جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 48,067 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
عایشه مشغول چای ریختن شد. زینب زیر گوشم گفت:
- سارینا! اگه ضدحال نزنی می‌خوام بگم دوست دارم هوش بچه‌م هم شبیه عایشه باشه.
حوصله‌ای برای پاسخگویی نداشتم. نگاهم را به فنجان‌های چای داده و در فکر بودم. گرچه از این‌که آنقدر برای علی مهم بودم که اسم مرا روی بچه‌ای گذاشته بود، قند در دلم آب میشد، ولی از آن‌که آن‌قدر غریبه بودم که در آن شرایط هم به من حرفی نزده و همراه مادرش زن زائو را به بیمارستان برده بود، دلخور بودم. علی واقعاً با من احساس راحتی نداشت. زینب که گویا ساکت بودنم به مذاقش خوش نیامده بود و می‌خواست به طریقی مرا به حرف وادارد دوباره زیرگوشم گفت:
- به نظرت به آسِید بگن رو یه بچه اسم بذار اسم منو می‌ذاره؟
به طرفش برگشتم.
- زینب! من الان به این فکر می‌کنم که چرا با علی این‌قدر غریبه بودم که چیزی از این بچه و خانواده‌اش به من نگفته بود، مادرش خبر داشته و من نه.
- ذهنت رو با این چیزها نریز بهم، فقط به این فکر کن که چقدر برای علی‌آقا عزیز بودی که اسمت رو گذاشته رو این بچه.
عایشه سینی چای را به طرف ما هل داد و «بفرمایید» گفت، اما من نگاهم روی نوزاد خوابیده‌ای قفل شده بود که اسمش سارینا بود و فهمیدن همین دلتنگی‌ام برای علی را بیشتر می‌کرد. صدای گلشن نگاهم را از نوزاد گرفت.
- عمو نمیاد؟
- با عمو کاری داری؟
بدون حرف بلند شد و سریع پشت پرده رفت. نگاهم که با او حرکت کرده بود، به پرده ماند، که گلشن با عروسکی در دست برگشت و مقابل من ایستاد. عروسک را به همراه دستی جدا شده طرف من گرفت.
- می‌خوام عروسکم رو درست کنه.
عروسک را گرفتم.
- خب من به جای عمو درستش می‌کنم.
نگاهم را به عروسک و دست جدا شده‌اش دوختم. زینب پرسید:
- گلشن‌خانم! چه عروسک قشنگی داری، کی برات خریده؟
- عمو‌علی و عموسید عیدی دادن.
- اِ... پس چرا خراب شد؟
با دستش به در ورودی اشاره کرد.
- ساعد دست عروسکم رو کند. تازه برای اون ماشین خریدن بودن اونو هم خراب کرد.
همان‌طور که برای جا انداختن دست عروسک درگیر بودم، نگاهی به جهت اشاره گلشن کرده و پسرک هفت هشت ساله‌ای با چشمان شر و شیطان چسبیده به در به ما چشم دوخته بود. لبخندی به او زدم و دست عروسک را جا انداختم. عروسک را زمین گذاشتم. زینب با گلشن گرم گرفته بود و عایشه هم بلند شده بود تا پاکت‌های خرید را که عابد پشت در گذاشته بود بردارد و بعد حتماً پشت پرده ببرد. به ساعد چسبیده به در گفتم:
- آقاساعد! می‌خوای ماشین تو رو هم درست کنم؟
ساعد نوچ بلندی گفت و برگشت و با سرعت نور به طرف محوطه بیرون دوید. هنوز چشم به رفتن ساعد داشتم که صدای جر و بحث از بیرون اتاقک بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
من و زینب سوالی به‌هم نگاه کردیم و گفتم:
- یعنی چی شده؟
ساعد با سرعت در آستانه‌ی در ظاهر شد. نگاه ما دونفر به او کشیده شد. عایشه که تازه از پشت پرده بیرون آمده بود پرسید:
- چی شده؟
ساعد با عجله گفت:
- ارباب با عمو دعوا کردن.
ساعد با همان سرعتی که آمده بود، بیرون دوید. زینب هراسان «یا خدا»یی گفت و بلند شد. من هم درحالی‌که بلند می‌شدم، به عایشه گفتم:
- ارباب صاحب این‌جاست؟
همین که تأیید کرد اول زینب و پشت سرش من از اتاق بیرون رفتیم. تا من پوتین‌هایم را بپوشم، زینب سریع کفش‌هایش را در پا کرد و «آسِید»گویان از پله‌ها پایین رفت. سید در میان محوطه، مقابل همان مردی که مادر عایشه را صدا زده بود، ایستاده و مشغول بحث بود؛ اما با صدای زینب به طرف ما برگشت.
- خانم! بمون همون‌جا جلو نیا.
زینب نگران سر جایش ایستاد. به زینب رسیدم. مادر و پدر عایشه هم بافاصله ایستاده بودند و سعی در آرام کردن مرد لاغراندام داشتند، اما مرد به هیچ صراطی مستقیم نبود. عابد هم در طرف دیگر آن‌ها ایستاده بود، اما حرفی نمی‌زد. صدای بلند مرد که بدون گوش دادن به حرف سید می‌گفت«همین که گفتم، برید بیرون، دیگه هم این‌ورا پیداتون نشه» باعث کنجکاویم شد. کمی جلو رفتم تا بفهمم چه خبر است. سید سعی داشت با آرامش حرف بزند، اما عصبانیت لحنش مشخص بود.
- آقای محترم! ما با هم تلفنی حرف زدیم، شما خودتون اجازه دادید بیایم، حالا چی شده که نمی‌ذارید؟
- مِلکَمه، دلم نمی‌خواد بیاین، از بس زنگ زدی ذله شدم، گفتم بیایی تا ول کنی، اما حالا پشیمونم، همین حالا برید بیرون.
پدر عایشه عصای زیر بغلش را محکم‌تر گرفت.
- ارباب! مهمانند، اجازه بدید... .
مرد میان حرف او آمد:
- من کی اجازه دادم مهمون بیارید؟
بعد رو به سید کرد.
- زود از این‌جا برید.
سید کلافه نفسش را بیرون داد.
- چشم، ما همین الان می‌ریم، ولی این رسمش نیست این‌جور این بنده‌های خدا رو اذیت کنی.
مرد ضربه‌ای به تخت سی*ن*ه سید زد که به‌خاطر درشتی واضح هیکل سید نسبت به خودش، هیچ اثری در تکان خوردن سید نداشت.
- تو چیکاره هستی که خودتو انداختی وسط؟
سید برای کنترل خودش چشمانش را بست و چیزی نگفت. مرد ادامه داد:
- اصلاً می‌دونی چیه؟ نگه داشتن این‌ها برام خرج داره، باید برام بصرفه تا بذارم بمونن.
سید چشمانش را باز کرد و باتندی گفت:
- یعنی چی آقا؟
- یعنی وقتی میایی این‌جا یه چیزی هم می‌ذاری توی جیب من تا بذارم بیایی داخل.
سید عصبی شد.
- این بنده‌های خدا برات کار می‌کنن بعد تو به جای حقوق دادن باج هم می‌خوای؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
مرد کمی رو از سید برگرداند.
- همینی که گفتم، اصلاً می‌خوای یه کاری کنم پای تو هم مثل رفیق سوسولت از این‌جا کنده بشه؟
پوزخندی زد.
- می‌بینی که ترسیده کتک بخوره همراهت نیومده.
اخم کردم. عابد که تا الان ساکت بود با تشر گفت:
- تو بودی که از عموعلی کتک خوردی.
مرد عصبانی‌تر شد. سنگ کوچکی را از زمین برداشت و به طرف عابد پرتاب کرد و عابد جا خالی داد.
- پدر سگ! از اون جوجه طرفداری می‌کنی، من از اون کتک خوردم؟ اونه که الان مثل موش ترسیده قایم شده.
تحملم تمام شد، به علی من توهین می‌کرد و من همین‌طور نگاه می‌کردم. باعصبانیت و گام‌های سریع خودم را به آن‌ها نزدیک کردم.
- آهای معتاد مفنگی! حرف دهنتو بفهم.
مرد دستش را به طرف من گرفت.
- تو دیگه کی هستی زنیکه؟
دستانم را به کمرم زده بودم.
- مرتیکه مردنی! زنیکه هفت جد و آبادته.
زینب ترسیده از پشت سر صدایم کرد. بقیه باتعجب به طرف من برگشته بودند و من نگاه خشمگینم روی مرد لاغراندامی بود که استخوان‌های بیرون زده صورتش و دندان‌های نامرتب و زردش که در پشت ریش و سبیل انبوه و جوگندمیش پنهان بود، معتاد بودنش را زار می‌زدند. سید محکم گفت:
- خانم ماندگار! آروم باشید.
رو به طرف سید چرخاندم.
- آقای موسوی! شما عقب وایسید با این جماعت نمیشه محترمانه حرف زد، باید مثل خودشون باشی.
انتهای کلامم را چرخیده به طرف مرد عصبی گفتم. مرد لای کتش را عقب زد و دستش را به کمرش زد.
- تو دیگه کدوم خری هستی توی ملک من صداتو بردی بالا؟
کمی سرم را نزدیک‌تر برده و مستقیم درون چشمان ریزش چشم دوختم.
- همونیم که اراده کنم، همین الان، جرینگی، تو و کل دفتر دستکت رو در جا آتیش می‌کشم، بعدش هم دیه‌تو میدم، آب از آب تکون نمی‌خوره.
مرد هم کم نیاورد کمی نزدیک‌تر شد.
- مال این حرف‌ها نیستی.
دستانم را در جیب مانتوم کردم و همان‌طور زل‌زده به چشمانش گفتم:
- توی عملی چقدر می‌ارزی؟ بگو تا همین الان چک‌ خونتو بکشم؟
مرد غرید.
- خفه زنیکه!
کمی رویم را به پدر و مادر عایشه برگرداندم.
- حالا که مفت هم گرونی، باشه، بگو قیمت این مرد و‌ خونواده‌اش چنده؟ جا دارم‌، برای نگهبانیش دنبال آدم می‌گردم، زود قیمت بده ببرمشون.
مرد از کوره‌ در رفت. دستش را به طرف من تکان داد.
- چه خبرته خانم؟ این‌ها نگهبان‌های منن.
به طرف‌ مرد برگشتم.
- اِ... تو که می‌گفتی نگه‌ داشتنشون برات خرج داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
مرد در سکوت به من خیره شد. ادامه دادم:
- اگه می‌خوای باز این خراب شده نگهبان داشته باشه دیگه زر اضافی نمی‌زنی، می‌ذاری هر وقت خواستیم بیاییم و بریم.
با دستم به پدر و‌ مادر عایشه اشاره کردم.
- این‌ها رو‌ هم اذیت نمی‌کنی.
مرد کوتاه نمی‌آمد.
- تو کی باشی که برای من تعیین تکلیف کنی؟

با آرامش پوزخندی زدم.
- آویزه گوشت کن تا یادت نره، من کسی‌ام که می‌تونم با یه تلفن تو و کل خاندانت رو یه جا بخرم، بعد این‌جا رو بکنم سگدونی و تو رو هم بکنم سرپرستشون.
- قمپز نیا، بیا برو رد کارت.
- ببین! یا می‌ذاری بی‌حرف و اعتراض، ما کارمون رو بکنیم یا همین الان کل بساطت رو جمع کن از این‌جا بزن بیرون.
مرد باعصبانیت فریاد کشید.
- زنیکه دوزاری!
خواست حمله کند که سید پیش آمد و‌ با حرکت دست تشر زد.
- آهای! عقب وایسا.
مرد نگاهی‌ به سید انداخت و ایستاد.
- همین الان برید بیرون.
در جواب مرد گفتم:
- پس دلت می‌خواد زنگ بزنم پلیس با سگ بیاد بینمون حَکَم بشه؟
کمی مکث کردم.
- راستی کمپ خوب سراغ داری؟ فقط امیدوارم ازت چیز میز نگیرن به جای کمپ بری عادل‌آباد... .
با لحن مثلاً دلسوزانه‌ای گفتم:
- اوه، نکنه اونقدر توی این خراب شده قایم کردی که بری بالای دار؟
کمی سرم را کج کردم.
- آخی... این‌جوری خیلی بد میشه.
مرد که اعتمادبنفس مرا دید عقب نشست.
- حالا خانم من که چیزی نگفتم.... فقط گفتم قبل اومدن با من هماهنگ کنید، همین.
کمی عقب رفتم.
- آفرین! الان شد، تو به کار خودت برس ما هم به کار خودمون می‌رسیم.
- فقط باید قبلش بهم خبر بدید.
سید گفت:
- چشم آقا! ما از این به بعد با شما هماهنگ می‌کنیم.
من پیش زینب برگشتم.
- چیکار کردی دختر؟
من اما نگاهم به نگاه خشمگین مرد بود، که بعد از چند لحظه چشم از من گرفت و به طرف ساختمان خودش لخ‌لخ‌کنان رفت. به‌ طرف زینب برگشتم.
- حقش بود پلیس رو خبر می‌کردم، مردک قراضه!
سید با پدر عایشه مشغول صحبت شد و مادرش پیش ما آمد.
- خانم! دستتون درد نکنه.
- چرا می‌ذارید بهتون زور بگه؟
- خب صاحبکاره، زورش می‌رسه، چیکار می‌تونیم بکنیم؟
- الان ترسوندمش، امیدوارم افاقه کنه و اذیتتون نکنه، ولی شما که این‌قدر این‌جا بهتون سخت می‌گذره چرا برنمی‌گردید افغانستان؟
- نمی‌تونیم خانم!
زینب پرسید:
- چرا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
زن به شوهرش که دورتر پیش سید ایستاده بود. اشاره کرد. ماهر افغانستان زن و بچه داره، اون‌ها می‌دونن این‌جا هم زن گرفته، اما برادرهای زنش پیغام دادن که اگه خواست برگرده منِ ایرانی رو نباید ببره، گفتن بچه‌هات رو بیار، اما زنتو طلاق بده؛ ماهر هم میگه مادر بچه‌هامی نمی‌تونم ولت کنم.
باتعجب گفتم:
- تو ایرانی هستی؟ چرا زن افغانی شدی؟ اون هم با این همه اختلاف سنی؟ تازه زن دوم هم شدی.
زن که گویا دنبال گوشی برای شنیدن می‌گشت، شروع به تعریف کرد.
- خانم! من مال اطراف قلعه گنجم، آقام عیالوار بود و‌ ندار، ماهر اون سال‌ها اون‌جا کارگر جوشکار بود، خواستگارم شد، آقام هم منو بهش داد، ماهر شاید سنش زیاد باشه، اما مرد خوبیه، الانش رو نبینین که علیل شده، مرد کاری و زرنگی بود، عابد توی شکمم بود که اومدیم این‌ورا، این‌جا کار بیشتر بود، وضعمون خوب شد، ماهر جوشکار بود و سر ساختمون کار می‌کرد، پاش زخم شد، بهش نرسید، هرچی گفتم ببر دکتر گوش نکرد، گفت خودش خوب میشه، پاش سیاه شد، مجبور شدن قطعش کنن، بعد اون دیگه نمی‌تونست کار کنه، گلشن تازه دنیا اومده بود، بچه‌ها همشون ریزه‌میزه بودن، وضعمون بد شد، یه مدت رفتم دستفروشی، نشد، یکی بهمون گفت بیاییم این‌جا واسه نگهبانی، از نداری مجبور شدیم خانم، حالا ارباب نخواد ما کجا رو داریم بریم؟
ناراحت و عصبی از وضع این خانواده گفتم:
- حالا هم نترس، این یارو هرچی گفت بهم خبر بدید، بذار شمارمو برات بنویسم.
متوجه شدم کوله‌ام همراهم نیست. به طرف در خانه برگشتم عایشه، سارینا در بغل و گلشن در کنارش در آستانه در ایستاده بود.
- عزیزم! کیف منو میاری؟
عایشه «چشم»ی گفت و به گلشن اشاره‌ای کرد و تا گلشن کیفم را از داخل بیاورد، نگاهم میخ سارینای نوزاد با موهای روشنش شد. موهای قهوه‌ای روشنش او را به عایشه شبیه کرده بود، اما چشمانش آبی نبود. گلشن که کیفم را آورد، مشغول نوشتن شماره‌ام روی برگه‌ای شدم. مادر عایشه با زینب مشغول صحبت بود.
- باز خدا پدر و مادر علی‌آقا و آقاسید رو بیامرزه حواسشون به ما هست.
- وظیفه‌شون بوده خانم کاری نکردن.
شماره‌ام را به مادر عایشه دادم.
- هر وقت اذیتتون کرد یه زنگ بهم بزن.
شماره را گرفت و تشکر کرد. سید به همراه ماهر نزدیکمان شدند.
- خانم‌ها! بریم دیگه.
زن با شنیدن این حرف دستپاچه شد.
- کجا خانم؟ بمونید مهمونمون باشید.
زینب گفت:
- ممنون، آسید کار دارن، ان‌شاءالله بازم میاییم.
- آخه این‌جوری خوب نیست.
دست زن را گرفتم و گفتم:
- ممنونم، فقط دعا کنید دفعه بعد با علی بیام.
زن نگران شد.
- چرا خانم؟ اتفاقی برای علی‌آقا افتاده؟
- نه، طوری نشده، یه خورده براش گرفتاری درست شده، دعا کنید گرفتاریش حل بشه.
- الهی به حق همین ساعت عزیز خدا گره از مشکلاتش باز کنه.
لبخندی زدم و تشکر کردم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
بچه‌ها که متوجه رفتنمان شدند همگی به بدرقه‌مان آمدند. سید و زینب مشغول خداحافظی بودند. دستی به سر گلشن کشیدم.
- قول میدم دفعه بعد من هم برات کادو بیارم.
گلشن خندید و عایشه تشکر کرد. با لبخند نگاهی به عایشه و سارینای در بغلش انداختم. با پشت انگشت کمی صورت نوزاد را نوازش کردم.
- عایشه‌جان! شماره‌ام دست مادرت هست، هر وقت کاری داشتی بهم زنگ بزن.
- چشم خانم!
روبه‌روی ساعد روی دو پا نشستم.
- خب آقاساعد! شما چیزی نمی‌خوای برات بخرم؟
- به عمو بگید برام ماشین بخره.
- باشه، عمو هم نتونست خودم برات می‌خرم.
صدای عابد مرا از زمین بلند کرد.
- خانم! دستتون درد نکنه اون یارو رو ترسوندید.
نگاهم را به چهره جدی این پسر نوجوان دادم. مرد بودن از چهره‌اش خوانده میشد. او زودتر از سنش بزرگ شده و مرد کوچک این خانواده بود.
- آقا‌عابد! هیچ‌وقت از هیچ‌ک.س نترس، مراقب خواهرها و برادرت هم باش، تو بزرگ‌تر اون‌هایی و تکیه‌گاه پدر و‌ مادرت.
- خیالتون تخت خانم!
با دلی گرفته از نبود علی از همگی خداحافظی کرده و سوار ماشین سید شدم. کمی که رفتیم. سید گفت:
- خانم ماندگار! علی نگفته بود این‌قدر حریفید.
نگاهم را از پنجره کنار دستم گرفتم و از آینه به سید نگاه کردم.
- علی کلاً کم حرف می‌زنه.
- ولی خیلی زود عصبی شدید.
- نباید به علی می‌گفت ترسو.
- خوب نبود با مردک دهن به دهن گذاشتید.
زینب سریع گفت:
- آسِید حقش بود مرتیکه‌ی... .
- اِ... خانم؟
زینب با تذکر سید آرام شد. گفتم:
- آقای موسوی! این جماعت منطق سرش نمی‌شه، باید با زور مجبورشون کرد.
زینب گفت:
- حالا سارینا! واقعاً جا داشتی این‌ها رو ببری نگهبانی؟
شانه‌ای بالا انداختم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
- نه جام کجا بود؟ قُپی اومدم تا بترسه.
سید گفت:
- از کجا می‌دونستید می‌ترسه و کوتاه میاد.
- یارو به این‌ها که چیزی نمیده، ازشون هم بیگاری می‌کشه، اگه از دستشون می‌داد نگهبان مفت از کجا پیدا می‌کرد؟ مجبور بود کوتاه بیاد، از سر و وضعش هم معلوم بود بدجور معتاده، آدم معتاد شدیداً ترسوئه و البته اگه چنین جای دنجی هم داشته باشه، حتماً برای قایم کردن مواد ازش استفاده می‌کنه، شاید هزار تا خلاف دیگه هم بکنه، حدس زدم کلی جنس دور و بر قایم کرده باشه، سر و وضعش با این که ریخت و پاش بود، اما نشون می‌داد از عهده خرج موادش درمیاد، پس حتماً زیر دستش پره، من فقط ترسوندمش که اگه خطا کنه همه‌چی رو از دست میده.
زینب گفت:
- آفرین دختر! عجب جرئتی داری من همین که دیدم آسِید داره بحث می‌کنه نزدیک بود قالب تهی کنم.
سید نگران به طرف زینب برگشت.
- واقعاً؟ الان حالتون چطوره؟ طوری نشده؟
از نگرانی سید برای زن باردارش که هیچ به هیکل و ابهتش نمی‌خورد، لبخندی زده و خودم را مشغول گوشی‌ام کردم تا آن دونفر باهم راحت باشند.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
مقابل خانه سید و زینب که پیاده شدیم، خواستم خداحافظی کنم، اما زینب پیش‌دستی کرد.
- بیا بریم بالا.
- ممنونم عزیزم! تعارف که نداریم، بذار یه وقت دیگه.
سید در ماشین را بست.
- خانم ماندگار! بفرمایید چایی یا شربتی در خدمت باشیم.
- ممنون آقای موسوی! می‌خوام یه سر به مرضیه‌خانم بزنم.
زینب جواب داد.
- مرضیه‌خانم که نیستش.
- کجا رفته؟
- چند روز پیش برادرش اومد دنبالش برای این‌که نبود علی‌آقا اذیتش نکنه بردشون روستا، خود مرضیه‌خانم اومد کلید خونه رو داد دستمون، گفت اگه علی‌آقا اومد بدیم بهش، بعدش هم گفت چون نمی‌تونه به برادرش نه بگه چند روز میره اما دلش این‌جاست زود برمیگرده، ولی هنوز نیومده.
سری تکان دادم.
- پس من برم خونه.
- گفتم که بریم بالا.
- نه عزیزم! بذار یه وقت دیگه.
بالاخره از هر دو نفر خداحافظی کرده و به طرف ماشین خودم رفتم. ماشین را که به حرکت درآوردم‌ فقط به این فکر می‌کردم که کجا بروم؟ حتماً پدر الان در خانه بود و وقتی مرا می‌دید توقع داشت مثل گذشته، همانند دختران سرخوش از سفر دروغینم به همدان برایش تعریف کنم. دلم می‌خواست تا شب جایی بپلکم تا وقتی به خانه برگشتم به بهانه خواب و خستگی به اتاقم پناه برده و از حضور پدر فرار کنم. اما با نبود مرضیه‌خانم به کجا می‌توانستم بروم؟
در ترافیک عصرگاهی و همیشگی خیابان انقلاب اسلامی گیر کرده بودم. نزدیک میدان امام حسین(ع) بودم، آرنجم را در پنجره گذاشته و پشت انگشتانم را مقابل دهانم گرفته و درحالی‌که فکر می‌کردم سعی داشتم کم‌کم در ترافیک پیش بروم. نگاهم به تابلوی راهنمای مسیر خورد که جهت حرم مطهر را با فلش نشان می‌داد. تصمیمم را گرفتم. مسیر باز شد و من هم به سمت بلوار کریمخان زند پیچیدم. باید خودم را به شاهچراغ می‌رساندم. آن‌جا مأمن تنهایی من بود.
ماشینم را در پارکینگ پارک کرده و نیم‌ساعت بعد چادر امانی بر سر، وضو گرفته و زیارت کرده، در شبستانی که نزدیک ورودی بود به دیوار زیر پنجره‌های چوبی تکیه داده بودم.
- خدایا! علی‌م رو به خودت سپردم، مراقبش باش، نذار براش اتفاقی بیفته، بدون علی من هیچم، می‌دونم خودت حواست به همه‌چی هست، اما دل من هم آروم نمی‌گیره، همیشه کمکم کردی این‌بار هم تنهام نذار، علی میگه هر کاری کنی خیر و صلاحه، خواهش می‌کنم خیر و صلاح من بودن علی باهام باشه.
نفس عمیقی کشیدم.
- علی ازت مرگ می‌خواست، می‌گفت خدا ازم راضی نیست که منو زنده نگه داشته، می‌گفت چون دل منو شکسته تو ازش دلخوری، می‌خوام بگم هیچ دل‌شکستگی از علی ندارم، مجبور شده، تقصیری نداشته، من بخشیدمش، تو هم ازش ناراحت نباش، ولی هیچ‌وقت اون خواسته‌اش رو اجابت نکن، علی رو برام نگه دار صحیح و سالم برش گردون، به جای دعاهای علی، دعاهای منو برآورده کن.
صدای اذان که بلند شد، متوجه شدم زمان نماز مغرب است، چون قبل از ورود وضو گرفته بودم، فقط مُهری را از جعبه‌های چوبی گوشه دیوار برداشتم و خودم را به نماز جماعت حرم رساندم.
بعد از نماز یک بار دیگر زیارت کردم و سبک‌تر از قبل از حرم خارج شدم تا به خانه برگردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
به خانه که رسیدم واقعاً خسته بودم. پدر چون همیشه جلوی تلویزیون بود و ایران در آشپزخانه. خودم را به ایران که مشغول‌سرخ کردن سیب‌زمینی بود، رساندم. «سلام»ی کرده و یک سیب‌زمینی‌ را از درون تابه با احتیاط برداشتم.
- خوش گذشت؟
همان‌طور‌که سیب‌زمینی داغ را طوری می‌جویدم که کمترین برخورد با دهانم را داشته باشد، گفتم:
- بدک‌ نبود.
خواستم دومین سیب‌زمینی را بردارم که ایران با کفگیر دستش مانع شد.
- برو پیش پدرت بشین شام الان حاضر میشه.
دستم را از طرف تابه به ظرفی که روی کابینت کنار گاز گذاشته و محتوای مرغ سوخاری بود، کج کردم یک تکه کاملاً سرخ شده را برداشتم.
- همین برای شام من کافیه، خستم، میرم بخوابم.
تکه‌ی مرغ را در دهان گذاشتم و به طرف بیرون آشپزخانه به راه افتادم.
- وایسا دختر! ضعف می‌کنی.
در‌حالی‌که دستم را بلند می‌کردم با دهان پر گفتم:
- نمی‌کنم، شب بخیر!
از آشپزخانه بیرون و به طرف پله‌ها رفتم که با صدای پدر مجبور‌ شدم بایستم.
- کجا میری بابایی؟
برگشتم.
- خستم بابا! می‌خوام بخوابم.
پدر یک دستش را روی تکیه‌گاه مبل کاملاً باز کرد و گفت:
- از دیروز که برگشتی یه ذره هم باهم حرف نزدیم، بمون یه کم از همدان برام تعریف کن.
- بابا! بذارید یه وقت دیگه، الان از خستگی نا ندارم.
پدر رو از من گرفت، مشغول تلویزیون شد و با لحن دلخوری گفت:
- باشه پس، شب بخیر!
«شب بخیر» گفته و با عجله خودم را به اتاقم رساندم.
از بعد از دیدن علی و این‌که در چه شرایطی روزگار می‌گذراند، خوابیدن روی تخت برایم با عذاب وجدان همراه بود. دیگر نمی‌خواستم تا زمانی که علی برگردد در راحتی باشم. وقتی عزیزم عذاب می‌کشید، چرا من باید بی‌خیال می‌ماندم؟
کوله‌ام‌ را روی تخت انداختم. همان‌طور که دکمه‌های مانتوم را با یک دست باز می‌کردم با دست دیگر شالم را کشیده و پرت کردم و بعد در کمد را باز کردم تا لباس راحتی‌ام را بیرون بیاورم. به لباس که چنگ زدم و بیرون آوردم، یادم آمد علی مدت‌هاست با همان لباس سربازی در تن زندگی می‌کند، برای علی تمیز و مرتب من همین موضوع یک عذاب بود. لباس را درون کمد پرت کردم درش را محکم کوبیدم. برگشتم مانتوم را بیرون آورده و روی کوله‌ام انداختم.
- من هم همین‌جوری می‌خوابم.
دیگر میلی به مسواک‌زدن هم نداشتم. چراغ را خاموش کردم و با همان تاپ و شلوار جین که تنم بود، کنار تخت روی زمین نشستم. نمی‌خواستم به این زودی بخوابم. دوست داشتم به علی فکر کنم. به خاطراتی که با او داشتم و به درس‌هایی که فقط از او یاد گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
***
تمام بعدازظهرمان را در کتابخانه دانشگاه گذرانده و در تاریکی هوا جهت بلوار دانشگاه را برای پیاده‌روی تا پایین تپه انتخاب کرده بودیم. دستانم در دست علی بود و هر دو نفس‌نفس می‌زدیم. اما من سوال داشتم و باید می‌پرسیدم.
- علی؟ من میگم چرا خدا همه دنیا رو بدون مشکل درست نکرده، کاش یه جوری عمل می‌کرد که دیگه هیچ غم و غصه‌ای توی دنیا وجود نداشت، باور کن این‌جوری خیلی بهتر بود.
بدون آنکه نگاه از پیش رو بردارد، کمی لب‌هایش به لبخند کش آمد.
- منظورت اینه که باید جبر رو به کار می‌برد؟
تعجب کردم.
- جبر؟
نگاهی کرد.
- آره، یه لحظه فکر کن اگه قرار بود خدا به جبر و با اراده خودش همه چیز رو خوب و خوش بسازه، چرا دیگه به ما عقل و شعور و علم و اختیار داده؟
- بدون غم بودن دنیا چه ربطی به جبر و اختیار داره؟
کمی دستانم را فشرد و گام‌هایش را آهسته کرد.
- خدا توی این دنیا به آدم اختیار داده و همین‌طور جهان هم بر پایه علت و معلول ساخته، اختیار عمل انسان‌ها با اون رابطه علت و معلول که گفتم باعث خوشی یا ناخوشی میشه، قرار نبوده هیچ‌وقت خدا اینجا را به زور خوب یا بد کنه، این دنیا جای عمل ما هست، دنیای دیگه جای اعمال اراده خدا.
علی کمی مکث کرد.
- اون‌جایی که همه چی بر وفق مراد ماهاست بهشته نه اینجا، این دنیا رو خدا ساخته برای آدم‌سازی، برای رشد؛ اقامتگاه دائمی‌مون نیست، نباید دنبال خوشی باشیم.
به طرف من برگشت.
- خانم‌گل! مهم بعد از این دنیاست، حواسمون باید به اونجا باشه، جایی که جایگاه ابدی ماست، برای همیشه.
نگاه از من گرفت و دوباره به روبه‌رو نگاه کرد.
- اونجا دیگه جبر خدا به اختیار ما می‌چربه، با این شرط که خودمون از قبل همه چی رو ساختیم، اگه خوب ساخته باشیم همه چی خوبه و اگه بد ساخته باشه همه‌چیز به اجبار بده.
نگاهم کرد و آرام گفت:
- همه‌چیز اونجاست.
حسرت کلامش را می‌فهمیدم.
- خیلی از این دنیا بدت میاد نه؟
لبخند زد.
- بدم نمیاد، ولی تمام تلاشم رو‌ کردم تا اونور رو بسازم، نمی‌دونم موفق شدم یا نه، اما می‌دونم اصل اونجاست.
نگاهم را از او گرفتم. به حالش غبطه می‌خوردم او خیالش راحت بود اما من نه. دنیایی که او مشتاقش بود برای من ویرانه‌ای بیشتر نبود. من باید به همین دنیای عاریه‌ای می‌چسبیدم.
- کاش این دنیا هم همه‌چیز خوب بود.
علی خندید.
- چرا می‌خندی؟
- چون دوباره برگشتیم‌ اول بحث.
علی هیچ‌وقت نمی‌توانست نگرانی‌های مرا درک کند. او مرا با حقایق زیادی آشنا کرده بود، اما ناخودآگاه باعث شده بود با حقیقت فاجعه‌آمیزی هم روبه‌رو شوم. دستان خالیم مقابل خدا.
- نمی‌خواد از دوباره همه‌چی رو توضیح بدی، من فقط آرزومو گفتم، کاش هم این‌ور، هم اونور همه چیز خوب بود.
علی دستم را رها کرد و آن را دور بازویم‌ حلقه کرد.
- بنده‌های نافرمان و طلبکار میگن خدایا! ما حال بندگی نداریم، به حرف‌های تو هم گوش نمیدیم، هرکاری دلمون خواست انجام میدیم، اما تو باید دنیا رو برامون گلستان کنی، بعد هم بی‌حساب ما رو وارد بهشت کنی.
غمگین شدم. طعنه علی متوجه خود من بود.
- الان غیرمستقیم گفتی من تنبل و طلبکارم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
علی ایستاد و مرا هم نگه داشت و به طرف خود چرخاند.
- اِ... خانم‌گل؟ من اصلا منظورم تو نبودی.
دلخوریم واضح بود.
- چرا! حرف‌های خودمو به خودم برمی‌گردونی بعد میگی منظورم تو نبودی.
کمی مکث کردم. نگاهم را به تاریکی پشت سرش دادم و بعد نگاهم را به صورتش برگرداندم.
- اصلاً قبول‌ علی‌آقا! وضع من خیلی بده، خودم که قبول دارم بنده خوبی نبوده و نیستم... ولی حداقل به روم نیار.
صدایم می‌لرزید. علی اخم کرد مرا با خود به روی نیمکت کنار پیاده‌رو کشاند تا کنار هم بنشینیم. کاملاً به طرف من چرخید. دست زیر چانه‌ام گرفت و سرم را بالا کرد. نگاهش را به نگاهم دوخت.
- ببخش! اگه ناراحتت کردم، ولی من هرگز نگفتم تو بنده بدی هستی، بد کسانی مثل ابلیسند که با خدا دشمنی کردن، خود خدا رو انکار نمی‌کنن، اما بغض خدا رو توی دل دارن.
اشک پایین آمده از چشمانم را با انگشت پاک کرد.
- تو که بغض خدا رو نداری، اتفاقاً خیلی هم خدا رو دوست داری.
لحظه‌ای مکث کرد و با لحن سرخوشی گفت:
- خدا هم تو رو خیلی دوست داره وگرنه الان منو نداشتی، حالا نمی‌دونم منو هم دوست داشته تو رو داده یا نه؟
رو برگرداندم.
- علی! هیچ حوصله شوخی ندارم.
علی دستش را از روی شانه‌ام رد کرد تا مرا بیشتر طرف خودش بکشاند.
- خانومی! باور کن من منظورم به تو نبود.
به طرفش برگشتم. دلم پر غصه بود. خودم که از خودم خبر داشتم.
- چرا علی! من که تعارف ندارم باهات، ازت هم دلخور نیستم، این واقعیت منه، از خودم ناراحتم، ناراحتم که چرا دیر خدا رو شناختم، من یه عمر خدا رو اصلاً نمی‌دیدم که بخوام‌ حب یا بغض داشته باشم.
کمی مکث کردم.
- تو میگی یه عمر تلاش کردی اونور درست کنی، آره، بین من و تو اونی که خدا دوستش داره تویی، نه من؛ تو جایی رو آباد کردی که برای من یه مخروبه ویرونه‌اس، من هیچی ندارم علی، خالیِ خالی‌ام.
علی سرش را کج کرد.
- از این به بعد چی؟ نمی‌تونی درستش کنی؟
- می‌دونی چقدر دیر شده؟ دیگه نمی‌شه علی!
- چرا نمی‌شه؟ خیلی خوب هم میشه.
کمی مکث کرد و گفت:
- من امشب فقط خواستم بگم خدا ما رو توی این دنیا با سختی و غم و بلا تربیت می‌کنه، حالا اگه این بین ما بنده‌های خوبی براش باشیم خودش همه چی رو برامون درست می‌کنه؛ باور کن نخواستم بگم بهتر از توام، من مطمئنم خدا تو‌ دوست داره.
به طرفش برگشتم. اشک‌هایم دوباره روان شده بود.
- می‌دونی من چند سال بی‌خدا بودم؟ حتی اگه از نه سالگی هم فکر کنم تکلیف داشتم، میشه سیزده چهارده سال، بعد از این، حداقل سیزده چهارده سال باید دو برابر بقیه بندگی کنم تا فقط به مرحله صفر برسم، اصلاً می‌تونم جایی برسم که خدا هم منو ببینه؟
علی دو انگشت شستش را روی گونه‌هایم کشید.
- این اشک‌هایی که به‌خاطر خدا می‌ریزی ارزشش خیلی زیاده.
هر دو دستش را روی شانه‌ام گذاشت و لبخندی به رویم‌ زد.
- خدا که به طول بندگی نگاه نمی‌کنه، به عمقش نگاه می‌کنه، مهم نیست چند سال ازش دور بودی، همین که برگشتی و بندگی واقعی کردی دیگه تمومه، فقط باید مواظب باشی تا آخرین لحظه‌ی عمر، تا اون موقع که می‌خوای بری دیدنش، بندگیت رو حفظ کنی، همین!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین