباه می‌کند چرا دست از بحث کردن با او بر نمی‌دارم‌ و او‌ را با تفکراتش تنها نمی‌گذارم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
با صدای آلارم گوشی بیدار شدم و نگاهم را به عکس دونفری‌مان که مقابل آینه گذاشته بودم دوختم.
- علی‌جان! هیچ شبی نمی‌ذاری راحت بخوابم، تو‌ که این‌قدر از دلیل و علت می‌گفتی برگرد بگو دلیل کارهای عجیب خودت چی بود؟
دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم و لبه تخت نشستم و چشم به عکس خودم در آینه دوختم.
- امروز میرم پیش مادرت، اون‌جا که باشم فکر‌ می‌کنم هنوز هم منو می‌خوای، تو منو نمی‌خوای، اما مادرت چرا، حتی اگه وقتی برگشتی گفتی نمی‌خوای منو ببینی من دیدن مادرت رو رها نمی‌کنم، تو نمی‌تونی اعتراض کنی، اون منو هنوز می‌خواد، برگردی این‌قدر جلوی چشمت می‌مونم که مجبور بشی دوباره منو قبول کنی، حتی اگه دلت با من نباشه این‌قدر ذهنتو بازی بدم که نتونی به من نه بگی.
سرم را تکان دادم و بلند شدم باید آن‌قدر رفت و آمدم با مادر علی را زیاد می‌کردم که علی بعد از برگشت هم نتواند اعتراضی داشته باشد، آن‌قدر با آن‌ها رفت و آمد می‌کردم که در نهایت علی را تسلیم خودم کنم، من او را‌ بالاخره به خودم برمی‌گرداندم حتی به اجبار.
صبحانه را که خوردم به ایران گفتم کار دارم و‌ بیرون زدم. مقابل خانه‌ی علی پارک کردم و لحظاتی در ماشین فکر‌ کردم، وجودم دو قسمت شده بود، قسمتی که علی را می‌خواست به هر طریق و در هر شرایطی و قسمتی که می‌گفت در هر صورت قلب علی با تو نیست و اجبار خودت به او‌ باعث له شدن غرورت می‌شود و مرا نهی می‌کرد. در آینه ماشین نگاهی کردم.
- غرورم ارزشش رو داره علی رو فراموش کنم؟ نه، داشتن علی از همه چی باارزش‌تره، من یک بار دلشو بردم دوباره هم می‌تونم، فقط کافیه میخم رو‌ پیش مادرش محکم کنم اون‌قدر که وقتی برگشت نتونه مانع از رفتنم به خونه‌شون بشه، شاید طول بکشه، ولی من در قلبشو دوباره به روی خودم باز می‌کنم.
وارد حیاط خانه که شدم، مرضیه‌خانم با روسری که پشت گردن بسته بود به استقبالم آمد.
- سلام دخترم! خیلی خوش اومدی.
- سلام مزاحم شدم؟ کاری داشتید می‌کردید؟
- برای این‌که فکرم جاهای بی‌خود نره، اتاق حمید رو ریختم گردگیری کنم.
- پس من هم میام‌ کمکتون.
وارد اتاق پدرعلی شدیم، مرضیه‌خانم تمام وسایل کتابخانه پشت تخت را بیرون آورده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
کوله‌ام را روی زمین گذاشتم. دستمال کهنه‌ای را که روی کتاب‌ها بود برداشتم.
- قفسه رو‌ من پاک می‌کنم.
شروع به پاک کردن طبقات قفسه چوبی کردم. مرضیه‌خانم کمد لباسی را باز کرد که در آن هنوز چند دست از لباس‌های همسرش را نگه داشته بود، حواسم پیش کارهایش بود، با لبخندی بر لب عطری را که قبلاً از لباس‌های علی هم بوییده بودم را به لباس‌ها میزد. او محو لباس‌های همسرش بود که من پاک کردن قفسه‌ها را تمام کردم و شروع به پاک کردن کتاب‌ها و گذاشتنش در قفسه کردم، کمی بعد مرضیه‌خانم لباس‌ها را در کمد‌ چید و سراغ عکس همسرش رفت و با نگاهی عاشقانه روی قاب دستمال کشید. حرکات آرام دستانش را که دیدم، دلم لرزید.
- مادرجون! می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم.
مرضیه‌خانم نگاهم کرد.
- بپرس دخترم!
- چطور با آقاحمید ازدواج کردید؟
مرضیه‌خانم همان‌طور که نگاهش به قاب عکس بود، گفت:
- سال ۵۳ یه تازه معلم بودم، توی روستامون کار می‌کردم، کلاس‌های اول و دوم دست من بود، بقیه پایه‌ها دست حمید، قدیمی‌تر از من بود، تا قبل من همه پایه‌ها دست خودش بود، من که اومدم بچه‌ها رو کردن دو گروه، حمید بچه‌ شیراز بود که اون‌جا فرستاده بودنش، همون سال که باهم همکار بودیم اومد خواستگاری و سال ۵۴ عروسی کردیم.
- خیلی دوست دارم از زندگی شما بیشتر بدونم.
مرضیه‌خانم قاب عکس را سر جایش در قفسه چوبی گذاشت.

- پس من میرم یه چایی می‌ذارم، تو هم زود کتاب‌ها رو جمع کن بیا توی هال برات تعریف کنم.
مرضیه‌خانم که رفت من هم سعی کردم با سرعت بیشتری کتاب‌ها را در قفسه جا بدهم، بعد از تمام شدن کار روتختی را مرتب کرده و از اتاق بیرون رفتم. مرضیه‌خانم هم با سینی چای از آشپزخانه که کمی از هال بالاتر بود پایش را پایین گذاشت.
- دخترم! بفرما بشین که چایی هم آماده شد.
کنار دیوار هال با فاصله اندکی از آشپزخانه چهار پشتی دستباف روی تشکچه‌ای که با ملافه سفید رنگی جلد شده بود قرار داشتند، نشستم و گفتم:
- دستتون درد نکنه.
سینی را از دست مرضیه‌خانم گرفتم.
- دخترم! اگه روی زمین راحت نیستی بریم توی پذیرایی رو مبل بشین.
سینی را روی زمین گذاشتم.
- نه همین‌جا خیلی بهتره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
مرضیه‌خانم با مکثی که می‌دانستم حاصل زانو دردی است که گویا این روزها شدیدتر هم شده بود، نشست و پای راستش که در جهت مخالف من بود را صاف گذاشت.
- مادرجون! اگه ناراحتید بریم روی مبل.
- نه عزیزم! اینجا بهتره اگه کسی در بزنه آیفون بالاسرمونه زود جواب می‌دیم، شاید خبری از علی بشه.
سرم را زیر انداختم و لبم را دندان گرفتم.
مرضیه‌خانم گفت:
- چایی بردار دخترم!
سر بلند‌ کردم لبخندی زدم و یک فنجان چای برداشتم و کمی نوشیدم. نگاهی به مرضیه‌خانم کردم.
- بعد از عروسی چیکار کردید؟
لبخندی زد.
- توی همون روستا زندگی‌مون رو توی یک اتاق اجاره‌ای شروع کردیم. مدرسه می‌رفتیم تا عصر، بعد می‌اومدیم خونه، حمید علیه رژیم شاه فعالیت می‌کرد توی همون روستای کوچیک هرجا می‌نشست از مخالفت با شاه حرف می‌زد، مردم رو روشن می‌کرد، این‌قدر این‌ور و اون‌ور حرف زد تا بالاخره گزارشش رو دادن از کار اخراجش کردن، اما حمید دست از کارهاش برنداشت، سال ۵۵ بود که خبر برامون آوردن ساواک دنبالشه، قبل از این‌که مامورهای ساواک برسن روستا حمید فرار کرد، اومدن اما نتونستن پیداش کنن، به‌خاطر همین منو گرفتن آوردن شیراز، این‌جا که رسیدم دیدم پدر و مادر حمید رو هم گرفتن، بعدها فهمیدم پدر حمید وقتی متوجه میشه ساواک قراره بریزه خونه‌شون برای خاطر حمید، سعید رو فراری میده و بهش میگه به حمید بگو اگه حق پدری به گردنت دارم، بدون حق تسلیم شدن نداری، اگه امر پدرت واجب‌الاجرا است بدون امر می‌کنم حتی اگه ما رو کشتن شما دو نفر حق ندارید خودتون رو تسلیم کنید. برای حمید و سعید امر پدرشون مثل امر خدا بود، روی حرف پدرشون حرف نمی‌زدند، حاج‌آقا هم می‌دونست چی بگه که اون‌ها مجبور به اطاعت بشن.
مرضیه‌خانم نفس عمیقی کشید.
- رییس ساواک شیراز شمری بود برای خودش، چند ماه نگه‌مون داشتند، بعد که دیدن خبری از حمید نیست ولمون کردن، من برگشتم روستا، معلم نبود دوباره قبول کردن درس بدم، تا انقلاب دیگه حمید رو ندیدم، گاهی آقاسعید می‌اومد از حمید برام خبر می‌آورد، اما چون معلوم بود من تحت‌ نظرم حمید نمی‌تونست بیاد خونه. انقلاب که شد حمید برگشت خونه، اما باز هم آروم و قرار نداشت، توی قائله‌هایی که بعد از انقلاب ایجاد شد اسلحه دست گرفت، سپاه شیراز که راه افتاد اومد توی سپاه بازهم از هم دور شدیم، کلی این در و اون در زدم تا تونستم انتقالی بگیرم برای شیراز، اومدم اینجا تا پیش حمید زندگی کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
کمی جابه‌جا شدم.
- از همون‌ موقع اومدین توی همین خونه؟
- آره، اینجا خونه پدری حمید بود تا چند سال با حاج‌خانم و حاج‌آقا باهم زندگی کردیم، حاج‌آقا توی بازار وکیل کاسب بودن، وقتی فوت کرد مغازه‌اش رسید به آقاسعید و خونه‌اش سهم حمید شد.
- اینجا دیگه پیش آقاحمید بودید؟
لبخند تلخی زد.
- من اومده بودم کنار حمید باشم، اما باز هم حمید رو‌ خیلی کم می‌دیدم، جنگ که شد رفت جبهه، دیگه هفته‌ای یه‌بار دیدنش توی خونه شد ماهی دو سه روز، این وضعیت زندگی ما بود تا سال ۶۳ که شیمیایی شده برگشت و بیمارستان بستری شد، روزهای خیلی بدی رو‌ گذروندم، با کلی دعا و نذر و نیاز حمید از مرگ برگشت. ده ماه طول کشید تا تونستم بیارمش خونه، باور می‌کنی دو ماه از این ده ماه رو تو بیهوشی کامل گذروند؟
اشک در چشمانش برق میزد.
- خیلی سخت تونست سرپا بشه تا بتونیم از بیمارستان بیاریمش خونه، به‌خاطر عوارض شیمیایی دیگه نتونست بره خط مقدم، نفسش یاری نمی‌داد، اما پشت جبهه رو‌ ول نکرد تا جنگ تموم شد و همون روزهای قطعنامه بود که علی به دنیا اومد.
لبخند از میان اشک به چهره‌ی مرضیه‌خانم نشست.
- خدا بعد از سیزده سال به ما بچه داد، حمید روزی که علی به دنیا اومد خیلی خوشحال بود، هیچ‌وقت خنده‌هاش وقتی علی رو بغل کرد از خاطرم نمیره، مدام علی رو توی بغلش می‌گردوند و قربون صدقه‌اش می‌رفت، هیچ روزی خوشحال‌تر از اون روز توی زندگی ما دوتا وجود نداشت، خدا بعد از اون همه سال جواب دعاهامو داده بود، علی زمانی اومد که دیگه همه باورشون شده بود من و حمید هیچ‌وقت بچه‌دار نمی‌شیم، علی با اومدنش عزیز دل همه شد، ولی بیشتر از همه حمید عاشق علی بود.
مرضیه‌خانم غرق خاطرات شیرینش لبخند میزد و به دیوار روبه‌رو که تابلوی وان‌یکاد آویزان بود‌ چشم دوخته بود. من هم به علی فکر می‌کردم و حسرت می‌خوردم. همان زمانی که او چشم و چراغ این خانه بوده، من نوزاد پنج شش ماهه‌ای بودم که حتی مادرم به من شیر هم نمی‌داد، من و پدر را به حال خود رها کرده بود و وظیفه مادریش را هم پرستاری به عهده گرفته بود.
مرضیه‌خانم به طرف من برگشت. صبر کن برم از کمد علی آلبومش‌ رو بیارم عکس‌های بچگی علی رو ببینی.
- میشه بریم توی اتاق علی همون‌جا عکس‌ها رو ببینیم؟
مرضیه‌خانم ایستاد.
- حتماً دخترم! چرا که نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
به تخت علی تکیه داده و روی زمین نشستم، مرضیه‌خانم آلبوم جلد زرشکی قدیمی را به دستم داد و کنارم نشست. آلبوم را باز کردم و او شروع به توضیح دادن کرد.
- این‌جا علی یک‌ساله بود، یکی از دوست‌های حمید اومد خونه‌مون این عکس رو گرفت، بعداً برامون آورد.
نگاهی به عکس کردم. علی نوزاد ریزه‌میزه‌ای بود که دستان مردانه‌ای او را سراپا نگه داشته بود تا عکس بگیرند، صاحب دست‌ها خارج از کادر بود، اما علیِ نوزاد با چشمان گرد شده و متعجب به دوربین خیره بود.
مرضیه‌خانم عکس دیگری را نشان داد.
- این عکس مال زمانی که آقاسعید عروسی کرد، حمید از عکاس خواست این عکس رو بگیره.
علیِ دو-سه ساله در عکس روی زانوی پدرش نشسته بود. از همان عکس هم شباهت این دو نفر به هم کاملاً مشخص بود. علی بیش از آن‌که به مادرش شبیه باشد به پدرش شباهت داشت.
- ببین اینو، این‌جا علی می‌خواست بره کلاس اول، این عکس رو برای مدرسه گرفتیم.
از دیدن علیِ سر تراشیده در لباس مرتبی که دکمه آن تا زیر گلو بسته شده و سیخ و منظم به دوربین زل زده بود، خنده‌ام گرفت.
- چقدر بانمک شده.
آلبوم را ورق زدم.
- این عکس‌ها رو ببین، علی اول دبیرستان بود، پول توجیبی‌هاش رو‌ جمع کرد دوربین عکاسی خرید. من نمی‌دونستم می‌خواد دوربین بخره، بهش پول می‌دادم با تاکسی بره دبیرستان، اما به جاش با دوچرخه غلامحسین دوترکه می‌رفتن و پولاشو جمع می‌کرد، وقتی با دوربین اومد خونه وادارمون کرد بریم توی حیاط، یک حلقه فیلم انداخته بود روش، چندتا عکس با غلامحسین بیرون گرفته بود، بقیه حلقه رو همین‌جا توی حیاط تموم کرد.
لبخندی زدم، مرضیه‌خانم عکس سه نفره‌ای را نشان داد. علی و مادرش دو طرف پدرش که روی ویلچر نشسته بود، ایستاده بودند.
- تنها عکس سه نفره ما همینه، علی دوربین رو گذاشت لب پنجره تا بتونیم سه نفری کنار باغچه عکس بگیریم.
مرضیه‌خانم نفسش را بیرون داد و آرام «هی روزگار»یی زمزمه کرد.
به صورت علی در عکسی که بالای سر پدرش ایستاده و دست در گردن او انداخته و هر دو با خوشی می‌خندیدند انگشت کشیدم و گفتم:
- علی خیلی باباشو دوست داشت؟
- خیلی... پسر ندیدم به اندازه علی باباش رو دوست داشته باشه، از وقتی به ثمر رسید همه کارهای حمید رو‌ خودش به عهده گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
مرضیه‌خانم آهی کشید.
- علی که به دنیا اومد حمید هنوز سر پا بود، عوارض شیمیایی رو داشت، اما نه خیلی شدید، حمید هر وقت خونه بود، تمام وقتش رو با علی می‌گذروند، علی یک سالش بود که کم‌کم عوارض حمید شدت گرفت، دوسالش بود که حمید نیاز به اکسیژن پیدا کرد، سه سالش بود که حمید دیگه باید با کمک نشست و برخاست می‌کرد و گاهی عصا دست می‌گرفت، علی چهارسالش بود که دیگه حمید ویلچری شد و افتاد روی تخت، از اون موقع تا چهارده سال حمید دیگه نتونست کاری رو بدون کمک بقیه انجام بده.
مرضیه‌خانم اشک‌هایش را با گوشه روسری‌اش پاک کرد.
- ببخشید مادرجون! باعث شدم ناراحت بشید.
مرضیه‌خانم دست روی دستم گذاشت و لبخند زد.
- نه دخترم، غم حمید تا ابد با من هست.
چیزی نگفتم و به عکس‌های آلبوم خیره شدم. مرضیه‌خانم ادامه داد:
- گاهی فکر‌ می‌کنم خدا علی رو داد تا توی خدمت به حمید کم نیارم، علی از هفت-هشت سالگی کمک دست من بود، هیچ‌وقت نشنیدم نافرمانی و اعتراض کنه، با عشق همه کارهای باباشو انجام می‌داد، از مدرسه برمی‌گشت غذا خورده و نخورده زود مشق‌هاشو می‌نوشت می‌رفت اتاق حمید، دیگه تا شب با حمید بود، از اتفاق‌های مدرسه براش حرف می‌زد، با پدرش کتاب می‌خوند، حمید اوایل بهش قرآن یاد می‌داد، بزرگ‌تر که شد انگلیسی یادش داد، علی غذای پدرشو می‌داد و دست و پاش رو می‌مالید تا خواب نرن، حواسش به داروهای حمید بود، خلاصه هر کاری برای حمید می‌کرد.
به مرضیه‌خانم چشم دوخته بودم، گوشه چشمانش را پاک کرد و با همان لحن گرفته گفت:
- حمید بهترین یا درست‌تره بگم تنها دوست علی بود، دلم برای پسرم می‌سوخت، بعضی روزها می‌گفتم علی پاشو‌ برو بیرون با بچه‌ها بازی کن، می‌رفت نیم‌ساعت نشده برمی‌گشت می‌رفت توی اتاق حمید، نمی‌تونست دوری باباشو تحمل کنه.
مرضیه‌خانم سکوت کرد و با تکه نخی که از روی زمین برداشته بود مشغول شد. گفتم:
- حتماً زمان فوت آقاحمید به علی خیلی سخت گذشته.
مرضیه‌خانم نگاهم کرد.
- خیلی... وقتی حمید شهید شد علی خونه نبود، وقتی برگشت که من تازه متوجه رفتن حمید شده بودم، علی تا صبح با من توی اتاق پدرش کنار تختش موند.
مرضیه‌خانم دیگر کنترلی بر اشک‌هایش نداشت و همراه با گریه حرف می‌زد.
- اون شب پسرم فقط با گریه و اشک قرآن می‌خوند، می‌گفتم بیا برو بخواب من هستم، می‌گفت نه بابا تنهاس.
مرضیه‌خانم سری تکان داد.
- بیش‌تر خود علی تنها شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
مرضیه خانم اشک‌هایش را پاک کرد تا کمی بر خود کنترل پیدا کند.
- صبح حمید رو بردن برای تشییع آماده کنن، تشییع عصر بود، علی از همون صبح ناپدید شد، بعدها غلامحسین بهم گفت رفته بودن گلزار شهدا، علی رفته بوده توی قبری که برای پدرش آماده کرده بودن، همون‌جا نشسته به دعا و قرآن خوندن، آخرش هم بلند گفته خدایا بابامو سپردم به خودت بهش بگو منتظر من هم بمونه. بعدش هم یه مشت از خاک کف قبر رو برداشته بود و اومده بود بیرون.
مرضیه‌خانم به جعبه خاتمی که در قفسه کتاب‌های علی بود اشاره کرد.
- اون جعبه خاتم رو می‌بینی، علی خاک قبر پدرشو اونجا نگه داشته.
من هم که اشک‌هایم سرریز شده بود، آن‌ها را پاک کردم و گفتم:
- من هم دیدم، یک بار از علی پرسیدم چه خاکیه؟ گفت برای تیمم گذاشته اونجا.
مرضیه‌خانم سری به نشانه تأیید تکان داد و با صدای لرزانی ادامه داد:
- موقع دفن، علی خودش رفت پدرشو گذاشت توی قبر، صورتشو باز کرد و تلقین داد.
مرضیه‌خانم باز به گریه افتاد.
- دیدم حمید رو بوسید، سنگ لحد رو چید و اومد بیرون.
حال من هم دست کمی از حال مرضیه‌خانم نداشت هر دو باهم اشک می‌ریختیم.
- علی که اومد کنارم وایساد، دیدم پسرم نابود شده، بهم ریخته و شکسته شده بود، من زار می‌زدم اما اون نه، فقط دستشو انداخته بود دور من تا منو آروم کنه.
بلند شدم از جعبه دستمال کاغذی که روی میز علی بود، برداشتم تا اشک‌هایم را پاک کنم و‌ جعبه را کنار دست مرضیه‌خانم گذاشتم او‌ نیز د.ستمالی برای اشک‌هایش برداشت.
- وقتی خلوت شد، شنیدم علی آروم گفت:«بابا! ازم قول گرفته بودی سر قبرت گریه نکنم و محکم باشم، ازم راضی باش.»
مرضیه‌خانم آهی کشید.
- تا ده شب هر شب تا دیر وقت می‌رفت کنار قبر حمید می‌موند، وقتی بهش اعتراض کردم که چرا شب‌ها منو تنها می‌ذاری؟ دیگه بعد از اون تا چهلم عصرها می‌رفت گلزار، شب که میشد برمی‌گشت. تا مدت‌ها خیلی کم‌حرف شد، کم‌غذا شد، مدام قرآن می‌خوند یا روضه گوش می‌کرد و گریه می‌کرد، روز و شبش توی اتاق حمید می‌گذشت، علی از زندگی دست کشیده بود، طول کشید تا دوباره به زندگی برگرده، اما غصه چشماش هیچ‌وقت از بین نرفت، من هنوز غم چشماشو می‌بینم، علیِ من هنوز که هنوز عزادار پدرشه، هنوز هم بزرگ‌ترین پشتیبان علی پدرشه، هر وقت غم داشته باشه، گره توی کارش باشه، فکری شده باشه یا مشکلی داشته باشه، نماز مغرب و عشا رو توی اتاق حمید می‌خونه، بعد همون‌جا می‌شینه به قرآن خوندن و روی تخت حمید می‌خوابه.
لبخندی روی لب مرضیه‌خانم آمد.
- صبح هم بعد نماز با چنان نشاطی از اتاق میاد بیرون که انگار دوپینگ کرده.
- علی هیچ‌وقت از این کارهاش بهم نگفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
مرضیه‌خانم دستی روی شانه‌ام گذاشت.
- از علی به دل نگیر، علی کلاً از خودش کم حرف می‌زنه.
- کاش من هم بابای علی رو می‌دیدم.
مرضیه‌خانم با تأسف سری تکان داد.
- حمید برای علی فقط پدر نبود، معلم بود، الگو بود، مراد بود، همه‌ی زندگی علی بود، می‌تونم بگم علی بعد از حمید پسر من هم شد، قبلش فقط پسر حمید بود، حتی تنها دوست علی هم پدرش بود، چون همه‌ی وقتش رو با حمید می‌گذروند الان جز غلامحسین دوست صمیمی دیگه‌ای نداره، با غلامحسین هم از سر اجبار دوست شد، با مادرش می‌رفتیم جلسه، وقت‌های جلسه غلامحسین رو می‌ذاشت خونه ما تا خونه تنها نمونه، همین باعث شد که با علی رفیق بشن.
- چه جالب! نمی‌دونستم.
- ببخش دخترم! سرتو درد آوردم. تنهایی باعث میشه وقتی میایی اینجا دیگه نتونم خودمو کنترل کنم، پرحرفی می‌کنم.
- نه این چه حرفیه؟ ممنونم منو از خودتون می‌دونید و باهام حرف می‌زنید.
- تو دختر خودمی، تو هیچ‌ فرقی با علی برام نداری.
لبخندی زدم و آلبومی که باز شده روی زمین رها کرده بودم را برداشتم و ورق زدم و عکس‌های دیگر علی را که تنها یا با پدر، مادر یا غلامحسین گرفته بود، نگاه کردم. در صفحه آخر آلبوم، عکس سلفی دونفره‌مان بود، همان که روز عقد کنار طاووس گرفته بودیم و قبلاً پشت صفحه گوشی من هم بود، قطع عکس بزرگ‌تر از جای عکس آلبوم بود و‌ همین‌طور لای آلبوم قرار داشت. عکس را برداشتم و یادم افتاد من همه عکس‌های علی را از حافظه گوشی‌ام پاک کرده‌ام. با حسرت گفتم:
- این عکس رو‌ علی چاپ کرده؟
- اینو علی خیلی دوست داشت، روزی که‌ چاپش کرده بود، از همون دم در با ذوق و شوق گفت مامان بیا عکس زن منو ببین چقدر خوشگله.
لبخندی زدم و‌ مرضیه‌خانم ادامه داد:
- بهش گفتم چرا قابش نمی‌کنی بذاری تو اتاقت؟
- گفت خوشگلی خانومَم فقط مال خودمه، نباید چشم بقیه بهش بخوره.
خندیدم.
- اوه... عجب غیرتی!
مرضیه‌خانم هم خندید.
- دخترم! علی تو رو خیلی دوست داره.
قلبم با غم فشرده شد.
- من فکر نمی‌کنم دیگه دوستم داشته باشه.
مرضیه‌خانم دستم را گرفت.
- من میگم هنوز هم دوستت داره.
به او لبخند زدم، اما در دلم اطمینان نداشتم. نگاهم را دوباره به عکس دوختم.
- کاش من هم این عکس رو‌ چاپ می‌کردم.
- همین رو‌ بردار.
تعجب کردم.
- واقعا؟ آخه شاید علی ناراحت بشه.
- چرا باید ناراحت بشه؟
- خب علی دیگه منو نمی‌خواد، من دیگه حقی ندارم به وسایلش دست بزنم، حتی شاید دیگه راضی نباشه پامو توی اتاقش بذارم، بعد حالا این عکسو از توی آلبومش بردارم؟
- دخترم! علی چه تو رو بخواد چه نخواد می‌تونی این عکس رو برداری، اگه تو رو بخواد که ناراحت نمیشه، اگر هم نخواد دیگه معنی نمیده عکس تو پیش اون بمونه.
عکس را با ذوق به سی*ن*ه‌ام فشردم.
- یعنی برش دارم؟
- عزیزم! من بهت میگم برش دار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,079
مدال‌ها
3
وقتی از خانه علی بیرون آمدم آن عکس گران‌بهاترین دارایی من بود. عکس را در کوله قرار داده و کوله را برخلاف همیشه که روی صندلی عقب پرت می‌کردم، روی صندلی کنار راننده آرام گذاشته بودم، گویا می‌ترسیدم به عکسی که یادگاری از بهترین روز عمرم بود خللی وارد شود. درحالی‌که با یک دست فرمان ماشین را گرفته، آرنج دست دیگرم را در پنجره قرار داده و پشت انگشتان دستم را جلوی دهانم قرار داده بودم، به ایران و مرضیه‌خانم فکر می‌کردم، اختلاف سنی آن‌ها حداقل پانزده سال بود و ایران در برابر مرضیه‌خانم جوان محسوب می‌شد، اما هر دو با سرنوشتی مشابه زخم خورده جنگ هشت ساله بودند. جنگ از یکی کل خانواده‌اش را گرفته بود و از دیگری عشقش را. به حال سابق خودم تأسف می‌خوردم که چرا قبلاً گستاخانه به آن‌هایی که زمانی به جنگ رفته بودند تا چنین سرنوشت‌هایی برای دیگر زنان این سرزمین رخ ندهد، خرده گرفته و توهین و تمسخر می‌کردم و با وقاحت می‌گفتم:«می‌خواستند نروند». چقدر شرمنده بودم که زمانی این‌قدر بی‌انصافانه درمورد کسانی همچون پدر علی قضاوت می‌کردم. تا رسیدن به خانه فقط خودم را سرزنش می‌کردم و از خدا می‌خواستم به خاطر آن افکار ابلهانه مرا ببخشد و دوری علی را جزای افکار اشتباه گذشته‌ام قرار ندهد.
عکس دونفری کنار طاووس را گوشه‌ی آینه کمدم قرار دادم و لبه تخت نشستم و به عکس چشم دوختم. همان‌طور که چشمم به عکس بود گوشی‌ام را از جیب درآوردم و با رضا تماس گرفتم.
- سلام داداش، وقت داری؟
- سلام آبجی، چطور؟
- عصر میایی اینجا؟
- اگه بخوای آره، طوری شده؟
- نرم‌افزار ریکاوری داری؟
- آره برای چی می‌خوای؟
- توی عصبانیت عکس‌های علی رو از گوشی‌ام پاک کردم، می‌خوام ریکاوریشون کنم.
- باشه، عصر میام درستش می‌کنم نگران نباش.
- به نظرت می‌تونی عکس‌ها رو دوباره برگردونی؟
- آره، نگران نباش، کارو بسپار به خودم، همه رو‌ برمی‌گردونم.
- ممنون داداش، می‌بینمت.
تلفن را قطع کردم و خودم را روی تخت انداختم. دستم را زیر سرم گذاشتم و درحالی‌که به سقف خیره شده بودم به علی فکر کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین