- Jun
- 2,171
- 40,697
- مدالها
- 3
عایشه مشغول چای ریختن شد. زینب زیر گوشم گفت:
- سارینا! اگه ضدحال نزنی میخوام بگم دوست دارم هوش بچهم هم شبیه عایشه باشه.
حوصلهای برای پاسخگویی نداشتم. نگاهم را به فنجانهای چای داده و در فکر بودم. گرچه از اینکه آنقدر برای علی مهم بودم که اسم مرا روی بچهای گذاشته بود، قند در دلم آب میشد، ولی از آنکه آنقدر غریبه بودم که در آن شرایط هم به من حرفی نزده و همراه مادرش زن زائو را به بیمارستان برده بود، دلخور بودم. علی واقعاً با من احساس راحتی نداشت. زینب که گویا ساکت بودنم به مذاقش خوش نیامده بود و میخواست به طریقی مرا به حرف وادارد دوباره زیرگوشم گفت:
- به نظرت به آسِید بگن رو یه بچه اسم بذار اسم منو میذاره؟
به طرفش برگشتم.
- زینب! من الان به این فکر میکنم که چرا با علی اینقدر غریبه بودم که چیزی از این بچه و خانوادهاش به من نگفته بود، مادرش خبر داشته و من نه.
- ذهنت رو با این چیزها نریز بهم، فقط به این فکر کن که چقدر برای علیآقا عزیز بودی که اسمت رو گذاشته رو این بچه.
عایشه سینی چای را به طرف ما هل داد و «بفرمایید» گفت، اما من نگاهم روی نوزاد خوابیدهای قفل شده بود که اسمش سارینا بود و فهمیدن همین دلتنگیام برای علی را بیشتر میکرد. صدای گلشن نگاهم را از نوزاد گرفت.
- عمو نمیاد؟
- با عمو کاری داری؟
بدون حرف بلند شد و سریع پشت پرده رفت. نگاهم که با او حرکت کرده بود، به پرده ماند، که گلشن با عروسکی در دست برگشت و مقابل من ایستاد. عروسک را به همراه دستی جدا شده طرف من گرفت.
- میخوام عروسکم رو درست کنه.
عروسک را گرفتم.
- خب من به جای عمو درستش میکنم.
نگاهم را به عروسک و دست جدا شدهاش دوختم. زینب پرسید:
- گلشنخانم! چه عروسک قشنگی داری، کی برات خریده؟
- عموعلی و عموسید عیدی دادن.
- اِ... پس چرا خراب شد؟
با دستش به در ورودی اشاره کرد.
- ساعد دست عروسکم رو کند. تازه برای اون ماشین خریدن بودن اونو هم خراب کرد.
همانطور که برای جا انداختن دست عروسک درگیر بودم، نگاهی به جهت اشاره گلشن کرده و پسرک هفت هشت سالهای با چشمان شر و شیطان چسبیده به در به ما چشم دوخته بود. لبخندی به او زدم و دست عروسک را جا انداختم. عروسک را زمین گذاشتم. زینب با گلشن گرم گرفته بود و عایشه هم بلند شده بود تا پاکتهای خرید را که عابد پشت در گذاشته بود بردارد و بعد حتماً پشت پرده ببرد. به ساعد چسبیده به در گفتم:
- آقاساعد! میخوای ماشین تو رو هم درست کنم؟
ساعد نوچ بلندی گفت و برگشت و با سرعت نور به طرف محوطه بیرون دوید. هنوز چشم به رفتن ساعد داشتم که صدای جر و بحث از بیرون اتاقک بلند شد.
- سارینا! اگه ضدحال نزنی میخوام بگم دوست دارم هوش بچهم هم شبیه عایشه باشه.
حوصلهای برای پاسخگویی نداشتم. نگاهم را به فنجانهای چای داده و در فکر بودم. گرچه از اینکه آنقدر برای علی مهم بودم که اسم مرا روی بچهای گذاشته بود، قند در دلم آب میشد، ولی از آنکه آنقدر غریبه بودم که در آن شرایط هم به من حرفی نزده و همراه مادرش زن زائو را به بیمارستان برده بود، دلخور بودم. علی واقعاً با من احساس راحتی نداشت. زینب که گویا ساکت بودنم به مذاقش خوش نیامده بود و میخواست به طریقی مرا به حرف وادارد دوباره زیرگوشم گفت:
- به نظرت به آسِید بگن رو یه بچه اسم بذار اسم منو میذاره؟
به طرفش برگشتم.
- زینب! من الان به این فکر میکنم که چرا با علی اینقدر غریبه بودم که چیزی از این بچه و خانوادهاش به من نگفته بود، مادرش خبر داشته و من نه.
- ذهنت رو با این چیزها نریز بهم، فقط به این فکر کن که چقدر برای علیآقا عزیز بودی که اسمت رو گذاشته رو این بچه.
عایشه سینی چای را به طرف ما هل داد و «بفرمایید» گفت، اما من نگاهم روی نوزاد خوابیدهای قفل شده بود که اسمش سارینا بود و فهمیدن همین دلتنگیام برای علی را بیشتر میکرد. صدای گلشن نگاهم را از نوزاد گرفت.
- عمو نمیاد؟
- با عمو کاری داری؟
بدون حرف بلند شد و سریع پشت پرده رفت. نگاهم که با او حرکت کرده بود، به پرده ماند، که گلشن با عروسکی در دست برگشت و مقابل من ایستاد. عروسک را به همراه دستی جدا شده طرف من گرفت.
- میخوام عروسکم رو درست کنه.
عروسک را گرفتم.
- خب من به جای عمو درستش میکنم.
نگاهم را به عروسک و دست جدا شدهاش دوختم. زینب پرسید:
- گلشنخانم! چه عروسک قشنگی داری، کی برات خریده؟
- عموعلی و عموسید عیدی دادن.
- اِ... پس چرا خراب شد؟
با دستش به در ورودی اشاره کرد.
- ساعد دست عروسکم رو کند. تازه برای اون ماشین خریدن بودن اونو هم خراب کرد.
همانطور که برای جا انداختن دست عروسک درگیر بودم، نگاهی به جهت اشاره گلشن کرده و پسرک هفت هشت سالهای با چشمان شر و شیطان چسبیده به در به ما چشم دوخته بود. لبخندی به او زدم و دست عروسک را جا انداختم. عروسک را زمین گذاشتم. زینب با گلشن گرم گرفته بود و عایشه هم بلند شده بود تا پاکتهای خرید را که عابد پشت در گذاشته بود بردارد و بعد حتماً پشت پرده ببرد. به ساعد چسبیده به در گفتم:
- آقاساعد! میخوای ماشین تو رو هم درست کنم؟
ساعد نوچ بلندی گفت و برگشت و با سرعت نور به طرف محوطه بیرون دوید. هنوز چشم به رفتن ساعد داشتم که صدای جر و بحث از بیرون اتاقک بلند شد.
آخرین ویرایش: