جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,978 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,081
مدال‌ها
3
نگاهی به رضا انداختم. و دوباره به روبه‌رو نگاه کردم و گفتم:
- آره، مسجد محلشون می‌رفت، شنبه شب‌ها می‌رفت حسینیه ثارالله جلسه رهپویان، می‌دونم بعضی وقت‌ها هم می‌رفت پایگاه بسیج محلشون، حتماً جاهای دیگه هم می‌رفته که من خبر ندارم.
- توی این دو سه سال که با هم بودین کجاها رفت سفر؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- خب... سال اول میلاد امام رضا رفت مشهد، همون سال نیمه شعبان رفت جمکران، سال‌های بعد سرمون شلوغ شد نتونست بره، پارسال و پیرارسال تابستون، نهاد که کاروان دانشجویی می‌فرستاد مشهد، علی به عنوان مسئول اتوبوس رفت، یه بار هم باهاشون رفت راهیان نور، عیدها هم که می‌رفت اردوی جهادی.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- حیف یه بار هم توی این سفرها بابا نذاشت برم باهاش... آها یه بار سال اول بابا گذاشت با علی همراه بچه‌های انجمن گردشگری رفتیم بهشت گمشده، تنها سفر دونفری‌مون همون بود.
- علی اردوی جهادی کجاها رفت؟
ناخنم را کمی گوشه لبم کشیدم و گفتم:
- خب... امسال رفتن جنوب استان، پارسال رفتن کرمان، پیرارسال هم رفتن سیستان بلوچستان.
رضا آرام گفت:
- پس سیستان بلوچستان رفته.
نگاهی به من کرد و گفت:
- نمی‌دونی کجای سیستان بلوچستان رفتن؟
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- نه، حتماً مناطق محرومش رفتن دیگه.
- با کیا می‌رفت؟
- نمی‌دونم، سید بهتر می‌دونه، اون هم باهاش می‌رفت.
- سید موسوی؟
«اوهوم» گفتم و رضا دیگر سوالی نپرسید. نگاهی به او که متفکر در حال رانندگی بود، کردم.
- رضا؟ این‌ها رو برای چی پرسیدی؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- ها؟ همین‌جوری، از سر کنجکاوی.
نگاهم را به روبه‌رو دوختم.
- به نظرت علی واقعاً کاری کرده و رفته قایم شده؟
- نمی‌دونم.
- اصلاً نمی‌تونم قبول کنم علی خائن باشه.
- خب همیشه شرایط ممکنه آدم‌ها رو عوض کنه.
سرم را به اطراف تکان دادم و گفتم:
- نه، امکان نداره، علی عوض نمیشه، حتماً پلیس‌ها دارن اشتباه می‌کنن.
یک‌دفعه حس کردم قلبم از یادآوری فکری که این روزها در ذهنم بود از جایش کنده شد.
- رضا! اگه علی خ*یانت نکرده، پس کجاست؟ وای نکنه... .
- باز تو خودت رو ناراحت کردی؟
- شاید باید آرزو کنم علی خائن باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,081
مدال‌ها
3
رضا متعجب «چرا» کشیده‌ای گفت.
- آخه اگه خائن باشه و قایم شده باشه یعنی هنوز سالمه، ولی اگه خ*یانت نکرده باشه الان که خبری ازش نیست یعنی... .
دستم را جلوی دهانم گرفتم و اجازه دادم بغض گلویم با اشک از چشمانم بیرون بریزد.
- سارینا؟ چرا خودت رو پیش‌پیش ناراحت می‌کنی؟ هنوز که چیزی معلوم نیست‌
- یا خدا، علی رو سالم نگه دار.
- ان شاء الله سالمه.
- اگه سالمه پس کجاست؟
رضا سری از تأسف تکان داد و چیزی نگفت. اشک‌هایم را پاک کردم و‌ چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم کنترل پیدا کنم.
- مهم نیست علی کاری کرده یا نکرده، برای من مهم فقط اینه که سالم باشه.
- برات مهم نیست اگه این‌هایی که پلیس‌ها میگن درست باشه و علی دستش به خون بی‌گناه‌ها آلوده شده باشه؟
دوباره اشک‌هایم روان شد و گفتم:
- نگو رضا! نگو! علیِ من هیچ کاری نکرده، اون‌ها همشون اشتباه می‌کنن، علیِ من از همه‌ی اون‌ها بهتره، علی به هیشکی آزار نمی‌رسونه، اون پلیس‌ها کارشون رو بلد نیستن انداختن گردن علی، اصلا‍ً راست هم بگن من علی رو می‌خوام، حتی اگه بدترین آدم دنیا شده باشه، من علی‌ام رو صحیح و سالم می‌خوام حالا می‌خواد هر کاری که کرده باشه.
گریه‌ام شدیدتر شد؛ اما ادامه دادم:
- کاش علی هم منو می‌خواست، حاضر بودم تو هر جهنمی با هر شرایطی باهاش باشم، هرکاری می‌کرد همراهی‌اش می‌کردم، برای من هیچی مهم نیست، جز خود علی.
به رضا نگاه کردم و گفتم:
- درد من این نیست علی خائنه یا نه، درد من اینه اول علی سالمه یا نه، دوم این که علی منو نمی‌خواد، منو ول کرد، دیگه حتی به من فکر هم نمی‌کنه.
رضا آرام گفت:
- این پسر چی به سر تو آورده؟ آروم باش، امیدوارم زود برگرده و‌ معلوم بشه همه‌اش سوءتفاهم بوده، تا از این پریشونی دربیایی.
اشک‌هایم را پاک کردم و‌ از پنجره به بیرون خیره شدم.
- سارینا؟
به طرف رضا برگشتم و گفتم:
- چیه؟
- اگه علی باهات تماس گرفت یا یه خبری ازش شد، به من هم میگی؟
- چرا؟
- خب برادرتم، نگرانتم، می‌خوام بفهمم علی کجاست؟ چرا این‌ کارها رو‌‌ کرده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,081
مدال‌ها
3
سرم را به طرف پنجره چرخاندم و گفتم:
- باشه، اگه خبری از علی شد به تو هم میگم.
چند لحظه هر دو سکوت کردیم که رضا پرسید:
- سارینا! اگه بازم سوال بپرسم ناراحت میشی؟
به طرف او برگشتم و گفتم:
- چی دوست داری بدونی؟
- برنامه کار و زندگی علی چی بود؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- علی آدم پرمشغله‌ای بود؛ اما چون نظم داشت به همه کارهاش می‌رسید، اون ترم‌هایی که درس داشتیم، معمولاً سه روز در هفته کلاس داشتیم یا فوقش چهار روز، بقیه هفته رو صبح تا بعدازظهر می‌رفت همون شرکت شیمیایی که ساعتی توش مشغول بود، کار پایان‌نامه که شروع شد کار شرکت رو‌ کرد سه‌شنبه و چهارشنبه، بعدازظهر که تعطیل میشد، خونه نمی‌رفت، می‌اومد آزمایشگاه تا غروب روی پایان‌نامه کار می‌کردیم، این ترم آخر که درس به‌خصوصی نداشتیم، فقط روی پایان‌نامه کار می‌کردیم و بیشتر توی آزمایشگاه بودیم از اول شروع پایان‌نامه پنج‌شنبه‌ها هم می‌رفتیم آزمایشگاه، جمعه‌ها موقع استراحت‌مون بود، صبح می‌رفتیم کوه، بعد من می‌اومدم خونه، علی می‌رفت نمازجمعه، بعدازظهر دوباره می‌رفتم خونه‌شون، تا کارهای هفته قبلمون رو‌ جمع کنیم و برنامه کارهای هفته بعدمون رو ببندیم.
- خب این‌که همه‌اش شد درس و پایان‌نامه، غیر این‌ها کجا می‌رفت؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- خب گفتم که شنبه شب‌ها می‌رفت حسینیه ثارالله، عصر یکشنبه‌ها با هم قرار کتابخونه داشتیم، حالا یا کتابخونه دانشکده یا کتابخونه دانشگاه توی ارم، علی قبل پایا‌ن‌نامه شب‌ها ترجمه هم می‌کرد. گاهی وقت‌ها می‌رفت یه دارالترجمه توی خیابون ملاصدرا، بعد از شروع پایان‌نامه دیگه شب‌ها روی تحقیقات و محاسبات و گزارش‌کارهای پایان‌نامه کار می‌کرد. البته تقسیم کار هم کرده بودیم، چون من بیش‌تر از اون وقت آزاد داشتم بیش‌تر کارهای یدی با من بود ذهنی با اون.
رضا سر تکان داد و گفت:
- میشد جایی بره یا کاری بکنه به تو نگه؟
- آره.
- واقعاً؟ چرا خب؟ نمی‌خواستی ازش تا بهت بگه؟
- علی کلاً اخلاقش همینه، نه این‌که بخواد مخفی‌کاری کنه، نه، اگه ازش می‌پرسیدم می‌گفت، ولی خودش هیچ‌وقت نمی‌گفت کجاها میره و‌ چیکار می‌کنه، من هم اصراری نداشتم بپرسم.
- یعنی کنجکاو هم نبودی ببینی علی چی کار می‌کنه؟ کجا میره؟ با کی میره؟
- این‌که با کی میره رو می‌دونستم، معمولا با سید بود، ولی کنجکاو نبودم ببینم کجا میره و‌ چیکار می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,081
مدال‌ها
3
رضا نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- خب آخه چرا؟
- چون بهش اعتماد داشتم، مهم نبود بهم بگه کجا میره و چیکار می‌کنه، علی اهل خلاف و هیزبازی نبود که نگرانش بشم، اگه لازم بود خودش بهم می‌گفت کجا میره.
رضا سری تکان داد و گفت:
- چه عجیب!
- مگه مریم تو رو‌ سوال‌پیچ می‌کنه؟ اگه می‌کنه بگو زودتر بهش تذکر بدم اذیتت نکنه.
- مریم؟ نه، ولی اگه بخواد بپرسه من کاملاً بهش حق میدم.
- من هیچ‌وقت دوست نداشتم کسی سوال‌پیچم کنه کجا میرم و چیکار می‌کنم، خودم هم کسی رو سوال‌پیچ نمی‌کنم.
- ولی این خوب نیست، شاید باید علی رو سوال‌پیچ می‌کردی.
روی‌ام را برگرداندم.
- نمی‌دونم، شاید حق با توئه، اگه علی رو سوال‌پیچ می‌کردم و مجبور بود بهم بگه کجا میره، شاید الان وضعم این نبود.
- ببخش، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
- بی‌خیال، فکرشو نکن.
رضا داخل خیابان خانه پیچید.
- ممنون اومدی دنبالم.
ماشین را مقابل خانه نگه داشت و گفت:
- خواهش می‌کنم آبجی کوچیکه.
لبخند زدم و گفتم:
- بگو آبجی بزرگه، ریموت همراهم هست بزنم ماشین رو ببری داخل؟
- نه باید برم.
- کجا؟ نمیایی تو؟
- نه کار دارم.
- مگه نگفتی تعطیلی؟
- از کار تعطیلم، از زندگی که تعطیل نیستم، کارهای دیگه هم دارم باید بهشون برسم.
درحالی‌که از ماشین پیاده می‌شدم گفتم:
- بله، متأهلی مشغولیت هم داره.
- ممنون آبجی که فضولی‌هام رو تحمل کردی جواب سوالام رو دادی.

از پنجره ماشین خم شده و او را نگاه کردم و گفتم:
- خواهش می‌کنم داداش! من چیز مخفی‌ای از تو ندارم، برو خوش باش.
لبخندی زد و گفت:
- تو هم برو بدون فکر به علی استراحت کن.
در خانه را که باز کردم، دست بلند کرده و او هم با تک بوقی جواب داد و حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,081
مدال‌ها
3
آن‌قدر خسته بودم که تا لباسم را عوض کردم و روی تحت دراز کشیدم، خوابم برد.

***
مقداری از یخ‌دربهشت را با نی به دهانم فرستادم. سرمای دلپذیرش گرمای هوای تابستان را قابل تحمل می‌کرد به علی که مشغول هم‌زدن یخ‌های نوشیدنی بود، نگاه کردم و در دل به‌خاطر این یخ‌ در بهشت‌ها از این پسر تخس تشکر کردم؛ اما در ظاهر نباید واکنشی نشان می‌دادم.
- آقای درویشیان! اگه حتی حرف شما رو درباره اون دنیا و حساب کتابش بخوام قبول کنم؛ اما بازم این‌که خدات برای یه سری آدم پارتی‌بازی کرده رو نمی‌تونم قبول کنم.
علی دست از هم‌زدن برداشت و گفت:
- برای کیا پارتی‌بازی کرده؟
- برای همین‌هایی که میگید پیغمبر و امامن.
ابروهایش درهم شد و گفت:
- چطور؟
جرعه‌ای از نوشیدنی‌ام را خوردم و گفتم:
- خب، شما می‌گید اونا معصوم‌اند و گناه نمی‌کنن و بعد هم بی‌حساب میرن بهشت، ولی بقیه مردم، بدبخت‌ها باید حساب و کتاب پس بدن.
سرم را نزدیک‌تر بردم و ادامه دادم:
- اگه خدای تو‌ عادله، پس چرا پارتی‌بازی کرده؟ من هم می‌خوام مثل اون‌ها معصوم باشم نرم جهنم، چرا فقط اون‌ها باید معصوم‌ میشدن؟
علی هم که دیگر یخ‌های نوشیدنی‌اش درحال آب شدن بود، کمی از آن را نوشید و گفت:
- همه آدم‌ها از ابتدا پاک و معصوم آفریده شدن، خدا که از قصد یکی رو گناه‌کار به دنیا نیاورده، اون گناه‌کار بعداً با اختیار خودش رفته طرف گناه بعد هم عصمت ائمه و پیامبر که زوری نبوده که خودشون نقشی نداشته باشن.
ابرویی به معنی قبول نکردن بالا دادم.
- ولی خدا خواسته اونا معصوم باشن.
- بله، من هم قبول دارم، این صفت در هر صورت یک صفت خدادادیه؛ اما به همه داده شده، گرچه یک اندازه نه.
- چرا یک اندازه نداده؟
- خب یکی ظرفیتش بیشتر بوده، یکی وظیفه و مسئولیتش توی دنیا ایجاب می‌کرده از این صفت بیش‌تر داشته باشه یکی هم نتونسته بیش‌تر از این صفت برخوردار بشه.
- اصلاً این عصمت که حرفشو می‌زنید ناعادلانه‌ است.
علی دستانش را از دور لیوان باز کرد و کمی روی میز به طرف من کشید و گفت:
- مثل عقل و فهم میمونه یکی بیشتر داره و بیشتر استفاده می‌کنه، یکی هم داره؛ اما استفاده نمی‌کنه، ولی همه دارن، اونی هم که بیشتر داره به خاطر ظرفیت خودشه، عصمت هم همین‌طوره، همه دارن، یکی ازش استفاده می‌کنه خودش رو از گناه دور نگه می‌داره، یکی نه، بهش بی‌توجهی می‌کنه و پشت هم خودشو می‌ندازه وسط گناه
- یعنی شما میگید عصمت رو هم میشه، مثل عقل تقویت کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,081
مدال‌ها
3
علی سری تکان داد و گفت:
- بله، قطعاً، هر چیزی که باعث بشه عقل آدم رشد کنه، قلبش محکم بشه و ایمانش افزایش پیدا کنه، باعث تقویت عصمت اون آدم هم میشه یا بهتره بگم باعث میشه بیش‌تر از گناه دوری کنه.
علی به صندلی‌اش تکیه داد و ادامه داد:
- برعکس هر چیزی که عقل رو زایل کنه، قلب رو مریض می‌کنه درنتیجه باعث کم شدن عصمت میشه.
کمی اخم‌ کردم و گفتم:
- میشه یه مقدار بازترش کنید؟
علی کمی به بچه‌هایی که دورتر دنبال هم می‌دویدند نگاه کرد و چند لحظه بعد به طرف من برگشت و گفت:
- یه چیزی هست به اسم تقوا، یه معنی جامع داره؛ اما خلاصه‌اش یعنی پرهیز از مخالفت با خدا، رعایت همین تقوا باعث میشه کمتر گناه کنیم، پس عصمت ما هم بیش‌تر میشه، مقابلش یه چیزی هست به نام عصیان که اون یعنی مخالفت با امر خدا، وقتی گناه می‌کنیم یعنی با امر خدا مخالف بودیم، خب این‌طوری معلومه که عصمت ما هم کم‌تر میشه.
- باشه این قبول، ولی من هنوز هم معتقدم خدای شما می‌تونست همه رو معصوم نگه داره تا هیچ‌ک.س گناه نکنه.
لبش به کمی پوزخند کش آمد و گفت:
- خب اگه همه از سر اجبار معصوم باشن و کسی اختیاری برای تصمیم‌گیری نداشته باشه، دیگه نباید سوال و جواب می‌شدیم، همه یه سری حیوون بودیم که مجبور بودیم خوب زندگی کنیم.
علی کمی جلو آمد و گفت:
- اما ما انسانیم، برخلاف حیوانات خدا در ما اختیار قرار داده، چون عقل داده پس ازمون تکلیف می‌خواد.
متوجه خیره نگاه کردنش به من شد و سریع خود را عقب کشید و به شمشادهای باغچه کنار دستمان خیره شد و گفت:
- بین کسی که کار خوب اجباری می‌کنه با کسی که به اختیار خودش خوبی رو انتخاب می‌کنه قطعاً تفاوت هست. خدا ما رو فرستاده این‌جا تا آزمایشمون کنه، اختیار هم داده که خودمون راهمون رو مشخص کنیم.
- خب چرا؟
نگاهش را به طرف من چرخاند؛ اما به من نگاه نکرد و ادامه داد:
- چون می‌خواد ببینه ما ارزش اینو داریم بریم بهشت یا جامون قعر جهنمه.
چیزی نگفتم و مشغول نوشیدنی‌ام شدم. علی ادامه داد و گفت:
- خدا به کسی به‌خاطر نفس‌هایی که کشیده پاداش نمیده، به خاطر ذکرهایی که گفته پاداش میده، این‌که ائمه و پیامبر معصوم هستن به این خاطر نیست که مجبورن، نه اونا اختیاری به اون حد از معصومیت رسیدن.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
- یعنی چی این حرف؟
علی این بار نگاهش را به دستانم که روی میز بود دوخت و ادامه داد:
- ببینید، خدا به هر ک.س که بیش‌تر یه نعمتی رو بده به‌خاطر جایگاه و وظیفه‌ای که توی هستی داره، به همون نسبت هم ازش تکالیف و‌ وظایف بیشتری می‌خواد.
- نقش این معصومین که گفتین چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,081
مدال‌ها
3
علی درست نشست و نگاهش را به انگشتان خودش داد و گفت:
- بزرگ‌ترین نقش رو دارن، اونا باید مردم رو به طرف کمال خدایی هدایت کنن، پس باید بیشترین سهم از عصمت مال اونا باشه.
سرش را بالا آورد، نگاهش را کوتاه به من انداخت و بعد جهت نگاهش را تغییر داد.
- البته نه تنها عصمت، بلکه خدا به اونا علم، حکمت و بصیرت بیشتری هم داده، اون هم به این خاطر که‌ وظیفه‌شون هدایت بقیه بوده، باید در همه چیز از همه مردم بالاتر بودند که بتونن بقیه رو‌ هدایت کنن از اون طرف تکلیف و‌ وظیفه‌شون هم سخت‌تر بود. یه جورایی خدا در قبال اونا پارتی‌بازی نکرده، در قبال ما‌ پارتی‌بازی کرده که اون همه وظیفه رو به اونا داده به ما‌ نداده.
خواستم بحث را عوض کنم. به لیوان یخ‌دربهشتش اشاره کردم و گفتم:
- بخورید، آب شد.
لبخند محوی زد، لیوان را برداشت و کمی نوشید. من هم درحالی‌که به او خیره بودم، کمی نوشیدم؛ اما او به جای دیگری نگاه می‌کرد. با خودم فکر‌کردم چرا برای هر چیزی پاسخی دارد؟ از حرص نمی‌دانستم چه‌ بگویم، دوست نداشتم اعتراف کنم درست می‌گوید.
- آقای درویشیان! شما همه‌اش می‌خواین بگید خداتون خیلی باحاله، ولی من فکر‌ نمی‌کنم این‌قدر که شما میگید باحال باشه، اغراق می‌کنید.
یک لحظه نگاه کرد و بعد سرش را زیر انداخت، پوزخندش گرچه محو بود؛ اما متوجه شدم، به لیوان نوشیدنی‌اش که نصفش آب شده و یخ‌ها روی آن شناور شده بود، چند لحظه چشم دوخت و آرام گفت:
- ما آدم‌ها عادت داریم مدام دنبال بهونه بگردیم تا اثبات کنیم خدا خوب نیست، میگیم چون وضع زندگی و دنیا و آدم‌ها اینه پس خدا عادل نیست، ما اصلاً چیزهایی رو که خدا به ما داده نمی‌بینیم، بعد ناشکری می‌کنیم؛ خدا بیش‌تر از اون که از ما بخواد به ما داده؛ اما ما ناسپاسیم، خطا که می‌کنیم به جای عذرخواهی توجیه می‌کنیم، حتی اعتراض هم می‌کنیم که خدایا چرا پیامبر و امام‌ها رو‌ معصوم کردی؟
نفس عمیقی کشید نگاهش را از لیوان گرفت و به باغچه کنارمان چشم دوخت. غمی که در صدایش بود متعجبم کرد.
- ما حتی نمی‌تونیم دو روز اون سختی‌هایی رو‌ که معصومین در راه خدا کشیدن، تحمل کنیم بعد توقع داریم‌ اندازه اون‌ها معصوم باشیم. آیا حاضریم اون همه توهین و تحقیر و تنهایی رو که پیامبر به خاطر امر خدا تحمل کرد و تحمل کنیم و حرفی نزنیم؟ آیا می‌تونیم مثل امام علی هتک حرمت به ناموسمون رو تحمل کنیم و‌ فقط به خاطر خدا چیزی نگیم؟ آیا می‌تونیم غم و غصه‌ای رو‌ که خانم فاطمه زهرا بعد از پیامبر تحمل کردن رو تحمل کنیم باز پشت ولی‌مون دربیاییم؟ آیا می‌تونیم اون رنجی رو‌ که امام حسن از کم‌خردی اطرافیانشون کشیدند رو ببینیم و به خدا اعتراض نکنیم؟ اصلاً می‌تونیم فاجعه‌ای رو که امام حسین تو یه روز تو کربلا دیدن ببینیم و بعد بگیم خدایا همین که تو می‌بینی کافیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,081
مدال‌ها
3
علی مکث کرد. منقلب شدنش را می‌دیدم، اشک‌هایش روان شده بود «ببخشیدی» گفت و بلند شد. کمی فاصله گرفت و رو به طرف باغچه ایستاد، دست‌مالی از جیب شلوارش بیرون آورد و اشک‌هایش را پاک کرد. دست‌هایش را در سی*ن*ه جمع کرد چند لحظه همان‌طور ایستاد و بعد به طرف من برگشت و گفت:
- همه معصومین زیر بدترین فشارها و سختی‌ها وظایفشون رو انجام دادن و یک بار لب به اعتراض باز نکردن، بعد ماها که اگه یه روز هوا گرم‌تر از دیروز باشه به خدا غر می‌زنیم، توقع داریم خدا همون‌طور که با اونا رفتار می‌کنه با ما هم رفتار کنه. هیچ‌کاری نمی‌کنیم و ادعامون گوش فلک رو کر کرده، یکی نیست بهمون بگه اگه می‌تونی تو هم مثل اونا به‌خاطر خدا زجر بکش و هیچی نگو‌ بعد بیا ادعای معصومیت داشته باش.
دوباره رویش را برگرداند و به باغچه خیره شد، عصبیتی در لحنش بود که برایم تازگی داشت. هنوز این لحن عصبی را از او‌ نشنیده بودم، حالش خوب نبود، این کاملاً مشخص بود، فکر که می‌کردم حرف‌هایش حق بود، بلند شدم لیوان تقریباً تمام شده‌ی خود را به همراه لیوان او که چیز زیادی از آن خورده نشده، ولی کاملاً آب شده و فقط چند تکه یخ روی سطح نوشیدنی شناور مانده بود، برداشتم، نزدیکش رفتم و لیوانش را به طرفش گرفتم.
- ببخشید باعث ناراحتی‌تون شدم.
تشکر آهسته‌ای کرد و لیوان را از دستم گرفت.
کمی به نوشیدنی‌ام نگاه کردم.
- ولی حق بدید چقدر خوب میشد اگه خدا نمی‌ذاشت آدم‌ها گناه کنن.
او‌ کمی از نوشیدنی‌اش را خورد و بدون آن‌که به طرف من که کنارش با فاصله کم ایستاده بودم برگردد، با لحن آرام و‌ گرفته‌ای گفت:
- می‌دونید، معصوم بودن معنی اینو نمیده که وجود آدم بی‌اختیار نتونه گناه کنه، خب یه آدم وقتی توی سن کم می‌میره هم ممکنه بی‌گناه باشه؛ اما به جایگاه معصومین که نمی‌رسه، معصومیت بیشتر یه حس درونیه، یه نیرویی که توی سخت‌ترین شرایط هم مانع میشه آدم گناه کنه، حد نهایی اون تحمل شرایط رو هم قدرت درونی آدم مشخص می‌کنه، اصل عصمت مال خداست؛ اما اختیار انسان هم توی تقویت اون نقش داره.
سری به نشانه فهمیدن تکان دادم و لیوانم را سر کشیدم. دیگر حرفی نزدم تا او‌ نیز فرصت کند نوشیدنی‌اش را بخورد در کنار هم در سکوت به باغچه خیره بودیم و من به این فکر می‌کردم که چرا این‌قدر حرف زدن با او‌ را دوست دارم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,081
مدال‌ها
3
با صدای ایران از خواب بیدار شدم.
- ساریناجان!... دخترم! بیدار شو!
کنارم نشسته بود و انگشتانش را داخل موهایم می‌چرخاند، نگاهم را به او دوختم و لبخند زدم و گفتم:
- چشم الان بلند میشم.
ایران بلند شد و گفت:
- ظهر شده، تا ناهار رو آماده می‌کنم بیا پایین.
بلند شدم و لبه تخت نشستم و گفتم:
- باشه میام.
ایران رفت و من همان‌طور که نشسته بودم دستانم را از دو طرف روی تخت گذاشتم، سرم را زیر انداختم و به خوابم فکر کردم. یک‌دفعه یاد چیزی افتادم، روی زمین کنار تخت نشستم، خم شدم و سبد یادگاری‌های علی را از زیر تخت بیرون کشیدم روی تخت خالی کردم. دستم را بین وسایل چرخاندم و دستبند فیروزه‌ای را پیدا کردم و روی دستی که زخمش داشت خوب میشد، بستم. دستی روی فیروزه‌های دستبند که با قاب نقره‌ای نقش‌دار به هم وصل شده بودند کشیدم.

***

چهارشنبه‌ای از روزهای آخر اسفند بود. تا شنبه بعد باید به دانشگاه می‌آمدیم، برای آخرین تکالیف قبل از تعطیلات موظف شده بودیم گزارش‌‌کار چند آزمایش کوچک و تمرین‌هایی را تا شنبه به دست دکترفروتن برسانیم. کارهایم عقب افتاده بود و در آزمایشگاه مانده بودم تا کارهایم را تمام کنم. آن روز علی شرکت بود؛ اما می‌دانستم بعدازظهر به آزمایشگاه می‌آید. آرزو می‌کردم تا هرچه زودتر برسد و مثل همیشه در تمام کردن کارهایم کمکم کند از بعدازظهر هم گذشته بود که علی طبق انتظارم به خانه رفته، ناهاری را که مادرش برایش تدارک دیده، برداشته بود و از در آزمایشگاه داخل شد. خوشحال از این‌که کمک سر رسید گفتم:
- سلام علی جان، اومدی؟
نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت:
- سلام کارهات زیاده؟
به اوضاع بهم‌ریخته میز کارم اشاره کردم و گفتم:
- می‌بینی که.
توقع داشتم برای کمک پیش‌قدم شود؛ اما خونسرد گفت:
- خب، باشه، به کارهات برس!
ظرف ناهارش را نزدیکم گذاشت، یک لقمه بزرگ از کتلت‌های مادرش گرفت و گفت:
- می‌دونم با این اوضاع نرفتی سلف ناهار بخوری... .
به لقمه اشاره کرد و گفت:
- این مال من، باقیه‌اش مال تو، من باید برم جایی کار دارم، حتماً بخوری‌ ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,081
مدال‌ها
3
باتعجب و سرخوردگی به رفتنش نگاه کردم.
- چرا نیومد کمک؟
نفسم را بیرون دادم. نگاهی به ظرف غذا و میز کارم کردم، فعلاً فرصتی برای خوردن نداشتم، در ظرف را بستم و مشغول کارم شدم. گرچه خودم هم می‌دانستم توقع نابه‌جایی است که دوست داشتم علی بماند و کمکم کند؛ اما آن‌قدر همیشه بی‌توقع برای کمک پیش‌قدم شده بود که پرتوقع شده بودم و ته دلم از رفتنش دلخور بود.
تا نزدیک غروب کارهایم تمام شد و خواستم جمع کنم و گزارش‌ها را در خانه بنویسم که نگاهم به هشت مسئله‌ای خورد که همراه با گزارش باید تحویل می‌دادیم و من فراموششان کرده بودم. کلافه ساعد دستم را روی سرم گذاشتم و هوفی کشیدم، نگاهی به سوالات کردم سه عدد از آن‌ها نیاز داشت در آزمایشگاه بمانم، فردا هم پنج‌شنبه و آزمایشگاه دست بچه‌های سال بالاتر بود. چاره‌ای نبود، باید باز هم می‌ماندم پس دوباره شروع به کار کردم.
هوا تاریک شده بود. خانم زارع سرایدار بخش که برای بستن در آزمایشگاه آمده بود متوجه روشن بودن لامپ قسمت من شد، داخل آمد و‌ گفت:
- خانم امروز هم هستید؟
درحالی‌که مشغول یادداشت بودم، گفتم:
- آره فکر کنم.
کلید را کنار دستم روی میز گذاشت و گفت:
- پس بی‌زحمت وقتی رفتید در رو قفل کنید کلید رو بدید نگهبانی، فردا صبح ازشون می‌گیرم.
سری تکان دادم و او رفت. چند دقیقه بعد کارها را تا حدودی تمام کرده بودم، فقط گزارش‌کار و پنج مسئله‌ای باقی مانده بود که نیاز به آزمایشگاه نداشت؛ اما توانی برای حل کردنشان نداشتم، از گرسنگی ضعف کرده بودم، دلم درد می‌کرد و دستانم بی‌جان شده بود. غذای علی را باز کردم و از کتلت‌های مامان‌پزش یکی را خوردم. یخ کرده بود؛ اما هنوز خوشمزه بود. خواستم دومی را بردارم که علی وارد شد و گفت:
- تو هنوز این‌جایی خانم‌گل؟
غذای داخل دهانم را قورت دادم و گفتم:
- تو کجایی آقای محترم؟
- کار داشتم.
به کتلتی که در دستم بود اشاره کرد و گفت:
- اینا مال ناهار بود حالا باید بخوری؟
به کاغذهایم اشاره کردم.
- هنوز کارهام مونده علی، چی‌کار کنم؟
- فردا، پس‌فردا رو که نگرفتن شنبه باید تحویل بدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین