- Dec
- 1,009
- 1,066
- مدالها
- 2
با نگاهم دنبال سنگ ریزه یا حداقل کمی آلودگی دنبال این آبشار عسل بودم؛ امّا بهجای سنگ ریزهها مرواریدهایی به رنگهای سفید و صورتی و بنفش داخل آبشار خود نمایی میکردند. عسل به قدری زلال بود که کاملاً زیر آبشار مشخص بود و میشد رنگهای براق مرواریدها رو به خوبی تشخیص داد. کمکم با صدای ریزریز خندههای نازی به خودم اومدم. ایستادم و به بالای سرم نگاه کردم. درست بین شاخههای نازک مثل پَر، درخت سبز و زیبا کمی به دید خودم شک کردم؛ امّا با این همه شگفتی که تا به الان دیدم مطمئن شدم اونچه که من توی این لحظه میبینم واقعاً چند تا انسانهای ریزهمیزه؛ امّا با بالهایی زیبا با طرحها و رنگهای مختلف و خاص هستد؛ امّا با یادآوری داستانهایی که میخوندم به این حقیقت باور پیدا کردم که اونها انسانهای کوچیک و ریزهمیزه نیستند بلکه اونها پری هستند. پریهایی با گوشهای نوک تیز مثل گوش الفها و چشمهای ریز و کشیده به همراه بالهایی مثل پروانه یا بالهایی به نازکی یک مگس گ؛ امّا به زیبایی یک بال پروانه چشم گیر. لباسهایی از گل و برگ به تن داشتن که منافذ حساس بدنشون رو با اونها پنهان کرده بودند. پریها به من میخندیدند و از این شاخه به اون شاخه پرواز میکردند و کنار گوش هم به آرومی پچپچ میکردند. با صدای قدمهایی چشم از اونها گرفتم و به چشمهای قرمزی دوختم که این مدت برام یک عادت شده بودند. ابلیس درست مقابلم کنار آبشار عسل و زیر درختی که با نسیم ملایم شاخههاش رو به اطراف ما به حرکت در میآورد، ایستاد و با چشمهایی که توی اون ثانیه تغییر رنگ پیدا کردند و به مشکی تبدیل شدن به چشمهام نگاه کرد و من رو توی شوک برد؛ اما طولی نکشید که با قرار گرفتن سر انگشتهاش روی پوست سفید و لطیف صورتم از یک شوک به شوک بعدی هُولَم داد. به چشمهاش خیره بودم که حس کردم این صحنهها رو قبلاً دیدم
این باغ!
این پریها!
این آبشار!
و این چشمها که درست توی چشمهای من غرق بودن، چشم هایی پر از ... .
با سردرد و سرگیجهایی که به سراغم اومد نتونستم متوجه نگاه عمیق درون چشمهاش بشم و تنها چیزی که اون لحظه مقابل چشمهام ظاهر شد، صحنههای عجیبی بودن که بینشون فقط یک جفت چشم قرمز رو تشخیص دادم و در آخر توی آغوش سردی فرود اومدم.
***
خواب بود يا رؤیا؟!
نمیدونم چی میتونم از این فضا و صحنه برداشت کنم. تنها چیزی که با تمام وجود حس میکردم فقط و فقط حقیقت بود نه خواب، نه رؤیا تنها یک خاطره بهجا مونده داخل ذهنی که خیلی وقته از همه چیز عقب افتاده بود. ذهنی پر از آشفتگی و تلاطمی که هر لحظه بیشتر از قبل احساسات درونم رو دگرگون میکرد. چیزی که میدیدم خودم بودم درحال قدم زدن داخل همون باغ زیبا درحالی که لباس بلند و دلبری که داخل تنم خود نمایی میکرد و از زیبایی تمام میدرخشید. زیر درخت آبشار عسل ایستادم و چند لحظه به اطراف نگاه کردم و در آخر نگاهم رو معطوف چشمانی آشنا کردم. چشمانی به رنگ عسل که از زیبایی برق میزدند. درست مقابلم ایستاد و تنها کلمهایی که از دهان من جاری شد اسم اون مرد جوان بود.
- آدم.
«ابلیس»
نگاهم به صورت غرق در خوابش بود و چشم انتظار نگاهی آشنا که سالها ازش بیبهره موندم؛ فقط بهخاطر یک احساس ممنوعه، احساسی که اون رو مقدس خوندند؛ ولی وجودش در قلب پر از نفرتم گناه خطاب شد. لحظهایی که پی به احساسم بردم تصمیم داشتم تا به زانو دربیام. خواستهایی که بهخاطر عمل نکردن بهش پادشاه این مکان نفرین شده خونده شدم؛ امّا برای من نبود. برای من ساخته نشده بود. و من بدون هیچ خداحافظی از دستش دادم اون هم تا ابد؛ امّا درست چند وقت پیش متوجه حقیقت شدم؛ اینکه برای من تا ابدی وجود نداره.
این باغ!
این پریها!
این آبشار!
و این چشمها که درست توی چشمهای من غرق بودن، چشم هایی پر از ... .
با سردرد و سرگیجهایی که به سراغم اومد نتونستم متوجه نگاه عمیق درون چشمهاش بشم و تنها چیزی که اون لحظه مقابل چشمهام ظاهر شد، صحنههای عجیبی بودن که بینشون فقط یک جفت چشم قرمز رو تشخیص دادم و در آخر توی آغوش سردی فرود اومدم.
***
خواب بود يا رؤیا؟!
نمیدونم چی میتونم از این فضا و صحنه برداشت کنم. تنها چیزی که با تمام وجود حس میکردم فقط و فقط حقیقت بود نه خواب، نه رؤیا تنها یک خاطره بهجا مونده داخل ذهنی که خیلی وقته از همه چیز عقب افتاده بود. ذهنی پر از آشفتگی و تلاطمی که هر لحظه بیشتر از قبل احساسات درونم رو دگرگون میکرد. چیزی که میدیدم خودم بودم درحال قدم زدن داخل همون باغ زیبا درحالی که لباس بلند و دلبری که داخل تنم خود نمایی میکرد و از زیبایی تمام میدرخشید. زیر درخت آبشار عسل ایستادم و چند لحظه به اطراف نگاه کردم و در آخر نگاهم رو معطوف چشمانی آشنا کردم. چشمانی به رنگ عسل که از زیبایی برق میزدند. درست مقابلم ایستاد و تنها کلمهایی که از دهان من جاری شد اسم اون مرد جوان بود.
- آدم.
«ابلیس»
نگاهم به صورت غرق در خوابش بود و چشم انتظار نگاهی آشنا که سالها ازش بیبهره موندم؛ فقط بهخاطر یک احساس ممنوعه، احساسی که اون رو مقدس خوندند؛ ولی وجودش در قلب پر از نفرتم گناه خطاب شد. لحظهایی که پی به احساسم بردم تصمیم داشتم تا به زانو دربیام. خواستهایی که بهخاطر عمل نکردن بهش پادشاه این مکان نفرین شده خونده شدم؛ امّا برای من نبود. برای من ساخته نشده بود. و من بدون هیچ خداحافظی از دستش دادم اون هم تا ابد؛ امّا درست چند وقت پیش متوجه حقیقت شدم؛ اینکه برای من تا ابدی وجود نداره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: