- Jun
- 1,030
- 6,640
- مدالها
- 2
پوزخندی به لب راند و لیوان آبی برای خودش ریخت و کلاه نظامیش را روی میز گذاشت و خونسرد به من زل زد و گفت:
- اولین بار است که میبینم یک دختر اعیانزاده دور و بر یک مشت فقیر و بدبخت و گدا میچرخد.
دندان به هم ساییدم و گفتم:
- بله، چون فقرشان به من سرایت نمیکند اما شاید از مساعدت من گره کارشان باز شود.
خندهی تمسخرآمیزی به لب راند و گفت:
- خدای من!
سیگاری روشن کرد و تکیه بر صندلی داد و پکی بر آن زد و به من زل زد وگفت:
- هرکسی بود قلبم را از او دور میکردم اما انگار دل من سفت و سخت تو را با همهی این اشتباهات دوست دارد.
غباری از دود میان ما پرده انداخت، پوزخند تمسخرباری به لب راندم و گفتم:
- این هم از اقبال ماست.
خندهای به لب راند و سیگار را لابهلای دو انگشتش کنار نگه داشت و مشتاق به من زل زد و گفت:
- بس کن فروغ! این کارها را میکنی که من دست از تو بکشم؟! نمیتوانی مرا به صرافت بیاندازی. هربار که میبینمت حریص میشوم که تو را مال خودم کنم.
با آمدن غذاها و چیده شدن آنها بر سر میز بحث خاتمه یافت. ارسلان سیگارش را در جا سیگاری خفه کرد و اشاره کرد غذا بخوریم. نیمههای خوردن بود که پسر بچه فقیری از اقبال او پا به رستوران گذاشت و جلوی هر میزی تمنای کمک میکرد. ارسلان از دیدن او اوقاتش تلخ شد و با حرص قاشق و چنگالش را روی بشقاب انداخت و غرید:
- دِ... هَه! دور و اطرافمان را یک مشت گدا گرفته است.
نگاهی به اطراف کرد و اشاره به پیشخدمتی از دور کرد، او هم پیش آمد و ارسلان زیر گوشش چیزی زمزمه کرد. تصور کردم ارسلان قصد کمک دارد و بالاخره کوتاه امده است. با نگاهم پیش خدمت را تعقیب کردم که از ارسلان دور شد و به سوی آن بچه کشیده شد که به میزی چسبیده بود و به زور تمنا میکرد پولی به او دهند و صاحبان میز بیاعتنا به او چهارچنگولی به غذایشان چسبیده بودند و مقابل چشمان او غذا را چون شتری داخل لپهایشان میجنباندند؛ بدون اینکه ذرهای اعتنا به او داشته باشند. از ترس ارسلان نتوانستم حرکتی بکنم. پیشخدمت سوی او رفت و گوش پسره بیچاره را پیچاند و با عتاب و چند اردنگی، وقیحانه او را از رستوران بیرون انداخت. از دیدن آن صحنه دلخراش فقط چند لحظه خشکم زده بود، چشمانم مانند دو گلوله آتش شده بود. چشم به ارسلان دوختم که راحت مشغول خوردن غذایش بود. نفرت از وجودم شعله میزد. تحمل نکردم، دیگر این کارش صبرم را لبریز کرده بود. از جا برخاستم و مقابل چشمان او صندلی را با خشم به عقب راندم و با گامهای مصصم بیتوجه به لحن تحکمبارش از رستوران بیرون رفتم، سر جنباندم و آن بچه را دیدم کنار خیابان، به پیرمردی عبوس التماس میکرد کمکش کند، پیش رفتم و دستی تکان دادم و گفتم:
- آهای پسر... آقا پسر... .
همه سربرگرداندند و مرا نگریستن، بیچاره آن پسر فقیر اطراف را نگریست و حیران گفت:
- من؟
مصمم گفتم:
- آره جانم، شما! یک لحظه اینجا بیا!
از شوق بال گشود و تصور کرد میخواهم چند ریال پول کف دستش بگذارم اما لبخندی به لب راندم و برای ادب کردن ارسلان و جبران کارش گفتم:
- بیا داخل کمی غذا بخور حتماً گرسنه هستی!
- اولین بار است که میبینم یک دختر اعیانزاده دور و بر یک مشت فقیر و بدبخت و گدا میچرخد.
دندان به هم ساییدم و گفتم:
- بله، چون فقرشان به من سرایت نمیکند اما شاید از مساعدت من گره کارشان باز شود.
خندهی تمسخرآمیزی به لب راند و گفت:
- خدای من!
سیگاری روشن کرد و تکیه بر صندلی داد و پکی بر آن زد و به من زل زد وگفت:
- هرکسی بود قلبم را از او دور میکردم اما انگار دل من سفت و سخت تو را با همهی این اشتباهات دوست دارد.
غباری از دود میان ما پرده انداخت، پوزخند تمسخرباری به لب راندم و گفتم:
- این هم از اقبال ماست.
خندهای به لب راند و سیگار را لابهلای دو انگشتش کنار نگه داشت و مشتاق به من زل زد و گفت:
- بس کن فروغ! این کارها را میکنی که من دست از تو بکشم؟! نمیتوانی مرا به صرافت بیاندازی. هربار که میبینمت حریص میشوم که تو را مال خودم کنم.
با آمدن غذاها و چیده شدن آنها بر سر میز بحث خاتمه یافت. ارسلان سیگارش را در جا سیگاری خفه کرد و اشاره کرد غذا بخوریم. نیمههای خوردن بود که پسر بچه فقیری از اقبال او پا به رستوران گذاشت و جلوی هر میزی تمنای کمک میکرد. ارسلان از دیدن او اوقاتش تلخ شد و با حرص قاشق و چنگالش را روی بشقاب انداخت و غرید:
- دِ... هَه! دور و اطرافمان را یک مشت گدا گرفته است.
نگاهی به اطراف کرد و اشاره به پیشخدمتی از دور کرد، او هم پیش آمد و ارسلان زیر گوشش چیزی زمزمه کرد. تصور کردم ارسلان قصد کمک دارد و بالاخره کوتاه امده است. با نگاهم پیش خدمت را تعقیب کردم که از ارسلان دور شد و به سوی آن بچه کشیده شد که به میزی چسبیده بود و به زور تمنا میکرد پولی به او دهند و صاحبان میز بیاعتنا به او چهارچنگولی به غذایشان چسبیده بودند و مقابل چشمان او غذا را چون شتری داخل لپهایشان میجنباندند؛ بدون اینکه ذرهای اعتنا به او داشته باشند. از ترس ارسلان نتوانستم حرکتی بکنم. پیشخدمت سوی او رفت و گوش پسره بیچاره را پیچاند و با عتاب و چند اردنگی، وقیحانه او را از رستوران بیرون انداخت. از دیدن آن صحنه دلخراش فقط چند لحظه خشکم زده بود، چشمانم مانند دو گلوله آتش شده بود. چشم به ارسلان دوختم که راحت مشغول خوردن غذایش بود. نفرت از وجودم شعله میزد. تحمل نکردم، دیگر این کارش صبرم را لبریز کرده بود. از جا برخاستم و مقابل چشمان او صندلی را با خشم به عقب راندم و با گامهای مصصم بیتوجه به لحن تحکمبارش از رستوران بیرون رفتم، سر جنباندم و آن بچه را دیدم کنار خیابان، به پیرمردی عبوس التماس میکرد کمکش کند، پیش رفتم و دستی تکان دادم و گفتم:
- آهای پسر... آقا پسر... .
همه سربرگرداندند و مرا نگریستن، بیچاره آن پسر فقیر اطراف را نگریست و حیران گفت:
- من؟
مصمم گفتم:
- آره جانم، شما! یک لحظه اینجا بیا!
از شوق بال گشود و تصور کرد میخواهم چند ریال پول کف دستش بگذارم اما لبخندی به لب راندم و برای ادب کردن ارسلان و جبران کارش گفتم:
- بیا داخل کمی غذا بخور حتماً گرسنه هستی!