- Jun
- 2,159
- 40,079
- مدالها
- 3
از در بخش زنان خارج شدم، هنوز در سالن انتظار بودم که متوجه شدم امیر داخل شد و گفت:
- سلام خانم ماندگار، حال شهرزاد چطوره؟
- سلام آقای ارجمندی! خوبه، تلفنی داشت با خانمدکتر حرف میزد من اومدم بیرون یه هوا بخورم.
- پس مزاحم نباشم.
به ردیفی از صندلیهای انتظار اشاره کردم و گفتم:
- شما که نمیتونید داخل بشید، من هم میخوام همینجا یه خورده بشینم، بفرمایید.
امیر روی یک از صندلیها نشست و گفت:
- واقعاً لطف کردید دیشب پیش شهرزاد موندید.
به فاصله یک صندلی از او نشستم و گفتم:
- خواهش میکنم شهرزاد خواهرمه، با من تعارف نداشته باشید.
امیر سر به زیر انداخت و گفت:
- لطف دارید.
به مچ دستش که ساعت علی را بسته بود، نگاه کردم. کمی لب زیرینم را به دندان گرفتم و گفتم:
- من و شهرزاد به هم خیلی نزدیکیم، همونطورکه شما و علی به هم نزدیک شدید.
امیر روی ساعت را با دست دیگرش گرفت.
- ازتون عذر میخوام.
- بابت چی؟
سرش را بالا آورد و گفت:
- با شهرزاد که حرف زدم، تأکید کرد ساعت رو نبندم؛ اما فراموش کردم بازش کنم.
- ایرادی نداره.
- شهرزاد میگه باعث میشم یاد علی بیفتید و ناراحت بشید، باور کنید من نمیخوام ناراحتتون کنم.
- گفتم مهم نیست، شما و علی توی همین مدت کم آشنایی خیلی صمیمی شُدید. حق دارید هدیهش رو دستتون کنید.
امیر نگاهش را دزدید و گفت:
- علی پسر خیلی خوبیه.
کمی چشمانم را ریز کردم و گفتم:
- چی شد با علی اینقدر دوست شدید؟
دوباره نگاهم کرد و گفت:
- واقعاً براتون مهمه؟
- بله، خیلی دوست دارم بدونم شما که از قبل علی رو نمیشناختید، چی شد اینقدر صمیمی شُدید؟
- شاید درست نباشه این حرفها رو به شما بزنم، ولی از اونجایی که شما با شهرزاد مثل خواهرید. من هم شما رو غریبه نمیبینم، بهتون میگم.
- سلام خانم ماندگار، حال شهرزاد چطوره؟
- سلام آقای ارجمندی! خوبه، تلفنی داشت با خانمدکتر حرف میزد من اومدم بیرون یه هوا بخورم.
- پس مزاحم نباشم.
به ردیفی از صندلیهای انتظار اشاره کردم و گفتم:
- شما که نمیتونید داخل بشید، من هم میخوام همینجا یه خورده بشینم، بفرمایید.
امیر روی یک از صندلیها نشست و گفت:
- واقعاً لطف کردید دیشب پیش شهرزاد موندید.
به فاصله یک صندلی از او نشستم و گفتم:
- خواهش میکنم شهرزاد خواهرمه، با من تعارف نداشته باشید.
امیر سر به زیر انداخت و گفت:
- لطف دارید.
به مچ دستش که ساعت علی را بسته بود، نگاه کردم. کمی لب زیرینم را به دندان گرفتم و گفتم:
- من و شهرزاد به هم خیلی نزدیکیم، همونطورکه شما و علی به هم نزدیک شدید.
امیر روی ساعت را با دست دیگرش گرفت.
- ازتون عذر میخوام.
- بابت چی؟
سرش را بالا آورد و گفت:
- با شهرزاد که حرف زدم، تأکید کرد ساعت رو نبندم؛ اما فراموش کردم بازش کنم.
- ایرادی نداره.
- شهرزاد میگه باعث میشم یاد علی بیفتید و ناراحت بشید، باور کنید من نمیخوام ناراحتتون کنم.
- گفتم مهم نیست، شما و علی توی همین مدت کم آشنایی خیلی صمیمی شُدید. حق دارید هدیهش رو دستتون کنید.
امیر نگاهش را دزدید و گفت:
- علی پسر خیلی خوبیه.
کمی چشمانم را ریز کردم و گفتم:
- چی شد با علی اینقدر دوست شدید؟
دوباره نگاهم کرد و گفت:
- واقعاً براتون مهمه؟
- بله، خیلی دوست دارم بدونم شما که از قبل علی رو نمیشناختید، چی شد اینقدر صمیمی شُدید؟
- شاید درست نباشه این حرفها رو به شما بزنم، ولی از اونجایی که شما با شهرزاد مثل خواهرید. من هم شما رو غریبه نمیبینم، بهتون میگم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: