جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط baran-83 با نام [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,613 بازدید, 57 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع baran-83
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط baran-83
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
با نگاهم دنبال سنگ ریزه یا حداقل کمی آلودگی دنبال این آبشار عسل بودم؛ امّا به‌جای سنگ ریزه‌ها مرواریدهایی به رنگ‌های سفید و صورتی و بنفش داخل‌ آبشار خود نمایی می‌کردند. عسل به قدری زلال بود که کاملاً زیر آبشار مشخص بود و می‌شد رنگ‌های براق مرواریدها رو به خوبی تشخیص داد. کم‌کم با صدای ریز‌ریز خنده‌های نازی به خودم اومدم. ایستادم و به بالای سرم نگاه کردم. درست بین شاخه‌های نازک مثل پَر، درخت سبز و زیبا کمی به دید خودم شک کردم؛ امّا با این همه شگفتی که تا به الان دیدم مطمئن شدم اون‌چه که من توی این لحظه می‌بینم واقعاً چند تا انسان‌های ریزه‌میزه؛ امّا با بال‌هایی زیبا با طرح‌ها و رنگ‌های مختلف و خاص هستد؛ امّا با یادآوری داستان‌هایی که می‌خوندم به این حقیقت باور پیدا کردم که اون‌ها انسان‌های کوچیک و ریزه‌میزه نیستند بلکه اون‌ها پری هستند. پری‌هایی با گوش‌های نوک تیز مثل گوش الف‌ها و چشم‌های ریز و کشیده به همراه بال‌هایی مثل پروانه یا بال‌هایی به نازکی یک مگس گ؛ امّا به زیبایی یک بال پروانه چشم گیر. لباس‌هایی از گل و برگ به تن داشتن که منافذ حساس بدنشون رو با اون‌ها پنهان کرده بودند. پری‌ها به من می‌خندیدند و از این شاخه به اون شاخه‌ پرواز می‌کردند و کنار گوش هم به آرومی پچ‌پچ می‌کردند. با صدای قدم‌هایی چشم از اون‌ها گرفتم و به چشم‌های قرمزی دوختم که این مدت برام یک عادت شده بودند. ابلیس درست مقابلم کنار آبشار عسل و زیر درختی که با نسیم ملایم شاخه‌هاش رو به اطراف ما به حرکت در می‌آورد، ایستاد و با چشم‌هایی که توی اون ثانیه تغییر رنگ پیدا کردند و به مشکی تبدیل شدن به چشم‌هام نگاه کرد و من رو توی شوک برد؛ اما طولی نکشید که با قرار گرفتن سر انگشت‌هاش روی پوست سفید و لطیف صورتم از یک شوک به شوک بعدی هُولَم داد. به چشم‌هاش خیره بودم که حس کردم این صحنه‌ها رو قبلاً دیدم
این باغ!
این پری‌ها!
این آبشار!
و این چشم‌ها که درست توی چشم‌های من غرق بودن، چشم هایی پر از ... .
با سردرد و سرگیجه‌ایی که به سراغم اومد نتونستم متوجه نگاه عمیق درون چشم‌هاش بشم و تنها چیزی که اون لحظه مقابل چشم‌هام ظاهر شد، صحنه‌های عجیبی بودن که بینشون فقط یک جفت چشم قرمز رو تشخیص دادم و در آخر توی آغوش سردی فرود اومدم‌.
***
خواب بود يا رؤیا؟!
نمی‌دونم چی می‌تونم از این فضا و صحنه برداشت کنم. تنها چیزی که با تمام وجود حس می‌کردم فقط و فقط حقیقت بود نه خواب، نه رؤیا تنها یک خاطره‌ به‌جا مونده داخل ذهنی که‌ خیلی وقته از همه چیز عقب افتاده بود. ذهنی پر از آشفتگی و تلاطمی که هر لحظه بیشتر از قبل احساسات درونم رو دگرگون می‌کرد. چیزی که‌ می‌دیدم خودم بودم درحال قدم زدن داخل همون باغ زیبا درحالی که لباس بلند و دلبری که‌ داخل‌ تنم خود نمایی می‌کرد و از زیبایی تمام می‌درخشید. زیر درخت آبشار عسل ایستادم و چند لحظه به اطراف نگاه کردم و در آخر نگاهم رو معطوف چشمانی آشنا کردم. چشمانی به رنگ عسل که از زیبایی برق می‌زدند. درست مقابلم ایستاد و تنها کلمه‌ایی که از دهان من جاری شد اسم اون مرد جوان بود.
- آدم.
«ابلیس»
نگاهم به صورت غرق در خوابش بود و چشم انتظار نگاهی آشنا که سال‌ها ازش بی‌بهره موندم؛ فقط به‌خاطر یک احساس ممنوعه، احساسی که اون رو مقدس خوندند؛ ولی وجودش در قلب پر از نفرتم گناه خطاب شد. لحظه‌ایی که پی به احساسم بردم تصمیم داشتم تا به زانو دربیام. خواسته‌ایی که به‌خاطر عمل نکردن بهش پادشاه این مکان نفرین شده خونده شدم؛ امّا برای من نبود. برای من ساخته نشده بود. و من بدون هیچ خداحافظی از دستش دادم اون هم تا ابد؛ امّا درست چند وقت پیش متوجه حقیقت شدم؛ این‌که برای من تا ابدی وجود نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
«ابلیس»
نگاهم رو بهش دوختم صورتش پر شده بود از زخم و کبودی، نیشخندی به حالش زدم و توی همون حال گفتم:
- تو که اسطوره‌ی مقاومت و استقامت بودی، چطور با یک تبدیل شونده فریب خوردی؟!
جوابی از سمتش نشنیدم چون حتی توان کلامی حرف زدن رو هم نداشت؛ تمسخر و آزارش رو برای بعد گذاشتم و به سمتش رفتم. زنجیرهای دور دستش رو پاره کردم که روی زمین افتاد. به سمتش خم شدم تا با استفاده از پورتنال جفتمون رو به جهنم برگردونم؛ امّا با صدای مردی درست پشت سرم متوقف شدم.
- اوه، خدای بزرگ این‌جا چه‌ خبره!؟
صاف ایستادم و سمتِ اون مرد برگشتم با توجه به لباس‌های تنش متوجه شدم که اون پدر این کلیساست. نیشخندی به حالش زدم و گفتم:
- اوه، پدر متأسفم وقتت رو گرفتم؛ امّا این مرد بیماره، می‌تونی کمکم کنی؟!
با حرف من دچار شک و تردید شد و نگاهش بین من و مالک خازن چرخید. کنار گوشش ایستادم و زمزمه‌وار گفتم:
- اون یک مرد مریضه، کمکش کن و در اِزاش اسارتش رو طلب کن.
پدر کلیسا لبخندی زد و توی دو قدمی مالک خازن قرار گرفت و زنجیرها رو کاملاً ازش جدا کرد. کمکش کرد تا بلند بشه و روی صندلی‌های چوبی کلیسا بشینه. بعد از چند دقیقه براش یک لیوان آب آورد و تو خوردنش کمکش کرد. مالک خازن که کمی چشم‌هاش باز شد، رو به پدر گفت:
- ازت ممنونم مرد، تو به من کمک کردی تا از زنجیر آزاد بشم؛ هر خواسته‌ایی داشته باشی بهش عمل می‌کنم.
نیشخندم زمانی عمق گرفت که پدر خطاب به مالک خازن گفت:
- باید تا زمانی که زنده هستم خدمتکار من بشی.
مالک خازن چشم‌هاش از تعجب درشت شد و به یک‌باره اطرافش رو نگاه کرد با دیدن من و نیشخندم دست‌هاش مشت شد؛ امّا اون دیگه نمی‌تونست زیر حرفش بزنه و این یک امتیاز مثبت برای من به حساب میاد. خوب بود که اَبیَض اون رو روی زمین و داخل کلیسایی به زنجیر بست که اسم پَرَستِش روشه؛ امّا نه گاد بلکه من رو مخفیانه می‌پرسیدند. قبل از خروجم از کلیسا سعی کردم این‌جا رو به یاد داشته باشم. پنجره‌‌هایی با نقاشی‌های دو فرشته و یک مجسمه از عیسی مسیح مقابل یک تابوت بزرگ و چوبی، صندلی‌های چوبی و طویل در پشت هم قرار داشتند و راه‌پله‌ای گوشه‌ی از کلیسا قرار داشت این‌که این‌جا رو داخل ذهنم سپردم یک چیز آنی بود و از اراده‌ی من خارج بود وقتی کاملاً توی ذهنم سپرده شد. تونستم از اطرافم نگاه بگیرم و با استفاده از پورتنال روبه‌روی دروازه‌ی بزرگ جهنم ایستادم با دیدن اسرافیل از شوقِ هیجان قهقهه‌ایی سَر دادم و لابه‌لای خندهام رو بهش گفتم:
- حالا می‌تونی از اربابت بخوای یک فرشته‌ی قدرتمند برام بفرسته.
اجازه صحبتی از جانب اسرافیل ندادم و داخل سرزمین فرمانرواییم شدم.
«لارا»
از موندن داخل اتاق خسته شدم و تصمیم گرفتم که به اتاق‌های دیگه سَرَک بکشم؛ حتی با این‌که می‌دونستم قطعاً با چیزهای معقولی روبه‌رو نمیشم. این‌بار هم وقتی دست‌گیره رو فشردم در با صدای تیکی باز شد. اول سرم رو از در خارج کردم و اطراف رو کشیک زدم و بعد از اطمینان کامل که کسی این‌جا نیست از اتاق به‌طور کامل خارج شدم. نزدیک هزاران اتاق در اطراف من قرار داشت و هر کدوم درهای متفاوتی داشتند و نکته‌ی جالب ماجرا این‌جا بود که با قدم گذاشتن داخل راه‌رو تازه متوجه گرم بودن بیش از حد زمین سنگی زیر پام شدم و هوایی که از دود و خاک آغشته شده بود. نزدیک یک در آهنی شدم که سرتاسرش رو زنجیر در برگرفته بود و حتی فکر به باز کردن در هم کار احمقانه‌ایی بود. چند قدم دیگه جابه‌جا شدم و مقابل یک در سنگی ایستادم که هیچ دست‌گیره‌ایی نداشت؛ امّا یک نماد عجیب ترکیبی از جمجمه‌ی انسان و یک مار کبری که دور جمجمه پیچیده بود؛ گوشه‌ایی از سنگ حک شده داشت و برخلافِ سنگ‌های سیاه، اون نماد به رنگ قرمز بود. یا شایدم نارنجی؛ امّا چیزی که مشخصه اون رنگ چیزی جز گُدازه نیست. به آرومی دستم رو نزدیک نماد بردم؛ امّا قبل از رسیدن به هدفم مُچ دستم توسط دست‌های سرد و تنومندی فشرده شد و من رو سمت خودش برگردوند؛ باز هم با ابلیس چشم تو چشم شدم؛ امّا این‌بار مشخص بود که خیلی از دستم عصبانیه و این رو هم از فشرده شدن دستم به‌طور فجیح و چشم‌هایی که از قبل بیشتر قرمزیش رو به رخ می‌کشید متوجه شدم. حتی هیچ ردی از سفیدی چشم‌هاش دیده نمی‌شد.
- این‌جا چه غل ... .
هنوز جمله‌اش به پایان نرسید که از فاصله‌ی نه چندان زیادی صدای فریاد گوش خراش یک نوع پرنده تو فضای اطراف پخش شد. ابلیس عصبی چشم‌هاش رو بهم فشرد و زیر لب گفت:
- باز هم آزورهای لعنتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
دستم رو کشید و سمتِ اتاق خودم برد که عصبی گفتم:
- دستم رو ول کن، من توی این اتاق لعنتی نمی‌مونم.
به یک‌باره ایستاد و بدون رها کردن دستم نگاه تیزش رو به چشم‌هام دوخت و با صدای خشمگینی گفت:
- چ ... ی؟
از عصبانیتی که تو تمام وجودش پخش شد، صداش و چشم‌هاش کاملاً تغییر پیدا کرد و نتونست جمله‌ش رو به درستی بیان کنِ.
- من تو این اتاق نمی‌مونم؛ من هم همراهت میام.
با تکرار همون صدایی که چند لحظه پیش پخش شد، فشار انگشتاش دور مُچ دستم بیشتر شد و بدون حتی لحظه‌ایی مکث من رو دنبال خودش کشید و بعد از چند دقیقه از راهروی طویل گذشتیم. دروازه‌ی بزرگ سنگی مقابلمون نمایان شد که دوتا فردی که لباس‌های عجیب و آهنی با طرح‌های مار و عقرب به تن داشتند کنار دروازه ایستاده بودند و با حضور ما سمتِ درهای دروازه رفتند و درها رو باز کردند. با دیدن صحنه‌ی مقابلم خشکم زد و تا چند لحظه توانایی تکون خوردن رو از دست دادم. ابلیس دستم رو رها کرد و روبه سربازها گفت:
- از کنارش تکون نخورید.
تا لحظه‌ایی که سربازها کنارم ایستادند متوجه‌ی منظورش نشده بودم. ابلیس از دروازه رد شد و مقابل اون موجود که جسمی به بزرگی دوتا گاو نر داشت ایستاد.
«ابلیس»
مقابل اون آزور سیاه رنگ ایستادم و نیشخندی زدم؛ آزور سیاه طبق رده بندی قدرت‌ها یکی از قدرتمندترین‌ها محسوب می‌شد. قدمی جلو گذاشتم تا آزور رو به زمین بزنم که در برابر چشم‌های متعجبم آزور از من رد شد و سمتِ لارا رفت؛ امّا قبل از حرکت من و سربازها آزور پخش زمین سنگی شد و از درد فریاد بلندی سَر داد. سر برگردوندم که با دیدنش نیشخندی زدم که رفته‌رفته عمق گرفت و به قهقهه تبدیل شد.
«لارا»
مشغول تماشای جنگ اون موجود با دوتن دیگه از همون سربازها بودم که تو یک چشم به هم زدن موجود از ابلیس رد شد و مقابل چشم‌های متعجب و ترسان من سمتم اومد و درست توی پنج قدمیم محکم به زمین سنگی برخورد کرد و فریاد دردناکی سَر داد. نفس حبس شدم رو رها کردم. صدای خنده‌ی بلند ابلیس به گوشم خورد و بعد از چند لحظه سمتمون اومد و خطاب به شخصی که تازه متوجه حضورش شدم گفت:
- مالک.
متعجب به فرد روبه‌روم نگاه کردم؛ ظاهراً اسمش مالک بود؛ به سمتم برگشت و با چشم تو چشم شدنم نگاه سردی به من انداخت و از روی موجود رد شد و سمتِ ابلیس رفت. بدون توجه به گفت‌وگوی اون دو نفر و دور شدن سربازها قدمی به موجود مقابل پاهام نزدیک شدم. تازه متوجه‌ی شکل ظاهری موجود شدم؛ صورتی اسکلتی و موهای بلند با تنه ایی انسان و پاهای یک پرنده و دم اسب و بال‌های آهنی تیز و برنده داشت و به رنگ سیاه بود. در مقابل چشم‌های من کم‌کم به خاکستر تبدیل شد و خاکسترش ناپدید شد.
«ابلیس»
مالک خازن مقابلم ایستاد و با نگاه خشمگینی گفت:
- واقعاً فکر کردی می‌تونی من رو داخل زمین حبس کنی؟
نیشخندی بهش زدم و با تمسخر گفتم:
- چطور برگشتی؟! فکر می‌کردم حالا‌حالاها نمی‌‌بینمت.
- عزرائیل طبق لیست عمل کرده.
نیشخندی بهم زد که حتی بدون توجه به حرفش سمت لارا رفتم و با اشاره کردن بهش همراهم حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
«لارا»
هم قدم باهاش درحال راه رفتن بودم و فقط سکوت بود که بین ما جولان می‌داد. از کنجکاوی زیادی که سراغم اومده بود نتونستم سکوت رو زیاد ادامه بدم و خطاب بهش پرسیدم:
- اون موجود چی بود؟!
با خودم فکر کردم سکوت می‌کنه و اهمیتی به سؤال من نمیده؛ امّا برخلاف تصورم خطاب بهم گفت:
- آزور.
- از کجا اومده؟
- سرزمین تاریکی.
- مگه جهنم سرزمین تاریک محسوب نمیشه؟
ایستاد که به تبعیت ازش ایستادم و منتظر بهش خیره شدم؛ برگشت سمتم و چشم‌های قرمزش رو مستقیم به چشم‌های من دوخت و گفت:
- هستی بزرگ‌تر از انتظارتِ و سرزمین تاریکی هم همین‌طوره، پهناور و بزرگ، میشه گفت بی‌انتهاست؛ امّا هر بخشش جداست و هر کدوم از سرزمین‌های تاریکی موجودات تاریک مختلفی داره و جهنم میشه گفت پادشاه تمام سرزمین‌های تاریک محسوب میشه.
کنجکاویم تمومی نداشت و سؤال پشت سؤال توی ذهنم صف می‌کشید.
- یعنی تو پادشاه تمام اون سرزمین‌ها هستی و کنترلشون می‌کنی؟!
- هر سرزمین پادشاه خودش رو داره؛ امّا من هم مثل سرزمین خودم، پادشاه تمام پادشاهان تاریکی هستم.
- اهوم، پس یعنی حتی پادشاه‌های دیگه هم از تو پیروی می‌کنن؟
- درسته.
- بهشت چی؟
- ما به بهشت می‌گیم شهر مروارید.
- یعنی سرزمین محسوب نمیشه؟!
باز هم چند لحظه سکوت کرد و بعد از تو هم رفتن ابروهاش خطاب بهم گفت:
- شهر مروارید بخشی از هستیِ و کل هستی با اون یک سرزمین خیلی پهناورتر از سرزمین تاریکیِ.
- اوه، که این‌طور!
- حداکثر چند تا سرزمین تاریکی جز جهنم وجود داره؟
- زیاده؛ امّا جهنم عمق تمام سرزمین‌های تاریکیه.
- پس الان من تو عمق تاریکی هستم؟
حرفی نزد و فقط بهم نگاه کرد که دوباره پرسیدم:
- اون موجود ... .
کمی به ذهنم فشار آوردم تا اسمش یادم اومد و تونستم جملم رو کامل کنم.
- آزور چه قدرت‌هایی داشت؟
دوباره حرکت کرد که برای شنیدن جوابم باز هم باهاش هم قدم شدم.
- با نگاه کردن به چشم‌های خالیشون اگر سیاه بشه طلسم میشی و به‌طور کامل فلج میشی و کم‌کم طی سی دقیقه فرصت داری بکشیش تا طلسم بشکنه. در غیر این صورت تمام استخوان‌هات بر اثر طلسم منفجر میشن و مرگ به سراغت میاد؛ نقطه ضعف آزورها چیزی نیست جز نور، از نور ترس زیادی دارن و با خوردن نور به چشم‌هاشون کور میشن و کم‌کم می‌میرن.
- اهوم، میشه اسم چند تا موجود تاریکی دیگه هم بگی؟
- برای حالا کافیه باید بریم جایی.
کنجکاویم نه تنها برطرف نشد بلکه چند برابر بیشتر از قبل شد.
- کجا؟!
حرفی نزد و به راه رفتنش ادامه داد که به اجبار ساکت شدم و فقط همراهیش کردم سمتِ یک دروازه‌ی دیگه رفتیم که از دود ساخته شده بود و موجودات ترسناکی ازش آویخته بودن، موجوداتی مثل عنکبوت، مار و عقرب که تن من رو به رعشه انداختند. اطراف دروازه درخت‌های فرسوده و سوخته‌ایی وجود داشت که میوه‌هاش کاملاً گندیده شده بودند و بوی تعفن تمام اون اطراف رو در بر گرفته بود، به‌طوری که جلوی بینیم رو گرفتم تا حالم بد نشه. ابلیس سمتِ دروازه رفت و با دست گذاشتن روی دروازه دود کنار رفت و پشت دروازه کاملاً مشخص شد. اول از یک میدان کم شیب سنگی که طراحی عجیبی داشت، گذشتیم و به مکانی مثل کویر خشک رسیدیم که تفاوتش با کویرهای روی زمین رنگ و فضاش بود؛ رنگ خاک این مکان سیاه بود و خاکستر و ذره‌های آتش داخل هوا پراکنده بودند و پا گذاشتن روی اون خاک سرمای زیادی به تنم هجوم آورد تازه متوجه‌ی بوی زننده‌ی آتش شدم که زیر بینیم رسید و باعث عطسه‌ی من شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
از بین اون همه خاک و دود گذشتیم و به دره‌ایی رسیدیم که ماسه و شن، مثل جاری شدن آب از سرتاسر دره جاری بود و مکان فرودش جایی نامعلوم بود.کنار ابلیس ایستادم و تازه متوجه دور دست‌ها شدم. سرزمین‌هایی که از این‌جا کمی مشخص بودن‌د. هر کدوم ترسناک‌تر از قبلی و نکته‌ی جالب این‌جا بود که انگار روی هوا و زمین معلق ایستادن و هرکدوم مثل این‌جا آبشاری داشت؛ امّا فرق اون‌ها این بود که یکی با آب گندیده و دیگری با آبی که قرمز رنگ و بی‌شک اون آب نبود بلکه خون بود. ابلیس به سرزمینی اشاره کرد که صدای فریادهایی که گوش هر کسی رو از هر فاصله‌ایی به درد می‌انداخت و به گوش می‌رسید.
- اون‌جا سرزمین آزورهاست و پادشاه اون‌جا اورته.
- اورت؟
- اسمشِ و باهوش‌ترین آزور هستش.
به اون سرزمین خوب نگاه‌ کردم. از صخره‌های اون‌جا چیزی قهوه‌ایی رنگ جاری بود.
- اون‌جا آبشارش چرا اون رنگیه؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت و خطاب بهم گفت:
- آب نیست ...
کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه جمله‌ش رو کامل کرد که تو شوک فرو رفتم.
- مدفوع خودشونه.
- یعنی چی؟
- اون سرزمین فقط موجودات ترسناکی داره وگرنه کاملاً آلوده و کثیفِ
به سرزمینی که خون ازش جاری بود اشاره کرد و گفت:
- اون هم سرزمینِ سیاتال‌هاست، به اون‌جا هر موجودی، حتی از سرزمین‌های دیگه‌ی تاریکی پا بذاره زنده برنمی‌گرده، اون خونی هم که جاریِ خون موجوداتیِ که توسط سیاتال‌ها کشته شده.
ترس تو وجودم پخش شد؛ امّا با یادآوری این‌که من الان کنار ابلیس ایستادم حتی یک ثانیه هم طول نکشید تا ترسم از بین بره؛ چون خود ابلیس و سرزمینش از تمام اون‌ها ترسناک‌تر بود و صدالبته خطرناک‌تر هست‌.
- اسم پادشاه اون‌جا چیه؟
- پادشاه سیاتال‌ها حتی به زبون آوردن اسمش هم باعث میشه که متوجه بشه و برای کشتنت سراغت بیاد، حتی اگه لحظه‌ایی توی ذهنت اسمش رو بگی.
با این حرفش متوجه شدم که هر چقدر هم اصرار کنم اسمش رو به من نمیگه و من‌‌ حتی‌ نمی‌فهمیدم چرا تا حالا به من آسیبی نزده و حالا داره من رو با تمام تاریکی آشنا می‌کنه؟!
اون هم‌ با آرامش. این واقعاً مسخره‌ست که کنار ابلیس داخل جهنم باشم و از چیزی نترسم. اگر هر کَس دیگه جای من بود چه اتفاقی براش می‌افتاد؟!
باز هم این سؤال توی ذهنم اومد که چرا من؟!
- چرا من؟
خودم هم از این‌که سؤالم رو به زبون آوردم متعجب شدم. ابلیس نگاه تیز و بُرندَه‌ش رو به من دوخت و به آرومی با صدایی که انگار سوهان به روح هر انسانی کشیده می‌شد خطاب بهم گفت:
- چی؟
این سؤال به این معنی نبود که متوجه سؤال من نشده، بلکه یعنی اگر دوباره قصد پرسیدنش رو داشته باشم عواقب خوبی برام نداره، پس سکوت کردم و سرم رو به زیر انداختم تا از چشم‌هاش فرار کنم.
- بهتره برگردی به اتاقت.
با این حرفش سریع و با کمال میل سری به تأیید تکون دادم که از کنارم رد شد و همراهش از اون‌جایی که حالا واقعاً می‌شد بهش گفت جهنم‌دره، خارج شدیم و سمتِ اتاقم رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
«ابلیس»
به سمتِ تالار قدم برداشتم تا کمی فکرم رو آزاد کنم و برای برنامه‌هام نقشه بچینم با ورودم به تالار با مِیز روبه‌رو شدم؛ یاری وفادار که تو تمام این سال‌ها کنار من ایستاده بود و تو هر شرایطی همراهیم می‌کرد. بَر روی تخت پادشاهیم نشستم، که به نشانه احترام سر خم کرد و خطاب بهم گفت:
- درود بر ابلیس.
- خوش اومدی مِیز.
لبخند مرموزش رو بنا به تشکر به روم زد و گفت:
- مأموریتی که به من سپرده بودین انجام شد.
- عالی ... !
قبل از کامل کردن جملم ثَبَر داخل تالار شد و خطاب بهم گفت:
- پدر، سِربِروس عصبانی شده.
متعجب گفتم:
- سربروس!
اون فقط به یک دلیل عصبی میشه که سال‌هاست اتفاق نیفتاده‌. سربروس یکی از موجودات افسانه‌ای محسوب میشه که کنار دروازه‌ی دوازدهم ایستاده و ورود خروج روح‌ها رو کنترل می‌کنه؛ امّا حالا بعد از این همه سال چطور ممکنه دوباره همه چی از کنترلش خارج شده باشه؟!
مِیز با کمی تفکر رو به من گفت:
- یعنی ممکنه ... .
«لارا»
بیرون از اتاق سر و صدای زیادی بود که من رو کنجکاو کرد تا سمتِ در برم و سعی کنم که بازش کنم؛ امّا هر چقدر تلاش کردم در باز نشد، ظاهراً قفل بود. خسته از جدال‌های چند ساعت قبل روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم تا سر دردم که به‌خاطرِ سر و صدای زیاد به سراغم اومده بود. آروم بگیره؛ امّا با صدایی که از روی سقف اومد مغزم فرمان داد که سریع چشم‌هام رو باز کنم؛ این عمل کاملاً غیر ارادی و آنی بود. با باز کردن چشم‌هام یک جفت چشم زرد رنگ روی سقف نظرم رو جلب کرد و قبل از این‌که بتونم کاملاً متوجه وجود اون موجود بشم و اطرافم رو درک کنم روی تنم فرود اومد؛ امّا انگار جسمی نداشتم و رفتن اون به داخل جسمم رو حس کردم. تنها چیزی که تونستم اون لحظه درک کنم صدای جیغ زنی بود که داخل مغزم سوت کشید.
«ابلیس»
دروازه‌ی دوازدهم باز شد و بعد از عبور ازش با سربروس زخمی روبه‌رو شدم که از درد زوزه می‌کشید؛ همراه ثبر و مِیز جلوتر رفتم، که با صف بزرگ ارواح روبه‌رو شدم و صدای زنگ ترازوی عدالت که بعد از چندی متوقف شد. ثبر و میز سمتِ ارواح رفتند تا از کنترل خارج نشن و بدون‌ محاکمه‌ی فرشته‌های نکیر و منکر فرار نکنند و راه ورود به دنیاهای دیگه رو پیدا نکنند. سمتِ سربروس رفتم که گوشه‌ایی از دروازه‌ی سنگی تو خودش جمع شده بود.
- سربروس کی این هرج و مرج رو ایجاد کرد؟!
سربروس که تا اون لحظه از درد به خودش می‌پیچید، یکی از سرهاش رو سمتِ من گرفت و با صدای زِمخِتِش خطاب بهم گفت:
- اِسفینکس.
با این حرفش تعجبم دو برابر شد؛ اسفینکس برای ورود به جهنم باید اول از من اجازه می‌گرفت، در غیر این صورت اصلاً نمی‌تونست از دنیای خودش تا این‌جا بیاد. این‌که طلسم‌های محافظ چطور شکسته شدند جواب زیاد سختی نداشت.
نیشخندی زدم و رو به سربروس گفتم:
- تا زمانی که زخمت کاملاً درمان نشده هارپی به کار تو ادامه میده.
از اون‌جا دور شدم و خودم رو به اتاق لارا رسوندم؛ امّا هر چی برای باز کردن در تلاش کردم بی‌فایده بود. تا جایی که یادم میاد من در رو قفل نکرده بودم و این یعنی فاجعه چون ظاهراً فقط اسفینکس به جهنم ورود نکرده بلکه ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
خطاب به یکی از سربازها گفتم:
- سریع تمام همسران و فرزندانم رو به تالار بیار.
زودتر از بقیه به تالار رفتم با نشستن روی تخت پادشاهیم صداها و هنجارها شروع شد، که از عصبانیت دستم رو مشت کردم تا بتونم خودم رو کنترل کنم. بعد از چند دقیقه همه داخل تالار حاضر شدند که شروع کردم به حرف زدن اون هم درحالی که حتی الان هم شک داشتم که باید با لارای زنده روبه‌رو بشم یا روحش مقابل دروازه‌ی دوازدهم.
«لارا»
چشم‌هام رو به آرومی باز کردم که متوجه شدم داخل فضای تاریکی هستم و روی زمین دراز کشیدم. به آرومی و سختی از زمین بلند شدم؛ درد رو تو تک‌تک سلول‌های بدنم حس کردم با بلند شدنم تازه متوجه لباس بلندِ سفیدی که تنم بود شدم؛ نکته‌ی مهم این‌جا بود که لباس تماماً خونی و کثیف بود و موهام ژولیده و کثیف‌تر از لباس تنم، تو صورتم پخش شده بود. با صدای خنده‌ی بلند همون زن سر برگردوندم که با چیزی که دیدم نفس تو سی*ن*ه‌م حبس شد. موجودی با پِیکَرِ شیر و بال‌های یک عقاب و سر یک انسان مقابل من ایستاده بود که صورتی چروکیده و پیری داشت. موهای بلند قهوه‌ایی رنگ، چشم‌های کاملاً سفید بدون هیچ مردمکی، با دیدن چشم‌هاش رعشه به تنم افتاد و از ترس روی پاهام خم شدم و پخش زمین. نگاهم رو به نگاه مرموز و ترسناک اون موجود دوختم. با صدای خش‌داری که انگار ناخون روی دیوار می‌کشید خطاب بهم گفت:
- به دنیای اسفنکیس خوش اومدی.
لبخند مرموزی زد و پشت بند حرفش گفت:
- من ملکه‌ی دنیای رازهای تاریکی هستم.
تمام حواسم رو جمع کردم تا متوجه حرف‌هاش بشم. نگاه بی‌روحش رو به چشم‌هام که از ترس می‌لرزیدند دوخت و در ادامه‌ی حرفش گفت:
- اگر بتونی به یکی از سه تا سؤالات من پاسخ درست بدی زنده برت می‌گردونم پیش ابلیس؛ امّا اگر نتونی ...
قهقهه‌ی بلندی سر داد که حس کردم قلبم کندتر می‌زنه. با صدای لرزونم خطاب بهش گفتم:
- موفق ... نش‌ ... م چه اتف .‌.. اقی بر ... ام می‌ف ...‌ ته؟
- می‌میری.
از حرفی که زد تمام بدنم به یک‌باره یک تیکه یخ شد و توانایی حرف زدنم رو از دست دادم؛ دم و بازدمم به‌طوری بود که انگار سوزنی داخل گلوم گیر کرده و باعث سوزش گلوم میشه و مانع نفس کشیدن درست من، با کلی زحمت تونستم صدام رو پیدا کنم و زبونم رو به حرکت در بیارم و خطاب بهش بگم:
- ب ... پرس
«ابلیس»
خون روی صورتم رو با دستم پاک کردم و بالای سر اون آزور ایستادم که به خاکستر تبدیل شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
با صدای فریاد طرطبه برگشتم که متوجه مبارزه‌اش شدم؛ امّا با دیدن بدن یک مار متوجه وجود یک سیاتال شدم و سمتشون رفتم؛ کنار طرطبه ایستادم و جایی که حدس می‌زدم سر سیاتال باشه هدف گرفتم. با اشاره‌ی دستم به آتیش کشیده شد و جیغ گوش خراشش همه‌جا رو پر کرد. تا کاملاً بسوزه و از بین بره بقیه موجودات تاریکی رو به فرزندانم سپردم و سمتِ اتاق لارا رفتم.
«لارا»
ناامید قطره اشکی از گوشه چشمم چکید که با دیدنش لبخندش عمق گرفت و گفت:
- این آخرین فرصتته.
منتظر نگاهش کردم؛ امّا از اعماق وجود دلم می‌خواست راه فرار رو پیدا کنم و تا توان دارم بدوم؛ به پشت سرم نگاه نکنم و خودم رو نجات بدم‌.
- اسمت رو بگو.
با تعجب و نور امیدی ته قلبم پرسیدم:
- چ .‌.. ی؟
عصبی گفت:
- من سؤالم رو دوبار تکرار نمی‌کنم.
با ناباوری و شوق اشک‌هام رو از روی صورتم کنار زدم و گفتم:
- ل ... ارا
نیشخندی زد و با همون صدای خش‌دارش گفت:
- فرصتت سوخت از جسمت خداحافظی کن.
با تعجب و ترس نگاهش کردم و گفتم:
- امّا من اسمم لارائه.
تا به خودم بیام و جوابش رو بشنوم دو نفر از دو طرف دست‌هام رو گرفتند و بلندم کردند که جیغی از سر ترس کشیدم و سعی کردم دست‌هام رو از گره‌ی دست‌هاشون آزاد کنم؛ من رو تو همون حال به عقب کشیدن که با جیغ و گریه خطاب به اسفینکس گفتم:
- ... ل ... را ... اسم ... من ... لارا ... ست.
به حرفم توجهی نکرد و فقط نگاه خیرش رو بهم دوخت؛ روی زمین افتادم و به محض بلند کردن سرم با دیدن چاه مواد مذاب روبه‌روم جیغی از ترس سر دادم و روی زمین خودم رو عقب‌عقب کشیدم و از ترس نتونستم به صورت‌های اون دو موجود نگاه کنم؛ من رو دوباره گرفتند و به سمتِ چاه بردند. دستم رو با کلی زحمت از دست یکیشون آزاد کردم که از موهای بلندم گرفت و من رو روی زمین سرد و خاکی کشید. از اعماق وجودم جیغ می‌کشیدم و واسه جونم التماس می‌کردم.
- ول ... م کنید ... خواه ... ش ... می‌ ... کنم‌.
انگار که نشنیده باشند صدام رو نادیده می‌گرفتند. وقتی بالای چاه نگهم داشتند گریه‌هام سرعتش بیشتر شد. دوست داشتم از سر حرص و ترس و عصبانیت سر جفتشون رو بکنم و توی چاه پرت کنم، تا ولم کنند و بذارند جونم رو نجات بدم؛ اونی که از موهام گرفته بود موهام رو رها کرد و به سمتِ دستم اومد که توی یک حرکت آنی و غیر ارادی دستم رو سمتِ سرش که سر یک بز بود بردم و با تمام وجود کشیدمش که در کمال حیرت و تعجبم سرش از بندش جدا شد و داخل چاه مذاب افتاد؛ نمی‌دونم جرئتم رو از کجا پیدا کردم که برگشتم و اون یکی رو هول دادم و دستم رو از دستش کشیدم که اون هم افتاد داخل چاه، با عصبانیت برگشتم و سمتِ اسفینکس رفتم که با دیدن من متعجب شد و از روی تخت سنگیش بلند شد و مقابلم ایستاد.
- چطور ممکنه؟!
تمام کارهام غیر ارادی و بدون کنترل خودم بود؛ انگار که آدمی از اعماق وجودم بیدار شده که خودش یک شیطانِ و خیلی وقتِ که خواب بودِ. فرصت هیچ حرف یا حرکت دیگه‌ای رو بهش ندادم؛ توی دو قدمیش قرار گرفتم و دستم رو روی گلوش گذاشتم که ناخون‌هام توی یک آن رشد پیدا کردن و گلوش رو خراش عمیقی دادم؛ وقتی جلوی پاهام افتاد و خون سیاهش اطرافم جاری شد به خودم اومدم و با تعجب به دست‌های خونیم نگاه کردم و عقب‌عقب رفتم. به یک‌باره اطرافم دورم چرخید و انگار که از یک بلندی افتاده باشم داخل آب. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو که تا اون‌ لحظه از ترس بسته بودم باز کردم و با دیدن اتاقم حیرت زده روی تخت نشستم؛ به لباس داخل تنم نگاه کردم همون لباس بلند و سفید که حالا با خون آبی رنگِ اسفینکس آلوده شده، داخل تنم بود؛ حتی دست‌هام هم هنوز از خون اسفینکس آلوده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
از روی تخت پایین اومدم و با احساساتی که ترکیب ترس و تعجب و عصبانیت بود به اطرافم نگاه کردم. با صدای باز شدن ناگهانی در برگشتم که چشم تو چشم ابلیس شدم. عصبانیت از چشم‌هاش هویدا بود؛ نگاهش کردم و درحالی که از هیجان نفس‌نفس می‌زدم و دست‌های خونیم رو مقابلم گرفته بودم خنده‌ی بلندی سر دادم. اشک‌هام از چشم‌هام دوباره از سر گرفتن و جاری شدند. ابلیس نگاهی به سر و وضعم انداخت که نگاهش به دست‌هام رسید؛ نمی‌دونم اون‌ چه حسی بود که با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادند؛ انگار امنیتی که هیچ کجای دیگه پیدا نمی‌کردم رو بهم دادند؛ انگار نفس کشیدن بهم یاد دادند. تنها چیزی که اون لحظه دلم می‌خواست رو انجام دادم. سمتش دویدم و محکم خودم رو تو آغوشش انداختم و بلندبلند شروع به گریه کردم؛ متوجه‌ی دست‌های سردش شدم که دورم حلقه شد. درسته اون من رو محکم تو آغوش خودش حبس کرد. به‌طوری که انگار دیگه حق ندارم ازش دور بشم؛ دیگه حق ندارم تنهاش بذارم؛ دیگه حق ندارم از آغوشش که حتی سرماش هم برام دل چسب بود جدا بشم. من دیگه حق نداشتم که ازش فاصله بگیرم. مثل یک هدیه بود برای من یا شایدم معجزه؛ اگه معجزه آغوش ابلیس باشه من قبولش دارم؛ تو اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم نمی‌‌اومد این بود که چطور ممکنه ابلیس من رو به آغوش بکشه؟! به سؤال‌های مزخرف ذهنم و به ترس بی‌جای قلبم اهمیتی ندادم؛ چون تو اون ثانیه سرمای وجودی که به تنم منتقل می‌شد. بدون هیچ اختیاری باعث ریتم تند قلبم و آرامش روحم شد؛ چیزی که تا به الان تجربه‌ش نکرده بودم؛ امّا سؤال بزرگی که بین اون همه شلوغی ذهنم آزارم می‌داد این بود که آیا فقط من این حس رو دارم؟! اصلاً مگه من بنده‌ی خدا نیستم؟! پس چرا داخل آغوش دشمن خدا به آرامش رسیدم؟! به یک‌باره سؤال اسفینکس به ذهنم خطور کرد و برام مثل تیک‌تیک ساعت تو ذهنم مدام تکرار شد؛ بی اختیار زیر لب سؤال اسفینکس رو برای خودم وسط اون همه‌ گریه و حس‌های متناقض مرور کردم.
- «اسمت رو بگو؟»
نمی‌دونستم چرا اسفینکس به حرفم توجه نکرد. چرا باورش نشد اسم من لاراست؟! انگار مغزم چیزی بیشتر از من می‌دونست که بدون هیچ اختیار درونی سرم رو از روی سی*ن*ه‌ی پهن ابلیس بلند کردم و مستقیم چشم‌های اشکی و خونیم رو به چشم‌های بی‌روح و سردش دوختم و با صدایی که از اعماق چاه خارج می‌شد، پرسیدم:
- اسم من چیه؟!
شاید جایی درست اعماق ذهنم به این باور داشتم که اون می‌دونه. ابلیس همه چیز رو درمورد من می‌دونه، حتی بیشتر از خودم، بیشتر از چیزی که من می‌دونم و شاید اون دلیل بود که من بین اون همه انسان انتخاب شدم و به جهنم اومدم تا توی یک اتاق محبوس باشم و تمام ثانیه‌هام برام تکراری باشند. ازش اسمم رو پرسیدم نه به‌خاطر شاید‌های ذهنم بلکه در ناخودآگاهم مطمئن هستم که اون از همه چیز خبر داره و تنها آدم بی‌خبر تو این صحنه از زندگی فقط من هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
با سؤالم نگاه سردش توی چشم‌هام شروع به تردد کرد؛ انگار دنبال جواب سؤال من داخل چشم‌های خودم هست. یا شایدم دنبال جواب‌های خودش‌. مثل این‌که من چرا همچین سؤالی ازش پرسیدم و چرا دیوانه‌وار منتظر جواب سؤالم به چشم‌هاش خیره شدم؟! تنها چیزی که متوجه شدم این بود که سعی می‌کرد زیاد به چشم‌هام نگاه نکنه. عملاً درحال تقلا و فرار از نگاه منتظر من بود و اصلاً به خودش زحمت تکون دادن اون زبون دو اینچیش رو حتی لحظه‌ایی نمی‌داد و جوابی که منتظرش بودم رو تحویل علامت سؤال بزرگ داخل مغزم نمی‌داد. سکوت بین ما اینقدر طولانی شد که مجبور بشم دوباره سؤالم رو تکرار کنم.
- اسم من چیه؟!
ظاهراً از شوک در اومد؛ این‌طور به‌نظر می‌رسید که تمام مدتی که سؤال پرسیدم توی شوک فرو رفت.که این‌بار بدون هیچ درنگی نگاهش رو از من گرفت و قهقهه‌ی بلندی سر داد. اونقدر بلند که حس کردم صداش مثل یک آلودگی صوتی روی مغزم درحال رژه رفتنه. بدون هیچ اختیاری زیر لب خطاب به خنده‌هاش گفتم:
- بهتره دهنت رو ببندی و جواب سؤال من رو بدی قبل از این‌که لب‌هات رو بهم بدوزم.
ساکت شد و با تعجب به صورتم نگاه کرد. شاید باور نمی‌کرد که من این حرف رو زده باشم. به‌نظر من هم اونقدر احمق بودم که با خودم فکر کردم این لحن من اون رو مثل فردریک وادار به حرف زدن و اطاعت کردن می‌کنه؛ امّا به گمونم اشتباه بزرگی کردم چون نه تنها نیشخند مزخرف و آزار دهنده‌ای به من هدیه داد، بلکه دست‌هایی که دور کمرم هنوز هم محکم بودن اونقدر فشارشون زیاد شد که از درد زیاد کمرم، آخ ریزی از لب‌هام خارج شد و از درد چشم‌هام محکم روی هم رفت؛ چنگی به لباس تنش زدم و با صدایی که سعی می‌کردم لرزشش مشخص نباشه گفتم:
- د ... رد ... دارم.
نه تنها فشار دست‌هاش کمتر نشد بلکه انگار با خودش عهد بسته بود تا کمرم رو بشکافه و استخوان‌هام رو از تنم جدا کنه و دونه به دونه اون‌ها رو با دست‌هاش به خاکستر تبدیل کنه، با خودم فکر کردم اگر چیزی به زبون لعنت شدم نیارم قطعاً بین دست‌هاش که تا ثانیه‌های قبل فکر می‌کردم امن‌ترین جای جهانِ نابود میشم.
- مت ... أسفم.
به یک‌باره فشار دست‌هاش کم شد و حتی با نوازش و حرکت دستش رو گودی کمرم حس شیرینی بهم هدیه داد؛ هر چند حالا از همون حس شیرینم دوست داشتم فاصله بگیرم؛ صدای زِمخِت و ترسناکش به گوشم خورد.
- دیگه هیچ‌ وقت سعی نکن من رو تهدید کنی لارا.
روی اسمم تأکید خاصی کرد؛ به ظاهر انگار جواب سؤالم رو هم داد. چشم‌هایی که حالا از اشک به‌خاطر ترس و درد پر شده بودند رو باز کردم که قطره‌های اشک روی صورتم سرازیر شدند و طبق معمول خودشون رو به نمایش برای ابلیس گذاشتند، از درد کمرم اشک‌ می‌ریختم و به فکر‌های گوناگونی داخل مغزم مشغول بودم؛ امّا لحظه‌ای از سرمای شیرینی که تمام تنم رو به لرزش انداخت شوکِ شده از فکر خارج شدم و سعی کردم تا موقعیت خودم رو درک کنم؛ من داخل جهنم داخل اتاقی که شیطان برام ترتیب داده و حالا درست داخل آغوش سرما زده‌اش هستم. درحالی که لب‌های یخ زده‌ای اون لب‌های داغ‌ من رو به حصار کشیدند! طولی نکشید، همون‌طور که ناگهانی حسش کردم ناگهانی هم از دستش دادم که باعث تعجب چند برابر من شد.
- گریه‌های تو من رو قوی‌تر می‌کنه لارا ... .
کمی که گذشت در ادامه‌ی حرفش گفت:
- برای نابودی تمام کسانی که آزارت میدن.
زیر لب حرف زد، خیلی آروم؛ اما‌ به گوشم خورد و بدون هیچ اختیاری لبخند به لب‌های مُرده‌ای که انگار با بوسه‌ی ناگهانی اون جونی دوباره گرفتن آورد. نگاهش کردم درست به قرمزی چشم‌هاش، اون حسی که بهم داد از زیر زبونم نمی‌رفت و حتی شیرینی لحظه‌ایی که برای چندمین بار اسمم رو به زبونش آورد و جمله‌ایی که زیر لب گفت؛ امّا تمام این‌ها زیاد طول نکشید چون از من فاصله گرفت ولی درست قبل از این‌که‌ مثل همیشه ناگهانی ناپدید بشه سرش رو درست زیر گوشم قرار داد و جمله‌ای رو به آرومی زمزمه کرد که به گوش‌های من خیلی آشنا بود و بعد از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین