- Jun
- 1,024
- 6,640
- مدالها
- 2
بیچاره از کار من حیران ماند و دستهایش همانطور در هوا خشک شده بود و به چشمان تر و سرخ و نگاه درمانده من زل زده بود. عین بید میلرزیدم. چانهام، هیکلم، حتی دستها و زانوهایم میلرزیدند. پرده اشک در چشمانم چهرهی مات و مسخ او را تار کرد.
ناباورانه گفت:
- فروغ!
بغضم در گلو شکفت و اشکهایم سیلوار جاری شدند، پشت هم جوی کلفتی از اشک از صورتم روان بودند. با صدای مرتعش و لرزانی درمانده و بریده بریده نالیدم:
- خواهش... می... کنم ژ...ژنرال!
مثل صاعقه زدهای از کار من خشک شده بود، فروغِ نگاهش با دیدن حالم خاموش شد. هقهقهایم در گلو شکفتند. با چشمان خیس و عاجزم به او زل زدم. ناباورانه لب گشود و گفت:
- من فقط میخواستم... .
گریهام شدت گرفت و دردمند گفتم:
- نمیتوانم... نمیخواهم.
ابرو در هم کشید و گفت:
- ما تا دو هفته دیگر رسماً زن و شوهر میشویم، نکند مثل این اُملهای دهاتی، تو هم عقاید پوسیده و سنتی داری و تا محرم نشویم نمیخواهی دستم به تو بخورد.
اشکهایم پشت هم چکیدند اما زورشان به خاموش کردن شرارههای سوزان حالم نمیرسید، یک گام لرزان عقب رفتم و دل به دریا زدم و گفتم:
- شما انتخاب پدرم هستید.
از حرفم یکهای خورد و چشمان سبزش از حیرت گشاد شدند و با دهانی نیمهباز به من زل زد. من که دیگر آب از سرم گذشته بود، باید حالم را میفهمید. دیگر مهم نبود اگر پدر و بقیه بدانند چه بر سرم خواهد آمد. با هقهقهایی که در دهانم خفه میکردم دردمند نالیدم:
- به این راحتی نمیتوانم، خواهش میکنم بفهمید.
چهرهاش از حرفم مملو از رنجش و ناراحتی شد، با دو دستش صورتش را مستاصل پوشاند و بعد با نگاه تیزی به من زل زد و گفت:
- یعنی چی که نمیتوانی؟ هیچ میفهمی چه میگویی؟
شبیه یک جوجه خیس بارانزده مقابلش میلرزیدم و بیمحابا اشک میریختم. او با صدایی کمی بلندتر غرید:
- حرف بزن! تو چرا مرا نمیخواهی؟!
روی مبل مجاورم ولو شدم و بریده بریده و نالان گفتم:
- من به خواست پدرم... دارم با شما... ازدواج میکنم.
دردمند و از فرط استیصال دستی به پیشانیش کشید و گفت:
- چه میگویی فروغ! خیال میکردم تو هم خیال مرا در سر داری، خیال میکردم قلب تو هم از یاد من پر است، خیال میکردم حسی که به تو دارم تو هم به من داری!
با چشمانی که یکدم میبارید گفتم:
- متاسفم ژنرال.
خشم در چشمانش شعله کشید سپیدی چشمانش سرخ شد و مویرگهای قرمز چشمانش عین یک کلاف در هم پیچیده به چشم میآمدند. با عصبانیت یک گام سوی من آمد و گفت:
- چرا؟ آیا قبل از من با کسی رابطه عاشقانه داشتی؟
ناباورانه گفت:
- فروغ!
بغضم در گلو شکفت و اشکهایم سیلوار جاری شدند، پشت هم جوی کلفتی از اشک از صورتم روان بودند. با صدای مرتعش و لرزانی درمانده و بریده بریده نالیدم:
- خواهش... می... کنم ژ...ژنرال!
مثل صاعقه زدهای از کار من خشک شده بود، فروغِ نگاهش با دیدن حالم خاموش شد. هقهقهایم در گلو شکفتند. با چشمان خیس و عاجزم به او زل زدم. ناباورانه لب گشود و گفت:
- من فقط میخواستم... .
گریهام شدت گرفت و دردمند گفتم:
- نمیتوانم... نمیخواهم.
ابرو در هم کشید و گفت:
- ما تا دو هفته دیگر رسماً زن و شوهر میشویم، نکند مثل این اُملهای دهاتی، تو هم عقاید پوسیده و سنتی داری و تا محرم نشویم نمیخواهی دستم به تو بخورد.
اشکهایم پشت هم چکیدند اما زورشان به خاموش کردن شرارههای سوزان حالم نمیرسید، یک گام لرزان عقب رفتم و دل به دریا زدم و گفتم:
- شما انتخاب پدرم هستید.
از حرفم یکهای خورد و چشمان سبزش از حیرت گشاد شدند و با دهانی نیمهباز به من زل زد. من که دیگر آب از سرم گذشته بود، باید حالم را میفهمید. دیگر مهم نبود اگر پدر و بقیه بدانند چه بر سرم خواهد آمد. با هقهقهایی که در دهانم خفه میکردم دردمند نالیدم:
- به این راحتی نمیتوانم، خواهش میکنم بفهمید.
چهرهاش از حرفم مملو از رنجش و ناراحتی شد، با دو دستش صورتش را مستاصل پوشاند و بعد با نگاه تیزی به من زل زد و گفت:
- یعنی چی که نمیتوانی؟ هیچ میفهمی چه میگویی؟
شبیه یک جوجه خیس بارانزده مقابلش میلرزیدم و بیمحابا اشک میریختم. او با صدایی کمی بلندتر غرید:
- حرف بزن! تو چرا مرا نمیخواهی؟!
روی مبل مجاورم ولو شدم و بریده بریده و نالان گفتم:
- من به خواست پدرم... دارم با شما... ازدواج میکنم.
دردمند و از فرط استیصال دستی به پیشانیش کشید و گفت:
- چه میگویی فروغ! خیال میکردم تو هم خیال مرا در سر داری، خیال میکردم قلب تو هم از یاد من پر است، خیال میکردم حسی که به تو دارم تو هم به من داری!
با چشمانی که یکدم میبارید گفتم:
- متاسفم ژنرال.
خشم در چشمانش شعله کشید سپیدی چشمانش سرخ شد و مویرگهای قرمز چشمانش عین یک کلاف در هم پیچیده به چشم میآمدند. با عصبانیت یک گام سوی من آمد و گفت:
- چرا؟ آیا قبل از من با کسی رابطه عاشقانه داشتی؟