- Jun
- 2,159
- 40,079
- مدالها
- 3
***
دستانم را در بغل جمع کردم و به صندلی سیمانی تکیه دادم.
- آقای درویشیان! اصلاً چه اصراری دارید که ثابت کنید جهان خالق داره؟ من میگم همهی این هستی خودبهخود بهوجود اومده.
با این حرفم کلافگی در چهره علی مشخص شد.
- خانم ماندگار! واقعاً این چه حرفیه میزنید؟ از شما بعیده، شما یک آدم تحصیلکردهاید، «من میگم» یعنی چی؟ این همه صحبت کردیم من دلایلم رو گفتم که چرا هستی نیاز به خالق داره بعد شما تازه میگید «من میگم همه چیز خودبهخود بهوجود اومده»؟
با انگشتانش موهایش را به عقب فرستاد.
- منطقی حرف بزنید، دلیل بیارید که چرا جهان باید خودبهخود بهوجود اومده باشه؟
نگاهش را به باغچه دوخت و کمی آرامتر از قبل گفت:
- یک نفر در جایگاه علمی شما نباید با حدس و گمان حرف بزنه.
به طرف من برگشت.
- هرکدوم اونقدر علم داریم که بدونیم برای اثبات هر نظریهای، باید دلیل وجود داشته باشه به صرف گفتن که نمیشه.
اخمهایم درهم شد، محترمانه حرف بیخردانهام را به صورتم کوبیده بود، اما ول کن هم نبود.
- من عذر میخوام ولی شما چون نمیخواید حقیقت رو قبول کنید، دست به دامن حدس و گمان میشید.
علی عصبی نبود اما محکم حرف میزد. گویا توقع شنیدن چنین حرفی را از من نداشت، خودم هم از حرفی که زدم تعجب کرده بودم، اما نباید مقابل او خود را میباختم. دستانم را باز کردم و روی میز درهم قفل کردم.
- به هر حال این هم نظری هست، شما اگه در عقیدهتون راسخ هستید باید به حدس و گمان هم جواب بدید.
علی آرامتر شد.
- ببینید خانم ماندگار! حدس و گمان و احتمال توی مباحث عقلی و علمی تا جایی فایده داره که پایه عقلی و علمی داشته باشه، نه اینکه یه حرف بیپایه و روی هوا باشه، حالا فکر کنید این گمان که شما میگید همهچی خودبهخود بهوجود اومده چقدر پایه عقلی و علمی داره؟ کسی دیده چیزی خودبهخود بهوجود بیاد؟ اصلاً میشه انتظار داشت که چیزی خودبهخود بهوجود بیاد؟
سکوت کرد و منتظر پاسخ شد، اما جوابی ندادم.
- قبلاً هم گفتم هیچ چیزی بیعلت بهوجود نیامده.
بدون اینکه جوابی بدهم فقط دوباره دستانم را در سی*ن*ه جمع کرده و به او نگاه کردم.
سری بالا انداخت و به باغچه خیره شد.
- شما نمیخواهید به یقین برسید، فقط دارید لجبازی میکنید.
خودم هم میدانستم درحال لجبازی کردن هستم. نمیخواستم قبول کنم که او درست میگوید، اما واقعاً درست میگفت و حق با او بود. باید از آنجا فرار میکردم تا اعتراف به شکست نکنم. کیفم را برداشتم.
- آقای دوریشیان! برای امروز کافیه، پسفردا همین موقع همینجا.
بلند شدم. علی هم دستپاچه بلند شد.
- ناراحت شدید خانم ماندگار؟ باور کنید منظوری نداشتم.
- نه، خواهش میکنم، من دیگه باید برم.
- معذرت میخوام اگه بد حرف زدم.
- شما هم خسته شدید، بهتره برید استراحت کنید، خدانگهدار.
منتظر خداحافظیاش نماندم و حرکت کردم. باید زودتر از او دور میشدم تا اعتراف نکنم حق با اوست، میدانستم حق با اوست، میخواستم او را متوجه اشتباهش کنم، اما این من بودم که مدام در برابر دلایل قانعکننده او کم میآوردم. نمیدانستم وقتی نمیتوانم او را قانع کنم که اشتباه میکند چرا دست از بحث کردن با او بر نمیدارم و او را با تفکراتش تنها نمیگذارم؟
دستانم را در بغل جمع کردم و به صندلی سیمانی تکیه دادم.
- آقای درویشیان! اصلاً چه اصراری دارید که ثابت کنید جهان خالق داره؟ من میگم همهی این هستی خودبهخود بهوجود اومده.
با این حرفم کلافگی در چهره علی مشخص شد.
- خانم ماندگار! واقعاً این چه حرفیه میزنید؟ از شما بعیده، شما یک آدم تحصیلکردهاید، «من میگم» یعنی چی؟ این همه صحبت کردیم من دلایلم رو گفتم که چرا هستی نیاز به خالق داره بعد شما تازه میگید «من میگم همه چیز خودبهخود بهوجود اومده»؟
با انگشتانش موهایش را به عقب فرستاد.
- منطقی حرف بزنید، دلیل بیارید که چرا جهان باید خودبهخود بهوجود اومده باشه؟
نگاهش را به باغچه دوخت و کمی آرامتر از قبل گفت:
- یک نفر در جایگاه علمی شما نباید با حدس و گمان حرف بزنه.
به طرف من برگشت.
- هرکدوم اونقدر علم داریم که بدونیم برای اثبات هر نظریهای، باید دلیل وجود داشته باشه به صرف گفتن که نمیشه.
اخمهایم درهم شد، محترمانه حرف بیخردانهام را به صورتم کوبیده بود، اما ول کن هم نبود.
- من عذر میخوام ولی شما چون نمیخواید حقیقت رو قبول کنید، دست به دامن حدس و گمان میشید.
علی عصبی نبود اما محکم حرف میزد. گویا توقع شنیدن چنین حرفی را از من نداشت، خودم هم از حرفی که زدم تعجب کرده بودم، اما نباید مقابل او خود را میباختم. دستانم را باز کردم و روی میز درهم قفل کردم.
- به هر حال این هم نظری هست، شما اگه در عقیدهتون راسخ هستید باید به حدس و گمان هم جواب بدید.
علی آرامتر شد.
- ببینید خانم ماندگار! حدس و گمان و احتمال توی مباحث عقلی و علمی تا جایی فایده داره که پایه عقلی و علمی داشته باشه، نه اینکه یه حرف بیپایه و روی هوا باشه، حالا فکر کنید این گمان که شما میگید همهچی خودبهخود بهوجود اومده چقدر پایه عقلی و علمی داره؟ کسی دیده چیزی خودبهخود بهوجود بیاد؟ اصلاً میشه انتظار داشت که چیزی خودبهخود بهوجود بیاد؟
سکوت کرد و منتظر پاسخ شد، اما جوابی ندادم.
- قبلاً هم گفتم هیچ چیزی بیعلت بهوجود نیامده.
بدون اینکه جوابی بدهم فقط دوباره دستانم را در سی*ن*ه جمع کرده و به او نگاه کردم.
سری بالا انداخت و به باغچه خیره شد.
- شما نمیخواهید به یقین برسید، فقط دارید لجبازی میکنید.
خودم هم میدانستم درحال لجبازی کردن هستم. نمیخواستم قبول کنم که او درست میگوید، اما واقعاً درست میگفت و حق با او بود. باید از آنجا فرار میکردم تا اعتراف به شکست نکنم. کیفم را برداشتم.
- آقای دوریشیان! برای امروز کافیه، پسفردا همین موقع همینجا.
بلند شدم. علی هم دستپاچه بلند شد.
- ناراحت شدید خانم ماندگار؟ باور کنید منظوری نداشتم.
- نه، خواهش میکنم، من دیگه باید برم.
- معذرت میخوام اگه بد حرف زدم.
- شما هم خسته شدید، بهتره برید استراحت کنید، خدانگهدار.
منتظر خداحافظیاش نماندم و حرکت کردم. باید زودتر از او دور میشدم تا اعتراف نکنم حق با اوست، میدانستم حق با اوست، میخواستم او را متوجه اشتباهش کنم، اما این من بودم که مدام در برابر دلایل قانعکننده او کم میآوردم. نمیدانستم وقتی نمیتوانم او را قانع کنم که اشتباه میکند چرا دست از بحث کردن با او بر نمیدارم و او را با تفکراتش تنها نمیگذارم؟
آخرین ویرایش: