جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MAHRO. با نام [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,609 بازدید, 73 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
قلبم هم‌چنان محکم و با هیجان به دیواره‌ی سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. با ضربه آخر درب باز شده و با شدت به دیوار پشت سرش برخورد کرد.
با هیجان از میان جمعیت بر روی پنجه‌ی پاهایم ایستاده بودم که ببینم پشت درب چه چیزی قرار دارد.
بالاخره خود را از میان دو مرد رد کرده و توانستم اتاق کوچک پشت درب را نگاه کنم.
متعجب شده و با حیرت به آن همه شمشیر، کمان و کلت نگاه کردم.
از همه نوع کلت و کمان داخل اتاق سیاه رنگ موجود بود. حداقل توانسته بودیم با یافتن اسلحه در برابر فلوگرس‌ها بهتر دوام بیاوریم، داخل جعبه‌های چوبی تعداد زیادی تیر برای کمان‌ها بود؛ اما خبری از گلوله نبود و این کلت‌ها را بلااستفاده می‌کرد.
گروه به سراغ آن یکی درب رفتند و باز هم با زور درب را باز کردند.
صدای خوشحال اعضای گروه که در گوشم پیچید گمان کردم راه خروج را یافته‌اند؛ اما با دیدن انواع دارو که درون اتاق بود با خوشحالی ادوارد را نگاه کردم.
به گمانم شانس به من رو کرده است.
با چهره‌ای خندان نگاهم را به ادوارد دوختم که در حال کمک برای خارج کردن اسلحه و داروها بود.
کینگ هم پا به پای بقیه کمک می‌‌کرد. نگاه از آن‌ها گرفتم و به سمت یکی از قفس‌ها رفتم. خالی و ترسناک بود، در حال و هوای خود بودم ‌که صدای شخصی در گوشم پیچید:
‌- گمون کنم برای هیولاهاست.
لبم را به دندان کشیدم و به فرانک نگاه کردم ‌که برای اولین بار با من هم‌کلام شده بود. حتماً به خاطر کمک کردنم این افتخار را نصیب من نموده است.
سرم را تکان داده و نفس عمیقی می‌کشم. انگشتم را بر روی یکی از میله‌های زخیم می‌مالم تا رنگ نارنجی زنگ‌زدگی آهن، بر روی پوستم نقش بیاندازد.
از نیم‌رخ به فرانک نگاه کرده و می‌گویم:
‌- شبیه انسان هستن.
فرانک ابرو درهم کشیده و با شک می‌گوید:
‌- چطور؟ فکر نکنم... .
این‌بار من متعجب شده و چهره درهم می‌کشم.
‌- می‌خوای بگی تا به حال، متوجه نشدین که فلوگرس‌ها خیلی شبیه انسان هستن؟
‌- شاید کمی از لحاظ آناتومی بدن شبیه باشن؛ اما...
با شنیدن نامش از زبان کینگ کلامش قطع شده و از من دور می‌شود.
ابرو بالا انداخته و زیر لب می‌گویم:
‌- اینم حرفیه.
پایم را بر روی خزه‌های بیرون زده از لابه‌لای سنگ‌فرش زمین می‌کشم و به سمت خروجی به راه می‌افتم.
حال امید دارم، باید این راه را به پایان برسانیم، باید... .

***
‌- چشم، حس و تعادل در یک مبارزه حرف اول رو می‌زنه. رکن اول چشم یا همون بینایی که برای یک مبارز مبتدی مهم‌ترین رکنه؛ اما اگر خوب بشنوین، خوب بو بکشین و خوب حس کنید... با چشم بسته هم می‌تونید به هدف ضربه بزنید.
دور خودش چرخید و با شمشیر گردن آدمک آموزشی را از تن جدا کرد. شمشیر درون دستش همانند یک بازیچه به چرخ درآمد و درون غلاف فرو رفت.
چند ثانیه بُهت بود و سپس صدای تشویق در فضا پیچید.
کینگ پارچه‌ی سفید را از روی چشمش پایین کشید، انتظار داشتم از این همه تشویق لبخند بزند، یا تعظیم کند؛ اما تنها واکنشش همان اخم همیشگی است که چهره‌ی زخمی‌اش را پر ابهت‌تر از پیش می‌کند.
ستون فقرات و پاهایم از فشار بدنم در حال له شدن است. این چهارزانو و با کمر صاف نشستن حسابی کلافه‌ام می‌کند.
بعد از پایان دوره‌ی بیماری و نجات از طریق داروهایی که در گودال نور یافتیم تصمیم گرفتم کمی هنرهای رزمی بیاموزم.
کلاس بعدی تیراندازی است که من... مهارت چندانی در آن ندارم و فرانک بعد از هر تیراندازی کردن من اخم کرده و برایم غر می‌زند.
کینگ جمع را ترک می‌کند و این به نشانه‌ی پایان کلاس است. بتی که تا به حال کنارم نشسته بود نفسش را با صدا آزاد کرده و می‌گوید:
‌- سرویسمون کرد، آخ بدنم درد می‌کنه.
حرف‌های طنزآمیز بتی خنده را مهمان لبانم می‌کند.
همانند بتی روی چمن‌ها دراز کشیده و نفس عمیقی می‌کشم. خطاب به بتی که هنوز در حال غر زدن است می‌گویم:
‌- اوف بسه بابا چقدر غر می‌زنی غرغرو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
بتی طبق معمول غر زدن‌هایش را ادامه داد و من با حس گرسنگی از جایم برخاستم.
نگاهی به صف طولانی که رو به ‌روی انبار آذوقه ایجاد شده بود کرده و گفتم:
‌- پاشو تنبل، ببینیم امروز چه غذای مزخرفی بهمون میدن؟
ناگهان چهره‌ی بتی خبیث شد، با خوشحالی از جایش برخاست و گفت:
‌- اواخر دیشب از خواب بیدار شدم دیدم گروه خوک شکار کرده بودن.
یک دستش را بر روی شکمش کشید و با شرارت خنده‌داری ادامه داد:
‌- بالاخره یه غذای درست حسابی نصیبمون میشه.
لبخند بر لبم نشست، من هم بسیار دلم می‌خواست که مزه‌ی گوشت کباب شده را بچشم. چندین روز بود که جز سیب‌زمینی و کدو چیز دیگری نخورده‌ایم.
با شتاب به سمت صف رفتیم تا قبل از شروع کلاس‌ تیراندازی غذایمان را تحویل بگیریم.
دقایقی بعد به سیب‌زمینی درون دستم گاز زده و هم‌زمان به قیافه‌ی درهم بتی می‌خندیدم.
بتی با آرنج به شکمم کوبید که صدای آخ بلندم در فضا پیچید. صدای غرغر‌هایش هنوز سوهان روحم بود که ناگهان جدی شد و گفت:
‌- هیس... کینگ بازم داره نگاهت می‌کنه.
خنده از روی لبم محو شد و اطراف را از نظر گذراندم، کینگ با فاصله بر روی تخته سنگی نشسته بود و در حالی که با چاقوی درون دستش نیزه‌ای را تیز می‌کرد نگاهش را به من دوخته بود.
با تلاقی نگاه‌هایمان با هم سریع چشم از من گرفت و اطراف را از نظر گذراند.
متعجب بودم و از نوع نگاهش چیزی نمی‌فهمیدم؛ اما به نظرم متفاوت‌تر از گذشته بود. شاید به خاطر راهنمایی‌هایی که در گودال نور کردم این نگاه‌های گاه و بی‌گاه را نصیبم می‌کند.
صدای جدی و بلند فرانک رشته‌ی افکارم را قطع نمود، تکه‌ی آخر سیب‌زمینی را درون دهانم گذاشتم و دست‌هایم را به هم مالیدم.
احساس می‌کردم شلوار خاکی رنگم از نشستن بر روی چمن‌ها به سبزی می‌زند. توجهی نکرده و تی‌شرت جذب مشکی رنگم را مرتب نمودم.
در حالی که سعی می‌کردم بی‌تفاوت باشم پشت صفی که فرانک تشکیل داده بود ایستادم.
بتی با شتاب کنارم ایستاد و زیرلب گفت:
‌- امروز هم اگر گند بزنی فرانک قاطی می‌کنه.
با این حرف بتی استرسی مشهود در بدنم پیچید، نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هایم را بر روی هم فشردم.
شاگردان که بالغ بر سی نفر بودند به ترتیب کنار فرانک می‌رفتند و طبق آموزش‌هایی که فرانک داده بود تیر پرتاب می‌کردند.
نگاهم را به فرانک و پسر کنار دستش دوختم و به راهنمایی‌هایی که فرانک می‌داد گوش سپردم:
‌- زه رو تا آخر بِکِش، با آرامش نفس‌ بکش و تمام تمرکزت رو روی هدف بزار.
پسر که استیفن نام داشت طبق گفته‌های فرانک عمل کرد و تیرش درست بر سر آدمک نشست. لبخند پیروزمندانه‌ای بر لبش نشسته بود و با غرور به گروهی که منتظر نوبتشان بودند نگاه می‌کرد، پشت چشمی برای آن همه اعتماد به نفس کاذب نازک کردم و نگاهم را چرخاندم.
اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد، نام بتی که توسط لوسی خوانده شد چشم‌هایم را بر روی هم گذاشتم و برایش آرزوی موفقیت کردم.
واقعا نمی‌دانستم چرا؛ اما موفقیت در این چالش برایم بسیار مهم است.
طولی نکشید که تیر بتی بر روی شانه‌ی آدمک نشست. گویا قلبش را نشانه گرفته بوده است. فرانک با همان صدای رسا گفت:
‌- خیلی بد نیست، تیر باید یا با چشم و پیشونی برخورد کنه یا قلب، وقتی به شونه‌ی فلوگرس تیر بزنید فقط سرعتش کم میشه. فردا این پرتابو قبول نمی‌کنم.
بتی با حرکات شتاب‌زده سرش را تکان می‌داد و حرف‌های فرانک را تایید می‌کرد و من زمانی که به یاد تمرین‌های دیشبم می‌افتم ناامید‌تر از قبل می‌شوم.
با شنیدن صدای لوسی که نامم را خوانده بود نفس عمیقی کشیدم و کشی که موهایم را بالای سرم جمع کرده بود محکم کردم. با این کار فشاری که به شقیقه‌هایم وارد میشد دو برابر شد و بر کشیدگی چشم‌ها و ابروهایم افزود.
مقابل آدمک ایستادم و زه کمان را کشیدم. چشم‌هایم را لحظه‌ای بر روی هم گذاشتم و ریه‌هایم را با نفس عمیق پر کردم، سی*ن*ه‌ام را بالا دادم و سرم را بالاتر گرفتم. آدمک درست در تیررس نگاهم بود، اخم‌هایم با جدیت درهم شد و سرم را برای نشانه‌گیری کمی خم کردم.
با یک حرکت تیر را رها ساختم، صدای سوت پیکان در گوشم زنگ خورد و نگاهم مشتاقانه منتظر بود که تیر در جای درست بنشیند.
اما... تیر با فاصله‌ی نسبتا کم از کنار آدمک دست‌ساز فرانک پرواز کرد و بر روی درخت تنومند پشت آن نشست، چهره‌ام درهم شد و ناامیدی بار دیگر قلبم را تسخیر نمود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
صدای خنده‌ی شاگردان در تمام کندو پیچید و فرانک با تحقیر شروع به حرف زدن ‌کرد. سرم را پایین انداختم و بدون آن‌که حتی به حرف‌های او گوش کنم در میان صف ایستادم.
تا شب از بقیه‌ی شاگردان و مسخره بازی‌های آن‌ها فراری بودم. با کلافکی بر روی تخت نشستم و زیر لب گفتم:
‌- لعنتی، من که مو به مو کار‌هایی که اون گفتو انجام دادم؛ پس چرا نمی‌شه؟!
کم‌کم صدای همهمه‌ی کندو سا‌کت شد. مشخص بود که اعضای کندو به اتاق خود رفته‌اند. فردا دوباره باید تیراندازی کنم و به عیان می‌بینم ماجرای امروز دوباره تکرار خواهد شد.
بیش از همه آن خنده‌های تمسخرآمیز و کنایه‌ها اعصابم را به هم می‌ریزد.
تمام شاگرد‌ها بعد از این همه تمرین با فرانک پیشرفت کرده‌اند؛ اما من تنها به تازگی موفق به درست پرتاب کردن تیر شده‌ام. واقعا هم مسخره است، از جایم برخاستم و بیرون رفتم.
کسی در محوطه نبود و آتش فضا را روشن ساخته بود. به داخل کلبه‌ی اسلحه‌ها رفتم و یک کمان بیرون آوردم. باری دیگر روبه‌روی آدمک ایستادم و شروع به تمرین کردم.
تیرها با من سر ناسازگاری داشتند و هر کدام به سمتی که دوست داشتند می‌رفتند، حتی بعضی از آن‌ها پیش از رسیدن به آدمک بر روی زمین می‌نشستند و مرا تا مرز انفجار کلافه می‌نمودند.
این داستان هر شب من بود، هر شب و هر شب تمرین می‌کردم؛ اما... .
تیر آخر را برداشتم و درون کمان نهادم، عصبانیت و کلافگی‌ام را پشت یک نفس عمیق پنهان کردم و تا می‌توانستم زه را به عقب کشیدم.
لحظه‌ای چشم‌هایم را بستم و درون ذهنم گفتم:
‌- من می‌تونم، باید به هدف بزنم، باید... .
چشم‌هایم را با یک حرکت ناگهانی باز کردم و بعد از نشانه‌گیری تیر از کمان خارج شد.
آن چند صدم ثانیه برایم بسیار طولانی شده بود و حتی صدای نفس‌هایم بلندتر از قبل گشته بود.
تیر با سرعت پیش می‌رفت و امید هر لحظه در دلم بیشتر میشد. نزدیک و نزدیک و نزدیک‌تر تا اینکه... .
تیر قبل از رسیدن به آدمک شتاب خود را از دست داد و درست جلوی پای او بر زمین نشست.
احساس می‌کردم سرم شبیه کوه آتش‌فشان شده و از آن مواد مذاب فوران می‌کند. با حرص کمان را به زمین کوبیدم، گودی کمان شبیه فنر عمل کرد و به بالا پرتاب شد که محکم با پیشانی‌ام برخورد کرد، در حالی که سعی می‌کردم صدایم بالا نرود جیغ خفه‌ای کشیدم، دستم را بر روی پیشانی‌ام گذاشته بودم و با پا به کمان ضربه می‌زدم. از عالم و آدم شاکی بودم و هر چه فحش و ناسزا می‌دانستم نثار کمان بخت برگشته می‌کردم که با شنیدن صدای کینگ از حرکت ایستادم و کلام در دهانم ماسید.
‌- خراب کردن سلاح‌ها خلاف مقرراته و مجازات داره.
چشم‌های گشاد شده‌ام را از کفش‌هایش گرفتم و بالاتر رفتم، کمربند مشکی رنگش و بالاتر تی‌شرت مشکی رنگش که عضلاتش را به نمایش گذاشته بود و در آخر صورت جدی و مصممش را نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
به گمانم شرم بی حد و مرزم را دید که اخم از چهره زدود.
به خاطر نداشتم قبل از این لکنت گرفته بوده باشم؛ اما مقابل او کلمات از خاطرم محو شدند و واژه‌ها در پستوی ذهنم مخفی گشتند:
‌- م... من، ن... نه من فقط... د... داشتم... .
به گمانم به عمق دست‌پاچگی‌ام پی برد که لب‌هایش کمی به سمت بالا متمایل گشت. از این تغییر خلق و خوی متعجب بودم که صدایش باری دیگر بر آشفتگی ذهنم افزود:
‌- خیلی خودتو سیخ می‌کنی.
‌- هان؟ م... منظورتو نفهمیدم.
خم شد و کمان را برداشت. زه را کمی کشید و رها ساخت که صدای 《ویو》گفتن بند چندین بار تکرار و در آخر محو شد.
دور شد و تیری که در دل چمن فرو رفته بود را بیرون کشید به کنارم که بازگشت متعجب شدم، گمان می‌کردم کمان را بردارد و برود.
گویی صاعقه بدنم را مورد اصابت قرار داده بود که همانند سیخ در جایم میخ شده بودم.
فاصله کم و کم و کمتر شد تا این‌که درست پشت سرم ایستاد و نجوای صدایش همراه با نفس‌های گرمش لاله‌ی گوشم را نوازش نمود:
‌- پای راستتو کمی به سمت جلو ببر و پای دیگت با فاصله‌ی کم پشتش قرار بده.
می‌دانستم هدفش آموزش من است؛ اما برایم بسیار غریب و حتی غیرممکن بود که این را باور کنم.
‌کمان را پیش آورد، دست راستم را گرفت و بر روی بدنه‌ی کمان نشاند.
با دست دیگرش زه و دست چپ من را هم‌زمان فشرد. سختی عضلاتش را با برخورد به پشتم حس می‌کردم و با هر گرمایی که حاصل از تنفسش بود حالم دگرگون میشد.
‌- خودتو رها کن، شبیه چوب خشک نباش و با تیر همراه باش.
صدای نفس عمیقی که در میان موهایم کشید در گوشم زنگ خورد. از آن همه نزدیک بودن کلافه بودم و دلم می‌خواست با صدای بلند جیغ بزنم و از آن محل دور شوم.
شبیه مسخ شده‌ها خود را جمع کردم و نفس عمیقی را به اعماق وجودم تزریق نمودم.
لحظه‌ای حس کردم که بینی‌اش را لای موهایم فرو برد و نفس عمیقی کشید. تیر درون کمان را همراه با دست من و زه به سمت عقب برد، بدنه‌ی کمان را بالاتر برد و من شبیه عروسک خیمه‌شب‌بازی حرکاتش را همراهی می‌کردم.
‌- یه خط فرضی تا هدف توی ذهنت ترسیم کن و نفس‌های عمیق بکش تا روی هدف‌گیری تاثیر نذاره.
نفس بلند دیگری کنار گوشم کشید و عقب رفت.
‌- هدف‌گیری کن.
نفس عمیقی کشیدیم و هدف‌گرفتم. خط را تا قلب آدمک ترسیم کرده و با یک حرکت تیر را رها کردم.
تیر زوزه‌کشان و با قدرت رفت و درست بر قلب او نشست. چشم‌هایم گشاد شد و تعجب وجودم را فرا گرفت. باورم نمی‌شد، بعد از آن همه تمرین چگونه با یک توضیح کوتاه او توانسته بودم این‌چنین دقیق تیراندازی کنم.
با خوشحالی بالا پریدم و جیغ بلندی از ته دل کشیدم و گفتم:
‌- ممنون، ممنون، ممنون هزار بار ممنون باورم نمیشه تونستم، وای من تونستم.
دست به سی*ن*ه و با یک لبخند محو کناری ایستاده بود و دیوانه‌بازی‌های من را نگاه می‌‌کرد.
وقتی خوشحالی‌ کردن‌هایم تمام شد گفتم:
‌- اما چطور؟ من که خیلی تمرین کردم.
قفل دست‌هایش را از سی*ن*ه باز کرد و گفت:
‌- هدف‌گیریت از همون اول خوب بود، من فقط ژست ایستادنتو اصلاح کردم.
احساس می‌کردم درون چشم‌هایم ستاره باران است.
نمی‌دانستم چگونه از او قدردانی کنم. چند ثانیه بدون حرف درون چشم‌هایم خیره شد، تاب آن نگاه خیره و طولانی را نداشتم؛ لبخند از لبم محو شد و چشم از او گرفتم.
با یک حرکت ناگهانی قدمی به عقب برداشت و هم‌زمان گفت:
‌- برو بخواب، سر و صداهات نمی‌زاره استراحت کنم.
این را گفت و دور شد، من نیز فقط از پشت سر به رفتنش نگاه کردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
رفتار‌های ضد و نقیضش اذیتم می‌کرد، تا همین چند ثانیه‌ی پیش نگاهش سرشار از احساس بود و در یک لحظه‌ همه چیز تغییر کرد. ضربان قلبم هنوز نامنظم بود و حس می‌کردم عرقی سرد از آن نگاه‌های خیره بر روی کمرم نشسته است.
سعی کردم تمرکز کنم، شانه‌ای بالا انداختم و با دستانی لرزان تیر دیگری در کمان گذاشتم.
با یک حرکت سریع تیر را رها کرده و ناامیدانه نگاه کردم.
تیر با فاصله زیاد از کنار آدمک گذشت و بر روی چمن فرود آمد.
دلم می‌خواست جیغ بزنم؛ اما حتی آن هم مقدور نبود. با حرص کمان و تیرها را درون کلبه گذاشتم و برای استراحت به اتاقک خود رفتم.
صبح با استرس از خواب بیدار شدم، البته اگر بشود نام آن چند ساعت خواب که تمام تیراندازی‌های ناموفقم را پشت پلک‌هایم به تصویر درآورده بود را خواب گذاشت.
دست و صورتم را با آب سرد شستم تا پف چشم‌هایم کمی بخوابد. احساس سرما می‌کردم، تصمیم گرفتم کت چرم مشکی رنگی را همراه با شلوار جذب همرنگش بپوشم.
دقایقی بعد حاضر و آماده بودم و با افکار درهم همراه بتی تمرین مبارزه می‌کردیم، حتی او هم متوجه اضطراب شدیدم شده بود.
از مسیر ضربه‌ی مشتم کنار رفت در حالی که نیم‌خیز شده بود لگد محکمی به سمتم پرتاب کرد و در جایش چرخید.
پرش بلندی کردم و ضربه‌ی لگدش را دفع کردم، مشت دیگری روانه‌ی شانه‌اش کردم که همراه با ضربه‌ی من چند قدم فاصله گرفت و بر روی زمین افتاد.
سر و صدای نعره کشیدن‌های حاصل از مبارزه فضا را پر کرده بود و گه‌گاهی هم صدای ناله‌ی دردناک بعضی از شکست خورده‌ها به گوش می‌رسید.
اخم در چهره‌ی بتی نشست، دستش را از روی کتفش برداشت و نعره‌ی بلندی زد.
دوباره به سمتم حمله‌ور شد و مبارزه باری دیگر آغاز یافت.
دقایقی بعد همه با صدای ادوارد دست از تمرین کشیدند:
‌- خیلی خب بچه‌ها بسه، می‌تونین استراحت کنین.
از دیدن ادوارد خوشحال بودم، چند روزی بود که برای پاکسازی کندو همراه با تیم رفته بودند.
دست‌هایم را بر روی زانوهایم گذاشته بودم و نفس‌نفس می‌زدم. بتی هم دست کمی از من نداشت و طبق معمول غر می‌زد:
‌- خیلی جدی گرفته بودی‌ ها، آی پام به قصد کشت کتکم زدی بی‌انصاف.
نمی‌دانستم بخندم یا از درد گریه کنم.
‌- به من میگی بی‌انصاف؟ خودت که بیشتر کتکم زدی، تموم بدنم درد می‌کنه.
هنوز در حال کل‌کل‌های بچگانه بودیم که صدای خنده‌ی ادوارد را شنیدیم.
با همان لبخند همیشگی پیش آمد، با سختی قامتم را صاف کردم و رخ به رخ او ایستادم.
‌- می‌بینم که حسابی خسته شدین.
دستم را بر روی پیشانیم کشیدم و با لبخند گفتم:
‌- خوش اومدی، کی برگشتی؟
چند ثانیه بدون حرف و با لبخند نگاهم کرد، کمی نزدیکم شد و دست‌هایش را بر روی سی*ن*ه قفل کرد و گفت:
‌- نزدیک صبح، راستش اولین باری بود که... .
منتظر ادامه‌ی حرفش مانده بودم، نگاهی به چهره‌ی بتی که یک تای ابرویش را بالا داده بود کردم و گفتم:
‌- اولین باری بود که؟!
نفس عمیقی کشید، نگاهش را از چشمانم گرفت و گفت:
‌- هیچی فقط، نگرانتون بودم.
لبخندی بر چهره نشاندم و گفتم:
‌- ما هم نگرانتون بودیم، خوب شد که برگشتین.
چند دقیقه با ادوارد حرف زدیم، حتی از تیراندازی‌های ناموفقم هم برایش گفتم و او با خنده و شوخی از تیراندازی‌های ناموفق خود برایم گفت تا اضطرابم کم‌تر شود.
اما تمام این‌ها با شروع شدن کلاس دود شد و استرسی مشهود در چهره و حرکاتم ظاهر گشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
خداحافظی سرسری با ادوارد کردم و درون صف ایستادم، آن‌قدر با استرس خود را درون صف جای دادم که متوجه نشدم درست کنار دست استیفن و اکیپش ایستاده‌ام.
حال متوجه شدم چرا کسی در این صف نایستاده بود، چون بی‌شک طعمه‌ی اذیت آزار‌های آنان میشد.
بتی نفس‌زنان و با عجله کنارم ایستاد و با صدای آرام کنار گوشم گفت:
‌- دیوونه شدی؟ چرا اومدی این‌جا؟ لعنتی دیگه نمی‌شه صفو بهم بزنیم.
نگاهی به فرانک انداختم که با فاصله‌ی دور از ما ایستاده بود و با ادوارد حرف میزد، دعا می‌کردم زودتر بیاید تا استیفن نتواند لودگی‌هایش را شروع کند.
تا خواستم جواب بتی را بدهم صدای استیفن در گوشم پیچید که با تمسخر گفت:
‌- ببینید کی این‌جاست، هِی دختر لوچ*(کژ بین، کسی که ضعف بینایی دارد.) با چه اعتماد به نفسی دوباره اومدی سر کلاس تیراندازی؟
ناگهان جمعیت با این حرف فرانک از خنده منفجر شدند. بتی اخم کرد و می‌خواست به سمت استیفن یورش ببرد که با دستم او را از حرکت منع کردم.
ابرو در هم کشیده و گفتم:
‌- تو حق نداری منو مسخره کنی.
این‌بار فقط استیفن و اعضای گروهش خندیدند. ناگهان خنده‌اش قطع شد و گفت:
‌- من حق ندارم؟ ببین دختر لوچ، تو این‌کاره نیستی جلسه بعد تو کلاس ببینمت دخلتو میارم.
احساس می‌کردم چشم‌هایم از شدت تعجب گشاد شده است. از تهدیدش نه تنها نترسیدم بلکه بسیار عصبی بودم و از میان واژه‌ها به دنبال بهترین می‌گشتم تا جواب تحقیرش را بدهم؛ اما درست قبل از انفجار من صدای فرانک در گوشم پیچید و لحظه‌ی آخر صدای استیفن باری دیگر اعصابم را مشوش کرد.
‌- موش کور، دنبال یه لونه‌ی دیگه واسه خودت باش.
می‌خواستم توجه نکنم اما نمی‌شد، فرانک هم بدون اتلاف وقت اولین نفر نگاهی به من انداخت و گفت:
‌- ملیسا، اگر امروز هم نتونی درست تیر بندازی باید از کلاسم بری مفهومه؟
احساس می‌کردم بغضی سنگین گلویم را می‌فشارد، از طرفی تحمل این همه تحقیر برایم سنگین بود.
دندان‌هایم را بر روی هم فشردم و سرم را تکان دادم ‌که ادامه داد:
‌- بیا اینجا،خودت شروع کن.
با تردید پیش رفتم، دست‌هایم از شدت اضطراب می‌لرزید و صورتم در هم کشیده شده بود.
صدای آمیخته با تحقیر استیفن و فرانک در گوشم زنگ خورد در جایگاه تیراندازی ایستادم و نگاهی به آدمک چوبی انداختم که با آن صورت زشت به من خیره بود. از این نگاه سنگی او خاطره‌ی خوشی نداشتم.
صدای نگران بتی که می‌گفت اگر امروزم خراب کنی خیلی بد میشه هم بر روح روانم راه می‌رفت.
لحظه‌ای نفس عمیق کشیدم، پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم صدا‌های درون مغزم را دور کنم.
چند دم و بازدم عمیق کشیدم، قوانین تیراندازی را در ذهنم با خود تکرار می‌کردم که تصویر صورت کینگ پشت پلک‌هایم نقش بست و صدای حرف زدنش تمام مغزم را پر کرد.
پلک‌هایم را از روی برداشتم و نگاهم به دو سیاه‌چاله‌ی مشکی رنگ افتاد. نگاهش متفاوت‌تر از همیشه بود و این به نظرم انگیزه‌بخش ‌می‌آمد.
لبخند ناخودآگاه بر روی صورتم نشست و تیر با یک نشانه‌گیری سریع از کمان درون دستم خارج شد.
صدای سوت کشیدن پیکان در گوشم سرو صدا می‌کرد؛ اما من جایی دیگر را نگاه می‌کردم.
چشم‌هایمان بر روی هم قفل بود، حتی شاید احساسات مشترکی هم داشتیم و این مثل همیشه چند ثانیه بیشتر به طول نینجامید و آن نگاهی که از نظر من مملو از احساس بود چند ثانیه بعد از خوردن تیر به قلب آدمک به بی‌احساسی مطلق تبدیل شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
صورت زخمی‌اش را برگرداند و مشغول انجام کارش شد.
نفس عمیق و با اعتماد به نفسی کشیدم، من توانسته بودم و این برایم بسیار جذاب بود.
بی‌توجه به نگاه‌های متعجب استیفن و بقیه به فرانک چشم دوختم.
چند ثانیه حرفی رد و بدل نشد. فرانک متعجب بود؛ اما نمی‌خواست کسی متوجه شود، شاید با آن سابقه‌ای که من داشتم انتظار نداشت این‌چنین دقیق تیر بزنم.
‌- خوب بود، یه بار دیگه بزن این‌بار باید سرشو نشونه بگیری.
اعتماد به نفسم بالا رفته بود، نگاه گذرایم بر روی استیفن افتاد که با اخم نگاهم می‌کرد. حق داشت، چون با آن همه حرفی که به من زده بود حال با موفقیتم شخصیتش تخریب شده بود.
باری دیگر تیر را درون کمان قرار دادم، به روشی که کینگ آموزش داده بود ایستادم و نشانه گرفتم.
قیافه‌ی بتی زمانی که تیر دومم هم به درستی با هدف برخورد کرد دیدنی بود.
بعد از تیر دوم چندین تیر دیگر هم از زوایای مختلف پرتاب کردم و همگی به درستی با هدف برخورد کرد.
فرانک سرش را با تحسین تکان داد و گفت:
‌- پیشرفتت عالی بود.
نگاهی به استیفن و دختر کنار دست او انداخت. چند ثانیه در فکر فرو رفت و گفت:
‌- استیفن، از فردا آموزش دادن بِلا به عهده‌ی ملیساست تو این مدتی که تو آموزشش دادی پیشرفت چندانی نداشته.
چشم‌هایم از تعجب گرد شد، همه می‌دانستند بلا و استیفن با هم رابطه دارند و شاید این برای استیفن بسیار سنگین باشد.
از او نمی‌ترسیدم؛ اما می‌دانستم مقابل او ایستادن عاقبت خوشی برایم نخواهد داشت و حالا من ناخواسته در این موقعیت ایستاده بودم. چاره‌ای نداشتم، دستور فرانک باید اطاعت میشد.
نگاه پر از نفرت استیفن و بلا را بر روی خود حس می‌کردم، دلم می‌خواست بی‌تفاوت باشم اما نمی‌توانستم.
چند ساعت بعد کلاس تیراندازی هم به اتمام رسید، در محوطه‌ی کندو همراه با بتی نشسته بودیم. هر دو خوشحال بودیم، بتی قیافه‌ی استیفن را وصف می‌کرد و به شدت می‌خندید، آن‌قدر خندیده بودیم که از چشم هر دویمان اشک سرازیر شده بود.
در میان خنده کینگ را دیدم که با دقت آسمان را نگاه می‌کرد. رد نگاهش را دنبال کردم؛ اما چیز خاصی ندیدم. مشتاق بودم بدانم چرا آن‌قدر با دقت آسمان را نگاه می‌کند که خنده‌های بتی هم ناگهان قطع شد.
احساس کردم در چند صدم ثانیه خوشحالی جایش را با ترس عوض کرد.
بتی در حالی که دست‌هایش را بر روی هم می‌مالید از جایش برخاست و نگاهش را به کینگ دوخت.
با تعجب از روی چمن‌ها برخاستم و کنار بتی ایستادم.
‌- بتی خوبی؟ چی شده؟
بتی برا چند ثانیه چشم از کینگ گرفت، من را نگاه کرد و دوباره به او چشم دوخت. نظرم به بقیه‌ی افراد کندو جلب شد که همگی با صورت ناراحت کینگ را نگاه می‌کردند. از موقعیت سردرنمی‌آوردم و این کلافه‌ام کرده بود.
گویی بتی بالاخره به عمق کلافگیم پی برده بود که با صدای غمگین گفت:
‌- وقتی کینگ با این همه دقت آسمونو نگاه می‌کنه یعنی شفق‌های خسوف نمایان شدن.
در فکر فرو رفتم، پس این‌گونه خسوف را پیش‌بینی می‌کنند. نگاه دیگری به آسمان کردم و گفتم:
‌- اما تو آسمون که چیزی نیست.
‌- فقط کینگ می‌تونه تشخیصشون بده، وقتی نمایان میشن یعنی بدون شک خسوف نزدیکه، کینگ هم با توجه به تجربه‌ای که داره تقریباً می‌تونه زمان وقوع رو تشخیص بده ولی کندو دوست داره ما رو بازی بده.
آه بلندی از ته دلش کشید و ادامه داد:
‌- دفعه‌ی قبل شفق‌های نمایان شده پنج روز بعد بود؛ اما یک روز زودتر اتفاق افتاد و این یعنی ما باید از همین الان حاضر باشیم.
اثری از خوشحالی چند دقیقه قبل دیگر در صورتم نبود. با چهره‌ای درهم گفتم:
‌- قبلاً هم این اتفاق افتاده؟ منظورم همین بازی کندو که میگی.
بتی منتظر بود تا کینگ نتیجه را اعلام کند، در حالی که حواسش هنوز پیش کینگ بود جواب داد:
‌- چند باری پیش اومده، ازش متنفرم. مثل این‌که باید حاضر بشیم این کندوی لعنتی باز قربانی می‌خواد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
کینگ بالاخره چشم از آسمان گرفت. چهره‌اش به جدیت بار اولی بود که او را دیدم، جمعیت دور کینگ جمع شده و منتظر ایستادیم. حس خوبی نبود که منتظر باشیم تاریخ شروع قتل‌عاممان را بشنویم.
اما چاره چه بود؟ مگر می‌شد در مقابل کندو ایستاد؟! پس از دقایقی کینگ بالاخره چشم از آسمان گرفت و با تاسف به جمعیت نگاه کرد.
گویی احساساتش در نطفه وجودش خفه شده بودند، این را حتی از صدایش هم میشد فهمید:
‌- امشب رو خوب استراحت کنید پس فردا خسوفه، باید آماده باشید.
سپس رویش را به سمت لوسی و ادوارد که کنار هم ایستاده بودند کرد و ادامه داد:
‌- صبح قبل از طلوع کارها رو شروع کنید، گوشت‌ها رو باید جیره‌بندی کنید و به اندازه‌ی کافی برای تیراندازها تیر بتراشید.
هنوز محو تماشای کینگ و دستوردادن‌هایش بودم. نمی‌دانم چگونه؛ اما ترس را احساس نمی‌کردم.
خودم هم متعجب بودم ولی نگاه کردن به آن چشم‌های پر از جدیتش، ترس را از من دور می‌کرد. گویی که مطمئن بودم قرار است ناجی ما باشد.
لحظه‌ای چشمش درون نگاهم قفل شد، به عینه دیدم نگاهش برای لحظه‌ای رنگ باخت، انگار احساسات در وجودش باری دیگر شروع به جوشیدن کرد. چند ثانیه بی‌وقفه نگاهم کرد سپس سرش را پایین انداخت و قدمی دور شد.
هنوز محو تماشای قامتش از پشت سر بودم. نمی‌دانم چه چیزی درون چشمانم دیده بود، یا شاید هم اصلاً به خاطر من نبود اما... .
با تردید رویش را برگرداند و در حالی که نگاهش بین جمعیت در حال چرخش بود با تأمل سخنی گفت که کل کندو در بهت فرو رفت:
‌- نباید بترسید، شما قوی هستین و باید متحد باشید. من نمی‌ذارم اتفاقی برای هیچ‌کدومتون بیوفته، فقط بهم اعتماد کنید و مقاوم باشید.
بتی با همان بهت حاصل از سخنان کینگ چشم از او گرفت و به من نگاه کرد
با دیدن قیافه‌اش خنده‌ام گرفت و گفتم:
‌- چیه چرا این‌طوری نگاه می‌کنی.
با خنده‌ی من بالاخره بهت از او دور شد و شروع به حرف زدن کرد:
‌- الان متوجه شدی چی شد؟
یک تای ابرویم را بالا دادم، دو سوی لب‌هایم به سمت پایین مایل شد و گفتم:
‌- نه مگه چی شد؟
‌- کینگ با تو بود؟
به یک‌باره از حرفش خندیدم و گفتم:
‌- من مگه چند نفرم؟ داشت با کل جمعیت حرف میزد، مگه خودت ندیدی؟
هنوز آن قیافه‌ی خنده‌دارش را حفظ کرده بود، کمی چهره‌اش را در هم کشید و گفت:
‌- آخه تا به حال این‌طور برامون سخنرانی نکرده بود.
شانه‌ای بالا انداختم، به هر حال منطق درستی نبود که فکر کنند حرف‌هایش برای من است یا حاصلی از نگاه کردن به من... .
آن شب راحت خوابیدم با آن‌که می‌دانستم خسوف نزدیک است؛ اما نخوابیدن شب قبل بر روی پلک‌هایم سنگینی کرد و باعث شد زودتر از شب‌های دیگر به رخت‌خواب بروم.
صبح با سروصدای جمعیت از خواب بیدار شدم و از اتاقم بیرون رفتم؛ نگاهم سریعا شروع به کاوش اطراف کرد.
اشعه‌‌های نارنجی رنگ خورشید کم و بیش زمین را روشن کرده بود. ابر‌های پنبه‌ای شکل که نور‌های نارنجی از مابینشان عبور کرده بود، سرتاسر آسمان را پوشانده بودند.
نگاهم بر روی باریکه نوری ثابت بود که از مابین دو ابر عبور کرده و جلوه‌ای تماشایی از طلوع را به نمایش گذاشته بود.
بالاخره چشم از آسمان گرفتم و به جمعیت در حال جنب‌وجوش نگاه کردم، با دیدن آن همه پودر سفید رنگ که در کنار کلبه‌ی آذوقه‌ها بود تعجب کردم. می‌خواستم پیش بروم و بفهمم آن ماده چیست؛ اما بعد از چند قدم صدای خنده‌ی دو نفر از پشت سرم بلند شد.
از حرکت ایستادم و به سمت صدا برگشتم با دیدن بتی و ادوارد دست‌هایم را بر روی سی*ن*ه قفل کردم، چهره‌ام را میهمان اخم ترسناکی کرده و گفتم:
‌- به چی می‌خندین؟
با شنیدن حرف من شدت خنده‌‌هایشان بیشتر شد، بتی دستش را بر روی شکمش گذاشت و به سختی گفت:
‌- این... چه... قیافه... ایه؟!
چشم‌هایم گرد شد، تازه متوجه شدم از خواب که بیدار شدم به سرعت اتاق را ترک کردم و اصلاً به وضعیت خود رسیدگی نکرده بودم.
لبم را با خجالت به دندان کشیدم و به سرعت از کنارشان گذشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
جلوی آینه‌ی اتاقم که ایستادم از دیدن موهای ژولیده و تاپی که از درون شلوارم با شلختگی بیرون زده بود خجالتم بیشتر شد.
خنده و خجالت صورتم را دیدنی ساخته بود. در میان آن همه احساسات مختلف درب اتاق باز و قامت بتی در قاب نمایان شد. با همان خنده پیش آمد، دستش بر روی مو‌های روشنم کشید و گفت:
‌- ژولیده پولیده‌ی من، حسابی دلبری کردی ها.
با گنگی نگاهش کردم و نامفهوم نگاهش کردم. خنده بر روی لب‌هایم خشکید، از لحن صدایم مشخص بود تا چه اندازه گیج هستم:
‌- چی؟! منظورت چیه؟!
گویی در برابرش یک تئاتر کمدی اجرا می‌کردم، خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
‌- منظورم ادوارده، دیدی چطور نگاهت می‌کرد؟
حرفش را زد و شروع به مرتب و بافتن موهایم کرد.
هر دو ابرویم از حرفش بالا رفت، به نظرم این مسئله، هم مسخره می‌آمد و هم خنده‌دار، چرا باید مردی شبیه ادوارد به دختری شبیه به من دل ببندد.
شانه‌ای بالا انداخته و گفتم:
‌- اشتباه می‌کنی، اون کلاً نگاهش به همه همون‌طوره و با همه مهربونه.
بتی با همان لبخند سری تکان داد؛ اما از نگاهش میشد فهمید که هیچ اعتقادی به حرف من ندارد.
سعی کردم کمی از این مسئله فاصله بگیرم و آن لبخند مضحک را از روی لب‌های بتی پاک کنم:
‌- اون پودر‌های سفید رنگ چی بودن؟ انگار داشتن باهاشون یه کارهایی می‌کردن!
بتی گره‌ی آخر بافت هلندی را بر روی موهایم زد و گفت:
‌- نمک، برای نمک‌سود کردن گوشت‌ها. نشدیدی مگه؟ کینگ دیشب دستور جیره بندی غذاها رو داد، چون یک هفته الی ده روز بعد خسوف هیچ شکاری پیدا نمی‌شه.
یک تای ابرویم ناخودآگاه بالا رفته بود و من زمانی این را فهمیدم که کشش پلکم را به سمت بالا حس کردم:
‌- مگه فلوگرس‌ها حیوانات رو هم می‌خورن؟
بتی نفسش را با صدا بیرون داد، مشخص بود که به یاد آوردن خسوف برایش سخت است.
دست‌هایش را درون هم قفل کرد و جواب داد:
‌- شاید بعضی‌هاشون شکار بشن؛ اما عمدتاً مخفی میشن، شاید بالای درخت‌ها یا داخل غار‌های تاریکی که میدان دید کمتری هست، آخه اکثر فلوگرس‌ها ضعف بینایی دارن.
از آن همه اطلاعات به‌ وجد آمده بودم و هنوز سوال‌های متعددی درون ذهنم جوش و خروش می‌کرد که تقه‌ای به در وارد شد و ادوارد بتی را برای کمک فراخواند.
دقایقی بعد رفتن بتی در حالی که تاپ سفید رنگم را با شلوار مشکی پر از جیبم پوشیده بودم حاضر و آماده به بیرون رفتم.
پاهایم را بر روی چمن می‌کشیدم و نگاهم به تپه‌ی کوچک نمک بود، به تپه که رسیدم در سکوت ایستاده و به گروه نگاه کردم.
لوسی خنجر تیز درون دستش را با لطافت بر روی راسته‌ی گوشت بزرگی می‌کشید تا به نازک‌ترین شکل ممکن بریده شود.
صدای کشیده شدن خنجر بر روی تخته چوبی که گوشت بر روی آن قرار داشت در میان همهمه گم شده بود. نگاهم از روی لوسی سر خورد و بر روی بتی ثابت ماند که نوار‌های گوشت را درون نمک‌های دانه درشت می‌غلتاند.
هنوز نگاهم بر روی بتی بود؛ اما کسی متوجه حضور من نشده بود. صدای ادوارد و کینگ از پشت سرم می‌آمد، همان‌طور که نگاهم به روبه‌رو بود گوش تیز کردم تا درست‌تر بشنوم.
ابتدا صدای ادوارد را تشخیص دادم:
‌- فرصت خیلی کمی داریم، زمانی برای ساخت تیرچه‌های دفاعی نیست.
با این‌که پشتم به آن‌ها بود اخم‌های درهم و صورت متفکر کینگ را می‌توانستم تصور کنم. چند ثانیه سکوت بود سپس صدای کینگ به گوشم رسید:
‌- دورتادور حلقه هیزم می‌چینیم، آتش می‌تونه کمی از سرعتشون کم کنه.
اوضاع جالبی نبود، مطمئناً برای ساختن تیرچه زمان کم می‌آوریم، امیدوارم نقشه‌ی کینگ جواب‌گوی خسوف باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
کنار بتی نشستم و با فکر به خسوف فردا مشغول کمک شدم، همان‌طور که به خسوف فکر می‌کردم گوشت‌های نمک‌سود شده را هم درون سبد‌های چوبی نسبتاً بزرگ می‌چیدم. هنوز کار گوشت‌ها به اتمام نرسیده بود که گروه برای جمع‌آوری هیزم راهی جنگل شدند.
صدای کوبیدن تبری که کینگ بر روی هیزم‌ها فرود می‌آورد ناخودآگاه چشمم را به سمت او می‌کشاند.
سی*ن*ه‌ی رکابی مشکی رنگش از فشار کار خیس شده بود، نفس‌نفس می‌زد و تبر بزرگ را با قدرت بر روی هیزم‌ها می‌‌کوبید.
نگاهم از روی پیشانی خیس از عرقش که رد اخم بر آن خط انداخته بود سر خورد و بر روی رگ‌ و عضلات بازوانش که برجسته شده بود ثابت ماند.
ناخودآگاه از کنار بتی بلند شدم. نیرویی مرا به سمت او می‌کشاند؛ نمی‌دانستم چرا، تنها چیزی که می‌دانستم این بود که دلم می‌خواهد دانه‌های عرق را از روی پیشانیش پاک کنم.
به کنارش رسیدم و سلام بلندی دادم، برای چند ثانیه از حرکت ایستاد، نگاه اخم‌آلودش بر روی صورتم سر خورد و دوباره مشغول شد.
چرا هیچ‌وقت جواب سلامم را نمی‌دهد؟ شاید با سلام دادن مشکل دارد. توجهی به بی‌توجهیش نکردم، دستمال سفید رنگم را از درون جیب پشت شلوارم بیرون کشیدم. تبر را بالا آورده بود و می‌خواست بر روی چوب‌ها بکوبد که دستمال را بر روی پیشانیش گذاشتم.
در همان حالت از حرکت ایستاد، چشم‌های سربی رنگش شبیه دو تیر چشمانم را نشانه گرفته بودند. اخم‌هایش به مرور زمان محو شد. نگاهم از روی چشم‌هایش پایین آمد، در حال کشیدن دستمال بر روی گردنش بودم که برجستگی سیبک گلویش بالا و پایین شد.
تبر را با یک دستش پایین آورد و دست دیگرش را بر روی دستمال گذاشت، گرمای دست‌هایش که بر روی پوست دستم کشیده شد ناخودآگاه برای چند ثانیه پلک‌هایم بر روی هم فرود آمدند.
به گمانم کمی بیشتر از حد معمول دستم را لمس کرد، شاید هم اشتباه می‌کنم... .
پلک‌هایم را از هم گشودم تیر نگاهش که بر روی لب‌هایم نشسته بود را دیدم. نگاهم را که دید اخم‌ باری دیگر بین ابروانش لانه گزید، که از دستم گرفته بود را بر روی صورتش کشید و بعد از تشکر کوتاهی آن را به من بازگرداند‌.
فاصله‌‌ای بینمان انداخت و از نو شروع به شکستن هیزم‌ها کرد.
چند ساعت با کار زیاد گذشت و خستگی بدنم را کوفته کرده بود. کنار بتی و ربکا، در حال تراشیدن تیر برای کمان‌‌ها بودیم که صدای پسرانه‌ی بلندی از درون انبار آذوقه‌ها بلند شد و گفت:
‌- بدبخت شدم، نیستن گوشت‌ها نیستن.
توجه تمامی اعضای کندو به صدا جلب شد. کینگ که در حال جا‌به‌جایی هیزم‌ها بود با شنیدن صدای بلند پسر اخم ترسناکی بر چهره نشاند، هیزم‌ها را بر روی زمین پرت کرد و به سمت کلبه دوید.
همان پسر نوجوانی بود که در غار اهرم را کشید. پسر از درون کلبه بیرون آمد و با ناراحتی روبه‌روی کینگ ایستاد.
کینگ با عصبانیت نگاهش کرد، صدایش را بالا برد و گفت:
‌- چته مت؟ چرا فریاد می‌کشی؟
متئو در حالی که صورتش از اشک خیس شده بود با ترس روبه‌روی کینگ ایستاد و گفت:
‌- فرانک مسئولیت آذوقه‌ها رو به من داده بود آقا... دا... داشتم گوشت‌ها رو توی سرداب می‌چیدم که متوجه شدم یکی از سبد گوشت‌ها نیست، آقا به خدا من برنداشتمشون.
با تأسف به پسر نگاه می‌کردم، حتما از عاقبت کار خبر دارد که این‌گونه زجه می‌زند.
بتی با ناراحتی کنارم ایستاد و گفت:
‌- بیچاره، اگر ثابت بشه که دزدی کرده از حلقه‌ی کندو اخراج میشه.
چشم‌های ناراحتم را به نیم‌رخش دوختم و با تأسف گفتم:
‌- من مطمئنم کار اون نبوده، ببین چطور گریه می‌کنه.
جمعیت دور کینگ و مت ایستاده بودند و از همه طرف صدای پچ‌پچ به گوش می‌رسید.
کینگ با عصبانیت گفت:
‌- فرانک چطور آدم بی دست‌وپایی مثل تو رو مسئول این کار کرده؟
هنوز بگو مگو بین کینگ و پسر ادامه داشت و لوسی هم به آن‌ها پیوسته بود.
نگاهم به گروهی افتاد که برای جمع‌آوری هیزم رفته بودند، همگی با تعجب وارد حلقه شدند و به جمعیت چشم دوختند.
ادوارد بدو ورود با اخم جمعیت را از نظر گذراند و طناب هیزم‌هایی که به پشتش بسته بود را با عجله باز کرد.
صدای عصبانی کینگ و لوسی که پسر را شماتت می‌کردند هنوز هم می‌آمد. خود را به ادوارد رسانده و گفتم:
‌- ادوارد توروخدا یه کاری بکن، مطمئنم اون پسره بی‌تقصیره.
ادوارد چهره درهم کشید و پرسید:
‌- داستان از چه قراره؟ چی شده؟!
با عجله داستان را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت:
‌- تو نگران نباش، من حلش می‌کنم.
به سمت صدا رفت و جمعیت را شکافت.
خود را به کینگ و لوسی رساند، آن‌ها را به آرامش دعوت کرد و کینگ را با خود به اتاقکش برد.
جمعیت متفرق شده بودند؛ اما تمام حواسشان به صدای بحث‌هایی بود که از درون اتاقک می‌آمد.
لوسی خنجر به دست بالای سر مت ایستاده بود و با عصبانیت مراقب بود که مجرم فرار نکند. وضعیت خوبی نبود، نگاهم را به مت دوخته بودم. روی چمن‌ها نشسته بود و در حالی که زانوانش را به آغوش کشیده بود گریه می‌کرد.
اندام نحیفش در آن رکابی پر نقش و نگار گم شده بود.
با بیرون آمدن ادوارد و کینگ به سرعت اشک‌هایش را پاک کرد و از جایش برخاست.
ادوارد نگاهی به مت انداخت و چشم‌هایش را با آرامش بر روی هم فشرد، شاید می‌خواست با این کار به او آرامش خاطر بدهد.
کینگ در مرکز کندو ایستاد و با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
‌- تمام افراد وسط حلقه جمع بشید، هیچ‌ک.س حق رفتن به اتاقک خودشو نداره.
لوسی و ادوارد را فراخواند. هیبت مردانه‌اش با روحیه‌ی ریاستی که به نمایش گذاشته بود او را به شدت جذاب نشان می‌داد. محو تماشایش بودم که گفت:
‌- تمام اتاقک‌ها رو بگردین، اون آذوقه‌ها برای ما خیلی مهمه امروز باید پیدا بشن.
آفتاب به تازگی غروب کرده بود و آتش بزرگی در میانه‌ی کندو در حال سوختن بود.
تمام جمعیت به دستور کینگ درون حلقه ایستاده بودیم و به جست‌وجوی ادوارد و لوسی نگاه می‌کردیم.
کینگ هنوز هم عصبانی بود و دیوانه‌وار هیزم می‌شکست.
چند دقیقه‌ای بود که لوسی وارد اتاقک بتی شده بود. سنگینی نگاه کسی آزارم می‌داد؛ اما از میان آن همه جمعیت یافتن یک نفر سخت بود.
نگاهی به بتی کردم، چهره‌اش نگران نبود پس کار او نبوده است.
تصمیم گرفتم چهره‌ی همه را نگاه کنم، شاید از این راه بتوانم دزد اصلی را بیابم. یکی پس از دیگری نگاه می‌کردم.
به نظرم اکثر جمعیت بیش از آن که نگران باشند خسته و گرسنه بودند.
هنوز یک سوم جمعیت را نگاه نکرده بودم که ناگهان استیفن را از میان جمعیت دیدم. با چهره‌ی مرموزی نگاهم می‌کرد، حتی شاید خیلی وقت بود که نگاهش بر روی من بوده است. پس سنگینی نگاه او بود که حس می‌کردم؛ اما برای چه؟
پوزخند چندش‌آوری کرد، انگشتش را بر روی گلویش کشید و لب زد:
‌- تو مُردی.
ترسی غریب در وجودم نشست، معنای حرفش چه می‌تواند باشد؟ آیا نقشه‌ای برای من دارد؟ آیا... .
هنوز نگاهم به استیفن بود که صدای بلند لوسی به گوشم رسید:
‌- پیداش کردم.
با خوشحالی سرم را به سمت صدا برگرداندم؛ اما با دیدن لوسی که سبد به دست از اتاقک من بیرون آمد لبخند بر روی لبم خشکید و با شوک به او خیره شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین