- Jun
- 2,160
- 40,081
- مدالها
- 3
نگاهی به رضا انداختم. و دوباره به روبهرو نگاه کردم و گفتم:
- آره، مسجد محلشون میرفت، شنبه شبها میرفت حسینیه ثارالله جلسه رهپویان، میدونم بعضی وقتها هم میرفت پایگاه بسیج محلشون، حتماً جاهای دیگه هم میرفته که من خبر ندارم.
- توی این دو سه سال که با هم بودین کجاها رفت سفر؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- خب... سال اول میلاد امام رضا رفت مشهد، همون سال نیمه شعبان رفت جمکران، سالهای بعد سرمون شلوغ شد نتونست بره، پارسال و پیرارسال تابستون، نهاد که کاروان دانشجویی میفرستاد مشهد، علی به عنوان مسئول اتوبوس رفت، یه بار هم باهاشون رفت راهیان نور، عیدها هم که میرفت اردوی جهادی.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- حیف یه بار هم توی این سفرها بابا نذاشت برم باهاش... آها یه بار سال اول بابا گذاشت با علی همراه بچههای انجمن گردشگری رفتیم بهشت گمشده، تنها سفر دونفریمون همون بود.
- علی اردوی جهادی کجاها رفت؟
ناخنم را کمی گوشه لبم کشیدم و گفتم:
- خب... امسال رفتن جنوب استان، پارسال رفتن کرمان، پیرارسال هم رفتن سیستان بلوچستان.
رضا آرام گفت:
- پس سیستان بلوچستان رفته.
نگاهی به من کرد و گفت:
- نمیدونی کجای سیستان بلوچستان رفتن؟
شانهای بالا انداختم و گفتم:
- نه، حتماً مناطق محرومش رفتن دیگه.
- با کیا میرفت؟
- نمیدونم، سید بهتر میدونه، اون هم باهاش میرفت.
- سید موسوی؟
«اوهوم» گفتم و رضا دیگر سوالی نپرسید. نگاهی به او که متفکر در حال رانندگی بود، کردم.
- رضا؟ اینها رو برای چی پرسیدی؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- ها؟ همینجوری، از سر کنجکاوی.
نگاهم را به روبهرو دوختم.
- به نظرت علی واقعاً کاری کرده و رفته قایم شده؟
- نمیدونم.
- اصلاً نمیتونم قبول کنم علی خائن باشه.
- خب همیشه شرایط ممکنه آدمها رو عوض کنه.
سرم را به اطراف تکان دادم و گفتم:
- نه، امکان نداره، علی عوض نمیشه، حتماً پلیسها دارن اشتباه میکنن.
یکدفعه حس کردم قلبم از یادآوری فکری که این روزها در ذهنم بود از جایش کنده شد.
- رضا! اگه علی خ*یانت نکرده، پس کجاست؟ وای نکنه... .
- باز تو خودت رو ناراحت کردی؟
- شاید باید آرزو کنم علی خائن باشه.
- آره، مسجد محلشون میرفت، شنبه شبها میرفت حسینیه ثارالله جلسه رهپویان، میدونم بعضی وقتها هم میرفت پایگاه بسیج محلشون، حتماً جاهای دیگه هم میرفته که من خبر ندارم.
- توی این دو سه سال که با هم بودین کجاها رفت سفر؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- خب... سال اول میلاد امام رضا رفت مشهد، همون سال نیمه شعبان رفت جمکران، سالهای بعد سرمون شلوغ شد نتونست بره، پارسال و پیرارسال تابستون، نهاد که کاروان دانشجویی میفرستاد مشهد، علی به عنوان مسئول اتوبوس رفت، یه بار هم باهاشون رفت راهیان نور، عیدها هم که میرفت اردوی جهادی.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- حیف یه بار هم توی این سفرها بابا نذاشت برم باهاش... آها یه بار سال اول بابا گذاشت با علی همراه بچههای انجمن گردشگری رفتیم بهشت گمشده، تنها سفر دونفریمون همون بود.
- علی اردوی جهادی کجاها رفت؟
ناخنم را کمی گوشه لبم کشیدم و گفتم:
- خب... امسال رفتن جنوب استان، پارسال رفتن کرمان، پیرارسال هم رفتن سیستان بلوچستان.
رضا آرام گفت:
- پس سیستان بلوچستان رفته.
نگاهی به من کرد و گفت:
- نمیدونی کجای سیستان بلوچستان رفتن؟
شانهای بالا انداختم و گفتم:
- نه، حتماً مناطق محرومش رفتن دیگه.
- با کیا میرفت؟
- نمیدونم، سید بهتر میدونه، اون هم باهاش میرفت.
- سید موسوی؟
«اوهوم» گفتم و رضا دیگر سوالی نپرسید. نگاهی به او که متفکر در حال رانندگی بود، کردم.
- رضا؟ اینها رو برای چی پرسیدی؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- ها؟ همینجوری، از سر کنجکاوی.
نگاهم را به روبهرو دوختم.
- به نظرت علی واقعاً کاری کرده و رفته قایم شده؟
- نمیدونم.
- اصلاً نمیتونم قبول کنم علی خائن باشه.
- خب همیشه شرایط ممکنه آدمها رو عوض کنه.
سرم را به اطراف تکان دادم و گفتم:
- نه، امکان نداره، علی عوض نمیشه، حتماً پلیسها دارن اشتباه میکنن.
یکدفعه حس کردم قلبم از یادآوری فکری که این روزها در ذهنم بود از جایش کنده شد.
- رضا! اگه علی خ*یانت نکرده، پس کجاست؟ وای نکنه... .
- باز تو خودت رو ناراحت کردی؟
- شاید باید آرزو کنم علی خائن باشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: