جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,204 بازدید, 220 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
- سلام آقابزرگ.
- سلام آرازم، سلام شیر مرد من... .
بغلش کردم. با دست‌های نحیف و کم جونش من رو محکم به خودش چسبوند. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و آروم گفت:
- بهت گفته بودم تو این سال‌ها تنها دلیل زنده بودنم تویی؟
سرم رو بلند کردم و بوسه‌ای روی موهای یک دست سفیدش زدم. کنارش نشستم. دستم رو ول نمی‌کرد. خطاب به خانم بزرگ، گفت:
- دیدی جیران، دیدی گفتم آراز رو ببینم خوب میشم.
خانم بزرگ با خنده، اشکش رو از صورت پر از چین و چروکش پاک کرد و گفت:
- خداروشکر برای بودن آراز... .
کم کم بقیه‌ی اهالی عمارت هم برای خوش آمد گویی اومدند. اول از همه خاتونِ همیشه مهربان که حکم یک مادر رو برای همه‌ی ما داشت و احترام خاصی بهش داشتیم و دختر جوونی که گویا همسر خسرو بود اومدند. بعد مهتاب، دختر پر از شور و هیجان عمه سهیلا و یاشار و یاسمن بچه‌های عمه ثریا اومدند... توی نگاه خاتون غمی نهفته بود که نشون از راز توی سی*ن*ه‌ش می‌داد. من با خاتون حرف داشتم، حرف‌هایی که باید در خلوت با اون در موردش صحبت می‌کردم.
خاتون مثل همیشه با خون گرمی خطاب به من گفت:
- آراز جان! پسرم سوئیتت آماده و تمیزه، تا میز شام آماده می‌شه برو یه دوش بگیر تا خستگی از تنت در بیاد.
- دستتون درد نکنه خاتون، به زحمت افتادین.
خاتون دستی به پیراهن گلی‌گلی‌اش کشید و با لبخند، گفت:
- چه زحمتی پسرم!؟
خانم بزرگ هم حرف خاتون رو تأیید کرد.
بعد از اجازه از آقابزرگ به‌طرف سوئیت سه خوابه‌ای که تو حیاط پشتی عمارت بود، رفتم. این سوئیت از اول متعلق به خونواده‌ی من بود. هر وقت که به ایران می‌اومدیم، اون‌جا ساکن می‌شدیم. بعد از مرگ خونوادم، اون‌جا برای من شده بود.
بی قرار بودم. این بار قضیه فرق داشت. من آرازِ سری‌های قبل نبودم. دیدم به خیلی‌ها و خیلی چیزها عوض شده بود. من آتیش زیر خاکستر بودم. من نباید کم می‌آوردم، من حالاحالاها کار داشتم. باید با دیدن کسایی صبوری خرج می‌دادم. من برای تسویه حساب اومده بودم.
دوشِ آب سرد کمی از التهاب درونیم کم کرد. سر میز شام جمشیدخان شوهر عمه ثریا هم به ما ملحق شد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد.
جمشیدخان درحالی که ظرف دِسر رو بر می‌داشت، گفت:
- آرازجان! بهت تبریک میگم، خبر موفقیتت به ایرانم رسیده.
با دستمال لبم رو پاک کردم و گفتم:
- تشکر...
آقابزرگ با غرور نگاهی به من کرد و بادی به غبغبش انداخت و گفت:
- آراز! نوه‌ی منه، شاه پسرِ، به بودنش افتخار می‌کنم. آراز بدون هیچ کمکی از کسی تونست شرکت فرامرز رو دوباره سرپا کنه، چقدر بهش گفتم کمکت کنم؛ اما رو حرفش موند و گفت می‌خواد رو پای خودش باشه. خداروشکر این آخر عمری خیالم راحت شد، بعد من این عمارت و روستا و کارخونه‌ها دست خوب کسی می‌افته.
نگاه همه به‌جز خانم بزرگ، یک جور خاص شد. انگار همه با نگاهشون می‌خواستن بگن چرا آراز؟
خودم پیش‌دستی کردم و گفتم:
- انشالله سایه‌ی شما همیشه رو سر ما باشه، بعدشم شما الانم یه شخص امین و کار بلد کنارتون دارین؛ جمشیدخان بهترین بوده.
آقابزرگ درحالی که از پشت میز بلند میشد، گفت:
- اون‌که بله، جمشید علاوه بر برادرزاده و دومادم، بهترین مشاور من بوده و هست. جمشید بعدِ منم می‌تونه کمکت کنه، البته اگه کارهای شرکت خودش براش سنگین نباشه.
جمشیدخان در حالی که قاشق آخر دسرش رو تو دهانش می‌‌ذاشت، گفت:
- الهی همیشه سایتون بالا سرمون باشه عموجان؛ شما به من لطف دارین؛ اما منم کم‌کم باید باز نشست بشم. بهتره کارها رو به جوون‌ها بسپاریم. من که می‌خوام امور شرکت خودم رو به یاشار بسپارم. البته بعد از بستن یه قرارداد بزرگ که تازگی‌ها بهم از امارات پیشنهاد شده.
آقابزرگ در حالی که به‌سمت مبلِ راحتی کنار شومینه می‌رفت، گفت:
- قرار داد؟! چیزی نگفته بودی!
جمشیدخان هم بلند شد و به دنبال آقابزرگ رفت.
- یک ماهی هست که پیشنهاد دادن، منم یکی از بچه‌ها رو فرستادم ته و تو ماجرا رو در بیاره که همین امروز خبر داد شیخ قادر یکی از کله گنده‌های اماراته. دقیقاً همون چیزی که من می‌خواستم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
من هم بعد از تشکر از خاتون بابت فسنجون خوش‌مزه‌ش بلند شدم و به اون‌ها ملحق شدم. روی مبل سه نفره‌ی رو به روی جمشیدخان نشستم و پرسیدم:
- اون‌ها هم تو کار قطعات خودرو هستند؟
جمشیدخان موهای کم پشت جو گندمی‌‌اش رو مرتب کرد و گفت:
- آره.
- موفق باشین.
- ممنون، سرمایه گذاری خوبیه، اگه بگیره تا هفت پشتم سیر میشن.
آقابزرگ سرش رو به پشتی راحتی تکیه داد و گفت:
- همیشه گفتم تو کار طمع نکن و بی‌گدار به آب نزن.
جمشیدخان که کم‌کم دکمه‌‌های پیراهن کرمی رنگش رو باز می‌کرد، گفت:
- نه عمو جان، مگه بچه‌ام؟ خیالتون تخت. شیخ قادر شناخته شده‌س.
- انشالله که خیرِ...
همون لحظه زن خسرو «گلی» با سینی چای اومد. یاشار که تازه از روی میز غذاخوری بلند شده بود سریع یک استکان چای برداشت و به من تعارف کرد، گفتم:
- عادت ندارم بعد از غذا چای بخورم.
یاشار با خنده کنارم نشست و گفت:
- اگه تو هم تو این عمارت زندگی می‌کردی الان چای خور بودی.
در جوابش فقط نگاهش کردم. هیچ‌وقت به این پسر مو زیتونی حسِ خوبی نداشتم و نتونستم باهاش کنار بیام. همیشه بودن با خسرو رو به با اون بودن ترجیح می‌دادم.
بقیه هم به جمع ما اضافه شدند. خانم بزرگ کنارم نشسته بود و گرم تعریف بود. سنگینی نگاهی رو حس کردم. سرم رو چرخوندم، یک جفت چشم رنگی
روی من ثابت مونده بود. یاسمن تا فهمید مچش رو گرفتم با دستپاچگی سرش رو پایین انداخت و دامن گلبه‌ای رنگش رو مرتب کرد. دخترِ کم حرف و
آرومی بود. خیلی به حجابش اهمیت می‌داد و پایبند عقاید و مذهب خودش بود. هیچ‌وقت بی‌حجاب ندیده بودمش. همون لحظه گوشیم زنگ خورد. بلند شدم با عذرخواهی کردن به حیاط رفتم. یار شفیق و دیرینه‌ام بود، علی.
- بله؟
- بله و بلا، معلومه داره بهت خوش می‌گذره.
- جات خالی.
- آره جون عمت... .
- کدوم عمه‌ام؟ دوتا دارم.
- هر کدوم خوشگل‌تره...
با این حرف خودش شروع کرد به قهقهه زدن. من هم خنده‌م گرفته بود. روی پله نشستم و گفتم:
- خوبی؟
- نه بابا تنهام، کسی نیست اذیتش کنم، حوصله‌م سر رفته. کاش نمی‌رفتی.
- لازم بود بیام، خیلی زود بر می‌گردم.
- حالِ آقابزرگ چطوره؟
- ظاهراً که خوبه.
- خداروشکر، راستی قرص‌هات رو تو چمدون گذاشتم حتماً سر وقت بخور.
- باشه، تو هم مراقب خودت باش، کلابم نرو... .
علی با خنده گفت:
- نه نمیرم خیالت تخت، حالا هم گمشو برو حوصله‌ات رو ندارم، زیادی حرف زدی.
- خیلی پرو تشریف داری.
اون شب تا صبح خواب به چشم‌هام نیومد. همیشه همین بوده، جام عوض می‌شد، شب اول خوابم نمی‌برد. صبح زود از تخت بلند شدم و به حیاط رفتم. درخت‌های حیاط بزرگ عمارت خالی از برگ بودند و بعضی‌هاشون تک‌توکی برگ زرد و نارنجی داشتند؛ اما چند درخت کاج کنارِ دیوار سبزی و طراوت خودشون رو حفظ کرده بودند. خسرو در حال طناب زدن بود. تا من رو دید ایستاد و با نفس‌نفس زدن گفت:
- صبح بخیر رفیق.
- صبح بخیر، همراه نمی‌خوایی؟
- ما مخلص این همراه هستیم.
کم‌کم شروع به دویدن دورِ استخر بزرگ خالی از آب کردیم.
- راستی خسرو، مَشتی رو دیشب ندیدم، کجاست؟
- پسر عموش فوت کرده، رفته شهر، خاتونم می‌خواست بره به‌خاطر شما نرفت.
- آهان!
در حین دویدن نگاهم به پنجره‌ی طبقه‌ی بالای عمارت افتاد. یاسمن پشت پنجره بود و سریع پرده رو انداخت. خسرو هم متوجه شد و با شیطنت گفت:
- احساس می‌کنم، از جانب یه دختری خبراییه!
- جدیش نگیر.
بعد از کمی دویدن به‌طرف سوئیتم رفتم و به خسرو گفتم به خاتون بگه نیم ساعت بعد به اون‌جا بیاد. دوش گرفتم و منتظر موندم. طولی نکشید که خاتون مضطرب اومد. در حالی که از استرس دست‌هاش رو تو هم گره کرده بود، گفت:
- سلام پسرم، خسرو گفت با من کار دارین.
- سلام، لطفاً بیاین بشینین... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
***
چند روزی از اومدنم به روستا می‌گذشت. هنوزم دلم راضی به رفتن آرامگاهِ عزیزانم نشده بود. شرمنده بودم و قسم خورده بودم، بعد از انتقام به دیدنشون برم. با خسرو داخل کوچه باغ‌های روستا پیاده روی می‌کردیم. که خسرو گفت:
- با خاتون حرف زدین؟
نگاهش کردم و گفتم:
- تو هم خبر داشتی؟
- آره، پارسال فهمیدم. خیلی جلو خودم رو گرفتم تا کاری نکنم. خاتون قسمم داد.
بعد کمی مکث ادامه داد:
- خاتون رو می‌بخشین؟ اون رو با مرگ من تهدید کرده بودند. خاتون پارسال مریض شد و در حد مرگ رفت. تو بیمارستان تموم ماجرا رو برام گفت و ازم خواست اگه زنده نموند، ماجرا رو براتون بگم و با خبرتون کنم.
- خاتون گناهی نداره، اون یه مادر، بهش حق میدم ترسیده باشه.
- کی به شما گفت؟
- نشناختمش؛ اما همه رو خوب می‌شناخت.
- می‌خواین چیکار کنین؟
- کاری می‌کنم کارستون.
خسرو دست روی شونه‌م گذاشت و گفت:
- رو کمک منم حساب کنین.
- حتماً...
به بالای تپه رسیدیم. منظره‌ی پاییزی زیبا و بکری داشت. همین که خواستم بشینم صدای گریه‌ی ضعیفی شنیدم. سرم رو به سمت صدا چرخوندم. دختری رو دیدم که سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و گریه می‌کرد. خسرو با تعجب گفت:
- دلارام!
اون دختر سرش رو بلند کرد. شناختمش، همون دختری که سه سال پیش تو کلبه‌ی شکاری تا صبح با هم اون‌جا بودیم. تا چشم‌های سیاه و گریونش به من افتاد با ترس بلند شد. نگاهش بین من و خسرو می‌چرخید. بینی کوچولوش از سرما و گریه قرمز شده بود. ژاکت سرمه‌ای رنگش رو بیش‌تر به دور خودش پیچوند و خواست بره که خسرو سد راهش شد و گفت:
- چی شده؟ صورتت چرا کبوده؟ باز اون یحیی بی‌غیرت زدتت؟
دلارام شال سیاه رنگش رو جلو آورد و موهاش رو به داخل فرستاد و جواب داد:
- بذارین برم آقا خسرو.
- تا نگی چی شده نمی‌ذارم بری.
دلارام با نگاهی مضطرب گفت:
- چیزی نیست.
خسرو گفت:
- داری چی رو پنهون می‌کنی؟ یحیی چرا کتکت زده؟
رنگ نگاه دلارام عوض شد و با خشم نگاهی به من انداخت و گفت:
- از صدقه سری اربابت سه ساله هر روزم اینه.
خسرو سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. پرسیدم:
- این‌جا چه خبره؟
دلارام جلو اومد و گفت:
- خبرها زیاد خان‌زاده؛ اما برای شما مگه مهمه؟ سه ساله روزگارم سیاه شده...
خسرو میون حرفش پرید و گفت:
- دلارام! آرازخان از هیچی خبر نداره.
دلارام با فریاد گفت:
- دروغ نگو آقا خسرو، جون خاتون اشتباه اربابت رو لاف پوشونی نکن.
با عصبانیت گفتم:
- میشه بگید از چی حرف می‌زنید؟
خسرو نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- موضوع مربوط به همون سه سال پیشه.
- مگه اون موضوع تموم نشد؟
دلارام با صدایی که از عصبانیت و بغض می‌لرزید، آروم گفت:
- تموم میشد؛ اگه شما پا روی غرور لعنتیت می‌ذاشتی و من رو می‌بردی پزشک قانونی تا به این مردم ظاهر بین و کوته فکر ثابت میشد که هیچی بین من و شما نبوده؛ اما چی‌کار کردین؟ نیومدی و خیلی راحت گفتی من به خودم شک ندارم و فردای همون روزم از ایران رفتین. من موندم و کلی حرف و کتک. اَنگ هرزگی بهم چسبوندن، همه بهم میگن دخترِ خراب. شدم انگشت نما...
به این‌جا که رسید آروم زمزمه‌وار ادامه داد:
- تا چند ماه همه انتظار داشتند شکمم بالا بیاد.
به هق‌هق افتاد. حسابی عصبی شدم و رو به خسرو گفتم:
- چی میگه؟
خسرو سرش رو پایین انداخت.
- با توأم خسرو، چرا این چیزها رو به من نگفتی؟ تو این تموم مدت چرا کسی به من چیزی نگفت؟
خسرو دستی به صورتش کشید و گفت:
- اولاً آقابزرگ نذاشتن و دوماً من فکر کردم براتون مهم نیست.
داد زدم:
- خسرو به نظرت من این‌قدر بی‌شرفم؟ من این‌قدر عوضی‌ام؟ سه ساله این مردم دارن پشت من زرِ مفت می‌زنن و شما ساکت موندید؟ اونا از من یه مرد هوس‌ران و بی‌غیرت تو ذهن‌شون ساختند، بعد تو میگی مهم نبوده برام؟!
دلارام پوزخندی زد و گفت:
- الانم فقط فکر آبرو و غرور خودتونین.
با خشم کمی نزدیک‌تر شدم و تو صورتش غریدم:
- مگه من با تو کاری کرده بودم؟ نکنه خودتم باورت شده چیزی بین ما بوده؟
دلارام ترسید و کمی عقب رفت، خیلی آروم طوری که فقط من بشنوم، گفت:
- چیزی بین ما پیش نیومد درست؛ اما همه ما رو تو بغل هم دیدند، یادتون که هست؟
- من که برای اون وضعیت توضیح دادم، مگر این‌که خر باشن و خودشون رو به نفهمی زده باشند.
دلارام سعی داشت صداش خیلی آروم باشه، انگار از خسرو شرم داشت.
- این‌جا ایرانِ پسرخان. این‌جا همه غیرت دارند. حالا بیا تا آخر عمر بگو چیزی بین ما نبوده. اونا چیزی رو باور می‌کنند که با چشم خودشون دیدند. بالای ده نفر ما رو تو اون وضع دیدند؛ اما اگه شما لج نمی‌کردین و پیش دکتر می‌رفتیم این‌جور نمی‌شد. حداقل این رو قبول می‌کردند من هنوز دخترم و شما بهم دست درازی نکردین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
از خشم، سرم در حال انفجار بود. چرا این‌جور شده بود؟ تموم زندگی من با بی‌خبری داشت پیش می‌رفت. حکایت من شده بود همون کبکی که سرش رو زیر برف کرده بود. لعنت به تموم بی‌خبری‌ها.
- تموم این سه سال، هرچی زن مرده و زن طلاقی و آدم عوضی و کثافت دنبالم بودند. همه می‌خواستند بدونند من چی بودم که خان‌زاده با اون غرور و جایگاه، شبش رو باهام صبح کرده.
نگاهم به خسرو افتاد که آروم‌آروم از ما دور میشد و به پایین تپه می‌رفت. روی تخته سنگی نشستم. دلارام ادامه داد:
- بیست سالمه؛ اما به اندازه‌ی یک زن هشتاد ساله درد و بدبختی کشیدم. نمی‌گم قبلاً خوش و خرم بودم؛ اما یه چیزی داشتم که به همه‌ی دنیا می‌ارزید، پاکدامنی. کسی جرئت نداشت چپ نگام کنه؛ اما سه ساله شدم همون بُز گَری که تو گله زود به چشم میاد و با همه فرق داره.
نگاهش کردم. اشک کل صورتش رو خیس کرده بود. چه کرده بودند با این دختر.
- اون‌شب شما در حقم مردونگی کردین، ولی ای کاش می‌ذاشتین از سرما بمیرم و این‌جور رسوا نشم. یادتونه که درست روز عقدم این بلا سرم اومد. مرتضی نامزدم که دَم از عاشق بودن میزد پَسم زد و یک ماه بعدش با یکی دیگه ازدواج کرد.
دهانم خشک شده بود، به سختی آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- چرا کسی به من چیزی نگفت؟
با پشت دست اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- دیگه مهم نیست پسرخان، آخر هفته دارم عروس میشم.
با تعجب نگاهش کردم. با لبخند پر از درد ادامه داد:
- قاسم قصاب تازه زنش مرده، در حقم لطف کرده، اومده خواستگاریم؛ اما یه ایرادی داره، سنش به اندازه‌ی پدربزرگمه.
- چی داری میگی؟! چطور قبول کردی؟!
- برای من دیگه چیزی مهم نیست. اولش راضی نبودم؛ اما دایی یحیی جوری حالیم کرد که باید قبول کنم.
به صورت کبود و زخم‌های دستش اشاره کرد. چند نفس عمیق کشید، انگار سعی داشت بغضش رو قورت بده. سرش رو پایین انداخت و با نوک کتونی طوسی رنگش برگ خشکی رو خرد کرد و گفت:
- امیدوارم وقتی به حجله‌ی قاسم قصاب رفتم، شرف داشته باشه و به همه بگه من دست نخورده بودم و همشون تهمت زدند.
بعد از گفتن این حرف به سمت پایین تپه دوید. حالم عجیب و غریب بود. انگار یک نفر گلوم رو فشار می‌داد و قصد خفه کردنم رو داشت. من از مرد بودن فقط ادعاش رو داشتم. من نامرد‌ترین مردِ دنیا بودم...
- آرازخان بریم؟
با تأسف نگاهی به خسرو انداختم و گفتم:
- از تو همچین انتظاری نداشتم.
- شرمندم.
- شرمندگی تو الان فایده نداره، زندگی این دختر به گند کشیده شده.
خسرو کلافه بود. تندتند دست به موهاش می‌کشید، انگار عذاب وجدان گرفته بود.
- قاسم قصاب کیه؟
خسرو ابروهاش رو به‌ هم نزدیک کرد و گفت:
- برای چی؟
- این دختر آخر هفته قرارِ زنش بشه.
چشم‌های خسرو گشاد شد و گفت‌:
- قاسم قصاب؟! اون‌که چهلم زنش هنوز نیومده، مردک چه خوش اشتهاست!
بلند شدم و به سمت پایین رفتم و گفتم:
- چند نفر، آدم شَر و کله خراب می‌خوام که مال این روستا نباشند، سراغ داری؟ باید یه گوش مالی اساسی به سه نفر بدم.

«دلارام»
از دو روز پیش که آرازخان رو دیدم و حرف‌های تلنبار شده‌ی دلم رو گفتم، آرامش عجیبی وجودم رو گرفته بود. آرامشی که خوب می‌دونستم منبعش کی بود. کسی که سه سال تموم در کنار نفرت حسی ناشناخته بهش داشتم. کسی که اون‌شب تمامش گوش شد، برای درد و دلِ دخترک سیاه بخت و درد کشیده. دیگه چیزی برام مهم نبود، حتی این‌که قرار بود زن قاسم قصاب بشم. چشم‌هام از گریه‌ی زیادی می‌سوخت. به این باور رسیده بودم، بختم سیاهه. از روزی که به دنیا اومدم تا به اون روز جز غم و غصه چیزی ندیده بودم. تو حکمت خدا در آفرینش من مونده بودم.
- هی نشستی خیال بافی می‌کنی؟ خودت رو تو لباس عروس کنار قاسم تصور می‌کنی؟ وای خدا چه شود!
دیگه از کَل‌کَل کردن با سمانه خسته شده بودم. در جوابش پوزخندی زدم و گفتم:
- حداقل خوبیش اینه از این خراب شده راحت میشم و دیگه مجبور نیستم قیافه‌ی نحس تو رو ببینم.
سمانه که تو چهارچوب در ایستاده بود، تیکه‌شو به چهارچوب زد و گفت:
- درسته از ما راحت میشی؛ اما به‌جاش هر روز قاسم شکم گنده رو می‌بینی با اون سیبیلاش... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
به حرفش اهمیت ندادم و از کنارش رد شدم که به حیاط برم.
- آخ خدا بغل خان‌زاده کجا و بغل قاسم کجا؟
با خشم بهش توپیدم:
- خیلی داری حرف می‌زنی مراقب باش این دَم آخری کاری نکنم پشیمون بشی، فکر کردی خرم نمی‌دونم داری زیر زیرکی هرز می‌پری؟
دستش رو بلند کرد که به صورتم بزنه دستش رو گرفتم به چشم‌های درشت و سیاهش خیره شدم و گفتم:
- بار آخرت باشه دستت برای من بلند میشه، شیر فهم شدی؟
همون لحظه در حیاط باز شد و دایی یحیی با بدترین وضع، افتاد تو حیاط. از دیدنش با اون سر و وضع خشکم زد. تموم صورتش پر از خون بود و لباس‌هاش پاره و گِلی شده بودند. سمانه به‌سمتش دوید و جیغ زد:
- یا خدا، بابا چی شده؟
دایی زیر لب چیزی گفت و بی‌هوش شد. با صدای جیغ سمانه، زن‌دایی از خونه به حیاط اومد، تا چشمش به دایی افتاد شروع به خودزنی و گریه کرد. به کوچه رفتم و دَرِ همسایه رو زدم و ازشون کمک خواستم. درسته دل خوشی از دایی نداشتم؛ اما هرگز راضی به مرگش نبودم. دایی رو به درمانگاه بردیم. حمید بهیارِ درمانگاه که پسر سیمین خانم همسایه‌ی رو به رویی ما بود در حالی که برای دایی سِرُم وصل می‌کرد، گفت:
- امروز این‌جا چه خبره؟
من و زن‌دایی و سمانه نگاهش کردیم.
- یک ساعت پیشم آقا قاسم رو آوردند. بنده خدا خیلی اوضاعش خراب بود، جفت دست‌هاش و سرش شکسته بود. دکتر اعزامش کرد شهر...
زن‌دایی چنگی به صورتش زد و گفت:
- خدا مرگم بده، چرا؟ تصادف کرده بود؟
حمید در حالی که اتاق رو ترک می‌کرد، گفت:
- نه، به گفته‌ی خودش دو نفر غریبه ریختن مغازه‌ش و کتکش زدند.

«آراز»
- آراز عزیزم لپ‌تاپ رو یه جور بگیر تموم قد ببینمت خوشگلم.
- مسخره نشو علی.
علی با اخم ساختگی گفت:
- بی‌شعور، مسخره خودتی، اصلاً تو می‌فهمی دلتنگی یعنی چی؟ نکنه سَرم هوو آوردی!؟
دست به سی*ن*ه به پشتی راحتی تکیه دادم و فقط نگاهش کردم.
- جون، قربون برم این ژست رو.
- علی بخوای مسخره بازی در بیاری قطع می‌کنم.
- نه، نه غلط کردم.
- چه خبر؟
- دسته تَبر... .
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- زَهرِ مار، یک بار تو زندگیت جدی باش.
علی از شدت خنده نمی‌تونست حرف بزنه. از خنده‌ی اون، من هم خند‌ه‌ام گرفته بود. علی بریده‌بریده گفت:
- به خدا با خنده بهتری آراز، گور بابای دنیا بخند رفیق.
علی چه می‌دونست من چه حالی دارم. من این روزها عجیب دلم پُر بود. دلگیر بودم از این زندگی و از این بی‌خبری‌ها. از خودم، از همه دلگیر بودم.
علی: چی شد؟ چرا رفتی تو فکر؟
- چیزی نیست.
به رکابی مشکی رنگِ تنش اشاره کردم و گفتم:
- رکابیت چقدر آشناس‌!
علی لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- مگه من و تو داریم؟
- فکر کنم برگردم چیزی برام نمونه.
علی گفت:
- تو که خسیس نبودی!؟
- مبارکت باشه.
علی بوسی فرستاد و گفت:
- عشقی به مولا.
- دیشب تموم فایل‌هایی که فرستادی رو بررسی کردم و فرستادم.
- آره دیدم، سپردم بوراک یک سر بره کارخونه نادر تاتلیس.
- علی من گفتم خودت بری.
- مگه فرق می‌کنه؟ وقتی تو خودت تأییدش کردی دیگه جای شک نمی‌مونه.
- تو بری بهتره، خیالم این‌جور راحت‌تره
علی دست روی چشمش گذاشت و گفت:
- چشم، هرچند کسی نمی‌تونه تو رو دور بزنه و نادرم این رو خوب می‌دونه و پا پیش گذاشته، ولی بازم چشم خودم میرم.
خسرو با چند ضربه به در، وارد سوئیت شد. لب زد:
- وقت دارین؟
سرم رو تکون دادم و بعد خطاب به علی گفتم:
- علی فعلاً باید قطع کنم، خودتم پیگیر کارهای نادر باش.
- باشه، مراقب خودت باش، قرص‌هاتم حتماً بخور.
- باشه، فعلاً.
تماس رو قطع کردم و لپ‌تاپ رو بستم و کنار گذاشتم. خسرو رو به روم نشست.
- قصد فضولی ندارم؛ اما ناخواسته اسم قرص شنیدم، چیزی شده؟
- چیزِ مهمی نیست.
خسرو سرش رو تکون داد و گفت:
- بله.
- چیکار کردی؟
- کار تموم شد. دو نفرشون راهی بیمارستان شدند. نفر سومم که مرتضی باشه چند ماهی هست که رفته شهر.
- پیام من رو به قاسم رسوندید؟
- بله، مستقیم اسم شمارو نیاوردند؛ اما پیام رو رسوندند.
- خوبه، اون مرتضی هم پیدا کن، باید یه‌کم ادب بشه.
- باشه پیداش می‌کنم.
گوشیش رو به‌سمتم گرفت:
- همون‌جور که خواسته بودین ازشون عکس گرفتن.
به عکس‌ها نگاهی انداختم و گفتم:
- خوبه، اینارو برام بفرست.
- چشم، الان می‌فرستم.
به عمارت رفتم، خانم بزرگ و عمه سهیلا کنار هم نشسته بودند و در حال پچ‌پچ کردن بودند. خانم بزرگ تا من رو دید:
- دورت بگردم بیا این‌جا پیش خودم بشین.
کنارش نشستم و پرسیدم:
- آقابزرگ کجاست؟
عمه سهیلا جواب داد:
- یه‌کم حالش رو به راه نبود، رفت استراحت کنه.
خانم بزرگ دست روی دستم گذاشت و گفت:
- مادر ببین تو می‌تونی راضیش کنی بره بیمارستان بستری بشه، به خدا می‌ترسم.
- به نظر من بیمارستان نره بهتره، هر چی لازمه براش بیاریم این‌جا، حتی لازم بود پرستارم بیاریم؛ مگه بیمارستان چیکار می‌کنن؟ محیط اون‌جا بدتر روحیش رو ضعیف می‌کنه.
- آره خانم جون، آراز راست میگه، به دکتر نَقَوی بگیم هر چی لازمه بگه تا براش بیاریم خونه.
- چی بگم مادر، باشه با دکتر تماس می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
خانم بزرگ سیب سرخی از جا میوه‌ای برداشت و مشغول پوست گرفتن شد. خطاب به عمه گفتم:
- از حجت‌ خان چه‌ خبر؟
عمه نیش‌خندی زد و موهای بلوندش رو جمع کرد و گفت:
- خبری ازش ندارم.
- مهتاب نمیره پیشش؟
عمه موهاش رو به حالت گوجه‌ای بالای سرش بست و گفت:
- چرا هر از گاهی دو، سه روز میره پیشش.
همون لحظه عمه ثریا با عصبانیت اومد و کنار عمه سهیلا نشست. با این‌که سنش پنجاه سال رو رد کرده بود؛ اما با کمک عمل‌های زیبایی خودش رو چند سال جوون‌تر کرده بود. خانم بزرگ گفت:
- چی شده؟ باز توپت پره!
عمه ثریا شال کرمی رنگش رو از سرش برداشت و روی دسته‌ی مبل انداخت و دستی به موهای شرابی رنگش کشید با حرص یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:
- دختره‌ی نفهم میگه اگه خانواده ارجمند بیان خواستگاری خودم رو می‌کُشم.
خانم بزرگ لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- وا چه چیزها! خودکشی دیگه از کجا اومد؟!
عمه سهیلا گفت:
- خب چرا زور می‌گین خواهر من؟ طفلک پسره رو دوست نداره. ازدواج که زوری نمی‌شه. من براتون درس عبرت نشدم؟ ببین این وضعمه با یک دختر بزرگ طلاق گرفتم.
عمه ثریا آب رو یک نفس سر کشید و گفت:
- جمشید خیلی قبولشون داره، باباش نماینده مجلسه و خرشون میره.
خانم بزرگ با خنده بشقاب میوه رو به سمت من گرفت و گفت:
- پس بگو می‌خواد دختر به جا و مقام بده، تو از دل دخترت خبر داری؟ شاید کسی تو دلش باشه.
این رو گفت و نگاه خاصی به من کرد. تکه سیبی برداشتم و تشکر کردم. عمه ثریا با حرص گفت:
- چه می‌دونم؟ خانم جون من سر از کار این جوون‌ها در نمیارم، به منم ربطی نداره، خودش می‌دونه و باباش.
کمی دیگه نشستم و بعد به حیاط رفتم. مَشتی مشغول تمیز کردن حیاط بود.
- خسته نباشین.
مشتی با نگاهی گرم؛ دست از جارو کردن برگ‌های کف حیاط برداشت و جواب داد:
- درمونده نباشی آقا.
- مشتی بارها گفتم به من نگین آقا، من با خسرو هیچ فرقی ندارم.
- زنده باشی پسرم، آقایی برازندته.
دست روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم:
- شما لطف دارین.
خسرو چشم‌های قهو‌ه‌ای و بینی قلمیش رو از مشتی به ارث برده بود؛ مشتی نمونه‌ی پیر شده‌ی خسرو بود. یاسمن رو دیدم تو آلاچیق نشسته بود. راهم رو کج کردم و به‌سمتش رفتم. تا من رو دید کمی خودش رو جمع و جور کرد، گفتم:
- مزاحم خلوتت شدم؟
با دستپاچگی روسری طرح دارش رو که به صورت لبنانی بسته بود رو مرتب کرد و گفت:
- نه، خواهش می‌کنم.
از چشم‌های قرمزش معلوم بود، حسابی گریه کرده.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- با گریه کردن کسی به‌جایی نرسیده؛ تو اگه کسی رو نمی‌خوای بگو نه، خودم رو می‌کشم چه صیغه‌ایه؟
با بغض، گفت:
- وقتی دارن زور میگن، من چی می‌تونم بگم؟ ما دخترا بدبختیم نمی‌تونیم برای خودمون تصمیم بگیریم.
- این فکرت اشتباهه، تو الان ۲۵ یا ۲۶ سال رو داری، این‌قدر بالغ و بزرگ شدی که بتونی حرف خودت رو بزنی؛ حتی از نظر قانون هم برای خودت حق تصمیم گرفتن داری. با احترام با خواستگارت رو به رو بشو و جواب منفی بده.
سعی داشت نگاهش رو از من بگیره. تند‌تند روسریش رو مرتب می‌کرد که این نشون از کلافگی و اضطرابش بود.
- اون پسر از هر لحاظ عالیه، نمی‌تونم بهونه‌ای برای جواب منفیم بیارم.
- خب وقتی از هر لحاظ خوبه، چرا جوابت منفیه؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- من دوستش ندارم.
سرم رو کج کردم و گفتم:
- کسی تو زندگیت هست و دوستش داری؟
به وضوح رنگ از صورتش پرید. از جاش بلند شد و عذرخواهی کرد و به‌سمت عمارت دوید. باید خیلی ناپخته باشم که ندونم دل در گِرو من داده بود. دل این دخترک برایم سریده بود و عاشق بود.
نگاهم به خسرو افتاد که گلی به گردنش آویزون شده بود و تند‌تند چیزی می‌گفت و خسرو هم فقط سرش رو تکون می‌داد. صداش زدم.
- خسرو اگه جلسه‌تون تموم شد، بیا کارت دارم.
گلی سریع دست‌هاش رو باز کرد و پشت خسرو قایم شد. خسرو خنده‌اش گرفته بود، دَم گوش گلی چیزی گفت و به‌سمت من اومد.
- مگه شما اتاق ندارید؟
خسرو با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- زن ندارین، نمی‌دونین چی هستن این زنا.
به‌طرف سوئیت رفتم و گفتم:
- به هر حال، این‌جا دختر و پسر مجرد زندگی می‌کنند، یه‌کم رعایت کن.
خسرو که دنبالم می‌‌اومد، گفت‌‌:
- چشم، دیگه تکرار نمی‌شه.
وارد سوئیت شدم و گفتم:
- دلارام رو کجا می‌تونم ببینم؟
خسرو در رو آروم پشت سرش بست و گفت:
- غروب‌ها میره گاوشون رو از چراگاه کنار تپه میاره؛ کارش دارین؟
- آره، به نظرت الان برم، اون‌جاست؟
- والا بستگی داره که چه وقت بره.
- تا من لباسم رو عوض می‌کنم، سوئیچ موتور رو برام بیار.
با موتور به‌سمت تپه رفتم. پایین تپه گاوی حنایی رنگ به تک درخت توت بسته شده، بود. تو این سرما چرا هنوز گاو رو برای چِرا به دشت می‌آورند!؟ با وجود گاو پس یعنی هنوز نیومده بود. کم‌کم هوا داشت تاریک میشد. روی موتور نشستم تا بیاد. زیپِ کت چرمم رو بالاتر کشیدم. نیم ساعت بعد، دیدمش درحالی که می‌دوید به‌سمت گاو رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
باز همون ژاکت سرمه‌ای رنگ تنش بود؛ اما این‌بار شالش آبی تیره رنگ بود. می‌خواست طناب گاو رو باز کنه که گفتم:
- فعلاً باز نکن باهات حرف دارم.
چون متوجه‌ی حضورم نشده بود، ترسید و جیغ کوتاهی کشید و دستش رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشت. تا من رو دید، خیلی زود به خودش اومد و به کارش ادامه داد.
- مگه نگفتم باهات حرف دارم؟
نگاهم کرد و گفت:
- من با شما حرفی ندارم، لطفاً از این‌جا برین، دوست ندارم دوباره دهن مردم باز بشه.
جلوتر رفتم. گوشیم رو به‌سمتش گرفتم.
- ببین... .
با تردید به صفحه‌ی گوشی نگاه کرد. کمی دقت کرد و چشم‌هاش از تعجب باز موند. عکس بعدی رو زدم. دستش رو جلوی دهانش گرفت و با مِن‌مِن کردن گفت:
- کار شما بود؟!
گوشی رو تو جیب شلوار کتانِ مشکیم گذاشتم و گفتم:
- من آدمی نیستم که به کسی مدیون باشم، من سه سال زندگی به تو مدیونم. درسته اون‌ شب کاری نکردم و همه چی تهمت بود؛ اما ناخواسته به شایعات دامن زدم. خیالت جمع؛ قاسم دیگه تا عمر داره نزدیکت نمی‌شه.
با بغض گفت:
- داییم رو چرا زدین؟
رو موتور نشستم و گفتم :
- چون بی‌غیرته، نامزدِ سابقتم فعلاً پیدا نکردم، وگرنه اونم بی‌‌نصیب نمی‌ذارم.
- اون دیگه چرا؟
- کسی که عاشقه نباید بی‌دلیل به عشقش شک کنه. من فقط این‌ها رو می‌شناختم اگه کَس دیگه‌ای هم هست بگو تا از خجالتش در بیام.
لب‌های صورتیش رو غنچه کرد و گفت:
- خودتون.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :
- خودم؟!
دست به سی*ن*ه ایستاد و گفت:
- آره، مسبب این همه درد شما بودین، پس لازمه شما هم ادب بشین.
پیاده شدم و جلوش ایستادم.
- تا الان کسی از مادر زاده نشده دست روی من بلند کنه؛ اما تو این اجازه رو داری، به رَوش خودت ادبم کنی.
دستش رو بلند کرد. منتظرِ ضربه‌ی دستش بودم؛ اما بعد از چند ثانیه دستش رو پایین آورد و گفت:
- درسته خیلی عذاب کشیدم؛ اما این رو می‌ذارم به پای بی‌خبری‌تون و این‌که مردونگی که اون‌ شب در حقم کردین. هنوزم یادم نرفته برام تکیه‌گاه شدین و تا صبح تو آغوشتون پناهم دادین و به درد و دل چند ساله‌ام گوش کردین. من و شما درسته به چشم بقیه عوضی هستیم؛ اما پیش خدامون رو سفیدیم.
این رو گفت و طناب گاو رو باز کرد و به راه افتاد. کمی جلوتر ایستاد و گفت:
- یه چیزی رو من به شما مدیونم.
سرم رو کج کردم و منتظر بودم ادامه حرفش رو بزنه.
- تو این مدت خیلی از دخترا اعتراف کردند که به من حسودی‌شون شده، نمردم و دیدم کسی تو زندگیم بهم حسودی کرد. دخترای این روستا منتظرن تا شما لب تَر کنین. همه راضی هستند بار رسوایی رو به دوش بکشن؛ اما با آرازخان باشند.
«دلارام»
از خوش‌حالی سر از پا نمی‌شناختم. دلم خنک شده بود و خدا رو شکر کردم که شَرِ قاسم از سرم کم شده بود. این رو مدیون آرازخان بودم. درست بود آرازخان با غرورش باعث شد تو مردم روستا بد نام بشم؛ اما هر وقت یاد اون‌ شب، کلبه‌ی شکاریِ خان می‌افتم حس عجیبی ته دلم رو قلقلک می‌داد. به جرئت میگم تا اون موقع از سنم اون‌شب بهترین شب زندگیم بود. آرازخان، پناه شد، تیکه‌گاه شد، گوش شد و قضاوت نکرد و آرومم کرد. هنوزم بوی عطرش تو بینیم بود. هیچ‌کَس بوی اون رو نمی‌داد. عطرشم مثل خودش خاص بود. امروز دوباره همون بو رو حس کردم. همون آرامش دوباره تو وجودم رخنه کرد. چقدر اون کت چرم مشکی رنگ بهش می‌اومد. خدایی خیلی خوش‌تیپ و جذاب بود. به خودم و رؤیای ذهنم خندیدم. من داشتم به مردی فکر می‌کردم که شانزده سال از من بزرگ‌تر بود و دنیایی جدا از دنیای من داشت. یادمه اون‌شب تو کلبه وقتی سنم رو فهمید، گفت:
- من اگه پونزده سالگی زن می‌گرفتم، الان دخترم هم‌ سن تو بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
با صدای سمانه از دنیای فکر و خیال بیرون اومدم.
- معلومه حواست کجاست؟ سیب زمینیا سوخت.
به ماهیتابه نگاه کردم. همه‌ی سیب زمینی‌ها جزغاله شده بودن. سریع زیر گاز رو خاموش کردم و ماهیتابه رو به داخل سینک انداختم.
- چیه، خوش‌خوشانته قاسم زمین‌گیر شده؟
تو چشم‌هاش زُل زدم و گفتم:
- آره، دارم از خوشی بال در میارم.
صدای ناله‌ی دایی کلِ خونه رو پر کرده بود. زن‌دایی گوشی به دست از اتاق بیرون اومد و کنار دایی نشست.
- الان با محمد حرف زدم، گفت فردا بیاین شهر؛ احتمالاً دستت شکسته. خدا براشون نسازه.
دایی با ناله گفت:
- نمی‌خواد؛ فردا برو حشمت شکسته بند رو بیار.
زن‌دایی صورتش رو جمع کرد و گفت:
- نخیر، اون دیگه پیر شده، توان قبل رو نداره. می‌ریم شهر؛ محمد فردا رو مرخصی گرفته. می‌ریم پیش یه دکتر خوب.
دایی دراز کشید و گفت:
- چرا بچه رو از کار و زندگی می‌اندازی زن؟
زن‌دایی دست‌هاش رو زمین گذاشت و به سختی بلند شد. این روزها عجیب داشت وزنش اضافه میشد. در حالی که
از درد صورتش جمع شد و کمرش رو مالش می‌داد، گفت:
- وا! پسرمونه وظیفشه.
همون لحظه گوشی دایی که روی اُپن بود زنگ خورد. زن‌دایی گوشی رو برداشت و گفت:
- قاسمِ... .
دایی گوشی رو ازش گرفت و جواب داد:
- الو سلام قاسم خوبی؟
- ...
- نه والله، درد امونم رو بریده، شنیدم تو خیلی صدمه دیدی.
- ...
- از کی شکایت کنیم؟ مگه می‌شناسیشون؟ مگه قیافشون رو دیدی؟
- ...
- من چه می‌دونم کی بوده؟!
- ...
- چی میگی مرد حسابی، ما قول و قرار گذاشتیم.
شک نداشتم در مورد من حرف می‌زدند. بعد از کمی جر و بحث دایی تماس رو قطع کرد و گوشی رو به‌سمتی پرتاب کرد. زن‌دایی پرسید:
- چی میگه؟
دایی با خشم با اون چشم‌های تیره و درشتش نگاهی به من انداخت و گفت:
- گفت دخترتون ارزونی خودتون. خاک تو سرت که قاسم قصابم نگرفتت.
با پوزخند گفتم:
- خداروشکر، الهی خیر ببینه اونی که قاسم رو به این روز انداخت.
دایی فریاد زد و می‌خواست به‌سمتم حمله کنه.
- خفه شو دختره‌ی گیس بریده، پشتت به کی گرمه بلبل زبون شدی؟
زن‌دایی جلوش رو گرفت و گفت:
- بشین سر جات مرد، بزنی خودت بدتر ناقص میشی. تو هم لال‌مونی بگیر دلارام.
سمانه با طعنه گفت:
- خان‌زاده برگشته، خانم فیلش یاد هندوستان کرده.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- کم چِرت و پِرت بگو.
دایی پرسید:
- کی رو میگی؟
سمانه جواب داد:
- آراز‌خان!
- چی!؟ اون نامرد کی برگشته؟!
نمی‌دونم چرا به مزاجم خوش نیومد، دایی آرازخان رو نامرد خطاب کرد. آرازخان مرد بود و آقایی برازنده‌اش بود اگر غرورش رو فاکتور می‌گرفتم.
زن‌دایی گفت:
- وا! یحیی آلزایمر گرفتی؟ اون‌ روز مگه نگفتم از عمارت اومدن اردک بردن، خان‌زاده اومده.
- من فکر کردم یاشار رو میگی.
- یه حرف‌هایی می‌زنی‌ها، یاشار کجا رفته؟!
دایی انگشتش رو به حالت تهدید، سمت من تکون داد و گفت:
- وای به حالت دلارام اگه باز با آبروی من بازی کنی. به قرآن این‌‌بار سرت رو می‌برم و بهت رحم نمی‌کنم.
دایی با اون موهای فرفری و سبیل‌های پر پشتش و قیافه‌ی زمخت؛ وقتی عصبی می‌شد دل طرف مقابلش رو زَهره ترک می‌کرد چه برسه به منِ بیچاره که طعم کتک‌‌ها و حرف‌هاش رو چشیده بودم. با گریه به اتاقم رفتم.
«آراز»
با آقابزرگ شطرنج بازی می‌کردیم. آقابزرگ دستی به سبیل چخماقی سفیدش کشید و دقیق شده مهره‌ی آخر رو تکون داد و گفت:
- دیگه مثل قبل جون ندارم. این قلب دیگه یاریم نمی‌کنه.
- خیلی باید مراقب خودتون باشین، قراره دکتر نَقَوی هر چی لازمه رو بگه براتون بیاریم خونه.
- من آفتابِ لب بومم؛ تو باید خیالم رو راحت کنی که بعدِ من مراقب خانم‌ بزرگت و بقیه باشی.
- انشالله خودتون زنده باشین و ما هم زیر سایه‌تون.
- مرگ حقِ پسرجان، من خوب حسش می‌کنم.
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
- تو خودت رو به من ثابت کردی. می‌دونم ان‌قدر قوی هستی که از پس همه کار و همه کَس بر میایی. با این سن کم تجربه‌ی بالایی داری و پخته هستی. نذار بعدِ من اسمم زمین بمونه. تو نوه‌ی بزرگ منی، تنها نوه‌ی پسری من و ادامه دهنده‌ی نسلم. من نباید بعد از فرامرز زنده می‌موندم؛ اما الان فهمیدم دلیل زنده موندنم تو بودی.
آقابزرگ به آتیش شومینه خیره شد و ادامه داد:
- وقتی فرامرز گفت عاشقِ دختر ترک شده اولش مخالفت کردم، گفتم ما کجا ترکیه کجا؟ آخه دختر برادرم جمیله رو براش در نظر داشتیم، می‌شناسیش که خواهر جمشید؛ اما بابات پاشو تو یه کفش کرد و گفت: فقط آسیه... جیران عکس آسیه رو دیده بود و خوشش اومده بود. هر جور شد منو راضی به این وصلت کرد. بعد از ازدواجشون، فهمیدم که فرامرز حق داشت. مادرت فرشته بود، خانم بود و از همه مهم‌تر عاشق بابا، وقتی تو به دنیا اومدی خوشبختی این خونواده کامل شد. تو عزیزترین بودی برای ما... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
آقابزرگ آهی کشید و ادامه داد:
- آخ که مرگ‌شون رو هنوزم باور ندارم. خیلی زود بود برای رفتن‌شون.
خشم تموم وجودم رو گرفت. خودم رو کنترل کردم تا آقابزرگ پِی به حال درونیم نبره، فعلاً وقت بی‌گدار به آب زدن نبود.
- از جریان خواستگارِ یاسمن که خبر داری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله.
- دلم نمی‌خواد یاسمن رو غریبه ببره، آرزومه عروسِ تو بشه.
شوکه شدم و گفتم:
- آقابزرگ... .
آقابزرگ دستش رو بالا آورد و گفت:
- بذار حرفم رو بزنم، یاسمن از هر لحاظ تَکه و لیاقتش یک مرد خوبه و اون مرد هم خودتی. تو هم لایق دختری مثل یاسمن هستی. دیگه جایز نیست بیش‌تر از این تنها بمونی. دیگه نمی‌خوام جریان سه سال پیش دوباره تکرار بشه. تا وقتی زن نداری همه قصد دارند یه جوری خودشون رو بهت غالب کنند، درست مثل خواهر زاده‌ی یحیی.
- جریان سه سال پیش به‌طور اتفاقی پیش اومد و کسی هم فکر غالب کردن خودش رو به من نداشت.
- ساده نباش آراز، اون دختر با نقشه‌ی قبلی به کلبه اومد.
حرف‌های آقابزرگ رو قبول نداشتم. دلارام دختری که من شناختم اهل دوز و کَلک نبود. هیچ یک از کارهاش با عشوه و فریب نبود. خیلی واضح بود من اولین مردی بودم که تا اون حد بهش نزدیک شده بود. دلارام هم اولین و آخرین دختری بود که طعم آغوش من رو چشیده بود. دیگه بحث رو ادامه ندادم.
بقیه هم اومدند و کنار ما نشستند. جمشیدخان گفت:
- امشب یه خبر خوب دارم.
یاشار دست‌هاش رو به‌هم کوبید و گفت:
- بذارین من بگم.
- خبر به این مهمی رو خودم میگم بچه... .
همه به لفظ بچه گفتن جمشیدخان خندیدند.
- امروز نماینده‌ی شیخ اومد و قرار داد بستیم.
همگی خوش‌حال شدند و تبریک گفتند. من هم تبریک گفتم.
آقابزرگ گفت:
- انشالله که خیره.
جمشیدخان پوشه‌ی سفید رنگی رو بالا گرفت و گفت:
- این قرار داد کتبیه که آوردم شما هم ببینین عموجان.
پوشه رو به‌سمت آقابزرگ گرفت. آقابزرگ پوشه رو گرفت و گفت:
- خودِ شیخ امضا نکرده؟
- به صورت مجازی هم قرار داد تنظیم کردیم که خودِ شیخ هم تایید کرد.
- خوبه.
- فردا شام همه مهمون من.
مهتاب هورایی کشید که با چشم غره‌ی عمه سهیلا مواجه شد. یاسمن هنوز سر و سنگین بود و ناراحتی تو چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد زیاد تو دیدِ من نباشه.
مهتاب با شیطنت گفت:
- پسر دایی آراز! شما نمی‌خواین به‌خاطر موفقیت‌تون سور بدین؟
عمه سهیلا با اخم گفتم:
- مهتاب... .
با لبخند رو به مهتاب گفتم:
- یک شب هم مهمون من، مهتاب خانم.
مهتاب از خجالت گونه‌ش گل انداخت. عجیب این دخترِ هجده ساله با موهای مشکی بلندِ بافته شده و چشم‌های عسلی من رو یاد آرام می‌نداخت.
یاشار با لودگی گفت:
- اوه من‌ که منتظر اون شبم، اون‌ روزم هیچی نمی‌خورم.
بعد شروع کرد به قهقهه زدن.
گوشیم زنگ خورد. علی بود. بلند شدم به ایوان رفتم. بعد از این‌که با علی در مورد بازدیدش از کارخونه تاتلیس‌ها حرف زدیم. قطع کردم، همین‌ که خواستم به داخل برگردم، یاشار سریع گوشی به دست بیرون اومد.
- به، به سمانه خانم، چه عجب یادی از ما کردی؟
- ...
- خوبم خوشگلم؛ چه خبرا؟
- ...
- جونِ یاشار راست میگی؟
خواستم به داخل برم که با شنیدن اسم یحیی سر جام ایستادم. من پشت ستون بودم و یاشار من رو نمی‌دید.
- آخی چی شده؟ چی باعث شده یحیی زمین‌گیر بشه؟
- ...
- نه خبر ندارم.
یعنی احتمال داشت در مورد یحیی، دایی دلارام حرف می‌زدند. یحیی مگه دختر داشت؟
- ...
- به یک شرط دعوتت رو قبول می‌کنم، دختر عمت دلارام رو راضی کنی باهام راه بیاد.
با اسم دلارام شَکی که داشتم به یقین تبدیل شد. یک دفعه با شنیدن اسم خودم، بدنم از خشم تبدیل به کوره‌ی آتیش شد.
- می‌خوام طعم این دختر رو بچشم؛ حتماً مالی بوده که آراز ازش نگذشته.
می‌خواستم، همون لحظه خفه‌اش کنم و گردنش رو بشکونم؛ اما با اومدن خسرو، یاشار به داخل رفت. از عصبانیت به نفس‌نفس افتاده بودم. خسرو تا من رو دید، متوجه‌ی حالم شد.
- چی شده آرازخان؟
دکمه‌ی یقیه‌ی تیشرتم رو باز کردم. چند نفس عمیق کشیدم. هوا برای نفس کم داشتم. قلبم تیر کشید. خسرو سریع به داخل رفت و با یک لیوان آب برگشت. آب رو یک نفس سر کشیدم.
- حالتون خوبه؟ قرص‌هاتونو خوردین؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خوبم.
- هوا سرده برین داخل.
- نه این‌جا خوبه.
- علی دیروز زنگ زد و جریان قلب‌تون رو گفت و ازم خواست مراقب‌تون باشم.
- من خوبم و احتیاج به بپا ندارم.
- علی نگران‌تونه، بهش حق بده؛ یه‌کم به فکر سلامتی‌تون باشین.
بی‌توجه به حرفش پرسیدم:
- اسم دختر یحیی، سمانه‌س؟
- آره، چطور مگه؟
- دختره‌ی آشغال... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
«دلارام»
دایی و زن‌دایی صبح زود راهی شهر شدند. من هم بعد از تمیز کردن خونه به اتاق کوچیکم رفتم. اتاقی که امن‌ترین جای ممکن بود. اتاقی که جز یه دست رخت‌ خواب و فرش لاکی و یک کمد و آینه‌ی روش و بخاری کوچیک چیزی نداشت؛ اما من با گل‌های خشک شده دیوار اتاقم رو تزئین کرده بودم و با پارچه‌ای با گل‌های صورتی برای پنجره‌ی رو به حیاط پرده دوخته بودم. مدتی بود که عروسک بافی می‌کردم. زهره، دخترِ همسایه کتاب بافت عروسکش رو بهم داده بود. چقدر برای خریدن کاموا از دایی حرف شنیدم، وقتی ازش پول خواستم. در حالی که بیست سال حقوق پدرم رو به نام من می‌گرفت و به کام خودشون خرج می‌کرد. هر وقتم پولی می‌خواستم با این‌که وضع مالی بدی نداشت، قیامت می‌کرد و می‌گفت خرجم رو میده. در حالی که همیشه لباس‌های کهنه‌ی سمانه رو می‌پوشیدم. همیشه افسوس می‌خوردم چرا به دنیا اومدم. چرا تو اون آتیش سوزی با پدر و مادرم نمردم. تو اون اتفاق پدرم و عمه‌ی پیرش که با پدر و مادرم زندگی می‌کرد درجا فوت می‌کنند و مادرم انگار مؤظف بوده بار شیشه‌ی نُه ماهش رو زمین بذاره و بعد تو اتاق عمل دووم نیاره و سر زا بره. من طعم داشتن پدر و مادر رو نچشیدم. روز تولدم مصادف شد با روز مرگ پدر و مادرم. عزیز، مادرِ مادرم من رو بزرگ کرد؛ اما از بختِ من عزیز رو هم تو سن پنج سالگی از دست دادم و افتادم زیرِ دست دایی و زلیخا. نمی‌دونم چرا اون‌ها دل خوشی از من نداشتند و هیچ‌وقت با من خوب تا نکردند.
با دقت داشتم قسمت سر عروسک رو می‌بافتم که سمانه یک‌ دفعه در رو باز کرد. نگاهی به سر تا پاش کردم، حسابی به خودش رسیده بود. بلوز بافت صورتی رنگ و شلوار جین طوسی رنگ به تن داشت و موهای فرفریش رو روی شونه‌هاش ریخته بود و آرایش کرده بود، انگار عروسی دعوت داشت. با اخم گفتم:
- چته؟ بلد نیستی در بزنی؟
سمانه حق به جانب گفت:
- این‌جوری دوست دارم مشکلیه؟
بدون توجه‌ای بهش به بافتم ادامه دادم.
- امروز ناهار مهمون دارم.
- به من چه؟
- خان‌زاده مهمونمه.
قلاب از دستم افتاد و با تعجب پرسیدم:
- اون این‌جا چیکار داره؟‌!
سمانه درحالی که با فوت کردن، لاک صورتیِ روی ناخنش رو خشک می‌کرد و گفت:
- فکر کردی فقط خودت می‌تونی با ارباب‌زاده‌ها بپری؟ نه جانم، ما هم می‌تونیم.
قلاب رو برداشتم و گفتم:
- آفرین به تو، انشالله خوش باشید.
نمی‌دونم چرا بغض به گلوم رخنه کرد. چرا بودن آرازخان این‌جا برام خوشایند نبود. تموم ذهنیتم نسبت به اون داشت خراب می‌شد. چرا فکر می‌کردم مثل بقیه نیست؟! چه خیال خامی کرده بودم. اون بزرگ شده‌ی کشور دیگه‌ای بود و آزادی داشت. صد درصد دخترهای زیادی اطرافش بودند؛ اما چرا سمانه رو انتخاب کرده بود؟ این همه دختر، چرا سمانه؟ چرا باید جایی می‌اومد که من بودم؟ خنده‌ام گرفت. مگه من کی بودم؟ چرا خودم رو جدی گرفته بودم؟
- خان‌زاده خواسته تو هم پیشِ ما باشی، امروز رو خوش بگذرونیم.
بغضم رو قورت دادم و بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
- خان‌زاده غلط کرده با تو... .
سمانه بلند خندید و گفت:
- اوه‌اوه طاقچه بالا می‌ذاری؟ دیوونه آرزوی هر دختریه خان‌زاده نگاهش کنه.
با خشم بهش توپیدم:
- من مثل تو کثیف نیستم؛ برو بیرون تا زنگ نزدم دایی بیاد دخترِ فاسدشو جمع کنه.
- تو جرئت داری زنگ بزن تا همین‌جا خفت کنم.
صدای پیامک گوشی سمانه بلند شد. سمانه گوشیش رو از جیب شلوار جینش در آورد. با دیدن پیامک لبخندی زد و گوشی رو به‌سمت من گرفت و گفت:
- ببین خان‌زاده خواسته حتماً باشی.
به اسم بالای صفحه نگاه کردم، خان‌زاده ذخیره شده بود. پس سمانه دروغ نمی‌گفت. اون واقعاً قرار بود بیاد. طولی نکشید که صدای زنگ حیاط بلند شد. سمانه سریع رفت و در رو باز کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت و هر آن ممکن بود از سی*ن*ه‌م بیرون بزنه. دلم نمی‌خواست آرازخان رو این‌جا و با سمانه ببینم. بلند شدم و از گوشه‌ی پنجره حیاط رو دید زدم. با دیدن کسی که کنارِ سمانه بود، شوکه شدم. اون یاشار بود نه آرازخان، آرامش تو دلم سرازیر شد؛ اما اون آرامش قبلِ طوفان بود، سمانه و یاشار داشتند با هم خوش و بش می‌کردند. با دیدن صحنه‌ای ازشون قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد. پرده رو انداختم و از پنجره دور شدم. سمانه از کی تا حالا این‌قدر وقیح شده بود؟! یعنی رابطه‌شون تا کجاها پیش رفته بود؟! صدای یاشار رو شنیدم. حرف‌هایی میزد که من همیشه فکر می‌کردم این حرف‌ها فقط تو خلوت زن و شوهرها زده میشد. دست رو گوش‌هام گذاشتم تا نشنوم. گریه‌ام گرفته بود. سمانه چرا این‌قدر بی‌فکر بود، یک درصد هم احتمال نمی‌داد، شاید کسی تو این روز روشن یاشار رو دیده باشه؟ یعنی کثیف کاریشون مهم‌تر از آبروی پدرش بود؟ یک‌ دفعه در اتاق باز شد. ترس تموم وجودم رو گرفت. به خودم لعنت فرستادم که چرا در رو قفل نکردم. یاشار وارد اتاق شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین