- Jun
- 2,169
- 40,632
- مدالها
- 3
***
یکی از همان آخرین جلسات تابستانیمان پشت میز شطرنج بود. لیوان آبمیوهای را که باز علی زحمتش را برای آنتراک وسط بحث کشیده بود، من تا نصف خورده بودم و با نی الکی هم میزدم تا فکر کنم به حرفهایش. من دیگر گارد سابق را به خدای او نداشتم. خدایش را پذیرفته بودم؛ اما هنوز برایم سوال وجود داشت. سرم را از روی لیوان بلند کردم. به او که سرش در گوشی بود و لیوان خالیاش کنارش، غبطه خوردم. عجب آرامشی داشت. خدا داشتن او را اینقدر آرام کرده بود؟
- آقای درویشیان؟
سرش را بالا آورد و درحالیکه گوشی را روی میز میگذاشت گفت:
- بله خانم ماندگار؟
- میدونم گفتید استراحت کنیم، ولی من هنوز سوال دارم، خسته که نیستید؟
- نه، اگه شما نباشید من هم نیستم.
- ببخشید، میدونم گاهی خستهکننده میشم.
- نه خواهش میکنم بفرمایید.
- میدونید، من الان قبول دارم خدا هست و این جهان هم الکی و یلخی به وجود نیومده؛ اما حالا سوالم اینه که چرا اساساً باید خدا رو بپرستیم؟ اصلاً من نمیخوام کسی رو بپرستم.
- خب، چون پرستش اختیاری نیست که بخواهیم دلبخواهی عمل کنیم، توی وجودمون این نیاز هست، مثل غذا خوردن، نمیتونیم بگیم من غذا نمیخورم. بالاخره مجبور میشیم بخوریم، ما مجبور به اینیم که کسی رو بپرستیم.
علی لحظهای مکث کرد. نگاهش را از من گرفت و به باغچه کناری داد.
- مسئله در خدایی هست که انتخاب میشه، یکی پول رو میپرسته و برای اون هر کاری میکنه، یکی قدرت رو میپرسته، یکی یه آدمی رو میپرسته، یکی یه خدای وهمی رو میپرسته.
به طرف من چرخید. نگاهش جایی روی شانهام بود.
- حتی اونی هم که ادعا میکنه من خدایی ندارم و فقط خودمم، داره خودش رو میپرسته و برای خودخواهیهاش کار میکنه.
سرم را زیر انداختم نگاهم را به آبمیوه زردرنگ دادم و آرام گفتم:
- یکی مثل من.
علی نشنید چه گفتم، من برای دل خودم این حرف را زدم، از وقتی که خدا را از لای استدلالهای علی دیده بودم، بهخاطر خودم و زندگی قبلیام شرمندگی در همه لحظات گریبانم را گرفته بود. علی ادامه داد.
- بهتره به جای اینکه بپرسیم چرا باید بپرستیم؟ بپرسیم کی رو باید بپرستیم؟
سرم را بالا آوردم.
- که جواب این سوال رو هم توی این همه وقت برام مشخص کردید و بهتون اطمینان میدم شیرفهم شدم.
نگاهم را به لبخند مجوب و زیبای پسر روبهرویم دادم که سرش را زیر انداخت، او دیگر در نظرم آن پسر بدعنق سابق نبود.
یکی از همان آخرین جلسات تابستانیمان پشت میز شطرنج بود. لیوان آبمیوهای را که باز علی زحمتش را برای آنتراک وسط بحث کشیده بود، من تا نصف خورده بودم و با نی الکی هم میزدم تا فکر کنم به حرفهایش. من دیگر گارد سابق را به خدای او نداشتم. خدایش را پذیرفته بودم؛ اما هنوز برایم سوال وجود داشت. سرم را از روی لیوان بلند کردم. به او که سرش در گوشی بود و لیوان خالیاش کنارش، غبطه خوردم. عجب آرامشی داشت. خدا داشتن او را اینقدر آرام کرده بود؟
- آقای درویشیان؟
سرش را بالا آورد و درحالیکه گوشی را روی میز میگذاشت گفت:
- بله خانم ماندگار؟
- میدونم گفتید استراحت کنیم، ولی من هنوز سوال دارم، خسته که نیستید؟
- نه، اگه شما نباشید من هم نیستم.
- ببخشید، میدونم گاهی خستهکننده میشم.
- نه خواهش میکنم بفرمایید.
- میدونید، من الان قبول دارم خدا هست و این جهان هم الکی و یلخی به وجود نیومده؛ اما حالا سوالم اینه که چرا اساساً باید خدا رو بپرستیم؟ اصلاً من نمیخوام کسی رو بپرستم.
- خب، چون پرستش اختیاری نیست که بخواهیم دلبخواهی عمل کنیم، توی وجودمون این نیاز هست، مثل غذا خوردن، نمیتونیم بگیم من غذا نمیخورم. بالاخره مجبور میشیم بخوریم، ما مجبور به اینیم که کسی رو بپرستیم.
علی لحظهای مکث کرد. نگاهش را از من گرفت و به باغچه کناری داد.
- مسئله در خدایی هست که انتخاب میشه، یکی پول رو میپرسته و برای اون هر کاری میکنه، یکی قدرت رو میپرسته، یکی یه آدمی رو میپرسته، یکی یه خدای وهمی رو میپرسته.
به طرف من چرخید. نگاهش جایی روی شانهام بود.
- حتی اونی هم که ادعا میکنه من خدایی ندارم و فقط خودمم، داره خودش رو میپرسته و برای خودخواهیهاش کار میکنه.
سرم را زیر انداختم نگاهم را به آبمیوه زردرنگ دادم و آرام گفتم:
- یکی مثل من.
علی نشنید چه گفتم، من برای دل خودم این حرف را زدم، از وقتی که خدا را از لای استدلالهای علی دیده بودم، بهخاطر خودم و زندگی قبلیام شرمندگی در همه لحظات گریبانم را گرفته بود. علی ادامه داد.
- بهتره به جای اینکه بپرسیم چرا باید بپرستیم؟ بپرسیم کی رو باید بپرستیم؟
سرم را بالا آوردم.
- که جواب این سوال رو هم توی این همه وقت برام مشخص کردید و بهتون اطمینان میدم شیرفهم شدم.
نگاهم را به لبخند مجوب و زیبای پسر روبهرویم دادم که سرش را زیر انداخت، او دیگر در نظرم آن پسر بدعنق سابق نبود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: