جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,096 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۲۰۸

دِیمن
با خواندن وِردی بر گیره‌ی سر و انرژی دادن به‌ آن، سعی کرد تصویری از سوزان بر گوی ظاهر کند! امید ناآرام منتظر دیدن نتیجه‌ای از محل اختفای* سوزان، چشم از گوی بر نمی‌داشت و چند بار سعی بی‌نتیجه‌ی دِیمن و کلافگی او‌، باعث ناامیدی و عصبی شدن امید هم شد.
- چرا پس نمی‌تونی هیچ غلطی بکنی؟
دِیمن هم‌ عصبانی با پشت دست گوی را از روی میز به زمین پرتاب کرد.
- این هانوفل مگه قدرت جادو‌ هم داره؟
امید کلافه به نشانه‌ی نفی سر تکان داد.
- نه! جادو چرا؟ چی مانع رصدش داره میشه؟
دِیمن متفکر در فکر فرو‌ رفت!
- یه چیزی مثل یه حصار جادویی نمی‌زاره به هاله‌ش دسترسی پیدا کنم؛ اون شوالیه‌ی لعنتی، حتماً از جادو برای پنهون سازیش استفاده کرده!
امید بی‌قرار شروع به قدم زدن کرد.
- امکان نداره! بیشتر سعی کن؛ هانوفل جادو جمبل بلد نیست، من مطمئنم! ممکنه با انرژی‌های تاریکی که بعد از ریاضتش گرفته، مانع رصدش بشه؟
دِیمن با لحن مسخره‌ای چشمانش را ریز کرد.
- آره، اصلاً شاید هم دختره رو برده به لایه‌های زیرین زمین که دیگه هرگز نتونی بهش دسترسی پیدا کنی!
امید خشمگین دست‌هایش را روی میز کوبید و صدایش را بلند کرد.
- چرند نگو؛ رصدش کن دِیمن! خودت خوب می‌دونی یه جسم ضعیف انسان رو هیچ جوره نمی‌شه در عمق زمین زنده نگه داشت! جای این لودگی‌ها، بیشتر سعی کن لعنتی!
دیمن اخمی کرد و جدی‌تر شد.
- دستم رو‌ بگیر، باید به اتاق رصدم بریم!
امید دست دراز شده‌ی دِیمن را گرفت و همراه خودش امید را به درون حصار اتاق رصد و جادو جمبلش کشید و دوباره آنجا را با خواندن وِردی، مُهر و موم‌ نمود که کسی از حضورشان مطلع نشود!
دِیمن با‌ عجله از قفسه‌های بلندی که دور تا دور اتاق بر روی دیوار نصب بودند، چند محلول رنگی را از چند جای مختلف در قفسه‌ها برداشت و‌ از هر کدام چند قطره درون یک لوله کوچک آزمایشگاهی ریخت و خوب به‌هم‌ زد!
گیره‌ی سر سوزان را روی میز گذاشت و محلول ترکیب شده را سر کشید و‌ خورد! دستانش را بالا برد و وِردی خواند! امید متوجه‌ی ساطع شدن انرژی رعد مانندی همراه با هاله‌هایی تاریک از او‌ شد که در اطراف و پیرامونشان در حال پخش شدن بودند! با اوج گرفتن خواندن وِرد، رنگ چشم‌های دِیمن به سرخی رفت و هاله‌های سیاه غلیظ‌تر شدند و تمام فضا را در بر گرفتند!
امید به‌یاد روزی افتاد که آماندا را در آغوش گرفته بود و همین هاله‌های تاریک که از بدن خونین او پخش می‌شدند، تمام فضا را مسموم کرد؛ با تردید پرسید:
- دِیمن چه غلطی داری می‌کنی! این جادوی سیاهه، نه؟
دیمن دستانش را پر انرژی در حالی‌که رگ‌های ضخیم سیاه دور تا دور آن‌ها چون شاخه‌های نازکی از درختی می‌پیچید، سمت امید گرفت.
- نترس، نمی‌خوام مسمومت کنم؛ می‌خوام اون حصار جادویی رو‌ باهاش بشکنم! سعی کن نفس نکشی؛ مجبور شدی، کوتاه در حد چند بازدم!
امید با سر تکان دادن پذیرفت و دِیمن وِردی را محکم و بلند خواند، هر دو دستش را بالا گرفت و انرژی عظیم و تاریکی را به‌سمت گیره سر سوزان فرستاد! ناگهان تصویری تار در گوی ظاهر شد و دیمن بار دیگر فرستادن انرژی عظیم را تکرار کرد و‌ این‌بار امید با ناباوری تصویر سوزان را در گوی مشاهده کرد و با هیجان فریاد زد:
- موفق شدی! آفرین، حصارش رو انگار شکوندی!
دِیمن نگاه چپ‌چپی برای آفرین گفتن امید به او انداخت؛ دستانش را پایین آورد و انرژی تاریکش را درون بدنش جمع کرد و به گوی خیره ماند!
- نکنه فکر کردی پیش یه جادوگر تازه‌ کار اومدی؟ بفرما این هم عروسکت، صحیح و سالم پیش مامان جونش توی تختش خوابیده!
امید با ناباوری و تردید به سوزان که روی تختش دراز کشیده بود و مادرش با قاشقی سعی می‌کرد سوپی را به خوردش بدهد، نگریست!
- ممکنه این تصویر هم جادو باشه؟
دِیمن نگاه عاقل اندر سفیه خاص خودش را به امید انداخت.
- آمیدان، مطمئنی مشاعرت سر جاشه؟ چه جادویی! مگه دنبال جای همین دختر نبودی؟ ایناهاش، توی تختخوابش کنار مادرش توی خونه‌شه و اون‌وقت تو (یار در خانه و گرد جهان می‌گردی!) ظاهراً فقط یکی از اون بیماری‌های کلافه‌کننده انسان‌ها رو گرفته؛ چی بود اسمش، همون آنفولانزاست.
امید چشمانش را ریز کرد.
- پس چرا من هاله‌ش رو حس نمی‌کردم؟
دِیمن متفکر ابرویی بالا داد.
- احتمالاً اون شوالیه لعنتی با جادویی هاله‌ی اون رو بسته بود که نتونی رصدش کنی و بیشتر سر در گمت کنه!
امید سری تکان داد.
- بهت گفتم اون قدرت جادو نداره!
دِیمن عصبی صدایش را کمی بالا برد.
- من هم بهت گفتم این یه حصار جادویی بود! تو یعنی حرف جادوگر با قدرت و قدمتی مثل من رو نمی‌خوای بپذیری؟ هیچ جادویی نیست که من نتونم تشخیصش بدم و نشکنمش؛ دیدی که با جادوی سیاهم باطلش کردم. شاید به گفته‌ی تو خودش جادویی نداشته باشه اما تا دلت بخواد جادوگرهایی هستن که می‌تونسته ازشون کمک بگیره.
امید دستانش را بر سی*ن*ه‌اش گِره زد.
- این منطقی‌تره.
دیمن نگاهش را سمت گوی به در آوردن بلوز سوزان توسط مادرش، برای پاشویه دادن گردن و تن او خیره نگاه داشت! ناخواسته باز ضربان قلبش بلند‌تر شد! امید از شنیدن ضربان قلب بالای دِیمن، نگاه او‌ را درون گوی تعقیب کرد و سوزان را بدون پوشش دید! عصبانی با قدرت آتشینش به گوی ضربه‌ای زد و آن را از روی میز پایین پرتاب کرد و تصویر از انرژی او قطع شد! یقه‌ی دِیمن را در مشت گرفت و دندان‌هایش را از خشم برهم سایید.
- به چی زل زدی لعنتی؟
دیمن با لبخند و بی‌قیدی دستانش را بالا نگه داشت.
- خیله خب، آروم باش؛ مگه من لباسش رو در اوردم!
امید خشمگین با غیظ از یقه دِیمن را به عقب هُل داد و خواست گیره‌ی سر را از روی میز بردارد که نگاهش به جای خالی آن مات ماند!
- گیره سر رو چه کار کردی، جادوگر لعنتی؟
دِیمن شانه‌ای بالا انداخت.
- جادوی سیاه بهش زدم، ندیدی؟ مگه چقدر دووم میاره.
امید نگاه چپ‌‌چپ و بی‌اعتمادی به دِیمن انداخت.
- حصارت رو باز کن، باید زودتر به زمین برگردم‌.
دِیمن نگاهش رنگ‌ موذی‌گری همیشگی‌اش را به‌خود گرفت.
- قبل از رفتنت خوب گوش کن، خوشگل پسر! اگه قرار باشه کُشنده‌ی من ابزاری توی دست اون شوالیه‌ی لعنتی بشه، تضمینی نمی‌کنم که سر قولم بمونم و تا بلوغ، دختره رو زنده بزارمش. این رو توی یادت نگهدار.
امید در سکوت با نگاه غضب‌آلودش او‌ را برانداز کرد و‌ با باز کردن حصار دِیمن از آنجا ناپدید شد.
با رفتن امید، دِیمن مجدد گیره‌ی سر سوزان را که با جادو از دید امید پنهان کرده بود را بر روی میز ظاهر نمود! آن را برداشت و‌ بو کشید و گوی را دوباره روی میز گذاشت و با خواندن وِردی تصویر سوزان را ظاهر کرد!
دِیمن به اندام تازه بلوغ شده‌ی سوزان که با نفس‌های سنگین او از تب، بالا پایین می‌شدند و مادرش با کشیدن پارچه‌ای خیس بر تن او سعی می‌کرد گرمای بالای تبش را پایین بیاورد، خیره ماند! دوباره همان اوج‌گیری ضربان قلبش و‌ احساس گرمایی لذت بخش را در وجودش تجربه کرد! همان‌طور که نمی‌توانست از نظاره‌ی آن حال سوزان چشم بردارد، گیره‌ی سر او را در دستش بازی می‌داد و گهگاهی آن را بو می‌کشید و عمیق می‌اندیشید؛ (این حس‌ عجیب چرا به یه انسان در من به وجود میاد؟ قبلاً هم انسان‌های زیادی رو تجربه کردم اما هرگز به هیچ‌ کدومشون همچین احساسی نداشتم! نکنه جادویی همراه طالعش کردن که من ازش بی‌خبرم تا در مقابل کشنده‌م ضعیفم کنن؟ چه جادویی ممکنه باشه و من تشخیصش ندم! نه این دختر انرژی جادویی نداشت وگرنه با لمسش حسش می‌کردم!)
در کشمکش تفکرات ذهن دِیمن با بلند کردن سوزان و بردنش داخل حمام به کمک مادرش برای دوش آب سرد، عنان فکر و هوش از دست دِیمن خارج شد و این حس هر چی بود تجربه‌ای جدید و لذت بخش بود و دوست نداشت این لذت تمام شود یا رهایش کند. می‌توانست ساعت‌ها در این سرخوشی غرق باشد و متوجه گذر زمان نباشد. دیگر نه چیزی می‌شنید نه فکری نه احتمالی برایش مهم بود! با خود زمزمه کرد:
- مگه بالاتر از تاریکی من رنگی هست؟ از چی می‌خوام بترسم، وقتی خودم همه‌ی وحشت‌ها رو باهم دارم! مهم اینه این احساس رو تنها با تو دارم تجربه می‌کنم! حالا هر چی می‌خوای باش کوچولو، من به‌دستت میارم!

{پینوشت:
اختفا* به معنای محلی پنهان و مخفیگاه می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۲۰۹

امید
که به خانه‌ی زمینش برگشت، شاهپور از اتاقش در همان طبقه‌ی هم‌کف بیرون آمد و در حالی‌که بازوهایش را بغل گرفت به چهارچوب درب اتاق تکیه داد، قبل از این‌که به امید اجازه‌ی حرف زدن بدهد با سر به پشت سرش اشاره نمود.
- مهمون داریم!
امید از ورای هیکل درشت شاهپور چشمش به جادوگر قصرش «برنارد» افتاد که از کنار هیبت شاهپور از اتاق او بیرون آمد و به امید نزدیک شد و با احترام‌ کمی سر خم‌ کرد.
- ببخش امید خان! فکر کنم روی زمین این‌جوری باید صدات کنم. وقتی بهم نیاز داشتی در دسترس نبودم. اما به محض این‌که با دستیارم «دَنیل» تونستم ارتباط بگیرم، بهم گفت احضارم کردی، خودم رو سریع رسوندم.
جادوگر برنارد، آخرین بازمانده‌ی قتل‌عام قبیله‌اش از کشتار وحشیانه‌ی دِیمن با جادوی سیاه از قبیله‌ی گرگینه‌ها بود! از آن پس که شاهد مرگ خانواده و هم قبیله‌هایش با جادوی دِیمن شد، تصمیم گرفت برای رویارویی و انتقام از او علم سِحر و جادو را به‌خوبی بیاموزد. برنارد با این‌که نسبت به جادوگران با قِدمت و‌ قدرتی که در ماوراء آوازه و خوفی داشتند، جوان‌تر و کم تجربه‌تر نشان می‌داد اما با مهارت توانسته بود با تحمل سختی‌ها و ریاضت‌های سرزمین‌های جادویی و داشتن اساتیدی چون جادوگر پیراما و جادوگر کاتار که از جادوگران بزرگ ماوراء بودند به‌سرعت مراحل پیشرفت در علوم سِحر و جادو‌ را طی کند! برنارد با استقرار در قصر اَبَر اهریمن بزرگی چون آمیدان به کمک جادوگر کاتار، آوازه‌ی شهرتش در ماوراء بین جادوگران بزرگ بیشتر پیچید! او بر خلاف جادوگران با قِدمت ماوراء هرگز از شنل و رداهای جادوگری استفاده نمی‌کرد و تیپ و چهره‌ی زیبای او نیز در ماوراء به‌شهرت رسیده بود! روابط معاشرتی او با امید همانند شاهپور و بهمن، دوستانه و به دور از روابط و آداب رسمی و خشک قصر بود.
برنارد صورتی کشیده با گونه‌ها و چانه‌ای خوش زاویه و استخوانی داشت که جذابیت بیشتری به او می‌داد. چشمانی کشیده و موذی به رنگ کهربایی_عسلی که این رنگ چشم‌ها خاص قبیله‌ی گرگینه‌ها بود. موهای خوش فرم و مجعد او با درهمی و رنگ طلایی_بژ در نگاه اول بیشتر هر بیننده‌ای را جذب می‌کرد و مژه‌های بلند و ابروانش نیز هارمونی زیبایی با رنگ چشمان و موهایش داشت.
امید به چهره‌ی جذاب برنارد دقیق شد و نفس بلندی کشید. آرام به بازوی او ضربه‌ی دوستانه‌ای زد.
- در دسترس نبودنت، تقصیر تو نبود. می‌دونم در سرزمین‌های بعید امکان ارتباط نیست. در هر حال خوش اومدی.
برنارد هم لبخند دوستانه‌ای زد.
- اگه کاری از من بر بیاد، خوشحال میشم‌ خدمتی کنم.
امید نگاه شماتت‌باری به شاهپور انداخت.
- می‌خواستم با جادوی ردیابی، دختری رو که بهش علاقه دارم و یک‌دفعه ناپدید شده بود، برام پیدا کنیش؛ اما الان فهمیدم ظاهراً اصلاً گم نشده بوده! توی خونه‌ خودشه و سردار من لقمه رو دور سرش می‌چرخونده!
شاهپور از حیرت چشمانش درشت‌تر شد.
- داری میگی ماه توی خونه‌‌ی خودشونه؟
امید ابروانش را درهم کشید.
- بله، توی خونه‌ست و خیلی هم بیماره!
شاهپور با ناباوری سرش را تکان داد.
- امکان نداره! خودت می‌دونی اگه توی خونه‌شون یا اصلاً توی این محل بود، من تنها نه، خود تو هم باید هاله‌ش رو حس می‌کردی!
امید پوزخندی رو‌ به برنارد زد.
- مشکل الان همینه! احتمالاً حصار جادویی توی کار بوده که نمی‌ذاشته هاله‌ی ماه رو حس کنیم. من تونستم با کمک جادوگری این حصار رو بشکنم. اما باز هم با کمک تو باید اون دختر چک‌ بشه. شاید جادوی بیشتری وارد بدنش کرده باشن.
برنارد کمی چشمانش را ریز کرد.
- پیش جادوگر کاتار بودی؟ اون تونست حصار پنهون رو بشکنه؟
امید سری به نفی تکان داد.
- دِیمن رو‌ به‌ کاتار ترجیح‌ دادم!
برنارد از شنیدن نام دِیمن، دستانش را ناخواسته مشت کرد و‌ رنگ‌ کهربایی چشمانش روشن‌تر شد! امید به تغییر چهره‌ی سریع برنارد با تعجب نگریست!
- هی! اگه قراره روی زمین باشی، نباید اینقدر زود تغییر حالت بدی! خوددار باش.
شاهپور هم‌ حرف امید را تأیید نمود.
- خوی گرگینه‌ایت رو‌ اینجا باید فراموش کنی.
برنارد سرش را پایین گرفت و نفس بلندی کشید؛ با حس بدبینی که به دیمن داشت، خودش را بر روی کاناپه رها کرد.
- آمیدان، چطور می‌تونی اون افعی رو‌ به جادوگر کاتار که سالیان درازی در خدمت قبیله و خاندان خودت بوده، ترجیح بدی؟ می‌دونی اون جادوگریِ که قدرت جادوی سیاه رو در اختیار داره و از هر فرصتی می‌تونه برای وارد کردن جادوش به دختری که به گفته‌ی خودت بهش علاقه داری و اجازه‌ی دسترسی هاله‌ش رو بهش دادی، استفاده کنه!
امید چند قدم با جدیت به برنارد نزدیک شد، مقابل او ایستاد.
- کینه و نفرتت رو‌ از تاریکی می‌فهمم؛ اما باید بدونی شاید هزاران برابر این حست رو من به کاتار دارم! تو غیر جادوگر پیراما نزد کاتار هم علم جادو رو آموختی، یه جورایی استادته، درسته؟
برنارد با تردید از سؤال امید با بستن چشمانش و خم‌ کردن سرش، جواب مثبت به او داد. امید دوباره پرسید:
- علمی از سِحر و جادو باقی مونده که باید از کاتار بیاموزی؟
برنارد نگاهش رنگ‌ نگرانی به خود گرفت.
- کاتار جادوگر بزرگیه، مسلماً همه‌ی علمش رو هیچ‌وقت در اختیار شاگردهاش قرار نمی‌ده!
امید سر تکان داد و مقابل برنارد بر روی مبلی قرار گرفت و با غرور، نگاهش را به دوردست خیره نگه داشت.
- اگه علمی از سِحر و جادو می‌شناسی که آموختنش از کاتار واجبه به هر ترفندیِ ازش یاد بگیر؛ کاتار شاید بیشتر از این عمری نداشته باشه!
شاهپور و‌ برنارد با نگرانی به‌هم نگریستند، شاهپور چند قدم جلو آمد.
- از چی حرف می‌زنی امید؟ منظورت این نیست که می‌خوای کاتار نابود بشه!
برنارد هم‌ در ادامه‌ از حرف شاهپور به تشویش افتاد.
- کاتار جادوگر بزرگیه؛ نابودی و تجزیه همچین جادوگری غیر ممکن نیست اما کار راحتی هم نمی‌تونه باشه. اون تحت حمایت لوسیفره و غیر این‌ها چطور میشه خدمات زیادی که طی سال‌های طولانی برای قبیله‌ی آتش انجام داده رو نادیده بگیری؟
امید با نگاهی پر غرور ابرویی بالا داد.
- مِن بعد جادوگر جوونی مثل تو رو داریم که می‌تونه به قبیله‌ی آتش خدمت کنه.
شاهپور عصبی دستی میان موهای درهمش کشید.
- امید این چه فکری تو سرت افتاده! بهتره به پَر و پای جادوگرِ لوسیفر نپیچی.
امید بی‌تفاوت به شاهپور، برنارد را خطاب قرار داد:
- گفتنی‌ها رو گفتم، سعی کن اگه نیاز به آموختنی داری تا فرصت هست ازش استفاده کنی. الان هم باید سوزان رو چک کنی. می‌تونی دقیق بفهمی هانوفل واقعاً از جادو استفاده کرده یا نه؟
برنارد متفکر غم تصور تجزیه کاتار را در چهره‌اش پنهان نمود.
- اگه طلسمی تنها روی هاله‌ش بوده و شکسته شده، نه دیگه نمی‌شه نوع جادو رو فهمید. اما اگه اکسیری، جادویی بهش تزریق شده یا خورده باشه با آزمایش خونش میشه فهمید!
امید سری تکان داد و از جا بلند شد.
- خوبه! من باید به دیدن سوزان برم. برای چک کردنش مجبورم از القا ذهنی به مادرش استفاده کنم. احضارت کردم خودت رو برسون؛ وسیله‌ی نمونه‌گیری از خونش رو هم‌ بیار.‌ تو از این به بعد دوست مهندس امید رادمهر دکتر «نیما بُرنا» هستی! به اسم زمینیت عادت کن؛ برای ضعیف کردن جسم من حالا‌حالاها باید کنار ما روی زمین بمونی. به این اسم بیشتر از برنارد نیاز داری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۲۱۰

امید
با باز کردن درب حیاط خانه‌ی حاج معین، پدر سوزان، توسط پسرش سهیل، خیره در چشمان او سریع کنترل ذهنش را دست گرفت.
- من باید داخل بیام و تو هم میری بیرون، خونه‌ی دوستت و تا تاریکی شب هم برنمی‌گردی! هرگز هم به‌یاد نمیاری من رو اینجا دیدی!
سهیل بدون این‌که بفهمد چرا یک‌ دفعه تصمیم به رفتن به خانه‌ی دوستش گرفته از مقابل درب کنار رفت و امید داخل حیاط شد! سهیل از همان داخل حیاط بلند مادرش را صدا زد:
- مامان، مهمون داریم. من میرم خونه‌ی دوستم تا شب هم همون‌جا می‌مونم.
ناهید خانم با شنیدن فریاد بلند سهیل، غرغرکنان از بالکنِ مقابل درب ورودی خانه تا جلوی پله‌ها آمد.
- چه خبرته داد می‌زنی! مگه نمی‌بینی خواهرت مریضه... !
ناهید خانم با دیدن امید در حیاط، خشکش زد و سریع روسری که همیشه بر سر داشت را جلو کشید و گره‌ی آن را محکم کرد.
- اِوا، خاک بر سرم! سهیل، پسرم، پس چرا نمی‌گی آقای مهندس اینجا هستن. آقای مهندس خیلی خوش اومدین، اجازه بدین الان خدمت می‌رسم.
ناهید خانم سریع به داخل خانه برگشت تا چادرش را سر بیندازد. امید با دیدن مات ماندن سهیل با سر بهش اشاره کرد از خانه خارج شود و او بدون توان پرسشی درب کوچه را بست و خارج شد!
ناهید خانم چادر گل درشت طوسی رنگی به سر کرد و سریع از چند پله‌ی کوتاه بالکن به حیاط آمد در حالی‌که با دندان چادرش را از افتادن نگه داشته بود مقابل امید با دستپاچگی ایستاد و چادرش را از دندان‌هایش گرفت و زیر گلویش با دستش محکم نگه داشت.
- خیلی خوش اومدین جناب مهندس، خونه ما رو منور کردین؛ بفرمایین داخل.
امید با نهایت ادب سر خم‌ نمود.
- نگران از غیبت دختر خانمتون توی مدرسه شدم، گفتم جویای احوال بشم؛ انگار بیمار شدن، درسته؟
مادر سوزان بی‌خبر از القا ذهنی و ارادتی که به امید پیدا کرده بود، جواب داد:
- بله آنفولانزای سختی گرفته! بچه‌م همش داره توی تب می‌سوزه. خیلی خوب کاری کردین تشریف اوردین؛ زحمت کشیدین.
امید بیشتر نگران احوالِ سوزان شد.
- از کِی بیمار شده؟ دکتر بردینش؟
ناهید خانم غمی در نگاهش نشست.
- سه روزه! از همون روز تولدش که همراه شما اومد و برگشت، کسل بود! صبحش رفت مدرسه، دو_سه ساعت بعد با حال خراب و تب به خونه برگشت؛ دیگه تا الان توی جا افتاده! پدرش همون شب اول دوست دکترش رو بالای سرش اورد. بهش دارو داده، آمپول هم زدن. اما انگار این بی‌صاحاب آنفولانزا، دوره طولانی داره. گفتن تبش اگه قطع نشه، باید بستریش کنیم!
امید از شنیدن بیماری سخت برای سوزان قلبش منقبض شد و بی‌صبرانه درخواست دیدار با او را کرد. ناهید خانم با خوش‌رویی پذیرفت و خودش جلوتر از پله‌ها بالا رفت.
- بفرمایین، منزل خودتونه!
امید پشت سر میزبانش حرکت کرد و با وارد شدن به خانه‌ی سوزان با کنجکاوی دور و بر و محیط خانه_زندگی آن‌ها را از زیر نظر گذراند. می‌دانست غیر از سهیل، سوزان خواهر دیگری هم در خانه دارد.
- جز شما و سوزان ک.س دیگه‌ای هم توی خونه حضور داره؟ مزاحم نباشم؟
ناهید خانم‌ با سادگی جواب داد:
- نه چه مزاحمتی؛ فعلاً فقط من و سوزان خونه‌ایم. سهیل پسرم که رفت بیرون، اون‌ یکی دخترم سهیلا هم رفته کلاس خیاطی. حاجی هم تا شب خونه نمیاد.
امید مجال بیشتر پیش رفتن به ناهید خانم در پذیرایی بزرگ خانه‌شان را نداد و با تحکم‌ به چشمان او خیره شد.
- پس همین‌جا بمونین و مراقب باشین کسی مزاحم من و سوزان نشه!
ناهید خانم چون رباطی با چشم گفتن سر جایش ایستاد! امید با توجه به حس کردن هاله‌ی سوزان، خودش به‌سمت اتاق او حرکت کرد و وارد آن شد.
اتاق دخترانه‌ی سوزان که کلی عروسک‌های بزرگ و کوچک‌ بر روی دیوارهای آن نصب بود، توجه امید را جلب کرد! نفس‌نفس زدن سوزان و بی‌تابی او از تب و درد بدنش باعث شد امید به وسایل دیگر اتاق توجه‌ای نکند و با نگرانی بالای سر او که بر روی تخت تک‌نفره‌ی فلزی، مدل فرفورژه* سرخ رنگش افتاده بود، رفت.
سوزان با پیراهنی نازک و راحتی خونه در خودش جمع شده بود و با وجود داغی بدنش از سرمای درونش زیر پتویی که نصفه رویش بود، می‌لرزید و در حال تب و توهم‌ به‌سر می‌برد!
امید آشفته کنارش بر روی تخت نشست. نگاهش بر روی بازی یقه و شانه‌های لرزان سوزان سُر خورد و با ادامه دادن نگاهش بر روی پاهای سفید و نیمه از پتو بیرون آمده‌ی او نفسش را کمی حبس کرد! دست داغ سوزان را در دست گرفت و دستی بر موهای سیاه و پریشان در اطرافش کشید، نامش را صدا زد:
- ماه! سوزان، صدام رو می‌شنوی؟
سوزان که این چند روز مدام در تب و توهم‌ بود به زحمت چشمانش را گشود و با هوشیاری کمی که داشت از دیدن امید کنارش، فکر کرد در خواب و توهمی دیگر است و دوباره چشمانش را بست!
امید نبض گردن و دست او را چک کرد و متوجه کندی آن شد. نگاهی به نفس زدن‌های سخت سوزان انداخت. یقه‌ی بلوز او را بالاتر کشید و پتو را تا زیر گلوی او بالا برد و روی پاهایش را نیز پوشاند. سریع با نیما ارتباط گرفت و ازش خواست خودش را آنجا برساند.
نیما با اجاره دادن امید برای حضور در اتاق سوزان، ظاهر شد و با دیدن نگاه نگران امید به سوزان، دختری که امید اعتراف کرده بود بهش علاقه دارد با دقت سوزان را برانداز کرد.
دختری کم‌ سن و سال با موهایی پریشان که همان در نگاه اول متوجه زیبایی و جذابیت زیادی از او شد، رنگ پوست سفید سوزان از داغی تب زیادش به سرخی میزد و لرزیدن و ناله کردنش، حسی ترحم‌انگیز به نیما داد!
نیما نزدیک سوزان شد، نبض دستش را گرفت و با پشت دستش دمای پیشانی و گردن او را نیز سنجید. زیپ کاپشن سَبُک و بهاره سیاه رنگ خود را باز کرد، داخل آن مانند کیف طبابت جا ساز انواع سرنگ‌ها و لوازم طبی بود! سرنگی برداشت و از رگ دست سوزان نمونه خونی گرفت و در لوله‌ی نمونه‌گیری ریخت و درب آن را محکم‌ بست، دوباره داخل کاپشنش جا ساز کرد. امید کنجکاو پرسید:
- نبضش کنده، هاله‌ش جادو داره؟
نیما سر تکان داد.
- خیالت راحت باشه، هاله‌ش جادویی نداره. توی خونش هم اگه چیزی باشه با کِشت این نمونه می‌فهمیم. اما به‌نظر من فقط بیماره و بدنش به‌شدت ضعیف! توانش برای مقابله با چنین بیماری سختی پایینه! بهتره بهش انرژی بدیم تا مقاومت بدنش رو بالا ببریم و بتونه به بیماری فائق بشه.
امید سر تکان داد و آرام دستش را زیر پتو برد و روی قلب سوزان گذاشت! لمس گرمای تن سوزان، حس کردن ضربان قلب او‌ زیر دستش، شدت زیادی به ضربان قلب خودش داد و از انرژی برتر خود وارد قلب سوزان کرد!
ناگهان سوزان سوزشی را در قلب خود حس کرد و فریاد پر دردی کشید! از درد انقباض در قلبش درون خودش جمع‌تر شد و به گریه افتاد! امید هراسان دستش را کشید و نیما سریع او را از کنار سوزان بلند کرد.
- آمیدان کنار باش، انرژی تو براش سنگینه؛ قلبش نمی‌کشه!
نیما پتو را از روی سوزان کنار زد، خودش با عجله کف دو دستش را روی هم بر قلب سوزان گذاشت و سعی کرد با خواندن وِردی هم زمان، انرژی امید را از قلبش بکشد! کم‌کم با خارج شدن انرژی سنگین امید از قلب سوزان، درد در قلبش کم شد و نیما با خواندن وِردی دیگر، شروع به انرژی دادن به قلب او کرد!
امید که پریشان بالای سر آن دو ایستاده بود، چشمانش را ریز کرد و با لحن پر حسدی به آرام شدن سوزان نگریست.
- چطور انرژی تو رو قبول کرد! من قبلاً به قلبش انرژی داده بودم، هیچ‌وقت این‌جوری عکس‌العمل نشون نداده بود! انرژی من رو چرا نتونست قبول کنه؟
نیما به چشمان مشکوک و پر حسد امید نگاهی انداخت.
- گفتم که الان این بدن در شرایط خوبی نیست. خیلی از فشار بیماری ضعیف شده. توانی برای گرفتن انرژی بالای تو رو نداره. اما با این انرژی جادویی که بهش دادم و تزریق چند اکسیر تا فردا سرپا میشه.
امید بی‌دلیل می‌دید از چند اکسیری که نیما به رگ دست سوزان تزریق کرد، نگران و مشوش شده است.
- مطمئنی آسیبی نمی‌بینه؟
نیما لبخند دوستانه‌ای زد و از کنار سوزان برخاست.
- نگران نباش؛ معلومه زیادی عاشق شدی ها. این دختر خانم زیبا تا فردا صحیح و سلامت در اختیار خودته‌. من میرم خونش رو کِشت کنم؛ تو نمیای؟
امید غمگین به بی‌جانی سوزان نگریست.
- نه تو برو، من یکم بعد میام.
نیما دستی بر شانه‌ی امید گذاشت.
- عاشق شدن صبوری می‌خواد، مرد! مراقب باش به قلبش انرژی‌ای ازت نرسه؛ انگار تو زیادی... !
نیما حرفش را نیمه تمام گذاشت و ناپدید شد! امید از کنایه نیما فهمید همان‌طور که دِیمن متوجه خون‌خواری او شده بود، نیما هم فهمیده. با خود اندیشید، (حتماً انرژی جهنمی که با خوردن خون نوزادان ذبح شده گرفته بود، باعث فشار به قلب سوزان شد!)
امید خشمگین به خودش لعنت فرستاد، چطور نتوانست جلوی میل جهنمی خودش را بگیرد و با ذبح نوزادان زیادی خون‌خواری کرده بود! عصبانی از خودش کنار سوزان نشست و موهای او‌ را نوازش داد و نادم زمزمه کرد:
- من رو ببخش ماه! قول میدم دیگه به‌خاطر توام شده، هرگز دچار همچین وسوسه‌ای نشم.
***
دِیمن که طبق عادت، پاهایش را بالای میز اتاق کارش گذاشته و در حال رصد لحظه به لحظه‌ی سوزان از داخل گوی جادوییش بود، پوزخندی زد.
- هه، آره عشق تاوان داره! تا می‌تونی با این جوجه جادوگرت خودت رو ضعیف کن؛ شاید این دختر تنها کُشنده‌ی من نباشه، تو ر‌و هم به کُشتن بده، ابلیس زیبا!

{پینوشت:
فرفورژه* نوعی فلز می‌باشد که از یک کلمه فرانسوی به معنای آهن زدن یا آهن کوبیدن‌گرفته شده است. این فلز دارای قابلیت طراحی و ظرافت کاری است و در ساخت تخت‌های فلزی ودرب‌های گل‌نرده کاربرد بسیاری در زیبایی و ظرافت آن‌ها دارد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۲۱۱

نوای بلند و غمگین نُت‌های پیانو در سرتاسر قصر تاریکی و محوطه بیرونی آن طنین‌انداز شده بود. دِیمن عصبانی بدون این‌که بتواند کنترلی روی رفتارش داشته باشد، تمام وسایل روی میز کارش از جمله گوی جادوییش را به زمین ریخت و در حالی‌که از خشم نفس‌نفس میزد از اتاق کارش خارج شد، خشمگین سمت بارگاهش رفت!
در خلوتی تالار سوت و کور بارگاه، صدای قدم‌های سنگینش با نوای پیانو در سرش کوبیده میشد. بی‌هدف به‌سمت انتهای راهرو که به تراس بزرگی ختم میشد گام برداشت. با حضورش در فضای باز تراس، باد نوای پیانو‌ را سریع‌تر به گوشش رساند. کلافه به ستون عظیم تراس که دور تا دورش اشکال اهریمنی به چشم می‌خورد، تکیه داد؛ به‌نمای تاریک پشت قصر، دره‌ای که فقط عمق تاریکی بود، چشم دوخت!
دِیمن سنگینی و غمی عجیب درون خود حس می‌کرد؛ دیدن صحنه‌ی بوسه‌ای که امید بر لبان پر تب سوزان گذاشت با رصد آن‌ها در گوی جادوییش از جلوی دیدگانش کنار نمی‌رفت! سردرگم با خود اندیشید، (چه مرگم شده؟ چرا باید نزدیکی اون ابلیس به یه انسان حال من‌ رو‌ دگرگون کنه! من که خودم‌ به اون توصیه کردم‌ از دختره تا زنده‌ست، استفاده کنه؛ چرا پس تنها با بوسیدنش این حال و سنگینی باید به‌ من دست بده! این درد لعنتی چیه تو قلبم؟ گفتم درد! درد... من دارم درد حس می‌کنم! آره این حس درده! درسته سالیان زیادیِ حسش نکردم اما مطمئنم خودشه! من... من قلبم درد گرفته!!)
نوای پیانو غمگین‌تر و سنگین‌تر بر قلب دِیمن گویا چنگ زد. حسی داغ و تیز از رگ‌های قلبش آغاز شد و‌ کل قلب تاریک او را درهم پیچید! دِیمن ناخواسته دستی بر قلبش گذاشت و دست دیگرش را به ستون بزرگ تراس تاریک‌ گرفت و از شدت سوزش قلبش به جلو خم‌ شد! ناگهان طعم داغ خون را در دهانش حس کرد و بدون این‌که مجال کنترل خودش را داشته باشد، چند لخته خون غلیظ از اعماق وجودش انگار کنده شد و با شدت از دهان او بیرون پاشید!
دِیمن در حالی‌که دیگر چیزی از اعضای بدنش را حس نمی‌کرد و تمام وجودش تنها سوزشی دردناک در قلبش شده بود به قلب خود چنگ زد و آرام‌آرام تکیه به ستون، خودش را به پایین سُر داد و بر زمین نشست، پشت سرش را به ستون تکیه داد! نگاهش به پرواز کرکس‌های عظیم‌الجثه بر فراز قصرش دوخته شد؛ درد هر لحظه در قلبش بیشتر و بیشتر میشد، حتی توان حرکت و فریادی نداشت! کم‌کم چشمانش پرواز پرندگان اهریمنی را تارتر می‌دید، فریاد دلهره‌آورشان دورتر میشد، نوای پیانو‌ هم محوتر و محوتر تا در عمق تاریکی سقوط کرد!
میکا بعد از خالی کردن اندوه خود با نواختن پیانو در قصر تاریکی از صندلی پشت آن برخاست و سمت پنجره‌ی بزرگ اتاقش رفت. ماه همیشه چنان بزرگ و نزدیک از این پنجره به داخل می‌تابید، گویی با دراز کردن دستی آن را میشد لمس کرد!
میکا به عادت شب‌های تنهاییش لبه‌یکچ٫ پنجره‌ی رو‌ به ماه نشست و با گوش سپردن به هیاهوی شوم پرنده‌های اهریمنی و غول‌پیکر بر فراز قصر با اندوه به ماه خیره با خود اندیشید، (ماه روی زمین چقدر غیر قابل دسترس بود و اینجا اینقدر نزدیکه که انگار میشه با پرشی روی اون فرود اومد و شاید دیگه از همه دردها و عذاب‌های تاریکی رها شد!)
میکا دست در جیب خود برد و گیره سری را بیرون آورد که دِیمن آن را گم کرده بود! وقتی گیره سر سوزان در تالار قصر از جیب دِیمن، حین رفتن او بدون این‌که متوجه شود افتاد، میکا با کنجکاوی آن را برداشته بود! کمی بین انگشتانش آن را برانداز کرد و گیره سر را بو کشید، اخم‌هایش درهم رفت! با حس برتری که داشت، بوی انسانی را از آن استشمام کرد و مطمئن شد این گیره سر باید متعلق به زمین باشد؛ اما چرا دِیمن باید گیره سر انسانی را با خود نگه می‌داشت؟ میکا کنجکاوتر گیره سر را مقابل نور ماه بالا آورد تا بتواند در روشنی ماه با دقت بیشتری براندازش کند.
سوزان در تختخوابش بعد از این‌که امید با بوسه‌ای ترکش کرده بود با گرفتن اکسیرهای نیما و انرژی که به او داد، بدون این‌که چیزی در یادش مانده باشد، حال بهتری داشت و به خواب آرامی فرو رفته بود که نیمه‌های شب ناگهان با احساس سوزشی در سرش چشمانش را با تشویش باز کرد! سوزان به ناگاه حس کرد شعله‌ی مستقیم و داغی را بر گیجگاه سمت چپش گرفته‌اند و از سوزش آن وحشت‌زده دست بر سرش گذاشت و بر لبه‌ی تخت نشست!
میکا که گیره سر را در معرض تابش نور ماه گرفته بود، گرمایی را از گیره سر بر دستش حس کرد! مشتش را باز نمود و گیره سر را کف دستش کامل‌تر در معرض نور ماه قرار داد!
هم زمان با تابش نور ماه بر گیره‌ سر در دست میکا، درد در سر سوزان بیشتر و بیشتر شد و ناتوان در حالی‌که سرش را میان دستانش گرفته بود از لبه‌ی تخت بر زمین افتاد!
میکا حس کرد گیره سر از کف دستش با کشش انرژی ماه در حال بلند شدن در هواست! سریع دستش را مشت کرد اما گیره سر با نیروی زیادی از سمت ماه کشیده میشد و این نیرو به‌قدری بود که مشت میکا را می‌خواست باز کند! میکا با تمام توانش سعی می‌کرد از کشش ماه جلوگیری کند و گیره سر را در مشتش نگه دارد.
سوزان دردمند و بی‌جان حتی توان صدا زدن مادر یا خواهرش را هم نداشت و سعی کرد خودش را بر روی زمین بکشاند تا مگر به درب بسته‌ی اتاقش برسد و کسی از اعضای خانواده‌اش را به یاری بطلبد.
گیره سر در مشت محکم میکا با چنان قدرت عجیبی به‌سمت ماه کشیده میشد که میکا متوجه شد خود او هم همراه گیره سر در مشتش در حال حرکت و کشیده شدن به‌سمت قرص بزرگ ماه است! سریع نیرویش را جمع کرد و دست دیگرش را به چهارچوب محکم پنجره گرفت تا به‌سمت ماه به پرواز در نیاید!
سوزان هم در اتاقش با همه ناتوانی‌اش حس کرد پاهایش ازبدنش دورتر می‌شوند و نیرویی او را به‌سمت بالا می‌کشید. با وحشت به ساق‌های بی‌حسش که با بالا رفتن پیراهنش تا زانوهایش، کمی از بدنش بالاتر مانده بود، نگریست! مطمئن شد که با نیروی عجیبی در حال بالا رفتن در فضاست!
میکا که تحت قدرت جاذبه ماه کم مانده بود در هوا معلق شود با تمام توانش با گرفتن چهارچوب خودش را به‌سمت داخل پنجره کشید و با سرعت به داخل تاریکی اتاق، هیبت سنگینش را پرتاب کرد؛ گیره را در مشتش محکم نگه داشت از معرض تابش نور ماه دور نمود و در حالی‌که از انرژی زیادی که صرف کرده بود نفس‌نفس میزد در داخل تاریکی اتاقش ایستاد!
با دور شدن گیره سر از تابش نور ماه، درد ناگهان در سر سوزان متوقف شد. سوزان هم‌ که گویا کلاً بدنش از انرژی خالی شده بود، چشمانش سنگین بر روی هم افتاد و همان‌طور بر روی زمین بیهوش شد!
میکا گیج‌ از قدرت و کششی که از ماه بر گیره سر حس کرد با خود اندیشید، (این گیره سر احتمالاً قدرت جادویی داره! حتماً این جادوگر لعنتی دِیمن، برای انسانی که این گیره سر متعلق به اونه، جادویی بسته! اما چرا دِیمن که به زمین رفت و آمدی نداره، باید برای انسانی جادویی به‌کار ببره؟ باز چه نقشه‌ای توی سرش داره و این چه جادوی قوی بود که با قدرت جاذبه ماه به کار افتاد و من با این همه قدرت و انرژی، توان نگه داشتن گیره سر رو نداشتم! باید بیشتر حواسم به کارهای جادوگریِ این اهریمن لعنتی باشه و بدونم دنبال چیه و از کارها و رفت و آمدهاش سر در بیارم!)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۲۱۲

صبح سوزان با احساس درد شدیدی در سر و بدنش در حالی‌که وسط اتاقش بر روی زمین افتاده بود، چشمانش را باز کرد. به‌یاد آورد که از سوزش زیادی در سرش سعی داشت برای کمک خواستن خودش را به درب اتاق برساند که انگار ناتوان از تحمل درد بیهوش شده بوده!
با احساس سنگینی که داشت سعی کرد بنشیند و چهار دست ‌و پا خودش را به تختش رساند و به آن تکیه داد و بی‌حال نشست. انگشتان دستش را بر جای احساس درد و سوزشی که دیشب در سرش حس کرده بود، کشید. چیزی برجسته و دردناک زیر پوست انگشتانش حس نمود! با تحمل درد با دقت بیشتری لمسش کرد و متوجه برجستگی‌ای بر پوست سرش در زیر موهایش در ناحیه سمت چپ گیجگاهش شد که تا آن روز آن را در سرش نه دیده و نه لمس کرده بود!
ناهید خانم با سینی صبحانه که فرنی داغی برای دختر ته‌‌تغاریش درست کرده بود، در نزده وارد اتاق شد و سوزان را در آن حال پریشان نشسته بر زمین و تکیه بر تخت دید؛ نگران شد.
- سوزان، مامان، حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا این‌جوری شدی!
سوزان بغضی گلویش را فشرد.
- مامان، فکر کنم توی سرم تومور* در اوردم! ایناها، این‌جای سَرمِ، دارم لمسش می‌کنم. دیشب از سوزش و دردش تا جلوی در اتاقم هم نرسیدم که بخوام صداتون کنم؛ همین وسط اتاق فکر کنم بیهوش شده بودم!
ناهید خانم با دستان لرزان سینی صبحانه را روی تخت گذاشت و محکم‌ با دست راستش به صورتش کوبید.
- وای خدا مرگم بده! این حرف‌ها چیه؟ خدا نکنه دختر، زبونت رو گاز بگیر.
سوزان اشک‌هایش ریختند.
- به‌خدا راست میگم، بیا ببینش!
ناهید خانم با دلهره کنار سوزان نشست و موهای سیاه او‌ را از کف سرش در قسمت گیجگاهش کنار زد و به محلی که برای سوزان دردناک بود، نگاهی انداخت؛ چشمانش را در چشمان سوزان براق کرد.
- بچه، چرا اینقدر خون به جیگر من و خودت می‌کنی! این توموره؟ با درد این بیهوش شدی؟ این یه ماه‌ گرفتگی مادرزادیه، از نوزادی داشتیش. به ده تا دکتر هم همون موقع بعد از به دنیا اومدنت، نشون دادیم. از سرت هم عکس انداختیم، فقط یه عارضه پوستی که به اصطلاح بهش میگن ماه گرفتگی، هیچ توضیح علمی هم نداره! پاشو خودت رو جمع کن، سه روزه مدرسه نرفتی. صبحونه‌ت رو بخور باهم مدرسه بریم غیبت‌هات رو موجه کنم.
سوزان از حرف‌های مادرش، بهت‌زده او‌ را نگریست!
- پس چرا تا حالا درد نگرفته بود! میگم اینقدر سوخت از دردش بیهوش شدم! چرا باور نمی‌کنین؟
ناهید خانم زیر بغل سوزان را گرفت و بلندش کرد، روی تخت نشاند.
- ببین دخترم، آدم وقتی تب می‌کنه دچار توهم و هذیان میشه؛ این سه روز تا دلت بخواد از این حرف‌های بی‌سر و ته زدی. اما ماشاالله، خدا رو شکر، تبت افتاده. حالت هم خوبه، باید دیگه به درس و مشقت برسی. پس جای بهونه‌های الکی صبحونه‌ت رو بخور تا دیر نشده بریم.
سوزان که می‌دانست درد دیشب در سرش واقعی بود اما از طرفی هم توضیحی برای حس کشیده شدنش به بالا نداشت، بحث با مادرش را بی‌فایده دید و در سکوت با خود اندیشید، (شاید هم حق با مامان باشه، دردش هیچی، من حس می‌کردم در حال پروازم! احتمالاً کمی هم توهم زدم.)
سوزان با خوردن صبحانه‌اش، بهتر دید زودتر به مدرسه‌ برود. سه روز بود به گفته مادرش در خانه بوده و دلتنگ شهاب با خود اندیشید، (یعنی توی این سه روز بعد از رسوندن من به خونه، دل شهاب هیچ تنگ من شده؟ یعنی میشه امروز ببینمش.)
سوزان در حالی‌که کنار مادرش به‌سمت مدرسه می‌رفتند، زیر چشمی حواسش به افراد امید و شاهپور بود که سر هر خیابانی دو سه تایی کل محل را قُرُق کرده بودند! سوزان با صدای عبور هر موتوری با تصور دیدار با شهاب، قلبش از جا کنده میشد. اما از طرفی هم با وجود آن همه بپا که تعدادشان را هم بیشتر کرده بودند، دلش نمی‌خواست شهاب به محل بیاید و‌ برایش دردسری درست شود.
بعد از موجه کردن غیبت‌های سوزان، ناهید خانم سفارش او را به خانم کاظمی، ناظم مدرسه، کرد و به خانه رفت. سوزان که در اثر اکسیرهای تزریقی نیما سر حال و قوی شده بود با نشاط آرزو را وسط سالن مدرسه دید و هر کاری کرد او را بغل نکند و بهش هشدار داد که او هم بیمار می‌شود، گوش نداد و سوزان را محکم در آغوش گرفت و گونه‌اش را بوسید. سوزان به محض این‌که خودش را از آغوش پر از دلتنگی آرزو جدا کرد، نگاهش در دو گوی سبز رنگ چشمان امید مات ماند!
امید کنار شاهپور و چند کارگری که پشت سر آن‌ها از درب کوچک وارد سالن هم‌کف مدرسه شدند، نگاه مشتاقی به سوزان انداخت و با یادآوری بوسه شیرینی که از لبان او گرفته بود، لبخند خاصی بر لب نشاند که برای سوزان که هر بار وحشت عجیبی از دیدار با او در دلش می‌نشست، تازگی داشت! سوزان با احساس ترسی که داشت، کمی خودش را پشت آرزو کشید؛ شاهپور با نگاه چپ‌چپی به سوزان، تُن صدایش را بالا برد.
- اونی که فرار رو یادت داد، تاوان فرار تو رو هم پس میده!
سوزان نگران از تهدید شاهپور برای شهاب، چند قدم عقب‌عقب رفت و پله‌ها را دوان‌دوان بالا دوید تا از تیررس نگاه آن دو دور باشد.
آرز‌و هم نگران پشت سر او بالا رفت و سوزان را در کلاس خالی کز کرده کنار پنجره بالای میز نیمکتی دید. دانش‌آموزها هنوز سر صف صبحگاه ایستاده و به کلاس‌هایشان نیامده بودند. آرزو کنار سوزان نشست.
- شاهپور منظورش چی بود؟
سوزان غمگین سر بلند کرد و از پنجره کلاس ناخواسته به دنبال دیدن شهاب بیرون را نگاه کرد، آهی کشید.
- چند روزی میشه پشت سر هم اتفاقات عجیب غریبی برام پیش اومده؛ ندیدمت که بخوام برات تعریف کنم.
آرزو کنجکاو اخمی کرد.
- الان که کنارتم، پس زود بگو ببینم چه اتفاقات عجیب غریبی افتاده که من بی‌خبرم؟
سوزان سری تکان داد و شروع به تعریف وقایع پیش آمده کرد؛ از لحظه‌ی دیدار مهندس با مادرش در خیابان و خواستگاری کردن از او تا اجازه گرفتن برای همراه خودش بردنش، بیهوش شدنش و تولد گرفتن امید در خانه باغی را برایش تعریف کرد!
سوزان با ساکت ماندن آرزو از بهت، ادامه داد و از بودن در خانه باغ و ترس و فرار از پنجره، تصادف با دو غریبه‌ای که آشنای مهندس در آمدند و این‌که شاهین و شهاب دو پسر بسیار جذابی که سرانجام او را به خانه رساندند، گفت!
سوزان بدون وقفه از بیم آمدن دانش‌آموزها سر کلاسشان تندتند در حال بازگو کردن اتفاقات افتاده بود و در ادامه از صبح روزی گفت که دوباره آن پسری که ناجی آن دو از افتادن در کانال فاضلاب شده بود را ملاقات می‌کند و‌ می‌فهمد ساعت سهیلا را او پیدا کرده و در حال سر و کله زدن و شیطنت پس ندادن ساعت، دوباره او در حال افتادن درون کانال در آغوش آن پسر فرو می‌رود و هم‌زمان سر و کله‌ی مهندس و شاهپور پیدا می‌شود و او از ترس فرار می‌کند و چون شاهپور دنبالش بوده با دیدن غریب‌الوقوع دوباره‌ی شهاب با موتور و پیشنهادش برای سوار شدن و فرار از آنجا، ناخواسته به او اعتماد می‌کند و پشت ترک موتور او‌ از دست شاهپور و افرادش فرار می‌کنند!
آرزو با دهانی باز فقط گوش می‌داد و از تعریف‌های سوزان کاملاً جلوی نظرش فیلم پر هیجانی را تجسم می‌نمود و با حیرت فقط گاهی پلک میزد و آب دهانش را قورت می‌داد!
آرزو بعد از شنیدن وقایعی که برای سوزان پیش آمده بود، مات و مبهوت به رفتار عجیب سوزان مانده بود.
- تو از مهندس که این‌همه از قبل می‌شناختیش و تازه ازت هم پیش مامانت خواستگاری کرده، فرار کردی! بعد چطور به اون غریبه‌ها تونستی اعتماد کنی؟ اون هم بپری پشت موتور یکیشون و باهاش بزنی به‌چاک؟!
سوزان با اندوه سری تکان داد.
- خودم هم نمی‌دونم آرزو چرا این همه از مهندس و افرادش وحشت دارم و اینقدر راحت به شهاب اعتماد کردم. اصلاً یه جور دیگه‌ست، باید ببینیش چقدر خاصه! عین این جنگجوهای فیلم‌های تاریخی می‌مونه؛ محکم و جدی، اصلاً آدم خندیدنش رو توی صورتش نمی‌تونه تشخیص بده! از عطر تنش با بوی تلخی پیپش برات نگم. آخ بهت نگفته بودم، آقا جون من هم توی وسایل‌های قدیمیش یه پیپ داره یه پاکت توتون کاپتان‌بلک‌ هم کنارشه! من همیشه می‌رفتم یواشکی اون رو بو می‌کردم؛ من عاشق تلخی بوی توتونشم. این‌بار اومدی خونه‌موم حتماً نشونت میدم!
آرزو‌ با ناباوری به حرف‌هایی که از سوزان می‌شنید صدایش را پایین‌تر آورد، طوری که انگار الان مهندس صدای آن‌ها را می‌شنود!
- سوزان تو چت شده؟ این‌جور که تو داری از اون پسره تعریف میکنی انگار... انگار بهش علاقه پیدا کردی!
سوزان با تردید کمی سکوت کرد.
- حالا چرا صدات رو پایین میاری؟ علاقه پیدا کردن من چرا تو رو نگران می‌کنه؟
آرزو چشم‌هایش را گشاد کرد.
- نگران نباشم؟ دیوونه شدی؟ پس امید چی؟ سوزان خل بازی درنیار لطفاً؛ حالا که مهندس ازت خواستگاری کرده، دلت میاد نادیده بگیریش؟
سوزان عصبانی از روی نیمکت پایین پرید.
- چی واسه خودت می‌بری و می‌دوزی؟ حالا یه چیزی واسه خودش گفت، مگه آقا جون من تو این سن و سال اجازه میده اصلا‌ً کسی به خواستگاری من بیاد.
آرزو با آرامش سعی داشت سوزان را نیز آرام کند.
- می‌دونی که کل دخترهای محل عاشق مهندسن! مگه اصلاً پسری خوشگل‌تر و خوش‌تیپ‌تر از امید هم هست؟ من مطمئنم پدرت هم ببینتش نمی‌تونه در مقابل محاسن و سواد و اوضاع مالی خوبه اون، دست رد به سی*ن*ه‌ش بزنه.
سوزان خشمگین‌تر لب ورچید.
- خیلی دوستش داری، واسه خودت لقمه بگیرش. هر چقدر هم همه‌ی شماها عاشقش باشین، من ازش خوشم نمیاد؛ چیزی توی نگاهشه که باعث استرس و‌ ترسی عجیب در وجود من میشه. اما شهاب! نمی‌دونم چی بگم، فقط می‌دونم تموم نگاهش یه جور امنیت و آرامش بود!
شاهپور آرام بر شانه‌ی امید که هر دو با حس شنوایی برترشان حرف‌های سوزان و آرزو را می‌شنیدند، دست گذاشت.
- خودت رو ناراحت نکن. کم سن و ساله و احساساتی.
امید لبخند تلخی زد.
- شهاب رو می‌خوام سردار!
شاهپور با سر اطاعت نمود.
- خیالت راحت، پیداش می‌کنم. افراد بیشتری رو احضار کردم، همه جا تحت پوششه. خیلی زود دُم به تله میده!

{پینوشت:
تومور* مغزی یک غده یا تودهٔ غیرطبیعی در مغز است که بنا به ماهیت سلول‌های تشکیل دهنده، می‌تواند خوش‌خیم یا بدخیم باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۲۱۳

دِیمن
با فریاد کلاغ‌های بزرگ در اندازه‌هایی غیرطبیعی که جاسوسانی بر فراز قصرش و کل آسمان سرزمین‌های ماورائی بودند و با قارقار پر هیاهویی در فضای دور تا دور داخل تراس، افتادن او را فریاد می‌کشیدند، چشمانش را گشود!
دِیمن بدنش را بدون احساسی از درد و خستگی از زمین بلند کرد و به ستون منقش از اشکال اهریمنی به رنگ تیره، تکیه داد و به گرگ‌ و میش آسمان چشم دوخت. فهمید چند ساعتی باید بیهوش بوده باشد! با یادآوری دردی که حس کرده بود بر روی قلبش دست گذاشت و چون دیگر دردی احساس نکرد، کلافه از جای بلند شد و با خود زمزمه نمود:
- پس اون چه کوفتی بود!
کلاغ‌ها با برخاستن دِیمن کوتاه پر زدند، لبه‌ی حصار سنگی و سیاه تراس نشستند و با همان سر و صدا، کنجکاو او‌ را زیر نظر داشتند! دِیمن عصبی بر سرشان فریاد کشید:
- بسه من خوبم، پرنده‌های پر سر و صدا، بجنبین؛ از اینجا دور بشین!
با پرواز کلاغ‌ها و دور شدن آن‌ها، دِیمن دست بر جیب برد و گیره سر سوزان را که از امید با حقه گرفت، بیرون آورد، نگاه مشکوکی به آن انداخت.
- همه‌ش باید به‌خاطر این گیره‌ سر باشه، نباید دیگه رصدش کنم. نباید اجازه بدم دیدنش عادت بشه و حساسیتی برام ایجاد کنه. اون فقط یه دختربچه‌ی زمینی که باید به‌زودی قلبش رو از سی*ن*ه‌ش در بیارم. دیگه مهم نیست با دیدنش چه احساس مزخرفی بهم دست میده، نمی‌خوام لذتی رو تجربه کنم که باعث ضعفی برام بشه!
دِیمن با خشم گیره سر سوزان را به درون دره عمیق پرتاب کرد و‌ با غرور به درون راهروی بارگاهش برگشت.
میکا با آن‌چه از قدرت کشش ماه بر گیره سری که از دِیمن به‌دست آورده بود به چشم دید، برای پیدا کردن راز جادویی آن کنجکاوتر شد! می‌دانست از داخل قصر و یا جادوگران تاریکی نمی‌تواند کمکی بگیرد؛ چون بی‌شک اخبار را به گوش دِیمن می‌رساندند. میکا نمی‌خواست دِیمن بفهمد که او حواسش به کارهای موذی‌گرانه‌ی او هست. برای کمک گرفتن باید جادوگری خارج از سرزمین تاریکی پیدا می‌کرد... در افکار خود غرق بود که با بلند شدن سر و صدایی از تالار قصر با عجله از اتاق تنهایی‌هایش خارج‌ شد و با دیدن پله‌های مارپیچی و زیادی که تا سالن ورودی قصر امتداد داشت با بی‌حوصلگی ناپدید و در سالن بزرگ تالار قصرش ظاهر شد!
جیسون ارشد قصر تاریکی، عصبانی و غرغرکنان همراه چند نگهبان، چهار جسم بی‌جان از فرمانده‌های سپاه تاریکی را در تالار اصلی قصر کنار هم خوابانده بودند! میکا با دیدن آن‌ها اخم‌هایش بیشتر درهم‌ فرو رفتند.
- چه خبر شده؟ این جنازه‌ها رو چرا به تالار قصر اوردین؟
جیسون با خشم به سرداران بی‌جان سپاه تاریکی اشاره کرد.
- این‌ها از بهترین فرمانده‌ها وجنگجوهای لشکر تاریکی بودن؛ خوب نگاهشون کن، مُردن!
میکا خشمگین سراپای جیسون را برانداز نمود.
- مگه اولین بارته فرمانده‌ی مُرده می‌بینی؟
جیسون عصبانی صدایش را بلندتر کرد:
- نه، اما انگار تو هنوز فرق مُردن و تجزیه شدن رو نمی‌فهمی! چشم که داری، این‌ها قبض روح شدن نه این‌که تجزیه شده باشن!
میکا به جسم‌های بی‌جانِ بدون تجزیه‌ی جنگجوها دقت کرد و متوجه‌ی منظور جیسون شد!
در ماوراء کُشته شدگان در جنگ‌ها به‌سرعت بدنشان تجزیه میشد و روح و هاله و انرژیشان درون جسم پر قدرت اَبَر اهریمن مقابل جنگ بلعیده و بر قدرت او اضافه می‌کرد و تنها پوست و استخوانی از مردگان باقی می‌ماند. اما این‌ جنگجوها تجزیه نشده بودند و این نشان می‌داد، فقط روحشان از بدنشان جدا شده و هاله و انرژی‌شان در تسخیر اهریمنی در نیامده! چنین مرگی تنها خاص یک ابر قدرت در ماوراء بود، «مورتال» معروف به «مرگ» ابر قدرتی که ارواح تسخیر شده‌اش را در سرزمینی بین ماوراء و عدم، معروف به سرزمین ارواح نگهداری می‌کرد و با حضور او هیچ جنبنده‌ای توان و قدرت این را نداشت که زنده پا به سرزمین ارواح بگذارد و بتواند خارج شود!
میکا با کنجکاوی به خشم نگاه جیسون نگریست.
- کار مرگ بوده! خودش کجاست؟ چرا باید ارواح فرمانده‌های سپاه ما رو در حالی‌که در اتحاد تاریکیه، تسخیر کنه؟ مورتال با ما صلح‌نامه داره و از حامیان تحت پیمان ماست، چنین کاری نمی‌کنه مگر در تمکین خواسته‌هاش کوتاهی کرده باشین؛ مُقرری* ارواح جنگ‌ها بهش رسیده بوده؟
جیسون خشمگین‌تر شد.
- چرا باید سهم انرژی ارواحی رو که این فرمانده‌ها از کشتاری که از لشکر دشمن دارن و می‌تونن به قدرت خودشون اضافه کنن، بدون زحمتی برای مورتال بزارن به اون برسه؟
میکا پر غضب به جیسون و چند نگهبان اطرافش توپید.
- شماها انگار هیچی از آداب پیمان اتحاد و قرارداد نمی‌فهمید! طبق توافقی که بین تاریکی و مرگ بسته شده، باید مقرری که از کشتار در جنگ‌ها برای مورتال تعیین شده، همون اندازه در تسخیر اون به سرزمین ارواح منتقل بشه. کسانی که قانون شکنی می‌کنن، چه جنگجو چه سرباز چه توئه ارشد، این مرگ حقشونه و باید تاوان زیاده‌خواهیشون رو پس بِدن.
جیسون با لحن تأسف‌باری، سری به نشانه‌ی نالایقی میکا تکان داد.
- به‌جای این‌که مورتال رو‌ موأخذه* کنی، برای افراد قصر و جنگجوهای تاریکی خط و نشون‌ می‌کشی! مورتال بدون هشدار ارواح این فرمانده‌ها رو تسخیر کرده، باید وادارش کنی ارواح این جنگجوها رو آزاد کنه و احیاشون کنی. این‌ها جزو بهترین افراد ما هستن، به وجودشون توی لشکر تاریکی نیاز داریم.
میکا با بی‌تفاوتی پشت به جیسون به‌سمت تختش حرکت کرد.
- جزای سرپیچی و خ*یانت همینه. باید به اندازه‌‌ی مقرری که تعیین شده ارواح رو در اختیار مورتال قرار می‌دادن. هیچ پیمانی یه طرفه نمی‌شه. زیاده‌خواهی کردن، جزاش رو‌ دیدن؛ نعش این‌ها رو از تالار خارج کن!
جیسون با خشمی غیر قابل کنترل از پشت سر میکا با سرعت ماورائیش حرکت کرد، مقابل او‌ ظاهر و سَد راهش شد.
- تو‌ هیچی از مسئولیت پادشاهی و سلطنتت نمی‌دونی. هر چقدر هم قدرت تاریکی اضافه کنی، هنوز یه آدم بی‌مغز و نفهمی. بهتره این رو توی سرت فرو کنی انسان حقیر، من از تو حرف شنوی ندارم، تو اینجا فقط یه مترسکی! این دِیمن که باید تصمیم آخر رو بگیره!
هنوز آخرین کلمه از دهان جیسون خارج نشده بود که میکا در لحظه‌ای بدون مجال دادن برای عکس‌العملی، مشتش را در سی*ن*ه‌ی جیسون فرو برد و‌ قلب او‌ را در مشت گرفت!
جیسون که فکر نمی‌کرد چنان غافلگیر شود، فشار کشنده‌‌ای در قلبش حس کرد و سریع دست میکا را با تمام توانش نگه داشت تا قلبش را بیرون نکشد! جیسون با هجوم درد داغی بر تمامی پی‌های اعصابش صدای ضربان قلبش را نزدیک‌تر می‌شنید و با فشار بیشتر مشت میکا بر قلبش، چشمانش از حدقه بیرون زد و خون غلیظی از دهانش بیرون پاشید!
نگهبان‌های اطراف جیسون با دیدن آن صحنه وحشت‌زده سریع دِیمن را فرا خواندند و دِیمن با ظاهر شدن از بارگاهش، خودش را به تالار قصر رساند. با دیدن جیسون در حال تغییر رنگ دادن و ترک‌هایی در پوستش که نشان‌دهنده‌ی خشک شدن بدنش بود، فهمید میکا در حال تجزیه‌ی اوست و به‌سرعت خودش را به آن‌ها رساند، دست مشت شده‌ی میکا در سی*ن*ه‌ی جیسون را گرفت و مَکِش انرژی هاله‌ی جیسون را حس کرد؛ فریاد زد:
- ولش کن لعنتی! اون ارشد قصره، میگم ولش کن!
میکا خشمناک بدون توجه‌ای به دِیمن فشار مضاعف و مکش بیشتری از انرژی انجام داد و جیسون ناتوان در حالی‌که هر دو کاسه‌ چشمانش به رنگ خون در آمد با زانو‌ بر زمین فرود آمد، دستانش کنار بدنش شل افتاد و نفس‌های پایانی را به‌زحمت می‌کشید!
دِیمن که فهمید نگه داشتن دست میکا برای خارج نکردن قلب بی‌فایده‌ است و او در حال تجزیه انرژی و هاله جیسون است، دست او را رها نمود و با سرعتی رعدآسا گردن میکا را شکاند! مشت میکا با سقوطش باز شد و دِیمن سریع دست او‌ را از سی*ن*ه‌ی جیسون خارج کرد؛ میکا با صورت بر زمین افتاد!
دِیمن که حال جیسون را وخیم دید و تقریباً بدنش خشک شده بود، سریع حفره‌ی سی*ن*ه‌ی او را ترمیم نمود و با دادن انرژی زیادی از تاریکی به قلبش، هاله‌ی آسیب دیده‌ی او را نیز احیا کرد و کم‌کم ترک‌های خشکی بر پوستش بسته شدند و نفس سخت جیسون آرام‌تر شد! دِیمن که برای احیای جیسون انرژی زیادی صرف نمود کنار او نفس‌زنان تکیه بر دیوار تالار نشست.
- تو که می‌دونی توان مقابله با انرژی تاریک اون رو نداری، چرا به پر و پاش می‌پیچی؟
جیسون که هنوز به‌سختی نفس می‌کشید با لحن شماتت‌باری به چشمان براق دِیمن خیره ماند.
- می‌بینی چه غولتَشَنی رو‌ انداختی به جونمون. حالا چطوری می‌خوای جمعش کنی؟ این قدرت تسخیرش با مکش عجیبی همراه بود، چرا سرمای تسخیر تاریکی رو حس نمی‌کردم؟ داغ شده بودم، دِیمن! خودت خوب می‌دونی تجزیه با تاریکی فقط سرما داره؛ هیچ حواست هست قدرت‌های تسخیرش با تو فرق می‌کنه؟!
دِیمن نگاه چپ‌چپی به جیسون انداخت.
- نمی‌خواد حالا برای من قدرت تسخیر تاریکی رو تفسیر کنی، بلند شو فعلاً تا به‌‌هوش نیومده از جلوی چشمش خودت رو گم و گور کن!

{پینوشت:
مقرری* به معنای جیره، حقوق، ماهیانه، مستمری، مواجب، دستمزد، کارمزد و پاداش می‌باشد.

مؤاخذه* به معنای بازپرسی، بازجویی، بازخواست، پرسش، اعتراض، ایراد، تنبیه، توبیخ، عقاب و عقوبت می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۲۱۴

شاهین
نگران شهاب در خانه‌ی خودش در زمین، گوشه‌ی پرده‌ی پنجره‌ی بزرگ پذیرایی، رو به خیابان را کنار زد. به افراد شاهپور که همه را از ماوراء احضار کرده بود و دارای قدرت‌های ماورائی و بیشتر از جنگجوها بودند، نگاهی انداخت و کلافه از پشت پنجره کنار آمد. دوباره سعی کرد با شهاب ارتباط ذهنی بگیرد تا به او بتواند هشدار دهد هر جا هست پنهان بماند و وارد محله‌ی خانه‌شان نشود. اما سعی او‌ برای ارتباط ذهنی گرفتن با شهاب بی‌فایده بود و این بیشتر نگرانش می‌کرد!
امید از شنیدن اعتراف سوزان به ترسش، غمگین و‌ سرخورده می‌دانست سوزان به‌خاطر انرژی جهنمی بالای او‌ دچار ترس و‌ وحشت‌ شده! دلش می‌خواست هر چه زودتر از آن انرژی‌های آتشین خلاص شود. برای رسیدن به مقصودش از جادوگر قصرش که به زمین احضارش نموده بود، نیما، خواست تا هر چه زودتر بتواند با اکسیر یا طلسمی انرژی‌های جهنمی او‌ را پایین بیاورد و جسم برترش را ضعیف‌ کند.
نیما با تزریق چندین اکسیر در طول شبانه روز و تجویز خوردن داروهایی جادویی، تلاش خود را برای کمک دادن به تضعیف جسم و هاله‌ی امید آغاز نمود. نیما از امید خواست با توجه به معاینه سوزان و‌ پی بردن به ضعف‌های جسم او نیز بستری فراهم نماید تا هم‌‌زمان که او را ضعیف می‌کند، بتواند جسم سوزان را نیز قوی‌تر نماید!
امید برای این‌که بتواند راحت‌تر به جسم سوزان برای تزریق اکسیر و‌ خوراندن داروهای جادویی دسترسی پیدا کند، فشار ذهنی مادر سوزان را بیشتر نمود تا مسیر خواستگاری از دخترش را برای امید هموارتر کند و بتواند لااقل با نشان کردن سوزان او‌ را راحت‌تر تحت اختیار خود در آورد!
در خانه‌ی حاج معین معمولاً آخر شب‌ها که اهل و عیال به اتاق خواب‌های خودشان می‌رفتند، پدر سوزان در حالی‌که عبای قهوه‌ای خود را بر دوش می‌انداخت و کلاه مشبک حاجی بودنش را بر سر می‌گذاشت در بالکن رو به حیاط خانه می‌نشست و چند سوره از کتاب آسمانی قرآن کریم و گاهی نهج‌البلاغه می‌خواند.
ناهید خانم روسری به‌سر در حالی‌که چادر گلدارش را دور پیکرش زیر بغلش مهار نموده بود با سینی قوری چایی و استکان کمر باریک در نعلبکی و قند و نبات کنارش، وارد خلوت همسرش شد، کنار او نشست.
حاج معین می‌دانست این ساعت خلوت کردن همسرش با او یعنی باید توجه‌اش را کامل به او‌ بدهد و معمولاً ناهید خانم در این مواقع حاوی اخبار مهم و درخواست‌ها یا شکوه‌ها و مذاکرات مورد نیاز بود.
ناهید خانم به چشمان سبز و‌ چهره‌ی محجوب همسرش، حاج معین که سپیدی تارهایی براق و زیبا، کم‌کم کل سیاهی موهای او را به تاراج می‌برد با گذاشتن چای در استکان کمر باریک مقابلش، نگریست. پدر سوزان سر از کتاب قرآنش بر رحل* چوبی منبت کاری خود برداشت، عینک نزدیک بینش را در آورد و عبای قهوه‌ای دورش را از روی شانه‌اش بالاتر کشید با لبخندی از مادر سوزان تشکر نمود و دستی بر ریش پر پشت و بلندش که هنوز بیشترِ سیاهی خود را حفظ کرده بود، کشید و نشان داد که توجه‌اش به اوست.
ناهید خانم در نوای سکوت چشمان کنجکاو همسرش که تنها صدای جیرجیرکی از دورتر بر آن آرشه‌ای می‌کشید، بدون تردید و کاملاً غافلگیر کننده از زیر چادرش که دور شانه‌اش انداخته بود، جعبه جواهری که امید به عنوان پیشکشی قبل خواستگاری رسمی به او داده بود را مقابل حاج معین گذاشت و صدایش را تا جایی که میشد پایین آورد.
- حاج آقا چند روزی میشه می‌خواستم در مورد مطلب مهمی با شما صحبت کنم اما این بیماری سوزان مجال صحبت نداد.
حاج معین با کنجکاوی به جعبه‌ی زیبای جواهر نگاه کرد و از صدای آرام همسرش کمی نگران شد.
- خُب بگو خانم، موضوع چیه؟ این جعبه از کجا اومده؟
ناهید خانم که‌ می‌دانست حاجی روی دختر ته‌تغاریش خیلی حساس است با این همه، دلیل بازگو کردن خواسته‌ی امید را خودش هم نمی‌فهمید! درب جعبه‌ی جواهر را باز کرد و با مِن‌مِن مقابل حاج معین گرفت.

- این یه سِت جواهر خیلی گرون‌قیمته! راستش... اِمم، چطوری بگم... برای دخترمون یه خواستگار پیدا شده؛ این ست جواهر هم برای نشون دادن حسن نیت قبل خواستگاری پیشکش کردن و از من خواستن از شما بخوام اجازه بدین به خواستگاری بیان.
حاج معین اخم‌هایش را درهم کشید.
- خواستگاری امر خیره، ازدواج سنت پیغمبره، پیشکشیِ به این گرون‌قیمتی نمی‌خواست؛ خانم شما چرا قبول کردین؟!
ناهید خانم که خوب می‌دانست همسرش اصلاً فکرش هم نرفت خواستگاری از دختر کوچکش سوزان انجام شده و گمان کرد برای دختر دم بختش سهیلا است، دوباره به مِن‌مِن افتاد.
- والا... آخه... این بنده خدا می‌دونست پذیرفتنش یکم برای ما سخته، خواست یه جوری با این پیشکشی، حسن نیت و مصر بودنش رو نشون بده!
حاج معین که مرد دنیا دیده و سرد و گرم چشیده‌ای بود از دستپاچگی و بازی با گوشه‌ی چادر همسرش، فهمید موضوع نباید به سادگی آن‌چه او گمان برد، باشد.
- چرا پذیرفتنش سخته؟ مشکل چیه؟
ناهید خانم نگاه کلافه‌ای به همسرش انداخت و صدایش را خیلی آرام‌تر کرد.
- تو رو خدا حاج آقا، جون بچه‌هامون برزخ نشی‌ ها... اما این خواستگار خواهان سوزانِ نه سهیلا!
حاج معین چند بار با ناباوری پلک زد و با بهت نگاهی به جواهر و نگاه دیگری به همسرش انداخت و با عصبانیت، او نیز سعی کرد تن صدایش را پایین نگه دارد.
- خانم، می‌فهمی چی داری میگی! شما که می‌دونستی نیت خواستگاری چیه، چرا اصلاً این پیشکشی رو قبول کردی؟ واقعاً می‌خوای دختر کم سن و سالت رو‌ با مال دنیا معامله کنی؟!
ناهید خانم با توجه به نگاه شماتت‌بار و خشمگین همسرش در نهایت تعجب که هر بار از برزخ شدن حاج معین دچار هراس میشد و سریع پا پس می‌کشید، این‌بار جرأت بیشتری به خودش داد.
- واا! حاج آقا این حرف‌ها چیه. سوزان هم مثل هر دختر دیگه‌ای باید بالاخره یه روز سر خونه زندگی خودش بره. درسته کم سن و ساله اما دیگه بچه که نیست؛ خواستگار خوب مگه چند بار در خونه‌ی یه دختر رو می‌زنه. الان دختر بزرگمون به این سن و سال یه خواستگار درست حسابی که سرش به تنش بیرزه نداشته؛ حالا این یکی که همچین موقعیتی نصیبش شده با تعصبات الکی و بهونه‌ی سن و سال ردش کنیم بره!
حاج معین با ناباوری، اصلاً باورش نمی‌شد این حرف‌ها را از دهان همسرش می‌شنود!
- خانم می‌فهمی چی میگی؟ دخترهات مگه روی دستت موندن یا توی خرجشون موندیم که شما نگران شوهر کردن یا نکردنشونی! دختر برکت خونه‌ست؛ تا من زنده‌م خودم با تموم وجودم ازشون نگهداری و مراقبت می‌کنم.
ناهید خانم برای اولین بار در زندگی مشترکش، بدون این‌که کنترلی روی رفتار خودش داشته باشد با خشمی در صدایش به همسرش جواب داد:
- خدا سایه شما رو بالای سر همه‌مون نگه داره. اما حاج آقا دختر همدم و همسر می‌خواد، فقط بحث سایه‌ی بالای سر که نیست. بعد هم شما هنوز این بنده خدا رو که ندیدی این‌جوری جبهه می‌گیری! سوزان کم سن و ساله درست، این‌ها هم نخواستن که فردا ببرنش؛ یه مراسم خواستگاری و آشنایی می‌خوان.
حاج معین از اصرار همسرش عصبانی‌تر چایی‌اش را سر کشید و استکان خالی آن را در نعلبکی کوبید از زمین بلند شد.
- بسه! خانم شما انگار حیا و‌ آبرو فراموشت شده! من هر چی میگم نره شما میگی بدوش!
حاج معین جعبه‌ی جواهر را از زمین برداشت و درش را با خشم بست.
- این کدوم تازه به دورون رسیده‌ای که جرأت کرده دختر من رو با این آت‌آشغال‌ها بخره؟ بگو ببینم کیه از کجا پیداش شده؟
ناهید خانم که همچنان نمی‌توانست از اصرار خود تحت القا ذهنی امید رها شود، دوباره همان لحن مصرانه خود را نشان داد.
- حاج آقا اون خیلی هم جوون باحیا و معقولیه. مهندسی که توی مدرسه‌ی سوزان برای شوفاژکشی کار می‌کنه، ازش خواستگاری کرده؛ استغفرالله، قرآن خدا رو که نقض نکرده! شما اجازه بده به خواستگاری بیان، بیشتر با خودش و خونواده‌ش آشنا می‌شیم.
حاج آقا ست جواهر در دست با چشمانی که از خشم به خون نشست، شماتت‌بار روی به همسرش انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت.
- خانم، آخرین بارت باشه اسم این خواستگار بی‌حیا رو توی این خونه میاری! حرمت من رو نگه نمی‌داری، حرمت خودت رو سن و سالت رو نگه دار؛ نزار بعد از این همه زندگی و آبروداری روم به روت باز بشه! خودم صبح این آشغال رو پسش میدم و بهش هشدار میدم، اگه بخواد دوباره همون‌طور که از محرمی خدا بیامرز شنیده بودم، دور و بر دختر من بپلکه، جفت قلم‌ پاش رو خرد می‌کنم!
سوزان که پنهانی کنار پنجره‌ی رو به بالکن در اتاق پذیرایی گوش ایستاده بود، کامل جر و بحث پدر و مادرش را با موضوع خواستگاری مهندس شنید. از غیظ پدرش نفس راحتی کشید و لبخند رضایت‌آمیزی بر لب نشاند. در دل خدا رو شکر کرد که پدرش سفت و سخت با خواستگاری مهندس مخالفت کرد و در نظر خودش موضوع را تمام شده می‌پنداشت؛ غافل از تقدیری که سرنوشت بازی آن را با او آغاز نموده بود!

{پینوشت:
رحل* قرآن وسیله‌ای است که برای قرار دادن قرآن روی آن هنگام قرائت استفاده می‌شود. رحل‌ها از جنس‌های مختلفی مانند چوب، پلاستیک، نقره، برنز و یا چرم ساخته می‌شوند. با توجه به ‌اندازه رحل می‌توان قرآن بزرگ، کوچک یا متوسط را روی آن قرار داد. در برخی از انواع رحل شیب و زاویه‌ی آن قابل تنظیم است
.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۲۱۵

سوزان
صبح با سر و صدای جیک‌جیک گنجشکان پر شیطنت و پر جنب‌ و جوش از خواب بیدار شد تا برای رفتن به مدرسه آماده شود. برعکس هر روز که پدرش قبل بیدار شدن باقی اهل خانه، برای رفتن به مغازه‌اش زودتر از خانه خارج‌ میشد، او را نشسته در بالکن در حال صبحانه خوردن دید‌!
سوزان با توجه به شنیدن مکالمه‌های دیشب پدر و مادرش، دستپاچه سلامی داد! حاج معین با رویی باز و لبخند سر بلند کرد.
- سلام‌ دختر سحرخیزم، صبحت بخیر. بیا بشین با هم صبحونه بخوریم که به من هم بیشتر بچسبه.
سوزان که رنگ رخسارش سِر درونش را فاش می‌نمود با عجله برای رفتن به سرویس از پله‌های بالکن به حیاط رفت تا از نگاه پدرش فرار کند!
- ببخشین، نمی‌تونم چیزی بخورم؛ دیرم میشه.
حاج‌ معین سکوت کرد و سوزان خودش را از تیررس نگاه تیزبین پدرش دور نمود. اما هر چه درون سرویس لفتش داد تا مگر صدای درب حیاط را بشنود که پدرش زودتر از او از خانه خارج می‌شود، خبری نشد! ناچار از سرویس بیرون آمد و از پله‌های حیاط بالا رفت تا درون خانه بازگردد و لباس فرم مدرسه‌اش را تن کند.
حاج معین این بار با ورود سوزان به بالکن بدون این‌که سر بلند کند، او را خطاب قرار داد:
- دخترم بشین، کارت دارم!
این جمله‌ای نبود که سوزان دیگر بتواند با هیچ عذر و بهانه‌ای از آن فرار کند! با دلهره و تشویشی در نگاهش با گفتن چَشمی، مقابل پدرش سر سفره نشست. حاج معین لقمه کوچک نان و پنیر و گردو را سمت سوزان گرفت.
- بخور ماه‌ من، چرا رنگ و‌ روت پریده؟!
سوزان با دستی لرزان لقمه را از پدرش گرفت.
- این سرماخوردگی خیلی بی‌اشتهام کرده.
حاج معین چشمان سبزش را که انعکاسی از رنگ چشمان سوزان بود بالا آورد و با گره‌ای در پیشانی به چشمان مضطرب سوزان دقیق شد. با صدایی که تمام تکیه‌گاه‌های امن دلتنگی سوزان در آن نهفته بود، او را مورد لطف و عنایت خود قرار داد.
- دختر نازم، نبینم غمی روی دلت بشینه ها؛ هنوز پدرت نمرده که تو خون دل بخوری! بگو‌ چی تو رو این‌ همه شکننده و ضعیف کرده؟ با من حرف بزن؛ من مثل کوه پشتت هستم، تا من رو داری غم به دلت راه نده، ماه بابایی!
سوزان که همیشه از ناز کشیدن پدرش بغضی سراسر وجودش را در بر می‌گرفت، لقمه در گلویش ماند و به زحمت از ریختن اشک‌هایش جلوگیری نمود. خودش هم نمی‌دانست چرا همیشه این لحن پدرش این همه او‌ را دستخوش احساسات می‌کرد!
حاج‌ معین نگران استکان چایی را مقابل او گذاشت!
- چایی بخور، لقمه رو از گلوت پایین ببره.
سوزان با سرفه افتادن کمی از چایی نوشید، چشمان پر شده از اشکش را از نگاه پدرش دزدید و با عجله از سر سفره بلند شد.
- خیلی دیرم شده، ببخشین.
حاج معین هم با عجله‌ی سوزان برای رفتن به مدرسه از جای برخاست و کت قهوه‌ای رنگش را تن نمود.
- خودم با ماشین می‌رسونمت، نمی‌خواد زیاد عجله کنی.
سوزان‌ که می‌دانست این همراهی پدرش برای رویارویی با مهندس در مدرسه‌ی اوست، سر تا پا تشویش و اضطراب کل مسیر کوتاه خانه تا مدرسه را درون اتومبیل پدرش با پیچاندن بند کیفش دور انگشتانش سپری کرد!
حاج معین مقابل درب مدرسه اتومبیلش را متوقف نمود و نگاه پرمهری به دخترش انداخت.
- دخترم غصه‌ی هیچی رو نخور، نگران چیزی هم نباش؛ فقط حواست رو به درس و مشقت بده.
سوزان با گفتن چَشم پر حُجب و حیایی از اتومبیل پیاده شد و با پاهایی سست قدم به حیاط مدرسه‌اش گذاشت.
حاج معین آقای منافی، بابای مدرسه را که جلوی درب ایستاده بود با اشاره‌ی سر فرا خواند. بعد حال احوال گرمی از او در مورد مهندس و ساعت آمدنش به مدرسه جویا شد.
آقای منافی به پدر سوزان گفت که او به همراه کارگرها همین ساعت‌های اولیه از درب کوچک مدرسه وارد می‌شوند. حاج معین با تشکر سریع خودش را با اتومبیلش به کوچه‌ی پشتی که درب کوچک مدرسه قرار داشت، رساند و به انتظار ماند.
دقایق، سنگین برای حاج معین در حال گذر بود تا بالاخره اتومبیل سفید رنگی مقابل درب کوچک مدرسه پارک نمود و شاهپور همراه امید پیاده شدند. وانتی هم پشت سر آن‌ها سر رسید و‌ چند کارگر با ابزار و وسایل کار از پشت آن پایین پریدند.
حاج معین با توجه به سر و شکل امید و شاهپور و کارگرهایی که از آن‌ها دستور می‌گرفتند، فهمید یکی از آن دو باید همان مهندسی باشد که جسارت خواستگاری از دختر ته‌تغاریش را پیدا کرده است. با جدیت و محکم از اتومبیل خود پیاده شد، امید و شاهپور را که پشت به او در حال ورود به داخل ساختمان مدرسه بودند، خطاب قرار داد.
- صبر کنین!
امید و شاهپور هم‌زمان سر چرخاندند و با دیدن پدر سوزان هر دو فهمیدند او با توپی پر آمده است!
حاج معین با نگاه موشکافانه‌ای سر تا پای آن دو را برانداز نمود و از زیبایی چهره و قد و هیکلشان جا خورد! به‌درستی آن‌ها را به گفته‌ی همسرش جوانانی مقبول دید! اما با همه‌ی این‌ها از نظر او هیچ پسر مقبولی هم حق نداشت در این سن و سال دخترش، جسارت خواستگاری کردن از او‌ را به‌خودش بدهد.
امید که بلوز و شلوار راسته‌ی تنگی به رنگ سفید، سِت هم بر تنش بر زیبایی اندام او افزوده بود روی به شاهپور با اعتماد به نفس بالایی عینک دودی که بر چشم داشت را برداشت.
- تو کارگرها رو ببر داخل سر کارشون تا من هم بیام.
شاهپور نگاه مشکوکی به خشم نگاه حاج معین انداخت، کارگرها را به داخل هدایت کرد.
- کاری داشتی صدام کن.
امید با رفتن آن‌ها داخل ساختمان مدرسه، بدون مقدمه چینی با ادب به حاج معین نزدیک شد.
- بعد از درخواست خواستگاری از همسرتون برای دختر خانمتون، توقع اومدنتون رو داشتم.
حاج معین گره ابروانش را بیشتر درهم کشید!
- پس مهندس رادمهر شمایی! پسر جان با این سن و سال چی پیش خودت فکر کردی که از دختر کم سن و‌ سال من خواستگاری کنی؟ چطور به‌خودت چنین جسارتی دادی که برای کار غلطت، کاری اشتباه‌تر انجام بدی و پیشکشی هم بفرستی؟ فکر کردی من و خونواده‌م با دیدن یه ست جواهر دستپاچه می‌شیم و جیگر گوشه‌مون رو می‌دیم دست هر کَ.س و ناکِ.سی!
امید از توهین مستقیم حاج معین قیافه جدی به خود گرفت!
- چطور کَ.س و ناکِ.سش رو تشخیص دادین؟ شما که هنوز شناختی روی من ندارین!
حاج معین به چشمان عجیب و موذی امید دقیق‌تر شد، ست جواهر را از جیب بغل داخل کتش بیرون کشید و روی سی*ن*ه‌ی امید کوبید!
- اون تشخیصش با منه. از نظر من اگه آدم حسابی بودی پات رو بیشتر از گلیمت دراز نمی‌کردی!
امید با کوبیده شدن جعبه‌ی جواهر بر سی*ن*ه‌اش، آن را با دستش گرفت تا از سقوطش جلوگیری کند و ناخواسته دستش با دست حاج معین تماس ایجاد کرد!
حاج معین از لمس دست امید، داغی ترسناکی را در وجودش حس کرد! ناخواسته دستش را عقب کشید؛ بهت زده در چشمان متعجب امید از عکس‌العمل او خیره ماند! ناگهان در عمق سبزینگی چشمان امید گُرگُر شعله‌های آتشینی از جهنمی سوزان دید و با وحشت چند قدم عقب رفت و به لکنت افتاد!
- تو... تو چی... هستی؟ تو... یه موجود جهنمی‌ای!
امید از حرف حاج معین یکه خورد و با دقت به چشمان وحشت‌زده‌ی او نگاه کرد! فهمید حاج معین که فرد با ایمانی به خداوند یکتاست، قدرت دیدن هاله‌ی جهنمی او‌ را دارد؛ بدون انکاری، پوزخندی زد!
- آره، شاید یه موجود جهنمی باشم، اما می‌خوام دامادت بشم!
حاج معین وحشت لزجی را که از جهنم درون چشمان امید وجودش را در بر گرفته بود، رها کرد و‌ با خشم به امید یورش برد! یقه او‌ را در مشت گرفت!
- تو بیجا می‌کنی ملعون، من نعش دخترم رو هم به تو نمی‌دم؛ خودم همین جا خرخره‌ت رو می‌جوام!
حاج معین با خشمی غیر قابل کنترل به خونسردی نگاه و پوزخند امید، مشتش را بالا برد تا بر صورت او بکوبد! هنوز مشتش در هوا بود که امید چشمانش را درون چشمان او خیره نگه داشت، مردمک چشمانش درشت‌تر شد و هاله‌ای آتشین اطراف عنبیه‌اش را در بر گرفت! با قدرت ذهنش از طریق چشمانش، با تحکم، شتاب مشت گره شده‌ی حاج معین را متوقف نمود.
- سر جات بمون!
حاج معین علی‌رغم تلاشش برای کوبیدن مشتش بر صورت امید، ناخواسته سر جایش متوقف و مشتش در هوا خشک شد! هر کاری می‌کرد بتواند به‌خودش تکانی بدهد، امکان‌پذیر نبود!
امید با نگاه پر غروری دور پدر سوزان چرخی زد و پشت سرش ایستاد، آرنجش را پشت شانه‌ی پهن حاج معین حائل کرد و زمزمه‌وار، دهانش را به گوشش نزدیک کرد.
- اشتباهت این بود زود قضاوتم کردی! دلم می‌خواست واقعاً داماد خوبی برات بشم نه کَ.س و ناکِ.س. هر چند این تعصبت به دخترت رو دوست دارم؛ درد رو برات بیشتر می‌کنه! می‌تونم خیلی راحت خلاصت کنم و از سر راهم کنارت بزنم. اما می‌دونی چیه، می‌خوام همین‌جوری همه‌ی واقعیت وجود من رو ببینی، بدونی این موجود جهنمی چطوری دخترت رو ازت می‌گیره و همه‌ی وجودش رو با جهنم خودش شریک می‌کنه. درد جهنمی یعنی این حاج معین. می‌بینی، می‌فهمی اما هیچ مخالفتی نمی‌تونی داشته باشی! ماهت مال منه، دردش مال تو!
حاج معین سراپایش خیس عرق شده بود گرمای مذاب‌گونه‌ای را از دست حائل شده‌ی امید بر شانه‌اش حس می‌کرد که داخل قلبش می‌شد! با تمام سوزشی که در قلب و وجودش حس می‌کرد، توان هیچ حرکت و سخنی نداشت!
امید با لذت و قدرت رو به روی او چرخید. جعبه‌ی جواهر را مجدد درون جیب کت حاج معین گذاشت و دستی بر شانه‌اش گذاشت!
- آقا جون، ممنون که من رو به غلامی قبول کردی و آخر همین هفته رو برای اومدن من و خونواده‌م در نظر گرفتی، قول میدم دخترت رو تا ابدیت با خودم همراه کنم!
امید چشمانش را با کینه درون نگاه مات حاج معین ریز کرد و دوباره با لحن ترسناکی، دهانش را به گوش او چسباند.
- فقط حیف داماد جهنمی نصیبت شد و تو رو به زودی توی جهنمم می‌کشم! به‌خاطر این قضاوتت، هیچ‌وقت نمی‌ذارم روحت به آرامش برسه! تا زنده‌ای درد دونستن این راز رو داری اما کاری ازت برنمیاد؛ باید فقط نظاره‌گر این باشی که چطوری دخترت توی چنگ منه. بعد مرگت هم روحت توی جهنم من، باید برام بسوزه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۲۱۶

سر کلاس سوزان، نگران، دل تو دلش نبود که آیا پدرش با مهندس ملاقاتی داشته یا نه. آرزو که قبل شروع کلاس در جریان وقایع پیش آمده قرار گرفته بود با هر نگاه به چشمان غمگین سوزان، نفس بلندی می‌کشید و گویا او نیز به همان اندازه در دلش اندوه و استرس داشت و هر دوی آن‌ها تمرکز سر کلاس ماندن را نداشتند!
ناظم مدرسه خانم کاظمی با چند ضربه به درب کلاس، وارد شد!
- عذر می‌خوام خانم سلیمی جان، وسط کلاس درستون مزاحم‌ شدم. اگه ممکنه دانش‌آموز سوزان ماهرویی رو اجازه‌ی خروجش رو از کلاس درس بدین؛ برای لیست انبار به ایشون نیاز دارن.
با پذیرفتن و فرا خواندن سوزان توسط خانم سلیمی، بند دل او پاره و‌ رنگش با گچ دیوار یکی شد! آرزو هم‌ مضطرب به چهره‌ی بی‌رنگ و‌ روی سوزان خیره ماند و بی‌اراده از جای برخاست.
- خانم کاظمی من می‌تونم به جاش برم؟ سرما خوردگی ماهرویی هنوز کامل خوب نشده.
خانم کاظمی نگاه سنگینی به آرزو انداخت!
- نخیر، شما به درست برس؛ کار سختی نیست که ماهرویی اذیت بشه. بیا جانم، ماهرویی!
سوزان ناچار با اکراه از جای برخاست. نگاه خسته و‌ پر اندوهی به چشمان آرزو کرد، دفتر لیست انبار را از کیفش خارج نمود و خودکاری لای آن گذاشت. با اجازه از معلمش خانم سلیمی دنبال خانم کاظمی از کلاس خارج شد.
امید در راهروی طبقه‌ی بالا دست به سی*ن*ه کنار شاهپور دستوراتی به کارگرها می‌داد که با دیدن سوزان همراه خانم‌ کاظمی حرفش را نصفه رها کرد و‌ با اشتیاق سمت آن‌ها چند گام برداشت.
خانم کاظمی با احساس عجیبی که ناخواسته به امید داشت و همواره تحت القاء ذهنی، هر دستوری از او را اجرا می‌نمود با دیدن لبخند امید گل از گلش شکفت!
- این هم دانش‌آموزی که می‌خواستین. کار دیگه‌ای می‌تونم براتون انجام بدم؟
امید با دقت به چشمان پر استرس سوزان که چون لانه‌ی خالی پرندگان، تهی از شور و نشاطی بود، نگریست‌.
- نه، خانم ناظم خیلی لطف کردین. به کارتون برسین.
با رفتن خانم کاظمی، سوزان چون بره‌ی بی‌پناهی خود را در محاصره‌ی گرگ‌هایی می‌دید و‌ با فرمان امید برای لیست کردن وسایل بار جدید با نگاه هراسانی به چشمان پر تهدید شاهپور از کنار او گذر کرد، برای لیست کردن به‌سمت اتاق انبار رفت.
امید پشت سر سوزان وارد اتاق انبار شد، همان‌طور که مشتاقانه او را می‌نگریست از جیب پشت شلوارش کیف پول چرمی‌ای خارج نمود؛ چند فاکتور خرید از داخل آن بیرون آورد و طوری کیف را رو به سوزان باز کرد که او بلافاصله متوجه‌ی عکس سه در چهار خود درون کاور تلقی کیف شد که امید به راحتی از عکس‌های لای پرونده‌ی او در دفتر مدرسه به‌دست آورده بود! سوزان با حیرت چشمانش درشت‌تر شد.
- عکس منه؟!
امید عاشقانه او‌ را نگریست‌.
- عکس نامزدمه!
سوزان مات منتظر توضیحات بیشتر به چشمان امید خیره ماند و او فاکتورها را روی میز صندلی گذاشت.
- امروز پدر محترمت برای دیدن من تشریف اورده بود و از سن و‌ سال و کار و خونواده‌م جویا شد. برای آخر همین هفته هم اجازه داد با خونواده‌م برای امر خیر خدمت برسیم.
امید با نگاهی موذی به لرزش دستان سوزان توجه‌‌اش جلب شد.
- چیه، نکنه می‌خوای باز بپری ترک موتور هر بی‌سر و پایی و‌ از من فرار کنی؟ واقعاً کنجکاوم بدونم از نظر تو، چیِ من اینقدر ترسناکه که نه به من فرصت شناسوندن خودم رو میدی، نه خودت سعی می‌کنی بیشتر بشناسیم!
سوزان با لرزشی در صدایش، بغضی که سد گلویش شده بود را فرو داد.
- بلوف می‌زنی! امکان نداره پدرم با اومدنت موافقت کرده باشه؛ اون اجازه نمی‌ده توی این سن و سال برای من خواستگاری بیاد!
امید لبخند مرموذی زد.
- خب اون مرد دنیا دیده و عاقلیه؛ با دیدن من به راحتی فهمید می‌تونه با خیال راحت دختر خوشگلش رو دست من بسپُره. درسته سن و‌ سال تو هنوز کمه اما قول داده با گذاشتن نشونی، تو رو برای من نگه داره! ماه تو قرار نیست همیشه توی این سن و‌ سال بمونی، من هم قرار نیست همین هفته تو‌ رو ببرم خونه‌ی خودم. لازم نیست نگران باشی، فقط یه مراسم آشناییِ بیشتر و گذاشتن انگشتر نشونِ، همین. مطمئنم با بیشتر شناختن من از کنار من بودن، پشیمون نمی‌شی.
سوزان با اندوه و لجبازی کودکانه‌ای سر تکان داد.
- نه، نه، نه! امکان نداره من و خونواده‌م همچین چیزی رو بپذیریم.
امید بی‌تفاوت به مخالفت سوزان جعبه‌ی زیبای انگشتری را از جیب‌ شلوار تنگش خارج کرد و درب مخملی آن را گشود و مقابل سوزان گرفت!
- این به‌نظرت برای نشون چطوره؟ اگه خوشت نمیاد می‌تونیم با هم، هر جا تو دوست داری برای خرید انگشتر نشونت بریم.
سوزان متحیر از خونسردی و بی‌تفاوتی امید به مخالفتش با نگاه کردن به انگشتر جواهرنشان و درخشش آن، احساس خفگی بیشتری کرد و حس می‌کرد این انگشتر حلقه‌ی طناب داری‌ست دور گلویش! با نفس‌نفس زدن دست بر گلویش گذاشت و سمت درب اتاق تلوخوران به دنبال هوایی بیشتر گام برداشت!
امید در حالی‌که با لذت ضعف سوزان را می‌نگریست و از ناچاری او و خانواده‌اش احساس قدرت می‌کرد، لحن دلسوزانه‌ای به خود گرفت.
- ماه، انگار هنوز سرماخوردگیت خوب نشده، برگرد سر کلاست؛ خودم این اجناس جدید رو توی دفترت لیست می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۲۱۷

سوزان
آن روز، کل زمان کلاسش را سر روی آرنجش، بر میز نیمکتش به بهانه‌ی بیماری سرماخوردگی، آرام‌آرام اشک ریخت و غصه خورد! آرزو هر چه سعی کرد او را آرام‌تر کند، فایده‌ای نداشت و تا خودش شرایط خانه‌شان را نمی‌دید، هیچ جمله‌ای مبنی بر این‌که (مهندس یه چیزی میگه، پدرت امکان نداره قبول کنه!) آرام‌اش نمی‌کرد.
با به صدا در آمدن زنگ آخر، سوزان غمگین و سرخورده با گام‌هایی سنگین سمت خانه‌شان حرکت کرد. راه خانه برایش طولانی‌تر می‌نمود و برای رویارویی با خانواده‌اش و دانستن راست یا دروغ بودن خبر خواستگاری آخر هفته‌ی مهندس، دل توی دلش نبود.
صدای نزدیک شدن موتوری از پشت سر سوزان در راهِ رفتن به خانه، بند دل او را پاره کرد و با اشتیاق دیدار مجدد شهاب با عجله پشت سرش را نگریست و در کمال تعجب شاهین‌ را با هیبت محکم و زیبایش سوار موتور که آن را کنار سوزان متوقف نمود، دید!
- سلام دختر فراری، حالت چطوره؟
سوزان که از دیدار مجدد شاهین بسیار خوشحال شد و می‌دانست از طریق او می‌تواند خبری از شهاب بگیرد، بی‌توجه به بپاهای امید ایستاد و‌ با برانداز کردن کاپشن و شلوار تنگ چرمی شاهین، به یاد آخرین باری که شهاب را دیده بود افتاد و لبخند تلخی بر لبش نشست.
- سلام آقا شاهین، خوب هستین؟ آقا شهاب خوبن؟ خبری ازتون نداشتم، نگران بودم.
شاهین لبخند دوستانه‌ای زد.
- نگران من یا شهاب؟
سوزان با شرم سر پایین انداخت.
- آخه بار آخری که دیدمش، من رو با موتورش از دست افراد پسر عموتون فراری داد! دیگه بعد اون ندیدمش، ترسیدم نکنه... .
سوزان حرفش را با نگاه هراسانی به نزدیک شدن یکی از بپاهای امید نصفه رها نمود و لب گزید! شاهین نگاه هراسان سوزان را دنبال کرد و با نگاه درون چشمان پسری که سمت آن‌ها می‌آمد و می‌دانست از افراد ماورائی شاهپور است با ذهن بهش اخطار داد، نزدیک نشود و او میان راه ایستاد! پسر که به‌خوبی از گرفتن قدرت اهریمنی شاهزاده سنگستان شاهین مطلع بود با احتیاط فاصله‌اش را از او حفظ کرد و سریع راپورت* آمدن شاهین و نزدیکی‌اش به سوزان را برای امید با قدرت ذهنش ارسال کرد!
شاهین نگاه خشمگینش را از پسر گرفت و درون چشمان پر هراس سوزان خیره، نفس پر غضب خود را بیرون داد!
- این امید با این بپاهاش دیگه داره شورش رو در میاره. من هم از شهاب بی‌خبرم و احتمال میدم برای درگیر نشدن با همین اراذل* آفتابی نمی‌شه. اما نگران نباش، بالاخره سر و کله‌ش پیدا میشه.
سوزان با اندوه همان‌طور که به زمین نگاه می‌کرد، صدایش از بغض لرزید.
- انشاالله هر جا هست سلامت باشه. انگار قراره پسر عموتون با خونواده‌ش آخر هفته به خواستگاریم بیان. نمی‌دونم چرا خونواده من هم رضایت دادن و ظاهراً مخالفت من هم فایده‌ای نداره و می‌خوان نشون بزارن. فقط اگه آقا شهاب رو دیدینش، ازش بابت او روز تشکر کنین. فکر نمی‌کنم دیگه خودم بتونم ازش قدردانی کنم.
شاهین چشمانش را ریز کرد و فهمید طبق گفته‌ی سوزان و مخالف بودن او، امید باید از القاء ذهنی به خانواده‌اش استفاده کرده باشد و ناخواسته خشمش را نشان داد.
- امید بیجا می‌کنه اگه تو نخوای اجباری کنه!
با جیغ ترمز محکم اتومبیل امید نزدیک موتور شاهین، سوزان با وحشت و هراسان، چند قدم عقب رفت.
- باید برم، خداحافظ!
شاهین خشمگین سر چرخاند و با اخم به چهره‌ی عصبی امید پشت رُل خیره شد و با سر به او اشاره کرد پیاده شود و باز نگاهش را به دور شدن سوزان دوخت!
امید با خشم از اتومبیلش پیاده شد و شاهین بی‌تفاوت به نزدیک شدن او کمی روی موتورش خم شد، دستش را بر فرمان آن زیر سرش حائل نمود و پوزخندی زد.
- پادشاه ماوراء با القاءِ ذهنی می‌خواد یه دختر بچه رو به‌دست بیاره! واقعاً چشم پدرخونده‌ت روشن!
امید به شاهین رسید و یقه‌ی کاپشن چرم او را در مشت گرفت.
- اینجا چه غلطی می‌کنی؟ مگه نگفتم جمع کن، گورت رو گم کن به خراب شده‌ی خودت برگرد؛ به تو چه مربوطه من چطوری کی رو به‌دست میارم!
شاهین جدی مشت امید را از یقه‌اش جدا نمود و حالت هجومی گرفت.
- شهاب کجاست؟ چه بلایی سرش اوردی؟ چرا ناپدید شده!
امید با نگاه خشنی شاهین را برانداز کرد.
- از من می‌پرسی اون لعنتی کدوم گوریه! من اگه دستم بهش برسه، تک‌تک استخون‌هاش رو خرد می‌کنم.
شاهین پوزخندی زد.
- فکر کردی داری بچه دماغوهای زمینی رو تهدید می‌کنی! الان به خودمون می‌لرزیم؟ تو هیچ می‌دونی قدرت شمشیر شهاب می‌تونه گوشت و پوست کل این سگ‌های نگهبانت رو از استخون جدا کنه؛ چرا داری به پر و پاش می‌پیچی؟ مگه چه کار کرده که این‌جوری براش بپا گذاشتی!
امید با نگاه پر کینه‌ای درون چشمان شاهین به حالت تهدید عنبیه چشمانش را بالا پایین نمود.
- خودش می‌دونه چه غلطی کرده که مثل سگ قایم شده. اگه نمی‌دونی بدون برای همین به قول خودت، دختر بچه‌ی زمینی از جادو استفاده کرده؛ هاله‌ش رو پنهون کرده بود تا من نتونم پیداش کنم‌! اگه بگیرمش توی جهنمم پوست‌کَنِش می‌کنم.
شاهین با ناباوری سری تکان داد!
- امکان نداره! کی همچین چیزی بهت گفته؟ شهاب مگه جادوگره که هاله‌ی دختره رو بتونه پنهون کنه! اصلاً چرا باید همچین کاری بکنه؟ داری چرند میگی!
امید کلافه با چنگی به موهای کوتاه روی پیشانیش، آن‌ها را بالا زد.
- چرند میگم؟ جادوی پنهون‌سازیش رو جادوگر بزرگی مثل دِیمن تونست بشکنه. هاله‌ی سوزان رو با جادو بسته بود، سه روز کامل اون رو پنهون نگه داشت و من و افرادم کل زمین رو‌ زیر و رو کردیم؛ نمی‌شد هاله‌ش رو حس کرد‌ در حالی‌که توی خونه‌ش بود!
شاهین متفکر به دوردست خیره ماند!
- از کی تا حالا با تاریکی مراوده داری؟ حالا دِیمن جادوگر بزرگت شده! معلومه که می‌خواد شهاب رو که اون شوالیه سرخش رو سلاخی کرده و اون یکی جنگجوی سوگولیش، فِرانک رو تا دم تجزیه شدن برد، پیش قبیله‌ش خراب کنه.
امید چشمانش را موذیانه ریز کرد.
- چقدر هم قبیله برای اون شوالیه‌ی کله‌خر اهمیت داره!
شاهین با نگاه تهدیدآمیزی از سر تا پای امید را برانداز کرد.
- گوش کن آمیدان، سگ‌های نگهبونت رو از دور و بر خونه‌ی من جمع کن. شهاب حتماً نمی‌خواد رو‌ی زمین باهاشون درگیر شه که آفتابی نمی‌شه؛ بزار خیالش راحت بشه، برگرده خودم باهاش حرف بزنم.
امید پوزخندی زد.
- بهتره تو‌ی سوراخش بمونه؛ برگرده جهنم من در انتظارشه.
شاهین از تهدید امید خشمگین‌تر شد و ضربه‌ای به سی*ن*ه‌ی او زد که چند قدم به عقب راندش!
- آمیدان یادت باشه، خودت سختش کردی! حالا که این‌جوریه بدون من می‌خوام توی این محل بمونم، ببینم تو با این سگ‌هات چه غلطی می‌خوای بکنی!
امید نگاهی به جای ضربه دست شاهین روی سی*ن*ه‌اش انداخت و دندان‌‌هایش را از خشم برهم سایید!
- شاهین من با تو دشمنی ندارم، بی‌خود به‌خاطر اون شهاب لعنتی خودت رو به دردسر ننداز. گفتم به قصرت برگرد!
شاهین‌ همان‌طور که نگاه پر تهدیدش را به چشمان مرموز امید خیره نگه داشته بود، هر دو با چشمانی پر انرژی نگاهشان با غضب به‌هم گره خورد! سوئیچ موتورش را چرخاند و هندلی با خشم به آن زد و آماده‌ی حرکت شد.
- باشه، پس بچرخ تا بچرخم! تو نمی‌تونی برای موندن یا رفتن من تعیین تکلیف کنی. گفتم توی این محل می‌مونم و اگه به القاء ذهنیه، شاید هم زودتر از تو به خواستگاری سوزان برم!
امید از شنیدن نام سوزان چنان عصبی شد، خواست شاهین را از موتور پایین بکشد که او با گاز دادن سریع از امید فاصله گرفت و صدای گاز سنگین موتورش در سر امید پیچید و با فریاد پر خشمی دیوونه‌وار سنگی که جلوی پایش بود را سمت موتور شاهین شوت کرد!
- شاهین با دُم شیر بازی نکن!
شاهین روی موتور سنگینش همان‌طور که دور میشد با پوزخندی پشت سرش به امید نگریست.
- شیر دوست دارم، نخوریمون!

{پینوشت:
راپورت* یا راپرت یک واژه فرانسوی است به معنی گزارش دادن، یا خبر دادن مخفیانه.

اراذل* به معنای اوباش، ناکسان، زبونان و مردم پست می‌باشد.
}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین