جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,208 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
استرس داشتم و قابل انکار نبود. هرچی جلوتر می‌رفتم بدتر می‌شد. ایستادم، چشم‌هام رو بستم و به صدای اطراف گوش کردم. کم‌کم آروم شدم و مثل همیشه خون‌سردیم رو به‌دست آوردم. چشم‌هام رو باز کردم و جلو رفتم. با صدای جیغ استرنجر، برگشتم و سریع به سمت منبع صدا دویدم. هرچی جلوتر می‌رفتم بهتر می‌دیدم. پسر جوونی که به پشت استرنجر چسبیده بود و با دست‌هاش، تیغ‌های روی پشت اون رو محکم گرفته بود. خنجرش رو توی پشت موجود فرو کرد ولی موجود واکنشی نشون نداد! اخم کردم. معلوم بود اولین بار بود که داشت باهاشون می‌جنگید! دستم رو به سمت غلاف چاقوم بردم و بیرون آوردمش.
آروم و بی‌صدا، از پشت بهشون نزدیک شدم. هیچ‌کدومشون متوجه حضورم نشده بودن! چاقو رو به حالت ضربه نگه داشتم و سریع و با شدت، پشت زانوی چپش کشیدم. زخم عمیق بود و خون بیرون پاشید. استرنجر روی زانو به زمین خورد و متوجه حضورم شد.
پسر، در اثر شدت زمین خوردن موجود آبی رنگ، به جلو پرت شد و روبه‌روی اون، روی زمین افتاد.
دست‌های استرنجر روی زمین قرار گرفت و روی پا استاد. چرخید و نگاهم کرد.
استرنجر: کلاه نقاب دار و صورت پوشیده شده. پس تویی!
- نمی‌دونم راجع‌به چی حرف می‌زنی ولی فکر کنم منظورت من باشم!
انگشتش رو به سمت من گرفت:
استرنجر: تو کسی هستی که در سکوت و تنهایی، چندتا از دوستان من رو کشتی.
- جداً؟ حق با توعه. شاید چون هم‌نوعان من هم مثل دوست‌های تو حق زندگی دارن!
به سمتم حمله کرد:
استرنجر: حالا باید تقاص پس بدی.
درگیر شدیم. قد دو متریش باعث می‌شد سرم رو برای دیدن صورت زشتش بالا نگه دارم! چنگال‌هاش رو به طرف س*ی*ن*ه‌م گرفت که به موقع جاخالی دادم و قلبم سرجاش موند.
- ای نامرد!
هدف بعدی چنگال‌های بلندش، صورتم بود که سریع چاقو رو بالا آوردم و کف دستش کشیدم. دستش رو عقب کشید که از فرصت استفاده کردم و چاقو رو توی سی*ن*ه‌ش فرو کردم. تلو‌تلوخوران عقب رفت که از گوشه‌ی چشم، پسر رو دیدم. ایستاده بود و داشت جلو می‌اومد!
بدون این‌که نگاه از حریفم بگیرم، با صدای بلند پسر رو خطاب قرار دادم:
- جلو اومدنت میشه بزرگ‌ترین اشتباه زندگیت!
پسر: اما...
- عقب بمون.
به خنجرم که توی سی*ن*ه‌ی هیولا بود نگاه کردم. باید عقب می‌رفتم و کِلاش رو از روی زمین برمی‌داشتم. دست خالی جنگیدن با این موجودات کار مورد علاقه‌م نبود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
چند قدم عقب رفتم و نگاهم رو ازش برنداشتم که یهویی حمله کرد! خب خیلی هم عالی! حالا باید دست خالی باهاش می‌جنگیدم!
گارد گرفتم و جای پام رو محکم کردم. جلو اومد و لحظه‌ای که فکر می‌کردم با چنگال‌هاش من رو هدف قرار میده، بال‌هاش رو باز کرد و بالا رفت.
عقب رفتم و اون نگاهم می‌کرد؛ دقیقاً مثل نگاهی که یه شکار به طعمه‌ش داره! حتی اگه با تمام سرعت هم به سمت تفنگم می‌دویدم، قبل از رسیدن بهش مرده بودم.
با فکری که به ذهنم رسید داد زدم:
- هی پسر! چاقوت رو سمتم پرت کن. سریع باش!
پسر، بدون حرف، چاقو رو به طرفم پرت کرد.
چاقوی ضعیفی بود ولی از هیچی بهتر بود. برداشتن چاقو از زمین، هم‌زمان شد با شیرجه‌ی اون به سمت من! چاقو رو برداشتم و روی من افتاد. روی زمین غلت می‌زدیم که از فرصت استفاده کردم و چاقو رو توی گلوش فرو کردم و به سمت چپ کشیدم. زمانی که از حرکت ایستادیم، تنها کسی که نفس می‌کشید من بودم. ایستادم و خاک رو از روی لباسم پاک کردم.
خم شدم و خنجرم رو از توی سی*ن*ه‌ی استرنجر بیرون کشیدم. پوزه‌ش رو از هم فاصله دادم و دندون نیشش رو کندم. به سمت پسر برگشتم و نگاهش کردم.
- اسمت چیه؟
پسر: ماهان.
ماسکم رو پایین کشیدم و کلاه‌م رو از روی سرم برداشتم.
- آروین. اولین بارت بود که با یکی از این‌ها درگیر شدی. درسته؟
به جنازه‌ی پشت سرم اشاره کردم.
ماهان: آره ولی تو اولین بارت نبود!
سرم رو تکون دادم:
- فکر کنم این هشتمین استرنجر بود!
خندید.
ماهان: کاربلدی!
- میشه گفت.
به سمت اسلحه رفتم و از روی زمین برداشتم. دسته‌ی خنجر ماهان رو به سمتش گرفتم:
- بگیرش ممنون. دفعه‌ی دیگه سعی کن با یه چیز قوی‌تر بیای!
نگاهم کرد.
ماهان: می‌تونی بهم یاد بدی؟
- متأسفم!
پشت سرم می‌اومد.
ماهان: بهم یاد بده. این‌طوری می‌تونیم زنده بمونیم. مردم بلد نیستن باید چیکار کنن! کمکشون کن.
- من دارم زندگی خودم رو می‌کنم.
ماهان: بهت نمیاد به زندگی بقیه اهمیت ندی. اگه این‌طوری بودی من رو نجات نمی‌دادی.
برگشتم و جلوش ایستادم.
- چند سالته؟
ماهان: هجده.
- پس حواست به حرف زدن با کسی که ازت بزرگ‌تره باشه.
ماهان: باید نجاتمون بدی!
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
ماهان: بی‌رحم نباش!
بدون این‌که نگاهش کنم یا بایستم گفتم:
- دنبالم بیا.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
- کجا زندگی می‌کنی؟
ماهان: بهتره بگی کجا زندگی می‌کردم! تا دیروز توی بلوار برق، امروز تو خیابون.
سکوت کردم و منتظر ادامه‌ی حرفش موندم.
ماهان: دیشب یه گروه استرنجر حمله کردن بهمون. کل ساختمون با خاک یکسان شد. خانواده‌م رو هم‌زمان از دست دادم و تا صبح درگیر دفن کردنشون بودم.
- متأسفم.
ماهان: منم همین‌طور. حالا فهمیدی چرا میگم ما به کمک احتیاج داریم؟! یه رهبر و یه نیروی واحد می‌تونه شرایط ما رو بهتر کنه.
- من آدم این کار نیستم.
ماهان: اشتباه می‌کنی! من تو رو دیدم. تو نترسیدی و دست و پاهات رو گم نکردی. بدون این‌که شوکه بشی، حمله کردی و یه نفره باهاش جنگیدی! تو همون کسی هستی که می‌تونه بقیه رو هدایت کنه.
جلوی در آپارتمان ایستادیم. کلید رو وارد قفل کردم و چرخوندم. در با صدای جیرجیر باز شد و وارد ساختمون شدیم. سمت آسانسور رفت که با صدای من متوقف شد:
- اگه جای تو بودم از آسانسور استفاده نمی‌کردم.
مسیر رفته رو برگشت و از پله‌ها بالا رفتیم. زنگ زدم و ورود هر دومون رو اعلام کردم.
***
پانزده روز گذشته بود. افرادی که برای مقاومت مناسب بودن رو جذب می‌کردیم و حالا یه گروه ده نفری داشتیم. اولش نمی‌خواستم این کار رو انجام بدم ولی اصرارهای ماهان و خانواده‌م باعث شد قبول کنم.
امیر: وقتشه به اون گنده‌بک‌ها نشون بدیم ما کی هستیم.
- هنوز زوده. باید مردم رو جمع کنیم و یه پایگاه بسازیم. نیروی متمرکز کارآمدتر از نیروی پراکنده عمل می‌کنه. به گروه‌های پنج نفره تقسیم می‌شیم و هر گروه یه منطقه رو می‌گرده. افرادی که پیدا می‌کنیم رو به این‌جا میاریم.
این‌جا در حال حاضر یه پایگاه برای ما بود ولی در گذشته، این مکان یکی از دانشگاه‌های بزرگ و خوب کشور بود. به دست آوردن این مکان سخت بود اما با یه‌کم خون‌ریزی و مقاومت، تونستیم اینجا رو برای خودمون بکنیم.
حالا، ما مردم رو نجات می‌دادیم ، جمع می‌کردیم و به اینجا می‌آوردیم.
***
روی بالکن ایستاده بودم و به بیرون نگاه می‌کردم. به افرادی که بالای دیوارها و توی پایگاه مشغول کار بودن نگاه کردم. مساحت پایگاه رو افزایش داده بودیم و دیوار‌ها رو بلند کرده بودیم. با یه‌کم تحقیق، متوجه شده بودیم که استرنجر‌ها نقطه ضعف‌های خاصی دارن و ما هم به خوبی از این نقاط ضعف استفاده کردیم. اون‌ها نمی‌تونستن بیشتر از پنج متر ارتفاع بگیرن؛ پس ما هم دیوار‌ها رو هشت متری ساختیم! اون‌ها نمی‌تونستن از سطوح صاف بالا برن؛ پس ماهم دیوارها رو کاملا صیقلی و صاف ساختیم. داخل این دیوارها، مردم در امان بودن و می‌تونستن زندگی کنن. با گذشت پنج ماه از شروع متمرکز شدن ما، حالا این پایگاه خونه‌ی هزار و پانصد نفر شده بود که هر کدوم از خانواده‌ها، توی یکی از اتاق‌های ساختمون‌هایی که از گذشته بود و هم‌چنین ساختمون‌هایی که ما اضافه کرده بودیم زندگی می‌کردن!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
همه‌ی ما کار می‌کردیم و کسی نبود که بیکار باشه. گروه‌بندی‌های شغلی مختلف داشتیم و برای هر گروه، یه سرپرست مشخص شده بود: گروه پزشک‌ها، گروه مهندس‌ها، گروه دانشمندها، گروه معلم‌ها، گروه تولیدکننده‌ها و گروه آلفا.
هرکدوم از این گروه‌ها وظایف مشخصی داشتن و افراد طبق تخصصی که داشتن توی زیرمجموعه‌های این گروه‌ها مشغول کار بودن. هرچند هنوز در حال عضوگیری بودیم! این‌جا همه‌ی گروه‌ها از نظر رتبه و جایگاه باهم برابر بودن و من به عنوان فرمانده‌ی این پایگاه، این‌جا رو اداره می‌کردم. البته همین تفاوت‌ها باعث شده بود با پایگاه‌های سیاسی به مشکل بَربخوریم!
***
«دو ماه قبل»
ماهان: آروین پیک اومده.
- از کجا؟!
سرش رو تکون داد.
ماهان: نمی‌دونم. گفت از مقر اصلی.
- مقر اصلی دیگه چیه؟! بگو بیاد تو.
از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد، با یه مرد وارد اتاق شد.
مرد احترام نظامی گذاشت و پا به زمین کوبید.
مرد: درود.
- درود!
مرد: من پیک مقر اصلی هستم.
جلو اومد و با دو دست، پاکتی رو به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و مشغول خوندن محتویاتش شدم.
مرد: هفتاد پایگاه در سراسر کشور تشکیل شده. شصت و هشت تا از این پایگاه‌ها سیاسی هستن و دو پایگاه نظامی که شما و یه پایگاه دیگه هستید.
نگاهش کردم.
- و این تقسیم‌بندی بر چه اساس انجام شده؟
مرد: فرمانده‌ی شصت و هشت پایگاه، از افراد سیاسی و سیاست‌مدارها هستند و فرمانده‌ی دو پایگاه، افراد نظامی.
پوزخند زدم.
- من نظامی نیستم.
مرد: شما مبارزه کردید و این پایگاه رو تشکیل دادید. با نیروی فیزیکی! نه حرف و سخنرانی و قرارداد! پس شما نظامی هستید.
- چه کاری ازم برمیاد؟
مرد: ما در حال تشکیل یه هیئت هستیم که پایگاه‌های مختلف توی اون عضو باشند. این باعث میشه قدرت انسان‌ها بیشتر بشه و به کمک همدیگه برن.
- و؟!
مرد: ما خوشحال می‌شیم شما رو عضو این هیئت داشته باشیم! تاریخ و محل نشست داخل نامه‌ی دعوت رسمی نوشته شده. امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم.
احترام دیگه‌ای گذاشت. سرم رو تکون دادم.
- بررسی می‌کنم و نهایت تلاشم برای حضور در این نشست رو انجام میدم.
مرد: ممنون. اگه اجازه بدید من برگردم!
- استراحت کن بعد برو!
مرد: متأسفانه نمی‌تونم. هنوز چند پایگاه دیگه مونده.
سرم رو تکون دادم و ماهان تا جلوی ورودی پایگاه بدرقه‌ش کرد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
ماهان: می‌خوای چیکار کنی؟
شونه بالا انداختم.
- میرم ببینم سیرک جدید چیه!
ماهان: رئیس هیئت معلومه! برای چی ما باید به گروهی بپیوندیم که می‌دونیم اصلاً قرار نیست رقابت برای ریاست اون داشته باشیم؟!
از روی صندلی بلند شدم و به سمت در رفتم.
- برای این‌که یه آدم با سیاست، از دنیای اطرافش بی‌خبر نمی‌مونه.
وارد راهرو شدیم و به سمت پله‌ها رفتیم.
ماهان: سیاست‌مدارها با نظامی‌ها کنار نمیان. قطعاً سعی می‌کنن ما رو از سر راه بردارن.
- در این صورت، بود و نبود ما توی هیئت قرار نیست نظرشون رو عوض کنه.
ایستادم و نگاهش کردم.
- دوست‌هات رو نزدیک خودت نگه‌دار ماهان! اما دشمن‌هات رو نزدیک‌تر!
نفسش رو فوت کرد.
ماهان: نشست برای چه تاریخی برنامه‌ریزی شده؟
- سه روز دیگه. الان هم به‌جای این‌که این‌جا بمونی و اعتراض کنی برو به آلفاها بگو آماده باشن! قراره بریم شکار.
خندید و با یه باشه‌ی کوتاه، سریع توی راهروی کرمی رنگ دوید و دور شد.
از پله‌ها پایین رفتم. آماده شدن لباس فرم‌ها توی این مدت کوتاه کار سختی بود اما تولید‌کننده‌ها از عهده‌ش بر اومدن!
زنگ اعلام مأموریت به صدا در اومد و همه با عجله می‌دویدن. به سمت چپ حرکت کردم و اولین در رو باز کردم. بچه‌ها با دیدنم احترام گذاشتن.
- آزاد. سریع! سی ثانیه وقت دارین! بعد از اون هر کدومتون باید سیصدتا شنا بره.
همه با عجله آماده می‌شدن و من، در حالی که به ساعتم خیره شده بودم، می‌شمردم.
- تموم!
همه آماده ایستادن.
- بد نبود.
جلو رفتم و یکی‌یکی بررسیشون کردم.
با دست توی سی*ن*ه‌ی پسر زدم.
- صاف بایست! مگه داری کشاورزی می‌کنی!
پسر: اطاعت آلفا.
به بقیه نگاه کردم. همه به روبه‌رو خیره شده بودن و تکون نمی‌خوردن. جلوی ماهان ایستادم و یقه‌ش رو صاف کردم.
- مدیریت زمان و استفاده از اون برای انجام دادن کار به نحو احسن جزو چیزهایی محسوب میشه که باید همه بلد باشین. حرکت کنین. امروز توی گروه‌های سه نفره حرکت می‌کنیم.
تینا: خطرناک نیست؟!
- شماها باید یاد بگیرین حتی به تنهایی حریفشون بشین. گروه‌های سه نفره برای شروع کار خوبه.
مهدی: ما همیشه با هم بودیم!
بدون توجه، به ماهان نگاه کردم.
- تقسیم‌بندی رو اعلام کن و جلوی دروازه آماده باشین.
احترام گذاشتن و از اتاق خارج شدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
جلوی دروازه، خبردار ایستاده بودن و با رسیدن من، احترام گذاشتن. مردم نگاه می‌کردن و با هم حرف می‌زدن. به مسئول دروازه اشاره کردم که به سرعت با افرادش دست به کار شدن و در رو باز کردن. با رد شدن ما، دروازه به سرعت به حالت اولش برگشت و بسته شد. از بین ساختمون‌های خراب شده و ماشین‌های رها شده رد می‌شدیم و جلو می‌رفتیم. ماهان با قدم‌های بلند خودش رو به من رسوند و با صدای آروم شروع به حرف زدن کرد.
ماهان: ترنم امروز برای اولین بار برای جنگ داره از پایگاه خارج میشه.
- متوجه شدم.
دهنش رو باز کرد اما با شنیدن یه صدای ریز، سریع دستم رو روی دهنش گذاشتم و اشاره کردم ساکت باشه. همه ایستادیم و با دقت گوش کردیم.
سریع به سمتشون برگشتم.
- اون‌ها اینجان.
یه گروه هشت نفره از پشت ساختمون‌ها بیرون اومدن.
رئیسشون جلو اومد.
استرنجر: نُه‌تا آدم. عالیه!
خنجر‌هام رو از توی غلاف بیرون کشیدم.
- خب باید بگم امروز افراد من رو نجات دادین!
ماهان خندید.
ماهان: فکر کنم نبرد دست‌جمعی بهتر باشه.
حمله کردن و همه مشغول جنگیدن شدن. به ترنم نگاه کردم که خشک شده ایستاده بود و نگاه می‌کرد.
روبه‌روش ایستادم و دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم.
- الان وقت ترسیدن نیست. جلو برو و بهشون ثابت کن لیاقت این‌جا بودن رو داری!
نگاهم کرد.
ترنم: اما...
به جلو هلش دادم.
- برو و بهش فکر نکن. ذهنت رو خالی کن و فقط بجنگ.
حمله‌ی دوتا استرنج باعث شد از هم جدا بشیم. جاخالی دادم و دستم و جلو بردم. قبل از این‌که تیغه‌ی خنجر با دستش برخورد کنه عقب کشید. به ترنم نگاه کردم که مشغول جنگیدن با استرنجر بود. سرم رو تکون دادم و به حریفم نگاه کردم.
- خب حالا نوبت ما دوتاست!
حمله کردم و با لگد توی زانوش کوبیدم. با دست شونه‌م رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد. با زانو توی چونه‌ش کوبیدم و خنجر رو توی ساعدش فرو کردم. پنجه‌هاش باز شد. قبل از برخورد با زمین، روی زانو‌هام خم شدم و روی دست‌هام فرو اومدم. به خنجرم که توی دستش بود نگاه کردم و پوزخند زدم.
استرنجر: ای آدم حقیر!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
- بجنب گنده‌بک! شمارش معکوس شروع شده.
خندید.
استرنجر: بدجوری داره ازت خون میره.
حمله کردم اما با پرت شدن خنجر به سمتم مجبور شدم تغییر مسیر بدم. دوباره حمله کردم که با لیز خوردن پام حواسش پرت شد و به سمتی که لیز‌ خورده بودم حمله کرد. لحظه‌ی آخر از فرصت استفاده کردم و سریع تغییر مسیر دادم و به سمت گردنش که حالا بی‌دفاع مونده بود پریدم. با فرو رفتن و کشیده شدن خنجر توی عضلات گردنش، خون آبی رنگ بیرون پرید و روی دستم ریخت.
بی‌جون روی زمین افتاد. به بچه‌ها نگاه کردم که داشتن جنگ رو تموم می‌کردن. به شونه‌ی خونیم نگاه کردم.
- لباسم بدجوری خراب شد.
به سمت ترنم و حریفش دوییدم و همزمان جای خنجر‌های توی دستم رو با کلت عوض کردم. هدف گرفتم و سه شلیک پشت‌سر هم انجام دادم. تیر‌ها به ترتیب با کمر، سر و گردنش برخورد کردن و به زمین افتاد.
ایستادم و به ترنم نگاه کردم.
- توی مبارزه با یه استرنجر، وقت مهم‌ترین حرف رو می‌زنه!
استرنجرها یکی‌یکی به زمین می‌افتادن تا این‌که دیگه چیزی ازشون نموند.
ماهان: برمی‌گردیم؟
- ما از اول برای جنگ نیومده بودیم که حالا برگردیم. با گروه‌هاتون برین سراغ محله‌ی مشخص شده و افرادی که پیدا می‌کنین رو نجات بدین.
ماهان: اما تو زخمی‌ای!
به حرفش اهمیت ندادم. حرکت کردم و بقیه هم پشت سرم به راه افتادن. من برای اون مبارزه‌ی لحظه‌ای انرژی کافی نداشتم؛ ولی الان وقت برای تمرکز و جمع کردن انرژی خودم رو داشتم!
دو ساعت بعدی رو به جست‌وجو گذروندیم. با صدای سینا نگاهش کردم.
سینا: قربان یه پسر رو پیدا کردیم ولی خیلی کوچیکه و هرکاری می‌کنیم نمی‌تونیم بیاریمش.
با هم به سمت جایی که گفت حرکت کردیم. بچه‌ها جلوی در ایستاده بودن و صدای گریه و داد یه بچه می‌اومد.
پسر: من از این‌جا تکون نمی‌خورم. همه‌تون برین گم بشین.
جلو رفتم و نگاهش کردم. قدم چهارم رو که برداشتم با داد به طرفم برگشت.
پسر: جلو نیا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
آروم خنجر‌ها و اسلحه‌م رو بیرون آوردم و روی زمین گذاشتم. دست‌هام رو به سمتش گرفتم.
- ببین دستم خالیه! اسم من آروین و حالا نه تنها مسلح نیستم، بلکه اسمم رو هم می‌دونی.
پسر: آدم‌هایی مثل شماها تفنگ و چاقو لازم ندارن!
- گوش بده پسر خوب! ما می‌خوایم شماها رو نجات بدیم.
چیزی نگفت.
- من اسمم رو بهت گفتم! حالا نوبت توعه. اسمت چیه؟
هم‌چنان اخم کرده بود.
پسر: کارن.
- خب کارن! من فرمانده‌ی این آدم‌هایی‌م که می‌بینی. حدس بزن چند سالمه!
فکر کرد.
کارن: نمی‌دونم. بیست؟!
سرم رو تکون دادم.
- نزدیک بود. بیست‌وسه سالمه. تو هفت سالته درسته؟
کارن: هشت.
- خب پس پسر بزرگی شدی دیگه! حالا می‌خوای با هم بریم یه‌جایی که دیگه لازم نباشه فرار کنی؟!
یهو زد زیر گریه.
کارن: پس خانواده‌م چی؟! مامان بابا گفتن میرن غذا بیارن برام. گفتن منتظر باشم و جایی نرم! دو روزه منتظرم پس چرا نمیان؟!
دو قدم جلوتر رفتم.
- بیا بریم با هم‌دیگه اون‌ها رو هم پیدا کنیم.
نگاهم کرد.
کارن: دروغ نگو! اون‌ها مُردن مگه نه؟!
همه سکوت کرده بودیم و چیزی نمی‌گفتیم. من تجربه‌ی زیادی توی برخورد با بچه‌ها نداشتم ولی الان باید با یه پسر هشت ساله طوری برخورد می‌کردم که لازمه!
- اون‌ها الان یه جای بهتر زندگی می‌کنن. تو بزرگ شدی کارن! اگه مامان بابا الان اینجا بودن به نظرت می‌خواستن ما بدون تو از اینجا بریم؟!
چیزی نگفت.
دستم رو به سمتش دراز کردم.
- بیا بریم کارن!
برای چند ثانیه هیچ اتفاقی نیوفتاد. داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که گند زدم که دستم رو گرفت و صدای آرومش رو شنیدم.
کارن: بریم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
برگشتیم و به سمت در خروجی حرکت کردیم. کارن با استرس به بقیه نگاه می‌کرد و بچه‌ها هم با تعجب به من نگاه می‌کردن. وسایلم رو برداشتن و بهم تحویل دادن. از ساختمون خارج شدیم. نگاهش کردم.
- کارن یه‌کم باید صبر کنیم. بقیه‌ی بچه‌ها هم باید جمع بشن.
سرش رو تکون داد و دستم رو محکم‌تر گرفت.
کارن: باشه.
چند دقیقه‌ی بعد، همه آماده‌ی حرکت بودن. سه‌تا زن و دو‌تا مرد رو پیدا کرده بودیم و حالا به سمت پایگاه حرکت می‌کردیم. هر پنج نفر توسط ما محاصره شده بودن به‌جز کارن که هم‌چنان دستم رو گرفته بود.
جلوی دروازه بزرگ فلزی ایستادیم و دژبان‌های روی دیوار با دیدن ما، دستور باز شدن در رو دادن. با ورودمون به پایگاه، بچه‌ها شیش بازمانده رو راهنمایی کردن و به طرف دفتر اسناد حرکت کردن. کارن تا لحظه‌ی آخر نگاهم می‌کرد و من به نشونه‌ی اطمینان، با لبخند پلک‌هام رو روی هم گذاشتم.
به سمت درمانگاه رفتم. کیمیا با دیدنم جلو اومد.
کیمیا: باز دوباره لاشه‌ی نیمه جونت رو آوردی؟!
خندیدم.
- به‌جای غر زدن بیا به شونه‌م برس که داره دیوونه‌م می‌کنه.
روی تخت نشستم و پیرهنم رو در آوردم. بعد از تموم شدن کارش که همراه نصیحت‌های همیشگی بود، از درمانگاه خارج شدم و به طرف خونه حرکت کردم.
در رو باز کردم و وارد شدم. بوی برنج باعث می‌شد یادم بیاد که از صبح تا حالا هیچی نخوردم.
- اهالی خونه کجایین؟!
آرین سرش رو از توی آشپزخونه بیرون کشید و نگاهم کرد.
آرین: مامان بیا که باز این اومد.
مامان با سرعت جلوم ایستاد و بغلم کرد.
مامان: نگو این حرف‌ها رو آرین. آروین به خدا هر دفعه که میری تا وقتی که برگردی ما این‌جا هزار بار می‌میریم و زنده می‌شیم.
موهاش رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم.
- نترس مادر من! هنوز خیلی مونده که بتونن حریف من بشن. بابا کجاست؟
صداش رو از توی آشپزخونه شنیدم.
بابا: بیا ناهار آماده‌ست!
وارد آشپزخونه شدم و روبه‌روی بابا نشستم.
مامان و آرین هم روبه‌روی هم نشستن و مامان مشغول برنج کشیدن شد. ظرف که جلوم قرار گرفت سریع به سمت قیمه دست دراز کردم. قیمه غذایی نبود که ازش خوشم بیاد ولی عادت نداشتم از غذا ایراد بگیرم.
- فردا دارم میرم مقر اصلی فرماندهی.
بابا: چی هست؟
حرف‌های پیک رو تکرار کردم و قاشق رو توی دهنم گذاشتم.
مامان: کِی برمی‌گردی؟
شونه بالا انداختم.
- نمی‌دونم معلوم نیست.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
***
«زمان حال»
علاقه‌ای به مرور اون گردهمایی نداشتم. اون سه روز باعث شده بود کسی رو ببینم که چهار سال بود که برای فراموش کردنش تلاش می‌کردم! هنوز همون شکلی بود. وقتی نگاهم به عسلی‌های خوش‌رنگش افتاد، فهمیدم تمام مدت فقط تظاهر به فراموشی می‌کردم! سرم رو تکون دادم و به برگه‌های جلوم نگاه کردم. سعی کردم کار رو جایگزین چرت و پرت‌های توی سرم کنم که موفقیت‌آمیز هم بود! به اسم و مهر تأیید روی برگه نگاه کردم. بعد از بررسی، پایین برگه رو امضا کردم و برگه رو کنار گذاشتم. بی‌سیم رو برداشتم و جلوی دهنم گرفتم.
- ماهان استخدامی‌های جدید رو بیار اینجا.
صدای خش‌خش و بعد صدای ماهان اومد.
ماهان: همه تأیید شدن؟!
برگه‌ها رو زیر و رو کردم.
- شماره‌ی هشت، پنجاه و بیست رد شدن. به بچه‌ها بگو برگه‌ی سنجش استعداد بقیه رو چک کنن و با توجه به استعدادشون توی بخش‌ها، برن کارآموزی. بقیه‌ش رو خود سرپرست‌ها بهشون توضیح میدن.
ماهان: باشه. بقیه رو الان می‌فرستم اونجا.
بی‌سیم رو روی زمین گذاشتم و با تکیه دادن سرم به پشتی صندلی، چشم‌هام رو بستم.
نمی‌دونم چه مدت گذشت اما با صدای در زدن صاف نشستم.
- بیا داخل.
در باز شد و قبول‌شده‌ها یکی‌یکی وارد شدن. اشاره کردم که بشینن.
- این‌جا بودن شما به معنای قبولی شماست. از فردا صبح باید خودتون رو به بخش‌ها معرفی کنین و مشغول به کار بشین ولی قبلش یه سری نکات رو باید بدونین!
نگاهشون کردم. همه با دقت گوش می‌دادن.
- اینجا پوشش همه نشونه‌ی شخصیتی که دارن محسوب میشه؛ بنابراین تیپ‌های لش و عجیب غریب ممنوع! دعوا، کوتاهی از وظایف، جاسوسی و عدم رعایت قانون مواردیِ که شما رو از این پایگاه اخراج می‌کنه. همه‌ی ما به یه اندازه توی حفظ این منطقه نقش داریم و بودن افرادی که برای این اجتماع مفید نیستن، چیزی جز ضرر نیست! پس اگه مضر شناخته بشین باید از دیوارها بیرون برین. بقیه‌ی قوانین رو شفاهی و کتبی به اطلاع همه‌ی شما رسوندن و نیازی به تکرار دوباره‌ی اون‌ها نیست.
ایستادم و بقیه هم به تبعیت از من از جا بلند شدن. احترام محکم گذاشتم و در حالی که دستم کنار شقیقه‌م قرار گرفته بود خطاب قرارشون دادم:
- امیدوارم زندگی خوبی در کنار هم داشته باشیم.
همه احترام گذاشتن و بعد از تشکر از اتاق خارج شدن. قبل از این که روی صندلی بشینم، با شنیدن صدای آژیر مأموریت، سریع بی‌سیم رو از روی میز برداشتم و از اتاق خارج شدم.
 
بالا پایین