جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,564 بازدید, 666 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
پوزخندی به لب راند و لیوان آبی برای خودش ریخت و کلاه نظامیش را روی میز گذاشت و خونسرد به من زل زد و گفت:
-‌ اولین بار است که می‌بینم یک دختر اعیان‌زاده دور و بر یک مشت فقیر و بدبخت و گدا می‌چرخد.
دندان به هم ساییدم و گفتم:
-‌ بله، چون فقرشان به من سرایت نمی‌کند اما شاید از مساعدت من گره کارشان باز شود.
خنده‌ی تمسخرآمیزی به لب راند و گفت:
-‌ خدای من!
سیگاری روشن کرد و تکیه بر صندلی داد و پکی بر آن زد و به من زل زد وگفت:
-‌ هرکسی بود قلبم را از او دور می‌کردم اما انگار دل من سفت و سخت تو را با همه‌ی این اشتباهات دوست دارد.
غباری از دود میان ما پرده انداخت، پوزخند تمسخرباری به لب راندم و گفتم:
-‌ این هم از اقبال ماست.
خنده‌ای به لب راند و سیگار را لابه‌لای دو انگشتش کنار نگه داشت و مشتاق به من زل زد و گفت:
-‌ بس کن فروغ! این کارها را می‌کنی که من دست از تو بکشم؟! نمی‌توانی مرا به صرافت بیاندازی. هربار که می‌بینمت حریص می‌شوم که تو را مال خودم کنم.
با آمدن غذاها و چیده شدن آن‌ها بر سر میز بحث خاتمه یافت. ارسلان سیگارش را در جا سیگاری خفه کرد و اشاره کرد غذا بخوریم. نیمه‌های خوردن بود که پسر بچه فقیری از اقبال او پا به رستوران گذاشت و جلوی هر میزی تمنای کمک می‌کرد. ارسلان از دیدن او اوقاتش تلخ شد و با حرص قاشق و چنگالش را روی بشقاب انداخت و غرید:
-‌ دِ... هَه! دور و اطرافمان را یک مشت گدا گرفته است.
نگاهی به اطراف کرد و اشاره به پیشخدمتی از دور کرد، او هم پیش آمد و ارسلان زیر گوشش چیزی زمزمه کرد. تصور کردم ارسلان قصد کمک دارد و بالاخره کوتاه امده است. با نگاهم پیش خدمت را تعقیب کردم که از ارسلان دور شد و به سوی آن بچه کشیده شد که به میزی چسبیده بود و به زور تمنا می‌کرد پولی به او دهند و صاحبان میز بی‌اعتنا به او چهارچنگولی به غذایشان چسبیده بودند و مقابل چشمان او غذا را چون شتری داخل لپ‌هایشان می‌جنباندند؛ بدون این‌که ذره‌ای اعتنا به او داشته باشند. از ترس ارسلان نتوانستم حرکتی بکنم. پیش‌خدمت سوی او رفت و گوش پسره بیچاره را پیچاند و با عتاب و چند اردنگی، وقیحانه او را از رستوران بیرون انداخت. از دیدن آن صحنه دلخراش فقط چند لحظه خشکم زده بود، چشمانم مانند دو گلوله آتش شده بود. چشم به ارسلان دوختم که راحت مشغول خوردن غذایش بود. نفرت از وجودم شعله می‌زد. تحمل نکردم، دیگر این کارش صبرم را لبریز کرده بود. از جا برخاستم و مقابل چشمان او صندلی را با خشم به عقب راندم و با گام‌های مصصم بی‌توجه به لحن تحکم‌بارش از رستوران بیرون رفتم، سر جنباندم و آن بچه را دیدم کنار خیابان، به پیرمردی عبوس التماس می‌کرد کمکش کند، پیش رفتم و دستی تکان دادم و گفتم:
-‌ آهای پسر... آقا پسر... .
همه سربرگرداندند و مرا نگریستن، بیچاره آن پسر فقیر اطراف را نگریست و حیران گفت:
-‌ من؟
مصمم گفتم:
-‌ آره جانم، شما! یک لحظه اینجا بیا!
از شوق بال گشود و تصور کرد می‌خواهم چند ریال پول کف دستش بگذارم اما لبخندی به لب راندم و برای ادب کردن ارسلان و جبران کارش گفتم:
-‌ بیا داخل کمی غذا بخور حتماً گرسنه هستی!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
ماتش برده بود در این لحظه صدای ارسلان از پشت سرم آمد که با خشم غرید:
-‌ فروغ!
بی‌اعتنا به ارسلان که صورتش از عصبانیت کبود شده بود دست پسر بچه فقیر را که از حرفم هنوز به خود نیامده بود را کشیدم و از کنار ارسلان گذشتم و بی‌اعتنا به نگاه‌های کنجکاو همه او را به سر میزمان بردم و صندلی را برایش کنار کشیدم و گفتم:
-‌ بنشین و از غذای من کمی بخور.
تمام سرهای مشتریان رستوران چون جغدی به پشت سرشان برگشته بود و با حیرت من و آن بچه فقیر را می‌نگریستند. ارسلان که ماتش برده بود و صورتش هی سرخ و سفید می‌شد ناباورانه پیش آمد.
با اشاره من پسر بیچاره نشست من هم کنارش نشستم و بشقاب غذایی مقابلش گذاشتم و از غذای خودم برایش ریختم و با مهربانی گفتم:
-‌ بخور عزیزم، حتماً گرسنه هستی.
ارسلان ناباورانه دستی به صورتش کشید و بِربِر مرا نگاه می‌کرد. نگاه طلبکارم سوی او ماند. پسر بچه فقیر اولش کمی معذب بود اما وقتی محبت مرا دید، به جان غذا افتاد و با ولع هرآنچه که سر میز بود را درو کرد. نگاه‌های مردم و پچ‌پچ‌هایشان تمامی نداشت. ارسلان همان‌طور جلوی میزمان خشک شده بود و گاه نگاهش به سوی من و گاهی سوی آن پسربچه گرسنه می‌ماند که تا خوردن نمک و فلفل روی میز هم دریغ نمی‌کرد.
کمی بعد زنی با پالتوی مشکی بلند پیش آمد و دست در جیبش کرد و یک اسکناس ده ریالی روی میز مقابل پسرک گذاشت و لبخندی به او زد و رفت. کم‌کم بعضی مهمان‌ها را شور و عذاب وجدان فرا گرفت و عده‌ای برای مساعدت جلو آمدند. درخشش خوشحالی در چشمان پسرک قلبم را مالامال از شادی کرد.
از جا برخاستم و کیفم را روی دوشم انداختم و مغرورانه چشم به ارسلان دوختم که صورتش گلگون شده و چشمانش به من خیره مانده بود و منتظر بود که لب باز کنم و تحقیرش کنم اما تنها به تکان سر اکتفا کردم و از رستوران بیرون رفتم. هرچه می‌گذشت تفاوت میان خودم و او آشکارتر می‌شد. سرم پر شده بود از یاد حمید و آن روزی که امیرحسین را در آغوش گرفته بود و می‌دوید تا او را به بیمارستان برساند. بغضی در گلویم باد کرد. دست در جیبم فرو بردم آینه زیرلاکی او را بیرون آوردم و همچنان که به راهم ادامه می‌دادم به آن می‌نگریستم. خاطره آن شب که در مجلس آن‌ها خدمتکاری لیوان چای بر لباس ارسلان ریخته بود، جلوی چشمانم جان گرفت که حمید چطور به خاطر من و آن خدمتکار؛ جلوی ارسلان یک مشت خاک شد و معذرت‌خواهی کرد. اشک‌هایم سرریز کردند و درد در وجودم زبانه می‌زد. او کجا و ارسلان کجا؟! حمید پسری بود که علی‌رغم شیطنت‌هایش قلبی به وسعت آسمان داشت و ارسلان علی‌رغم طبع لطیفش و آن‌ همه ادعای عاشقیش قلبش از سنگ بود.
پشت هم اشک‌هایم سرریز می‌کردند، هیچ نمی‌دانم ارسلان چه شد و عواقب بعدش چه خواهد بود، فقط می‌دانستم آنچه انجام دادم کار درستی بود و هرگز از کارم پشیمان نخواهم شد.
به نزدیک خانه که رسیدم از خیابان پشت عمارت عبور کردم که چشمانم روی پیرمرد ویولون‌زنی که همیشه جلوی عمارت ما و زیر تراسم چند مدتی بود ساز می‌زد، خشک شد. به گام‌هایم شتاب دادم، داشت بار و بندیلش را جمع می‌کرد که برود خودم را به او رساندم و گفتم:
-‌ آقا!
متعجب ایستاد و چهره گنگش به من خیره ماند. رو به او نفس‌نفس‌زنان گفتم:
-‌ آقا می‌شود سوالی بکنم؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
متعجب گفت:
-‌ بفرمایید.
-‌ چند وقتی است که دیگر زیر تراس من صدای آن ساز شنیده نمی‌شود، یادم هست یکی دوماه پیش یک نفر داشت زیر تراس اتاق من ساز می‌زد و شما با کلاه داشتید مساعدت مردم را جمع می‌کردید. می‌شود بگویید آن مرد را کجا می‌توانم بیابم؟
او لب فشرد و جعبه سازش را در دستش جابه‌جا کرد و گفت:
-‌ آن جوان را می‌گویی؟! راستش حتی اسمش را هم نمی‌دانم. جوان عجیبی بود، به چهره‌اش نمی‌آمد مثل من تهی‌دست باشد. یک روز آمد و گفت سازت را برای تمرین به من قرض بده، من ساز ندارم و می‌خواهم کمی تمرین کنم؛ هرچه در این خیابان مردم مساعده کردند هزینه اجاره تو می‌شود. اولش قبول نکردم اما تا صدای سازش را شنیدم هوش از سر خودم هم پرید. تا به حال هیچ نوازنده‌ای را ندیده بودم مثل او ساز بزند. انگار صدای سازش از ویولن من بر نمی‌خاست، عمریست این کار من است و ساز زدن او با این مهارت در این سن و سال برایم حیرت‌انگیز بود. انگار صدایش از بهشت آمده بود.
متحیر گفت:
-‌ پس کجا رفت؟ خبری از او داری؟ می‌دانی اسمش چیست؟
-‌ نه ابجی، نمی‌دانم! هیچ‌وقت اسمش را نگفت و همیشه زیر آن تراس را برای زدن سازش انتخاب می‌کرد. اما این اواخر فهمیدم ساز زدنش برای تمرین نیست و خاطرخواه کسی شده بود و دست آخر هم رفت و دیگر نیامد.
قلبم از شنیدن آن سنگین شد، یاد حرف آن روز حمید و بهروز افتادم که اصرار داشتند بدانند آن نوازنده کیست و من با حماقت آن را از دست داده بودم. دلگیر گفتم:
-‌ چطور اسمش را نمی‌دانی مگر برایت ساز نمی‌زد؟!
-‌ راستش یک‌بار نامش را پرسیدم خنده‌ای کرد و چیزی نگفت، فقط این اواخر از لابه‌لای حرف‌هایش فهمیدم که انتظار دیدن کسی را می‌کشد. انگار با آن ساز و آن سوز نوایش می‌خواست حرفی را به کسی بگوید او هم که هرگز نیامد. می‌گفت همین حوالی ساکن است ساز می‌زند تا شاید یک روز برای شنیدن سازش بیاید، او هم که هیچ‌وقت نیامد یا شاید هم آن جوان راه را اشتباه آمده بود. صاحب این عمارت هم که مثل شمر‌ذی‌الجوشن بود و تا ما بساط می‌زدیم می‌آمد و کاسه کوزه‌هایمان را به هم می‌زد.
نگاهم را به جایی که اشاره می‌کرد دوختم که عمارت ما را نشانه گرفته بود. لبخند تلخی زدم و گفتم:
-‌ باشد. ممنون. اگر روزی نامش را دانستی به من بگو.
او لبخندی زد و من دست در جیبم کردم و آنچه در جیبم مانده بود را به او بخشیدم و با حالی ویران به عمارت رفتم. غروب دلگیری بود و من هم پر از بهانه‌های گریستن بودم. هربار که ارسلان را بیشتر می‌شناختم، فشار ریسمان نخواستن‌ها بیشتر گلویم را می‌فشرد و مرا مستاصل می‌کرد. من مانده بودم و یک دنیا بلاتکلیفی که نمی‌دانستم باید چطور خودم را نجات دهم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
چند روزی بود که از ارسلان خبری نبود. همین کمی قلبم را به تب و تاب انداخته بود و قلبم را به این شک انداخته بود که شاید رفتار آخر من به مذاقش خوش نیامده باشد و به اشتباه بودن باور کرده است. بنابراین لحظات برای من در تب و تاب زیادی می‌گذشت و منتظر بودم هر لحظه خبری مبنی بر آزادیم از راه برسد، شاید که این ریسمان بردگی پاره شود و من از بند او آزاد شوم.
دیروز فروزان به دیدن خاله رفته بود و قاب عکس را نشانش داده بود و خواسته بود واقعیت ماجرای مادر را بداند می‌گفت خاله قاب عکس را دستش گرفته بود و دستی به چهره مادر کشیده و سربسته با غصه گفته بود که بعد ازدواج او و عمو رحیم مادر و عمورضا عاشق هم می‌شوند اما پدر با زور و اجبار مادر را به چنگ آورده بود و مادر هم تا لحظه مرگش قسم خورده بود هرگز قلبش را تسلیم پدر نخواهد کرد. ماجرای جدیدی نبود از همین قاب عکس هم می‌شد همه چیز را فهمید. حدسم هم راجع به عمورضا درست از آب درآمده بود و دیگر مثل روز روشن بود که پدر چه‌قدر به خون عمورضا تشنه است و بی‌گمان دربه‌دری و آوارگی عمورضا هم زیر سر پدر بود.
فروزان می‌گفت خاله از احوالات میان من و ارسلان پرسیده بود و می‌گفت از جانبش به من برساند که ارسلان پسر خوبی است و بی‌جهت لگد به بخت و اقبالم نزنم.
از سوسن هم خبر آورده بود، می‌گفتند زمزمه‌هایی از خواستگاری ایرج به زبان افتاده و سوسن از شنیدن آن کاملاً آشفته بود و زیربار خواستگاری آن‌ها نمی‌رفت.
آهی کشیدم و به حمید اندیشیدم، حالا کجا است؟ چه می‌کند؟ چه حسی دارد؟ بعد از آن شب از او بی‌خبر بودم.
صدای بوق ماشینی در خیابان افکارم را از هم پاشید، چشم چرخاندم و کمی از خیابان فاصله گرفتم تا ماشین راه خودش را برود. دیشب در درمانگاه کشیک شب بودم و لحظه شماری می‌کردم که به خانه بروم اما تا زمانی که امیرحسین بیاید تحمل کردم. جعبه کفش را در دستم جابه‌جا کردم. از دور امیرحسین را دیدم که مشغول واکس‌ زدن کفش مردی بود. کمی صبر کردم تا کارش تمام شود. کارنامه‌اش کاملاً شگفت‌زده‌ام کرده بود. تمام نمراتش را با بالاترین نمره گذرانده بود و نه تنها من بلکه مدیر مدرسه‌ای که در آن امتحان داده بود هم ماتش برده بود و می‌گفت چنین بچه‌ای به این باهوشی حقش نیست که از تحصیل محروم بماند. قصد داشت خودش به خانه‌ی عمه امیرحسین برود و شوهرعمه‌اش را راضی کند تا او تحصیلش را ادامه دهد.
من هم برای این‌که امتحاناتش را به این خوبی گذرانده بود به عنوان هدیه، برایش یک جفت کفش نو خریده بودم. کارش که تمام شد از دور صدایش زدم و دستی با لبخند برایش تکان دادم. از شوق باز مثل پرنده‌ی کوچک سرمستی سویم پر کشید. مرا در آغوش کشید. دستی به نرمی روی سرش کشیدم و گفتم:
-‌ شنیدم غوغا کردی. کارنامه‌ات را که دیدم حظ کردم. آفرین امیرحسین! خستگی را از تنم شستی و سرافرازم کردی.
ذوق زده با چشمانی که می‌خندید گفت:
-‌ راست می‌گویی آبجی؟ کارنامه‌ام را گرفتی؟
خندیدم و وگفتم:
-‌ بله، الان کارنامه‌ات را می‌دهم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
در جعبه کفش را باز کردم و رقع مقوایی شکل زردرنگی را بیرون کشیدم و او به او دادم. آن را از من ستاند و با ولع نمره‌هایش را تماشا کرد. کفش‌های نو را از جعبه بیرون آوردم و گفتم:
-‌ این هم هدیه‌ای که قولش را داده بودم. بپوش ببینم اندازه‌ات است؟
از دیدن آن جفت کفش نو برق خوشحالی در چشمانش درخشید، مات و مبهوت به آن‌ها زل زد و کفش‌ها را چون شی گرانبهایی از من گرفت و در آغوشش فشرد. نگاه پر اشتیاق و تشکرآمیزش را به من دوخت و گفت:
-‌ آبجی!
لبخندی زدم و گفتم:
-‌ زودباش دیگر! بپوش ببینم اندازه‌ات هست.
بغضی چانه‌اش را لرزاند. لبخند محوی زدم و گفتم:
-‌ آبجیت تصدق چشمانت بشود؛ تو را به خدا گریه نکن. ناراحت می‌شوم.
اشک در چشمان درشت مشکیش حلقه زد. از دیدن حالش من هم بغض کردم و گفتم:
-‌ ای‌ بابا، امیرحسین می‌خواهی اشک مرا هم دربیاوری؟!
تند با آستینش اشکش را پاک کرد و کفش‌ها به سی*ن*ه فشرد و گفت:
-‌ خیلی قشنگ هستند. آنقدر که دلم نمی‌آید به پا کنم.
خنده‌ای میان گریه کردم، او هم خندید. کفش‌های مندرس و پاره‌اش را از پا خارج کرد و کفش نو را با احتیاط به پا کرد و با ذوق و شوق نگریست. خم شدم و با انگشتم جلوی کفشش را فشردم و گفتم:
-‌ پایت را نمی‌زند؟ اندازه‌است؟ پنجه‌ات را فشار نمی‌دهد.
-‌ نه آبجی کاملا اندازه‌ام است.
-‌ کمی راه برو ببینم.
اندکی جلویم راه رفت و گفت:
-‌ خیلی خوب است، فقط پشت پایم را کمی می‌زند. آن هم چیزی نیست کم‌کم باز می‌شود.
-‌ باز اگر حس کردی راحت نیستی، بگو تا عوضش کنم.
-‌ ممنونم آبجی.
پیش آمد و با مهربانی سرم را در آغوش کشید. او را چون خواهر بزرگتری در آغوشم فشردم و سرش را بوسیدم و بعد گفتم:
-‌ حالا به سر کارت برگرد. از فردا دوباره درس را شروع می‌کنیم تا از امتحانات خرداد جا نمانی.
سری تکان داد و دستی به علامت خداحافظی تکان دادم و به درمانگاه برگشتم. ساعت هفت صبح بود به همراه احمدآقا خسته و خواب‌آلود به خانه برگشتم که نگاهم به مجمه‌های تزیین شده‌ای افتاد که در سالن خانه چیده بودند و پر از کادوها و لباس‌های گران‌قیمت و آینه و شمعدان‌های برنزی و طلایی زیبا و سرویسی از طلا و جواهرات و تعداد زیادی النگو بود. از دیدن آن‌ها قلبم فرو ریخت و نور امیدم به خاموشی گرایید، خطاب به بهجت‌خانم با اوقات تلخی نالیدم:
- بهجت‌خانم این‌ها دیگر چیست؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
بهجت‌خانم با ذوق و شوق گفت:
-‌ خانم، دیشب خانواده‌ی سرهنگ به منزل شما آمده بودند تا مهریه را تعیین کنند.
گویا آب یخی بر سرم پاشیدند، از این‌که ارسلان سفت و سخت سر تصمیمش مانده بود؛ حالم خراب شد و بدتر از همه پدر بدون حضور من کار مهریه را هم تمام کرده بود، بدون این‌که روحم از ماجرا خبر داشته باشد.
بهجت‌خانم گفتند:
-‌ بنده‌های خدا، خبر نداشتند که شما دیشب نیستید و خیلی سرزده آمدند اما آقا مهمان‌داری کردند و مهریه‌ی شما را همان شب تعیین کردند.
چشم با ناراحتی بستم و با دو دستم صورتم را مستاصل پوشاندم و با ناراحتی و حالت قهر سالن را ترک کردم. پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و به اتاقم رفتم و در را محکم به هم کوفتم. بغض سمجی گلویم را فشرد و باز آن ریسمان لعنتی راه نفسم را تنگ کرد. روی تختم خسته درمانده ولو شدم. سر در بالش فرو بردم و از تقدیری که نمی‌توانستم تغییرش دهم، های‌های گریستم و عاقبت میان گریه نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی از خواب بیدار شدم ظهر شده بود، سرم از هیبت درد سنگین بود و ناامیدی مفرطی به قلبم چنگ می‌زد. بی‌آنکه از جایم تکان بخورم به سقف اتاق خیره بودم قطره‌های اشک از بغل گوشم می‌گذشتند و روی بالشم می‌ریختند. از زندگی بیزار بودم و دلم می‌خواست هرچه زودتر به زندگیم پایان دهم اما حتی جربزه این کار راهم نداشتم و بیشتر از همه نگران حال فروزان بعد از مرگ خودم بودم. خواهر بیچاره‌ام بی من تنهای تنها می‌شد.
تقه‌ای به در خورد تند اشک‌هایم را پاک کردم واز جا نیم‌خیز شدم، صدای بهجت از پشت در اتاقم به گوش رسید:
-‌ خانم بیدار شدید؟
با نوای ضعیف و بی‌حوصله‌ای گفتم:
-‌ بیا تو بهجت.
بهجت داخل شد و گفت:
-‌ جناب ژنرال تماس گرفتند و حالتان را پرسیدند و گفتند می‌خواهند به دیدنتان بیایند.
دندان‌هایم را به هم فشردم و صدای فریاد اعتراضم توام با اوقات تلخی لرزه بر اندام بهجت انداخت:
-‌ جناب ژنرال خیلی غلط کردند! عجب گرفتاری شده‌ایم! به ایشان خبر بدهید فروغ مُرده است، دست از سرش بردارید!
بهجت خانم لب گزید و به روی دستش زد و گفت:
-‌ وای خدا نکند خانم، زبانتان را گاز بگیرید. این چه حرفی است که می‌زنید.
خشمم را سر بهجت خالی کردم و فریاد زدم:
- اتفاقاً خدا کند که من بمیرم بلکه هم من خلاص شوم؛ هم شماها! زودباش به ایشان زنگ بزن و بگو به اینجا نیاید. هیچ دلم نمی‌خواهد ریختش را ببینم.
بهجت خانم با چهره‌ای ناراضی به صورت برافروخته‌ام زل زد اما قدرت اعتراض نداشت، بر سرش فریاد زدم:
-‌ پس چرا اینجا وایستادی و بِربِر مرا نگاه می‌کنی؟ برو بگو فروغ مُرده و پا اینجا نگذار.
درمانده و مستاصل گفت:
-‌ خانم تو را به خدا نگویید اگر آقا بشنود این کار را کردیم همه‌ی ما را می‌کُشد. خودتان که می‌دانید چقدر خاطر آن‌ها برایش عزیز است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
نعره‌ام عمارت را لرزاند:
-‌ به درک که می‌کشد، اصلاً خودم می‌روم و همین‌الان یک پیت نفت روی سرم خالی می‌کنم و خودم را از دست شماها به آتش می‌کشم.
این را گفتم و با اوقات تلخی پتو را از رویم کنار زدم و او همچنان سرجایش خشک بود. طلبکار دوباره به او توپیدم:
-‌ باز که وایستادی مرا نگاه می‌کنی!
مستاصل گفت:
-‌ آخر چه بگویم که نیاید؟
از عصبانیت تا مرز انفجار بودم با حرص و تن صدایی که ارام‌ آرام بلند می‌شد:
-‌ بگو سرش درد می‌کند، بگو مریض است و دارد می‌میرد! بگو دست از سر کچل فروغ بردار مردک زبان نفهم!
بیچاره با رنگ و رویی پریده سری تکان داد و رفت، بغضم سر باز کرد و چون بچه نحسی زار زار گریستم. سر دردم به مراتب بیشتر و بیشتر می‌شد. با دو دستم سرم را گرفتم و کلافه مثل بچه‌ها بلند گریه می‌کردم. هنوز چند دقیقه‌ای از رفتن بهجت‌خانم نگذشته بود که دیدم در باز شد و چهره مشوشش در آستانه در اتاق ظاهر شد و با تردید گفت:
-‌ فروغ‌خانم نشد زنگ بزنم.
از شنیدن آن حرف در آن حال نحس، کفری شدم و بر سرش فریاد زدم:
-‌ باز چی شده؟ آخر انقدر بی‌عرضه هستی که یک دروغ ساده هم نمی‌توانی بگویی!
او نگران و مستاصل آهسته گفت:
-‌ خانم وقتی زنگ زدم منزل سرهنگ، همان لحظه پدرتان رسید و نشد جلوی ایشان بگویم حالتان خوش نیست و جناب ژنرال اینجا نیایند.
از شنیدن آن خبر با خشم بالشم را به زمین پرتاب کردم، بهجت‌خانم سری به حال تاسف تکان داد و مرا تنها گذاشت، انگار هرچه می‌گذشت این حلقه‌ی نفرت و نخواستن گلویم را تنگ می‌فشرد. آنقدر که طاقتم طاق شده بود، حالا که پدرم و ارسلان کوتاه نمی‌آمدند، من هم کوتاه نمی‌آیم. دیگر بس است تا همین‌جا هم حماقت کردم و طاقت آوردم زندگی من کنار یک ژنرال از خودراضی و متکبر نابود می‌شد. تا حالا که صبر کرده بودم و قلاده این ازدواج اجباری را به گردنم کشیده بودم صرف خاطر این بود که گمان می‌کردم دوست داشتن ارسلان می‌تواند کاستی‌های این ازدواج اجباری را جبران کند اما هرچه گذشت دیدم دنیای من از دنیای او فرسخ‌ها فاصله دارد. حالا که او این را نمی‌فهمید من باید می‌جنبیدم و همه‌چیز را وارونه می‌کردم. دیگر هرچه بادا باد! شده امروز اجلم مقرر شده باشد پای تصمیمم می‌ایستم و با ارسلان جایی نمی‌روم.
از جا برخاستم و با دلی پر آشوب و حالی مضطرب با انگشتان دستم در جدال بودم و طول و عرض اتاقم را طی می‌کردم. قطعاً یک آشوب تماشایی به راه می‌انداختم. بهتر از این همه سکوت خودخوری بود. چرا نمی‌فهمیدند حاضر نبودم ریخت او را ببینم. گوشت قربانی نبودم که هرطور می‌خواستند با من رفتار می‌کردند. نمی‌دانم چقدر در این آشوب‌ها دست و پا زدم که وقتی به خودم آمدم بهجت‌خانم سراسیمه وسط اتاقم ایستاده بود و مستاصل به روی دستش کوفت و سرزنش‌کنان گفت:
-‌ فروغ‌خانم شما که هنوز آماده نشدید، جناب ژنرال تشریف آوردند.
دیگر مهم نبود چه قرار است پیش بیاید. باید فریاد اعتراضم را یک‌بار هم که شده بلند می‌کردم. من هم که از دنده چپ بلنده شده بودم و حسابی نحس بودم از روی قصد، که به در بگویم دیوار بشنود، فریاد بلندی کردم تا چهارستون اتاق را هم لرزاند:
-‌ مگر نگفتم دلم نمی‌خواهد او را ببینم؟ مثل این‌که حرف حالیتان نمی‌شود! نمی‌خواهم ایشان را ببینم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
رنگ از رخ بهجت پرید دو دستی بر سرش زد و مات و مبهوت و با چشمانی از حدقه بیرون زده به من زل زد. اولین‌بار بود مرا انقدر عاصی و سرکش می‌دید، پشت دستش را گزید و آهسته گفت:
-‌ خاک بر سرم! فروغ‌خانم تو را به خدا از شما بعید است می‌شنوند و خون به پا... .
حرفش را بریدم و با خشم فریاد زدم:
-‌ بشنوند... اصلاً بلندتر می‌گویم من از این اتاق لعنتی بیرون نمی‌آیم.
بهجت از ترس، رنگ لبش به رنگ دیوار شده بود، آب دهانش را به سختی قورت داد و با حالی مستاصل بحث را جایز نداست و برای رساندن پیغامم از اتاق بیرون رفت. قطعاً صدای فریاد من خیلی زودتر از او، قاصد پیامم بود. می‌دانستم الان سر و کله پدرم پیدا می‌شود تا تهدید و ارعاب کند اما پایم را در یک کفش کرده بودم و حتی به قیمت جانم هم که شده بود، باید حرفم را به کرسی می‌نشاندم.
در دلم بلوایی بود، صدای گام‌های سنگین کسی را از پله‌ها می‌شنیدم که حتم داشتم پدر است. همین که در اتاقم وحشیانه و با لگدی باز شد؛ بر شمه‌ام صحه گذاشت. چهره برافروخته و چشمان سرخ پدر و رگ پیشانی و گردن بیرون زده‌اش همه واکنشی در برابر بازتاب فریاد چند لحظه قبلم بود. قلبم تندتند مثل گنجشک اسیری می‌تپید، زانوانم از هیبت خشم پدر می‌لرزید اما سفت و سخت خودم را نگه داشته بودم. دستش را مشت کرد و با نگاهش که داشت مرا می‌درید غرید:
-‌ چشم سفید حالا خیره سری می‌کنی؟
نگاه عاصی و لجوجم را به پدر دوختم و چهره از او برگرداندم.
با لحن تند و عتاب‌گونه گفت:
-‌ زودباش بیرون برو!
دندان به هم سائیدم و دستانم رعشه داشتند، از ناراحتی بود یا ترس، نمی‌دانم؛ اما نمی‌خواستم کوتاه بیایم، با صدایی که از شدت ضعف و ترس پیش پدر کُرنش کرده بود و به زور از ته حلقم شنیده می‌شد گفتم:
-‌ نمی‌خواهم ایشان را ببینم.
فریادش روح را در تنم رقصاند:
-‌ تو غلط می‌کنی! تو خیلی بی‌جا می‌کنی. زود باش بیرون برو!
بغضی چون تکه سنگی تیز گلویم را می‌خراشید. دست لرزانم را مشت کردم و با اشکی که تا نیمه بالا آمده بود، به پدر نگریستم که می‌خواست با نگاهش تکه پاره ام کند. پدرم دوباره فریاد زد:
-‌ دِ... یالله جان بکَن!
بغضم سر باز کرد و یک گام لرزان عقب رفتم و با گریه گفتم:
-‌ نمی‌خواهم... چرا نمی‌فهمید؟ نمی‌خواه... .
هنوز حرفم تمام نشده بود که پدر فریاد زد:
-‌ چشم سفید نمک به حرام... .
و چون پلنگ خشمگینی از جا کنده شد و به یکباره ضربه سهمگینی به صورتم زد که برق از چشمانم پراند، تا جایی که از شدت ضربه‌ای که به صورتم زده شد؛ جسمم تعادلش را از دست داد و چون پَر کاهی نقش روی زمین شدم و صورتم نزدیک زمین ماند، تا چند ثانیه حس کردم کور شده‌ام و یک طرف صورتم بی‌حس شده است. چندثانیه بعد صورتم از هیبت درد سوزن سوزن شد. در آن بحبوحه صدای حیران ارسلان شنیده شد:
-‌ تیمسار!
پشت هم اشک‌هایم از چشم فرو بسته‌ام روی زمین ریختند، صدای هق‌هق گریه‌هایم سکوت رعب‌آور اتاق را در هم شکست، سر جنباندم و چهره خشک شده ارسلان را از پَس پرده لرزان اشک، در آستانه اتاقم دیدم که ترحم‌بار به حال رقت‌بار من زل زده بود. صورت پدرم از فرط خجالت و عصبانیت هی رنگ به رنگ می‌شد و با خجالت من‌من‌کنان گفت:
-‌ ژنرال... تو را به خدا قصورش را ببخشید... چشم سفیدی می‌کند خودم ادبش می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
ارسلان با حالی پر آشوب و چهره‌ای دردمند بی‌توجه از کنار پدرم گذشت و خودش را به من رساند و مقابلم به زانو افتاد و با دو دستش مرا بلند کرد. پدر مات و حیران حرف در دهانش مانده بود و من هم که مثل ابر بهار بر غرور جریحه‌دار شده‌ام زار زار می‌گریستم.
نگاه دردمند ارسلان روی چهره‌ام مانده بود، هم دلش سوخته بود و هم خودش را مقصر می‌دید. چشم از من چرخاند و سرزنش‌بار پدر را نگریست و گفت:
-‌ جناب تیمسار، از شما انتظار نداشتم که این‌گونه با دخترتان رفتار کنید.
رنگ پدر شبیه لبوی قرمز شد و چک‌چک عرق شرم از سر و رویش روان شد و با خشم غرید:
-‌ دختر من است. وقتی چشم سفیدی می‌کند و این‌جوری روی خواست پدرش پا می‌گذارد فردا ادبش نکنم می‌خواهد در زندگی‌تان، همین بساط را پیاده کند. آن وقت شما جد و آبایم را به فحش می‌گیرید، شما دخالت نکنید ژنرال!
صدای گریه‌ی من در میان بحث‌های آن‌ها گم می‌شد، ارسلان معترض از جا برخاست و مقابل پدر ایستاد و دلگیر گفت:
-‌ تقصیر من بود، فروغ حق داشت که نخواهد مرا ببیند بهتر بود به جای اجبار کردنش اول از او می‌پرسیدید چرا نمی‌خواهد مرا ببیند!
پدر بر سر ارسلان فریاد زد:
-‌ خیلی بی‌جا کرده که روی حرف پدرش حرف می‌زند. شما هم به جای طرفداری بی‌جا لطفاً پایتان را عقب بکشید و در مسائل تربیتی بنده دخالت نکنید. من خودم دخترم را خوب می‌شناسم.
ارسلان از حرف پدرم برآشفت، نگاه دردمندش چندثانیه به چهره‌ی آشفته من که مثل ابر بهار اشک می‌ریختم، ماند و بعد با ناراحتی چشم فرو بست لحظه‌ای در آنچه که می‌خواست بر زبان جاری کند درنگ کرد و بعد با تاثر خطاب به پدرم گفت:
-‌ جناب تیمسار باید به حضورتان برسانم چند روز قبل من کاری کردم که موجبات شکستن دل دخترتان شده بود، پس ایشان حق داشتند دلخوریشان را نشان دهند. اصلاً این رفتار شما به مذاق بنده خوش نیامد که بدون این‌که بدانید موضوع از چه قرار است، دست روی دخترتان بلند کردید. بنده در مسائل پدر و دختری شما قصد دخالت ندارم اما تا آنجا که یک طرف قضیه به من مربوط می‌شود، باید پا درمیانی می‌کردم. این‌چنین اخلاق زننده‌ای از یک مرد که دست روی دخترش بلند می‌کند بدون این‌که بخواهد ماجرا را بداند، برای من غیرقابل قبول است و تصمیم مرا از ازدواج با دخترتان به خاطر داشتن چنین پدر بی‌عاطفه‌ای متزلزل کرد.
پدر از حرف ارسلان سخت برآشفت و فریاد زد:
-‌ هِرّی جناب! مثل این‌که پر و بال زیادی به شما دادیم، پالان می‌خواهید که سوارمان شوید. هِری!
از حرف ارسلان وا ماندم. یک لحظه حس کردم گوش‌هایم اشتباه شنیدند. صورت ارسلان به طرف من چرخید. درد در نگاهش و رنج در چهره‌اش فریاد می‌زد، زهرخند تلخی کنج لبش شکفت و چشم بست و آهی کشید. بی‌هیچ حرفی روی به حالت قهر برگرداند و رفت و ما را ترک گفت.
بهجت‌خانم که با چشمان از حدقه در آمده دورتر از اتاق من ایستاده بود و چون روحی همه‌چیز را نگاه می‌کرد، دست‌پاچه تکانی به خود داد و به دنبال ارسلان دوید و پدر با نگاه بغض‌آلودش او را بدرقه کرد و فریاد زد:
-‌ حیف از من که برای شما احترام قائل بودم. بی‌لایقت‌های بی‌سر و پا! آهای بهجت... این مرد را بدرقه کن راه را نشانش بده هرچه تحفه آوردند را پشت بندش بریز بیرون، تا من می‌دانم این خیره سر!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
نگاه خشمگینش را به چهره درهم من دوخت. از ترس چون چوب خشکیده بودم و با وحشت به او می‌نگریستم. پدرم به طرفم خیز برداشت و با یک دست گلویم را در دست پهنش گرفت و با یک حرکت بلندم کرد. با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود، به من زل زد، راه نفسم بسته شده بود و مرگ در پشت سر پدرم قهقهه می‌زد، پدر با صدایی لرزان از خشم گفت:
-‌ دیدی آخر چطور آبروی مرا بردی فروغ! به ارواح خاک آقایم امشب خودم کفنت می‌کنم. می‌کشمت فروغ! بی‌همه‌چیز! همین را می‌خواستی؟ می‌خواستی مرا سکه یک پول کنی؟
از شدت نفس تنگی در دست پدر در تقلا بود و با دو دستم تلاش می‌کردم دست پدرم را از گلویم جدا کنم، درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم وقت رفتنم است، او مرا رها کرد و تا قبل از اینکه نفس به سی*ن*ه‌ام برگردد، کِشیده آب نکشیده‌ای به صورتم زد که دوباره نقش روی زمین شدم و تا خواستم به خودم بیایم زیر مشت و لگد پدر ماندم. صدای جیغ و گریه‌هایم میان فریادهای دیوانه‌وار پد‌رم گم می‌شد و اگر آن‌لحظه بخت و اقبالم یاری نکرده بود و فروزان و بهجت‌خانم آن لحظه سر نرسیده بودند و پدرم را متوقف نکرده بودند، قطعاً زیر کتک‌های سهمگین پدر جان می‌باختم.
فروزان با دیدن آن صحنه، خودش را روی من انداخته بود و جیغ می‌زد و با گریه، پای پدر را گرفته بود و التماس می‌کرد که، دست بردارد. اما لگدهای پی‌درپی پدرم که چشمانش از شدت خشم چیزی را نمی‌دید، به روی پشت و شکمم فرود می‌آمد و مرا از شدت درد مچاله کرده بود، آنچنان که گویا تمامی استخوان‌هایم داشتند یکی‌یکی خرد می‌شدند. احمدآقا و بهجت‌خانم به زور پدرم را که نعره می‌زد، را از اتاق بیرون بردند، از شدت درد و کتک‌ها نای گریه کردن هم نداشتم. صدای گریه‌ی فروزان که خودش را چتر روی من کرده بود و با ناله‌های منقطع من در هم می‌آمیخت. او با صورتی که از شدت گریه کبود بود، سرم را در آغوش گرفته بود و زار می‌زد. از هیبت درد آرزو داشتم همان لحظه جان دهم. صدای ضعیف آه و ناله‌هایم بود که در سی*ن*ه گره می‌خوردند و به زور از ته حلقومم بیرون می‌جستند.
فروزان درحالی که به حالم خون می‌گریست به زور مرا از زمین جمع کرد و به سختی و التماس‌کنان، مرا خمیده‌خمیده به روی تخت برد، از شدت درد و ضعف، آه و ناله‌کنان اشک می‌ریختم، آنقدر درد داشتم که گمان می‌کردم تمام استخوان‌هایم را شکسته است. بهجت‌خانم به در خواست فروزان با کیسه‌های یخ پیش آمد و مدام بر سر و صورتش می‌کوفت و سرزنشم می‌کرد. یک‌ساعت بعد که سر و صداهای نعره پدر خوابید، فروزان از بهجت حال پدرم را پرسید، که او گفت از خانه بیرون رفته است.
دو شب از درد کوفتگی‌ و کتک‌های پدرم، در تختم بودم. جای کتک‌های پدر چون لکه‌های بزرگ و کبود و خون‌مرده روی بدنم نقش انداخته بود. دیگر جرات نمی‌کردم پا از اتاقم بیرون بگذارم و با پدر چشم در چشم بشوم. عصبانیت پدر همچنان ادامه داشت و فریادهایش هر از گاهی از پایین پله‌ها به گوش می‌رسید که نعره می‌زد و مرا به باد ناسزا می‌گرفت و تهدیدم می‌کرد. مرا از غذا خوردن محروم ساخته بود، اما بهجت و فروزان پنهانی از چشم او قوت و غذای هرروزم را به اتاق می‌آوردند.گرچه یک جهنم به پا کرده بودم اما آخر سر همه‌چیز ختم به خیر شد و این قلاده ازدواج اجباری از گردنم باز شد. حداقلش به کتک خوردنم می‌ارزید که حرفم به کرسی نشسته بود. از این‌که با همه‌ی این تنش‌ها توانسته بودم آزادیم را به جان بخرم، خوشحال بودم و هیچ شکایتی نداشتم. حتی فکر می‌کردم ای کاش زودتر از این‌ها این اتفاق‌ها می‌افتاد تا انقدر کنار ارسلان هم شکنجه نمی‌شدم.
احمدآقا به فرمان پدر، هرآنچه که خانواده سرهنگ به اینجا آورده بودند، را پس دادند و رفاقت پدر و خانواده سرهنگ به راحتی قیچی خورده بود.
صبح از خواب بلند شدم به سختی بدنم را تکان دادم. جای کوفتگی‌ها درد می‌کرد. با آخ و ناله از روی تخت پایین پریدم و از تشعشع سپیدی که از در تراس مشخص بود؛ متوجه برف زیبایی شدم که عین پنبه‌های حلاجی شده از آسمان به زمین می‌بارید. برای اولین بار در زندگیم احساس خوشبختی می‌کردم. در تراس را باز کردم و نگاهم را به برف‌های درشت و تندی که پشت هم از آسمان می‌ریخت، دوختم. زمین یک دست سفید شده بود و هوا از بارش برف متعادل بود. برف اواخر ماه اسفند،آن هم درست نزدیک عید؛ همه را غافلگیر کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین