- Oct
- 1,269
- 3,170
- مدالها
- 4
قلبم همچنان محکم و با هیجان به دیوارهی سی*ن*هام میکوبید. با ضربه آخر درب باز شده و با شدت به دیوار پشت سرش برخورد کرد.
با هیجان از میان جمعیت بر روی پنجهی پاهایم ایستاده بودم که ببینم پشت درب چه چیزی قرار دارد.
بالاخره خود را از میان دو مرد رد کرده و توانستم اتاق کوچک پشت درب را نگاه کنم.
متعجب شده و با حیرت به آن همه شمشیر، کمان و کلت نگاه کردم.
از همه نوع کلت و کمان داخل اتاق سیاه رنگ موجود بود. حداقل توانسته بودیم با یافتن اسلحه در برابر فلوگرسها بهتر دوام بیاوریم، داخل جعبههای چوبی تعداد زیادی تیر برای کمانها بود؛ اما خبری از گلوله نبود و این کلتها را بلااستفاده میکرد.
گروه به سراغ آن یکی درب رفتند و باز هم با زور درب را باز کردند.
صدای خوشحال اعضای گروه که در گوشم پیچید گمان کردم راه خروج را یافتهاند؛ اما با دیدن انواع دارو که درون اتاق بود با خوشحالی ادوارد را نگاه کردم.
به گمانم شانس به من رو کرده است.
با چهرهای خندان نگاهم را به ادوارد دوختم که در حال کمک برای خارج کردن اسلحه و داروها بود.
کینگ هم پا به پای بقیه کمک میکرد. نگاه از آنها گرفتم و به سمت یکی از قفسها رفتم. خالی و ترسناک بود، در حال و هوای خود بودم که صدای شخصی در گوشم پیچید:
- گمون کنم برای هیولاهاست.
لبم را به دندان کشیدم و به فرانک نگاه کردم که برای اولین بار با من همکلام شده بود. حتماً به خاطر کمک کردنم این افتخار را نصیب من نموده است.
سرم را تکان داده و نفس عمیقی میکشم. انگشتم را بر روی یکی از میلههای زخیم میمالم تا رنگ نارنجی زنگزدگی آهن، بر روی پوستم نقش بیاندازد.
از نیمرخ به فرانک نگاه کرده و میگویم:
- شبیه انسان هستن.
فرانک ابرو درهم کشیده و با شک میگوید:
- چطور؟ فکر نکنم... .
اینبار من متعجب شده و چهره درهم میکشم.
- میخوای بگی تا به حال، متوجه نشدین که فلوگرسها خیلی شبیه انسان هستن؟
- شاید کمی از لحاظ آناتومی بدن شبیه باشن؛ اما...
با شنیدن نامش از زبان کینگ کلامش قطع شده و از من دور میشود.
ابرو بالا انداخته و زیر لب میگویم:
- اینم حرفیه.
پایم را بر روی خزههای بیرون زده از لابهلای سنگفرش زمین میکشم و به سمت خروجی به راه میافتم.
حال امید دارم، باید این راه را به پایان برسانیم، باید... .
***
- چشم، حس و تعادل در یک مبارزه حرف اول رو میزنه. رکن اول چشم یا همون بینایی که برای یک مبارز مبتدی مهمترین رکنه؛ اما اگر خوب بشنوین، خوب بو بکشین و خوب حس کنید... با چشم بسته هم میتونید به هدف ضربه بزنید.
دور خودش چرخید و با شمشیر گردن آدمک آموزشی را از تن جدا کرد. شمشیر درون دستش همانند یک بازیچه به چرخ درآمد و درون غلاف فرو رفت.
چند ثانیه بُهت بود و سپس صدای تشویق در فضا پیچید.
کینگ پارچهی سفید را از روی چشمش پایین کشید، انتظار داشتم از این همه تشویق لبخند بزند، یا تعظیم کند؛ اما تنها واکنشش همان اخم همیشگی است که چهرهی زخمیاش را پر ابهتتر از پیش میکند.
ستون فقرات و پاهایم از فشار بدنم در حال له شدن است. این چهارزانو و با کمر صاف نشستن حسابی کلافهام میکند.
بعد از پایان دورهی بیماری و نجات از طریق داروهایی که در گودال نور یافتیم تصمیم گرفتم کمی هنرهای رزمی بیاموزم.
کلاس بعدی تیراندازی است که من... مهارت چندانی در آن ندارم و فرانک بعد از هر تیراندازی کردن من اخم کرده و برایم غر میزند.
کینگ جمع را ترک میکند و این به نشانهی پایان کلاس است. بتی که تا به حال کنارم نشسته بود نفسش را با صدا آزاد کرده و میگوید:
- سرویسمون کرد، آخ بدنم درد میکنه.
حرفهای طنزآمیز بتی خنده را مهمان لبانم میکند.
همانند بتی روی چمنها دراز کشیده و نفس عمیقی میکشم. خطاب به بتی که هنوز در حال غر زدن است میگویم:
- اوف بسه بابا چقدر غر میزنی غرغرو.
با هیجان از میان جمعیت بر روی پنجهی پاهایم ایستاده بودم که ببینم پشت درب چه چیزی قرار دارد.
بالاخره خود را از میان دو مرد رد کرده و توانستم اتاق کوچک پشت درب را نگاه کنم.
متعجب شده و با حیرت به آن همه شمشیر، کمان و کلت نگاه کردم.
از همه نوع کلت و کمان داخل اتاق سیاه رنگ موجود بود. حداقل توانسته بودیم با یافتن اسلحه در برابر فلوگرسها بهتر دوام بیاوریم، داخل جعبههای چوبی تعداد زیادی تیر برای کمانها بود؛ اما خبری از گلوله نبود و این کلتها را بلااستفاده میکرد.
گروه به سراغ آن یکی درب رفتند و باز هم با زور درب را باز کردند.
صدای خوشحال اعضای گروه که در گوشم پیچید گمان کردم راه خروج را یافتهاند؛ اما با دیدن انواع دارو که درون اتاق بود با خوشحالی ادوارد را نگاه کردم.
به گمانم شانس به من رو کرده است.
با چهرهای خندان نگاهم را به ادوارد دوختم که در حال کمک برای خارج کردن اسلحه و داروها بود.
کینگ هم پا به پای بقیه کمک میکرد. نگاه از آنها گرفتم و به سمت یکی از قفسها رفتم. خالی و ترسناک بود، در حال و هوای خود بودم که صدای شخصی در گوشم پیچید:
- گمون کنم برای هیولاهاست.
لبم را به دندان کشیدم و به فرانک نگاه کردم که برای اولین بار با من همکلام شده بود. حتماً به خاطر کمک کردنم این افتخار را نصیب من نموده است.
سرم را تکان داده و نفس عمیقی میکشم. انگشتم را بر روی یکی از میلههای زخیم میمالم تا رنگ نارنجی زنگزدگی آهن، بر روی پوستم نقش بیاندازد.
از نیمرخ به فرانک نگاه کرده و میگویم:
- شبیه انسان هستن.
فرانک ابرو درهم کشیده و با شک میگوید:
- چطور؟ فکر نکنم... .
اینبار من متعجب شده و چهره درهم میکشم.
- میخوای بگی تا به حال، متوجه نشدین که فلوگرسها خیلی شبیه انسان هستن؟
- شاید کمی از لحاظ آناتومی بدن شبیه باشن؛ اما...
با شنیدن نامش از زبان کینگ کلامش قطع شده و از من دور میشود.
ابرو بالا انداخته و زیر لب میگویم:
- اینم حرفیه.
پایم را بر روی خزههای بیرون زده از لابهلای سنگفرش زمین میکشم و به سمت خروجی به راه میافتم.
حال امید دارم، باید این راه را به پایان برسانیم، باید... .
***
- چشم، حس و تعادل در یک مبارزه حرف اول رو میزنه. رکن اول چشم یا همون بینایی که برای یک مبارز مبتدی مهمترین رکنه؛ اما اگر خوب بشنوین، خوب بو بکشین و خوب حس کنید... با چشم بسته هم میتونید به هدف ضربه بزنید.
دور خودش چرخید و با شمشیر گردن آدمک آموزشی را از تن جدا کرد. شمشیر درون دستش همانند یک بازیچه به چرخ درآمد و درون غلاف فرو رفت.
چند ثانیه بُهت بود و سپس صدای تشویق در فضا پیچید.
کینگ پارچهی سفید را از روی چشمش پایین کشید، انتظار داشتم از این همه تشویق لبخند بزند، یا تعظیم کند؛ اما تنها واکنشش همان اخم همیشگی است که چهرهی زخمیاش را پر ابهتتر از پیش میکند.
ستون فقرات و پاهایم از فشار بدنم در حال له شدن است. این چهارزانو و با کمر صاف نشستن حسابی کلافهام میکند.
بعد از پایان دورهی بیماری و نجات از طریق داروهایی که در گودال نور یافتیم تصمیم گرفتم کمی هنرهای رزمی بیاموزم.
کلاس بعدی تیراندازی است که من... مهارت چندانی در آن ندارم و فرانک بعد از هر تیراندازی کردن من اخم کرده و برایم غر میزند.
کینگ جمع را ترک میکند و این به نشانهی پایان کلاس است. بتی که تا به حال کنارم نشسته بود نفسش را با صدا آزاد کرده و میگوید:
- سرویسمون کرد، آخ بدنم درد میکنه.
حرفهای طنزآمیز بتی خنده را مهمان لبانم میکند.
همانند بتی روی چمنها دراز کشیده و نفس عمیقی میکشم. خطاب به بتی که هنوز در حال غر زدن است میگویم:
- اوف بسه بابا چقدر غر میزنی غرغرو.
آخرین ویرایش توسط مدیر: