atefeh.m
سطح
1
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Dec
- 857
- 25,184
- مدالها
- 3
- سلام آقابزرگ.
- سلام آرازم، سلام شیر مرد من... .
بغلش کردم. با دستهای نحیف و کم جونش من رو محکم به خودش چسبوند. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و آروم گفت:
- بهت گفته بودم تو این سالها تنها دلیل زنده بودنم تویی؟
سرم رو بلند کردم و بوسهای روی موهای یک دست سفیدش زدم. کنارش نشستم. دستم رو ول نمیکرد. خطاب به خانم بزرگ، گفت:
- دیدی جیران، دیدی گفتم آراز رو ببینم خوب میشم.
خانم بزرگ با خنده، اشکش رو از صورت پر از چین و چروکش پاک کرد و گفت:
- خداروشکر برای بودن آراز... .
کم کم بقیهی اهالی عمارت هم برای خوش آمد گویی اومدند. اول از همه خاتونِ همیشه مهربان که حکم یک مادر رو برای همهی ما داشت و احترام خاصی بهش داشتیم و دختر جوونی که گویا همسر خسرو بود اومدند. بعد مهتاب، دختر پر از شور و هیجان عمه سهیلا و یاشار و یاسمن بچههای عمه ثریا اومدند... توی نگاه خاتون غمی نهفته بود که نشون از راز توی سی*ن*هش میداد. من با خاتون حرف داشتم، حرفهایی که باید در خلوت با اون در موردش صحبت میکردم.
خاتون مثل همیشه با خون گرمی خطاب به من گفت:
- آراز جان! پسرم سوئیتت آماده و تمیزه، تا میز شام آماده میشه برو یه دوش بگیر تا خستگی از تنت در بیاد.
- دستتون درد نکنه خاتون، به زحمت افتادین.
خاتون دستی به پیراهن گلیگلیاش کشید و با لبخند، گفت:
- چه زحمتی پسرم!؟
خانم بزرگ هم حرف خاتون رو تأیید کرد.
بعد از اجازه از آقابزرگ بهطرف سوئیت سه خوابهای که تو حیاط پشتی عمارت بود، رفتم. این سوئیت از اول متعلق به خونوادهی من بود. هر وقت که به ایران میاومدیم، اونجا ساکن میشدیم. بعد از مرگ خونوادم، اونجا برای من شده بود.
بی قرار بودم. این بار قضیه فرق داشت. من آرازِ سریهای قبل نبودم. دیدم به خیلیها و خیلی چیزها عوض شده بود. من آتیش زیر خاکستر بودم. من نباید کم میآوردم، من حالاحالاها کار داشتم. باید با دیدن کسایی صبوری خرج میدادم. من برای تسویه حساب اومده بودم.
دوشِ آب سرد کمی از التهاب درونیم کم کرد. سر میز شام جمشیدخان شوهر عمه ثریا هم به ما ملحق شد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد.
جمشیدخان درحالی که ظرف دِسر رو بر میداشت، گفت:
- آرازجان! بهت تبریک میگم، خبر موفقیتت به ایرانم رسیده.
با دستمال لبم رو پاک کردم و گفتم:
- تشکر...
آقابزرگ با غرور نگاهی به من کرد و بادی به غبغبش انداخت و گفت:
- آراز! نوهی منه، شاه پسرِ، به بودنش افتخار میکنم. آراز بدون هیچ کمکی از کسی تونست شرکت فرامرز رو دوباره سرپا کنه، چقدر بهش گفتم کمکت کنم؛ اما رو حرفش موند و گفت میخواد رو پای خودش باشه. خداروشکر این آخر عمری خیالم راحت شد، بعد من این عمارت و روستا و کارخونهها دست خوب کسی میافته.
نگاه همه بهجز خانم بزرگ، یک جور خاص شد. انگار همه با نگاهشون میخواستن بگن چرا آراز؟
خودم پیشدستی کردم و گفتم:
- انشالله سایهی شما همیشه رو سر ما باشه، بعدشم شما الانم یه شخص امین و کار بلد کنارتون دارین؛ جمشیدخان بهترین بوده.
آقابزرگ درحالی که از پشت میز بلند میشد، گفت:
- اونکه بله، جمشید علاوه بر برادرزاده و دومادم، بهترین مشاور من بوده و هست. جمشید بعدِ منم میتونه کمکت کنه، البته اگه کارهای شرکت خودش براش سنگین نباشه.
جمشیدخان در حالی که قاشق آخر دسرش رو تو دهانش میذاشت، گفت:
- الهی همیشه سایتون بالا سرمون باشه عموجان؛ شما به من لطف دارین؛ اما منم کمکم باید باز نشست بشم. بهتره کارها رو به جوونها بسپاریم. من که میخوام امور شرکت خودم رو به یاشار بسپارم. البته بعد از بستن یه قرارداد بزرگ که تازگیها بهم از امارات پیشنهاد شده.
آقابزرگ در حالی که بهسمت مبلِ راحتی کنار شومینه میرفت، گفت:
- قرار داد؟! چیزی نگفته بودی!
جمشیدخان هم بلند شد و به دنبال آقابزرگ رفت.
- یک ماهی هست که پیشنهاد دادن، منم یکی از بچهها رو فرستادم ته و تو ماجرا رو در بیاره که همین امروز خبر داد شیخ قادر یکی از کله گندههای اماراته. دقیقاً همون چیزی که من میخواستم...
- سلام آرازم، سلام شیر مرد من... .
بغلش کردم. با دستهای نحیف و کم جونش من رو محکم به خودش چسبوند. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و آروم گفت:
- بهت گفته بودم تو این سالها تنها دلیل زنده بودنم تویی؟
سرم رو بلند کردم و بوسهای روی موهای یک دست سفیدش زدم. کنارش نشستم. دستم رو ول نمیکرد. خطاب به خانم بزرگ، گفت:
- دیدی جیران، دیدی گفتم آراز رو ببینم خوب میشم.
خانم بزرگ با خنده، اشکش رو از صورت پر از چین و چروکش پاک کرد و گفت:
- خداروشکر برای بودن آراز... .
کم کم بقیهی اهالی عمارت هم برای خوش آمد گویی اومدند. اول از همه خاتونِ همیشه مهربان که حکم یک مادر رو برای همهی ما داشت و احترام خاصی بهش داشتیم و دختر جوونی که گویا همسر خسرو بود اومدند. بعد مهتاب، دختر پر از شور و هیجان عمه سهیلا و یاشار و یاسمن بچههای عمه ثریا اومدند... توی نگاه خاتون غمی نهفته بود که نشون از راز توی سی*ن*هش میداد. من با خاتون حرف داشتم، حرفهایی که باید در خلوت با اون در موردش صحبت میکردم.
خاتون مثل همیشه با خون گرمی خطاب به من گفت:
- آراز جان! پسرم سوئیتت آماده و تمیزه، تا میز شام آماده میشه برو یه دوش بگیر تا خستگی از تنت در بیاد.
- دستتون درد نکنه خاتون، به زحمت افتادین.
خاتون دستی به پیراهن گلیگلیاش کشید و با لبخند، گفت:
- چه زحمتی پسرم!؟
خانم بزرگ هم حرف خاتون رو تأیید کرد.
بعد از اجازه از آقابزرگ بهطرف سوئیت سه خوابهای که تو حیاط پشتی عمارت بود، رفتم. این سوئیت از اول متعلق به خونوادهی من بود. هر وقت که به ایران میاومدیم، اونجا ساکن میشدیم. بعد از مرگ خونوادم، اونجا برای من شده بود.
بی قرار بودم. این بار قضیه فرق داشت. من آرازِ سریهای قبل نبودم. دیدم به خیلیها و خیلی چیزها عوض شده بود. من آتیش زیر خاکستر بودم. من نباید کم میآوردم، من حالاحالاها کار داشتم. باید با دیدن کسایی صبوری خرج میدادم. من برای تسویه حساب اومده بودم.
دوشِ آب سرد کمی از التهاب درونیم کم کرد. سر میز شام جمشیدخان شوهر عمه ثریا هم به ما ملحق شد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد.
جمشیدخان درحالی که ظرف دِسر رو بر میداشت، گفت:
- آرازجان! بهت تبریک میگم، خبر موفقیتت به ایرانم رسیده.
با دستمال لبم رو پاک کردم و گفتم:
- تشکر...
آقابزرگ با غرور نگاهی به من کرد و بادی به غبغبش انداخت و گفت:
- آراز! نوهی منه، شاه پسرِ، به بودنش افتخار میکنم. آراز بدون هیچ کمکی از کسی تونست شرکت فرامرز رو دوباره سرپا کنه، چقدر بهش گفتم کمکت کنم؛ اما رو حرفش موند و گفت میخواد رو پای خودش باشه. خداروشکر این آخر عمری خیالم راحت شد، بعد من این عمارت و روستا و کارخونهها دست خوب کسی میافته.
نگاه همه بهجز خانم بزرگ، یک جور خاص شد. انگار همه با نگاهشون میخواستن بگن چرا آراز؟
خودم پیشدستی کردم و گفتم:
- انشالله سایهی شما همیشه رو سر ما باشه، بعدشم شما الانم یه شخص امین و کار بلد کنارتون دارین؛ جمشیدخان بهترین بوده.
آقابزرگ درحالی که از پشت میز بلند میشد، گفت:
- اونکه بله، جمشید علاوه بر برادرزاده و دومادم، بهترین مشاور من بوده و هست. جمشید بعدِ منم میتونه کمکت کنه، البته اگه کارهای شرکت خودش براش سنگین نباشه.
جمشیدخان در حالی که قاشق آخر دسرش رو تو دهانش میذاشت، گفت:
- الهی همیشه سایتون بالا سرمون باشه عموجان؛ شما به من لطف دارین؛ اما منم کمکم باید باز نشست بشم. بهتره کارها رو به جوونها بسپاریم. من که میخوام امور شرکت خودم رو به یاشار بسپارم. البته بعد از بستن یه قرارداد بزرگ که تازگیها بهم از امارات پیشنهاد شده.
آقابزرگ در حالی که بهسمت مبلِ راحتی کنار شومینه میرفت، گفت:
- قرار داد؟! چیزی نگفته بودی!
جمشیدخان هم بلند شد و به دنبال آقابزرگ رفت.
- یک ماهی هست که پیشنهاد دادن، منم یکی از بچهها رو فرستادم ته و تو ماجرا رو در بیاره که همین امروز خبر داد شیخ قادر یکی از کله گندههای اماراته. دقیقاً همون چیزی که من میخواستم...
آخرین ویرایش: